سیاه در کنار سفید.
سفید در کنار سیاه.
سیاه در کنار سفید.
مهره ها را چید.
سفید در کنار سیاه.
سیاه در کنار سفید.
سفید روبروی سیاه.
نشست. دست زیر چانه گذاشت و به فکری عمیق فرو رفت.
یک بار بازی میکرد: به جای سفید.
دگر بار بازی میکرد: به جای سیاه.
نخستین روزها چنان بازی میکرد که گویی رقیب دیگری در کار است.
آسمان سیاه میشد.
آسمان سفید میشد.
روز میشد.
شب میشد.
و بازی همچنان ادامه داشت: با یک بازیگر اما.
مهره های سوخته را در شعله هیزمی که کنار شطرنج بود می انداخت.
و هر از گاهی که صفحه از مهره ها خلوت میشد، به اشاره چشمی چند مهره جدید خلق میکرد.
پراکنده میکرد بر صفحه روزگار.
این روزها گویا، از بازی کردن خسته شده.
همه چیز را امتحان کرده و هر ترفندی را به کار بسته.
او قرنهاست با خود در نبرد و ستیز است.
او خسته است.
این روزها، او گاهی در بازی تقلب هم میکند…
پی نوشت: این نوشته قدیمی است، اما اینجا نوشتم تا دوباره بخوانمش…
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
نمی دونم این ها واقعا شطحیات هستند یا اینطور صلاح بوده که شطحیات باشند
اما به نظر من اگر مردم هم بهش فکر میکردند ممکن بود مسائل خیلی متفاوت باشند
مردم تا یه جمله ی بدون مشکل بنویسم و منظورم رو هم بیان کرده باشم!!
درست میگی و درست میفهمی آرشام. نه فقط برای این پست. همیشه نوشته هات این حس رو به من میده. به نظر میرسه که ما خیلی شبیه هم فکر میکنیم.
موافقم
واقعیت ! اینه که کودک درونم ذوق مرگ شد بعضی وقتی اصلا نمیشه بالغو سرپا نگه داشت