باز هم چند جملهٔ تکراری در مقدمهٔ پیامها و پیامکها رو مینویسم و در ادامه، مجموعهٔ جدیدی از پیامها رو نقل میکنم.
***
آنچه در اینجا میآید، چند نمونه از پیامهایی است که برای دوستانم فرستادهام و در آرشیو مکالمههای روزها و هفتههای اخیرم یافتهام.
طبیعی است نمیخواهم و نمیتوانم نام گیرنده و طرف گفتگو را بگویم. همچنین ترجیح میدهم دربارهی صدر و ذیل گفتگوها هم چیزی ننویسم. اگر چه محتوای آنها غالباً میتواند بستر بحث را مشخص کند.
جز در مواردی که اشتباه دیکتهای بوده یا باید نام فردی حذف میشده، تغییری در متن پیامها ندادهام. بنابراین در انتخاب پیامها چندان نکتهسنجی نشده و در انتخاب کلمات هم، راحتتر از چارچوب متعارف روزنوشته و نیز نوشتههایم در شبکههای اجتماعی بودهام. پس شما هم آنها را صرفاً در حد پیامهایی که برای زنده نگه داشتن گفتگو میان دوستان رد و بدل میشوند در نظر بگیرید.
طبیعی است انتظار دارم این پیامها را با قواعد سختگیرانه نخوانید و با چشم خطایاب ارزیابی نکنید. اینها به سرعت و در لابهلای گفتگوهای روزمره، بدون فکر کردن جدی و عمیق و نیز بدون ویرایش نوشته شدهاند.
اون بار که نشد. اما بعد از چند وقت دوباره دیدمش. همون پیرمرد هشتاد ساله رو.
با همون لباسهای وصلهشده و دندونهای ریخته و سطلش. که پر از آشغال گوشت و تهموندهٔ غذاهای مردم، گذاشته بود کنار عصاش.
باز هم مثل دفعهٔ قبل، نه تقاضایی از کسی داشت و نه نگاه تقاضاآمیز. سرگرم سطلش بود.
وقتی – به دروغ – بهش گفتم «یکی از این حیوونا توی خوابم اومده و گفته این مبلغ رو به شما بدم»، با یه جور شرمساری، همونطور که سرش پایین بود گفت: شرمندهام حیوونام اذیتتون کردن. ببخشیدشون.
به خاطر این که حیوونِ همنشینش توی خوابِ یکی دیگه رفته بود، داشت از طرف مقابل معذرت میخواست.
انقدر محترم بود و متین، وقتی دم ماشین رسیدم متوجه شدم که کامل عقبعقب رفتهام و ناخودآگاه نتونستهام بهش پشت کنم.
این جملهٔ نجف دریابندری در اوایل انقلاب ۵۷ عالیه: «ماهیت ضدامپریالیستی و ضداستعماری انقلاب ایران در پیشنویس قانون اساسی منعکس نیست.» یعنی معتقد بوده که میشه تندتر نوشت.
تا میگی فلانی تخصص نداره، میگن مهم اینه که مشاورهای خوب داشته باشه.
اما وقتی تخصص نداری، قدرت تشخیص مشاور خوب از بد رو هم نداری. پس راحت مشاور رو بهت تحمیل میکنن. در این وضعیت، تصمیمگیر واقعی کسانی میشن که مشاورانت رو انتخاب میکنن یا فهرست مشاوران رو تنظیم میکنن تا تو از بینشون انتخاب کنی.
این تعریف دقیق عروسک خیمهشببازیه: ریسمان تصمیمها و حرفهات در دست دیگرانه.
فکر کن تعمیرکار هستی. روی توربین. ۷۰ متر از سطح زمین فاصله داری. آتیش شعله کشیده و فقط باید منتظر سوختن باشی.
فیلمش رو بارها و بارها دیدهام. و اون عکس معروف رو که همدیگه رو بغل میکنن. حالا همه به اون عکس میگن وداع آخر.
کشورمون پر سانحه است؛ یکی از یکی دردناکتر. میدونم.
اما دو تا تکنسینی که روی توربین دلتاویند هلند سوختن، بیشتر از هر صحنهٔ دیگهای حس همدردی رو در من زنده میکنن.
