پیش نویس: این مطلب، سر و ته مشخصی ندارد و صرفاً اینجا نوشتم تا شاید روزی روزگاری، فرصت بهتری دست دهد و در موردش بیشتر فکر و مطالعه کنم.
اصل نوشته:
امروز در حال تماشای عکسهای پیتر اُر (Peter Orr) از طبیعت بودم.
تصویر سمت چپ، در میان کارهای پیتر اُر بود.
این عکس از حیوانی به نام لمور (Lemur) است که در ماداگاسکار زندگی میکند و البته مثل بسیاری از گونههای دیگر حیوانات، ما انسانها جا را برای آنها بر روی این خاک (که پیش از ما و بیش از ما بر روی آن زندگی کردهاند) تنگ کردهایم و گفته میشود که در خطر جدی انقراض هستند. لمورها، بر خلاف ظاهرشان، ربطی به میمونها و حیوانات هم خانوادهای آنها ندارند و گونهی کاملاً متفاوتی محسوب میشوند (منبع).
اما به هر حال، موضوع و مسئلهی ذهنی من، چیز دیگری است.
عکس این لمور، دوست داشتنی است. عکس را برای بعضی از دوستانم هم ارسال کردم و دیدم که برای آنها هم هیجان انگیز است. لااقل هیجان انگیزتر از عکس کلاغی که در سمت راست تصویر بالا میبینید.
میشود حدس زد که بخشی از جذابیت این عکس، به این خاطر است که نحوهی نشستن و شکل بدن این لمور (به قول دوستان، #زبان بدن لمور!) برای ما، تداعیگر همان شکل نشستن خودمان است. احساس میکنیم که این لمور، الان در حال فکر کردن است. شاید دارد به این فکر میکند که از کجا آمده و آمدنش بهر چه بوده و در آخر به کجا میرود؟ یا شاید در دل با خود میخواند: بر لب چوب نشین و گذر عمر ببین!
کلاغ سمت راست تصویر – و میلیونها گونهی دیگری که ما بر روی این خاک، همسایهی آنها هستیم – میتوانند به همین اندازه شگفت انگیز باشند، اما به اندازهی لمور و سایر حیواناتی که گاه، زبان بدن و رفتارهای مشابه ما را از خود نشان میدهند، مورد توجه قرار نمیگیرند.
این، سادهترین مثال از پدیدهی بسیار پیچیدهای است که به نام انتروپومورفیسم یا انسان انگاری شناخته میشود. اینکه به موجودات دیگری که انسان نیستند، تشخص انسانی بدهیم و آنها را بر اساس رفتارها و معیارها و ویژگیهایی که در انسانها میشناسیم بسنجیم.
برای ما انسانها، نشستن، دست بر روی پا گذاشتن و خیره شدن به نقطهای دور، نشانهای از فکر کردن عمیق است. به همین دلیل، در مقایسهی لمور با کلاغ یا گربه یا هر حیوان دیگری، احساس میکنیم لمور در تصویر فوق، هوشمندتر است. یا به درجهی بالاتری از آگاهی در مقایسه با سایر حیوانات رسیده.
به سادگی نمیتوانیم بپذیریم که آن کلاغ هم، میتواند بهتر از آن لمور یا خیلی از موجودات دیگر روی این کرهی خاکی (و حتی ما) بفهمد و بیندیشد و فکر کند.
خلاصهی حرفم این است که: به نظر میرسد ما نسبت به بخش بزرگی از شگفتیهای جهان هستی، بی تفاوت شدهایم یا آنقدر که باید شگفت زده نمیشویم. این صحنهی بزرگ نمایش پیچیدگی و در هم تنیدگی (که در زبان عامهی مردم، زنده بودن نامیده میشود) نتوانسته آنقدر که باید، ما را هیجان زده کند. نشانش را هم میتوان از بی تفاوتی ما نسبت به دنیای اطراف متوجه شد. در عبور آرام ما از کنار درختها و سگها و گربهها و کلاغها و مورچهها و آبها و سنگها.
در مرکز عالم هستی نشستهایم و هر موجودی را، به اندازهای که به خود شبیهتر میبینیم، دوستتر میداریم و به اندازهای که بهتر درکش میکنیم، هوشمندتر میدانیم و هر موجودی که با قواعد دیگری زندگی کرد و به شکل دیگری رفتار کرد، در نقطهای دورتر قرار میگیرد. چنین میشود که حیوانات را به خود نزدیکتر میبینیم و گیاهان را دورتر و چیزهایی را که در نگاه ما ساکن و ثابت هستند، جمادات!
در میان حیوانات هم، جانواران درشت بیشتر از پرندگان ریز و پرندگان بیشتر از خزندگان و خزندگان بیشتر از حشرات، مورد توجه ما قرار میگیرند.
حتی برای اندیشیدن در مورد هوشمندی و مقایسه هوش حیوانات با یکدیگر هم، سهم نئوکورتکس آنها را از سربرال کورتکس و کل مغز اندازه گیری میکنیم و معتقدیم که سهم بیشتر نئوکورتکس (که به نوعی پیچیدگی مغز را نشان میدهد) میتواند معنای هوشمندی هم بدهد و به این شیوه، در صدر مینشینیم و حلقههایی از موجودات را بر اساس دوری و نزدیکی به خویش، میسازیم.
نمیدانم که آیا همیشه پیچیدهتر بودن را میتوان به معنای هوشمندتر بودن در نظر گرفت؟ آیا هر نوع پیچیدگی، شکلی از هوشمندانگی را نشان میدهد؟ دروغ گویی، شکل پیچیدهتری از رفتار است و صداقت شکلی سادهتر و اساساً توانایی دروغگویی، در جانورانی با مغزهای پیچیدهتر وجود دارد. آیا توانایی دروغ گویی و یا رفتارهای مبتنی بر دروغ، نمایشی از هوشمندی بیشتر در رفتار هستند؟
حتی ما انسانها، قدرت کلام و حرف زدن را به عنوان نشانهای از هوشمندی و برتری خود میدانیم و به قول آن دوستان قدیمی، انسان، حیوان ناطق است. اما آیا همین که ما قابلیتی اضافی داریم که دیگران ندارند، میتواند نشاندهندهی توسعه یافتگی بیشتر ما باشد؟
کلمات و زبان، به عنوان ابزاری برای ارتباط، شکل گرفتهاند و نمیتوانیم مطمئن باشیم که هزاران سال بعد (اگر هنوز انسان بر روی زمین باشد) از قدرت تکلم برخوردار است.
چنانکه در همین مدت بسیار کوتاه توسعه تکنولوژی، دیدهایم که عملاً ماهیچههای صورت، برای نشان دادن احساسات، به اندازهی سابق مورد نیاز نیستند و خشم و خوشحالی و ناراحتی و ناامیدی و اشک و لبخند نیز، توسط نوک انگشتان ما و از طریق اسمایلیها، به دوستانمان منتقل میشود و همانطور که مطالعات اولیه نشان میدهد، افزایش Screen Time در مقابل Face Time (سهم نگاه به صفحه نمایش در مقابل سهم نگاه به چهرهی دیگران) موجب کاهش توانایی ما در ارسال و دریافت دقیق و صحیح پیامها با استفاده از #علائم چهره میشود (فصل ششم کتاب کریگ رابرتز به زیبایی به این دغدغه پرداخته و مطالعات مربوط به آن را گزارش کرده است).
قاعدتاً میتوان حدس زد که تکنولوژی با توسعهی انسان در مسیر تبدیل کردن ما به یک سن تور، بعد از اینکه Embed کردن چیپها و تراشههای الکترونیکی را در بدن به صورت فراگیر انجام دهد (کاری که امروز دیگر در حد داستان علمی تخیلی نیست و تنها سوال کلیدی، راهکار اجرای ارزان قیمت و اقتصادی آن است) نیاز ما به کلمات کمتر خواهد شد. همچنانکه امروز، کبوتر نامه بر، بخشی از تاریخ است، ممکن است استفاده از کلمات و حرف زدن هم، طی زمان کوتاهی (مثلاً چند ده هزار سال) به بخشی از تاریخ طبیعی انسان تبدیل شود.
زمانی در مورد باهوش ترین حیوانات جهان صحبت کرده بودیم و دیدیم که بعضی دانشمندان، معیار اصلی هوش را توانایی انتقال آموختهها از طریقی غیر از “پیامهای ژنتیکی و تکرار تجربه” به نسل بعد یا هم نسلها میدانند. حتی با چنین تعریفی، به نظر میرسد که باید کمی از آنتروپومورفیسم فاصله بگیریم و بپذیریم که نزدیک بودن رفتار و شکل بیرونی موجودات به ما، نمیتواند معیاری برای برتری آنها در هوش و هوشمندی باشد.
ضمن اینکه همین تعریف هم، خود میتواند محل اشکال باشد. آیا خرس آبی را نمیتوان هوشمندتر از بسیاری موجودات دیگر دانست؟ ما برای حفظ جان خود در برابر طبیعت، ابزارهای پیچیده ساختهایم و بخش قابل توجهی از عمر خود را برای خریدن یک سرپناه میگذرانیم و حتی مجموعههایی درست کردهایم (مثل بانکها) که به ما کمک کنند که سریع تر به ما سرپناه بدهند و باقی عمر ما را در قالب قسط، برای سرپناهی که در گذشته به ما دادهاند، بگیرند. آیا اینکه خرس آبی یا موجود دیگری، روش سادهتری برای حفظ خود دارد، نمیتواند نشانهای از هوشمندی بیشتر باشد؟
در کل، گاهی به فکرم میرسد که شاید مفهومی به نام هوش، نه الان و نه هیچ وقت، به سادگی قابل تعریف نیست و حتی شاید کلمهی اشتباهی باشد. خیلی از اشتباهات شناختی مغز ما، از اینجا ناشی میشود که کلمهای را خلق میکنیم و بعد، مدام میکوشیم که معنای آن را به روز کنیم. در حالی که ذات آن کلمه، معنا و جایگاه خود را از دست داده است.
کسانی مثل گاردنر هم که پیروزمندانه از هوش چندگانه گفتند، بیش از آنکه تعریف و معنای هوش را مشخص کرده باشند، تلاش کردند مفهوم هوش را از توانایی محاسبات سریع ریاضی فراتر ببرند و فکر میکنم هنوز هم، بتوان هوش را بسیار بزرگتر و چندجانبهتر از هوش چندگانه تعریف کرد و البته، وقتی میخواهیم به تدریج، چتر یک مفهوم را آنقدر بزرگ کنیم که همه چیز را در بر بگیرد، از آن مفهوم، معنازدایی میکنیم. همین است که فکر میکنم سرنوشت مفهوم هوش، این است که آن را رها کنیم و دهها و صدها مفهوم دیگر را (که الزاماً با هم جمع پذیر هم نیستند) جایگزین این کلمهی نامفهوم سنتی و قدیمی کنیم.
نمیدانم.
فقط میدانم که ما انسانها، دراین دنیای بزرگ خداوند، چنان به غرور سر در گریبان خود بردهایم که کمتر دنیای اطراف را میبینیم. همچنانکه نارسیس، به آب مینگریست و به جای زیبایی آب، خودش را میدید و لذت میبرد، ما هم به طبیعت نگاه میکنیم و به جای شگفت زدگی از این نمایش بزرگ هیجان و شور و زندگی، به جستجوی انعکاس تصویر خود در آن میپردازیم.
شاید روزی، جانداران دیگر این کرهی خاکی، از موجودی تعریف کنند که بر روی این خاک، آمد و زاد و زیست، اما چنان به شگفتی در خود خیره شده بود که بزرگی جهان آفرینش را نفهمید و به ناشکری این نافهمی، در مسیر انقراض قرار گرفت و نابود شد.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
[…] (+) […]
یعنی میشه نسل انسان منقرض بشه!
اگه بشه چی میشه،
البته اگه کلا زمین رو نابود نکنه!
انسان ها هنوز هم از نظر زیست شناختی حیوان اند! شاید از این نظر باشد که زبان بدن ما شباهت بی نظری با نخستی ها دارد .
پی نوشت:جدا از این حرفها زمانی که مطالعات Eibl Eibesfeldt و Paul Ekman رو روی علائم مادرزادی و ژنتیکی زبان بدن روی آدم ها رو برسی می کنه واقعا نمی تونه بی توجه باشه.
http://evolution.anthro.univie.ac.at/institutes/urbanethology/staff/eibl-eibesfeldt.html
http://www.paulekman.com/
محمد رضا جان در تسلی بخشی های فلسفه خواندم
درست همانطور که در امر لباس نشانه ی کوته فکری است که به وسیله ی مد شخصی یا غیر غادی در پی جلب توجه دیگران باشیم در گفتار نیز همین گونه است تلاش برای یافتن عبارات جدید وکلمات مهجور ناشی از نوعی جاه طلبی معلم مآبانه دوران بزرگسالی است…ولی ساده نویسی شهامت می خواهد زیرا این خطر را در بر دارد که کسانی که قاطعانه عقیده دارند نثر فهم ناپذیر نشانه ی هوشمندی است آن نویسنده را فردی کم هوش بشمرند و مورد بی اعتنایی قرار دهند.
دانش و پیچیدگی انسان در برابر سایر موجودات واقعا هیچ. مثلا اینکه اکثر حیوانات قادر به پیش بینی حوادث هستند مثل زلزله. و اینکه پشه چطور گروه خونی را از راه دور تشخیص می دهد. و یا قدرت بویایی مورچه با سگ برابر. اینکه اصلا دماغ داره که بو کنه؟ واقعا عجیب. ولی هیچ موجودی قادر به مهار آتش نیست. و جایی خوندم انسان از عظمت و شکوه و پیچیدگی عوالم و دیگر موجودات در شگفت و خداوند از شکوه انسان. چرا که وقتی انسان رو آفرید به خودش آفرین گفت. البته انسان نه منی تنها هنرم تبدیل غذا به مدفوع.
سلام دوباره……. هنوز دیدگاهم دیشبم در حال بررسی است ….
دیروز صبح حدودا همین حدودها صدای بی وقفه کلاغ ها توجهم و جلب کرد و و چند دقیقه ای کنار پنجره ایستادم و به این فکرکردم که چه اتفاقی افتاده … امروز ساعت حدودا ” نه” بازهم منتظربودم، فکر کردم دیروز اشتباهی توجهم جلب و این رفتار همیشگی شان است…. ولی امروز آرام تر از دیروز بودند…یه دفعه احساس کردم زمین تکون خورد تا همین الان هم به سایتی سر نزدم ببینم واقعا پس لرزه ای اتفاق افتاده یا من اشتباه کردم … ولی با خوندن این مطلب و اتفاق دیروز همش به این فکر میکنم واقعاا تعریف هوش چیه؟ وقتی ما انسان ها سال هاست به دنبال کشف و اختراع چنین پیش بینی کننده هایی هستیم با وجودی که شاید اگر نگاه عمیق تری به طبیعت داشته باشیم جواب خیلی از سوالاتمون رو بگیریم…. شاید موضوعات پردازش تکاملی و ازاین قبیل نیز به دنبال همین نگاهاست… و لی حتی در آن ها هم اصرار داریم هوشمندی خودمان را غالب بدانیم و جوری سیستمی که طراحی می کنیم و حتی تحقیقاتمان را ارائه دهیم که ما بزرگ و هوشمندانه جلوه کنیم نه آن پدیده و آن شگفتی…
سلام
روزی که این به روزنوشته ها سر زدم و عنوان مطلب را دیدم احساس کردم دانشم در حدی نیست که بخوام چنین مطلبی رو بخونم … ولی وقتی امشب داشتم پاسخ معلم بی نظیرمون رو نوشته “برای چه و برای که می نویسم “در پاسخ به نوشته “وحید” می خوندم کنجکاو شدم که بیام مطلب رو بخونم …. و ببینم چقدر با این کلمه (آنتروپومورفیسم) غریبم…
توصیف بی نظیری بود و من را به یاد نوشته ی کتاب “بالهایت را کجا جا گذاشته ای “از عرفان نظرآهاری افتادم ….
کلاغی لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی. صدای ناهموار و ناموزونش ، خراشی بود بر صورت احساس. با صدایش نه گُلی میشکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست.
صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.
کلاغ خودش را دوست نداشت. بودنش را هم . کلاغ از کائنات گِله داشت.
کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی تنها سهم اوست. کلاغ غمگین بود و با خودش گفت:«کاش خداوند این لکه زشت را از هستی می زدود.» پس بالهایش را بست و دیگر آواز نخواند.
خدا گفت:« عزیز من! صدایت تَرَنُمی است که هر گوشی شنوای او نیست. اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند. سیاه کوچکم! بخوان . فرشته ها منتظرند.»
ولی کلاغ هیچ نگفت.
خدا گفت:« تو سیاهی. سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند. و زیبایی ات را بنویس. اگر تو نباشی. آبی آسمان من چیزی کم خواهد داشت. خودت را از آسمانم دریغ نکن.»
و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت:«بخوان برای من بخوان، این منم که دوستت دارم. سیاهی ات را و خواندنت را.»
و کلاغ خواند. این بار عاشقانه ترین آوازش را.
خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.
قشنگ کوچک(داستانی از عرفان نظرآهاری) سوسک
گفت: كسی دوستم ندارد. میدانی چقدر سخت است، این كه كسی دوستت نداشته باشد؟ تو برای دوست داشتن بود كه جهان را ساختی. حتی تو هم بدون دوست داشتن…! خدا اما هیچ نگفت.گفت: به پاهایم نگاه كن! ببین چقدر چندشآور است. چشمها را آزار میدهم. دنیا را كثیف می كنم.آدمهایت از من میترسند. مرا میكُشند برای این كه زشتم. زشتی جرم من است.
خدا هیچ نگفت.ادامه داد : این دنیا فقط مال قشنگهاست. مال گلها و پروانهها. مال قاصدکها. مال من نیست.خدا گفت: چرا، مال تو هم هست.خدا گفت: دوست داشتنِ یک گُل، دوست داشتنِ یک پروانه یا قاصدک كار چندان سختی نیست. اما دوست داشتن یک سوسک، دوست داشتن «تو» كاری دشوار است.دوست داشتن، كاری است آموختنی؛ و همه، رنج آموختن را نمیبرند.ببخش، كسی را كه تو را دوست ندارد، زیرا كه هنوز مؤمن نیست، زیرا كه هنوز دوست داشتن را نیاموخته، او ابتدای راه است.مؤمن دوست دارد. همه را دوست دارد. زیرا همه از من است. و من زیبایم. من زیباییام، چشمهای مؤمن جز زیبایی نمیبیند. زشتی در چشمهاست. در این دایره، هر چه كه هست، نیكوست.آن كه بین آفریدههای من خط كشید، شیطان بود. شیطان مسئول فاصلههاست.حالا، قشنگ كوچكم! نزدیكتر بیا و غمگین مباش.قشنگ كوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید كه نازیباست.
سلام
داشتم متن رو میخوندم وقتی دیدم بجای “جوی” نوشتین “چوب” کلی از این بازی با کلمات لذت بردم. خیلی خوب بود.
متن دوست داشتنی محمدرضا برای من تداعی کننده مقدمه کتاب “باغ وحش انسانی” از دزموند موریس، جانورشناس، انسان شناس و رفتارشناس معاصر بود. بقدری این مقدمه رو دوس دارم که ازش عکس گرفتم و هرازگاهی برای بعضی از دوستان میفرستم. دلم نمیاد خلاصش کنم کامل مینویسمش چون احساس میکنم ارزش خوندن و نوشتنش رو داره.
بنظرم غمگین ترین قسمت کتاب، پاراگراف آخر این مقدمه هستش، اونجایی که بشر با اسیر کردن حیوانات، موجب بروز رفتارهای زشت انسانی، در اونها میشه.
مقدمه کتاب، صفحه ۱۲:
“وقتی فشار زندگی جدید شدت می گیرد، شهرنشین درمانده، غالبا از دنیای شلوغ خود بعنوان جنگل واقعی یاد می کند. این راهی خوشایند برای توصیف نحوه زندگی در میان اجتماع متراکم شهری است. اما در عین حال توصیفی ست بسیار غیر دقیق و این را هرکس که جنگل های حقیقی را مطالعه کرده باشد تایید می کند.
در شرایط عادی، جانوران وحشی بنا به عادت های طبیعی، خودشان را مثله نمی کنند، استمناء نمی کنند، به اولاد خود حمله نمی برند، دچار زخم معده نمی شوند، به بت پرستی جنسی نمی گرایند، از چاقی در رنج نیستند، جفت های همجنس باز تشکیل نمی دهند و دست به قتل نمی زنند. نیاز به گفتن نیست که در میان انسان های شهرنشین همه این اتفاق ها می افتد. پس آیا مبین اختلافی بنیادی میان نوع انسان و دیگر جانوران است؟ در نگاه اول چنین به نظر میرسد.
اما این نتیجهگیری گمراه کننده است. جانوران دیگر نیز در پاره ای اوضاع و احوال، مثلا وقتی در شرایط غیر طبیعی اسارت گرفتار شده باشند چنین رفتارهایی دارند. حیوان باغ وحش در قفس خود، همه آن رفتارهای غیر عادی را که ما در همنوعانمان شناخته ایم از خود بروز می دهد. پس روشن است که شهر نه جنگل واقعی بلکه باغ وحش انسانی است.”
شب گذشته وقتی مجری برنامه تلویزیونی چرخ شبکه ۴ از آقای محمد درویش عزیز(فعال محیط زیست و مهمان برنامه) پرسید :
“آقای درویش واقع بین باش وقتی باغی در تجریش به یک یا چند نفر به ارث می رسه و آنها نیازمند و مستاجرهستند،آنها به نابودی درختان فکر نمی کنند و فقط به فکر تبدیل آن باغ به برج هستتند . چه باید کرد؟”
جواب مختصر و ظریف و دلچسب آقای درویش من رو به یاد این پست انداخت . ایشان گفتند :
اگر به یک خانواده فقیر که بچه ای دارند بگویند ثروت کلانی به شما می دهیم اگر بچه خود را بکشید کسی این کار رو نمی کنه، به یک معنی آن خانواده ثروتمند است .
همچنین بنابه توصیه محمدرضای نازنین و آقای نخجوانی در فایل صوتی مهارتهای ارتباطی اولین قدم برای افزایش مهارت ارتباطی دوست داشتن همه موجودات در زندگی است .
به خاطر علاقه زیاد خودم به محیط زیست دوست داشتم در این خونه پرمحبت به همراه دوستانم به بهانه این کامنت تبادل تجربه کنیم .
سلام.
برام جالبه كه ما تقريبا جوراي مشابهي فكر ميكنيم ( اين البته نظر منه و ممكنه خيلي اشتباه باشه، چون شما خيلي بيشتر از من مطالعه دارين). گاهي وقتا فكر ميكنم كه هوش بشر داره بتدريج اون رو به سمت حل شدن در طبيعت پيش ميبره، منظورم رو شايد با مثال بهتر برسونم: مثال روشنايي رو در نظر بگيريم. روشنايي بشر اولش از آتش چوب بود، بعد از روغن، بعدش از گاز، بعدش شد لامپ رشته اي، بعدش كم مصرفها و الان هم لامپهاي سرد ال اي دي، و در اين مسير داريم بيشتر به روشنايي شبتابها نزديك ميشيم. در مورد موتورها هم همين، بتدريج كاراييشون بالا ميره و تعداد قطعات متحركشؤن كم ميشه، انگار كم كم پي ميبريم كه بهترين موتورها رو طبيعت داره. اصلا بياين فكر كنيم كه طبيعت كلا يك سيستم هوش، حالا فرضا هوش مصنوعي، هست و موتورهاي با كارايي بالا توليد ميكنه. شايد باز هم خوب منظورم رو نرسوندم. بر اساس نظري كه گفتم، سنگ ممكنه يه سيستم ضبط صوت و تصوير باشه، كه هنوز مكانيسمش رو ما پيدا نكرديم. ما الان از كوارتز و سيليكون داريم تو سيستمهاي خودمون استفاده ميكنيم، ولي آيا اونها ممكنه تو يه سيستم با كارايي بالاتر كه ما هنوز نميشناسيم مشغول كار باشند؟
سلام و درود
وقتی این این موضوع رو عنوان کردی و مطالعه کردم،ذهنم درگیر ساختار ذهنی خودم شد، که بارها و بارها در طول روز و به طور عادی این اتفاق یعنی آنتروپومورفیسم برام می افتد و این مفهوم رو درک کردم که از مسیر زندگیم لذت نمیبرم!
بی سر و ته گفتم!
پاینده باشی
من اینجا جدید هستم. میبخشید اگر کامنت بیربط هست. کتاب های موریس مترلینگ خوندم در مورد پیچیدگی زندگی موریانه ها, زنبورهای عسل و…
نوع برتری از زندگی اجتماعی رو تعریف میکنه که میتونه نشوندهنده برتری/تکامل هوش اونها باشه. نظر شما چیه
سلام به معلم گرامی و همه دوستان
زمانی که داشتم متن رو میخوندم به این فکر کردم که ما اکثرا وقتی میخواهیم موجودات زندهای رو در سایر نقاط جهان تصور و تصویر کنیم (همون هوشمندان فرازمینی فرضی) اونها رو شبیه به انسانها تصور میکنیم در حالی که ممکنه واقعا اینطور نباشه. این هم نوعی انسان انگاری خیالیه برای موجوداتیه که هنوز کشفشون نکردیم و نمیدونیم که واقعا وجود دارند یا نه.
بعدش هم یاد فیلم آواتار افتادم. در اون فیلم انسانها در زمان آینده به قمری در منظومهای فراخورشیدی و دور از زمین سفر کردهاند و میخوان اون قمر رو مستعمره خودشون کنند و از منابع معدنی ارزشمندش استفاده کنند.
در اون قمر موجوداتی فرازمینی زندگی میکنند که از لحاظ ظاهری شبیه به انسانها هستند، از نظر تکنولوژی خیلی عقبتر از اونها ولی از نظر سازگاری و ارتباط با طبیعت اطراف خودشون بسیار جلوتر از انسانها. اونها از طریق رشتههای انتهای موی خودشون میتونن به موجودات زنده قمر خودشون مثل جانوران و پرندگان و درختان متصل بشن و با اونها ارتباط برقرار کنند. اونها طبیعت رو کاملا حس و درک میکنند. یک هوش جمعی در کل موجودات زنده سیاره جاریه که از دوران کهن باقی مونده و در رگ و ریشه درختان جریان داره، چیزی شبیه به یک شبکه عصبی طبیعی که مغز و حافظهی طبیعته. نوع متفاوتی از هوش که داره پیامهای ژنتیکی رو به شیوهی خودش نسل به نسل منتقل میکنه.
این نوشته من رو به یاد اون دنیای خیالی انداخت و اینکه بر خلاف اون موجودات، چقدر اکثرمون با طبیعت غریبهایم…
سلام
متن بسیار خوبی بود. من فکر می کنم مهترین وظیفه ما تو این دنیا اینکه خودمونو کشف کنیم و به ظهور برسونیم. اگه ما این تعریف رو نسبت به زندگی داشته باشیم دیگه اینقدر لازم نیست یه معیاری مثل هوش رو در نظر بگیریم و آدم ها رو با اون رتبه بندی کنیم……..
شاید یه دلیلی که همش دنبال کشف چیزی شبیه خودمون تو طبیعت هستیم جهت تلاش برای کشف خودمونه…
راستش من هم هنوز نمی دونم از کجا اومدم و اومدنم به خاطر چیه؟
متن بالا هم شاید یه جور برای قانع کردن خودمه… چیزی که فعلا قبولش دارم
سلام
هما خانم، کامنت شما من رو یاد یه دیالوگ تو فیلم “ساکن طبقه وسط” انداخت که برام خیلی به یاد موندنیه. جایی که شخصیت اصلی فیلم از یه باغبان که جهان دیده است، می پرسه که “تکلیف آدم تو این دنیا چیه؟” و جواب می شنوه که “تکلیف اینه که بفهمی دلت به چی گواهی میده”
دلم می خواست یه جوابی هم میداد که چه طور میشه فهمید دل به چی گواهی میده؟ و چه طور بفهمم درست گواهی داده؟
شیوا خانم دیالوگ جالبی بود. فکر می کنم یکی از مهمترین سوالات زندگیه. ولی تو شک نباید باشیم که چی درسته و چی غلط ، به خاطر اینکه شک خیلی بدتر از انتخاب غلطه. اگه انتخاب غلط هم باشه اینکه بفمیم غلطه خیلی مهمه.