در کشور ما، در روز ۱۲ اردیبهشت، بیشتر از همیشه از معلم و معلمی سخن به میان میآید. همین باعث میشود که در ذهن من هم، یاد بسیاری از معلمانم، زنده شود و خاطراتشان رنگ بگیرد.
خوشبختانه همیشه این عادت را داشتهام که با مناسبت یا بیمناسبت، از معلمهایم یاد کرده و به آنها ادای احترام کنم. در حدی که اگر خوانندهی همیشگی متن و کامنتهای روزنوشته باشید، میتوانید دهها نفر از معلمهای من را با ذکر ویژگیها و خاطراتشان فهرست کنید.
بنابراین در اینجا، صرفاً به نام چند نفر که شاید تا کنون در نوشتههایم کمرنگتر بودهاند یا آنچنان که باید و شاید مورد اشاره قرار نگرفتهاند – به ترتیب زمانی – میپردازم.
از خانم نعیمی معلم سوم دبستان شروع میکنم که یک روز گفت مادرم را به مدرسه بیاورم و وقتی نگران، با مادرم به دفتر مدرسه رفتیم به او گفت: «برای شعبانعلی کیهان بچهها بخرید.» او در ادامه توضیح داد: درسهای مدرسه را همه میخوانند. اگر به همانها اکتفا کنید، بچهی شما هم مثل بقیهی بچهها میشود. بچهی شما با خواندن کتابها و مجلات غیردرسی است که پیشرفت میکند.
با آقای هاشمی معلم ریاضی دورهی راهنمایی ادامه میدهم که زیر نمرهی ریاضی من که ۹ شده بود نوشت: «من بعد از اینکه نمرهی تو را دادم، دوش آب سرد گرفتم تا اعصابم سر جایش بیاید. تو نباید این نمره را بگیری.» و آن روز بود که من فهمیدم بعضی معلمها، نگاه فلّهای به دانشآموز ندارند و واقعاً تکتک دانشآموزان را دوست دارند و به وضعیت و سرنوشتشان فکر میکنند. نمرهی ۹ خوشایند نبود، اما «دیدهشدن» و «مورد توجه قرار گرفتن» آنقدر شیرین بود که تلخی نمره را زدود.
آن سالها به تازگی عاشق برنامهنویسی و الگوریتم شده بودم و به جای درس خواندن، روی کاغذ برنامه مینوشتم و روی کاغذ اجرا میکردم و سر همهی کلاسها مشغول نوشتن و اجرا کردن و ردیابی الگوریتمهای مختلف بودم و کمتر میفهمیدم که با نمرههای پایین، چقدر دیگران را حرص میدهم.
در همان سال باید از سعید سرکاراتی هم نام ببرم که مسئول سایت کامپیوتر بود. وقتی مادرم با چشمهای گریان برگهی ریاضی را به او نشان داد و از او خواست که دیگر من را به سایت راه ندهد، با نهایت احترام حرف مادرم را پذیرفت. اما هفتهی بعد، با توجه به این که اشتیاق من را میدانست، از من روی کاغذ تعهد گرفت که ریاضی را هم جدی بگیرم و دوباره تمام زنگ تفریحها، سایت کامپیوتر به محل استقرار من تبدیل شد. سعید سرکاراتی به من نشان داد که گاهی اوقات، در معرض تصمیمهای بسیار دشواری قرار میگیری. او باید بین گزینهی سادهی «از من خواستهاند و من انجام میدهم» و گزینهی دشوار «من صلاح تو را بهتر میدانم پس از تعهدی که به والدینت دادهام تخطی میکنم» یکی را انتخاب میکرد. با انتخاب دوم، الان هم من و هم خانوادهام از او راضیتر هستیم.
در همان سالها باید آقای خوشکار معلم شیمی هم یاد کنم. او که آموزش شیمی برایش اولویت دوم بود و بیشتر به «حال» ما توجه داشت. در دفترش از قوت و ضعف درسی ما نمینوشت. اما یک پروفایل شخصیتی کامل از تکتک ما را نگه میداشت. در صفحهی مربوط به من نوشته بود: «تمرکز پایین این پسر، باعث میشود که نگران آیندهاش باشم.» آن روزها برایمان تعجبآمیز بود که چرا نگران شیمی ما نیست و چرا «درگیر حاشیههاست» و سالها طول کشید تا یاد بگیریم اصل چیست و حاشیه چیست و احتراممان به او، دوچندان شود.
از دبیرستانیها باید از دزفولیان هم مکرراً یاد کنم که هر چه نام او و یاد او را تکرار کنم، دِینی که به او دارم ادا نمیشود. به معنای رایج کلمه، معلم من نبود و مدیر البرز بود. اما به معنای دقیق کلمه، معلم بود. در نخستین روزهایی که بعد از اخراج از علامهحلی و ثبتنام دیرهنگام در البرز، در دفترش ایستاده بودم، بر سرم فریاد زد: «گذشتهی آدمها آیندهی آنها را مشخص میکند؟ هر کس گفته … خورده.» و این حرف حکیمانهی او، اگر چه ظاهر آبرومند جملههای حکیمانه را نداشت، اما بارها در زندگی به کمکم آمد و میتوانم بگویم انگیزشیترین جملهای است که تا بهحال شنیدهام.
حیف است از معلمهای دبیرستان، از آقای صادقی معلم فیزیک هم یاد نکنم که هر چه میشد و به هر بهانهای که پیش میآمد، درس را قطع میکرد و میگفت: «آقا! همهچیز به سیاست مربوطه. میفهمین؟ همه چی به سیاست مربوطه. همه چی.»
آن موقعها میگفتیم استاد بیربط حرف زدن است و گاهی هم، بچههایی که کمی بیحیاتر بودند، پشت سرش در حیاط مدرسه، ادایش را در میآوردند. مطمئنم که آن بچهها، امروز پشیمانند و جملهی او، مهمترین درسی است که از فیزیک دبیرستان در خاطرشان مانده است.
از دوران دانشگاه، باید از دکتر دورعلی استاد طراحی اجزاء ماشین هم یاد کنم. ویژگیاش سختگیری بود. چنان در پروژههای درسی سخت میگرفت که گویی واقعاً میخواهند فردا با همین پروژهی درسی ما، یک آسانسور یا یک سازهی مکانیکی بسازند. یک بار یکی تمام اجزاء آسانسور را درست طراحی کرده بود و به خاطر اینکه ضخامت مفتول را کمتر از آنچه باید گرفته بود، صفر شد. انتظار همه این بود که چنین پروژهای ۱۸ یا ۱۹ شود (محاسبات ریلها و بلبرینگ و همهچیز به درستی انجام شده بود). اما دکتر گفت: آسانسور سقوط کرد! صفر!
ایکاش معلمان بقیهی درسها هم همینقدر سخت میگرفتند تا ما بیشتر و بهتر یاد بگیریم.
از مرحوم دکتر خیّر، استاد درس کنترل هم باید یاد کنم که صادق و واقعبین بود و آن روز این صفت را چندان قدر نمیدانستیم. به ما میگفت: «بچهها. من دقت کردهام و دیدهام که حرفم در طول سالها عوض نشده. این است که فیلمی از خودم ضبط کردهام و همانها را برایتان پخش میکنم. خودم اگر حرف تازهای داشتم اضافه میکنم.» ما در دلمان به او میخندیدیم. خصوصاً روزهایی که هیچ حرفی برای اضافه کردن به حرفهای خودش نداشت. اما سالهای بعد، احترامی که به او داشتیم، بهتدریج بیشتر و بیشتر شد.
دکتر بهادرینژاد را پیش از اینها گفتهام. همو که میگفت کسی نباید بعد از من وارد کلاس شود و یک روز که با او همزمان به کلاس رسیدم، تعارف کردم که او ابتدا وارد کلاس شود و وقتی رفت، در را پشت سر بست و از سوراخ در گفت: «هیچکس نباید بعد از من وارد کلاس شود.» از او یاد گرفتم که باید به قانون، بدون استثناء و تفسیر و توجیه، احترام گذاشت. اما در اینجا میخواهم به کلاس «عشق، انتروپی و راه زندگی» او اشاره کنم. دو هفتهی متوالی، جمعهها تمام دانشجویان او باید به دانشگاه میرفتیم و او برایمان از هفت صبح تا یک بعد از ظهر، دربارهی درسهای ترمودینامیک برای زندگی میگفت. او به ما نشان داد که معلمی، بعد از به پایان رسیدن وظیفهی رسمی معلمی و تدریس سرفصلهای «مصوب»، آغاز میشود.
من موازی با لیسانس باید تقریباً به صورت تمام وقت، کار هم میکردم. بنابراین، لازم است دو معلم دیگر را هم در محیط کار اضافه کنم. یکی علی خلیلی مدیر عاملمان که پیش از این هم به او اشاره کردهام. از او نکات فراوانی آموختهام. حتی پیش از رفتن به یک جلسهی بسیار معمولی، همیشه صدایم میکرد و میگفت: «با کاغذ بیا.» ده، بیست و گاهی سی مورد را دیکته میکرد و میگفت که باید در جلسه آنها را رعایت کنم. به واسطهی تلاشهای او بود که فهمیدم: «سادهترین کارها هم اصولی دارد.» یکی از اصلهایی که همیشه دیکته میشد این بود که: «ما در مذاکره دنبال نتیجهایم و نه اثبات خودمان. اگر با شکستن خودت، مذاکرهات پیروز میشود، خودت را بشکن.»
در آن دوران کاری، حسین شهبازی هم معلم دیگر من بود. سالها نزد او شاگردی کردم و هیدرولیک و پنوماتیک و طراحی و تعمیر PLC آموختم. یک «مهندسِ خودآموخته» بود و جالب اینجاست که در میان این همه مهندس رسمیِ دانشگاه رفته، هیچوقت واژهی مهندس را دربارهی کسی جز او، با تمام دل و جان بهکار نبردهام. بعدها برای بسیاری از موضوعاتی که از او آموختم، در خارج از کشور هم دوره دیدم. اما جالب اینجاست که حرفها و آموزشهای شهبازی، علمیتر، عمیقتر و موثرتر بود. شاگردی کردن در حضور او، باعث شد که غولِ «آموزش در خارج از کشور» در چشمم شکسته شود.
شهبازی سالها در کشتی کار کرده و مدیریت را در عمل، آموخته بود. همیشه میگفت: «کشتی یک شهر است. برای ادارهاش، باید مدیر و سیاستمدار و متخصص باشی.» و خودش از کاپیتانها، نقل قولهای بسیار میکرد. جملهی معروف «ما به امید بهترینها هستیم، اما برای بدترینها آماده میشویم» را اولین بار از او – به نقل از یک کاپیتان – شنیدم.
یکبار در یک جلسهی رسمی، مدیری که بهتازگی کمی مدیریت خوانده بود، میخواست او را دست بیندازد (چون شهبازی مدام از کلمهی معضل استفاده میکرد). پرسید: «شما فرق مشکل و معضل را میدانید؟» شهبازی با حاضرجوابی همیشگیاش پاسخ داد: «مشکل، تذکری است که کارشناس به مدیرش میدهد. وقتی مدیر توجه نکرد، مشکل به تدریج به معضل تبدیل میشود. بعد مدیر را عوض میکنند و کارشناس مجبور میشود از اول، مشکل را برای مدیر بعدی توضیح بدهد.»
از شهبازی آنقدر آموختهام که بشود دربارهاش یک کتاب نوشت.
در دوران ارشد، باید از خیلیها نام ببرم. اما باز چون در نوشتههای دیگر، اشارهها و خاطرات فراوانی گفتهام، به چند نفر اشاره میکنم.
دکتر مشایخی یکی از استادان خوب ما بوده که از او بسیار آموختیم. از اهمیت مدل و مدلسازی تا تفکر سیستمی. اما بهطور خاص، خاطرهای که در ذهنم مانده چیزی شبیه سختگیریهای دکتر دورعلی است. یک بار ارائهی درسی داشتیم و هفتهها برای آن زحمت کشیده بودیم. جایی در اسلایدها، نمودار فروش یک شرکت را در سالهای مختلف نوشته بودیم. واحد محور افقی سال بود و محور عمودی، میلیون دلار. اما کلمهی میلیون دلار را فراموش کرده بودیم بنویسم. ارائهی ما را قطع کرد و گفت سرجایمان بنشینیم. بعد توضیح داد که عدد بدون واحد، بیمعناست و کلِ کیس ما، دیگر ارزش شنیدن ندارد.
باید هفتهها روی ارائهی یک کیس کار کرده باشید تا «درد آن لحظه» را بفهمید. اما «درس آن لحظه» هم، چیز کوچکی نبود. آنقدر ارزش داشت که زحمتهایمان نابود شود و پیش بقیهی همکلاسیها شرمنده شویم. دکتر شیخزاده، بعداً بیشتر و بهتر، این نکته را برایمان جا انداخت و بارها توضیح داد که: مدیریت، یک تخصص کیفی نیست، بلکه کاملاً بر پایهی مطالعات و مشاهدات و تحقیقات کمّی استوار است.
از دکتر فیضبخش، بسیار گفتهام. از او میشد سیاستمداری و مردمداری را آموخت و البته برقراری رابطهی صمیمی با دانشجو. همهی ما را به اسم میشناخت و میشناسد و با اسم کوچک صدا میکند و میتوان گفت که سبک رابطهاش با دانشجو، الگویی بود که من در کلاسهایم تقلید کردم و بهکار بردم.
دکتر آراستی، استاد استراتژی، کسی بود که نخستین بار از او جملهی پورتر را شنیدم که «استراتژی یعنی اینکه به چه چیزهایی نه بگویی» و البته بسیاری حرفهای دیگر در زمینهی استراتژی. اما اگر فقط تکجمله هم بود، به اندازهی یک عمر زندگی میارزید. چرا که بعد از آن، یاد گرفتم که هویت خودم را با پاسخهای منفیای که میدهم و فرصتهایی که آگاهانه، کنار میگذارم و استفاده نمیکنم، تعریف کنم.
آخرین نام را هم به دکتر بابک علوی عزیز اختصاص میدهم که پیش از این هم دربارهشان گفتهام. آموختههای من از ایشان فراوان است. اما یکی از تأثیرگذارترین خاطراتی که یادم مانده، خاطرهای است که ایشان از دوران تحصیلشان در استرالیا تعریف میکردند. یک پایاننامه به استاد تحویل داده شده بود و استاد بعد از خواندن پایاننامه، چند صد مورد اصلاح در آن پیشنهاد داده بود. همهی اصلاحها کمابیش از یک جنس بود. استاد در چندصد جای متن، کلمات may و maybe و perhaps را افزوده بود. این عادت را دکتر علوی بر جان همهی ما انداخت که «شاید» و «بهنظر میرسد» و «فکر میکنم» و «بهگمان من» و «ممکن است» و «شاید چنین باشد» را به متنهایمان اضافه کنیم.
محمدرضا جان،
بعد از حدود چهار سال و نیم شاگردی در حضورت راستش گاهی از این می ترسم که به عنوان شاگردت قبولم نداشته باشی. چون هم وقت برای دکترا گرفتن گذاشته ام، هم در ایران نمانده ام و هم با روش هایی کار و تدریس می کنم که دیگر برای تو قدیمی محسوب می شود. اما خبر خوب اینکه با مدل ذهنی که از تو و متمم دارم، معلم دانشجویانی از بیش از ۳۰ کشور دنیا شده ام. چالشی لذتبخش، بزرگ و تا حدودی دشوار برای من.
فکر می کنم برای کسی که روزها و ساعت ها و لحظاتش با معلمی می گذرد تک روز معلم برای قدردانی از زحماتش کفایت نمی کند. هر روز برایش حکم روز معلم را دارد. روزت مبارک و ممنون که هستی.
یادمه چند سال پیش بعد از کلی جست و جو ایمیلی بهتون دادم که جوابیه تند و غیرمنصفانه شما باعث شد دلم بخواد امتیاز جمع کنم تا بیام این زیر پیام بزارم و بگم……
این امتیاز جمع کردن باعث شد چیز های زیادی یاد بگیرم و تغییرات خوبی بکنم.
گاهی ادم باید با کتاب ها و امروزه با فضای مجازی همنشین هاش انتخاب کنه و به حتم خدارو شاکرم برای چیز های زیادی که از شما آموختم.
اگر به من باشد من خودم را شاگردی میدونم که شاید از سر لج بازی ایمیل استادش ارشیو کرده تا یک روز رونماییش کنه، ولی مطالب ارزشمندی ازتون یادگرفتم که جا داره به بهانه بزرگداشت روز معلم از شما تشکر کنم و به پاس همه لحظات جذابی که نشستم و حرفاتون گوش دادم و خوندم و لذت بردم و زندگی کردم قدردانتون باشم.
ایشالا که همیشه سالم و سلامت باشید و توفیق تلمذ کردن رو خدا بما بیشتر عنایت کنه.
با سپاس فراوان
محمد مهدی ترحمی
پی نوشت: یه روز جوابیه تون رونمایی میکنم:))
به نظرم آدم میتونه از سر لجبازی، برای کسب ثروت یا موقعیت اجتماعی تلاش کنه و بعد هم از اینکه «زخم»هاش رو به «دستاورد» تبدیل کرده لذت ببره.
اما اوج لذت «رشد» و «یادگیری»، وقتیه که در راستای هدف یا مأموریتی متعالی باشه.
آرزو میکنم روزی لذت این نوع یادگیری رو تجربه کنی (شاید هم جاهای دیگه، خارج از فضای روزنوشته و متمم تجربه کرده باشی).
لج بازی ثانویه شوخی بود
من خیلی چیزا ازتون یاد گرفتم
به همین دلیل به این بهانه خواستم ازتون تشکر کنم و قدردانی هرچند کوچک کرده باشم
به حتم شما بهترین معلمی بودین که من تا الان داشتم و بابتش بی نهایت متشکرم
وقتی می بینم دارید جواب بچه های این پست رو میدید، هی میگم کاش منم تبریک گفته بودم. ولی نمی دونستم برای تبریک چی باید بگم. فکر می کنم یکی از حس های مشترک خیلی ها اینجا اینه که با دیدن جواب دادن شما، خیلی خوشحال میشن. من بلا استثنا وقتی اینجا جواب می دید یا تو متمم امتیاز می دید، واقعا ذوق می کنم. این هست که دیشبم به یه دوستی گفتم اگه می دونستم شعبان جواب بچه ها رو میده منم یه چی اونجا می نوشتم. راستش منم شبیه این دوستمون که گفتن به شما میگن “شعبون” به شما میگم “شعبان” یا میگم “شعبانعلی”. یعنی وقتی دارم با دوستم راجب شما حرف می زنم میگم دیدی شعبان چی گفته و …
وقتی نوجوان بودم و کلاس زبان می رفتم تقریبا همه ی استادا بچه ها رو به فامیلی صدا می کردن. ولی سر یه کلاسی استادمون بچه ها رو به اسم کوچیک صدا می کرد. انقدر خوشحال میشدم وقتی می گفت: “سعیده”. همیشه این خاطره و اون احساس صمیمیت و دوست داشتنی بودن اون طرز صدا کردن استاد تو ذهنم مونده. به نظرم خیلی خوب بود و من هم فکر نمی کردم اون استاد قراره با ما ازدواج کنه یا چون از ما خوشش اومده با اسم کوچیک صدامون می کنه :)))
منم جز اونایی هستم که خیلی خاطره ی خاصی از معلم هامون ندارم یا شایدم من حواس پرت بودم و اونا چیزای مهمی گفتن و من نشنیدم 🙂 جدای از شوخی من کاملا حواس پرت بودم و موقع درس دادن قشنگ در فکر فرو می رفتم وقتی بزرگتر شدم بازم این مسئله وجود داشت. سعی کردم سر کلاس هی به خودم گوشزد کنم که باید حواسمو جمع کنم.
وقتی کلاس سوم دبستان بودم یدونه ترازو برای درس ریاضی درست کرده بودم. البته همه مون درست کرده بودیم. من عاشق درست کردنی ها بودم. برای درس های خودم و برادر کوچیکم اگر کاردستی باید درست می کردیم، حتما درست می کردم. بزور هم که شده برای برادرم رو هم باید من درست می کردم. فرداش امتحان داشتیم. معلم وقت داده بود درس بخونیم و من اما سرمو گذاشته بودم روی میز و ترازو در دستم بود و زیر نیمکت داشتم باهاش بازی می کردم. معلم دید و اومد ترازو رو از دستم گرفت و زد تو سرم 🙂 یکی از عصبانی ترین معلم های دوران تحصیلیم بودن اون خانم 🙂
سعیده جان.
خوشحال شدم حرفهات رو اینجا خوندم.
من بر خلاف تو، اصلاً اهل «ساختنیها» و «کاردستیها» نبودم. به قول این یونگیها، آرکتایپ هفائستوس در من، کاملاً سرکوب شده و اگر یک روزی طغیان کرد و تمام وجود من رو تسخیر کرد، اصلاً تعجب نمیکنم.
یادم میاد حرفه و فن راهنمایی، هیچی درست نکرده بودم. هر کاری هم میکردم به ذهنم نمیرسید که چی درست کنم.
توی وسایل داییم، یه هدیهی تبلیغاتی پیدا کردم از یکی از شرکتهای بزرگ تولید قطعات چوبی کشور. ۶۰ قطعه چوب بود از ۶۰ درخت مختلف که هر کدوم، کاملاً صیقل داده شده بود و یه پوشش خیلی نازک شفاف هم روی اونها داده شده بود و یه شناسنامه هم بود که بر اساس شماره، ۶۰ قطعه چوب رو معرفی کرده بود و توضیح داده بود که هر کدوم مال کدوم درخت هستن.
یک ذره به عقلم نرسید که مشخصه این کار، تولید ماشینآلات صنعتیه و نمیتونه کار دست باشه (نمیدونم چرا مامان بابام هم بهم چیزی نگفتن. شاید هم من نپرسیدم).
اون رو برای معلم بردم و فقط شناسنامه رو دستی رونویسی کردم (که دفترچهی چاپی نباشه).
معلممون قطعاً در نگاه اول فهمید که من تقلب کردهام. اما انقدر اون چوبها رو پسندیده بود که بهم گفت: «دوست دارم این کارِ تو رو به عنوان یادگاری همیشه توی خونهام نگهش دارم. میتونی بهم بدیش و بعداً برای خودت یه دونه دیگه درست کنی؟»
منم با ذوق و شوق گفتم بله. نمرهی کامل حرفه و فن رو هم گرفتم و ماجرا بهخیر گذشت.
البته الان میفهمم که میارزید نمرهی ۱۰ بگیرم و به جاش، اون چوبها پیش خودم باشه. چون خیلی خاص و ارزشمند بودن. اما متأسفانه عقلم نمیرسید و معلمم معاملهی غیرمنصفانهای باهام انجام داد (البته در لحظهی معامله، راضی بودم. نمیدونم الان حق دارم ناراضی باشم یا نه).
خلاصه خواستم بگم که علاقهام به ساختنیهای فیزیکی در این حدیه که گفتم و هرگز هم بیشتر نشده.
راستش از خط آخر فهمیدم منو با سعیده ی دیگه ای اشتباه گرفتید 🙂 منم وبلاگشو می خونم و وقتی حرف لپ تاپ و گوشی اومد یادم اومد منظورتون ایشونند 🙂
جواب دادن شتابزده و چند کامنت پشت هم، همین میشه 😉
تو سعیدهی ۲۲۶۳۵ هستی.
البته بقیهی ماجرا رو اشتباه نگرفتما!
پس از این به بعد اسممو سعیدهی ۲۲۶۳۵ می نویسم اشتباه نشه :)) وقتی دیدم سعیده ی جدید اومده حدس می زدم از ایمیل ها مشخصه که کدوم سعیده است 🙂
محمدرضاجان سلام
هر چند دیگه وقت مناسبی برای تبریک روز تقویمی معلم نیست ببخشید ولی نشد که چیزی نگم و عرض ارادتی نداشته باشم
ولی واقعا تو این دو سه سال بخصوص وقتی چنین روزی میرسه به طور خاص تاثیر چند نفر رو تو ذهنم مرور می کنم که البته تو چند سال اخیر، یکی از شاخص تریناشون معلمم محمدرضا شعبانعلی بوده و هست.
حسین قربانی محترم خوب نقل قولی آورد که ((به قول شما جزو معلمانی هستید که معمولا شاگردانتون به شاگردی شما افتخار میکنن. بیشک من هم از این قاعده مستثنی نیستم.))
حقیقتش قبلا هم گفتم که چرا حضورم تو متمم کمتر شده
ولی واقعا نا خودآگاه تو خیلی روزا به متمم و مهمتر از اون محمدرضا شعبانعلی و گفته هاش فکر کردم.
یکی از دلایل حضور کمترم تو فضای متمم و ادامه وبلاگ نویسی اینه که اولا هنوز درگیر اینم که من کی ام و کی میخوام بشم هر چند مشخصا نه رشته دانشگاهیم رو دیگه واقعا می بینم اگر علاقه ای بهش نداشتم این همه فکرای مثبت در مورد رسیدن به مرحله فکر حقوقی اصیل و توصیف به عنوان یک حقوقخوانده از خودم تو آینده های حتی دور ( به شرط حیات) نداشتم ولی انقدر علایق و غرایز متضادی هست تو وجودم که انگار وادارم می کنه به لحاظ شغلی و فکری و سبک زندگی عجیب اکلکتیک(eclectic) بشم یا دوست دارم به یک سنتزی از متضادها برسم مثلا دوست دارم در آینده یک وکیل حقوقخوانده متمایز اهل کسب و کار مترجم تو حوزه علوم انسانی نوازنده ساز برنامه نویسی بلده کماکان کتاب خوان و شاید پاگذاشته تو یه رشته دانشگاهی دیگه[ که البته میدونم قطعا این اخری رو رد می کنی] باشم یعنی همینقدر خول و دیوانه و نیازمند روانکاوی که دوست داره ابتدا به یک خود نسبتا قابل تحمل با خودش و دیگرون و یک کمی خوش نام تو دنیای غیر دیجیتال برسه بعد دنیای دیجیتال [که باعث شده نتونم یا شاید نخوام فعلا درست حسابی نوشتن توی یکجای درست حسابی مثل متمم و بلاگری رو انجام بدم)
راستش این روزا بی موفقیت هم نبودم که بعد اینکه وسط کار تو شرکت به عنوان مشاور حقوقی مجبور شدم برای کسب پروانه وکالت برم سربازی تونستم از بنیادنخبگان یک امتیازی بگیرم تا درحالیکه شیش ماهی بود در پادگان مشغول خدمت سربازی بودم بلاخره از اونجا دربیام تا هم وقتی برای کاری کردن داشته باشم و عوضش یک تحقیق حقوقی هم برای سازمانی مثل قوه قضاییه احتمالا انجام بدم عوضش همین چند روز پیش در کمال ناباوری از شرکت bat pars که فک کنم شما هم تو اونجا تجربه مشاوره داشتی ازم درخواست رزومه کردن و خوب هم پیش رفتیم و اما متاسفانه در نهایت در رقابت با یکی دو نفر دیگه بخاطر فلوئنت نبودن تو انگلیسی فعلا اونجا هیچی شد حالا منتظرم واس کار مجدد تو شرکتای دیگه و در کنارش کتاب حقوقی و غیر حقوقی می خونم و دوست دارم کمی با برنامه نویسی سر و کله بزنم و البته بیشتر از سر و کله زدن بازارهای مالی و بخصوص بورس رو یادبگیرم و البته زبان و … پس برخلاف توصیه تجربه شده شما متاسفانه فعلا در مرحله اشتباه و پراکنده کاری ام شاید درست باشه و به قول جک ما باید تا سی سالگی و کمی بیشتر اشتباهاتی و انجام بدم تا به مراحل اول خودشناسی م برسم تا خودتخریبی ها و خودشناسی های سالهای بعد
( نمی دونم چه لزومی داشت زدن این حرفا زیر این مطلب فقط خواستم بگم و امیدوارم ازم ناراحت نشی -چون ممکنه حس یک قدرت قهار ایدئولوگ رو به آدم بدهـ که بگم گاهی که تو یک روزی گفته ها و مکتوبات و سبک زندگی محمدرضا شعبانعلی به ذهنم میرسه احساس می کنم یک سوپرایگو متفاوت اومده سراغم تا فک کنم ببینم دارم دقیقا چع غلطی میکنم)
پس معلم عزیز روزت مبارک
(شرمنده و ببخشید برای نوشتن این بی خودی ها در اینجا و احیانا اشغال قسمتی از هاست روزنوشته ها
ارادت
وحید جان. سلام (با تأخیر).
اتفاقاً من کاملاً فضای ذهنی تو رو درک میکنم و دلم باهاش همراهه.
حرفت رو خیلی خوب میفهمم که خوبه اول توی دنیای فیزیکی، به حداقلهای مطلوب خودمون (از نظر تخصص، هویت، دستاورد و …) برسیم و بعداً توی دنیای دیجیتالی حضور خودمون رو پررنگتر کنیم.
خصوصاً الان که دنیای دیجیتال، پر از «درختهای بیریشه» شده که با بادی، از جا کنده میشن و هیچ چیزی ازشون باقی نمیمونه.
در موردِ پراکندهکاری هم، شرایط تو رو درک میکنم.
طول میکشه تا آدم مسیر خودش رو پیدا کنه. خودم هم وقتی به گذشته نگاه میکنم، چند بار مسیر خودم رو به کلی تغییر دادهام و احساس بدی هم نسبت به این تغییر مسیرها ندارم.
فقط امیدوارم به جای اینکه مثلاً «ده سال به صورت موازی در ده مسیر حرکت کنی» کمی متمرکزتر بشی و «ده تا یک سال رو به ده تا کار مختلف اختصاص بدی.»
شاید تنها کاری که موازی همهی اینها میشه انجام داد و باید انجام داد، همین ماجرای زبان باشه که بهش اشاره کردی.
من خودمم این روزا سعی میکنم روزی یک ساعت برای تقویت زبانم وقت بذارم و کتابهای انگلیسی رو به همراه نسخهی صوتیشون گوش بدم.
فعلاً که درگیر Hitchhiker’s Guide to The Galaxy هستم و دارم موازی با نسخهی مکتوب، نسخهی صوتیش رو هم میخونم. البته انتخاب خوبی نبوده چون لغتهای ناآشنا تقریباً توی هر صفحه وجود داره. اما به هر حال دارم با جدیت ادامه میدم (در راستای اینکه تغییر شتابزدهی یک انتخاب غلط، خودش میتونه یک کار غلط باشه).
خلاصه اینکه به نظرم عمر، کوتاهتر از اونیه که آدم از Explore کردن و کشف دنیاهای مختلف صرفنظر کنه و در زندان انتخابهای نوجوانیش (چیزهایی مثل رشتهی دانشگاهی) اسیر بشه.
بذار بقیه هر چی میخوان بگن. 😉
محمدرضا جان
جوابهای شما دیر هم که واصل بشه خوبه و به جان میشینه
بازم یک پیشنهاد خوب گرفتم ازت امیدوارم بتونم تا چن وقت دیگه عملیش کنم
در مورد زبان هم شیوه جالبیه یادمه استاد ملکیان هم برای افزایش قدرت ترجمه پیشنهاد حداقل ۳۰۰۰ صفحه تطبیق ترجمه های معروف ایرانی با متون اصلی رو داده و خودم هر چند الان به اقتضاء رشته و علاقه متون انگلیسی رو میخونم ولی موفق به استمرار تو این روش تطبیق نشدم.
در مورد قسمت آخر کامنتت هم کاش بشه یک روز باز یک مطلبی بنویسی یا بشه منم بعدهای شاید نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک حرفامو بزنم ولی مثلا تو ارکتایپ به این جور افراد میگن هرمس قوی دارن و من که چندبار تست زدم هرمس در وضع اسفناکی اغراق شده بود و تو روانشناسی یونگی یک کتابی خوندم نوشته ورناکاست هم با تحلیل شازده کوچولو به جست و جوی همین شخصیتای هرمسی تحت عنوان نوجوان ابدی ها میره
خلاصه من که ظاهرا چنین ارکتایپی اغراق شده ای دارم امیدوارم سالهای بعد به واجدان چنین ارکتایپی به چشم دلسوزی نگاه نکنم.
سلامت باشی و واسمون بمونی
سلام محمدرضا جان،
با تاخیر روز معلم رو تبریک می گم 🙂
خوشحالم که کنارت هستیم.
محمدرضای عزیز
چند روزقبل برای آقای سرکاراتی که سال ۷۰ کنار شما بود و این رزها به پسرم و نوجوانان هم مدرسه اش تجربه هایی را منتقل می کند، لینک این پست رو فرستادم.امیدوارم خونده باشه و از این یادهست لذت برده باشه. ایشون درمسابقات روبوکاپ ۲۰۱۸ سرپرست تیم مدرسه بودن . به بهونه این نوشته می خواستم از تمامی انسانهای شریف و مهربونی یاد کنم که عنوان معلم به معنای رایجش رو نداشتن ولی در گروه زحمتکش ترین و خاطره سازترینهای دوران مدرسه ما بودن مثل باباهای معروف مدرسه که بعضی از اونها فوق العاده بودن .
شما تاثیرگذارترین بودین در پنج سال اخیر زندگیم، با تاخیر روزتون مبارک.
من عاشق دکتر بودم. نوجونیم با کتاباش گذشت. دوران نوجوانی یه عکس بزرگ ازش خریدم و زدم به دیوار اتاقم. راستش من اونقدر شریعتی و قلمش رو دوست داشتم و دارم که حتی وقتی بعدترها نقد به یکسری از نظراتش پیدا کردم باز هم نمی تونستم باهاش مخالف باشم. اونموقع فکر میکردم که دکتر کلام رو به بن بست رسونده (مثل حافظ که فکر میکردم غزل رو به بن بست رسونده و بهتر از اون دیگه غزل سرایی نیست و نخواهد بود. مثل همیشه بعدها فهمیدم اشتباه میکردم.)
بعدتر معلم بزرگوارم محمدرضای شعبانعلی رو شناختم. محمدرضا من اصلاً بخاطر دکتر به تو هم علاقمند شدم. احساس کردم شبیهش هستی. تصور میکنم اگه بین مون میموند شبیه تو بود.
من معلم خوب و بد زیاد داشتم. معلم هایی داشتم که فقط احساس بی ارزشی بهمون منتقل میکردن. دوران راهنمایی معلمی داشتم که رسماً میگفت حقوقی که بهم میدن به اندازه ی یک بربری می ارزه و بخاطر یه بربری انتظار نداشته باشید که چیز به درد بخوری یادتون بدم. یک خاطره ی بامزه ازشم دارم که وسط درس و وسط جمله ای که روی تخته سیاه می نوشت دقیقاً کلمه و جمله و درس رو ناقص رها میکرد و میگفت بیشتر از این براش نمی ارزه که بخواد بهمون درس بده.
خلاصه حرفم اینه که بگم من معلم بد هم زیاد داشتم. شاید دلیل اینکه روز معلم هم مثل روز مادر زیاد از حد جو داریم دلیلش اینه که ما خود معلم یا خود مادر رو با آرکیتایپ اش اشتباه میگیرم و اینطوری معلم بنده ی خدارو هم دچار سوء تفاهم میکنیم. مثلاً کلی با کلمات فوق العاده و عجیب و غریب ستایششون میکنیم ولی همزمان همه میدونیم که جایگاه مالی معلم شوخی بیش نیست. یک استعاره ی احمقانه هم داریم که معلم مثل شمع میسوزه تا دانش اموز و دانشجو رشد کنه. آخه چرا باید اون بسوزه. میتونه رشد کنه و در مسیر کمک کنه که دیگران هم رشد بکنن.
انصاف اینه که معلم خوب هم داشتم. کسیکه مارو انسان میدید و این حس فوق العاده رو میداد که میشه.
پی نوشت: ترجیح میدادم روز معلم روز تولد محمد بهمن بیگی باشه. بنظرم به معلمی نزدیکتر بوده.
داستان من از کارشناسی شروع میشه. اون روزها تازه مکتب خونه راه افتاده بود. منم از اونجایی که آموزش های آنلاین رو دوست داشتم، شروع کردم به دیدن ویدیوهای مکتب خونه. فک کنم تو یکی از درس ها بود که به اسم شما اشاره شد و من هم سرچ کردم ببینم که شما کی هستید. خلاصه از همون موقع شدم طرفدار پر و پاقرص شما. هر روز میومدم سایتتون. باعث شرمندگی که بگم من شما را همیشه شعبون صدا می کردم:) ( هر چند بنظرم تعبیر مناسبی هست برای کاری که می کنید، تلاش برای هدایت دسته ای از آدمها)، این را بزارید به پای شیرازی بودن من، بهرحال شعبانعلی فامیل طولانی هست! حتی با اینکه فامیل من ایزدی و خیلی هم طولانی نیست، تو کل دبیرستان من را ایزی صدا میکردن:). امیدوارم که من را برای این بی احترامیم و کوتاه کردن فامیلتون ببخشید.
خلاصه، کل اون سال ها شعبون، شعبون از دهان من نمیفتاد، تمام بچه ها شما را می شناختن. اون روزا تازه با یکی از پسرای دانشگاه دوست شده بودم. راستش انقدر اسم شما را میگفتم و اینکه این را گفتید، اون را گفتید(کلا مرجع من بودید:)) که دیگه حسادت اونم گل کرده، گفت دیگه اسم شما را جلوش نگم:) . ولی اینم بگم که یک سری از هدیه های من از طرف اون خرید اکانت متمم بود و هست.
اون روزها متوجه تاثیر شما روی فکر و زندگیم نمی شدم. بچه که میومدن می گفتن، شما خیلی تاثیر گذاشتید روی زندگیمون، احساسم این بود که غلو می کنند. بعد از ۵، ۶ سال هست که من اثر دنبال کردنتون را در ذهن و فکر و اعمالم می بینم. برخلاف بقیه مسیر من کند بود، کم کم آموزشهاتون رخنه کرد به ذهن و فکرم. شما معلمی هستید که خودم انتخاب کردم و عاشقانه دنبالتون می کنم. روزتون مبارک معلم جان.
بازم من را ببخشید برای اینگونه نامیدنتون هر چند که هنوزم این عادت ترک نشده، بهرحال توی هر کلاسی ۴ تا دانش آموز مثل من باید باشه که معلم از روی بزرگی اونها را ببخشه (متاسفانه تمام خاطرات من از این جنس هست که خیلی دختر بازیگوشویه:) و تمام سوتی هایی که دادم:))
غزل جانم.
اول این رو بگم که همهی ما میدونیم هر کدوم از مناطق کشور ما، گاهی شوخی و گاهی جدی به صفتهای مختلفی مشهورن. اما ویژگی عجیب مردم شیراز اینه که – لااقل در حدی که من از دوستای شیرازیم دیدهام – با صفتی که بهشون نسبت داده میشه خیلی راحت هستن.
چند سال پیش، من شیراز زیاد سمینار میذاشتم. یه سالنی بود کنار خیابون الف. همیشه دوستای شیرازیم میخندیدن میگفتن کسی که اسم گذاشته، حال نداشته به بقیهی اسم فکر کنه و کاملش کنه.
من این رو کاملاً حس میکنم که تو پیوسته برای درک بهتر جهان اطرافت تلاش میکنی و دلت نمیخواد درکی که از دنیا داری، به یه سری آموختهی سنتی و کلاسیک محدود بشه. از این تلاشت لذت میبرم و بهش افتخار میکنم.
دربارهی نامگذاریت کلی خندیدم. راستش وقتی دبستان بودم، بعضی وقتها بچههای کلاس به شوخی «شعبون» صدام میکردن. اون موقع چندان خوشم نمیومد.
اما به مرور زمان، به نتیجه رسیدم که از بین «اسم و رسم» اگر قراره یکیش رو جدیتر بگیرن، ترجیح میدم «رسم» من رو جدیتر بگیرن تا «اسم»م رو.
تو مثل خودم، اهل خوندن و یاد گرفتنی و مشتاقی که نگاهت رو به دنیا توسعه بدی. چی از این بهتر؟
راستی به دوستت هم از قول من سلام برسون و ازش معذرت بخواه که این رفتار تو، گهگاه خاطر اون رو مکدر کرده. 😉
استاد گرامی جناب اقای شعبانعلی
بسیار از شما اموخته ام و خدا رو شاکرم که افتخار شاگردی شما را به من عطا فرمود.
روزتان مبارک
مصطفی جان.
ممنونم از لطفت و تبریکت.
البته مشخصه که بندهی شکرگزاری هستی که نعمتهای بسیار جزئی رو هم قدردانی میکنی 😉
من معمولاً حرفها و کامنتهات رو میخونم و از اینکه اینقدر خوب و راحت خودت رو تحلیل میکنی لذت میبرم.
اینکه آدم اینقدر با خودش راحت باشه و ویژگیهای خودش رو ببینه و بپذیره و برای تغییر و بهبود و تقویتشون تلاش کنه، به نظرم یک داشتهی خیلی ارزشمنده. داشتهای که افراد بسیاری ازش محرومن.
پینوشت: میدونم سرت شلوغه. اما خوشحال میشم یه وقتهایی که فرصتی داشتی و مطلبی رو در روزنوشته میخوندی و نظری داشتی، اینجا هم در بحثها مشارکت کنی.
سلام محمدرضا
هر چند با تاخیر روز معلم رو بهت تبریک میگم. ( خوشحالم کسی رو دارم که این روز رو بهش تبریک بگم، این یعنی در مسیر یادگیریام)
امروز که داشتم روزنوشتهها رو مرور میکردم حس کردم برام شبیه اون خونه قدیمی شده با حوض آبی و گلدانهای شمعدانی و کلی دار و درخت، یه حس نوستالژیکی در من زنده شد، شاید دلیلش این هست که از سال ۹۲ به بعد زندگی من، مسیرم، رفاقتهام و کلی از جریانهای زندگیام به روزنوشتهها و متمم وصل شده و اینجا برام یه جوری خاطرهسازه.
شاید یکی از دستاوردهایی که بخوام بهش اشاره کنم، وبلاگم هست هر چند این روزها کمتر توش مینویسم اما گاهی که میبینم بعضی نوشتههام حال چند نفر رو تغییر داده، فکر میکنم همین کافیه که حضور من رو توی این دنیا توجیه کنه، لااقل برای لحظاتی و بیشتر ازت ممنون میشم که ما رو توی این مسیر قرار دادی.
برای پوچترین لحظات زندگیمون یه چیزی داریم.
روز معلم رو بهت تبریک می گم. محمدرضا من از روزنوشته های تو و متمم کم درس یاد نگرفتم، اما یکی از نوشته هایی که روی لپ تاپم ذخیره کردم و هر از مدتی به اون دوباره سر میزنم و میخونمش، نوشته “برای یک دوست عزیز: مهمانی در خانه دارم” هست، به خصوص قسمت پایانیش.
“اما هر روز و هر لحظه، به خودم یادآوری میکنم که ما، نمیدانیم خیرترین کارهایمان و شرترین کارهایمان چیست. نمیدانیم که مثلاً تاسیس یک دانشگاه بزرگ، چنانکه دکتر عزیز مجتهدی کرد، بزرگتر است یا دادن چند میوه به کودکی که کنار خیابان، شیشهی ماشین ما را میشوید. کارها را نمیتوان در لحظه سنجید. انتگرال آنها در زمین و زمان، از الان تا بینهایت است که مهم است.”
این نوشته هر بار من رو به زندگی برمیگردونه. خلاصه اگر روزی بخوام چند جمله ای ازت بنویسم که نگاهم به خیلی از اتفاقات رو عوض کرد یا در خیلی جاها در لحظه بر تصمیمم اثر گذاشته، احتمالا باز هم همین قسمت رو انتخاب می کنم.
مریم عزیزم.
ممنونم از پیام و تبریکت.
چقدر خوشحالم که این قسمت از اون نوشته، با ذهن و دل تو هم جور در اومده.
گاهی پیش میاد که نوشتههای قبلی خودم رو میخونم و میبینم که حس خوبی بهشون ندارم یا احساس میکنم الان، نگاهم فرق کرده.
اما این قطعهای رو که تو نقل کردی، هنوز هم بخشی از نگاه منه و یه جاهایی، هم به «حیرت» من اضافه میکنه و هم به «آرامش»م.
معلم عزیزم سلام. میخوام با پررویی هرچه تمومتر از فرصت استفاده کنم یکمی وقتت رو بگیرم. خیلی کوبیدم امتیاز جمع کنم تا بتونم اینجا مستقیمتر از هر وقتی باهات صحبت کنم. خیلی! نمیدونم حکمتی بوده که قفل کامنتگذاری من توی روز معلم باز بشه. علیأیحال، دست تقدیر اینطور رقم خورده! میخوام برات از دست نوازشگری رو برای خودم بگم که این روزها بیشتر از هر زمانی حس میکنمش.
دولتآبادی در کتاب *میم و آن دیگران*، درمورد آیدا همسر شاملو، توصیف قشنگی داره. یه روز آیدا رو میبینه. آیدا هم کنار شاملو داشته قدم میزده. اینطوری میگه درموردش:
((او [(آیدا)] سرافراز، هم با تواضع قدم برمیداشت و حسی گنگ و ناپیدا به من میگفت آن دو در میانگاه زندگی یکدیگر را یافتهاند و میدانند به کجا رواناند، که چنین هم شده بود.))
یه لحظه با خودم فکر کردم گفتم ببین شاملو چقدر خوشبخت بوده! یه همدم پیدا کرده که باهاش تا ته این مسیر زندگی بره. با کسی که میدونه در رودخانه زندگی قراره چطور شنا کنه!
ولی یه لحظه فهمیدم نباید ناراحت بود. چون محمدرضا شعبانعلی هم در کنار من هست این روزها. با سایت متممش. من شاید حدود ۴ ماه پیش رسما شاگردت شدم. اصلا سابقم طولانی نیست به نسبت بقیهای که ریشسفیدن اینجا. اما تو همین مدت از بس تشنه شدم، تا تونستم از این شراب ناب متمم نوشیدم. پستی نبود که از شعبانعلی و جملات نابش تو وبلاگم نذارم. وبلاگ زدم. فقط بخاطر حرفای خودت و شاگردات. فهمیدم یه دنیای بزرگیه این وبلاگ! الان میبینم چقد زندگی میتونه قشنگتر باشه!
معلم عزیزم! اگر این کامنتم رو میخونی من خیلی خوشبختم. چون بارها شده با خودم میگفتم چطور میتونم این حس عشق و خوشحالیم رو بهت منتقل کنم. اما ببین چقد روزگار قشنگه؟ درست باید روز معلم این فرصت گفتگوی مستقیم من باهات فراهم بشه. اولین کامنتم رو در روزنوشتههات فقط به عشق خودت گذاشتم. به اینکه بگم کاملترین و بهترین و خالصترین معلم زندگیم بودی. ممنونم ازت که باعث شدی گرمتر نفس بکشم این روزها. گرمای دلم و حال خوشم، مدیون متمم و وجود تویه که دنیای من رو عوض کرد. اگر عمری باشه، حالاحالاها شاگردت خواهم بود. امیدوارم روزی از نزدیک، بوسهای بر دستان توانمندت بزنم.
بهترین معلم زندگی ام ، معلمی که بارها من رو فرو ریختی و دوباره ساختی . تنت سلامت ، دلت شاد و پر انرژی باشی همیشه . روزت مبارک .
محمدرضا جان
روز معلم رو بهت تبریک میگم. شاگردی شما برام افتخاره. امیدوارم بتونم حق شاگردی رو ادا کنم.چون میدونم تنها چیزی که خستگی رو از تنت در میاره پیشرفت همه متممی های عزیزه.
محمدرضا جان.
ممنونم از پیامت و تبریکت.
از روی حرفهات توی متمم حس میکنم این روزا توی بازار سهام هستی، اگر حدسم درست باشه، امیدوارم نتایج مالی فعالیتهای بورسی برات خوب بوده باشه و راضی باشی.
راستش محمدرضا جان حدست درسته
البته خیلی جسته و گریخته توی فضای بورس هستم و هنوز دنبال یادگیری ام و فعلا صرفا به قصد یادگیری تو این فضا حضور دارم. البته نمیدونم واقعا تو شرایط فعلی که خیلی ها از ترس از دست رفتن ارزش پولشون به سمت بورس هجوم آوردن ، همچنان میشه آینده خوبی براش متصور بود.
از طرفی من خودم بعد از ده سال حضور در شرکت های خصوصی خیلی وقته که به راه اندازی یک کسب و کار برای خودم فکر میکنم . البته این حس تقریبا دو سال بعد از اینکه وارد بازار کار شدم ایجاد شده و چند تجربه ناموفق رو هم داشتم که بیشتر سهم رو توی عدم موفقیتش به خودم میدم . اما این روزا این دغدغه برام بیشتر شده و روزی نیست که بهش فکر نکنم. فقط مشکل اینجاست که انتخاب مسیر و هدف گذاری خیلی سخت از چیزیه که فکر میکردم. قبلنا تصورم این بود تعین هدف سخت نیست و اینکه بدونی چطوری مسیر رو طی کنی و پشتکار مهمه(که البته قطعا هست) ، اما چند وقتیه فهمیدم خود هدف گذاری خیلی سخت تر از برنامه ریزی برای رسیدن به هدفه.
واقعا این روزا نمی دونم کدوم هدف درسته و مناسبه برام. یک روز به بورس فکر میکنم ، یک روز به راه اندازی یک سایت آموزشی ، یک روز به راه اندازی استارت آپ ، یک روز دفتر تبلیغاتی ، یک روز کار مشاوره ، یک روز به ترجمه کتاب و بعضی وقت ها هم به اینکه توی همین شرکت های خصوصی مشغول باشم و به دنبال پیشرفت بگردم (که البته انتخاب این گزینه آخر برام دردناک تره )
فعلا هم چند وقتیه بکوب دارم مطالبی رو که توی متمم احساس میکنم بهم کمک میکنه رو مطالعه میکنم . البته اونجا هم اشتباهم اینه که سرعت مطالعه کردنم بیشتر از حد طبیعیه و اینکه فکر میکنم اونجا هم اول باید هدفم رو انتخاب کنم بعد بر اساس هدفم پیش برم. ولی فعلا میگم این کار از اینکه هیچ کاری نکنم بهتره.
پی نوشت: ببخشید میخواستم در مورد بورس بنویسم که یهوویی سفره دلمو باز کردم و مطلب طولانی شد.
سلام آقا معلّم
امیدوارم بتونم با عمل به آنچه به من آموختید سپاسگزار زحمات شما باشم. امیدوارم هر یک از ما، در حد وسع خودمون، ادامه دهنده شیوه نیکوی معلّمی شما باشیم.
صمیمانه ممنونم
سلام،
آشنایی با نوشتهها و آموزشهای شما خیلی در زندگی شخصی و کاری به من کمک کرده. ممنونم.
راستش را بخواهید در یک دوراهی گیر کرده ام. اگر بگویم شما معلم من هستید و من اینقدر تنبل هستم، خجالت زده می شوم مشوش. اگر نگویم از شما خیلی خیلی یادگرفته ام و شما یک معلم واقعی هستید، به خودم ظلم کرده ام. باز هم راستش را بخواهید، در سالهای اخیر دو معلم خیلی خیلی عزیز داشته ام. جالب اینجاست که هردو هم سن و سال. و من هم هیچوقت سر کلاس فیزیکی هیچکدام ننشسته ام. حتی در مورد دوم به خود ایشان هم نگفته ام اما همچون برادر است و معلم. و شما که معلمید و بسیار عزیز. نمیخواهم نوشته ام را خیلی بلند کنم، اما بدانید و آگاه باشید برای بنده یک معلم ارزشمند و نازنین هستید و اینکه شما را معلم خود بدانم مصداق بارز نوشابه باز کردن برای خود است 🙂 سایه شما مستدام
معلم عزیزم، از شما بابت همه ی کمک هایی که سبب شد ندانسته هایمان را، هم بشناسیم و هم به بهترین شکل درک کنیم، از اینکه مسیرهای درست و صحیح رو ازبین این همه اطلاعات غلط یاد بگیریم و در جهت آینده ای روشن تر حرکت کنیم، تشکر می کنم.
روزتون مبارک.
سلام محمدرضای عزیز.
روز معلم رو صمیمانه بهت تبریک می گم. “قطعاً” آشنایی با تو باعث اتفاق های خیلی خوب و مثبتی توی زندگیم شده و خیلی خوشحالم که می تونم همچنان ازت یاد بگیرم و و می تونم شاگرد تو باشم.
هنوز هم تو رو همونقدر پر انرژی و با لبخند به یاد میارم که توی آخرین همایش متمم (و اولین دیدار من با تو و بقیۀ هم کلاسی هام) تو رو دیدم. یه جوری ژست می گرفتی که به من و بچه ها این حس القا می شد که انگار ما آدم های خیلی مهمی هستیم که تو اینقدر تمایل و انرژی داری که با ما عکس بگیری.
برات روزهایی پر از حال خوب، اتفاقای قشنگ و البته سلامتی رو آرزو می کنم.
پی نوشت یک: دیر کامنت گذاشتن و کم کامنت گذاشتنم را به حساب این نذار که کم به اینجا سر می زنم. البته یه مدت کلاً وبلاگ خوندن رو گذاشتم کنار چون حوصلۀ هیچی رو نداشتم اما جدیداً تک و توک وبلاگ ها رو می خونم و تو همیشه اولین وبلاگی هستی که توی مرورگرم باز میشه.
می دونم که خیلی کم و نامرتب به متمم سر می زنم اما مسیری که از تو یاد گرفتم، توی کارهایی که الان دارم انجام می دم، تأثیر داره و سعی می کنم با چیزهایی که از تو و از مجموعه های تو (متمم و روزنوشته ها) یاد گرفتم، زندگیم رو با کیفیت تر و قشنگ تر کنم.
پی نوشت دو: راستش یه خرده از کامنت گذاشتن توی روزنوشته ها می ترسم. می دونم حرف هام مفید نیست و کسی با خوندن شون چیزی بهش اضافه نمی شه اما همیشه از این می ترسم که نکنه یه چیزی بنویسم و تو دعوام کنی و من کلاً ناامید بشم و به مرز خودکشی برسم :))
ولی دیدم هرچقدر هم که بترسم، نمیتونه توجیه مناسبی باشه که روز معلم رو به تو تبریک نگم. امیدوارم کامنت طولانی من ناراحتت نکنه و زیاد وقتت رو تلف نکنه.
معلم مهربانم، روزت مبارک 🙂
محمدرضای عزیز من فقط یکبار از نزدیک دیدمت، اون هم از فاصلهی دور و روی سن. اما اونقدر در زندگی من تأثیرگذار بودی و هستی که هر چی بگم، باز هم نمیتونم به تمامش اشاره کنم.
بدون اغراق باید بگم غلیظترین حضور رو توی زندگی من داری و هر وقت ناامید میشم و سرخورده، باز تو در مقابلم حضور پیدا میکنی و همهچی تهنشین میشه و دوباره روی پا میایستم.
من تا قبل از تو معنی حضور رو درک نکرده بودم.
روزت مبارک تأثیرگذارترین آدم زندگیم…
محمد جان.
ممنونم بابت پیام تبریکت.
دیشب در گشت و گذار توی اینستاگرام، تصادفی به اکانت تو رسیدم. در واقع اینستاگرام بهم پیشنهادش کرد.
نوع محتوا و شکل طراحی پستهات رو خیلی دوست داشتم.
بعد از مدتی به خودم اومدم دیدم تمام پستهای اکانتت رو خوندهام.
عشق تو به قهوه، چیزیه که همیشه از تو در ذهنم مونده و میمونه.
خیلی ممنونم از لطف و محبتت نسبت به من محمدرضای عزیز. چقدر خوشحالم که تونستم تجربهی خوبی رو تو صفحهام برات رقم بزنم و این باعث مباهات منه که وقت گذاشتی و مطالب ناقص و دستوپاشکستهی من رو خوندی.
خیلی برام جالب بود که من تو ذهن تو با قهوه پیوند خوردم و این در راستای برنامههای من، نشونهی خوبیه.
ممنونم از کامنت پر مهرت.
محمدرضا من دلم نیومد با اون پیام کوتاه تبریک بگم روز معلم رو فقط. اولش دلم میخواست کوتاه بگم چون یادمه چقدر برات مهمه که کسی که میاد روزنوشتهها محتوای درست و حسابی بخونه و نه تبریک و تحسین. اما دیدم این نوشته جای تشکر کردنه واقعا و اصلا دلم میگیره اگر ننویسم. شاید خودت یادت نباشه اما وقتی میخواستم المپیاد بخونم اومدم و تو این وبلاگ که اون زمان پر از نوشتههای مختلف بود برات نوشتم و ازت سوال کردم. جوابی بهم دادی که پر از شوق شدم. دونه دونهی نوشتههات رو خوندم و هر کدوم من رو با یه دنیای جدید آشنا کرد. تفکر سیستمی، مدل ذهنی، جرات اندیشیدن و به چالش کشیدن، علم پیچیدگی، تلاش بیوقفه و جرات متفاوت زیستن. با متمم آشنا شدم که دریچههای زیادی رو به روی من باز کرد و احساس میکنم دنیای اطرافم رو خیلی بهتر میفهمم. بعدش هم اون مسالهی ویزا پیش اومد و پیامی برام نوشتی که بسیار آرومم کرد و هنوز که هنوزه منتظر یه فرصت خوبم که بهش ریپلای کنم و ازت تشکر کنم. ازت متشکرم محمدرضا. به خاطر این که معلم ما بودی و یک معلم عالی. درودی فراوان!
محمدرضاجان
امیدوارم لیاقت کسب مهارت در هنر شاگردی کردن و قدرشناسی رو بدست بیاریم ، همانطوری که شما بارها با پستهای مختلف به اونها اشاره کرده ای .
روز معلم صمیمانه مبارکت باشه معلم بزرگوارم .
سلام محمدرضا جان
تو واژهی معلمی رو برای من و شاید خیلیهای دیگه باز تعریف کردی. درسته که از ۷ سالگی معلم داشتم ولی برام صرفا یه واژه بوده عین بقیه واژهها. باید ۲۰ سال میگذشت تا توی ۲۷ سالگی بفهمم معلم و معلمی کردن یعنی چی.
خوشحالم که انقدر بهمون یاد دادی که نیاز نباشه عین تو و گفتههات عمل کنیم و فقط کمک بگیریم برای بهترین نسخه از خودمون
خوشحالم که انقدر ازت یادگرفتیم که هیچ عملی و هیچ حرفی رو وحی منزل ندونیم. و شک کنیم در هر حرفی و هر عملی
امروز بیشتر از این که برای تو مبارک باشه برای ما که معلمی مثل تو داریم مبارکه.
برای همین روز معلم رو به همهی شاگردان و کسانی که معلمی همچون تو دارن تبریک میگم.
سلام.
روز معلم را به تو که مدل ذهنی و مدل فکر کردنم را تغییر دادی تبریک عرض می کنم و بهترین ها را برایت آرزو می کنم.
امیدوارم سالهای سال از وجود پر خیر و برکتت بهره مند باشم.
ضمناً، امسال اولین روز معلمی است که شاگردان استاد حیدری از وجود او محرومند. دوباره مصیبت درگذشت ایشان را به تو، خودم و بقیه تسلیت عرض می کنم.
برقرار باشید.
* همه «تو» ها را «شما» نوشته بودم؛ احساس کردم خیلی خشک نوشته ام. دوستی را بر معلم – شاگردی غلبه دادم و عوض شون کردم.
علیرضا جان. ممنونم از لطفت و پیامت.
روز معلم رو باید به تو تبریک گفت که سالهاست به این کار مشغولی و در این راه زحمت میکشی.
فعالیتها و زحمات و کارهای تو رو منظم پیگیری میکنم.
ضمناً به واسطهی خبرهایی که هر از چند گاهی دربارهی انجمن مدیریت کسب و کار ایران منتشر میکنی، در جریان فعالیتهای انجمن هم قرار میگیرم.
امیدوارم این روزها و ماههای کرونایی، انرژی و انگیزهات رو کم نکرده باشه و تونسته باشی همچنان با خروجی و ظرفیت بالا فعالیت و مطالعه کنی.
سلام.
خیلی بده که با بیست روز تاخیر دارم جواب می دم؛ تازه متنت رو دیدم. ببخشید.
اینکه وضعیت من رو پیگیری می کنی، خودش یعنی یک عالمه انرژی. یک عالمه حال خوب و البته یک عالمه نگرانیِ مثبت. نگرانی از این که اگه خطا برم، باید ازت خجالت بکشم. باید پیش خودم شرمنده ت بشم و این خودش یک عالمه انگیزه می ده برای مراقبت از خودم و کارهام.
از خیلی چیزها دلسرد شده بودم. از دوستی پرسیدم چه کار کنیم با فضای نامناسب آموزش و درس و کار و …؟
گفت تو که می گی خوبش رو بلدی، بیا خوب رو عرضه کن، سهم خوبی کاهش پیدا نکنه.
حالا بدون ادعا ولی با تلاش برای خوب بودن، دوباره تو شکلی تازه شروع کرده ام به کارهایی که لابد می دونی.
مشارکت در تولید ویدئوهای آموزشی، ضبط برنامه های رادیویی و کارهای دیگه ای که از خبرهای انجمن بهشون رسیده ای، مثل همکاری با موسسات علمی و ….
آخرین حرفم اینه که: کرونا باعث شده زیاد دلتنگ بشم. نه تنها دلتنگ آدمهایی مثل تو و بعضیای دیگه، حتی دلتنگ اونهایی هم می شم که قبل از کرونا هم خیلی نمی دیدمشون.
فکر دلتنگی ما هم باشی بد نیست.
خوندن جوابت و نوشتن برات، چه قدر حالم رو خوب کرد.
برقرار باشی.
سلام و عرض ادب
استادشعبانعلی عزیز شما معلمی هستی که یکی مثل من چشم انتظار این بود که مطلبی بنویسی که بتونه به بهانه ی آن از ته دل بهت تبریک روز معلم بگه ولی انقدر دامنه لغاتش ضعیفه که نمی تواند حق مطلب به جا بیاورد .در زندگیم و مکالمه های روزانه ام از کلام و درس آموخته های شما بسیار استفاده کرده ام و خیلی از وقت ها فایده رسانی و اثر بخشیت را احساس می کنم. دعا می کنم که خداوند همیشه مراقبت باشد.
فهیمه جان.
خوشحال شدم بعد از مدتها، اسمت و پیامت رو اینجا دیدم. امیدوارم هم خودت، و هم پدر و مادرت، خوب و شاد و آرام و سلامت باشید.
حتی اگر کمتر وقت میکنی در متمم حرف بزنی و تمرین انجام بدی، هر از چندگاهی اینجا برام بنویس که چهکار میکنی و زندگیت چجوری میگذره و چه کارهایی انجام میدی.
راستی. یه زمانی جزو دغدغههات این بود که برای یادگیری زبان وقت بذاری. امیدوارم تونسته باشی این کار رو توی برنامههای زندگیت جا بدی.
سلام وقت بخیر
چقدر حس خوبیه وقتی استاد به شاگرد تنبلش توجه می کند. ممنون که برایم وقت گذاشتی و نوشتی . زبان به همان روش ربع ساعت و برنامه چهل روز می خوانم ، پیشرفت زیادی ندارم ولی از زبان دور نبودن هم برایم خوب بوده . اگر روزی هزار بار بخاطر وجود ارزشمندت سپاسگزار درگاه احدیت باشم باز هم کمه، ممنون بودشت هستم.
معلم جان روزت مبارک ، البته با روزنوشته ها و متمم هرروز ، روز شماست.
ممنونم الهه جان که لطف کردی و برام پیام گذاشتی.
چند سال از آخرین بار که توی روزنوشته کامنت گذاشتی میگذره.
امیدوارم باز هم فرصت پیدا کنی و در متمم و اینجا، بیشتر بنویسی.
محمدرضای عزیز سلام
مدتهاست دنبال بهونهای میگردم که اولین کامنتمو تو روزنوشتهها بذارم. اما تو این مدت هروقت نکتهای به ذهنم رسیده، فکر کردم که کافی نیست و دنبال حرفای عجیب و غریب و نکات خیلی خاصی میگردم برای کامنت کردن! حالا چه بهونهای بهتر از این؟
منم اگه بخوام از معلمهای تاثیرگذار زندگیم یاد کنم، قطعا تو جزئشون هستی. ازت ممنونم، به خاطر متمم و به خاطر همهی چیزایی که ازت یاد گرفتم. آشنا شدن با تو و متمم عزیز باعث شده ذهنم باز بشه و به چیزایی فکر کنم که قبلا برام سوال بی جواب بوده یا اصلا مطرح نبوده! تو معلم خوبی هستی، امیدوارم ما هم دانش آموزای خوبی باشیم برای تو.
مونا جان.
خوشحالم که بالاخره یه بهونهای پیدا کردی و یه کامنتی اینجا گذاشتی.
اینقدر سختگیر نباش.
اینطوری حرف زدن من و تو محدود میشه به پیامهای تبریک و تسلیت. 😉
یه وقتهایی که حال و حوصله داری میتونی از زندگی خودت، علاقههات یا هر موضوع دیگهای که دوست داری برای من و بچههای دیگه هم بنویسی.
قاعدتاً حواست بوده و به چشمت خورده که دو سه تا موضوع هست که بچهها هر جا بخوان و زیر هر مطلبی که باشه، دربارهاش مینویسن. زندگی شخصی، علایق شخصی و کسب و کار، از جملهی این موضوعاته.
البته بگم که تا همینجا هم یه تصویرهایی از تو توی ذهنم هست. مثلاً من تو رو به «سفر دوستی» میشناسم و همینطور هر جا عکس و تصویری از برج ایفل میبینم، یادت میافتم. 🙂
سلام
روزتون مبارک باشه،آقا معلم
آقا معلم روزت مبارک .
محمد رضا جان
میدونم با مناسبت ها خیلی حال نمیکنی، مستقل از مناسبت و هر چیز دیگری، چقدر این نام برازنده توست:
“معلم”
هر روز برای سلامتی ات دعا میکنم که باشی و معلمی کنی.
فیروزه توی کلاس ما به “تنبل ِ کلاس” شهره بود. هر وقت درسی پرسیده میشد یا بلد نبود، یا نصفه می گفت و بقیه اش را فراموش می کرد. مفعول تنبیه های متعدد کلاسمان بود. هر معلم بدجنسی که می خواست روش جدید تنبیهی را امتحان کند، فیروزه را برای درس جواب دادن صدا می کرد.
فقط یک معلم بود که سر کلاسش ، فیروزه صاف می نشست و به نظر خوشحال می رسید: خانم فرهمند.
یک روز که خانم فرهمند از ما در مورد شغل آینده مان پرسید ، میان همه دکتر و مهندس ها ، فیروزه ترسان و لرزان دستش را بلند کرد :
” من میخوام معلم بشم.”
همه زدند زیر خنده.
یکی موذیانه گفت :” حتی توی شغل انتخاب کردن هم تنبلی فیروزه.”
دوباره کلاس رفت روی هوا.
معلمی برای ما شغلی بود که فقط روی دیوار مدرسه ” شغل انبیا” بود. اکثر ما آن را یک گزینه از سرناچاری و انتخاب آخر می دانستیم. معلمی شغل “تنبل” ها بود.
نفهم بودیم و خام. عمر لازم بود تا درک کنیم که هر کس که درس می دهد معلم نیست.
سالها از آن روز می گذرد. آن جواب فیروزه را امروز خیلی خوب می فهمم.
معلمی کردن بر تو مبارک.
ممنونم محمدرضا.
روز معلم بر معلم های همیشه رو به پیشرفت و دائم التحصیلی چون خوانندگان و نویسندگان این وبلاگ مبارک
لام محمدرضا
وقتت بخیر
امروز به این فکر میکردم که باید به چه کسی پیام دهم یا تبریکی بگویم
و به اینجا آمدم و پا به پای پاراگراف ها با خاطراتم از روز های تربیت و تعلیم جلو آمدم
نام معلم برای من تداعی گر توست
چیزی فراتر از یک گره خوردگی
روزت مبارک آقا معلم
“به رسم همیشه از تو میخواهم اگر مجالی شد فرصت دیدارت را از ما دریغ نکنی”
“… از پدر گر قالب تن یافتیم
از معلم جانِ روشن یافتیم …”
محمدرضای عزیز
تو نمیدانی از چه چیزی حرف میزنم. در این مدت متوجه شدم که خودت اینگونه نیستی. تو متفاوت بودی و هستی؛ برای همین برایت مینویسم و میدانم که این حال را نمیدانی. من از گروه آن مغرورانی بودم که گمان میکردم در تخصصم بس متخصصم و سرم در کار دانش خودم بود. معلمانم هم همانها بودند که در این دانش سرم را افراشته بودند. ممنونشان بودم و هستم و دستشان را میبوسم. از آنها که سخت گرفتند تا آنها که سهل گذشتند.
آنقدر زیبا نوشته بودی که بیشتر حرصم گرفت که چقدر دنیایم محدود بود. آموزگارانم درسهای زیادی به من دادند؛ ولی من دانشجوی قابلی نبودم که همهچیز را بیاموزم.
میدانی علمزدگی یعنی چه؟ این که متوجه نشوی چیزی فراتر هم هست؟ درسم را نزد آموزگارانم تمام کردم و خودم آموزگار شدم. به محیطی وارد شدم که جماعت انبوهی از علمزدگان اطرافم بودند. از بیرون خودم را دیدم. وحشت کردم. آن وقت تو آمدی و متمم آمد. شش سال پیش. میدانی ناگهان متوجه بشوی که در خواب راه میآمدهای یعنی چه؟ من در خواب راه رفته بودم. راهی را که با متمم و با تو آمدم کدام شش سال در دانشگاههای ایران و کدام معدل و گواهی به من اعطا میکرد؟
امروز برای استادانم نوشتم که قدردانشان هستم. برای تو از دل مینویسم.
محمدرضا ممنون که متفاوت بودی و هستی. ممنون که خسته نشدی و نمیشوی. ممنون که ایستادی و میایستی. ممنون که میمانی. تو اجازه دادی من یک نفر، کمی کمتر بترسم که متفاوت باشم که کمی کمتر خسته بشوم که بیشتر اعتماد کنم که میتوانم بایستم که بمانم. که شاید بمانم.
محمدرضا هر روز از تو یاد میگیرم. از نگاه تو آموختم که راه برای یادگیری زیاد است؛ فقط کافی است دانشت و مدرکت و تخصصت کوری نیاورد. ممنون به خاطر بینایی. بیشک تو بهترین آموزگارم تاکنون بودی. ممنون که بودی و هستی.
پ.ن: اجازه آقا! یک سوال هم دارم. مدتی است من و یکی از دوستان عزیزم داشتیم فکر میکردیم که سر کلاس شما چطور رفتاری بکنیم و چطور حرفی بزنیم، ممکن است از کلاس اخراجمان کنی؟ من چون شیفتهی درستان هستم بیزحمت اگر خط قرمزی دارید برایمان مشخص کنیدکه از کلاستان بیرون نیفتیم. دیدیم که اخراج میکنید استاد. به قول مولوی:
گفت ای روبه تو عدل افروختی
این چنین قسمت ز کی آموختی؟
از کجا آموختی این ای بزرگ؟
گفت ای شاه جهان از حال گرگ
ممنون لذتبخش بود. ☺
..::هوالرفیق::..
سلام محمدرضای عزیز،
این دومین پستی از روزنوشتهها است که دارم میخوانم. اولین آن را قبل از این یکی و چند لحظه پیش خواندم : «تجربهی من در آموزش و یادگیری زبان انگلیسی». حقیقتش نقطهی اوجش آن جا بود که به اسم کریس دی برگ رسیدم. کسی که سالها پیش انگیزهام برای یادگیری موسیقی شد. امکان ارسال دیدگاه در آنجا فعال نبود پس ببخشید که در اینجا در موردش مینویسم. آن را بیشتر بهانهای در نظر بگیر برای نوشتن اولین دیدگاه در روز نوشتهها.
این پست روز معلم هست پس این شعر را به شما تقدیم میکنم و باقی صحبتها را میگذارم برای وقتی دیگر؛ تقدیم به محمدرضای عزیزم، استاد فرهیختهای که هنوز او را از نزدیک ندیدهام.
***
..::یکتا معلم::..
***به چه مانند کنم کار تو را؟
به پرستاری آن مادر با مهر و وفا؟
نور افشانی خورشید سپهر؟
فیض جانبخشی عیسای مسیح؟
یا که بیپرده بگویم به دم روح خدا؟
***به چه مانند کنم نقش تو را؟
به نسیم سحری؟
ژالهی صبحدمان؟
بارش نمنم باران مدام؟
یا که همچون اثر جلوهی الطاف خدا؟
***به چه مانند کنم صبر تو را؟
سوز و ساز دل شمع؟
تاب رنج غم عشق؟
طاقت اهل وفا؟
یا شکیبی که به ایوب عطا کرده خدا؟
***به چه مانند کنم حال تو را؟
حال آن سالک وارسته ز خویش؟
طور آن عابد مشغول دعا؟
وضع آن حاجی سرگرم طواف؟
یا به آن عارف نائل به خدا؟
***من ندانم چه نهم نام تو را؟
گویمت انسان ساز؟
خوانمت روحافزا؟
دانمت جان پرور؟
یا که همکار رسولان خدا؟
***واگذارم به که من اجر تو را؟
گردن مام وطن؟
عهدهی اهل جهان؟
دوش این مردم آگاه زمان؟
یا که چون اجر رسولان الهی به خدا؟
(اقتباس از کتاب «ارمغان» – غلامعلی عطایی)
امیرعلی جان.
ممنونم از شعری که نقل کردی.
یادمه که از علاقهمندان موسیقی هستی و تقریباً همه نوع موسیقی رو گوش میدی (حالا کلاسیک کمتر).
چقدر برام جالب بود که کریس دی برگ برای تو انگیزهی یاد گرفتن موسیقی شده.
اگر از صفحههای قدیمی گرامافون که بابام داشت و هرگز با هیچ چیز دیگری به روز نشد بگذریم، کریس دی برگ اولین موسیقی جدی بود که من در دوران دبیرستان گوش دادم. روی نوارهای کاست کروم که تقریباً مطمئن هستم به دورهی زندگی تو نمیخوره.
هنوز هم گاه و بیگاه گوشش میدم و داستانپردازی Spanish Train رو خیلی دوست دارم (البته میفهمم که احتمالاً خیلی با مایندست تو سازگار نیست).
معمولاً کامنتهای تو رو با دقت میخونم و ازشون لذت میبرم. امضای «هو الرفیق» اول کامنتهات هم به امضایی تبدیل شده که به سرعت جلب توجه میکنه.
گاهی هم دوست دارم به بعضیهاشون Reply بزنم. اما احساس میکنم بیعدالتی میشه و باید به بچههای دیگه هم Reply بزنم و نهایتاً خودم رو با قاعدهی «موازنهی منفی» قانع میکنم و ریپلای نمیزنم.
برام خوشحالکننده است که به طرز محسوس و ملموسی، دغدغهی «اخلاق» رو داری و امیدوارم این دغدغه، همیشه در همین حد جدی، در تو و من و همهی اطرافیانمون باقی بمونه و در تشخیص مصداقهای «اخلاق» و «بیاخلاقی» موفق باشیم.
محمدرضا شعبانعلی
این اسمی هست که وقتی جایی برده میشه، من یاد دقت، سواد، به روز بودن، اتیکت و کسی که قیمت نداره، می افتم.
خیلی چیزها رو از رادیور مذاکره یاد گرفتم، خیلی از روزنوشته ها، خیلی بیشتر از متمم و خیلی خیلی بیشتر از رفتار و گفتار خود شما
قبلا نوشته بودم، گفته بودم و باز هم میگم: خوشحالم در ایران به دنیا اومدم و با شما آشنا شدم
محمدرضا شما با فاصله از تمام معلم های من بیشتر به گردن من حق دارید.
یکی از بزرگترین لذت های من در زندگی این هست که کلی بدوم، تلاش کنم، بخونم تا بتونم نتیجه بهتری کسب کنم و اون رو در قالب گزارش تقدیم شما کنم و حالتون رو کمی بهتر کنم
چون جمله اتون همیشه یادم هست که گفتید:
در هر کسب و کاری، رویای تو این است که روزی جلوتر از دیگران باشی.
اما رویای یک معلم، این است که دیگران روزی جلوتر از او باشند.
نه اینکه بگم جلوتر هستم (که نه هستم و نه هرگز خواهم بود) فقط بیام بگم این دستاوردها با دانش و منشی که شما به ما انتقال دادید پدید اومد. به خودتون گفته بودم
میگن انچه ما هستیم هدیه خداوند است به ما و آنچه ما می شویم هدیه ما به خداوند
شما هرچی بلد بودید رو همیشه خیلی راحت به ما انتقال دادید پس ما هم برای جبرانش بهترین کار می تونه این باشه که با دستاورد بیایم پیشتون. براتون تعریف کنیم، گزارشش رو تقدیم کنیم. فکر می کنم این بهترین هدیه برای شما باشه
معلم عزیزم،
روزتون مبارک،
شما جزو معلمانی هستید که معمولا شاگردانتون به شاگردی شما افتخار میکنن. بیشک من هم از این قاعده مستثنی نیستم.
امیدوارم بتونیم شاگردان خوبی برای شما باشیم و همچنان از شما بیاموزیم و آموختههامون رو به خوبی در زندگی به کار بندیم.
حسین جان.
ممنونم از تبریکت و لطفی که همیشه به من داری.
من هم متقابلاً برای تو، آرامش و سلامتی آرزو میکنم.
دغدغهای که من همیشه در مورد تو دارم، اینه که احساس میکنم شبیه سال ۸۴ – ۸۵ من، ذهن پراکندهای داری و هنوز زمینهی تخصصی خودت رو برای مطالعه و یادگیری انتخاب نکردی.
آرزو میکنم در ماهها و سالهای پیش رو، بیشتر فرصت کنی که متمرکز بشی و یک زمینهی مشخص رو به شکل تخصصی دنبال کنی.
وقتی میگم زمینهی «مشخص» بهطور «تخصصی» منظورم مثلاً اینه که:
«استراتژی» صرفاً برای «کسب و کارهای پلتفرمی»
یا «استعدادیابی» صرفاً برای «کودکان زیر ۱۳ سال»
یا «تفکر نقادانه» با تمرکز خاص بر «ژورنالیسم دیجیتال»
یا …
من گاهی اوقات فکر میکنم اگر سال ۸۴ که پراکندهخوانی و پراکندهاندیشی و پراکندهنویسی داشتم، کسی زودتر بهم میگفت که روی «مذاکره» با تمرکز خاص بر «قراردادهای بینالمللی» متمرکز بشم (کاری که سال ۸۶ و ۸۷ به تدریج انجام دادم)، شاید کمیت و کیفیت دستاوردهام خیلی متفاوت بود.
محمدرضای عزیز،
از دیدن پاسختون حسابی خوشحال شدم به خصوص اینکه این پاسخ با توصیه همراه بود. میدونم که براساس اون چیزهایی که قبلا تو متمم و اینجا گفتین، باید زودتر این کار رو انجام میدادم و قبول دارم این نتیجه تعلل خودم هست.
اما انتخاب زمینهی تخصصی و تمرکز بر اون با وجود این همه کتاب و محتوای جذاب تو زمینههای مختلف شاید کار چندان آسانی نباشه. مدتی هست که تلاش میکنم رو تفکر نقادانه و کسب مهارت نگاه نقادانه و تحلیلی به مسائل مختلف تمرکز کنم و بیشتر کتابهای مرتبط با اون زمینه رو مطالعه کنم. اکثرا هم سراغ لیندا الدر و ریچارد پل میرم و سعی میکنم تالیفات اونهارو بخونم. درسهای متمم رو هم خوندم و گاهی مرورشون میکنم. شروع کردم به مطالعه منابعی که متمم بهشون ارجاع داده و دو تا از پنج تا منبع معرفی شده رو هم خوندم.
اما مشکلی که وجود داره و شما خیلی بهتر از من میدونید اینه که زمینه تفکر نقادانه خیلی گستردهتر از اصول تشخیص گزاره، فرض، نتیجه و استدلال هستش و شامل علوم مختلفی از فلسفه گرفته تا روانشناسی، جامعه شناسی، خطاهای شناختی و حتی ادبیات میشه و این موضوع کار رو برام سخت کرده. اینکه از کجا باید شروع کرد و چطور باید تو مسیر پیش رفت تا به بهترین شکل ممکن به هدف رسید، برام یه علامت سؤال بزرگه. خیلی دنبال نقشه راه یا مسیری مشخص برای مطالعه و یادگیری تو این زمینه گشتم، اما تا به حال موفق نشدهام مرجعی قابل اتکا تو این زمینه پیدا کنم.
از طرفی همیشه به نگاه نقادانه شما به مسائل و همراه بودن دقت و جامعیت تو تحلیلهایی که داشتین و اینجا و جاهای دیگه نوشتین، غبطه میخورم. این رو هم میدونم که بخش زیادی از این مهارت و توانمندی مربوط میشه به مطالعات زیاد و دانش گستردهتون اما مطمئنا بخشی هم مربوط به تسلط به مهارتهای مرتبط با تفکر نقادانه و علوم مرتبط با اون و آشنایی با اصولش به شکلی کاربردی و عملی هست.
نمیدونم همچین اصولی صرفا تجربی هستن یا اینکه منابعی وجود دارن که با دنبال کردنشون بشه به این مهارت دست پیدا کرد.
ممنون میشم اگه تو این زمینه راهنماییم کنین و در صورت امکان مسیری که از نظر خودتون مسیر بهینهتری هست رو بهم نشون بدین.
ببخشید اگه سؤالم خیلی کلی هست.
بعد از خواندن اینجا من هم تصمیم گرفتم از یکی از معلم های تاثیر گذار زندگی ام یاد کنم. ( این داستان رو در پیج اینستاگرامم استوری کردم)
۱
دبیرستان ما یک مدرسه خیلی معمولی و کوچک بود. نه نمونه مردمی بود نه غیر انتفاعی. نه تنها مشهور نبود که تازه ساز هم به حساب می آمد. تعداد بچه ها کم بود و کلاس ها محدود. یک کلاس سوم ریاضی، یک کلاس سوم انسانی و دو تا تجربی!
۲
همه همدیگه رو می شناختیم. بیشتر به چهره و نیمی به نام. معلم آقا نداشتیم و فضای مدرسه کاملا زنانه بود. اوایل این موضع که دبیر آقا نداریم یک جورایی باعث سرافکندگی مان بود ولی کم کم مهم نبود!
۳
این دبیرستان کوچک که از اول تا سوم دبیرستان را آنجا گذراندم معلمانی داشت بی نظیر. حتی آن موقع هم نفهم بودم و نفهمیده بودم. وقتی به خاطر نداشتن دوره پیش دانشگاهی در آن مدرسه به مدرسه ای دیگر رفتم فهمم شد!
۴
نفهمی نیمی از لذت را می گیرد. از آنجا بود که تصمیم گرفتم در زندگی نفهم نباشم!
۵
خانم صفری ناظم مدرسه مان، صدایش بم بود و ظاهری اخمو داشت. بعدا ها فهمیدم چشمان ریز روشنش به نور آفتاب حساس است و بخاطر آنکه زنگ ها تفریح نمی تواند عینک آفتابی بزند و مدام اخم کرده لای ابروهایش این چنین چین خورده و اخمو به نظر می رسد. از دراویش گناباد بود. این را هم آن موقع نمی دانستم! هفت هشت سال بعدش وقتی اتفاقی در قطار همدیگر را دیدیم برایم گفت. روسری سفید پوشیده بود با عینک آفتابی. باز نشسته شده بود.
۶
خانم صفری، به ناخن هایمان کار داشت. تذکری می داد و می خندید و می گذشت. کسی را از وسط صف بیرون نمی کشید و جلوی دیگران به او تذکر نمی داد. تشویق هایش همیشه جاری بود. اگر میدید کسی همیشه ناخن هایش لاک دارد و یک روز بدون لاک می آید، آن روز را می دید و شوخی می کرد. با همان صورت به ظاهر اخمو…
۷
خانم صفری بعضی وقتها می آمد در حلقه ی بچه ها در حیاط مدرسه و با آن قد کوتاه سرش را می چرخاند و به شوخی می گفت: مواظب پسرها باشید! چشمک می زد و می رفت و ما پوکی می زدیم زیر خنده. بعضی وقتها جدی به ما می گفت: قدر خانواده هایتان را بدانید. ما آن موقع هم می خندیدیم. نفهم بودم دیگر! گفته بودم!
۸
دوم دبیرستان فرم مدرسه تغییر کرد. من سال قبلش فرم خریده بودم و آن زمان رسم نبود هرسال هرسال برای ما لباس بخرند. آن هم فرم مدرسه! جز قوانین مدرسه بود که مانتوهایمان متحد الشکل باشد و سورمهای و سرآستین، دور یقه و جیبش آبی آسمانی. مانتو من مشکی بود و جیب هم نداشت. نوجوانی بودم که نگران آبرویم بودم و دوست داشتم مانند دیگران مانتو فرم بپوشم و نمیتوانستم هم به خانواده بگویم و…
۹
خانم صفری می فهمید. مثل ما نفهم نبود که. یک روز همان اوایل سال که بچه های پولدارتر یکی یکی لباس فرم نو میخریدند و از بقیه فاصله می گرفتند، با یک عالمه ربان آبی آسمانی به کلاسها سر زد. ربان آبی را نشانمان داد که می شود آن را به سر آستین مانتوهایمان بدوزیم. به ما گفت سر جیب که مهم نیست. یقه هم که زیر مقنعه است. سورمه ای هم که با سیاه فرقی ندارد! ما فکر می کردیم فرق دارد! ادعای فهممان هم میشد.
۱۰
او ناظم بود. به همه چیز نظم می داد. به کلاس ها، به دانش آموزان به معلم ها. در نظمی که می داد همیشه ما را انسان میدید و نوجوان. به شوخی به من می گفت اینقدر این کتابها را نخون! ورزش هم بکن!
من؟
معلوم است که نفهم بودم و حرفش را گوش نکردم.
بهنوش جان.
با دقت، کل خاطرهات رو خوندم و لذت بردم.
البته این ناشی از «حوصلهی من» نبود، بلکه از «سبک روایت زیبای تو» بود که باعث شد بدون اینکه بفهمم به آخر داستان برسم.
من هم تجربهی چند مورد ناظم خوب داشتهام که با خوندن حکایت تو، یاد اونها افتادم. شاید یک بار به بهانهای دربارهشون بنویسم.
راستی چقدر حیف که ما برای بعضی از ردیفهای شغلی، مثل ناظم و مدیر مدرسه، روز مشخص نداریم و باید دائماً حواسمون باشه که اونها رو در روز معلم – که نزدیکترین روز به حرفهی اون عزیزان محسوب میشه – فراموش نکنیم و بهخاطر بیاریم.
[…] ۱-یادی از چند نفر، به مناسبت روز معلم […]
هیچ وقت یادم نمی ره که یک اتفاق خیلی ساده باعث آشنایی من با محمد رضا و متمم شد. در تمام مدت سه سال آشنایی همه اش به خودم می گفتم ای کاش زودتر با محمدرضا آشنا می شدی. تو این مدت چیزهای خیلی زیادی را ازت یاد گرفتم. یاد گرفتم که اگر به راهی برم که همه می روند نهایتا به همان جایی می رسم که همه می رسند. یاد گرفتم در جایی که انگار همه چیز نشان از یک بن بست دارد، باید کمی عقب تر رفت و خارج از جعبه فکر کرد. یاد گرفتم تک تک کارها و میکرواکشن هایی که امروز داریم انجام می دیم، فردای ما را می سازند.
من هر فایل رادیو مذاکره ساعت ها گوش کردم. تو هر کدامشان یک نکته تازه بود. هنوز هم با اینکه برخی فایل ها را حفظ هستم، دوباره از اول گوش می کنم و باز هم یاد می گیرد. چند شب پیش در فرودگاه مشهد متوجه شدم که پرواز تاخیر داره و تو آن مدت فایل گفتگوی تو با عادل طالبی را گوش کردم. اول بحث گفتی که من دوست دارم روی سنگ قبرم بنویسند، معلم. زمانی فکر می کردم که محمدرضا شعبانعلی نویسنده خیلی خوبیه، بعدش گفتم نه محمدرضا خیلی خوب می تونه سخنرانی کنه. حالا وقتی به تمام تلاش ها، روزنوشته ها و متمم فکر می کنم می بینم محمدرضا همه این ها را ابزار قرار داده تا به همه ی ما یاد بده.
از صمیم قلب برای تک تک لحظاتی دست ما را گرفتی و یک پله بالاتر بردی، ممنونم.
از صمیم قلب برای ساعت ها نوشتن، نوشتن و نوشتن با هدف آموزش در روزنوشته ها و متمم متشکرم.
از اینکه هر مطلب یا کتاب جدیدی را که می خونی بهمون معرفی می کنی، ممنونم
از اینکه وبلاگ بچه ها را با دقت می خونی و خیلی از ما را بی آنکه از نزدیک بشناسی، مورد توجه قرار میدی ، متشکرم.
محمدرضا از اینکه بودنت باعث شده ما دید بهتر و واقعی تری به مسائل داشته باشیم، سپاس گذارم
علی جان.
ممنونم از پیامت که با دقت و حوصله نوشتی.
من از اینکه میبینم خودت رو به حوزهی کاریات محدود نمیکنی و برای مطالعه و یادگیری و آشنایی بیشتر با دنیا وقت میذاری لذت میبرم.
این رو از اشارههایی که توی حرفهات به نویسندهها و کتابها و متفکران مختلف داری میفهمم.
توی یکی از کامنتهای روزنوشته به بحث «اهمالکاری» اشاره کردی. این نکته رو به خاطر سپردهام و یادم مونده. امیدوارم بتونیم در آینده مطالب و نکات خوبی در متمم دربارهاش داشته باشیم.
البته فکر میکنم مسئلهای که توی مدت قرنطینه برای خیلیهامون پیش اومد، از جنس اهمالکاری یا مثلاً self-discipline نباشه.
من خودم رو به عنوان کسی میشناسم که اهمالکاری در من خیلی کمرنگه. ضمناً بخش زیادی از زندگیم هم به دور از آدمها میگذره و ارتباطاتم هم به شکل ایمیلی و از راه دوره.
و به عبارتی، به مدیریت عملکرد و زندگی high-performance در تنهایی و جدایی از مردم و حبس بودن توی فضای بستهی خونه یا هتل، عادت دارم.
با همهی این حرفها، عملکرد خودمم در ایام قرنطینه به شدت کاهش پیدا کرد.
من به نتیجه رسیدم که «قرنطینه و تنهایی ناخواسته» خیلی با «قرنطینه و تنهایی خودخواسته» فرق داره و باید بپذیریم که فشار تحمیل ناخواستهی چنین شرایطی، عملکردمون رو به شکل جدی کاهش میده.
در واقع، بعید نمیدونم در عین اینکه دورکاری در کرونا تجربهی شیرینی برای تو نبوده، همچنان در شرایطی غیر از کرونا، بتونی فریلنسر خیلی خوبی باشی.
خلاصهی حرفم اینه که اگر خروجیات توی این مدت افت جدی داشته، اصلاً نگران نشو. همهمون همین وضع رو داریم.
سلام محمدرضا. وقتت بخیر.
اگر اشتباه نکنم، جایی گفته بودی یا نوشته بودی که یکی از بالاترین رضایتها رو وقتی حس میکنی که بدونی معلمات از تو رضایت داره.
دلم میخواست بگم که امیدوارم روزی اونقدری راضی باشی از ما که ما هم به خودمون اجازهی تجربهی چنین رضایتی رو بدیم.
تبریک میگم بهت روز معلم رو و صمیمانه ازت ممنونم.
امیرمحمد جان.
به نظر من، معلمی، از جایی که آموزاندن علم و انتقال معلومات به پایان میرسه، شروع میشه.
توی بچههام، افراد کمی رو میشناسم که به اندازهی تو، به معلمی علاقهمند باشن و در گفتار و رفتارشون بشه روش و منش معلمی رو دید.
به نظرم به خود تو هم میشه چنین روزی رو تبریک گفت.
سلام آقا شعبانعلی
روز معلم رو به شما تبریک میگم. داشتن معلمی همچون شما از بزرگترین افتخارات زندگی من به حساب میاد.
داشتن بعضی چیزا اونقدر دور از ذهنِ که حتی نمیشه آرزوشون کرد. این که من یه روزی معلمی مثل شما داشته باشم اونقدر دور از ذهن و بزرگ بود که حتی نمیتونستم آرزوش رو داشته باشم.
وحید جان. ممنونم از لطف و پیامت.
اگر افتخاری هم برای منه که میبینم دوستان زحمتکش و پرتلاشی مثل تو دارم.
همیشه از اینکه میبینم برای بهبود دانش و مهارتهای خودت وقت میذاری لذت میبرم.
ضمن اینکه میدونم احتمالاً من فقط با بخش کوچکی از تلاشهای تو – به واسطهی حرفهایی که در متمم میزنی – آشنا هستم.
سلام
چند هفته ای است که جمعه ها فایل های صوتی رادیو مذاکره را می شنوم. امروز گفتگوی شما با سهیل رضایی را می شنیدم؛ در جایی سهیل رضایی به یک ویژگی مهم معلمی اشاره کردند:
«وظیفه ی معلم ساده سازی مطلبه، اونقدر که بعد از اینکه داش آموز از کلاس بیرون رفت دچار بشه»
با این نقل قول می خواهم این روز را به شما تبریک بگویم که هر بار به اینجا یا متمم سر می زنم به دغدغه تازه ای مبتلا می شوم و این روزها برایم بسیار مهم است که بیشتر «انسان آگاه انتخاب کننده و کنش گر» باشم تا «موجود مرده ی واکنش گرا».
مریم جان.
ممنونم بابت تبریکت.
راستش هر وقت کسی میگه فایلهای رادیو مذاکره رو گوش میده، استرس میگیرم. هم از جهت پایین بودن کیفیت فنی فایلها و هم از جهت ضعف محتوا در بیشتر اونها. امیدوارم این ضعفِ مضاعف، خیلی آزارت نده.
تصمیم به اینکه «کنشگر و انتخابکننده» باشیم، تصمیم دشوار و چالشبرانگیزیه که میتونه تأثیرات عمیق و ماندگار روی کمیت و کیفیت زندگی ما بذاره. خوشحالم که چنین تصمیمی داری. البته فکر میکنم اگر لحظهای «غافل» بشیم، از وضعیت «کنشگری و آغازگر بودن» به ورطهی «افکار و رفتارهای واکنشی» کشیده میشیم و دوباره زندگیمون در روزمرگیها غرق میشه.
پینوشت (یا به قول تو، بعداً نوشت): لذت میبرم که در متمم، حرفها و نظرات و تمرینها و بحثهایی که مطرح میکنی، انعکاس زندگی خودت و افکار خودت و تجربیات خودت هستن. با خوندن حرفهات، خواننده به خودت و زندگیت و دغدغههات نزدیکتر میشه.
ای معلم به معنای واقعیِ کلمه(یا هر توصیف دیگه ای که ثابت کنه شما ماندگارترین معلمید در قلب من) روزتون گرامی باد.
امروز صبح اومدم روزنوشتهها بهتون تبریک بگم که دیدم هنوز پستی نگذاشتید. بعدش رفتم برای چند نفر از اعضای خانواده و دوستانم که معلم هستن، حسابی نوشتم. برام خیلی راحت بود و کلی هم متاثرشون کردم:)
اما اینکه چطور از شما که محبوبترین و تاثیرگذارترین معلم از نظر من هستین، میشه با کلمات سپاسگزاری کرد واقعا زبانم قاصره و واژهای نمیتونم پیدا کنم چه رسد به متاثر کردن(حالا اگه مورتیمر آدلر اینجا بود میگفت ادعای سپاسگزاری در عین ناتوانی در بیان اون، قابل پذیرش نیست عزیز من). اما بالاخره این کار رو خواهم کرد.
محمدرضای عزیزم سلام.روزت مبارک.
محمدرضا یه سوالی برام پیش اومده بود که دوست داشتم ازت بپرسم. به عنوان یه متممی کدومو ترجیح میدی؟
۱) سایر متممی ها هر روز یه کامنت در متمم بنویسن.
۲) متممی ها تا وقتی از نظر خودشون حرف مفیدی برای گفتن ندارن کامنت نگذارن.
میدونم سوالم خیلی کلیه. ممکنه چیزی که بخوای بگی جواب مستقیمی به سوال من نباشه. اما شاید حرفات پاسخی باشه برای سوال بهتری که انتظار داشتی من بپرسم.
امیرحسین جان.
قبل از هر چیز، واقعیت اینه که چنین انتخابی به نظرم خیلی شخصیه و هر کدوم بچهها، بسته به اینکه چه هدفی رو در متمم دنبال میکنن، ممکنه سبک متفاوتی رو انتخاب کنن.
ولی اگر من بودم، روش زیر رو انتخاب میکردم:
۱) جاهایی که متمم تأکید داره تمرین درس انجام بشه (مثلاً برای دسترسی به درسهای دیگه) حتماً تمرین انجام میدادم.
۲) در سایر مواقع، فقط وقتی فکر میکردم حرف یا تجربهی ارزشمندی برای گفتن دارم کامنت میذاشتم.
۳) با خودم قرار میذاشتم اگر بین کامنتگذاریهام فاصله افتاد (مثلاً ۱۰ روز شد و هیچ حرفی نزده بودم) حتی اگر یک کامنت معمولی هم شده ثبت کنم که عادتِ نوشتن و فکر کردن در من از بین نره.
کمی نامربوطه. اما برای نوشتن در روزنوشته هم قاعدهی مشابهی دارم.
سعی میکنم فقط وقتی حرفی برای گفتن دارم (که از نظر خودم مهمه) مطلب بنویسم.
اما اگر ببینم فاصلهی نوشتنم داره زیاد میشه، حتی اگر شده یک مطلب بسیار سطحی و معمولی هم مینویسم یا با لحظهنگار یا هر چیز مشابهی، روزنوشته رو آپدیت میکنم تا عادت نوشتن از سرم نره.
محمدرضای عزیز، توی ۶-۷ سال گذشته هر روز با سر زدن به روزنوشتهها از حرفها و نوشتهها و بینش عمیقت تاثیر گرفتم و استانداردهایی که توی ذهنم ایجاد کردی چه برای یادگیری و چه برای انجام کار، همیشه با من بوده و خواهد بود و خودم رو با اونها میسنجم. واقعا شکرگزارم برای بودنت و خوشحالم که معلمی مثل تو دارم. ممنونم ازت و این روز رو بهت تبریک میگم. واژه معلم واقعا برازنده شما هست.
محمدرضا روز معلم بر شما مبارک!
روز اقا معلم مبارک…
??
محمدرضا. اگر بخوام تو رو – به عنوان شاگردِ خوبِ معلمهاش، و معلمِ خوبِ شاگردهاش – فقط توی یک جمله توصیف کنم، دلم میخواد بگم:
تو با آموختههات و با آموزههات، با روزنوشتهها و با متمم، توی این چند سال، افق نگاهِ ما و کلاً دنیای ما رو – از جنبههای مختلفی – از آنچه که بود و هست، فراختر و گستردهتر کردی و میکنی.
به نظرم این، دستاوردِ بزرگی هم برای تو و هم برای ماست.
تو شایستهی قشنگترین تبریکها به عنوان روز معلم هستی.
روزت مبارک.
*معلم عزیزم روزت مبارک*
از اینکه در این دنیای بزرگ و عجیب و غریب، فرصتی مهیا شد که در محضر شما بیاموزم، به خود می بالم و بی شک وجودتان را نعمتی خاص و بی مانند تلقی می کنم.
ارادتمند
ممنونم مهشید جان.
راستی قرار بود کلاسهای کوچینگ بری چی شد؟ رفتی؟ راضیت کرد یا نه؟
لطفاً هر موقع وقت و حوصله داشتی برام بگو که نتیجه چی شد.
روزتان مبارک.
محمدرضای عزیزم سال نو مبارک.از عیدی ارزشمندت چون همیشه ممنونم.از اینکه تو را شناختم و در یک جغرافیا با تو نفس می کشم،از زندگی ممنونم.تو را دوست می دارم معلم جانم.”روزت مبارک”
محمدرضا جان
مطلبی که نوشتی، من رو بیشتر به این نتیجه رسوند که زندگی قرار نیست عادلانه باشه! هر چقدرم خوب باشی و درست رفتار کنی.
من هر چی فکر میکنم، خاطرهی خاصی که بگم فلان فرد و فلان معلم در دوران ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه، چنین حرفی زد و چنان رفتاری کرد که باعث تغییری در من شد، یادم نمیاد. شاید فقط یک سری خاطرات محو و تار. البته شاید من اون موقع (قبل از بیست و دو سه سالگی) شرایطی داشتم که با خودشون میگفتن: اینکه چیزی نمیشه و به جایی نمیرسه و ارزش وقت گذاشتن نداره 😀
شاید وجود چنین معلمهای برای تو و عدم وجودشون برای من، عادلانه نباشه اما وجود تو و صحبتهات در مورد معلمینت و استفادهی ما از درسها و آموزشهای خودت برای ما، عدالت رو وارد زندگی من و بسیاری از شاگردانت کرد.
چند وقت پیش یک سخنرانی از مصطفی ملکیان گوش میکردم و میگفت، “حتی اینکه من قدرت و توانایی و انگیزهی – تلاش کردن – رو دارم و تو نداری، شاید به این معنی است که من از نعمت/استعداد تلاش کردن برخوردار هستم و تو ازش برخوردار نیستی و من باید از این نعمت/استعدادی که دارم، هوای تو رو هم داشته باشم و تا جایی که میشه بهت کمک کنم، حتی اینکه ثمرهای مادی از این نعمت/استعداد رو به تو بدم.”
روزت مبارک.
من از شما بسیار آموخته ام، شاید من دانش آموز خوبی نبوده باشم اما شما حتما معلم قابل تقدیر و شایسته ای هستید. به احترام همه ی کسانی که در امروز محمدرضا شعبانعلی موثر بوده اند کلاه از سر بر می دارم چرا که این فرصت را برای ما آفریده اند که طعم شاگردی در محضر کسی را بیابیم که به معنی واقعی کلمه معلم است.
روزت گرامی معلم دوست داشتنی.
امیرمحسن جان.
هواپیمای کنار اسمت چی شد؟ یه لحظه شک کردم اومدم ایمیلت رو نگاه کردم مطمئن شدم خودتی.
بد نیست از فرصت استفاده کنم و بگم که وقتی روند کامنتها و حرفهای تو رو توی متمم مرور میکنم، روند عمیقتر شدن و گستردهتر شدن تحلیلهات کاملاً ملموسه. نمیدونم برای خودت هم چنین حسی هست یا نه.
مثلاً حرفهات در زمینهی DIY واقعاً آموزنده بود و از مثالهایی که زدی و نگاهی که داشتی، بسیار لذت بردم.
اینقدر که دور شدم از حوزه ی هوانوردی دیگه دارم کم کم دل می کنم از این هواپیمای کنار اسمم. حالا شوق روزهایی که وارد این رشته شدم رو کمتر حس می کنم در خودم، فاصله گرفتن از درس ها و کارگاه های تخصصی و سرگرم دروس مهندسی صرف شدن و همین طور کم جان شدن صنعت هوانوردی، منو بسیار دور کرد از این هواپیما. البته روشن شدن یک سری لایه های پنهان و پی بردن به ناراستی های تصورهای فردی خامم از هوانوردی و هواپیما و همین طور سرگرم بازار کاری اپتیک شدن هم بی تاثیر نبود. روزی فقط برای تامین هزینه های دوران تحصیل وارد بازار اپتیک شدم اما رفته رفته تبدیل به شغل و کسب و کار شخصی من شد.
خیلی خوشحال شدم از خوندن این پاسخ و نظرتون در مورد تعمیق تحلیل هایم. این بهترین پاداش برای یک شاگرد هست.
برخی از پاسخ هاتون به بقیه ی هم آموزهای متممی رو هم خوندم، برداشت های عمیق و دقیق شما از شاگردهاتون و روند رشد شون واقعا برام ارزنده بود. در طول سال های تحصیل همیشه ارزشمند ترین معلم ها و اساتیدم کسانی بودند که درک متقابلی از شاگردان شون کسب می کردند و در یک رابطه ی دوسویه آموزش رو پیش می بردند.
شکر ایزد که نعمت شاگردی شما رو به ما عطا کرد?
«در هر کسب و کاری، رویای تو این است که روزی جلوتر از دیگران باشی.
اما رویای یک معلم، این است که دیگران روزی جلوتر از او باشند.»
این جمله رو تو همین روزنوشته ها خونده بودم. باز گفتم همینجا یک بار هم بنویسم.
همیشه وقتی معلم های قدیمی ام رو میدیدم، برق چشمانشون من رو متعجب میکرد.
این که چطور با دقت و پیگیری دارند با آدم حرف میزنند و میپرسند چه کردی و کجایی و چه میکنی؟
نمیدونم محمدرضای عزیز این جمله رو از تو شنیده بودم یا نه که سعی کنیم جوری باشیم که وقتی با یکی زمان میگذرونیم، شانسِ خوب محسوب بشیم برای طرف مقابل.
خوشحالم که این شانسِ بسیار خوب رو داشتم که با تو آشنا بشم.
حالا خواستم اینجا جزو نفرات اولی باشم که این حرف ها را مینویسم.
البته میدانم نفر اول و آخر اینجا تفاوتی ندارند اما خب، بگذاریم به حسابِ میل برای بودن در اولینِ نگاه معلم، حتی با یک اظهار نظر.
روز معلم مبارک محمدرضای عزیز
سلامت باشی.
بهنام
آقای شعبانعلی عزیز
روزتان مبارک.
اول اینکه شما یکی از بهترین معلمهای زندگی من بودید و نقش بسیار بزرگی در تغییر تفکرم داشتید و از این بابت همیشه ازتان ممنونم.
دوم اینکه نوشتهتان با اینکه یادنامه بود، ولی از تکتک یادهایی که کردید چیزی آموختم. آنقدر که دلم میخواد همه را بهعنوان نکات مهم توی دفترچهام بنویسم.
سپاس بابت همه آنچه یادمان دادید و میدهید و صدها سپاس برای اینکه در ایران ماندهاید. بهشما مدیونیم.
باران جان.
از پیامت برای روز معلم ممنونم.
البته واقعیت اینه که در مورد تو و خیلی از دوستان دیگهام، بیشتر از اینکه حس معلم بودن داشته باشم، حس «دوست بودن» رو دارم. در واقع احساس میکنم رابطهی ما با معلم بودن شروع میشه و به تدریج به چیزی تبدیل میشه که دقیقتره «دوستی» بدونیمش تا رابطهی معلمی.
خوشحالم که در این سالها، احساس میکنم رابطهای که با تو دارم، مثل خیلی از بچههای دیگه، نزدیکتر شده و همیشه به خودم یادآوری میکنم که باید قدر دوستیهایی رو که اینجا شکل گرفته، بدونم.
نهایت لطف شماست و باعث افتخار من.
با اجازه، و عرض معذرت بابت شرکت در این گفتوگو:)
نکتهای در مورد صحبتِ دوستداشتنی محمدرضای عزیز توی ذهنم بود که دوست داشتم اینجا بنویسمش:
به نظر و تجربهی شخصی من – چنین دوستیای در عین حال که بسیار ناب، ارزشمند و دوستداشتنی هست؛ اما گاهی صبوری و شکیبایی و گاه حتی در مواردی، توانایی تحمل ابهام فراوانی رو در فرد مقابل میطلبه.
قبول داری محمدرضا جان؟ 🙂
محمدرضا
روز معلم رو از طرف خودم به شما تبریک میگم.
اگر بخوام یک روز، تنها یکی دو درس آموخته از تو رو به عنوان معلمم برای شخص دیگری نقل کنم، خواهم گفت که:
از محمدرضا شعبانعلی بیشتر از هرچیزی تاکید بر نگاه علمی و تحقیقی به مسائل و همچنین تخصص گرایی در زندگی رو در خاطرم هست.
هرچند که در مورد خودم هنوز چنین توصیه ای اونطور که رضایت بخش باشه محقق نشده، اما به عنوان چراغ راهی از یک معلم دائم در گوشم صدا میکنه.
پوریا جان. از پیامت ممنونم.
در حدی که وقت و فرصت پیدا میشه کارهای تو رو پیگیری میکنم. از استادبانک تا Iran Tourismer.
از دیدن پیشرفت کارهات بسیار لذت میبرم. البته نمیدونم Iran Tourismer توی این اوضاع چه وضعی پیدا میکنه (فقط مطمئن هستم انقدر Lean و بدون چربی جلو بردیش که اذیت نشی).
اعتراف میکنم که چند ساله سفرهای به سبک کولهگردی ندارم و بیشتر به تعداد ستارهی هتلها توجه میکنم. البته بخشی از این ماجرا مربوط به پیر شدن و کاهش ماجراجوییه.
اما پیش از این، خیلی جاهای ایران رو با سبک کولهگردی رفتهام و از اون سفرها خیلی خوشخاطره هستم (جز یکی دو مورد سرقت و تهدید به قتل).
خواستم این رو بگم که در شور سفر کردن و شوق گردشگری تو، تصویر روزهای خوش خودم رو میبینم که به جاهای کمتر شناختهشده میرفتم و از همنشینی با رفیقان ناآشنا لذت میبردم.
راستش Iran Tourismer بیشتر و بیشتر تجربه شده برام.
از جمله اینکه ورودی از گوگل و گرفتن درخواست (کلا وجود مشتری) به معنی داشتن کسب و کار نیست.(مشخصا چیز واضحی هست این موضوع ولی خب من و عده دیگری از بچه های متممی خیلی بهش دقت نکرده بودیم.)
گرچه که نقطه ورود خیلی خوبی هست. (چند تا آژانس گردشگری خوبی که رفتم با دیدن درخواست هایی که روی سایت میان احترام زیادی میذاشتن که خب این برای یک آدم صفر در یک زمین بازی جدید چیز باحالیه)
درواقع یک درس بزرگ از داشتن Iran Tourismer این بود که برای کسی با منابع مشابه من، داشتن یک چنین سایتی یک نقطه ورود خیلی خوب و قوی به صنعت هست.(جوری که خیلی ها که فکرش رو هم نمیکنی میان و باهات دست میدن. ما علاوه بر ارتباط با بعضی از لیدرهای این بازار در ایران حتی تا دیدار با رئیس سازمان میراث فرهنگی کشور هم پیش رفتیم.)
میگم، به عنوان یک جوان با صفر روز تجربه در گردشگری، برام جالب بود که چه ظرفیت هایی داره حضور در وب.
این روزها فکر میکنم که بفروشمش و تمام کنم ماجرا رو. خودم رو نمیبینم که در گردشگری کار کنم. گرچه که به قول تو هنوز از سفر لذت بسیار میبرم.
راستی من هم اخیرا یکم تنبل شدم. برای اولین بار پارسال تن به سفر به ویلای شمال یکی از دوستانم دادم. (یکم بعدش عذاب وجدان داشتم و با خودم میگفتم تو به چادر و کیسه خوابت خیانت کردی و اینها از نشانه های نزدیکی به دهه سی زندگی هست?)
در مورد استادبانک هم میتونم بگم یک کمی به قول میثم مدنی “بار خورد” و اومدیم مشفول به کار شدیم. خب اینجا در همون مهارت ها و فضایی که دوست دارم هستم ولی راستش خیلی با بازاری که خدمت استادبانک توش هست راحت نیستم.
گاهی به شوخی به دوستم میگم این نفرین خدایان بر من هست که هنوز معلوم نیست با مهارت هایی که دارم (حوزه بازاریابی و دیجیتال) قرار هست که تو کدوم صنعت استخون بترکونم؟
پی نوشت:
آخیش! درد و دلی کردیم به هر حال. جاش نبود ولی خب ما گفتیم.?