پیش نوشت: اگر قسمت اول این نوشته را نخواندهید، لطفاً قبل از خواندن این مطلب، آن را بخوانید.
قاعدتاً برای مواجهه و مقابله با هر چیزی – واقعی یا حتی موهوم – باید ویژگیها و رفتارش را بشناسیم. در این نوشته و شاید یکی دو نوشتهی بعدی، برخی از ویژگیهای این غول را مرور میکنم تا به تدریج بتوانیم وارد بحث مقابله با آن بشویم. جملهی معروفی هست که گویندهی آن ناشناخته است (و البته به غلط به آرتور شوپنهاور نسبت داده میشود) و فکر کنم اکثر ما شکلهای مختلف آن را شنیدهایم:
هر ایدهای، سه مرحله را طی میکند: ابتدا مورد تمسخر قرار میگیرد. سپس به شدت مورد مخالفت قرار میگیرد و در آخرین مرحله، به عنوان یک واقعیت بدیهی پذیرفته میشود.
توضیح نامربوط: جفری شلیت از دانشگاه واترلو، در مورد سه مرحلهی پذیرش ایده و واقعیت و اینکه این جمله از کجا اومده و اولین بار چه کسی به کار برده، مطالعات جالبی انجام داده که انگلیسیه و هفت صفحه است. اما اگر حوصلهی خوندنش رو دارید، فکر نمیکنم از وقتی که بگذارید پشیمون بشید: لینک مطلب جفری شلیت تحت عنوان Three Stages of Truth
ادامه ی مطلب: من خیلی به اصل این جمله کاری ندارم و اینکه در چه شرایطی و توسط چه کسی گفته شده. اما این را خوب میدانم که نقل شدن سینه به سینهی چنین جملاتی و حتی نسبت دادن آنها به یک فیلسوف و پذیرش عمومی آن، نشان میدهد که عموم شنوندگان و خوانندگان این جمله، نوعی احساس همدلی با آن داشتهاند یا لااقل حتی اگر تجربیات شخصی در این مورد نداشتهاند، خاطرات تاریخی متعددی را از آن در ذهن دارند (از گرد بودن زمین و ماجرای کوپرنیک و مشکلات گالیله بگیرید تا اینکه ژوردانو برونو می گفت: در قلب فقط خون وجود دارد و قلب یک پمپ طبیعی ساده برای خون است که کلیسای قرون وسطی او را زنده زنده کباب کرد و سوزاند).
مفعول جملهی فوق، «ایده» یا «حقیقت» یا «حرف تازه» یا «انسان نو آور» است و فاعل مستتر در آن، همان غولی که مردم نام دارد! فکر میکنم اکثر کسانی که این نوشته را میخوانند نه ادعا دارند و نه انتظار دارند که پارادایم حاکم بر یک جامعه یا کل جهان را تغییر دهند. بنابراین من هم، به خود این جمله کاری ندارم. اما حرفی که میخواهم بزنم مصداق فردی این مفهوم در زندگی تک تک ما انسانهاست. بدیهی است که آنچه اینجا میگویم صرفاً حاصل تجربیات و شنیدهها و دیدههای شخصی است و هیچ تاکیدی بر صحت و دقت آن ندارم.
اما به نظر میرسد این غول ترسناک خونآشام که مردم نام دارد و تجربه هم نشان داده که “ضحاک- مسلک” است و با خون و مغز جوانان تغذیه میشود، ویژگیهای رفتاری پایدار و تغییرناپذیری دارد: اگر تو را کوچک ببیند، هرگز تو را جدی نمیگیرد. اگر کمی بزرگتر شوی، با تمام وجود روبرویت خواهد ایستاد و اگر کاملاً بزرگ شوی در برابرت تعظیم خواهد کرد و زانو خواهد زد.
دوست دانشمندی دارم که به زنده کردن دوبارهی شرکتهای ورشکستهی ایرانی کمک میکند. به من میگفت که:
از این کار که نوعی بازگرداندن روح به پیکر مردگان است لذت میبرم و از اینکه به سهم خودم توانستهام کاری کنم که دوباره برای عدهای شغل ایجاد شود و چرخ کوچکی از اقتصاد کشورمان دوباره بچرخد احساس غرور میکنم. اما از دوستان و همکارانم گله دارم. محمدرضا. به من میگویند که چرا با شرکتهای بزرگ و برندهای مطرح کار نمیکنی که رزومهات از لوگوهای شیک و تمیز پرشود. چرا با شرکتهای خوب خارجی که در ایران فعالیت موفق دارند کار نمیکنی. چرا با بدبخت و بیچارهها و ورشکستهها سر و کله میزنی؟ من توضیح میدهم که برای شرکتهای خوب، همیشه متقاضی هست. من به دنبال چالش و میدان نبرد دشوار و تاثیرگذاری مثبت میگردم و نه رقابت برای نشستن پشت میزی که همین الان دهها داوطلب دارد.
خلاصه اینکه دلش گرفته بود و از حجم زیاد نقدهای دلسوزانهای که اینجا و آنجا میشنید، گله میکرد. برایش توضیح دادم که:
دوست عزیزم. ما مردم مانند قورباغههایی هستیم که در ته یک گودال گرفتار شدهایم. بی حوصله برای پریدن و جهیدن. برای یکدیگر ازجبر جغرافیا و تاریخ و سوسیالیسم و کاپیتالیسم میگوییم و این فلسفه بافیها، درست مانند مواد مخدر، ما را آرام و شاد میکند. بعد هم در انتظار ابر رحمتی که از آسمان ببارد و سیرابمان کند. اگر کسی مثل تو هم بخواهد از این چاله بیرون برود، با نخستین تلاشهایت، تو را مسخره خواهیم کرد.
به تو میگوییم که اگر میشد این چاله را ترک کرد دیگرانی بودند که زودتر از تو رفته بودند. جمع میشویم و آنقدر به تو میخندیم و دور از نگاه تو در گوش هم نجوا میکنیم که ماهیچههایت برای جهیدن و پریدن سست شود. تو را جدی نمیگیریم. نگاه از تو برمیداریم و به گردی آسمان که بالای چاله دیده میشود خیره میشویم تا شاید در گذر ناگزیر آفتاب نوری بتابد و در غرش خشمگین ابر، قطراتی آب نصیبمان شود. حتی قورباغههای تحصیلکردهای داریم که میتوانند از لحاظ علمی به تو اثبات کنند جهیدن تا آن ارتفاع غیرممکن است و قورباغههای دنیا دیدهای داریم که به تو میگویند بیرون این چاله، از اینجا هم تاریکتر است! اما به هر حال، اگر هم با تو حرف میزنیم و از تو حرف میزنیم، صرفاً برای اینکه سوژهی خوبی برای خنده و سرگرمیمان هستی و نه چیز دیگر.
اما اگر دیدیم که کوتاه نمیآیی و تلاش میکنی که از دیوار بالا بروی و کم کم شانس موفقیت هم در تو دیده میشود، با تمام وجود به نابود کردنت برخواهیم خاست. با هیچ منطقی به نفع ما نیست که تو از این چاله بیرون بروی. اول اینکه از کجا معلوم که اگر تو رفتی ما هم بتوانیم پشت سر تو بیاییم. برایمان دردناک است که تو بیرون بروی و ما اینجا بمانیم. ما هم که حوصلهی تلاش و تقلا نداریم. پس بهتر است تو هم، همینجا پیشمان بمانی. بدبختی اگر برای همه باشد بدبختی نیست. عزا اگر عمومی باشد، کم از عروسی ندارد. تازه! تو برای بچه قورباغهها هم الگوی بدی میشوی. آنها هم ممکن است ترغیب شوند که به دیوار آویزان شوند و برای خروج تقلا کنند. حال آنکه ما آنها را آموختهایم با دهان باز رو به آسمان بنشینند تا از قطرات باران سیراب شوند و تابش ناگزیر آفتاب، گرمشان کند. تقلای فرار، آنها را از اینجا رانده و از آنجا مانده میکند.
هر کس به شکلی برای سقوط تو تلاش خواهد کرد. عدهای فریاد میزنند و مسخرهات میکنند. عدهای به تو توهین میکنند. آنها که قدرت بیشتری دارند، به جانت میافتند و میکوشند تو را پایین بکشند. به پاهایت چنگ میزنند. اگر بتوانند انگشتانت را یک به یک با دندان میکنند تا بر زمین بیفتی. اینگونه مطمئن میشوند که باور آنها درست بوده و گرفتاری در این چاه، سرنوشت محتوم آنان است.
اما! اما اگر توانستی از دست آنها بگریزی. اگر توانستی از دسترس آنها دورتر شوی. اگر مطمئن شدند که تو از چاله گریختهای. تو را تقدیس میکنند. به پایت میافتند. تندیسی از تو میسازند و به نشانهی احترام در میانهی چاه میگذارند.
هر کارآفرینی این سه مرحله را طی کرده است. هر نویسندهی موفقی این ماجرا را تجربه کرده است. منتقدان تیراژ هزارتاییاش را جدی نمیگیرند. تیراژ ده هزارتاییاش را زیر فشار نقد تکه تکه میکنند و همان منتقدان زمانی که تیراژ صدهزارتایی را دیدند، اسرار موفقیت او را تحلیل میکنند!
آیا واقعاً همهی آنها که امروز بزرگان هنر این مرز و بوم هستند، با فشار و حمایت ما مردم به این نقطه رسیدهاند؟ قطعاً نه! در ابتدا جدی گرفته نشدهاند. بدبختی که گهگاه میخواند. بیچارهای که ساز میزند. دانشجوی آوارهای که تئاتر اجرا میکند.
بعد که جدیتر کار کردهاند، در انواع فشارهای روحی و روانی و مادی و رقابتهای غیراخلاقی اقتصادی و فشارهای منتقدان، برای نابودیشان تلاش کردهایم و وقتی به نتیجه رسیدهایم که دستمان از دامنشان کوتاه است، به تقدیس و تعظیم آنها پرداختهایم.
مثال از این دست کم نیست. طی کردن نخستین مرحله دشوار نیست. سومین مرحله هم به اندازهی کافی لذت و شیرینی دارد که چالشها و سختیهایش قابل تحمل باشد. اما این مرحلهی دوم، مرحلهی بسیار دشواری است.
غولی که من آن را مردم مینامم، قد متوسطی دارد. نه کوتاه و نه بلند. اگر کوچکتر از آنها باشی، به تمسخر به تو لبخند میزنند. اگر بزرگتر از آنها باشی تعظیمت میکنند و اگر هم اندازهی خودشان باشی، یا باید درست مانند خودشان باشی یا برای حذف تو، تمام تلاش خود را به کار میگیرند…
آخرین دیدگاه