شاید به خاطر تجربهٔ مشابه خودم. در همین جایگاه تکنیسین. در زمانی که قطارمون داشت تصادف میکرد و چند ثانیه بیشتر نمونده بود.
نمیدونم اون دو تا رفیق بالای توربین، همدیگه رو واقعاً به خاطر احساس بغل کردن یا به هر علت دیگه. اما میتونه کاملاً احساسی باشه.
یادمه وقتی از خط پرت شدیم بیرون و مطمئن بودم چهار یا پنج ثانیهٔ آخره، بیاختیار یحیی رو بغل کردم و سرش رو بوسیدم. حس میکردم سنش از ماها بیشتره و خانواده منتظرشن و حق اون نیست کنار ما بمیره.
چند ثانیه بعد، وقتی دیدم هنوز زندهایم، به خودم اومدم یه کم از این کارم جا خوردم.
چند هفته پیش که توی اینستا برام کامنت گذاشت، بعد از هفده سال، اون بغل و بوسه یادم اومد، و باز هم تصویر آغوش آخر اون تکنیسینهای روی توربین. از اونجا به بعد، اضافی زندهام. این رو همیشه به خودم گفتهام.
تمام مدت جلسه میگفت آقای مهندس. مشکل کشور ما دورویی و نفاقه.
تا این حل نشه، هیچی حل نمیشه. هیچی. هیچی.
جلسهمون یه کم طول کشید و مهمون بعدی اومد شرکتشون.
پیش از اینکه در رو باز کنه که من برم و اون یکی بیاد، قاب عکس اون خانوم رو از روی دیوار برداشت و قاب عکس … رو گذاشت جاش.
گفت: مهندس. چارهای نیست. آدم توی این مملکت باید یه چیزهایی رو بپذیره.
خبر فروش سیمکارت ناصر حجازی به نفع بیماران سرطانی، قشنگ و دوستداشتنی بود. نه به خاطر یه میلیارد تومن، به خاطر ذات این اقدام. یه میلیون هم بود، همینقدر ارزش داشت.
بلافاصله یاد بچهٔ دکتر … افتادم که موبایل بابا رو برداشته و چون خودشم دکتره، همه جا با سیمکارت باباش مسیج میده که دکتر … هستم و سعی میکنه کار خودش رو راه بندازه. با باباش پونزده سال دوست بودم و هیچوقت هیچوقت هیچوقت تماسی ازش نداشتم که درخواستی داشته باشه.
وارث خوب داشتن هم نعمته.
میگفت «عاشق کلاسهای دکتر … بودم. عالی بود. عجیب بود. منحصربهفرد بود.»
کسی هم که اسم میبرد، برند اول حوزهٔ تخصصی خودش بود.
گفتم یادته چه کلاسی باهاش داشتی؟ یه درس اشتباه گفت.
حالا از اون روز تا حالا دارم فکر میکنم این رو باید پای هنر استاد بذارم که دانشجو رو در این حد سرمست کرده یا پای بیهنری استاد که نتونسته موضوع درس رو در ذهن شاگردش موندگار کنه.
قاتلانی که یک نفر رو مستقیم میکشن، کمگناهترین قاتلان هستند.
قاتلانی که تعداد بیشتری رو به شکل غیرمستقیم میکشن، معمولاً اسمهای خیلی آبرومند دارن.
فکر کن که فلان برنامهٔ ایدئولوژیک و متوهمانهٔ ماه رمضون، نرخ اهدای عضو رو جوری کاهش داد که قائممقام واحد فراهمآوری اعضا و نسوج پیوندی شهید بهشتی توی شورای شهر گفت هر کاری کردیم، اهدای عضو به نرخ قبلی برنمیگرده.
این که حاکمیت داره برای رونق گردشگری تقلا میکنه، لزوماً کار غلطی نیست.
اما واقعاً راحتتر نیست یه کم اوضاع رو بهتر کنن ماها که تو هستیم، نخوایم بریم بیرون؟ تا این که تلاش کنن اونایی که بیرون هستن رو بیارن تو؟
اگه بخوام یه جملهٔ تاتولوژیک بگم که معتقدم همیشه و همهجا درسته، این رو میگم که:
بیشتر مشکلات ما در کار، زندگی، رابطه، سیاست، یادگیری و کلاً همه چیز، به این مشکل ساده برمیگرده که «در تشخیص اینکه چی از چی مهمتره» دچار مشکل میشیم.
شایان شلیله نوشته بود: «تا زمانی که با شلوارک نشه رفت توی دانشگاه، مشکل اکوسیستم استارتاپی و جامعهٔ کارآفرینی کشور حل نمیشه.»
اولش گفتم چقدر بیربط.
بعد فکر کردم که این اتفاق، پیشنیازهای زیادی داره. حتی شاید وقتی با شلوارک بشه رفت دانشگاه، نرخ مهاجرت کم شه. ارزش پول ملی سقوط نکنه. مشکلات اکولوژیک تشدید نشه. امید به زندگی زیاد شه. شاخصهای سلامت جامعه بهتر بشه و خیلی اتفاقهای دیگه.
پس با وجودی که خودم هیچوقت شلوارک نمیپوشم، فکر کنم منطقی باشه که بگم: زنده باد شلوارک.
در یک تیم، در یک شرکت، در یک سازمان بزرگ، در یک کشور،
وقتی اخلاق برات مهم نباشه و صرفاً به فاکتورهای دیگه مثل «وفاداری نامشروط» فکر کنی، اتفاقی که میفته اینه که کمکم آدمهایی که دغدغهٔ اخلاق دارن، باهات کار نمیکنن و ازت فاصله میگیرن.
پس نهایتاً باید با مجموعهای از آدمهای بیاخلاق کار کنی.
و طبیعتاً هر ساختاری که به آدمهای بیاخلاق تکیه کنه، نهایتاً فرو میریزه.
بنابراین میشه گفت مدیران و تصمیمگیرانی که وفاداری نامشروط رو بالاتر از اخلاق قرار میدن، برای سقوط خودشون برنامهریزی میکنن.
مدتهاست به واژهٔ «مترقی» حساس شدهام. حس میکنم هر کسی میخواد یک چیز عقبمونده رو با یه صفت مثبت توصیف کنه، میگه «مترقی.»
گفتن بانکهای دولتی تا یکوربع میتونن باز باشن و بانکهای خصوصی تا یکونیم.
کنجکاوم بفهمم بانکهای خصوصی توی اون یه ربع آخر چیکار میکنن که بانکهای دولتی لازم نیست یا نمیخوان انجام بدن.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
محمدرضای عزیزم سلام
یک مسئلهای میخوام مطرح کنم که حتی دانشم در حد دقیق کردن چارچوب سوالش هم الکنه، اما عمیقا دلم میخواد ازت راهنمایی بگیرم که کجا ممکنه بتونم بیشتر بگردم که به فضای این مسئله نزدیک باشه.
من تقریبا از وقتی که ریش هام جوونه زدن:)) جهان برام انگار یه نردبون بود، بر پایهی ثروت و قدرت که مسئله جفت یابی خیلی توش مهم بود و من باید از این نردبون میرفتم بالا. شاید به روش خودم تا منابع بیشتری جمع کنم.
امروز در ۲۶ سالگی از یه بخش کوچیکی از نردبون بالا رفتم نه به طور کامل اما لذت برنده شدن و بالا رفتن تو این بازی رو تا حدی چشیدم. حالا معناهای باحالتری هم براش تعریف کردم در مقاطع مختلف که از زنندگیش کم کنم، سعی کردم به مرور یه سری چارچوب اخلاقی هم به داستان وارد کنم که انسان بدی نشم، اما کلیت لخت بازی بیشتر و بیشتر همین بوده برام.
شما رو هم نمیدونم چطور و چگونه این بازی رو تعریف کردین و میدونم در طول این سالها که دنبالتون میکنم تکامل پیدا کرده معنای بازی براتون، اما حدس قویای دارم که شما هم این نردبون رو به رسمیت میشناسید.
حالا با این مقدمه، سوالم اینه:
ایا تلاش برای بالا رفتن از این نردبون اصالت ویژه ای داره؟ چیزهایی که بهش میگیم ایجاد دستاورد، حتی بزرگترین مشارکت های علمی و اقتصادی به جهان ایا اصالت ویژه ای دارن، یا صرفا یه انتخاب هستن؟ چرا بعد از ده دوازده سال دوییدن روی این تردمیل به این فکر میکنم؟ من اخیرا یک تجربه نزدیک به مرگ داشتم. در واقع شاید حتی مردم به معنای واقعی کلمه و نبودن خودم رو دیدم و بعد که چند هفتهای گذشت و جسمی ریکاور کردم، با این سوال شوکه کننده روبرو شدم. که چی؟
چرا؟ چون چیزی که نردبون و بالا رفتن ازش رو معنی دار میکنه، منه. من صدرا و وقتی نبودنش رو دیدم، نردبون و کل جهان ارزشی و معناییم دچار تزلزل شدید شد. حالا این تاریک ترین تیکه شه در نهایت امروز ادم خوشحال تری ام بعد این تجربه. اما این سوال ولم نمیکنه.
شاید انگار همون معنای زندگی چیه باشه؟ این که ایا قدردانی لحظه، زندگی کردن با افرادی که دوسشون داریم، اهمیتش بیشتر از دوییدن برای میلیون ها دلار ثروت نیست؟ (حالا ثروت یه متریک همه فهمه، جاش میشه هر متریک زیباتر و رمانتیکتری هم گذاشت) یا کلا جواب معادله زندگی رو از کجا میشه پیدا کرد؟
همینجوری هم که دارم تلاش میکنم تو این فضا کشف و شهود داشته باشم، از فضای شخصی که میام بیرون و به جامعه فکر میکنم انگار تهش داریم در مورد مکاتب چپ و راست اقتصادی صحبت میکنیم و اونجا جهتگیری من بنا به تجربه زیسته م معلومه. تا حد خوبی به چارچوب سرمایه داری معتقدم. ولی خب مقیاس تو تحلیل مهمه. میام تو زندگی شخصی به این سادگی نیست وصل کردن مسائل به چپ و راست و تصمیم گرفتن در موردشون.
اگر فرصت داشتی برای انتقال معنا تو این زمینه، هم تجربه زیسته ت در این سالها حول این موضوع برام خیلی جالبه و هم این که اگر بخوام بیشتر بفهمم فضا رو ایا کسی نویسنده ای کتابی چیزی هست که یکم عمیقتر رفته باشه تو دل مسئله. در حد سطحیات موضوع پیترسون کتاب نوشته اصلا اسمش روشه ولی خب خیلی راستی و اینستاگرامیه به نظرم. هرچند جالبه اما به نردبون شک نمیکنه هیچ وقت. کسی هست تو سطح زندگی شخصی به نردبون شک کرده باشه یا نوشته باشه یا اصلا بگه بچه برو ماستت رو بخور:))) و یکم از خودیاری فراتر باشه موضوع بحث.
ببخشید طولانی شد و ممنون اگر هر زمانی وقت گذاشتی برای این مکالمه.
سلام😊صبحتون بخیر و شادی.
هر کدوم از پیامها و پیامکها سر رشته یه داستان و بحث گستردهست اما قسمت اهدا عضوش منو یاد یه موضوعی انداخت قبلا که توی سریالها و سینماییها کسی مرگ مغزی میشد و داستان یجوری پیش میرفت که انگار قرار معجزه بشه و فرد به زندگی برگرده من همیشه میگفتم مطمئن باشید همچین چیزی نمیشه چون اگه بشه دیگه کسی حاضر نمیشه اعضای بدن عزیزانش رو اهدا کنه و میگه ممکنه برا منم معجزه رخ بده و در نهایت هم توی فیلم یا سریال یا طرف فوت میکرد و یا اعضای بدنش اهدا میشد. اما من خودم بشخصه ماجراهایی که برای اون افراد اتفاق افتاده رو نمیتونم رد هم بکنم میگم دلیلی نداره این همه آدم بخوان بیان دروغ بگن.ولی از مرگ هم نمیتونه کسی برگرده و تو قرآن صراحتا رد شده.آدم واقعا گیج میشه😔