پیش نوشت یک- بخشی از نوشتههای من در روزنوشتهها، به قصه کتابهایم مربوط میشود. کتاب – اگر آن را به دستور مدرسه و دانشگاه و برای نمره آخر ترم نخریم – بخشی از زندگی ما میشود. زمان که در مکان فشرده شده و لحظه های گذرای زندگی را ماندگار میکند. این نوشته هم از همان سری قصهی کتابهاست.
پیش نوشت دو- خدمت یکی از دوستانم بودم. DVD فیلم Correspondence را روی میز گذاشتند و گفتند: هر وقت فرصت کردی ببین. زیباست.
اسم کارگردان را که زیر فیلم دیدم، لبخند بر لبانم آمد: جوزپه تورناتوره
گفتم: میشناسمش. خوب میشناسمش. خیلی خوب. فیلم سینما پارادیزو را ساخته. من عاشق سینما پارادیزو هستم.
گفتند: پس سینما پارادیزو را دیدهای.
لحظهای سکوت کردم. شاید در حد چند ثانیه. اما چند هفته (و شاید چند ماه) برایم تداعی شد.
گفتم: نه. ندیدهام.
حالا من سکوت کرده بودم و آنها هم سکوت کرده بودند. ظاهراً باید توضیح میدادم. همان توضیحات را برای شما هم مینویسم.
اصل داستان:
ما در خانه ویدئو نداشتیم.
ویدئوهای قدیمی – که شاید برای نسل جوان امروز ناآشنا باشند – هنوز با نوار (Tape) کار میکردند و میشد آنها را همتای تصویری ضبط صوت و نوارکاست دانست.
سالهای نوجوانی ما ویدئو چندان رایج نبود. تا مدتها که غیرقانونی بود و آن را در پتو و لحاف از این سو به آن سو میبردند و بعد هم که محدودیتها کمتر شد، وسیلهای لوکس بود (یا ما فکر میکردیم لوکس است) و به هر حال، ویدئو آنقدر راه به خانهی ما پیدا نکرد تا تکنولوژی آن منقرض شد.
البته لازم است توضیح دهم که احتمالاً نگاه خانواده به اینکه ویدئو میتواند موجب بروز آسیب فرهنگی شود هم در این مسئله نقش داشته است و البته تا جایی که به خاطر دارم، در میان بستگان هم، عاشق و علاقمند به صنعت سینما نداشتیم و استفاده های ویدئو هم به همان کارکردهای رایج عمومی محدود میشد.
تنها مواجههی ما با ویدئو در دید و بازدید نوروزی در خانهی خالهها بود که معمولاً شوهای نوروزی را با آن میدیدند. شاید نام طپش و طنین برای کسانی که هم سن من یا بزرگتر از من باشند آشنا باشد.
بگذریم.
سال اول دانشگاه بود که من فهمیدم ویدئو میتواند کاربرد دیگری هم داشته باشد. صنعتی به نام سینما هم وجود دارد که محصولات آن چیزی فراتر از سالهای دور از خانه و اوشین و سریال ارتش سری و کارتون های چوبین و برونکا است.
یکی از دوستانم، عاشق سینما بود. آن زمان از کیارستمی میگفت. از هیچکاک تعریف میکرد و از نامهای بزرگی که آن زمان به نظرم دور و دست نیافتنی و ناشناختنی به نظر میرسیدند.
آن سال کیارستمی طعم گیلاس را ساخته بود و دوست من بارها و بارها به من گفت: من یک نسخه طعم گیلاس را دارم. میاورم ببین. لذت میبری.
من خجالت میکشیدم که به او بگویم ما ویدئو نداریم و اگر بیاوری هم نمیتوانم ببینم.
هر بار که از کیارستمی میگفت برایش میگفتم که فیلمهایش را دوست ندارم. فیلمهایش خسته کننده است. خیلی هنری است (الان که فکر میکنم نمیدانم خیلی هنری یعنی چه!).
خوشحالم که آن زمان به لطف تلویزیون و پخش چندبارهی خانه دوست کجاست، میتوانستم ژستی بگیرم که خیلی تابلو نباشد.
بعد از مدتی دوست من به نتیجه رسید که سینمای ایران را نمیپسندم و بهتر است کارهای شاخص سینمای جهان را ببینم.
گفت: محمدرضا. سینما پارادیزو عالی است. هر چقدر هم که سینما را دوست نداشته باشی، عاشق آن میشوی. کارهای جوزپه تورناتوره عالی است. عااااااالی است.
فیلمش را برایت میآورم تا ببینی.
دوستم دانشکدهی ما نبود و دانشکدهی همسایه بود. تا مدتی سعی کردم خیلی رودررو نشویم. اگر چه احمقانه بود. نمیشد تا ابد فرار کنم.
هفتهی بعد، دوستم را در حیاط دانشگاه دیدم. لبخند زد و گفت: صبر کن. صبر کن. فیلم را آوردهام. الان کیفم را میآورم.
چقدر حس بدی بود. شاید اگر قرار بود نامه اعمال را هم به دستم بدهند همانقدر حس منفی را تجربه میکردم.
فیلم را آورد و داد.
گفتم: تا کی پیشم بماند؟ گفت زود ببین. امشب ببین. فردا ببین. عالیه. بعد با هم راجع بهش حرف میزنیم.
گفتم: سرم شلوغ است. آخر هفته ببینم؟ گفت باشه.
به خیال خودم زمان خریده بودم. غافل از اینکه دستگاه ویدئو در این چند روز، “خلق” نمیشد!
شب به خانه رفتم و کاست فیلم را روبرویم گذاشتم. با ماتم و غصه نگاهش میکردم. هیچ کاری نمیشد کرد.
فکر کردم شاید به بهانهای به خانهی بستگان بروم و فیلم را ببینم. اما بلد نبودم بهانه بسازم.
آنها هم میدانستند ما اهل فیلم نیستیم. نمیتوانستم از این ژستها بگیرم که فیلم خوب دیدهام و آمدهام با هم ببینیم!
آدم در سن نوجوانی مغرور است. با خودم فکر میکنم اگر امروز بود، راحت میرفتم و میگفتم: دلم میخواهد فیلم را ببینم و ویدئو نداریم. اما آن روزها فکر میکنیم خیلی بد است. برای شخصیتمان خوب نیست. کلاً فکر میکنم همهی ما سنی را تجربه کردهایم که فکر میکنیم خیلی مهم هستیم و خیلی شخصیت داریم و نباید آن را به سادگی از دست بدهیم و معیار حفظ شخصیت را هم به همین رفتارهای ساده میدانیم! (الان دیگر آن اخلاق را ندارم. هر وقت با یکی از دوستانم که ماشین مدرنی دارد بیرون میرویم، اجازه میگیرم و یک بار همهی دکمههایش را میزنم!).
بگذریم.
شب اول گذشت. شب دوم گذشت. آخر هفته شد و میدانستم که شنبه باید در مورد فیلم صحبت کنم.
اگر فرشتهی مرگ به سراغم میآمد، لحظهای در بازپس دادن جانم به او تردید نمیکردم.
آن زمان پولهایم را جمع میکردم و کتاب میخریدم. بزرگترین میراث خانوادگی ما – خوشبختانه – این بوده و هست که اگر بین خرید غذا و خرید کتاب، فقط برای یکی پول داشته باشی، کاملاً منطقی است که کتاب را بخری و همیشه قدردان این عادت ارزشمند هستم که هنوز هم از سرم نیفتاده است.
آخر آن هفته هم به سنت همیشه به انقلاب رفتم تا ببینم چه کتابهایی هست و چه چیزهایی میشود خواند.
چیزی را دیدم که اول باور نمیکردم:
قیمت کتاب ۶۵۰ تومان بود. آن را خریدم.
به خانه آمدم و با شتاب، تمام فیلمنامه را خواندم.
احساس کردم هنوز در مقایسه با کسی که فیلم را دیده، فیلم نامه را حفظ نیستم.
دوباره کتاب را خواندم. تقریباً تمام دیالوگها و سکانسها را حفظ شده بودم.
حالا میتوانستم ادعا کنم که فیلم را دیدهام.
شنبه با غرور و افتخار به دانشگاه رفتم و دنبال دوستم گشتم و فیلم را به او پس دادم. گفت نظرت چی بود؟
گفتم که فیلم خیلی دوست داشتنی بوده (واقعاً هم هست). با هم حرف زدیم. بعضی صحنهها را یادش بود و میگفت. من هم دیالوگها را میگفتم.
او به خوبی من جزئیات را یادش نبود. شاید به خاطر اینکه فیلم را قبلتر ها دیده بود.
با هم صحبت کردیم و لذت بردیم و البته کمی پیچیدگی داشت تا بتوانم قانعش کنم که این بازی فیلم آوردن و فیلم دیدن را ادامه ندهیم.
سالهای ۸۵ و۸۶، زمانی بود که دوباره فیلم دیدن را شروع کردم. رتبه بندی IMDB را جلوی خودم گذاشتم و سیصد فیلم برتر تاریخ سینما را دیدم و مجموعه آنها را با هم خریدم تا به تدریج تک تک آنها را ببینم.
یکی از فیلمهایی که خریده بودم سینما پارادیزو بود.
با شور و هیجان، قبل از هر فیلم دیگری آن را در دستگاه پخش گذاشتم. چای ریختم و میوه روی میز گذاشتم و به سبک رایج ایرانی – که حاشیه مخلفات از اصل اهمیت بیشتری دارد – فضا را برای فیلم دیدن آماده کنم.
اما فقط چند دقیقه اول سینما پارادیزو را دیدم و دستگاه را خاموش کردم.
چقدر فیافه ی سالواتوره با چیزی که من در ذهنم ساخته بودم فرق داشت.
آلفردو چقدر جدیتر و چاقتر از چیزی بود که من فکر میکردم.
چقدر ساختمان آن سینما قدیمی بود. قدیمیتر از چیزی که بر اساس فیلمنامه تصور کرده بودم.
این سینما پارادیزوی من نبود. یک فیلم دیگر بود. فیلمی که هیچ رابطهی احساسی با آن نداشتم.
تا امروز هم سینما پارادیزو را ندیدهام.
و شاید زمان مناسبی باشد که از کسانی که وبلاگ برای فراموش کردن (وبلاگ قدیمی من) را خواندهاند، به خاطر نقل مکرر و اشاره به جزئیات داستان فیلمی که ندیدهام و هرگز نخواهم دید، عذرخواهی کنم.
ولی آهنگهاش رو گوش کن محمدرضا روی سینما پارادیزوی خودت.
[…] لینک مرتبط : سینما پارادیزو را ندیدم وهرگز نخواهم دید. […]
سلام!
محمدرضای عزیز!
این پست خیلی خاص و تاثیرگذار بود!
من ده ها پست از روزنوشته های شما رو خوندم. سعی کردم با درج کامنت در متمم، مجوز نظردهی در روزنوشته ها رو به دست بیارم، و اولین کامنتم رو زیر پستی از قصه کتابهای من بنویسم.
این دسته از نوشته های شما مثلا گنجینه دانستنی ها، احساس فوق العاده ای رو در من به وجود می آره. احساسی شبیه به گمگشتگی، معصومیت و غربت الیور توییست!
(الان دیگر آن اخلاق را ندارم. هر وقت با یکی از دوستانم که ماشین مدرنی دارد بیرون میرویم، اجازه میگیرم و یک بار همهی دکمههایش را میزنم!). دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند.