دوره آموزشی مقدمه‌ای بر تفکر سیستمی (کلیک کنید)

قوانین یادگیری من (۲): ذهن مصداق یاب

خیلی طولانی شده. خیلی. ببخشید. خودم دوباره خوندمش خجالت کشیدم.

در نوشته‌ی قبل خواستم این بحث را شروع کنم که: چرا یاد نمی‌گیریم؟

اما مقدمه چنان طولانی شد که شروع واقعی بحث به این نوشته کشید. به نظر می‌رسد که یادگیری یک مهارت است. هر مهارتی – خواه نواختن موسیقی باشد و خواه صحبت به زبانی دیگر و خواه ساختن صنایع دستی – نیازمند دانستن تعدادی اصول پایه و تمرین کردن روی آن است. هر چیزی که تسلط بر آن، نیازمند تمرین و اجرایی کردن نباشد، از جنس «دانش» است و نه «مهارت».
ویژگی دیگر هر مهارتی، فرد محور بودن آن است. وقتی از نواختن یک ساز موسیقی حرف می‌زنیم،‌ بلافاصله می‌گویند: پای درس چه کسی نشسته‌ای؟ اما حوزه‌ی دانش چنین نیست. دانش توسط دانشمندان تولید می‌شود اما مستقل از دانشمندان، معنا و بقا پیدا می‌کند.

به محض اینکه گفتیم «فرد محور»، باید به خاطر داشته باشیم که نتیجه‌ی بعدی آن «سلیقه محور» بودن است.

«نقطه‌ی جوش آب»  و «جدول ضرب اعداد» چیزی از جنس دانش است و نه مهارت. فردمحور نیست (آزمایش‌کننده و آموزش دهنده‌اش مهم نیست) و سلیقه هم در آن جایی ندارد.

اما نقاشی و موسیقی و سایر جنبه‌های هنر، نمونه‌های واضحی از مهارت هستند. نام استاد و سلیقه‌ی استاد در کارهای هنرآموز می‌ماند و به تدریج که تسلط بیشتری بر آن حوزه پیدا کرد، نام خود و سلیقه‌ی خود را هم به آن می‌افزاید.

با این اوصاف،‌ من هم وقتی از مهارت یادگیری می‌گویم، از سلیقه‌ی خودم می‌گویم. سلیقه‌ای که در طول این سالها، از نشستن و کار کردن با کسانی شکل‌گرفته است که هر یک به شیوه‌ای معلمم بوده‌اند.

امروز نمی‌توانم آن معلمان را تفکیک کنم. از شریعتی که تلاش‌های موفق و ناموفق‌اش را برای یاد گرفتن دستاوردهای دنیای توسعه یافته و ورود آنها به فرهنگ کشورم می‌بینم. تا ماریو دوست و همکار از دست رفته‌ام، که تلاشش را برای یاد گرفتن فرهنگ غریبی که نمی‌شناخت اما وادار شده بود در کنار آن زندگی کند می‌دیدم. تا اساتید خوبم در دانشگاه که وقتی از تجربیات و آموخته‌های خودشان می‌گفتند، می‌دیدم که از یک رویداد ساده کاری یا یک مطالعه سنگین علمی، چه چیزهایی را می‌شود یاد گرفت و چه چیزهایی را باید به فراموشی سپرد. از ولتر و لوتر وقتی که به تغییر جامعه‌ی خودشان فکر میکردند. از مولوی، وقتی که رکیک‌ترین واژه‌ها را با هدف یاد دادن و آموزش،‌ به ابزارهایی پاک و مقدس تبدیل می‌کرد تا از سعدی که داستان می‌گفت تا مقاومت مخاطب را در برابر یادگیری کاهش دهد.

look-for-applications-not-exceptions

یکی از شیوه‌های فسادانگیز در تربیت ما، باور به مفهوم «درست بودن مطلق» و تربیت «ذهن غلط یاب و تناقض یاب» است.

ما در درس دیکته، یاد گرفتیم که نمره از بیست شروع می‌شود و با هر اشتباه نمره‌مان کم می‌شود. هیچکس به ما به خاطر دویست و پنجاه لغتی که درست نوشتیم، امتیاز نداد. اما به جای هر غلطی که نوشتیم، نمره‌ای کم شد.

ما در درس ریاضی، برهان خلف را یاد گرفتیم. برای اینکه ثابت کنیم چیزی درست است، فرض می‌کردیم که چنین نباشد و آنقدر ادامه می‌دادیم که به یک تناقض برسیم.

برای ما در کنکور، گزینه درست مهم نبود. فکر کردن به گزینه درست، زمان می‌برد و رقابت چنان تنگاتنگ بود که نمی‌شد به گزینه‌ی درست فکر کرد. این بود که آموختیم به دنبال گزینه‌های اشتباه بگردیم. آنها را حذف کنیم تا تنها یک گزینه بماند. کسی که در کنکور موفق می‌شود،‌ صدها گزینه‌ی نادرست را حذف کرده‌ است! همین! مهارت غلط یابی بیشتر از مهارت حل مسئله می‌توانست موجب موفقیت ما شود.

جانداران دست‌آموزی بودیم که سالها، تربیت شدیم تا به «غلط‌ها» واکنش نشان دهیم. سر، برافراشته و دندان، تیز کرده، آماده باشیم تا «غلط»ها را بیابیم و پیروزمندانه، در نقض گفتار دیگران، نبوغ و هوشمندی را تجربه کنیم.

این جانداران پرورش یافته، وارد گروه بزرگتری شدند که جامعه نام داشت. جایی که هیچ چیز به صورت مطلق درست نیست. تاکید میکنم: هیچ چیز! درست نبودن هم، معنی غلط بودن نمی‌دهد. چون کمتر چیزی به صورت مطلق، نادرست و اشتباه است.

حالا با این نگرش، می‌خواهیم از حرف و رفتار و عقیده دیگران، «یاد بگیریم». بیایید یک مثال را بررسی کنیم.

بحث مهاجرت پیش می‌آید. جایی می‌خوانم: «متوسط هوش کسانی که از یک کشور مهاجرت می‌کنند، بیشتر از کسانی است که در آن کشور می‌مانند».

همان «ذهن غلط یاب» راه می‌افتد و جستجو می‌کند. به دنبال مثال نقض می‌گردد. یاد پسر همسایه می‌افتد که از لحاظ ذهنی تعطیل بود! درس نخواند. دانشگاه نرفت. روابط اجتماعی نمی‌دانست و همه‌ی محل می‌دانستند که او روزی گرسنه و معتاد، در جوی آبی می‌افتد و می‌میرد. اما حالا او در کانادا است. شاید زندگی عجیبی ندارد. اما در جوی آب هم نیست. شاد و خندان است و هر روز،‌ با در و دیوار عکس می‌اندازد و در فیس بوک می‌گذارد و همه‌ی همسایه‌ها را تگ می‌کند!

همین یک مثال کافی است که ادعا نقض شود. اگر مهمانی باشد،‌ حرف گوینده را قطع می‌کنم تا داستان پسر همسایه را بگویم. اگر سایت باشد،‌ باقی متن را رها می‌کنم و به سمت قسمت کامنتها می‌روم تا بیسوادی و نفهمی و کم‌تجربگی و نگرش محدود نویسنده را به سخره بگیرم. اگر شبکه‌های اجتماعی باشد،‌ با سایر همسایگان هماهنگ می‌کنیم و شبانه، به صفحه‌ی گوینده حمله می‌کنیم و فحش می نویسیم. یا مودبانه کامنت می‌گذاریم و تاکید می‌کنیم که «همه‌ی جنبه‌ها دیده نشده است».

حالا احساس خوبی داریم. احساس غرور. احساس فهم. احساس تجربه داشتن. احساس نقد کردن. احساس اینکه من چیزی به حرف گوینده افزودم که او نمی‌دانست یا نمی‌فهمید یا نمی‌خواست بفهمد.

حاصل آن مهمانی،‌ یا مطالعه آن متن، یا حضور در آن شبکه اجتماعی، نوع مدرنی از «ارضاء خود» است و حال عجیبی که در آن شرایط دست می‌دهد. البته حال می‌رود و قال فراموش می‌شود و ساعتی دیگر یا روزی دیگر،‌ به دنبال قربانی جدیدی می‌گردیم.

«ذهن غلط یاب»، این فرصت را از «ذهن مصداق یاب» من گرفت تا با خودم فکر کنم: «چه کسانی را می‌شناسم که به دلیل اینکه از متوسط جامعه خود هوشمندتر بوده‌اند، تحمل شرایط جامعه برایشان سخت بوده و مهاجرت کرده‌اند؟». حتی فرصت نمی‌کنم که به ذهنم بسپارم که: «ممکن است یکی از دلایل مهاجرت، بالاتر بودن قدرت هوش و تحلیل فرد،‌ نسبت به متوسط جامعه‌اش باشد».

عکس ماجرا هم درست است. جایی می‌خوانم که: «مهاجران، کسانی هستند که مسئولیت پذیر نیستند و نمی‌خواهند مسئولیت اصلاح و بهبود جامعه خود را بپذیرند. به کشوری دیگر می‌روند و صورت مسئله را پاک می‌کنند».

«ذهن غلط یاب»، دوباره به سراغ خاطراتش می‌رود. به سراغ دخترخاله‌ی عزیزم که اینجا درس خواند و در فلان سازمان دولتی گزینش نشد. هفته‌ای یک بار هم «ارشاد» می‌شد. او الان در یکی از دانشگاه‌های خوب در دنیای غرب، تحصیل کرده و یک مدیر ارشد در یک مرکز تحقیقاتی است.

دوباره همان ماجرا. اگر مهمانی است حرف را قطع می‌کند و اگر سایت است کامنت می‌نویسد و اگر مقاله است ایمیل می‌زند و اگر شبکه اجتماعی است حمله می‌کند و …

«ذهن غلط یاب» فرصت را از «ذهن مصداق یاب» گرفت تا به خاطر بیاورد که کسانی هم هستند که به سختی‌های اطرافیانشان نیشخند می‌زنند و می‌گویند: این مشکل من نیست. مشکل آنهاست. من پول دارم و وقت دارم و فرصت دارم و می خواهم از حق زندگیم استفاده کنم. دیگرانی بوده‌اند که قرنها در نقاط دیگر جهان،‌ نهال رفاه و توسعه را کاشته‌اند و من به جای عرق ریختن در این بیابان، ترجیح می‌دهم در سایه‌ی آن نهال استراحت و زندگی کنم.

این است که فرصت نمی‌کنم به ذهن بسپارم که: «ممکن است یکی از انگیزه‌های انسانها برای مهاجرت، عدم احساس مسئولیت نسبت به اطرافیان باشد».

این انسان غلط یاب،‌ سالها زندگی کرده است. سالها کتاب خوانده. درس خوانده. دکتر شده! مهندس شده! مدیر شده! عروس دارد. داماد دارد. کارمند دارد. خوب حرف می‌زند. اما…

وقتی حرف‌ می‌زند، اگر صدا و تصویر را بگیرند و متن تحلیل‌هایش را بدهند، احساس می‌کنی حرف‌های مسافر کج فهم و کم سواد و خسته‌ی یک تاکسی است که ترجیح داده است خستگی مسیر طولانی سفر درونشهری را، به قیمت حرف‌های پوچ و لغو و بی‌معنی، کمتر کرده و به فراموشی بسپارد.

او هیچ کار خاصی نکرده است. هیچ حرف جدیدی نزده است. دنیا، از روزی که او واردش شده تا امروز که آن را ترک می‌کند، هیچ تغییر مثبتی را،‌ هر چند کوچک، به واسطه‌ی حضور او تجربه نکرده است. او یک «منتقد حرفه‌ای» است. امروز می‌تواند از اوباما تا روحانی را در مسیر پنج دقیقه‌ای ولیعصر تا هفت‌تیر نقد کند. کیارستمی و حاتمی‌کیا و سالها سوابق و زحماتشان را، در یک گفتگوی یک ساعته، نقد کند.

خطر اصلی این شیوه، در این است که آنکس که با «کشف تناقض» ارضا می‌شود،‌ جدای از اینکه آموخته جدیدی نداشته، به سرعت لذت کشف قبلی را فراموش می‌کند و باید به دنبال تناقض بعدی بگردد. اما آنکس که با «کشف مصداق» خوشحال می‌شود، همیشه و همه جا می‌تواند لذت یادگیری را تجربه کند.

سالها پیش، در کلاس مذاکره با یکی از دوستان نزدیکم نشسته بودیم. معلم جمله‌ای را گفت که شما هم بعدها از من بارها و بارها شنیده‌اید. او گفت: «خلاصه‌ی تجربه‌ی تمام سالهای مذاکره‌ی من، این بوده است که آن امتیازهایی را که با سکوت می‌توان گرفت هرگز با حرف زدن و موضع‌گیری صریح نمی‌توان به دست آورد».

من در ذهن خودم به دنبال مثال‌هایی در زندگی خودم و اطرافیانم گشتم که سکوت، اثربخش بوده باشد. چند مورد به ذهنم رسید. دوست کناری من – که هنوز هم با هم دوست هستیم – به من گفت: «محمدرضا! مزخرف میگه. من همین پارسال که حقوقم رو بر خلاف بقیه اضافه نکردند هیچی به مدیرمون نگفتم. امسال هم که حقوق همه اضافه شد باز حقوق من اضافه نشد. سکوت کردم، بدبخت شدم!».

او اجازه گرفت. حرف معلم را قطع کرد و دو مثال مختلف مطرح کرد که نقض نظر معلم بود. هنوز هم که هنوز است، با هم که می‌نشینیم مثالهای دیگری می‌زند که «خاک بر سر فلانی! اینجا هم که سکوت کردیم بدبخت شدیم. دلم می‌خواد یک بار توی خیابون ببینمش. بزنم توی گوشش!».

من اما در آن کلاس همزمان دو درس را یاد گرفتم.

درس اول: «سکوت کردن در مذاکره می‌تواند امتیازهای زیادی برای ما کسب کند».

درس دوم: «سکوت کردن در مذاکره میتواند باعث شود که امتیازهای زیادی از دست بدهیم».

برای هر درس چند مثال هم شنیدم. برخی از معلم. برخی از دوستم.

الان هر وقت در مذاکره امتیاز می‌خواهم، به خودم می‌گویم: دو راه دارم. یا باید سکوت کنم یا باید حرف بزنم و اعتراض کنم. برای هر کدام هم ده‌ها مثال و خاطره و مصداق بلدم و از روی آنها می‌توانم حدس بزنم کدام گزینه، مناسب این مذاکره است.

شانس من برای کسب امتیار در مذاکره، از معلمم بیشتر است. او فقط یک گزینه پیش رویش داشت (سکوت)

شانسم از دوستم هم بیشتر است. او هم فقط یک گزینه می‌دانست (حرف زدن و اعتراض).

من هر روز در هر مذاکره‌ای، مصداقی برای یکی از دو درس بالا پیدا میکنم و بیشتر یاد می‌گیرم. و دوستم، هر روز، مثال نقض دیگری می‌بیند. چیزی که بیشتر او را عصبی می‌کند و مشتاق تا معلم آن سالها را ببیند و …

درس مرتبط در متمم: تفاوت مصداق و مثال

 

فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) کارآفرینی کسب و کار دیجیتال

ویژگی‌های انسان تحصیل‌کرده آموزش حرفه‌ای‌گری در محیط کار



111 نظر بر روی پست “قوانین یادگیری من (۲): ذهن مصداق یاب

  • Hassan-3-ensani گفت:

    یک نکته دیگه من بگم استاد!

    اصلا برای انجام کاری چرا دنبال کسی هستیم که اون کار رو قبل از ما انجام داده؟

    به طور مثال وقتی دانش آموز کنکوری با معدل کم برای قبولی در رشته شهر خوب تلاش میکنه!

    از صد ها نفر سوال میپرسه که کسی با شرایط من بوده که موفق بوده باشه؟

    به قول شما دنبال مثالن!

    خوب چرا ما اولین کسی نباشیم که این کارو رو انجام میده!

    ایا قبل از ادیسون لامپ تولید شده بود؟

  • نفیسه گفت:

    خیلی خوب بود ممنون
    خواننده تون را شرمنده میکنید که به خاطر نوشتن و در اختیار قرار دادن تجربیات و دانسته هاتون عذرخواهی میکنید

  • مجتبی مهاجر گفت:

    سلام
    محمدرضا جان خیلی وقتا فکر میکنم که دنیارو با هیاهو ساختیم،هیاهو بیشتر مارو به خودش جذب میکنه.دیدی کسی که دنبال مصداق میگرده،اطرافیان فکر میکنن چیزی بارش نیست و ازین حرفا.
    کلا علاقه ی شدیدی به ساز مخالف داریم…

  • محمد گیوه کی گفت:

    خیلی دوست داشتم هنوز متن ادامه داشته باشه،برخلاف اینکه شما فرمودید که متن طولانی هست….
    واقعا نگاهتون به مسائل جالب و تامل براگیزه…
    بازهم مثل همیشه ممنون

  • فواد انصاری گفت:

    ممنون آقای شعبانعلی ، من تا حالا چیزهای زیادی از شما یاد گرفتم امیدوارم نوشتن های شما و یادگیری من وسایرین ادامه داشته باشه یادگیری من هم نسبی هست ولی حتی اگر ۱۰ درصد هم مطلب رو بگیرم بازم مفیده . سربلند و پیروز باشید .

  • آرمین گفت:

    با سلام خدمت محمد رضا شعبانعلی عزیز. از مدتی پیش که تو فضای مجازی مطالبت دنبال می کنم احساس می کنم با یک دایره المعارف زنده روبرو هستم که نمیشه به حرفاش فکر نکرد! امیدوارم سایه شما و امثال شما ها تو این مملکت هر روز بر سر من و نسل من سنگینی کنه!! از ته دل برات آرزوی سلامتی و بهروزی دارم….

  • علی کریمی گفت:

    اخ جان ادامه مطلب قبلی اومد خیلی خیلی ممنون محمد رضا، من لحظه شماری می کنم برای ادامه مطلب یادگیری.

  • هومن کلبادی گفت:

    محمدرضای عزیز سلام
    می دونم که نباید ازتون تشکر کنم و این مغایر با سیاست های کامنت گذاری هست ولی یواشکی ازتون تشکر می کنم چون بسیار ناب و زیبا ، با مصداق های عینی و مثال های متعددی که زدید ، قانون اولِ یادگیریتون رو ، ملکۀ ذهن من کردید . اینکه بپذیریم و به این باور برسیم که مدل ذهنی تناقض یاب ، که از بدو تولد در ذهن ما حکاکی شده و نهادینه شده در وجودمون ، می تونه اشتباه باشه و باید ( به قول یاسینِ اسفندیارِ عزیز ) باید این الگوی ذهنی تناقض یاب رو با الگوی ذهنی مصداق یاب جایگزین کنیم (در عین حالیکه بسیار بسیار سخت هست ولی غیر ممکن نیست ) . محمدرضای عزیز ، ازتون ممنونم که قوانینِ یادگیریِ خودتون رو (هر چند به عقیدتون نظرِ شخصیِ شماست) با ما سهیم میشید . ازتون ممنونم ، همین
    ارادتمند – هومن کلبادی

  • محمد گفت:

    محمدرضا هرچقدر طولانی تر باشه انگیزه ما برای خوندن و دقت کردن بیشتره ,چرا معذرت خواهی ?

  • حمیده گفت:

    موضوع نوشته آنقدر جذاب و ملموس بود که طولانی بودنش احساس نشد. ضمن این که عدم توجه به بحث یادگیری از طریق مصداق یابی در زندگی هر روز ما خودش را نشان می دهد. مثلا می شنویم با همه مردم با روی خوش برخورد کنید بلافاصله یاد فلان آدمی می افتیم که احترام و روی باز ما را بر پایه ضعفمان گذاشت و از موضع بالا به پایین برخورد کرد و یا مثال هایی از این قبیل… طبیعی است که وقتی یک گزینه برای انتخاب داشته باشیم راحت تر عمل می کنیم تا دو انتخاب! هر چه تعداد گزینه ها بیشتر می شو بیشتر مجبور به تحلیل قضیه می شویم و صورت مسئله سخت تر می شود. این جاست که میان برهای ذهنی که قبلا اشاره داشتید وارد عمل می شوند و مسئله را تنها به یک حالت تعمیم می دهند.
    طبیعی است که دیتیل و جزئیات مطالبتان در ذهن باقی نمی ماند اما مغز و روح نوشته عمیق خودش را ثبت می کند… تشکر می کنم هم بابت گیرایی کلام و هم به رو آوردن تاول های ته نشین شده که گاهی آنقدر با آنها خو گرفته ایم که یادمان می رود دردهای بین مسیرمان از کجاست؟!

  • زهرا گفت:

    سلام آقای محمدرضا شعبانعلی

    بزرگترین چیزی که درموردشمامی توان گفت این جمله حضرت علی (ع)است.امیدوارم هروقت ازآموزاندن ومعلم بودن خسته شدیدبه این جمله فکرکنید:

    خداازمردم نادان عهدنگرفت که بیاموزند،تاآنکه ازدانایان عهدگرفت که آموزش دهند.

  • آرام گفت:

    ممنون مثال دو درس از کلاس مذاکره خیلی گویا بود.
    اما من مشکلی دارم که ظاهرا ربطی به عنوان متن ندارد ولی خیال میکنم ریشه اش مربوط هست.
    من اونقدر در یک مساله احتمالات مختلف رو در نظر میگیرم که برای خیلیها فهم حرف یا نظرم راحت نیست یا از موضع من تعجب می کنند. لحظه ای که طرف دارد به جواب مورد نظر خودش فکر میکند که انتظار دارد همان را بشنود من سوالی یا جمله ای مطرح میکنم که گیج میشود. چون معمولن انتظار دارند از تو بشنوند این درست است یا غلط ، هست یا نیست، ۰ یا ۱،
    اما تو همزمان داری احتمالات دیگر را بررسی میکنی و مکث یا سوالی یا پاسخی با توجه به آن احتمالات ارایه میدهی که دیگری گیج میشود و یا به احتمال بیشتر فکر میکند تو خنگی یا حرفش را نفهمیدی یا این یک بازیست که درآورده ای یا میخواهی دروغی بگویی یا آدم خودبزرگ بینی هستی یا …
    تقریبا همیشه جوابی که از دیگران میگیرم چیزیست که خودم به آن فکر کرده ام ( از بس احتمالات را همزمان در ذهن دارم) و شگفت زده نمیشوم (و دریغ از مقداری هیجان و شگفت زده شدن توسط دیگران) اما احساس میکنم این حالت من در گیج جلوه دادن خودم تاثیر شگفت و موفقیت آمیزی دارد.
    البته این بیشتر در فضای رسمی هست که زیاد باز با دیگران صجبت نمیکنم. مثل محیط کار یا کلاس درس…

    مشکل بعدی اینست که زیاد از گذشته درس نمیگیرم. احتمالا یک اختلال یادگیریست…
    شاید بیشترین ابهام رو هم همیشه تجربه میکنم و البته سازگاری خوبی با اون دارم
    اسم خودم رو هم گذاشتم صندوقچه ابهامات…
    دوستان اگر راهنمایی یا تحلیلی به ذهنشون میرسه خوشحال میشم اونا رو بخونم…

    • آرام گفت:

      از عزیزی که نمره منفی دادن تشکر میکنم ولی این کافی نیست خواهش میکنم نظرتون رو بنویسید تا من هم بفهممش و اگه اشکالی بجا بود برطرف کنم.

      • آرام گفت:

        باید بگم:
        در متن کامنتم زیاد از لفظ من استفاده کردم، خب البته بدون تفکر و ویراستاری نوشتم و یک احتمال شاید اینه که بصورت ناخودآگاه این من برام مهم هست … باید دنبال جمله بندیهای بهتر میگشتم تا این واژه رو تکرار نکنم.
        🙁

  • آزاده م گفت:

    استاد:)
    شهرزاد:)
    چیز دیگه ای ندارم که بگم جز اینکه من خیلی از شما یاد میگیرم. ممنونم .
    لطفا همیشه باشید و طولانی بنویسید. 🙂
    روزتون بخیر

    • سیمین-الف گفت:

      سلام آزاده عزیزم
      گاهی تشکر از دوستان، لطفی بیکران در خود نهفته دارد.
      ممنون که هستی و تقدیرت، شایسته است.
      شاد باشی دوست خوبم.

  • علی گفت:

    هیمشه وقتی راجع به یک موضوعی باهات صحبت می کردم از اینکه توی اون موضوع چخ زاویه دید عجیبی به اون قضیه داری تعجب می کردم.یه نقطه به صورت اتوماتیک پیدا می کنی و از اونجا به مسئله نگاه می کنی. این خلاقیت انتحاب پرسپکتیو حیرت زدم می کرد.چند وقت پیش قبل از ناهار که بحث یادگیری به صورت کوتاه پیش امد فکر نمی کردم که از زاویه ای به موضوع نگاه کنی که باز هم انقدر متعجبم کنه.اگر بخواهم یک ویژگی بارز راجع بهت بگم نه مذاکره یادم میاد،نه هر چیز دیگه ای که به خاطر اون شناخته شده ای By Far همین انتخاب پرسپکتیوت منو شگفت زده می کنه

  • شهرزاد گفت:

    همیشه با نوشته هات آدم رو غافلگیر می کنی…
    منظورم اینه که نتیجه ای که در نهایت، از نوشته ت می گیری؛ به زیبایی هر چه تمام تر، آدم رو به حیرت و تفکر فرو میبره….
    این به نظر من همونی می شه که آدم بتونه زاویه دیدش رو بازتر و بازتر کنه و چیزی رو که دیگران از یک زاویه بسته و از داخل می بینن، از زاویه بازتر و از بیرون بهش بنگره…
    می دونی… توی پست “هدیه تولد” هم من چند درس بزرگ گرفتم … : (یابهتره بگم برام یادآوری شد)
    درس اول: ذهنم رو مهار کنم و جز برای خیر و نیکی از قدرت تفکرم استفاده نکنم.
    درس دوم: رفتارم رو مهار کنم.
    درس سوم: گفتارم رو مهار کنم.
    درس چهارم: صبور و شکیبا باشم.
    درس پنجم: جز از شور و عشق و شادی برای خودم و اطرافیانم سخن نرانم.
    (درس های بیشتری هم توی ذهنم هست، ولی از اونجایی که عدد ۵ رو خیلی دوست دارم، به همین ۵ درس اکتفا می کنم:) )
    بعد از روزهایی که هوای حوصله م ابری بود!… بعد از این یک هفته سکوت توی این خونه قشنگی که برامون ساختی و تعمق بیشتر در درونم و حالا با خوندن این نوشته زیبا ؛ این ۵ درس رو فرا گرفتم (یا شاید برام یادآوری شد …)
    ازت ممنونم…

    • هومن کلبادی گفت:

      سلام شهرزاد عزیز
      درس هایی که گرفتید ، برای من هم مصداقِ آموزه هایی مشابه بود . خوشحالم که هوایِ ابریِ دلتون ، آفتابی شد . جا داره به نوبۀ خودم ، برای ابری کردنِ هوای دلتون عذر خواهی کنم دوست خوب هم خونه ای . به امید اینکه هوای دل هیچکسی ، هرگز ابری نشه ، به خصوص هم خونه ای های من
      ارادتمند – هومن کلبادی

    • سیمین-الف گفت:

      سلام شهرزاد عزیزم
      بی صبرانه منتظر اومدنت بودم.
      ممنونم که مثل همیشه دست پر اومدی.
      هر کدوم از دوستان، نوید بخش آگاهی و یادگیری هستند. از محمدرضا صاحب این خونه گرفته، تا تک تک شما عزیزان.
      ممنونم و برایت رضایت و شادی آرزو دارم.
      دوست خوبم.

      • شهرزاد گفت:

        دوستان خوب جزو باارزش ترین دارایی های یه آدم محسوب میشن و من همیشه شکرگزار خداوند بوده و هستم که از این نظر همیشه ثروتمندم …
        دوستان عزیزم … چه شمایی که اینجا نوشتین، چه شمایی که جاهای دیگری برام نوشتین… واقعا از لطف و مهربونی همه تون بینهایت ممنونم.
        جایی خونده بودم که: “دوستی، چیزی نیست که بشه تو مدرسه یاد گرفت. ولی اگه دوستی رو یاد نگیری، هیچ چیز دیگه رو نمی تونی یاد بگیری.” و حالا در این پست یادگیری و با لطف دوستانم، اولین چیزی که یادم افتاد همین جمله بود.
        توی این خونه یا به تعبیر دیگری (که الان به ذهنم رسید) باغ یادگیری شعبانعلی دات کام؛ که در تصورم، پره از گل و سبزه و درخت و گنجشگ نغمه خون، و کلاً توی فرصت شگفت انگیز یکبار زندگی کردنمون؛ چقدر زیباست که در هر رویداد، هر حرفی، هر اشکی و هر خنده ای … درسی و پیامی و نشانه ای رو بگیریم برای اینکه به هدف اصلی آفرینش خداوند از خودمون نزدیک تر بشیم که به نظر من، همون رشد و تعالی و به معنای واقعی، انسان بودن هستش…
        باز هم بخاطر همه چی، از صاحبخونه یا باغبان خوب این باغ و از همه ی دوستان خوب و نازنینم ممنونم… ( و از بقیه دوستان که ممکنه دلشون نخواد که خودشون رو مخاطب این کامنت بدونن یا علاقه ای به خوندن حرفهای من نداشته باشن هم خیلی عذر می خوام)

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser