دوره آموزشی مقدمه‌ای بر تفکر سیستمی (کلیک کنید)

کتابهایی که برایت قصه می‌گویند: گنجینه دانستنیها

گفته بودم که از قصه کتابهایم برایتان خواهم نوشت. با اولین کتاب شروع می‌کنم…

هشت سالم بود.  تا آن زمان بیشترین چیزی که می‌خواندم مجلات زن روز بود. مجلاتی که از دوران جوانی مادرم، باقی مانده بود و امروز که دیگر حال و هوای کشور و جامعه عوض شده بود در آب انبار کوچک انتهای زیرزمین، نگهداری می‌شد.

خوب یادم هست که اجازه می‌گرفتم و آنها را بالا می‌آوردم و ورق می‌زدم. عکس‌های نشریات دهه چهل و پنجاه، با عکس‌های سالهای کودکی ما فرق داشت. شادتر و رنگی‌تر و طبیعتاً در تنها مجلات موجود در خانه‌ی ما: زنانه‌تر! خوب یادم هست که تا چشم مادرم دور میشد، شیطنت آمیز، صفحه‌های خاص مجله را نگاه می‌کردم و سعی می‌کردم مدل سه بعدی تصاویر زیبای مجله را که آن زمان، دیگر دو بعد را هم کامل نداشتند تصور کنم. همیشه انگشتم میان مجله، مقالات «بر سر دوراهی» را نشانه کرده بود، تا به محض نزدیک شدن مادرم، خیلی متفکرانه، آن صفحه را بخوانم. همه نوشته‌های بر سر دوراهی، مثل هم بودند. یکی با یکی دوست شده بود و به دیگری خیانت کرده بود و همه چیز تمام شده بود و حالا که دیگر نمی‌توانستند ماجرا را جمع کنند، نامه‌ای به مجله زده بودند که همیشه پس از شرح ماجرا، با یک جمله ثابت تمام می‌شد: «شما بگویید چه کنم؟».

مادر و پدر من هم، مثل همه پدر و مادرهای دیگر فکر می‌کردند استعداد فرزندشان بیشتر از متوسط جامعه است. اما توصیه خاصی برای مطالعه کتاب خاصی نداشتند. یک روز مادرم به همراهم به مدرسه آمد تا از خانم نعیمی، معلم مدرسه بپرسد که چه چیزهایی باید برای من بخرد تا من بخوانم و به یک «دانشمند» تبدیل شوم!

خانم نعیمی خیلی متفکرانه نگاه کرد. آن روزها نمی‌فهمیدم. اما وقتی با دانش و تجربه‌ی امروزم، چهره‌ی مهربان او را – که با تمام جزییات به خاطر دارم – تصور می‌کنم، می‌فهمم که او هم نه انتظار چنین سوالی داشت و نه جواب آماده‌ای برای ما. کمی فکر کرد و گفت: «کیهان بچه‌ها خیلی خوب است. هوش بچه را بالا می‌برد. هر سه شنبه منتشر می‌شود. آن را بخرید». نعیمی پس از معرفی مجله نفس راحتی کشید، اما وقتی دید مادر من هنوز با چشمان کنجکاو منتظر پیشنهاد کتابهای دیگر هم هست، کمی فکر کرد و گفت: «آهان! گنجینه دانستنیها. خیلی کتاب خوبی است. بخواند دانشمند می‌شود».

من به کلاس رفتم و مادرم به خانه برگشت تا عصر آن روز،‌ به همراه پدر و مادرم به خیابان انقلاب رفتیم. هر مغازه‌ای سر می‌زدیم کتاب گنجینه دانستنیها را نداشتند. تا بالاخره یک مغازه‌دار گفت: دارم! در انبار دارم! رفت و آمد کتاب گنجینه دانستنیها را روی میز گذاشت.

کتاب گنجینه دانستنیها - روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی

روی کتاب نوشته بود جلد سوم. آن موقع معنی «جلد سوم» را نمی‌فهمیدم. به همین دلیل از مرد فروشنده نپرسیدیم که جلد اول و دوم کجاست. کتاب را خریدیم و خوشحال به سمت خانه برگشتیم. کتاب به نسبت آن سالها خیلی گران بود و ما شصت تومان پول آن را دادیم. اما چاره‌ای نبود. برای دانشمند شدن تنها کتابی بود که توصیه شده بود. فکر می‌کنم حدود یک سال این کتاب دستم بود و آن را ده‌ها بار خواندم. آن موقع، رسم نبود که یک کتاب را بخوانند و به سراغ کتاب دیگری بروند. همان کتاب را بیشتر می‌خواندیم و فکر می‌کردیم این بار چیز دیگری در آن خواهیم یافت.

هنوز یادم هست که آلباتروس (پرنده‌ای که بعدها هرگز اسمش را نخواندم و نشنیدم) بالهایی داشت که فاصله این طرف تا آن طرفش سه متر و بیست سانتیمتر بود. در کتاب جدولی از علائم مورس داشت که من آن را با پسر همسایه‌مان تمرین می‌کردم. بقیه کتاب را به او ندادم تا سواد خودم زیاد بماند. اما از روی جدول مورس، یک جدول کامل کشیده بودم و به او داده بودم. با قاشق به دیوار خانه می‌زدیم و وضعیت مادرهایمان را به هم گزارش می‌دادیم. روش سخت و زمانبری بود. نگاهی به فهرست کتاب،‌ به شما ایده می‌دهد که مطالب آن تا چه پراکنده بود. خصوصاً وقتی از اول جلد سوم شروع به خواندن می‌کنی.

کتاب گنجینه دانستنیها - روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی

روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی

book1-5book1-6

تا امروز که هزاران کتاب خوانده‌ام، جز دائره‌المعارف‌ها، کتابی ندیده‌ام که تا این حد، مطالبش به هم نامربوط باشد. از راه آهن تا موتور جت و از موتور جت تا سلول‌های بدن انسان و حتی زندگی مرغ استخوان خوار که در انگلیس در حال انقراض بود.

آن روزها، خیلی این کتاب را دوست داشتم. فکر میکنم تا ما‌ه‌ها، تجربه‌ی دانشمند بودن را برای من ایجاد کرد. اما یادم می‌آید که سالهای راهنمایی که بزرگتر شده بودم، همیشه گلایه داشتم که چرا چنین کتابهایی را در دوران کودکی خوانده‌ام. کتابهایی که متعلق به گروه سنی من نبود. طراحی آموزشی نداشت. موضوعاتش نه به ترتیب و از ساده به سخت، در حد فهم یک بچه‌ی هشت ساله، بلکه بر اساس حروف الفبا مرتب شده بود.

بعد از سالها،‌ امروز وقتی به سراغ کتابهای کتابخانه‌ام رفتم که داستان یکی از آنها را برای شما تعریف کنم، چشمم به گنجینه دانستنیها خورد. دوباره آن را ورق زدم. چقدر رد پای این نخستین کتاب کودکی را در مسیر زندگیم پر رنگ دیدم.

حالا فهمیدم که چرا وقتی در راه آهن برایم ترتیب بوژی‌ها را نشان می‌دادند، آنقدر برایم جذاب و آشنا و دوست‌داشتنی بود. این تصویر را من در کتاب کودکیم دیده بودم. حالا فهمیدم چرا مفهوم بیت و بایت و صفر و یک معروف دیجیتال، برایم جذاب بود. چیزی بود شبیه مورس. حالا فهمیدم که چرا هنوز وقتی از انقراض گونه‌های حیوانی می‌گویند،‌ بر خلاف اکثر مردم که اول یاد یوزپلنگ ایرانی می‌افتند، من در ابتدا یاد گونه‌های پرنده در حال انقراض می‌افتم.

همه نوشته‌های آن کتاب درست نبود. بعدها فهمیدم که خیلی از واقعیت‌های تاریخ علم در آن کتاب اشتباه یا ناقص نقل شده. بعدها فهمیدم که آن نقاشی که از اولین جت جنگی کشیده بود، فقط یک نقاشی بود و هیچ ربطی به واقعیت نداشت. بعدها فهمیدم که تاریخچه‌ای که از چرخ‌های راه آهن داشت، نادرست بود. اما اینها اصلاً مهم نبود. این کتاب در آن سالها، به من حس دانشمند بودن را می‌داد. احساس اینکه دنیای عمیق و جذاب و دوست‌داشتنی را می‌فهمم. دنیایی که امروز آموخته‌ام که هرگز برایم قابل درک نخواهد بود.

 

 

فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) کارآفرینی کسب و کار دیجیتال

ویژگی‌های انسان تحصیل‌کرده آموزش حرفه‌ای‌گری در محیط کار



102 نظر بر روی پست “کتابهایی که برایت قصه می‌گویند: گنجینه دانستنیها

  • کیانوش گفت:

    سال ۵۴ بود ومن کلاس چهارم ابتدایی بودم و بسیار کنجکاو! در انباری مدرسه چند کتابخانه چوبی دیدم از بابای مدرسه پرسیدم گفت : چند سالی است که بی استفاده افتاده جای کاردستی های بچه ها بوده ! فورا ایده ای به سرم زد طی چند روز از بچه های کلاس نفری ۲ ریال جمع کردم وبا پدر خدا بیامرزم رفتم کتاب فروشی کتاب خریدم ۱۰ تومان هم پدرم به من کمک مالی کردتوی کلاس در خواست کردم هر کس کتاب داستانی خوانده و درخونه داره بیاره خودم هم کتاب داستان هامو بردم مدرسه کلی کتاب جمع کردم بعد رفتم دفتر مدرسه کتاب ها رو نشون دادم و تقا ضای یکی از کتابخانه های داخل انبار رو کردم مدیر با تعجب قبول کرد ! وما داخل کلاسمون یک کتابخانه داشتیم و شبی ۱ قران کتاب ها رو کرایه می دادم حتی به بچه های کلا س های دیگه و دوباره با پول های جمع شده کتاب های جدید می خریدم … ممنون از همکاری مسئولین دبستانم و ممنونم از شما استاد که من و بردی به اون دوران …………

  • سهند گفت:

    جناب شبانعلی
    به واقع این نوشتار منو به ۱۵-۱۶ سال پیش برد و اینکه چه زیبا گفتی “چقدر رد پای این نخستین کتاب کودکی را در مسیر زندگیم پر رنگ دیدم”. در همان سال ها که مشغول تحصیل در دوران دبستان بودم، مادر بزرگم زنگ زدند گفتند یک بسته از طرف دایی بزرگم برام اومده. با کلی ذوق رفتم خونه ایشون، که ببینم چه چیزی برام اومده. “جالب اینکه قبل از رسیدن من، بسته باز شده بود”. بسته رو که باز کردم کتابی بود به اسم “آیا می دانستید که؟” + یک “کولیس پلاستیکی”!
    می توانم بگویم این کتاب شاید یکی از بنیادی ترین تاثیرات را در من در مورد نگاه به محیط و دنیای اطراف داشته است.
    نکته جالب تر از وقایع مربوط به این کتاب، وقایع مربوط به آن “کولیس” بود. ابتدا اصلا برایم آن ” کولیس” مفهومی نداشت به جز رنگ صورتی آن. جذاب بود رنگش. بعد ها سوالی بود در ذهنم که چرا باید یک خط کش را شبیه به “کلاغ” بکنند و اصلا این چه کاربردی دارد. ابتدا از پدر و مادر پرسیدم. جوابی نگرفتم. از مدرسه از معلم، معاون، مدیر و چند نفر دیگر پرسیدم جوابی نگرفتم. از دایی پرسیدم از خود ایشان هم جوابی نگرفتم. بالاخره چون نمیدانستم این خط کش کلاغ مانند چیست در گوشه ای محجور ماند. حتی یادم می آید چون در نظرم عمق سنج آن اضافه به نظر می رسید آن قسمت را شکسته و جدا کردم!
    حال می دانم اگر می توانم تفاوت کیفی هزارم و صدم را درک کنم مدیون آن “خط کش کلاغ مانند” هستم.
    ببخشید که کمی طولانی شد.

    • سهند جان.
      ممنون که برای ما هم این خاطره رو گفتی.

      راستی. در تایید حرف تو و ادامه حرف خودم و تو، خواستم بگم که من این دعواهای مکاتب روانشناسی رو در مورد تاثیر دوران کودکی در شکل‌گیری شخصیت بزرگسالی نمی‌فهمم. نه اون گروهی رو می‌فهمم که می‌گن شخصیت تا هفت سالگی (یا چهارده سالگی)‌ شکل می‌گیره و دیگه نمیشه کاریش کرد. و نه اون یکی گروه رو که اصرار دارند که همه چیز رو می‌شه اصلاح کرد و تغییر داد و تربیت و محیط کودکی رو نمی‌شه بهانه‌ای برای الگوهای رفتاری و شخصیتی نامطلوب در بزرگ‌سالی مطرح کرد.
      اما یک حسی رو خودم دارم و اون اینکه مغز ما و سیم‌کشی‌های داخل اون (به قول این کتابهای عامه پسند انگلیسی که شبکه‌های سیناپسی رو Brain Wiring می‌نویسن!) با تک تک جمله‌هایی که می‌شنویم و رفتارهایی که می‌کنیم و کتابهایی که می خوانیم و تجربه‌هایی که پیدا می‌کنیم شکل می‌گیره. درست مثل آجری که روی آجر دیگه قرار می‌گیره تا ساختمان بزرگی شکل بگیره.
      احساس من میگه ما هر ورودی جدیدی به مغز رو بر اساس داشته‌های قبلی مغز تحلیل می‌کنیم و ذخیره می‌کنیم.
      نقطه‌ی مشخصی رو نمی‌شه در نظر گرفت که از اون لحظه به بعد سهم تربیت کم بشه.
      اما میشه گفت هر داده‌ی جدیدی که به ذهن اضافه می‌شه لختی بیشتری رو به وجود می‌آره برای تغییرات جدید.
      اینه که از یک طرف ما با پخته‌تر شدن به ثبات و تعادل بیشتر می‌رسیم و نظرمون به سادگی تغییر نمی کنه و از طرف دیگه می‌شیم از مخالفان تغییر!
      خلاصه اینکه کاش پدرها و مادرها همیشه به یاد داشته‌ باشند که اونها نخستین‌ سنگ‌بناهای ساختمان ذهنی ما رو می‌گذارند و اگر خشت اول رو کج قرار بدهند، صاف کردن و تنظیم این بنا، اگر چه غیر ممکن نیست اما ساده هم نخواهد بود.

  • الهام فخاری گفت:

    نوشته تامل برانگیز و زیبایی نوشته اید. من با کتابهای تصویری درباره جانوران شبه قاره هند و استرالیا به زبان انگلیسی به یاد می آورم. همیشه برایم مساله بود که پس این جانورها کجا هستند که من در باغ پدربزرگ، بیشه یا باغچه نمی توانم ببینمشان. بعد از آن کتابهای عباداللهی با برگه های کاهی و جلدهای سفید با طرح های سیاه قلمی به یاد می آورم، اندوده به اندیشه های چپ‌گرایانه و برابری توده و ستم های توانگران که به تمثیل جانوران درآمده بود. صمد بهرنگی و نوشته هایش هم آسمان پیرامون کودکی مرا اندوهبار کرد. در کنار زن‌روزهای بازمانده کتابخانه مادرم، یواشکی رمانهای روسها را در دوره دبستان می خواندم و چه بسیار واژه ها را بعدها که بزرگتر شدم تازه توانستم درست تلفظ کنم و بفهمم. اندوه چپ گرایانه آن نوشته ها همراه با دگرگونی های انقلاب و جنگ خواندن های کودکی مرا زیاده از حد جدی کرد تا جایی که همیشه فکر مسئولیت اشتباهات در “سه گاو” و “تبر” و “تلخی “ماهی سیاه کوچولو” با من بود. ولی “کرم اندازه‌گیر”، “توکایی در قفس” و “تیستوی سبزانگشتی” عزیز امیدافشان بود،شاید به موازنه ای چنین دوام آورده باشم.

    • سیمین-الف گفت:

      سلام الهام جون
      کتاب تیستوی سبز انگشتی رو پارسال هدیه گرفتم. باید سالها پیش می اومد سراغم یعنی دوران نوجوانیم، ولی با این حال خوشحالم که تا به حال چندین بار خوندمشو هر دفعه ازش لذت بردم.
      بعضی از کتابها سن خاصی براش نمیشه در نظر گرفت و هر زمان که بخوانی اش تو را می خواند!

  • كيان گفت:

    شايد همين انتخاب ساختار ذهنيِ منسجمِ شما رو شكل داد؟
    من تقريبا هم سن شما هستم ، خوب بخاطر دارم كه
    در اون سالهاهفت جلد “قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب” كه كاري
    از مهدي آذريزدي بود ميخوندم ، انقدر ميخوندم كه هنوز همه داستانهاش رو حفظم
    ژول ورن هم بود و “به من بگو چرا؟” كمي ديرتر رسيد.
    ” تن تن” اون سالها جزو كتابهاي ممنوعه بود و به نوعي ميراث نسل قبلي ما بود
    شايد اگر همه هشت ساله ها گنجينه دانش ميخوندن الان نسل دانشمند تري بوديم
    داستان شما من رو برد به سالهاي دور و اينكه انتخاب هاي كودكي ما ، چطور امروز
    زندگي ما رو تحت تاثير قرار ميده و ما ناآگاهانه اسمش رو ميذاريم تقدير.
    شايد …

  • مریم.س .. گفت:

    درسی ک از کتاب های این چندماهه گرفتم(گاهی ی اتفاق کوچیک ی کتاب یه رهگذر میتونه مسیر زندگی برا همیشه عوض کنه

  • مرتضی گفت:

    سلام
    واقعاً این حس دانشمند بودن خیلی برای من قشنگ بود. بهمین خاطر هیچ وقت کارتون پروفسور بالتازا رو از دست نمیدادم.
    اتفاقا دادشم کتاب دانستنیهای جهان رو داشت که سه جلد بود و اونا رو داد به من. منم تا اواخر دوره ابتدایی با اون کتابها زندگی میکردم.

  • behnam گفت:

    سلام
    محمد رضا بیا یه کاری کن بیا یه بخشی تو سایتت راه بنداز به نام کتاب های من کتاب هایی که میخونی یا خوندی رو معرفی کن
    ببین الان اگه مثلا کسی بخواد تو یه حوزه از مدیریت و MBA ارتباطات یا شخصیت شناسی یا تحلیل رفتار متقابل یا حتی مذاکره صرفا با مطالعه کتاب و بعضا فیلم و فایل آموزشی جلو بره با یه پازل مواجه میشه اول پاشو رو کدوم موزاییک بزاره تا مسیر رو درست و سریع طی کنه
    یادمه گفتی روزی ۷۰ صفحه کتاب میخونی نمیدونم سرعت مطالعه ات چقدره این ۷۰ صفحه رو تو چه مدت میخونی و میبلعی …. اما خودتم قبول داری اگه آدم بدونه چی بخونه و چه منابعی رو در اختیار بگیره مسیر به مراتب کوتاه تر میشه و انژی کمتری براش صرف میشه

  • ابراهیم جان.
    فکر می‌کنم همه ما،‌از این خاطره‌های شیرین و زیبا داریم.
    خاطره‌هایی که شاید صدا و رنگ و طعمشون در لا به لای صداهای زیاد و تنوع رنگ‌ها و طعم های تند زندگی امروز گم شده،‌ اما هنوز یک جایی در پس ذهنمون هستند. همون خاطرات قشنگ هستند که در لحظاتی که کمتر چیزی پیام ماندن و بودن و ادامه دادن میده، هنوز به ما انرژی می‌دن.
    ممنون که برای ما هم تعریف کردی و ان‌شاء الله دخترت همیشه سایه‌ی پدر شاد و سرحال ‌و آرامش رو – نه بالای سرش بلکه کنار سایه‌ی خودش – ببینه.

    • ابراهیم حیدری گفت:

      ممنون از دعایی که در حق دخترم کردید.

      اگه تنها یه دلیل واسه ادامه دادنم مونده باشه، وجود شما هست و افکار نورانی‌تون که این روزها چراغ راه خودم و خانوادم شده.

      قصدم تعریف و تمجید نیست چرا که اونقدر کارهای ارزشمند انجام دادید و بارها ازتون تقدیر و تشکر کردن که شاید خیلی ساده از کنار این چند خط بگذرید ولی نتونستم احساسم رو به زبون نیارم.

      سپاس.

  • سیمین-الف گفت:

    دوستان خوبم سلام

    نوشته های استاد منو یاد کتاب ارزشمند آقای ” هوشنگ مرادی کرمانی” انداخت.
    اسمش هست: ” شما که غریبه نیستید”.
    از کودکی تا به حال، هر حال و روزی را که گذرانده باشید، می بینید که وضعیت بهتری از شرایط کودکی ایشان داشته اید.

    یادی می کنم از ایشان که نمونه ایی از کودکانی هستند که لحظات سختی را گذرانده اند، و حال، به بار نشسته اند.
    برایشان آرزوی سلامتی و عمر با عزت دارم.

  • م م گفت:

    چه خوب که نوشتن داستان کتابهایت رو شروع کردی.

  • سیمین-الف گفت:

    سلام استاد عزیز

    ممنون که به قولتان وفا کردید.
    کتابهایی که با زحمت و مشقت به دست آورده بودید و یا برایتان مهیا کرده بودند، باعث شده بود قدر خط به خط آن را بدانید.

    امروزه نسبت به قبل، تعداد کتابهای مفید هم بیشتر شده است و هم قابل دسترس. اما هنوز هم مثل شما، آدم هایی که عاشقانه بخواهند علم را فرابگیرند، کم هستند.
    پدر و مادر ها هزاران ترفند به کار می برند تا فرزندشان از فرزند دوست و فامیل عقب نماند، بی آنکه بدانند چه چیز برایش در آینده موثرتر خواهد بود.

    وجود شما نعمتی است در زندگی تک تک ما، تا عمیق تر اندیشه کنیم.
    سلاممان را به پدر و مادر زحمتکش و فهیم تان برسانید.

  • ابراهیم حیدری گفت:

    منو بردید به زمانی که سکه‌های پنج تومنی جمع می‌کردم واسه اینکه فقط بتونم یه کتاب بخرم. ساکن روستا بودیم؛ ۱۲-۱۱ ساله بودم و باید فاصله تقریبا ۸-۷ کیلومتری رو تنها و پیاده از چند تا تپه رد می‌کردم تا به کتابفروشی محبوبم برسم؛ اگه می‌خواستم با ماشین برم شهر، واسه خرید کتاب پول کم می‌آوردم. رمان‌های ژول ورن، جک لندن و … رو می‌خریدم. گاهی وقت‌ها هم که پول واسه خرید کتاب کفاف نمی‌داد می‌رفتم پیش یه پیرمرد که پوستر، کتاب و مجله‌های قدیمی رو زمین بساط می‌کرد؛ کیهان بچه‌های دهه ۴۰ و ۵۰ رو ارزون می‌خریدم و باهاشون زندگی می‌کردم.

    این که پدر و مادرم دستمو بگیرن و ببرن کتابفروشی یکی از رویاهام و بهتر بگم فانتزی‌هایی بود که هرگز برام اتفاق نیفتاد. البته الان که خودم یه دختر سه ساله دارم مرتب اونو می‌برم کتابفروشی و فکر کنم تا الان بالای ۱۶۰ کتاب براش خریدیم.

    ممنون از این خاطره زیبا.

    • مریم.س .. گفت:

      اقای حیدری اگر خیلی ب دخترتون عشق میورزید و دوس دارید زمانی ک بزرگ شد مث بعضی از دخترها خود خاه مغرور نشه و ب مردها ب چشم فرصت نگاه نکنه(معذرت میخام ک همچین جمله ای گفتم اما چیزی ک دارم میبینم)
      دیوان پروین رو براش بخونید
      ای خوشا خاطر زنور علم مشحون داشتن.تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن
      همچو موسا بودن از نور تجلی تابناک.گفتگوها باخدا در کوه هامون داشتن

      • ابراهیم حیدری گفت:

        چشم، حتما.

        اتفاقا قبلا یه جلد از دیوان اشعار پروین رو واسه مامانش هدیه گرفتم. اگه عمری باقی بود حتما براش می‌خونم.

  • هیچ صیادی در جوی حقیری كه به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد كرد گفت:

    سلام.

  • مهسا گفت:

    عالی بود

  • نسیم صدر گفت:

    جالب بود.
    فکر میکنم خیلی از ماها تجربه های این چنینی داشتیم، با کتابهای مشابه.
    وقتی دبستان بودم معلممون به ترتیب اسم بچه ها را از روی دفتر میخوند تا برویم کتابخانه کتاب بگیریم. مسئول کتابخانه میپرسید چه کتابی میخوای؟ و ما خیلی کلی یک موضوع میگفتیم مثلا علمی، داستان، شعر و …
    بعد یک کتاب بهمون میدادند.
    داداش بزرگم همیشه کتابای علمی میگرفت. منم واسه اثبات بزرگیم همیشه در جواب خانم کتابدار میگفتم علمی!
    یادمه اولین کتابی که گرفتم کلاس سوم بودم: “ماموت ها”!!!
    چقدر با خوندنش حس خوبی داشت. این حس که چیزایی را بلد شدم که هیچ کدوم بچه های هم سنم نمیدونستند!
    البته الان دختر ۴ساله ام “عصر یخبندان” میبینه و همه حیوانات ماقبل تاریخ را حداقل ظاهرشون را می شناسه

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser