پیشنوشت: این مطلب در پاسخ به پوریا صفرپور نوشته شده و همونطور که پوریا اشاره کرده، میشه این بحث رو در ادامهی سلسله مباحث انتخاب رشته و حوزهی کاری و مطالعهی تخصصی دونست. مطالب مطرح شده در این زمینه رو میتونید روی تگِ #انتخاب شغل و رشته ببینید.
برای اینکه صورت مسئله شفاف باشه، اول، صحبتهای پوریا رو که زیر عکس کتابخونه نوشته بود، نقل میکنم و بعد چند نکتهای که به ذهنم میرسه رو مینویسم.
صحبتهای پوریا (برای مشاهده کلیک کنید)
پیرو بحث هایی که این چند وقت در خصوص انتخاب رشته، حوزه کاری و مطالعه تخصصی مطرح کردی یک سوالی برام پیش اومد.
وقتی داریم تو یک حوزه به طور تخصصی مطالعه میکنیم و عمیق میشیم، چقدر باید بحث صنعت رو هم درنظر بگیریم؟
شفاف تر بپرسم،
مثلا یک متخصص مذاکره، یک فروشنده، یا یک سئوکار فرصت این رو داره که تو صنعت های مختلفی کار کنه.
ما میگیم این که سالها در حوزه ای که انتخاب کردیم متخصص بمونیم یک ارزش هست
یعنی هرسال از این حوزه به اون حوزه کوچ نکنیم.
آیا اینکه سالها در یک صنعت بمونیم هم همونقدر ارزش محسوب میشه؟
این وسط نکته ای هست که باید بهش دقت کرد؟
پوریا. قاعدتاً در جواب این سوال، نکات و ملاحظات و پارامترهای متعددی رو میشه مطرح کرد. من در اینجا به دو مورد – که به نظرم مهمتر از سایر موارده – اشاره میکنم. مورد اول Domain Expertise و مورد دوم Core Competency.
Domain Expertise | دانش تخصصی در حوزهی فعالیت
فرض کن یه نجار بخواد برای یک دفترکار میز و صندلی بسازه. چقدر مهمه که بدونه در اون دفتر قراره چه کاری انجام بشه؟ نمیشه گفت اصلاً مهم نیست؛ اما اهمیت این مسئله بسیار کمه. به عبارتی میشه گفت نجار بدون اینکه نیاز به دانش تخصصی در زمینهی فعالیت کارفرما داشته باشه، میتونه کارش رو انجام بده و محصولش رو عرضه کنه.
حالا به کسی فکر کن که قراره ویراستاری کتاب انجام بده. خصوصاً اگر به ویرایش زبانی قانع نباشه و بخواد ویرایش محتوایی-استنادی انجام بده (تفاوتش رو علی صلح جو در کتاب نکته های ویرایش توضیح داده). قاعدتاً نمیشه با همون دانش و تخصصی که اثر ویکتور هوگو رو ویرایش میکنه، به سراغ ویرایش یک کتاب فلسفی از دنیل دنت هم بره. اینجا ویراستار به Domain Expertise نیاز داره. باید اون حوزه رو بشناسه. توش تجربه داشته باشه و حتی در بعضی موارد، خودش فردی شاخص باشه (ادیتورهای هندبوکهای تخصصی، معمولاً از میان صاحبدانشترین و صاحبنامترین متخصصان اون حوزه انتخاب میشن).
قاعدتاً نیاز به Domain Expertise در حرفههای مختلف، روی یک طیف قرار میگیره. قرار نیست همه در حد نجار یا در حد ویراستار یک دانشنامه باشن؛ خیلیها جایی در وسط این طیف قرار میگیرن.
بنابراین من فکر میکنم یه شیوهی بازنویسی سوال تو این باشه که: «برای حرفهی X، تا چه حد به Domain Expertise نیاز هست؟»
مثلاً میشه حدس زد که برای یک مترجم، Domain Expertise مهمه و از میان افراد مختلفی که به کار ترجمه مشغول هستن، میشه گفت DE برای مترجم همزمان، بیشتر از مترجم کتاب اهمیت پیدا میکنه. چون مترجم کتاب اگر هم دانشش ناقص باشه، میتونه به منابع مراجعه کنه یا از افراد مطلع بپرسه. اما مترجم همزمان باید همه چیز رو در ذهن داشته باشه و فرصت مراجعه به منبع نداره.
ضمن اینکه نیاز به DE در طول زمان هم تغییر میکنه. سئو رو میشه یکی از بهترین مثالها در این زمینه دونست. اگه به تاریخچه سئو فکر کنی یا در این زمینه تجربه داشته باشی، میدونی که چند سال قبل، سئوکار تقریباً هیچ نیازی به دانش تخصصی در حوزهی فعالیت کارفرما نداشت. سئو بیشتر یه کار تکنیکی و یه سری ترفندها (در حد تکرار کلمات کلیدی یا تگگذاری) بود و تو میتونستی امروز، پروژهی سئوی مربوط به یک باشگاه بدنسازی رو انجام بدی و فردا مشغول سئوی سایت یک پزشک جراح مغز باشی.
اما با پیشرفت الگوریتمهای موتورهای جستجو، امروز کسی که سئو کار میکنه، باید بتونه مخاطب محتوا رو قانع و راضی کنه و راضی کردن مخاطب، نیازمند داشتن دانش تخصصی در اون حوزه است. بنابراین سئو از کاری شبیه نجاری به تدریج داره به سمت دیگهی طیف نزدیک میشه و ماهیت ویراستاری پیدا میکنه.
اینها رو گفتم که در پاسخ به سوال تو بگم: اینکه تا چه حد لازمه روی یک صنعت متمرکز بمونیم یا اینکه میتونیم صنعتهای متنوعی رو تجربه کنیم، تابع این سواله که در حرفهی ما، DE تا چه حد مهمه.
Core Competency | شایستگی کلیدی
موضوع دوم، موضوع گستردهایه و زیرمجموعهی بحث استراتژی محسوب میشه. بنابراین منطقیه در متمم بهش پرداخته بشه. اما فعلاً در حدی که به درد بحث ما بخوره بهش اشاره میکنم.
کسی رو در نظر بگیر که در مهارت اسلایدسازی و گزارشنویسی بسیار قدرتمنده. میتونه به حرفها، پیامها، اعداد و ارقام، روح بِدَمه و اونها رو زنده کنه. این آدم یه معلم ساده در یک موسسهی آموزشی باشه. حالا فرض کن به تصادف، در یک سازمان استخدام بشه. همین مهارت گزارش نویسی میتونه به سادگی پلههای ترقی براش درست کنه و چند سال بعد، ببینی در جایگاه مدیر واحد برنامهریزی داره توی اون کسب و کار (مثلاً در حوزهی تولید خودرو) کار میکنه. فکر کن چند سال بگذره و این فرد، جابجا بشه و بره در یک سازمان دیگه، مثلاً در زمینهی لبنیات کار کنه. باز هم ممکنه اونجا هم به فردی قوی و صاحبنفوذ تبدیل شه (چون مدیران ارشد، خیلی وقتها «گزارشِ کار» رو به اندازهی «اصلِ کار» مهم میدونن. در بعضی از سازمانها هم، گزارش کار از اصل کار مهمتره و همه فقط مشغول گزارش دادن هستن).
از بیرون که نگاه میکنی این آدم حوزهی کاریش رو بارها عوض کرده. از آموزش به خودرو و از خودرو به لبنیات. اما این آدم یه Core Competency یا شایستگی کلیدی داره و اون گزارش نویسیه.
همین مسئله در حوزهی کسب و کار هم مصداق داره. مثلاً ممکنه برای ما سوال بشه که آیا یه پلتفرم آنلاین میتونه همزمان در فروش کتاب و در فروش لباس موفق باشه؟
در هر دو محصول، نقشِ Recommendation خیلی بالاست و اگر یک موتور توصیه گر قوی وجود داشته باشه، میتونه فروش و حاشیهی سود رو به شکل محسوسی افزایش بده.
پس Core Competency یک بیزینس میتونه قدرت در ارائهی پیشنهادهای مناسب با نیاز و سلیقهی مشتری باشه و این توانمندی رو از کانالهای مختلف به ارزش اقتصادی تبدیل کنه.
اما حالا فکر کن این پلتفرم بخواد به سمت عرضهی غذا هم حرکت کنه. عرضهی غذا ربط چندانی به موتورهای توصیهگر نداره. چون معمولاً مشتریان، کمابیش میدونن چی لازم دارن و از کجاها میخوان خرید کنن. اینجا لجستیک مهم میشه.
هر وقت به ما چند تا بیزینس مختلف رو میدن و میگن اینها کنار هم هستن، برای اینکه ببینیم آیا تمرکز، حفظ شده یا نه؟ باید به این فکر کنیم که آیا Core Competency مشخصی وجود داره که همهی اینها رو به هم وصل کنه؟
به خاطر همینه که مثلاً وقتی اسنپ تریپ رو میذاری کنار پلتفرم ماشین گرفتن اسنپ. سوال ایجاد میشه که اسنپ Core Competency خودش رو (غیر از احتمالاً ارتباط خوب با تصمیمگیران) چی میدونسته که فکر کرده همزمان میتونه مالکیت این دو جنس بیزینس رو داشته باشه؟
البته در پایان این رو هم بگم که Core Competency خیلی وقتها ممکنه از بیرون دیده نشه. بنابراین هر فرد / کسب و کاری خودش میتونه بهتر از دیگران تشخیص بده که آیا هنوز متمرکز باقی مونده یا نه (من یه بار به یکی گفتم Core Competency تو چیه که این سه تا کار متفاوت رو داری همزمان انجام میدی؟ گفت «داماد فلانی» هستم. مسئله کاملاً از نظر استراتژیک برام توجیه شد).
این بحث باید به شکل علمی با جزئیات و مثال مطرح بشه و فضای مناسبش، روزنوشتهها نیست. اما حرف کلی من در رابطه با Core Competency اینه که:
وقتی همزمان چند تا کار انجام میدی؛ یا وقتی کارِت رو به سرعت تغییر میدی و از حوزهای به حوزهی دیگه میری، برای اینکه ببینی «اصل تمرکز» رو حفظ کردی یا نه، از خودت بپرس: «آیا میشه همهی این فعالیتها رو میوههای یک درخت، با ریشهی مشترک دونست؟ اون ریشهی مشترک چیه؟»
مهم نیست دیگران اون رو ببینن یا نبینن یا حرف تو رو تأیید کنن یا نکن. مهم اینه که خودت اون ریشهی مشترک رو ببینی و تشخیص بدی.
اگر اون ریشه رو بشناسی، همیشه، مستقل از نوع فعالیت و موقعیت شغلی، برای تقویت اون ریشه تلاش میکنی و قاعدتاً درختت هم، میوههای بیشتر و بهتری میده.
چه بسیارند افراد / مجموعههایی که ظاهراً فعالیتهای مشابهی انجام میدن، اما این فعالیتها ریشهی مشترک ندارن و همین باعث شکستشون (یا ناکارآمدیشون) میشه.
و چه بسا افراد / مجموعههایی که ظاهراً فعالیتهای متنوعی انجام میدن، اما ریشهی مشترک، باعث میشه که هر روز درختشون تنومندتر بشه و جایگاهشون بیشتر و بهتر تثبیت بشه.
سلام محمدرضا. حقیقتش نمیدونم که این مطلب رو دیدی یا نه، چون فکر میکنم شاید خبرگزاریها رو کمتر بخونی این روزها. به هر حال، من داشتم میرفتم دکترای علوم کامپیوتر استنفورد بخونم و ویزاش رو هم داشتم که خب نمیدونیم چی شد که از یه تاریخی به بعد یهو خیلی از بچهها تو فرودگاه به مشکل خوردن. شاید تو گاردین خبرش رو دیده باشی. دوست ندارم لینکی ازین خبر ناگوار بذارم در روزنوشتهها اما با یه جست و جوی ساده در مورد دانشجویان ایرانی پیدا میشه.
حقیقتش اینه که من عاشقانه دوست داشتم اون محیط رو تجربه کنم و فضای اونجارو ببینم و درش تحقیق
رو تجربه کنم. زحمات شبانهروزی زیادی براش کشیده بودم. ذوقزده بودم کلی ازین که تونستهام ادمیشن بگیرم در دانشگاهی که همیشه آرزوش رو داشتم درش تحصیل کنم. اما خب، اینطور شد.
خیلی علاقهمند شدم به مطالعه این روزها که دارم میبینم در زندگیام چیکار کنم. هنوز دارم اون رویای تحقیقاتیم رو دنبال میکنم و شاید یه سری شانسها هنوز دارم با استادای برجستهای در جاهای دیگری. اما هر از چندگاهی، یاد آنچه که از دست دادم میافتم و احساس خسران و ضعف آزاردهندهای بهم دست میده، هرچند عقلانی برای خودم حل و فصلش کردم اما تهش یه موجودی در اون ته ذهنم هست که راضیش نمیتونم بکنم. دوست داشتم در مورد شکست بخونم و در مورد آدمهای بزرگی که شکستهای بزرگ خوردن در زندگیشون اما تونستن ازش عبور کنن. این شکست من یجورایی حاصل یه نیروی بیرونی خیلی خیلی خارج از کنترل من بوده برای همین اکثر توصیههایی مثل درس گرفتن از شکست نمیدونم چطوری اصلا بهش اعمال میشه. دوست داشتم ازت بخواهم که آیا کتابهایی خوندی که افراد موفقی تونسته باشن ازین شکستهای ناگزیر بیرونی عبور کنن و به من معرفیشون کنی؟ البته بسیار خوشحال میشم اگر کمی برام بنویسی، اما چون میدونم خیلی سرت شلوغه، اگر بهم کتابها و منابعی برای مطالعه و دیدن و چیزهایی برای تجربه کردن معرفی کنی بسیار ممنونت میشوم.
میلاد جان.
از اتفاقی که برات افتاده متأسفم.
حدست درست بود و خیلی در مورد چنین خبرهایی بهروز نیستم. کمی جستجو کردم و گزارش این رویداد رو در گاردین خوندم.
دلم میخواست بگم که «میتونم شرایطت رو درک کنم»، اما این حرف صادقانهای نیست. تا به حال در چنین شرایطی نبودهام و صرفاً میتونم سعی کنم سختی و تلخی عمیقی رو که در چنین وضعیتی برای آدم پیش میاد، تصور کنم.
شاید من اگر بودم، این اتفاق رو در «فهرست شکستهام» ثبت نمیکردم و اون رو جزو «بدشانسیهام» تلقی میکردم. چون همونطور که گفتی تقریباً همه چیزش خارج از اختیار تو بوده (شبیه این میمونه که روی زمین در حال راه رفتن باشی و هواپیما روی سرت سقوط کنه. شاید بدبخت بشی. شاید بمیری. اما «شکست» نخوردی).
البته این هم یک واقعیته که تو داری در مسیر تحقیق و مطالعه و توسعهی علم پا میذاری و در این مسیر، چنین اتفاقهای نامطلوبی نادر نیست. در آینده هم ممکنه چند سال برای طراحی یک مدل و اثبات کارآیی اون وقت بذاری و در نهایت دست خالی بمونی و مجبور بشی از اول، شروع کنی.
توی یکی از اپیسودهای پادکست فریکونومیکس، به اسم How to Fail Like a Pro داستان فیزیکدانی رو میشنویم که برای یک مطالعهی مهم (در مقیاس جایزهی نوبل) باید از مدتها پیش، چند شب از وقت یکی از گرونترین تلسکوپهای جهان رو رزرو میکرده و به این امید میبوده که اون روزها هوا خوب باشه. فاکتوری تقریباً خارج از کنترل.
وقتی تو ماجرات رو گفتی بیشتر یاد اون قصه افتادم. جایی که بخت خوب و بد، در حد ابر آسمون، خارج از اختیار ماست.
راستش رو بخوای، حرف خاص و ویژهای ندارم که بزنم. فقط یه نکته توی ذهنم هست که دوست دارم با تو در میون بذارم.
به نظرم، خیلی از شکستها و رویدادهای نامطلوب، الزاماً برای ما «درس» مشخصی ندارن. بلکه صرفاً ما رو develop میکنن. یه جورایی کمک میکنن که Resilience و تابآوری در ما تقویت بشه. این کار هم غالباً به واسطهی «تقویت چارچوب فکری ما» اتفاق میافته.
فکر میکنم خیلی از رویدادهای تلخ، هر چقدر هم سخت و دشوار، نمیتونن به صورت مستقیم ما رو لِه یا نابود کنن. اون چیزی که فشار روی ما رو افزایش میده و حتی خطر Collapse ایجاد میکنه، اینه که ما وقتی در حال برداشتن یک گام خوب و مهم هستیم، در ذهنمون «زنجیرهای از سناریوهای خوشبینانه» میسازیم.
یعنی مسئله در رفتن یا نرفتن به استنفورد در سال جاری خلاصه نمیشه. بلکه یه سلسله رویداد مثبت رو پشت سر هم میچینیم و زنجیرهای از «خوشبختیهای لاینقطع» در بیست یا سی سال بعد رو تصور میکنیم که بر پایهی «رفتن به استنفورد» بنا شده.
وقتی مانعی در گام اول این مسیر ایجاد میشه، ما به اندازهی رویداد اول آسیب نمیبینیم، بلکه یک بُرجِ بلند از رویدادهای خوش بر سرمون خراب میشه.
اگر بخوام حرفم رو خلاصه کنم، ما به سناریوها میبازیم و نه به رویدادها.
ما زیر بار سناریوها میشکنیم، نه زیر فشار رویدادها.
سناریوها ما رو در ابهام و اضطراب غرق میکنن، نه رویدادها.
شاید من اگر در چنین شرایط دشواری بودم، سعی میکردم افکارم رو بیش از هر زمان دیگهای آگاهانه کنترل کنم و اجازه ندم بیشتر از یک یا دو پله، جلو برن. یعنی مراقب بودم که برای «دستاوردهای محتمل پس از فارغالتحصیلی از استنفورد» و «دستاوردهای محتمل ناشی از دستاوردهای محتمل فارغالتحصیلی از استفورد» و «دستاوردهای محتمل ناشی از ….» غصه نخورم.
همونطور که تو هم تلویحاً اشاره کردی، اتفاقی که افتاده، مسیر یادگیری و تحقیق و رشد آکادمیک تو رو از بین نبرده، بلکه کمی تغییر داده. قاعدتاً تو کمی دیرتر، از مسیر دانشگاههای دیگه یا دوباره از همین مسیر فعلی، میتونی به استنفورد یا هر دانشگاه تراز اول دیگهای که میخوای برسی.
به شرط اینکه توانت و ظرفیت ذهنیت، مستهلک نشه.
شاید حرف آخر من کمی کلیشهای به نظر برسه. اما به هر حال این رو داری از یه آدمی میشنوی که خیلی میونهای با حرفهای کلیشه و انگیزشی نداره. و امیدوارم تو هم با لحن جدی و خشک (نه با لحن پر انرژی سخنرانهای انگیزشی) بخونیش:
اون چیزی که تو داری براش تلاش میکنی «تبدیل شدن به یک محقق تراز اول در سطح جهانه» و برای این دستاورد هم – به فرض عمر طبیعی – چند دهه فرصت داری و راههای فراوانی پیش روی تو قرار داره. اینکه استنفورد در مسیرت قرار بگیره یا نه، بیشتر مسئلهی استنفورده تا تو.
برداشت من اینه که شایستگی کلیدی از جنس فانکشن است. یعنی توانایی فرد/کسبوکار برای تبدیل ورودیهای (منابع) خودش به خروجیهای موردنظرش.
این رو از این جهت مطرح می کنم که اغلب برای آغاز کردن یا تملک یک کسبوکار جدید به منابع توجه می کنیم تا شایستگیهای کلیدی.
مثلا این سوال رو زیاد میشنویم که با اینقدر سرمایه چه کاری رو میشه شروع کرد؟
بجای اینکه فکر کنیم چه کسانی و با چه مهارتها و استعدادهایی میخان این کار رو شروع کنن؟
یا کسبوکاری مثل اسنپ با خودش میگه من اینهمه مشتری رو پلتفرم خودم دارم، بهتره کسبوکارهای جدیدی رو شروع کنم و مشتریهام رو به سمت اونها هم هدایت کنم.
ولی وقتی به دیجیکالا نگاه میکنیم، به نظر میرسه که حول شایستگی کلیدی خود (تولید محتوای مفید درباره محصولات یا مدیریت عملیات قوی) رشد کرده است.
[…] دربارهی شایستگی کلیدی و مفهوم تمرکز […]
محمدرضای عزیز،. این اولین پیام من در روزنوشتههاست. من دانشآموختهی دکترای زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شیراز هستم. ممنونم که این مفاهیم را اینقدر روشن توضیح دادی. حالا راحتتر میتوانم محیط کاری اطرافم را تجزیه و تحلیل کنم. چند سال پیش وقتی برای اولینبار متممخوانی را شروع کردم، هنوز از دستهی فارغالتحصیلان شادمان و خوشبینی بودم که تصور میکردم برایم فرش قرمز پهن کردهاند تا من بروم و مشکلات جامعهی تحصیلی خودم را حل کنم. یادم نمیرود که ورودم به فضای رسمی آموزش چقدر حس خوبی به من داد. از آن دسته افراد به قول دیگران خوششانسی بودم که سر از یکی از رشتههای محض و غالباً واماندۀ علوم انسانی درآورده بودم و کار مناسب (ادبیات فارسی در دانشگاه علومپزشکی!) پیدا کرده بودم؛ اما الان بعد از ۱۰ سال سابقۀ کار دانشگاهی احساس میکنم هیچ انگیزهای برای ادامۀ این راه ندارم. سیستم کار در دانشگاه خیلی دورتر از تصور من بود. در این سیستم اثر چندانی از دانش تخصصی(Domain Expertise) نمیبینم. تقریباً بیشتر پروژهها ادامهدار و هدفمند نیست و انگار همه نشستهاند ببینند در مجلههای علمی چه چیزی چاپ میشود تا دنبال راه آنها را بروند. به محضی که موضوع جدیدی مطرح میشود پروژههای قبلی را به مقالهای شکستهبسته تبدیل میکنند و دنبال کار دیگری میروند. در رزومههای این افراد از ازل تا ابد رشتهیشان ممکن است مقاله پیدا کنی؛ ولی وقتی از مقالهیشان که بیش از یکسال از نوشتنش گذشته، سوال میپرسی حتی یادشان نیست چه کار کردهاند. شایستگی کلیدی(Core Competency) در این محیط مقالهسازی است آن هم با کمک دانشجوهای مستأصل پایاننامهنویس. نمیدانم سیستمهای دانشگاهی بهطور کلی همه جا چنین وضعی دارد یا دانشگاهی که من در آن درس میدهم، چنین است؟ به ظاهر در این سیستم همهچیز برای پویایی علمی طراحی شده است ولی نوعی حس روزمرگی( شما بخوانید روز مرگی) و رکود در این فضا حس میکنم. تلاش کردم در این سیستم تمرکز پژوهشیام را از دست ندهم اما از رزومهسازی عقب افتادم و سیستم به من اعتراض میکند که چرا مثل بقیه رشد پژوهشی ندارم. ماندهام آیا من اشتباه در سیستم هستم یا مشکل سیستمی وجود دارد. ممنون میشوم اگر نظرت را بدانم که چطور میتوان در سیستم دانشگاهی ایران پویا ماند و از حرکتشان هم عقب نیفتاد؟ اگر سیستم پویای دانشگاهی هم میشناسید باز هم ممنون میشوم مثالی برایم بزنی که حداقل با دیدن یک نمونهی خوب از تصور اینکه کلاً اشتباه کردم و این همه خواندم و استاد شدم، بیرون بیایم.
پ.ن: این پیام بلند، میکرواکشنی بود که یکی از دوستانم برای شکستن یخ نوشتن من در روزنوشتهها پیشنهاد داد. خدا را شکر میکرو بود که اگر نبود، معلوم نبود چقدر مینوشتم.
ساناز جان.
خوب کردی اینجا نوشتی و امیدوارم باز هم وقت و حوصله داشته باشی که حرفهات رو اینجا بنویسی.
حست رو نسبت به این نوع فضای رایج در دانشگاه میفهمم و البته ظاهراً تا حدی مشکل مشابه در دانشگاههای دیگهی دنیا هم وجود داره.
البته طبیعیه که ما اون رو به شکل عمیقتری تجربه میکنیم. چون هم “دانشگاه” در فرهنگ ما یه نهاد وارداتیه و هم “دانش” جایگاه چندانی در بین ما نداره که اگر داشت، در گرداب فراگیر تعصب و تحجر و خرافات و گذشتهپرستی غرق نمیشدیم).
اما از اینجا میگم فراگیره که صدای اعتراض به رویههای موجود رو – حداقل در حوزههای علمی – میشه شنید.
مثلاً توی کتاب What Should We Be Worried About، مارکو یاکوبونی (Marco Iacoboni) که نوروساینتیست هست و توی UCLA درس میده یه مقاله داره به اسم Science Publishing.
اونجا توضیح میده که نشر علم با چالشهای سیستماتیک روبرو هست.
مثلاً اگر یه محقق روی موضوع جدیدی کار کنه، بیشتر جدی گرفته میشه تا اینکه یک تجربهی علمی رو تکرار و بازسازی (Replicate) کنه. در حالی که دومی هم لازمه و اتفاقاً مفید.
یا اینکه اگر یک فرضی رو تست کنه و به نتیجه نرسه (= من فهمیدم که پدیدهی A با پدیدهی B رابطهای ندارد!) در مقایسه با وقتی که به نتیجهی مثبت میرسه، کمتر جدی گرفته میشه.
دغدغه هم معلومه. مقاله باید Citation بالا داشته باشه و ژورنال معتبر چاپ بشه و جایگاه دانشگاهی رو تقویت کنه و برای این کار نه Replication جذابه و نه Null Result.
البته طبیعتاً فضای ادبیات با خیلی از رشتههای علوم انسانی فرق داره و مثالی هم که من زدم از Science محسوب میشه و نه علوم انسانی.
اما حرفم اینه که ساز و کار موجود در محیط دانشگاهی و جامعهی آکادمیک، مسیرهای نادرست یا ناکارآمدی درست کرده که خیلی از افراد دلسوز نگرانش هستن.
حالا در کشورهای توسعه یافته، دغدغه اینه که «تولید علم» کند یا متوقف میشه؛ در کشورهای توسعهنیافته مثل ما، دغدغه این میشه که سیستم آموزش و یادگیری، ناکارآمد میشه و بهرهوریش کاهش پیدا میکنه.
البته به گمان من بخشی از مسئله هم، خیلی بنیادیه و باید بپذیریم و درکش کنیم. از جمله اینکه «نهادسازی» همیشه به تدریج، روح رو از فعالیتها میگیره و مثل ماجرای موریانه و عصای سلیمان، فعالیتها رو از داخل تهی میکنه. نهادسازی در مذهب همین کار رو در تمام تاریخ کرده. نهادسازی در علم (دانشگاه) همین کار رو با علم میکنه و در حوزهی فرهنگ هم، آنقدر تجربه داریم که نیازی به تأکید و تکرار من نیست.
نهادها بعد از مدتی، به «سازمان» و «اداره» تبدیل میشن و اولویت اولشون، بقای خودشون میشه و ساز و کارهایی هم که تعریف میکنن به این سمت سوق پیدا میکنه.
یک بار با میثم محمدامینی دوست عزیزم – که مجموعهای از دقیقترین کارهای فلسفی نشر نو هم با ترجمهی اون عرضه شده – نشسته بودیم و داشت از کارش (تدریس و تحقیق در دانشگاه) صحبت میکرد.
تقریباً در تمام مواردی که به دانشگاه اشاره داشت، از تعبیر «اداره» استفاده میکرد:
وقتی میام اداره: وقتی دارم از اداره برمیگردم؛ اداره قانون جدید گذاشته.
میثم انسان دقیقیه و واژهها رو با دقت انتخاب میکنه. تعبیر اداره هم نشون میداد که تبدیل شدن «دانشگاه» به «سازمان بوروکراتیک» رو دیده و بهش توجه داره.
فکر میکنم اگر از اصطلاح پرطمطراق «استاد دانشگاه» بگذریم و خودمون رو «کارمند اداره» بدونیم، خیلی از مسئلهها حل میشه.
هر کارمندی در هر ادارهای، دو مسیر داره: یا استانداردهای اداره رو بپذیره و پلههای ترقی رو طی کنه.
یا در سطحی که هست باقی بمونه، اما وقت و انرژی و توانش رو به شیوهای که «مناسبتر» میدونه، هزینه کنه.
دشواری و دلخستگی وقتی پیش میاد که ما فکر میکنیم در جایی هستیم که باید به علم خدمت کنیم و نسل آینده رو پرورش بدیم و … و بعد، حس میکنیم که زیرساختهایی که وجود داره مناسب هدف ما نیست و مثل غار دموستن، هر دست و پایی که تکون میدیم یه سیخی یا میخی از یه جا به تنمون فرو میره.
شاید اگر من بودم، سعی میکردم حداقلهای مورد انتظارِ «اداره» رو بپذیرم و پیگیرش باشم و حس بدی هم نداشته باشم (درست مثل کارمندی که در هر ادارهای، تابع سیاستها و نظر مدیران ارشد رفتار میکنه) و در عین حال، خیلی هم از حداقلها فراتر نرم و بقیهی انرژیم رو روی معدود دانشجویان همفکری بذارم که یادگیری دغدغهی اونهاست (منظورم یک یا دو نفر از صد نفره).
پی نوشت: میدونم حرفهام خیلی ربطی به حرفهای تو نداشت. اما چون کامنت در این حد طولانی نوشته بودی، نمیشد یه جمله بنویسم. الکی حرفم رو طولانی کردم.
سلام؛
از اینکه کامنتم رو در جای مناسبی درج میکنم یا نه چندان مطمئن نیستم، اما فکر کردم، ممکنه مرتبط باشه، و در نتیجه این ریزبحث رو فرصتی دیدم تا مسئلهم را مطرح کنم تا اگه وقت و تمایل داشتی منو راهنمایی کنی.
محمدرضای عزیز، فکر کنم یکسالی هست که قصد دارم به یه موضوع به طور مشخص فکر کنم و تلاش میکنم در موردش اما به علت اینکه نمیدونم از چه آچاری برای باز کردن پیچ و مهره این مفهوم باید استفاده کرد، کلیدواژههای درست چیه و سیر اندیشه در این موضوع رو چطور باید دنبال کنم، تقریبا تلاشهایی که کردم، چندان منو به پیش نبرد.
موضوع سوالم: “کمیسازی مفاهیمه”. چیزی که در ذهنم به عنوان یک ایده صورتبندی شده، و نمیدونم از کجا بذرش کاشته شده، اینه که انگار نتیجه کمیسازی هر مفهوم، ظهور روندهای منجر به سطحیسازیه.
(شاید علت نوشتن این کامنت در اینجا، خوندن، اشاره شما به نهادسازی و نتیجهش بود.)
اینطور که اگه یک سیستم پیچیده (پر از ارتباط و مفهوم که شناختش، بدون ابزار چندان ساده نیست) و هنوز کمیسازی نشده، رو فرض و پیدا کنیم و بگیم از این لحظه به بعد، شاخص ایکس، رو به عنوان شاخصی از عملکرد سیستم تعریف و اندازه بگیریم، انگار باعث میشیم که همزمان که فوایدی از این کار عایدمون میشه، راهی باز کنیم برای فریبمون. راهی برای بهبود مصنوعی شاخص و اگه بهبود یا عدم بهبود شاخص، ذینفع و ذیضررهایی هم داشته باشه، اونها هم شروع به فعالیت میکنند و یه بازی شروع میشه (انگار دکمه پلی را زده باشیم).
برام سوال اینه: آیا چنین ایدهای الزاما وجود داره و پررنگه؟
اگه هست، چطور میشه کاری کرد که کمتر در این دام افتاد؟
مسیر/مسیرهای جایگزین چی میتونه باشه؟
امیدوارم که مسئلهم به قدری که تو ذهن خودم شفافه، تو کلماتم شفاف منعکس شده باشه.
ارادتمندم.
سلام محمدرضا. ممنونم.
آیا Core Competency که اینجا بازش کردین با Key Activities که در درس مدل کسب و کار در متمم خوندیم تفاوت داره ؟
سه تا تفاوت کلیدی داره بهروز.
تفاوت اول همون نکتهایه که خودت اشاره کردی. Key Activity در «مدل کسب و کار» تعریف میشه. در حالی که Competency و Core Competency برای انسانها هم تعریف میشه و بهکار میره (اتفاقاً خیلی هم رایجه).
تفاوت دوم اینه که Core Acitivity برای «یک» کسب و کار یا یک فعالیت تعریف میشه. اما Core Competency وجه مشترک چند فعالیت یا چند کسب و کاره. اصلاً برای یک کسب و کارِ منفرد معنا پیدا نمیکنه.
تفاوت سوم هم اینکه Core Activity رو میشه به راحتی از بیرون تشخیص داد. مثلاً Core Activity یک رستوران، غذا پختنه. اما Core Competency ممکنه از بیرون تشخیص داده نشه. موارد بسیاری وجود داره که فقط کسانی که از داخل یک کسب و کار رو میشناسن، میتونن Core Competency رو تشخیص بدن.
ممنون از وقتی که گذاشتی
جالبه ، خیلی اتفاقی توی رستوران دوستم نشستم و دارم جواب شما رو میخونم . چون تا حدودی با پشت صحنه کسب و کارشون آشنا هستم میخوام تلاش کنم ببینم میتونم اینجا یه core competency پیدا کنم یا نه
راستش انگار کار سادهای نیست ولی ذهنم رو درگیر خودش کرده. میدونم که حتی اگه هیچی هم پیدا نکنم این فشار ذهنی برام تمرین خوبیه
ممنونم ازت محمدرضای عزیز
من همیشه تو فهم مفاهیم Specialist و Generalist مشکل داشتم که بالاخره به کدوم سمت باید حرکت کرد. چندتا مقاله خوندم، اما بیشتر در مورد مزایا و معایب هر کدوم بود و در نهایت باعث نشد بتونم درک درستی از این دو مسیر تو کار حرفهای داشته باشم.
استعارهی درخت و میوههای مشترک خیلی خوب بود و در نهایت تو مغزم «دینگ» صدا داد که اصل قضیه چیه و به چه نحوی میشه تو این دو مسیر حرکت کرد.
سلام.
ممنون از توضیحات مفیدتون. برای روشن شدن پاسخ بعضی از سوالات مبهم و آشکار ذهنم خیلی کمک کننده بود. فکر میکردم زیاد از این شاخه به اون شاخه میرم ولی دلایلی براش پیدا کردم. هرچند در هیچکدوم از کارهام به مهارت کامل در اون زمینه نرسیدم ولی دو سه تا شایستگی کلیدی وجود داشته که هربار به کارم اومده و نتایج نسبتا قابل قبولی رقم زده و تا حدی کمبودهای دیگه رو پوشش داده. حالا باید در این کارم به عنوان expertise digger عمل کنم تا خودم رو تقویت و تثبیت کنم. کاری که مدتهاست شروع کردم.
محمدرضا ممنونم بابت پاسخ ارزشمندت
مفهوم core competency که مطرح کردی رو سعی میکنم از این به بعد حتی فراتر از این بحث به عنوان یک فاکتور تو تحلیل موضوعات دیگه هم بکار بگیرم.
از جمله کسب و کار که خودت مثالش رو زدی. یا حتی شاید موضوعات شخصی که گاها پیچیدگی زیادی دارند اما شاید یک فاکتور اصلی اون وسط بتونه تحلیل شون رو برات ساده تر کنه. (یه جورایی انگار برایند بگیره)
حتی یه چیزی مثل core incompenecy هم تو ذهنم شکل گرفت که شاید عکس شایستگی کلیدی باشه و اون هم بتونه گاها تو تحلیل خراب کاری های شخصی و شرکتی به آدم کمک کنه.
در خصوص Domain expertise هم نکته ای که برام جالبه و فکر میکنم باز هم با بحث حوزه کاری و تخصصی مربوطه اینه که کارهایی با درجه Domain expertise پایین به نظر جزو همون دسته کارهایی میان که راحت تر قابل automate کردن هستن.(توسط ماشین) البته نه همیشه واقعا.
این رو Corea بهش اشاره میکنه، تو همون کتابی که در بحث داده بهمون معرفی کردی.
یکم به جاده خاکی زدم اما یه جورایی میشه همون بحثی که چقدر تخصص ما در رقابت با ماشین هست یا خواهد بود.