خیلی طولانی شده. خیلی. ببخشید. خودم دوباره خوندمش خجالت کشیدم.
در نوشتهی قبل خواستم این بحث را شروع کنم که: چرا یاد نمیگیریم؟
اما مقدمه چنان طولانی شد که شروع واقعی بحث به این نوشته کشید. به نظر میرسد که یادگیری یک مهارت است. هر مهارتی – خواه نواختن موسیقی باشد و خواه صحبت به زبانی دیگر و خواه ساختن صنایع دستی – نیازمند دانستن تعدادی اصول پایه و تمرین کردن روی آن است. هر چیزی که تسلط بر آن، نیازمند تمرین و اجرایی کردن نباشد، از جنس «دانش» است و نه «مهارت».
ویژگی دیگر هر مهارتی، فرد محور بودن آن است. وقتی از نواختن یک ساز موسیقی حرف میزنیم، بلافاصله میگویند: پای درس چه کسی نشستهای؟ اما حوزهی دانش چنین نیست. دانش توسط دانشمندان تولید میشود اما مستقل از دانشمندان، معنا و بقا پیدا میکند.
به محض اینکه گفتیم «فرد محور»، باید به خاطر داشته باشیم که نتیجهی بعدی آن «سلیقه محور» بودن است.
«نقطهی جوش آب» و «جدول ضرب اعداد» چیزی از جنس دانش است و نه مهارت. فردمحور نیست (آزمایشکننده و آموزش دهندهاش مهم نیست) و سلیقه هم در آن جایی ندارد.
اما نقاشی و موسیقی و سایر جنبههای هنر، نمونههای واضحی از مهارت هستند. نام استاد و سلیقهی استاد در کارهای هنرآموز میماند و به تدریج که تسلط بیشتری بر آن حوزه پیدا کرد، نام خود و سلیقهی خود را هم به آن میافزاید.
با این اوصاف، من هم وقتی از مهارت یادگیری میگویم، از سلیقهی خودم میگویم. سلیقهای که در طول این سالها، از نشستن و کار کردن با کسانی شکلگرفته است که هر یک به شیوهای معلمم بودهاند.
امروز نمیتوانم آن معلمان را تفکیک کنم. از شریعتی که تلاشهای موفق و ناموفقاش را برای یاد گرفتن دستاوردهای دنیای توسعه یافته و ورود آنها به فرهنگ کشورم میبینم. تا ماریو دوست و همکار از دست رفتهام، که تلاشش را برای یاد گرفتن فرهنگ غریبی که نمیشناخت اما وادار شده بود در کنار آن زندگی کند میدیدم. تا اساتید خوبم در دانشگاه که وقتی از تجربیات و آموختههای خودشان میگفتند، میدیدم که از یک رویداد ساده کاری یا یک مطالعه سنگین علمی، چه چیزهایی را میشود یاد گرفت و چه چیزهایی را باید به فراموشی سپرد. از ولتر و لوتر وقتی که به تغییر جامعهی خودشان فکر میکردند. از مولوی، وقتی که رکیکترین واژهها را با هدف یاد دادن و آموزش، به ابزارهایی پاک و مقدس تبدیل میکرد تا از سعدی که داستان میگفت تا مقاومت مخاطب را در برابر یادگیری کاهش دهد.
یکی از شیوههای فسادانگیز در تربیت ما، باور به مفهوم «درست بودن مطلق» و تربیت «ذهن غلط یاب و تناقض یاب» است.
ما در درس دیکته، یاد گرفتیم که نمره از بیست شروع میشود و با هر اشتباه نمرهمان کم میشود. هیچکس به ما به خاطر دویست و پنجاه لغتی که درست نوشتیم، امتیاز نداد. اما به جای هر غلطی که نوشتیم، نمرهای کم شد.
ما در درس ریاضی، برهان خلف را یاد گرفتیم. برای اینکه ثابت کنیم چیزی درست است، فرض میکردیم که چنین نباشد و آنقدر ادامه میدادیم که به یک تناقض برسیم.
برای ما در کنکور، گزینه درست مهم نبود. فکر کردن به گزینه درست، زمان میبرد و رقابت چنان تنگاتنگ بود که نمیشد به گزینهی درست فکر کرد. این بود که آموختیم به دنبال گزینههای اشتباه بگردیم. آنها را حذف کنیم تا تنها یک گزینه بماند. کسی که در کنکور موفق میشود، صدها گزینهی نادرست را حذف کرده است! همین! مهارت غلط یابی بیشتر از مهارت حل مسئله میتوانست موجب موفقیت ما شود.
جانداران دستآموزی بودیم که سالها، تربیت شدیم تا به «غلطها» واکنش نشان دهیم. سر، برافراشته و دندان، تیز کرده، آماده باشیم تا «غلط»ها را بیابیم و پیروزمندانه، در نقض گفتار دیگران، نبوغ و هوشمندی را تجربه کنیم.
این جانداران پرورش یافته، وارد گروه بزرگتری شدند که جامعه نام داشت. جایی که هیچ چیز به صورت مطلق درست نیست. تاکید میکنم: هیچ چیز! درست نبودن هم، معنی غلط بودن نمیدهد. چون کمتر چیزی به صورت مطلق، نادرست و اشتباه است.
حالا با این نگرش، میخواهیم از حرف و رفتار و عقیده دیگران، «یاد بگیریم». بیایید یک مثال را بررسی کنیم.
بحث مهاجرت پیش میآید. جایی میخوانم: «متوسط هوش کسانی که از یک کشور مهاجرت میکنند، بیشتر از کسانی است که در آن کشور میمانند».
همان «ذهن غلط یاب» راه میافتد و جستجو میکند. به دنبال مثال نقض میگردد. یاد پسر همسایه میافتد که از لحاظ ذهنی تعطیل بود! درس نخواند. دانشگاه نرفت. روابط اجتماعی نمیدانست و همهی محل میدانستند که او روزی گرسنه و معتاد، در جوی آبی میافتد و میمیرد. اما حالا او در کانادا است. شاید زندگی عجیبی ندارد. اما در جوی آب هم نیست. شاد و خندان است و هر روز، با در و دیوار عکس میاندازد و در فیس بوک میگذارد و همهی همسایهها را تگ میکند!
همین یک مثال کافی است که ادعا نقض شود. اگر مهمانی باشد، حرف گوینده را قطع میکنم تا داستان پسر همسایه را بگویم. اگر سایت باشد، باقی متن را رها میکنم و به سمت قسمت کامنتها میروم تا بیسوادی و نفهمی و کمتجربگی و نگرش محدود نویسنده را به سخره بگیرم. اگر شبکههای اجتماعی باشد، با سایر همسایگان هماهنگ میکنیم و شبانه، به صفحهی گوینده حمله میکنیم و فحش می نویسیم. یا مودبانه کامنت میگذاریم و تاکید میکنیم که «همهی جنبهها دیده نشده است».
حالا احساس خوبی داریم. احساس غرور. احساس فهم. احساس تجربه داشتن. احساس نقد کردن. احساس اینکه من چیزی به حرف گوینده افزودم که او نمیدانست یا نمیفهمید یا نمیخواست بفهمد.
حاصل آن مهمانی، یا مطالعه آن متن، یا حضور در آن شبکه اجتماعی، نوع مدرنی از «ارضاء خود» است و حال عجیبی که در آن شرایط دست میدهد. البته حال میرود و قال فراموش میشود و ساعتی دیگر یا روزی دیگر، به دنبال قربانی جدیدی میگردیم.
«ذهن غلط یاب»، این فرصت را از «ذهن مصداق یاب» من گرفت تا با خودم فکر کنم: «چه کسانی را میشناسم که به دلیل اینکه از متوسط جامعه خود هوشمندتر بودهاند، تحمل شرایط جامعه برایشان سخت بوده و مهاجرت کردهاند؟». حتی فرصت نمیکنم که به ذهنم بسپارم که: «ممکن است یکی از دلایل مهاجرت، بالاتر بودن قدرت هوش و تحلیل فرد، نسبت به متوسط جامعهاش باشد».
عکس ماجرا هم درست است. جایی میخوانم که: «مهاجران، کسانی هستند که مسئولیت پذیر نیستند و نمیخواهند مسئولیت اصلاح و بهبود جامعه خود را بپذیرند. به کشوری دیگر میروند و صورت مسئله را پاک میکنند».
«ذهن غلط یاب»، دوباره به سراغ خاطراتش میرود. به سراغ دخترخالهی عزیزم که اینجا درس خواند و در فلان سازمان دولتی گزینش نشد. هفتهای یک بار هم «ارشاد» میشد. او الان در یکی از دانشگاههای خوب در دنیای غرب، تحصیل کرده و یک مدیر ارشد در یک مرکز تحقیقاتی است.
دوباره همان ماجرا. اگر مهمانی است حرف را قطع میکند و اگر سایت است کامنت مینویسد و اگر مقاله است ایمیل میزند و اگر شبکه اجتماعی است حمله میکند و …
«ذهن غلط یاب» فرصت را از «ذهن مصداق یاب» گرفت تا به خاطر بیاورد که کسانی هم هستند که به سختیهای اطرافیانشان نیشخند میزنند و میگویند: این مشکل من نیست. مشکل آنهاست. من پول دارم و وقت دارم و فرصت دارم و می خواهم از حق زندگیم استفاده کنم. دیگرانی بودهاند که قرنها در نقاط دیگر جهان، نهال رفاه و توسعه را کاشتهاند و من به جای عرق ریختن در این بیابان، ترجیح میدهم در سایهی آن نهال استراحت و زندگی کنم.
این است که فرصت نمیکنم به ذهن بسپارم که: «ممکن است یکی از انگیزههای انسانها برای مهاجرت، عدم احساس مسئولیت نسبت به اطرافیان باشد».
این انسان غلط یاب، سالها زندگی کرده است. سالها کتاب خوانده. درس خوانده. دکتر شده! مهندس شده! مدیر شده! عروس دارد. داماد دارد. کارمند دارد. خوب حرف میزند. اما…
وقتی حرف میزند، اگر صدا و تصویر را بگیرند و متن تحلیلهایش را بدهند، احساس میکنی حرفهای مسافر کج فهم و کم سواد و خستهی یک تاکسی است که ترجیح داده است خستگی مسیر طولانی سفر درونشهری را، به قیمت حرفهای پوچ و لغو و بیمعنی، کمتر کرده و به فراموشی بسپارد.
او هیچ کار خاصی نکرده است. هیچ حرف جدیدی نزده است. دنیا، از روزی که او واردش شده تا امروز که آن را ترک میکند، هیچ تغییر مثبتی را، هر چند کوچک، به واسطهی حضور او تجربه نکرده است. او یک «منتقد حرفهای» است. امروز میتواند از اوباما تا روحانی را در مسیر پنج دقیقهای ولیعصر تا هفتتیر نقد کند. کیارستمی و حاتمیکیا و سالها سوابق و زحماتشان را، در یک گفتگوی یک ساعته، نقد کند.
خطر اصلی این شیوه، در این است که آنکس که با «کشف تناقض» ارضا میشود، جدای از اینکه آموخته جدیدی نداشته، به سرعت لذت کشف قبلی را فراموش میکند و باید به دنبال تناقض بعدی بگردد. اما آنکس که با «کشف مصداق» خوشحال میشود، همیشه و همه جا میتواند لذت یادگیری را تجربه کند.
سالها پیش، در کلاس مذاکره با یکی از دوستان نزدیکم نشسته بودیم. معلم جملهای را گفت که شما هم بعدها از من بارها و بارها شنیدهاید. او گفت: «خلاصهی تجربهی تمام سالهای مذاکرهی من، این بوده است که آن امتیازهایی را که با سکوت میتوان گرفت هرگز با حرف زدن و موضعگیری صریح نمیتوان به دست آورد».
من در ذهن خودم به دنبال مثالهایی در زندگی خودم و اطرافیانم گشتم که سکوت، اثربخش بوده باشد. چند مورد به ذهنم رسید. دوست کناری من – که هنوز هم با هم دوست هستیم – به من گفت: «محمدرضا! مزخرف میگه. من همین پارسال که حقوقم رو بر خلاف بقیه اضافه نکردند هیچی به مدیرمون نگفتم. امسال هم که حقوق همه اضافه شد باز حقوق من اضافه نشد. سکوت کردم، بدبخت شدم!».
او اجازه گرفت. حرف معلم را قطع کرد و دو مثال مختلف مطرح کرد که نقض نظر معلم بود. هنوز هم که هنوز است، با هم که مینشینیم مثالهای دیگری میزند که «خاک بر سر فلانی! اینجا هم که سکوت کردیم بدبخت شدیم. دلم میخواد یک بار توی خیابون ببینمش. بزنم توی گوشش!».
من اما در آن کلاس همزمان دو درس را یاد گرفتم.
درس اول: «سکوت کردن در مذاکره میتواند امتیازهای زیادی برای ما کسب کند».
درس دوم: «سکوت کردن در مذاکره میتواند باعث شود که امتیازهای زیادی از دست بدهیم».
برای هر درس چند مثال هم شنیدم. برخی از معلم. برخی از دوستم.
الان هر وقت در مذاکره امتیاز میخواهم، به خودم میگویم: دو راه دارم. یا باید سکوت کنم یا باید حرف بزنم و اعتراض کنم. برای هر کدام هم دهها مثال و خاطره و مصداق بلدم و از روی آنها میتوانم حدس بزنم کدام گزینه، مناسب این مذاکره است.
شانس من برای کسب امتیار در مذاکره، از معلمم بیشتر است. او فقط یک گزینه پیش رویش داشت (سکوت)
شانسم از دوستم هم بیشتر است. او هم فقط یک گزینه میدانست (حرف زدن و اعتراض).
من هر روز در هر مذاکرهای، مصداقی برای یکی از دو درس بالا پیدا میکنم و بیشتر یاد میگیرم. و دوستم، هر روز، مثال نقض دیگری میبیند. چیزی که بیشتر او را عصبی میکند و مشتاق تا معلم آن سالها را ببیند و …
درس مرتبط در متمم: تفاوت مصداق و مثال
جناب آقای شعبانعلی گرامی، بنده اولین بار است که به صفحه شما مراجعه می کنم و از کمالات شما و تخصص شما بی اطلاعم، خودم هم تجربه و دانش کافی در این زمینه ندارم، فقط نظر شخصی خودم را عرض می کنم، بنابراین جسارت این حقیر را انشالله می بخشید.
نکات خوبی در نوشته شما وجود دارد که یاد گرفتم و ممنونم . من بطور خلاصه اینطور از فرمایشات شما و مثالهای خوب شما متوجه شدم که نباید گفته های دیگران را بطور صفر و یک شنید و یا به عبارتی دیگر، شما نیز به منطق فازی معتقد هستید که کاملا هم درست است. اما به نظرم پیدا کردن مثال نقض هیچ اشکالی ندارد و تحلیل عقلی چراغ راه ماست و این یک ابزار موثر در دست انسان است که با توجه به آن یک نظریه، گفتار ، قضیه ریاضی و عبارتی را با جستجو برای یافتن مثال نقض بسنجد و بررسی کند و ببیند آیا در همه احوال صدق می کند یا نه. این روشی بوده که افلاطون و ارسطو برای مباحثه پیش می گرفته اند و با سئوال به شخص می آموخته اند که گفته او در همه موارد نمی تواند صحیح باشد. این شیوه ایست که قضایای هندسی با استفاده از آن ثابت می شود. بطور مثال اگر شما تنها یک مثلث پیدا کنید که مجموع زوایای آن ۱۸۰ درجه نیست، دیگر کلیت این قضیه از بین می رود. نمی توانم تصور کنم اگر این خصوصیت از انسان گرفته می شد و هر کس، هر کلام و نظری را می شنید و بدون اینکه حتی با تجربه محدود و شخصی خودش آن را راستی آزمایی کند، می پذیرفت، چه اتفاقی می افتاد! آیا اینکه ما هر حرفی را از معلم و یا غیر معلم بپذیریم و در ذهنمان جای بدهیم، و حتی درصدی هم برای میزان درستی و نادرستی آن تعیین نکنیم، کار درستی است؟ آیا کسانی که شستشوی مغزی می شوند، غیر از این هستند که بدون راستی آزمایی گفته های دیگران، کلام آنها را می پذیرند و در ذهن ثبت می کنند و بد تر از همه به آن عمل می کنند؟ بطور مثال به کسانی که اعتقادات مذهبیشان بدون تفکر و سنجش ذهنی کسب شده، هُرهُری مذهب خطاب نمی گیرنند؟
قطعا همین عرض بنده هم بنده را متهم خواهد کرد که از قانون شمابرای یادگیری پیروی نمی کنم و دنبال مثال نقض می گردم که البته اشکالی هم ندارد. با احترام-مجید
سلام مجید عزیز.
در مورد قضیه ریاضی، حتی اگر من قضیه ای را به صورت کلی مطرح کنم و کسی پیدا شود و مثال نقض بیاورد باز هم قضیه من ارزشمند است چون احتمالا میتوان با محدود کردن فضای مسئله، قضیه را به صورت مطلق هم ثابت کرد.
من فکر میکنم نکته ی آقای شعبانعلی این نیست که ما تحلیل یا بررسی نکنیم نظریات افراد را. بلکه نکته این است که در تحلیل و نقدمان منصفانه رفتار کنیم و تمرکز خود را روی نابود کردن نظر طرف مقابل نگذاریم. یعنی نصفه ی خالی لیوان را اگر میبینیم حداقل نصفه ی پر آن را هم ببینیم. در مسائلی غیر از مسائل دقیق ریاضی، هیچ وقت هیچ چیز مطلقا درست نیست، پس اگر هم مثال نقض پیدا میکنیم، مصداق هم پیدا کنیم که بعدا بتوانیم بهتر از آن نظریه استفاده کنیم.
من نصفه ی پر حرف شما را میبینم، حرف شما درست است در شرایطی که در مورد یک قضیه دقیق ریاضی یا یک نظریه مشخص در یک فضای محدود تعیین شده صحبت میکنیم و دقت درستی ۱۰۰% (یا حداقل مشخص) میخواهیم. در این شرایط اگر شما “یک” مثال نقض هم پیدا کنید، نظریه مردود است.
ولی نکته ی مثبت بحث آقای شعبانعلی را هم میبینم و به همین دلیل باور دارم که تقریبا هیچ چیز مطلق نیست و اگر مصداقی و مثبت و سازنده فکر کنیم بیشتر میتوانیم سود ببریم و سود برسانیم، و دید جامع تر و کامل تری خواهیم داشت.
سلام دوست عزیزم.
ممنونم که به سایت سر زدید و امیدوارم باز هم وقت و فرصت داشته باشید و به سایت سر بزنید.
با مثالهای شما کاملاً موافقم. اما با تعمیم دادن آنها چندان موافق نیستم. مثال های شما از جنس علوم دقیقه هستند. ریاضی و هندسه اقلیدسی و مدل ریمانی و …
وقتی وارد حوزه علوم انسانی میشویم، هیچ چیز با مثال نقض حل نمیشود.
حالت اول: یک نفر میگوید افزایش حقوق انگیزه کارکنان را بالا میبرد.
شما مثال میزنید که: نه. نمیبرد. من مثال دارم.
نه اولی درست است و نه دومی.
مهم این است که کدام مصداقهای بیشتری دارند.
شما بگویید فلان کس رفت در فلان مکان مقدس، نابینا بود و بینا شد.
من بخواهم توهین کنم و بگویم: شما دروغ میگویید و خرافاتی هستید. چون من نابینا بودم و رفتم و بینا نشدم!
این نوع استدلال من غلط است.
باید برویم ببینیم ادعای من چند مصداق دارد.
ادعای شما چند مصداق دارد.
آن وقت میفهمیم که هر دو حرف می توانند درست باشند. یکی کمتر و دیگری بیشتر.
نکته دوم. روبروی منطق صفر و یک، منطق فازی نیست.
این نوع تحلیل شما هم ناشی از همان تفکر به سبک علوم دقیقه است.
من منطق ابهام را دوست دارم. با دو منطق قبل هم فرق دارد.
منطق دیجیتال میگوید: سیاه و سفید
منطق فازی میگوید: خاکستری
منطق ابهام میگوید: هزاران رنگ دیگر هم وجود دارند که میبینیم و هزاران رنگ دیگر که نمیبینیم.
اصلاً در حوزههای انسانی و رفتاری، برعکس ومتضاد هیچ چیز معلوم نیست.
متضاد جنون، عقل نیست. نوع دیگری از جنون است. به همان اندازه بی منطق!
همچنانکه متضاد عقل، جنون نیست. نوع دیگری از عقل است. به همان اندازه منطقی!
برعکس خداپرستی، کفر نیست. برعکس کفر، ایمان نیست.
حتی خداپرستی و کفر، طیف نیست.
خداپرستی و کفر دو نوع نگاه است از میان میلیونها نگاه دیگر که امروز وجود دارد و میلیاردها نگاه دیگر که بعداً به وجود خواهد آمد.
من اگر از مثال نقض میترسم به دلیل این است که وقتی شما می خواهید در مسیر مخالف یک تفکر حرکت کنید و آن را نقض کنید، محوری را برای حرکت به سمت آن و محوری را برای دور شدن از سوی آن در نظر میگیرید. خارج از فضای هندسه، چنین محوری وجود ندارد.
چنانکه، چون من منطق صفر و یک را رد کردم، شما با منطق جستجوی نقض منطق دیجیتال، بر این باور شدید که من به منطق فازی معتقدم.
در حالی که من هر دو منطق دیجیتال و فازی را به یک اندازه درست (یا نادرست) میدانم و باور نمی کنم که رد یکی منجر به پذیرش دیگری شود.
نقض و تناقض، متعلق به تفکر خطی است. دنیای واقعی، هیچ تناقضی را پذیرا نیست. هر چه هست، وجود و هم زیستی است…
سلام،
خیلی خوشحالم که این نوشتهی شما را دیدم و دعایتان کردم و امروز در تاکسی تا به منزل برسم خواهم اندیشید که چه فرصتهایی را از این به بعد با تلاش و تغییر نگرش بدست خواهم آورد و خیلی خوشحالم که کامنتی که برای متن قبلیتان نوشته بودم نفرستادم.
من نوشتههایتان را میخوانم و خیلی چیزها یاد میگیرم و به همین دلیل هم نسبت به آن حساس هستم.
مرا ببخشید اگر رک مینویسم.
چندوقتی است که بر خلاف رویهی گذشتهتان خیلی زیاد از ندانستن دیگران میگویید و از کوتهبینی مردم و از … . هر بار که اینگونه متون را مینویسید یک طعم تلخ در ذائقهی من خواننده میگذارید که مدیون شماست چون پیشتر، از شما آموخته. من نتوانستم بفههم اینکه مردم کوتهبین هستند و یا نیستند اصولا چه اهمیتی دارد، مگر برای یک درد دل سطحی با یک دوست نزدیک در محیطی بسته تا باری از ذهن خستهی گویندهی آن بردارد.
حیف این خانهی مجازی نیست که در آن کنار این مطالب دوستداشتنی – و انشاءالله اثرگذار بر من و ما و فرهنگ عمومی جامعه – حرفهای نخوتآمیز و درد دلهای سطحی باشد؟ مگر آنکه این نوع نوشتار در کسی در جایی اثری غیر از این داشته باشد که و الله العالم.
محمد رضاي عزيز ، سلام و عرض ادب
برداشت من از مقدمه صفر ديگركه در پست شماره ۱ مرتبط با اين پست به آن اشاره كردي و مطالب اين پست اينه كه در مورد مفاهيم حوزه علوم انساني و اخلاقيات مثل عقل و جنون و يا خداپرستي و كفر كه هر دو می تونند درست باشند. یکی کمتر و دیگری بیشتر، توجه به مصداقهايي كه هر شخصي براي خودش تصور ميكنه مهمتراز توجه به مصداقهايي كه ديگران به اون اشاره مي كنن حتي اگه در گروه اقليت يك نفره ! قرار بگيره . معلم عزيزم اگه برداشتم غلطه لطف ميكني در صورت امكان برداشت مناسب تر رو بنويسي .
سلام.
ممنونم بابت این مطلب فوق العاده و خوشحالم که انتظار ما از دیشب خیلی طول نکشید و اولین سری از مطالب یادگیری رو خوندیم.
میدونم با وجود مشغله ای که دارین برای اینجا و متمم خیلی وقت میزارین اما میخوام بگم بازم بنویسید و بیشتر بنویسید. روزنوشت ها پر از درس و نکاتی شده که نظیرش خیلی کم برای ما بیان شده و میشه.
همیشه شاد و سلامت باشید معلم دوست داشتنی من
خلق را تقلیدشان بر باد داد/ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
سلام وقت بخیر. حوالی یک سالی میشه با سایتتون آشنا شدم و هر شب مطالبتون میخونم ولی تا به حال خاموش بودم. بعد این مدت باید مراتب سپاسگزاریم بابت مطالبی که از شما استاد گرامی آموخته ام را اعلام کنم(هرچند با تاخیر).حس اطمینان خاطری دارم وقتی سراغ نوشته هاتون میام .
چقدر نکات زیباییست. چند روزی فرصت مطالعه نوشته های شما دست نداده بود. این متن خیلی حالم رو خوب کرد.
گوسفند سیاه چیزیه که اکثر ما دنبالشیم. این سلسله نوشته رو خیلی با اشتیاق دنبال میکنم. به امید روزی که مهارت یادگیری رو بیاموزیم.
سلام.قانون اول و تمرین و تکرارش و بعد اجرا در رفتار خیلی سخته استاد ولی به خودم تعهد دادم که رفتارمو بازسازی کنم درست یادبگیرم .من سی سالمه ولی شش ماهه دوباره متولد شدم ممنونم که حضور داری و جایی درستی قرار گرفتم …اگه سالها پیرو تناقض ها حرکت کردم و این روش تربیتی زندگی ماها بوده امروز خدا بهم فرصت داده یکبار دیگه خودم مسیر یادگیری و آموزش رو طی کنم همراه با فردی که از جنس نسل خودمه…مثل من میخنده مثل من گریه میکنه ..مثل من دلش به درد میاد و هزاران شباهت …با این تفاوت که از بدو تولد درست حرکت کرده و سی سال از من جلوتره…ولی از نسل وزمان منه….پدری که با فرزندانش فاصله سنی نداره و شاید…به حرمت وقتی که میزاری به حرمت دلی که گاهی از ما رنجیده میشه من متعهد میشم نظراتی که به نظرت شخصی است ولی برای من مسیر رو هموار میکنه رفتار درست و منش منطقی رو تمرین کنم یاد بگیرم و هیچوقت برای گذران وقت پا به خونت نزارم …چون میدونم دلیل بودنت ساختنه و نمیخوام روزی برای لحظه ای احساس کنی بیخودی برا این همه آدم وقت گذاشتی…ممنونتم
آزاده عزیز سلام
چقدر زیبا گفتی دوست خوب ما و ممنون که دوباره مینویسی . تلاشت برای تغییر ، قابل ستایش هست و خوشحالم که خودت به این باور رسیدی که باید بخوای تا به هدفت برسی (البته برداشت من این بود)
ارادتمند – هومن کلبادی
سلام.من هم به خاطر حضور تک تکتون ممنونم و روزی امیدوارم نتیجه بودنتونو بهتون واقعی ثابت کنم…من حرف دلمو زدم فقط
آنکس که با «کشف تناقض» ارضا میشود، جدای از اینکه آموخته جدیدی نداشته، به سرعت لذت کشف قبلی را فراموش میکند و باید به دنبال تناقض بعدی بگردد. اما آنکس که با «کشف مصداق» خوشحال میشود، همیشه و همه جا میتواند لذت یادگیری را تجربه کند.
عالی بود٬ ممنون که طولانی بود:)
پی نوشت بی ربط: واقعا نمی دونم چرا وقتی یک پست جدید رو در فیس بوک می بینم٬ دوست دارم که بیام و از اینجا بخونمش!!
سلام
شب عید سال ۹۲ ، توی همین خونه ، از من پرسیدین که برنامه ات برای سال جدید چیه ؟بیش از ۶ ماه نمیشد که با شما و تفکرات شما و ذهنیت شما آشنا شده بودم . از برنامه ی خودم گفتم و کارهایی که دوست داشتم انجام بدم . امروز اومدم بگم ، خوشحالم که اون شب از من پرسیدین و من هم اینجا نوشتم .دیروز یکی از روزای خوب زندگی من بود ، مثل همه ی روزهای خوبی که شما برای من ساختین … http://trainingskills.blogfa.com/post/520
محمدرضا
ممنونم از اینکه هستی
ممنونم از اینکه می نویسی
ممنونم از اینکه به معنای واقعی کلمه ، معلم هستی
ممنون از اینکه هم تنبیه میکنی و هم تشویق
ممنونم به خاطر همه ی لحظه های خوب
ممنونم از اینکه اون شب گفتی:
“بعد از اینکه هدف گذاری هات رو انجام دادی، حتماً Weekly Plan درست کن.
ما یا برنامه ها رو با دقت روز می نویسیم که به محض اولین شکست در اجرا، کل برنامه رو کنار میگذاریم
یا اینکه برنامه های کلی تنظیم میکنیم که هرگز اجرا نمی شن.
عادت اروپاییها اینه که برنامه ریزی هفتگی انجام می دن.
مثلاً میگن تا هفته ۱۲ باید، فلان کتاب خونده بشه.
یا هفته ۱۴ و ۱۵ میخوام برم مسافرت.
یا هفته فلان…
تنظیم Weekly plan خیلی کمک میکنه که آدم وقتهای گرفتاری و وقتهای آزادش رو به درستی تشخیص بده و مدیریت کنه.”
خیلی جاها اشتباه کردم ، حرف هایی زدم و کارهایی انجام دادم که شاید بهتر بود که اون حرف ها گفته نمیشد ، یا در موقعیت بهتری گفته میشد . و کارهایی که در فرصت مناسب و با برنامه ریزی درستی انجام ندادم و باعث دلگیری اطرافیانم شدم .اما همیشه تلاش کردم و میکنم تا تصمیمی بگیرم که کمتر پشیمون بشم و کمتر باعث دلگیری بشم .
امیدوارم به اندازه ی دانسته هام مفید باشم ، و اگر دانشی کسب میکنم ، توهمی از دانسته ها نباشه …
در هر جامعه و فرهنگی – خصوصاً جوامع کمتر توسعه یافته – به نظر میرسد بیشتر از «به خاطر سپردن آموخته های جدید» آنچه در یادگیری صحیح مهم است، «از خاطر زدودن آموخته های کهنه» باشد.
یکی از شیوههای فسادانگیز در تربیت ما، باور به مفهوم «درست بودن مطلق» و تربیت «ذهن غلط یاب و تناقض یاب» است.
خطایی وجود ندارد
چشم های ما آنچه را نمی پسندند خطا می نامند ، و ما که اعتمادمان به چشم هاست، روی اعمالمان نام می گذاریم .
خطا آنجا مفهوم می یابد که در مقابلش صحیح وجود داشته باشد .راه درستی وجود ندارد در دنیایی که هیچ چیزش مطلق نیست !
سلام.طولانی نبود که شما ان قدر نوشتید که ببخشید )):
ممنون بابت این مبحث منم خیلی جاها ذهنم غلط یاب و دنبال مثال نقض درس خوبی بود ممنون استاد
خیلی عالی بود ممنون.
فقط واقعا بعضی وقت ها که نه بیشتر وقت ها بین دو راهی می مانم . که کدام یک نتیجه بخش هستن.
سخته انتخاب از بین این دو گزینه
سلام من معمولا خواننده ساکت نوشته های شما هستم.اما این بار خواستم مطلبی را که بارها به ذهنم رسیده بنویسم.متنهای شما همیشه آموزنده واغلب به شکل جالبی جدیدند. انگار از مکانی به مساله نگاه می کنید که کس دیگری نیست وخیلی وقتها انگار از زمان دیگری.این،خیلی باشکوه و زیباست.برای من تصور چنین جایی بودن سخته.امیدوارم برای شما فقط زیبایی باشه
سلام دوستان
یه اتفاقی چند وقته در من افتاده و اون هم اینه که با هر کسیکه یه ذره جوش میگیرم ازش می پرسم آیا سایت شعبانعلی و متمم رو میبینی؟!
اگه جوابش منفی باشه عصبانی میشم و اصرار میکنم که برو ببین!!
دفعه ی دیگه وقتی میبینمش دوباره می پرسم اگه بازم سست بوده باشه واقعأ دیدگاهم نسبت به طرف مقابل تغییر میکنه(از جنس منفی_حالا نه به این شدت ولی تغییر میکنه)!!!
به نظرتون من چمه؟؟؟
عاشق شدی ! عاشق متمم و یادگیری ! 😉
نیما کامل عزیز سلام
تقریباً من هم همین کاری رو که شما می کنی انجام میدم ولی با یک مدل دیگه . من همه رو دعوت به دیدن این سایت می کنم و فکر می کنم وظیفۀ من در قبالِ درس هایی که از محمدرضای عزیز و تیم محترمشون گرفتم ، اینه که همین عشق رو با عشق به بقیه پیشنهاد کنم . البته باید اعتراف کنم ، اونایی رو که دوستشون دارم و برام مهم هستن ، به طور رسمی و حرفه ای (follow up) پیگیری می کنم و رهاشون نمی کنم تا دستشون رو به یه گوشه از این خونه بند کنم . با هر کس به روش خودش وارد صحبت می شم . مثلاً یکی که به انسانیت ، اعتماد ، بخشش و سخاوت علاقه مند هست رو تلاش می کنم تا با خودِ محمدرضای عزیز ، منشِ ایشون ، متنِ کپی رایت سایت و سیاستِ تراست زون آشنا کنم ؛ یکی که دوست داره مطالب علمی و منطقی تر و محتواهایی در این زمینه رو بیشتر مطالعه کنه ، متمم رو بهش پیشنهاد می کنم ؛ یکی که به داستان و روایت و بیوگرافی خوندن و شنیدن علاقه مند هست رو به شنیدن فایل های رادیو مذاکره دعوت می کنم و تلاش می کنم که با دانود کردن فایل ها و حتی هدیه کردن فلش مموری حاویِ فایل های رادیو مذاکره ، در اون دوستم ایجاد انگیزه بکنم ؛ یکی که به مباحث مدیریتی و به خصوص مدیریت کسب و کار علاقه مند هست رو دعوت به خوندن و آشنایی با مبحث MBA اونم از نوع Motamem Business Administration می کنم ؛ یکی که دنبال مطالبِ به روز و اطلاعات عمومی هست و به نوعی روحیۀ تعاملی داره و نوعاً بیشتر خصوصیات افراد برونگرا رو از خودش بروز میده ، به خوندن فایل های روزنوشته ها دعوتش می کنم و به سراغ فایل های منتخبی از آرشیو میرم که برای خودم هم جذابیت داشته و سعی می کنم با آگاهی از نوعِ نیازِ مخاطب ، بهش محتوای موردِ علاقش رو توصیه کنم ؛ نیما جان عزیز ، به عنوان فردی که دغدغۀ مشابهی با شما دارم و دوست دارم این گنجینه رو با همه سهیم بشم ، فکر می کنم برای اینکه دعوتی که انجام میدیم و تلاشی که برای جذب افراد به این سایت ها می کنیم میبایست سیستمی تر و هدفمند تر باشه و با توجه به اینکه عمدۀ مخاطبین برای محتوایی که ( یا هر چیز دیگه ای که ) به آسانی به دست بیارن و برای بدست آوردنش ، تلاش و تکاپوی خاصی نکرده باشن ، ارزشی درخورِ اون چیز قائل نمیشن و از دست دادنش هم ناراحتشون نمی کنه ، نه تنها نباید از این بی تفاوتی ناراحت بشیم بلکه باید یک مشتریِ گذری و بالقوه رو به یک مشتری دائمی و بالفعل تبدیل کنیم . البته در خصوص مواردِ عکس هم مصداق های بسیار زیادی وجود داره که مخاطبین (مثل خود من) با روبرو شدن با اولین مطلب و محتوا ، مبتلا میشن و به ارزش و قدر و منزلت این مطالب و محتواهای با ارزش پی میبرن ؛ در هر حال باید به جای اینکه مثال های نقض ، ما رو از هدفمون دور کنه و انگیزمون رو از بین ببره ، باید مصادیقی رو پیدا کنیم که ابتلای اون افراد به خونه هامون (شعبانعلی.کام و متمم) میتونه انگیزۀ ما رو برای ادامۀ همین رویه ، به طور روز افزون ، افزایش بده
به امید روزی که همۀ افرادی که این سایت ها و خونه هامون میتونه براشون محلی برای توسعۀ مهارتهاشون باشه بتونن از هر طریقی و به هر شیوه ای با این خونه های ارزشمند آشنا بشن و از بودنِ در این خونه ها ، مثل ما ، لذت ببرن و اون ها هم همین رویه رو برای اطرافیانشون ، ادامه بدن
ارادتمند – هومن کلبادی
سلام بر محمد رضای عزیز
یاد یه شعری افتادم که می گفت:
همه از پشت خنجرم زده اند! دوستانی خجالتی دارم!!
از این جهت میگم که نوع نگرش شاعر به کساییکه بهش بدی کردند جالبه! دوستانی خجالتی!!
ممنونم محمد رضا
خاظره ای از علامه طباطبایی شنیدم که آن قدر از شنیدن توضیح یک مسأله ای از مرحوم مطهری به شور و هیجان آمده بود که گفته است از شوق دلم می خواهد برقصم … حالا که توضیحات شما را برای هر مسأله ای به این قشنگی می بینم این شوق رو درک می کنم !
ممنون ، ی چیز جدید از معلم خوبم یاد گرفتم 🙂
یک نکته دیگه من بگم استاد!
اصلا برای انجام کاری چرا دنبال کسی هستیم که اون کار رو قبل از ما انجام داده؟
به طور مثال وقتی دانش آموز کنکوری با معدل کم برای قبولی در رشته شهر خوب تلاش میکنه!
از صد ها نفر سوال میپرسه که کسی با شرایط من بوده که موفق بوده باشه؟
به قول شما دنبال مثالن!
خوب چرا ما اولین کسی نباشیم که این کارو رو انجام میده!
ایا قبل از ادیسون لامپ تولید شده بود؟
خیلی خوب بود ممنون
خواننده تون را شرمنده میکنید که به خاطر نوشتن و در اختیار قرار دادن تجربیات و دانسته هاتون عذرخواهی میکنید
سلام
محمدرضا جان خیلی وقتا فکر میکنم که دنیارو با هیاهو ساختیم،هیاهو بیشتر مارو به خودش جذب میکنه.دیدی کسی که دنبال مصداق میگرده،اطرافیان فکر میکنن چیزی بارش نیست و ازین حرفا.
کلا علاقه ی شدیدی به ساز مخالف داریم…
خیلی دوست داشتم هنوز متن ادامه داشته باشه،برخلاف اینکه شما فرمودید که متن طولانی هست….
واقعا نگاهتون به مسائل جالب و تامل براگیزه…
بازهم مثل همیشه ممنون
ممنون آقای شعبانعلی ، من تا حالا چیزهای زیادی از شما یاد گرفتم امیدوارم نوشتن های شما و یادگیری من وسایرین ادامه داشته باشه یادگیری من هم نسبی هست ولی حتی اگر ۱۰ درصد هم مطلب رو بگیرم بازم مفیده . سربلند و پیروز باشید .
با سلام خدمت محمد رضا شعبانعلی عزیز. از مدتی پیش که تو فضای مجازی مطالبت دنبال می کنم احساس می کنم با یک دایره المعارف زنده روبرو هستم که نمیشه به حرفاش فکر نکرد! امیدوارم سایه شما و امثال شما ها تو این مملکت هر روز بر سر من و نسل من سنگینی کنه!! از ته دل برات آرزوی سلامتی و بهروزی دارم….
اخ جان ادامه مطلب قبلی اومد خیلی خیلی ممنون محمد رضا، من لحظه شماری می کنم برای ادامه مطلب یادگیری.
محمدرضای عزیز سلام
می دونم که نباید ازتون تشکر کنم و این مغایر با سیاست های کامنت گذاری هست ولی یواشکی ازتون تشکر می کنم چون بسیار ناب و زیبا ، با مصداق های عینی و مثال های متعددی که زدید ، قانون اولِ یادگیریتون رو ، ملکۀ ذهن من کردید . اینکه بپذیریم و به این باور برسیم که مدل ذهنی تناقض یاب ، که از بدو تولد در ذهن ما حکاکی شده و نهادینه شده در وجودمون ، می تونه اشتباه باشه و باید ( به قول یاسینِ اسفندیارِ عزیز ) باید این الگوی ذهنی تناقض یاب رو با الگوی ذهنی مصداق یاب جایگزین کنیم (در عین حالیکه بسیار بسیار سخت هست ولی غیر ممکن نیست ) . محمدرضای عزیز ، ازتون ممنونم که قوانینِ یادگیریِ خودتون رو (هر چند به عقیدتون نظرِ شخصیِ شماست) با ما سهیم میشید . ازتون ممنونم ، همین
ارادتمند – هومن کلبادی
محمدرضا هرچقدر طولانی تر باشه انگیزه ما برای خوندن و دقت کردن بیشتره ,چرا معذرت خواهی ?
موضوع نوشته آنقدر جذاب و ملموس بود که طولانی بودنش احساس نشد. ضمن این که عدم توجه به بحث یادگیری از طریق مصداق یابی در زندگی هر روز ما خودش را نشان می دهد. مثلا می شنویم با همه مردم با روی خوش برخورد کنید بلافاصله یاد فلان آدمی می افتیم که احترام و روی باز ما را بر پایه ضعفمان گذاشت و از موضع بالا به پایین برخورد کرد و یا مثال هایی از این قبیل… طبیعی است که وقتی یک گزینه برای انتخاب داشته باشیم راحت تر عمل می کنیم تا دو انتخاب! هر چه تعداد گزینه ها بیشتر می شو بیشتر مجبور به تحلیل قضیه می شویم و صورت مسئله سخت تر می شود. این جاست که میان برهای ذهنی که قبلا اشاره داشتید وارد عمل می شوند و مسئله را تنها به یک حالت تعمیم می دهند.
طبیعی است که دیتیل و جزئیات مطالبتان در ذهن باقی نمی ماند اما مغز و روح نوشته عمیق خودش را ثبت می کند… تشکر می کنم هم بابت گیرایی کلام و هم به رو آوردن تاول های ته نشین شده که گاهی آنقدر با آنها خو گرفته ایم که یادمان می رود دردهای بین مسیرمان از کجاست؟!
سلام آقای محمدرضا شعبانعلی
بزرگترین چیزی که درموردشمامی توان گفت این جمله حضرت علی (ع)است.امیدوارم هروقت ازآموزاندن ومعلم بودن خسته شدیدبه این جمله فکرکنید:
خداازمردم نادان عهدنگرفت که بیاموزند،تاآنکه ازدانایان عهدگرفت که آموزش دهند.
ممنون مثال دو درس از کلاس مذاکره خیلی گویا بود.
اما من مشکلی دارم که ظاهرا ربطی به عنوان متن ندارد ولی خیال میکنم ریشه اش مربوط هست.
من اونقدر در یک مساله احتمالات مختلف رو در نظر میگیرم که برای خیلیها فهم حرف یا نظرم راحت نیست یا از موضع من تعجب می کنند. لحظه ای که طرف دارد به جواب مورد نظر خودش فکر میکند که انتظار دارد همان را بشنود من سوالی یا جمله ای مطرح میکنم که گیج میشود. چون معمولن انتظار دارند از تو بشنوند این درست است یا غلط ، هست یا نیست، ۰ یا ۱،
اما تو همزمان داری احتمالات دیگر را بررسی میکنی و مکث یا سوالی یا پاسخی با توجه به آن احتمالات ارایه میدهی که دیگری گیج میشود و یا به احتمال بیشتر فکر میکند تو خنگی یا حرفش را نفهمیدی یا این یک بازیست که درآورده ای یا میخواهی دروغی بگویی یا آدم خودبزرگ بینی هستی یا …
تقریبا همیشه جوابی که از دیگران میگیرم چیزیست که خودم به آن فکر کرده ام ( از بس احتمالات را همزمان در ذهن دارم) و شگفت زده نمیشوم (و دریغ از مقداری هیجان و شگفت زده شدن توسط دیگران) اما احساس میکنم این حالت من در گیج جلوه دادن خودم تاثیر شگفت و موفقیت آمیزی دارد.
البته این بیشتر در فضای رسمی هست که زیاد باز با دیگران صجبت نمیکنم. مثل محیط کار یا کلاس درس…
مشکل بعدی اینست که زیاد از گذشته درس نمیگیرم. احتمالا یک اختلال یادگیریست…
شاید بیشترین ابهام رو هم همیشه تجربه میکنم و البته سازگاری خوبی با اون دارم
اسم خودم رو هم گذاشتم صندوقچه ابهامات…
دوستان اگر راهنمایی یا تحلیلی به ذهنشون میرسه خوشحال میشم اونا رو بخونم…
از عزیزی که نمره منفی دادن تشکر میکنم ولی این کافی نیست خواهش میکنم نظرتون رو بنویسید تا من هم بفهممش و اگه اشکالی بجا بود برطرف کنم.
باید بگم:
در متن کامنتم زیاد از لفظ من استفاده کردم، خب البته بدون تفکر و ویراستاری نوشتم و یک احتمال شاید اینه که بصورت ناخودآگاه این من برام مهم هست … باید دنبال جمله بندیهای بهتر میگشتم تا این واژه رو تکرار نکنم.
🙁
استاد:)
شهرزاد:)
چیز دیگه ای ندارم که بگم جز اینکه من خیلی از شما یاد میگیرم. ممنونم .
لطفا همیشه باشید و طولانی بنویسید. 🙂
روزتون بخیر
سلام آزاده عزیزم
گاهی تشکر از دوستان، لطفی بیکران در خود نهفته دارد.
ممنون که هستی و تقدیرت، شایسته است.
شاد باشی دوست خوبم.
هیمشه وقتی راجع به یک موضوعی باهات صحبت می کردم از اینکه توی اون موضوع چخ زاویه دید عجیبی به اون قضیه داری تعجب می کردم.یه نقطه به صورت اتوماتیک پیدا می کنی و از اونجا به مسئله نگاه می کنی. این خلاقیت انتحاب پرسپکتیو حیرت زدم می کرد.چند وقت پیش قبل از ناهار که بحث یادگیری به صورت کوتاه پیش امد فکر نمی کردم که از زاویه ای به موضوع نگاه کنی که باز هم انقدر متعجبم کنه.اگر بخواهم یک ویژگی بارز راجع بهت بگم نه مذاکره یادم میاد،نه هر چیز دیگه ای که به خاطر اون شناخته شده ای By Far همین انتخاب پرسپکتیوت منو شگفت زده می کنه
همیشه با نوشته هات آدم رو غافلگیر می کنی…
منظورم اینه که نتیجه ای که در نهایت، از نوشته ت می گیری؛ به زیبایی هر چه تمام تر، آدم رو به حیرت و تفکر فرو میبره….
این به نظر من همونی می شه که آدم بتونه زاویه دیدش رو بازتر و بازتر کنه و چیزی رو که دیگران از یک زاویه بسته و از داخل می بینن، از زاویه بازتر و از بیرون بهش بنگره…
می دونی… توی پست “هدیه تولد” هم من چند درس بزرگ گرفتم … : (یابهتره بگم برام یادآوری شد)
درس اول: ذهنم رو مهار کنم و جز برای خیر و نیکی از قدرت تفکرم استفاده نکنم.
درس دوم: رفتارم رو مهار کنم.
درس سوم: گفتارم رو مهار کنم.
درس چهارم: صبور و شکیبا باشم.
درس پنجم: جز از شور و عشق و شادی برای خودم و اطرافیانم سخن نرانم.
(درس های بیشتری هم توی ذهنم هست، ولی از اونجایی که عدد ۵ رو خیلی دوست دارم، به همین ۵ درس اکتفا می کنم:) )
بعد از روزهایی که هوای حوصله م ابری بود!… بعد از این یک هفته سکوت توی این خونه قشنگی که برامون ساختی و تعمق بیشتر در درونم و حالا با خوندن این نوشته زیبا ؛ این ۵ درس رو فرا گرفتم (یا شاید برام یادآوری شد …)
ازت ممنونم…
سلام شهرزاد عزیز
درس هایی که گرفتید ، برای من هم مصداقِ آموزه هایی مشابه بود . خوشحالم که هوایِ ابریِ دلتون ، آفتابی شد . جا داره به نوبۀ خودم ، برای ابری کردنِ هوای دلتون عذر خواهی کنم دوست خوب هم خونه ای . به امید اینکه هوای دل هیچکسی ، هرگز ابری نشه ، به خصوص هم خونه ای های من
ارادتمند – هومن کلبادی
سلام شهرزاد عزیزم
بی صبرانه منتظر اومدنت بودم.
ممنونم که مثل همیشه دست پر اومدی.
هر کدوم از دوستان، نوید بخش آگاهی و یادگیری هستند. از محمدرضا صاحب این خونه گرفته، تا تک تک شما عزیزان.
ممنونم و برایت رضایت و شادی آرزو دارم.
دوست خوبم.
دوستان خوب جزو باارزش ترین دارایی های یه آدم محسوب میشن و من همیشه شکرگزار خداوند بوده و هستم که از این نظر همیشه ثروتمندم …
دوستان عزیزم … چه شمایی که اینجا نوشتین، چه شمایی که جاهای دیگری برام نوشتین… واقعا از لطف و مهربونی همه تون بینهایت ممنونم.
جایی خونده بودم که: “دوستی، چیزی نیست که بشه تو مدرسه یاد گرفت. ولی اگه دوستی رو یاد نگیری، هیچ چیز دیگه رو نمی تونی یاد بگیری.” و حالا در این پست یادگیری و با لطف دوستانم، اولین چیزی که یادم افتاد همین جمله بود.
توی این خونه یا به تعبیر دیگری (که الان به ذهنم رسید) باغ یادگیری شعبانعلی دات کام؛ که در تصورم، پره از گل و سبزه و درخت و گنجشگ نغمه خون، و کلاً توی فرصت شگفت انگیز یکبار زندگی کردنمون؛ چقدر زیباست که در هر رویداد، هر حرفی، هر اشکی و هر خنده ای … درسی و پیامی و نشانه ای رو بگیریم برای اینکه به هدف اصلی آفرینش خداوند از خودمون نزدیک تر بشیم که به نظر من، همون رشد و تعالی و به معنای واقعی، انسان بودن هستش…
باز هم بخاطر همه چی، از صاحبخونه یا باغبان خوب این باغ و از همه ی دوستان خوب و نازنینم ممنونم… ( و از بقیه دوستان که ممکنه دلشون نخواد که خودشون رو مخاطب این کامنت بدونن یا علاقه ای به خوندن حرفهای من نداشته باشن هم خیلی عذر می خوام)