مهم نیست به شکل رسمی به معلمی مشغول باشیم یا غیررسمی.
حتی مهم نیست که معلمی، منبع درآمد ما باشد یا تفریح و تفننمان.
اما یک چیز مهم است: همهی کسانی که معلمی میکنند، زمانی مجوز تدریس را دریافت کردهاند.
منظورم مجوزهای رسمی و کاغذپارههای دولتی و خصوصی و لقبهای «استاد، استاد» مخاطبان در فضاهای فیزیکی و دیجیتال نیست.
منظورم یک مجوز درونی است که قبل از همهی اینها، خود برای خودمان صادر میکنیم.
در دلمان میگوییم: من حق دارم معلم شوم.
معمولاً این لحظههای صدور مجوز درونی – چه در معلمی و چه در هر فعالیت دیگر – چنان آرام و ظریف و پنهانی است که گاه، متوجهاش نمیشویم؛ اما بیتردید این لحظهها را میتوان از جملهی سرنوشتسازترین لحظات زندگی هر انسانی دانست.
تقسیم بندی مجوزهای تدریس و معلمی
فکر میکنم این مجوزهای خود امضاکردهی معلمی را میتوان به دو دسته تقسیم کرد.
دستهی اول با توجیه جهل نسبی مخاطب است.
من میدانم که کسانی هستند که در موضوع مشخصی، کمتر از من میدانند. پس من حق دارم به معلمی مشغول شوم و آنچه را که آنها کمتر از من میدانند به ایشان بیاموزم.
دستهی دوم با توجیه جای خالی بزرگان است.
به عنوان مثال، من میدانم که پاراگ خانا فعلاً اینجا نیست و جایش خالی است (منظورم از نبودن، غیبت فیزیکی نیست. حضور نداشتن در یک حوزه و بازار و جغرافیای مشخص است).
پس حالا که او نیست، من میتوانم از این فرصت استفاده کنم و در جای خالی او بنشینم و حرفها و آموزههایش را روایت کنم (#کانکتوگرافی).
البته حالت سومی هم وجود دارد: اینکه بگویم من جایگاه خودم را دارم. نگاهی به دنیا و هستی و زندگی و مدیریت و بازار پیدا کردهام که دیگر نه به توجیه جهل مخاطب و نه به واسطهی جای خالی بزرگان، بلکه به اعتبار خودم، آمدهام و آموزش میدهم.
این را هم بگویم که حداقل در این لحظه در میان بزرگان نیز، نمونهای از حالت سوم به خاطر نمیآورم.
بزرگترین کسانی که میشناسیم هم، مدام این را یادآوری کردهاند که از آنها بزرگتر هم وجود دارد و به این شیوه، تأکید کردهاند که حضورشان و آموزش دادنشان به علت نبود بزرگترهاست.
در میان نزدیکترها از مولوی مصداق داریم تا بوعلی. یکی از شمس میگفت و دیگری در منطقالشفا به هر بهانهای به ارسطو و کتاب ارغنون او ادای احترام میکرد.
در میان دورترها هم، مثال جان لاک – اندیشمند بزرگ عصر روشنگری – را در کتاب پیچیدگی مطرح کردم که میگفت: در عصری که نیوتون و هویگنس زندگی میکنند، منطقی است من چیزی ننویسم و مسیر را برای آنها باز و خلوت بگذارم.
البته او با این استدلال، نوشتن و گفتن و آموزش را متوقف نکرد. بلکه پیامش این بود که بدانیم او نیز چشم به بزرگانی دیگر دارد و خود را منشاء بزرگی نمیداند و نمیبیند.
ما در کدام دستهایم؟
فکر میکنم به عنوان معلم در هر دسته که باشیم، میتوانیم تا پایان عمر – بیآنکه با مشکلی جدی روبرو شویم – در آنجا بمانیم.
مجوز اول، هرگز لغو نمیشود. چون همیشه مخاطبانی هستند که کمتر از من میدانند. اگر در گذشته پیدا کردن کسانی که کمتر از من میفهمند و میدانند، دشوار بود؛ امروز به مدد اینترنت و شبکه های اجتماعی، به سادگی میتوانم کسانی را پیدا کنم که کمتر از من بدانند و با حسرت و احترام، به چشمان و دهان و دستانم خیره شوند.
مجوز دوم هم هرگز لغو نمیشود. بر هر حال هر کس را در هر جای این هستی پیدا کنیم، یا بر صندلی خالی بزرگان نشسته و یا بر شانهی بزرگان (چه معاصر و چه در گذشته) ایستاده است (یا میتواند چنین کند).
اما یک تفاوت مهم بین این دو مجوز وجود دارد.
در مورد اول، نیاز به یادگیری و پیشرفت و رشد در معلم، چندان برانگیخته نمیشود. حتی اگر هم چیزی بیاموزد، صرفاً از سر تفریح و تفنن است.
دوستی داشتم که روانشناسی درس میداد و وقتی از او علتِ کمخواندنش را پرسیدم – و منتظر بودم شلوغی زندگی را بهانه کند – گفت: «همین الان هم ده پله از شاگردانم جلوتر هستم. لازم نیست. اولویتهای دیگری غیر از یادگیری دارم».
در مورد دوم، خودمان را همواره در موضع مهمان جایگاه میبینیم و نه شایستهی جایگاه.
به جای اینکه ندانستن مخاطب، مغرورمان کند و حس آرامش را در ما برانگیزد، فاصلهی ما تا آن کسانی که جای خالیشان را پرکردهایم، اضطراب یادگیری را ایجاد میکند.
ضمن اینکه گاهی میتوانیم با خود فکر کنیم، اگر روزی آن بزرگترها – در عالم واقع یا در فضای مثال – آمدند و در کنار صندلیشان (که ما بر آن تکیه زدهایم) ایستادند، چه میتوانیم به آنها بگوییم؟
آیا میتوانیم بگوییم که ما سعی کردیم پیام شما را به درستی منتقل کنیم؟ یا حرفهایی بزنیم و نکاتی بیاموزیم که فکر میکنیم شاید اگر شما بودید، انگیزه یا فرصت یا لوازم مطرح کردن آنها را نداشتید؟
آیا آن بزرگان ما را نمایندهی خود خواهند دانست یا غاصب جایگاهشان؟
نمیدانم. شاید معلمی سادهتر از این حرفهاست و اینها صرفاً وسواس افراطی من باشد.
اما به هر حال، من فهرستی از ده نفر دارم که میدانم اگر آنها بودند، جایی برای من نبود.
هر صبح بعد از خواندن اسمشان، روزم را با ترس و اضطراب آغاز میکنم.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
محمدرضا
دلم بی نهایت برات تنگ شده
و
حضورت اندکی کمرنگ شده
شایدم وقت و فرصت من برای متمم کم شده
ولی به یادتم
سلام
محمدرضای عزیز
در این چندسال و در تک تک لحظاتی که فرصت یادگیری از تو رو داشتم، به وضوح انتخاب دوم تو رو حس کردم.
دسته دیگری از معلم ها رو هم میشه پیدا کرد که اتفاقا تعدادشون کم هم نیست.
دسته ای که صرفا عده ای رو پیدا کردند که در یک حوزه خاص از اون ها کمتر می دونند ولی وقتی حرف می زنند و درسی رو آموزش می دن، خودشون رو در جایگاه بزرگان اون حوزه می بینند.
اگرچه این معلم ها به خاطر اون چه به ما یاد می دن قابل احترامند ولی هیچ وقت حس خوبی بهشون نداشتم.
نمونه تقلیل یافته این موضوع شرایطیه که منِ نوعی به واسطه آموخته های اندکی که دارم، خودم رو در جایگاه معلمی می بینم. در نتیجه شروع می کنم به توصیه.
همونطور که معلمی که خودش رو در قامت بزرگان می بینه حس بد ایجاد می کنه، کسی که خودش در حال یادگیریه و توهم معلمی برش می داره، حس خوبی ایجاد نمی کنه.
به نظرم برای اینکه کسی از ما چیزی یاد بگیره اولین گام اینه که دیگران ما رو تلویحا یا تصریحا به عنوان کسی که لایق جایگاه آموزش و معلمی هست، بپذیرند.
تا یه برهه ای سیستم های آموزشی برای ما تصمیم می گرفتند که معلم ما کی باشه. ولی الان این ما هستیم که انتخاب می کنیم که شاگرد کی باشیم.
وقتی خودمون مسئول انتخاب می شیم، اولین گام ارزیابی فردی هست که قراره ازش یاد بگیریم
کلمه ای که ناصر واثقی در بخش پایانی مصاحبه اش در رادیو مذاکره به کار برد برای من خیلی ارزشمند بود: انباشتگی
ما کسی رو به عنوان معلم انتخاب می کنیم که این انباشتگی رو درش ببینیم. انباشتگی هم می تونه ناشی از تخصص باشه و یا ناشی از دستاورد ها.
نمونه اولش اساتید دانشگاهی ما هستند و نمونه دسته دوم، صاحبان کسب و کارهای موفق.
وقتی من خودم رو در جایگاه معلمی ببینم در حالی که دیگران چنین جایگاهی رو برای من قائل نیستند، نتیجه اش میشه ایجاد حس تنفر.
من شروع می کنم به توصیه کردن ولی بقیه با خودشون فکر می کنند که من چرا باید به حرفای این آدم بیخود گوش بدم؟ چرا فک کرده که از من بیشتر می دونه؟
خیلی وقتا وقتی وارد وبلاگ بعضی ها می شم، همچین حسی از تک تک جملات و پست های وبلاگش به من منتقل میشه. این حس بد بهم اجازه نمیده که ادامه مطلب رو بخونم.
چندتا از وبلاگ هایی که می دونم میشه درش مطالب با ارزشی هم پیدا کرد رو به همین دلیل نمی خونم.
در طول این سالها به شکل های مختلف صلاحیت تو از هر دو جهت و در حد اعلی برای ما ثابت شده. با این حال موردی رو به خاطر ندارم که احساس کرده باشم از جایگاه یکی از بزرگان با ما حرف زده باشی
از حساسیت های کلامی شدیدت بگیر تا تلاش برای اعتبار بخشیدن به حرفهات با نقل قول از بزرگان به جای معتبر شدن حرفها به واسطه گوینده که خودت باشی.
هر وقت هم که خواستی نظری شخصی بنویسی، چندین چند پیش نوشت درباره این نوشتی که بیننده گرامی حواست باشه که اینها صرفا دید شخصیه و ممکنه اشتباه باشه.
البته پرواضحه که من در جایگاهی نیستم که حرفها و نظراتم بتونه صفتی رو به تو نسبت بده و یا از منسوب شدن به صفتی جلوگیری کنه. اینها صرفا حس من درباره بهترین معلمیه که تا امروز عمرم داشتم.
من رو ببخش که در زیر مطلبی که شایسته است به تقدیر از معلم ها پرداخته بشه، بخش زیادی از حرفهام به دردِ دل از معلم نماهایی گذشت که این روزها زیاد شدند و خواستم با نوشتن اینها به خودم متذکر بشم که مبادا در توهم معلمی بیفتم.
به خاطر همه سال هایی که اجازه دادی در محضرت شاگردی کنم، ازت سپاسگزارم.
من دو سال تجربه معلمی داشتم آن هم معلم ریاضی که شاگردان چندان رغبتی برای با او بودن ندارند بنابراین از فضای معلمی دور نیستم فهمیده ام معلم ماندن به نسبت شغلهای دیگر اشتیاق و انگیزه فراوانی می خواهد و اگر یک معلم موقعیت خود را درک کرده باشد باید همواره با ترس و اضطراب زندگی کند.
نکته ای در کتاب هفت عادت مردمان موثر خواندم که گفته بود شما میتوانید انتقال دهنده باشد و چه بسا با اقدامی از سوی شما گرایش اشتباه که از نسلهای گذشته به خانواده شما رسیده متوقف شود و تغییر شما می تواند بر زندگیهای افراد بسیاری در نسلهای آتی تاثیر گذارد. فکر می کنم یک معلم میتواند انتقال دهنده باشد.
اما نکته مهم دیگری که این سالها آموخته ام این است که خیلی ها ادعای معلمی و علاقه به آموزش و تغییر دنیا را دارند اما در عمل فقط عده کمی می توانند این کار را انجام دهند آنهایی در این کار موفقند که روحیه دهندگی دارند خسیس ها نمی توانند معلمان خوبی باشند.
محمدرضا من هر روز از تو یاد می گیرم بنابراین فکر می کنم نباید فقط یک روز را به تو تبریک بگویم.
فقط امیدوارم ما به عنوان شاگردان تو فقط شاگردی ات را یدک نکشیم بلکه انتقال دهنده های خوبی هم باشیم. کافی است کمی تفکر سیستمی متمم را یاد گرفته باشیم و به آن عمل کنیم آنوقت حتما حضور ما در جهان سودمند خواهدبود.
خوب که نگاه می کنم می بینم زندگیم یک چیز بزرگ کم داشت اگر چندین نفر وارد زندگیم نشده بودند. احتمالا امروز آدم دیگری بودم و در کج فهمی ها و نادانی های بیشتری دست و پا می زدم.
اما خوشبختم که یک سرمایه ، منبع و گنج ارزشمند به نام محمدرضا شعبانعلی را در زندگیم دارم و از زمانی که با او آشنا شده ام روزی نداشته ام که به حرفها و مفاهیمی که وارد دنیایم کرده است فکر نکرده باشم.
۱۲ اردیبهشت را به شما تبریک نمی گویم چرا که می دانم هر روز معلم هستید و هر روز از دید من روز شماست. آرزویم را می دانید. برایش زحمت می کشم و تلاش می کنم تا بلکه یک روزی ، یک وقتی ، یک جایی در آینده لبخندی به لبتان بیاورم.
به خاطر همه چیز مممنونم.
محمدرضای عزیزم سلام.
روزت مبارک باشه معلم خوبم.
محمدرضا تا اونجایی که من در جامعهی خودمون دیدم، نسبت به معلم و مقام معلمی دو دیدگاه غالب و کاملا متفاوت وجود داره. دیدگاه اول نقش معلم رو یه نقش بسیار مهم و حیاتی میدونه، تا حدی که اونو یه شغل مقدس میدونه.
اما دیدگاه دیگر ارزش چندانی برای امر و شغل معلمی قائل نیست( دیدگاهی که از نظر من متاسفانه درصد بیشتری رو پوشش میده). جمله هایی مانند اینکه ” معلمی که کاری نداره. همهی حرفایی که معلمها میزنن به صورت تئوری درست و قشنگه. باید ببینی همین افراد در عمل چند مرده حلاجن” یا اینکه ” کسی که یه کاری رو بلده انجامش میده. کسی که اون کارو بلد نیست درسش میده”
تا حدودی اطمینان دارم که تو هم، هر دوی این دیدگاهها رو شنیدی و باهاشون آشنایی داری.
با اینکه شخصا دیدگاه اول رو قبول دارم( شاید به خاطر علاقهی شخصی خودم به معلمی یا شاید به خاطر اینکه در مورد خودم واقعا مصداق داشته)، اما گاهی احساس میکنم افرادی با دیدگاه دوم هم در برخی از اوقات صحبتهاشون مصداق داره. شاید دستهی دوم افرادی رو معلمهای قابلی بدونن، که چندین سال در حوزهای تجربهی عملی کسب کردند و حالا تجربههاشون رو با تئوریهای علمی ترکیب کردند و اونها رو برای مخاطبشون ارائه میکنن.چیزی که به طور مثال در تبلیغ دورههای MBA در مورد اساتید دوره میشنویم که مخاطبان رو به این وسیله ترغیب به شرکت در دورهها میکنه.
از طرفی میدونیم که عمر و منابع ما محدودتر از اون چیزیه که بگیم خب، من به طور خاص به شغل معلمی علاقه دارم. ولی الان سه سال، پنج سال یا ده سال میرم کار میکنم و تجربه کسب میکنم و در کنارشم کتاب میخونم و بعدش با کوله باری از علم و تجربه، وارد مسیر شغلی معلمی میشم( این رو هم بگم که منظور من از معلم کسی است که به طور رسمی شغلش معلمی هست و از همین راه کسب درآمد میکنه).
با توجه به اینکه خود تو هم تا حدودی همین مسیر رو طی کردی، خوشحال میشم در حدی که برات مقدور هست، در رابطه با این موضوع برام بنویسی. مثلا اگر فرض کنیم محمدرضا شعبانعلی با دیدگاه فعلیش برگرده به ۱۵ یا ۲۰ سال قبل، برای تبدیل شدن به یک معلم حرفهای، همون مسیر رو طی میکنه یا راه متفاوت تری رو در پیش میگیره؟
محمدرضا عزیزم سلام
من همیشه هر جا هر کسی ازم تعریف میکنه صادقانه اعتراف میکنم که از آقای شعبانعلی یاد گرفتم.
روزت مبارک معلم نازنینم.
دوستت دارم و قدرت رو میدونم.
پینوشت: محمدرضا راستی دیگه نمیای شاتل؟
یادمه یه بار گفتی میای و با هم عکس با لبخند میندازیم:)
سلام معلم عزیزم
یکبار جسارت کردم و یه دوره آموزشی ویدیویی تهیه کردم.بارها وسط ضبط تجربه ای مثل آقا علیرضا داداشی و طاهره خانم سراغم اومد. با وسواسی که به خرج میدادم به این نتیجه داشتم میرسیدم که اگه بخوام چیزی تهیه کنم که شما ببینی واشتباه نداشته باشم شاید هیچوقت در زندگی نتونم این کار رو تجربه کنم.اینجوری خودم رو راضی کردم که معلم من اینقدر بزرگه که اشتباه من رو میبینه و میدونه که به فکر بهبود خودم هستم پس بخاطر همین ممکنه بهم اجازه اشتباه کردن بده. خلاصه متر و معیارم الان اگر بخوام کاری کنم که در فضای عمومی دیده بشه اینه که اگر شما ببینی راضی هستین یا نه.
آدم جاه طلبی نیستم اما خیلی وقت ها رویایی در سرم دارم که روزی بخاطر موفقیت در کاری من رو بشناسن و ازم بخوان دلیل موفقیتم رو بگن و با افتخار شاگردی شما رو اعلام کنم. خدا رو برای حضورتون در کنارمون شاکرم
روزت مبارک استاد، روزت مبارک معلم ، روزت مبارک محمدرضا شعبانعلی
نه به بهانه ی روز معلم که از دیدگاه من روز ۵ اکتبر روز جهانی معلم است یا حداقل روزی که بهرنگی و خانعلی و … را از دست دادیم میتوانست روز معلم باشد.
فارغ از تقویم رسمی فعلی باید بگویم هیچ رسالتی با ارزش تر از معلمی نیست و این جایگاه میتواند و چنان پتانسیلی دارد که سرنوشت یک نسل را به کلی نابود و تباه کند و یا آنها را به جایگاه بالاتری ببرد.
متاسفانه تعداد افراد عاشق در این کسوت خیلی کمتر از افراد شاغل به این حرفه است. به این خاطر است که اگر کسی چون شما یا کسان دیگری کار خود را با عشق و وفداکاری انجام دهند توجه مخاطب را زیاد به خود جلب میکنند در حالیکه ما فراموش کرده ایم فداکاری و بی منت یاددادن یکی از خصوصیات این شغل و وظیفه است و آرزو میکنم که این امر آنقدر عادی شود تا ما با ذره بین دنبال افرادی چون شما نباشیم و همه ی معلم ها وظیفه شان را به درستی انجام دهند. تک ستاره های موفق و پر افتخار ما در همه زمینه ها فارغ از اینکه بزرگی آنها را میرساند کوچکی و ضعف تعداد کثیر دیگری را نشان میدهد که وظایف خود را به درستی انجام نداده اند. برایتان آرزوی سلامتی و صبر و حوصله دارم صبر و حوصله ی شنیدن حرفهای شاگردان خودت .
از روزهايي كه در دوره هاي آموزش تورليدري شركت مي كردم معلمي را به خاطر دارم كه مدير يكي از معتبرترين شركتهاي حوزه تورهاي وروديه .يكي از تورليدرهاي قديمي كه با يادگيري هاي مستمر (كه در حال حاضر نيزبرقراره )به يكي از موجه ترين اساتيد اين دوره ها تبديل شده . از ايشان پرسيدم با اين همه تراكم كاري و توانمندي كه دارين مهترين دليل شما براي تدريس چيه؟ وايشان در كنار چند دليل حرفه اي و مرتبط با حوزه كاري خودشون به مورد جالبي اشاره كردن و اون اينه كه براي بروزماندن در اين صنعت و در فضاي تدريس به فراگيراني كه با مطالعه مستمرخيلي قوي شدن ، مجبور به يادگيري و مطالعه مستمر هستند.
معلم هميشه زندگي ام ،در كنار ترس و اضطرابي كه خيلي دقيق و ظريف با اونها اشاره كردي و باعث ميشه افرادي مثل من هميشه حواسمون به هنر شاگردي باشه و بدونيم كارهاي خيلي جدي و مسير پر فراز ونشيبي پيش رو داريم، اين بروز موندن يكي از چيزهاييه كه كمي، فقط كمي به ما در مسير موندن و آرامشمون كمك ميكنه .
معلم بزرگوارم خواهش مي كنم كندي و تنبلي شاگردهايي مثل من رو ببخش و اجازه بده همچنان در كنارمحببت كم نظريت جامعه بهتري رو براي خودمون بسازيم .
قدردانت بودم ، هستم و خواهم بود .روزت مبارك
روز معلم رو به معلم ترین محمدرضا تبریک میگم
که معلم بودن رو زندگی کردی
و کلمات رو معنای تازه ای بخشیدی .
“بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود”
محمدرضا عزیز سلام
راستش را بخواهی بعضی مواقع فکر می کنم محمدرضا اگر چند ویژگی مهم مثل مطالعه جدی و تحلیلی کتاب ، تفکر مستقل، فرامرزی و فراعقیده ای داشتن ، برکنار از خواندن برای سمت و هیئت علمی و مطالعه برای علاقه و آموزش واقعی و خیلی ویژگی های خوب دیگه داشته باشه برخی از این ویژگی ها رو می شه تو یک سری از هم سن و سالهای محمدرضا که الان به نوعی مخاطب حرفاشون به طریقی هستم ولی چی می شه که من همیشه نگاهم به محمدرضا طور دیگه ای و بقیه رو مثلا در بهترین حالت ممکن یک نویسنده و یا اندیشمند خوب می دونم.
واقعا شاید دوست نداشته باشید که انقدر خودمونی بشم ولی واقعا وقتی برخورد شما و امیدهای مستقیم و غیرمستقیم شما به مخاطبانتون ، تشویقهای مستقیم و غیر مستقیم شما از دوستان برای وبلاگ نویسی و کارهای دیگه و راهنمایی های فکری و بیان تجربیاتتون و همدلی ها و… شما رو می بینم ، پیش خودم می گم این ویژگی های محمدرضا فراتر از ویژگی های یک معلم خوبه و می شه گفت محمدرضا حداقل در ذهن من مثل یک برادر خیلی خوب ( که می شه ازش خیلی چیزها رو یادگرفت ) می مونه که تو خیلی حوزه های زندگی حتی شده یک سرنخ کوچیک ازش گرفت.
محمدرضا فقط از طریق یک اکانت شبکه اجتماعی یا یک کتاب به مخاطبش محتوا منتقل نمی کنه ( که صد البته بی اندازه به ویژه از طریق کتاب می دونیم که چقدر محتوای فکری خوب بدست می آریم) محمدرضا می دونه که امروز دوره فقط حرف زدن و گفتن گذشته و محمدرضا با مخاطبش گفت و گو می کنه.
و من هم خیلی دوست دارم اگر روزی لیاقت معلم شدن پیدا کردم مجوز تدریسم از نوع دوم باشه.