مدت زیادی بود عکسی از خودم نگذاشته بودم. گفتم این عکس رو اینجا بگذارم که دم دست باشه و گمش نکنم.
ضمناً ظاهراً سنت شبکه های اجتماعی اینه که اگر طرف عکس بذاره و زیرش چیزی ننویسه فکر میکنن لال بوده یا سواد نوشتن نداشته.
معمولاً هم در این جور مواقع که عکس خودشون رو میگذارن یه جملهی خیلی عمیق از یه جا کپی پیدا میکنند و میذارن که احتمالاً قراره عمق تفکر صاحب عکس رو القا یا اثبات کنه.
چون جمله یا حرف حسابی دم دستم نبود، همین جملهای که امروز برای ایمیل هفتگی نوشتم رو دوباره مینویسم که حداقل زیر عکس خالی نمونده باشه:
ای معلم جان
انقدر از دیدن این عکس و خوندن کامنت ها خوشحال شدم که حد نداشت. خیلی دلتنگ روزنوشته ها شده بودم.
حالا که حرف از سیستان و بلوچستان و امین و مریم عزیزشد باید بگم جای شما خالی این روزها دوهفته میهمان بلوچ های عزیز بودم.
قطعا بهتر از من میشناسید این قومیت شریف رو محمد رضا جان، اما بگم پیش از این که راه بیفتم با آقای جهانگردی تلفنی در خصوص برنامه ریزی برای سفر به سیستان و بلوچستان صحبت کردم. آخر صحبت گفت که من بیشتر از ۳۰ کشور دنیا رو گشتم و مردمانی تا این حد مهمان نواز ندیدم. به گوش شنیدم و به چشم دیدم که چقدر مهمان نواز و مهربان بودند بلوچ های عزیز. خجالت میکشم که تعریف کنم چون نیازی به تمجید کسی ندارند این مردم.
همچنین هم کلامیتون با بهروز خان هم بسیار مفید بود برام. فکر میکنم بنای ارزش گذاری رو زندگیمون چیزیه که اصلا شوخی بردار نیست. چه این خاک چه خاک هر جای دیگه از دنیا کم و بیش مستعد پرورش هر نوعی از انسانهاست.اصل بحث سر بذری هست که ما باشیم. به هرحال به قول معروف گندم کاشته ست که گندم درو میکنه.
سلام معلم گرامی خیلی خوشحالم از اینکه شما رو میبینم .
یه سوال داشتم از شما خواستم راهنماییم کنید .
من میخواهم زبان آلمانی را شروع کنم به یاد گرفتن . خواستم از شما کمک بگیرم. چه کتاب ها و منابعی رو شما توصیه میکنید ؟نرم افزار دیکشنری آلمانی چیزی مثل لانگمن برای ویندوز وجود داره ؟
اگر میشه یه لیست از کتابها و منابعی رو که برای شروع یاد گیری مناسب هستند رو معرفی کنید.
از دوستان هم کمک میخوام .اگه میشه کسی من رو راهنمایی کنه. ممنون میشم .
خیلی وقته اینجا ننوشتم یه جورایی حس غریبگی پیدا کردم با خوندن کامنت دوستان یاد روزایی که اینجا مدام پیام میزاشتم افتادم. البته اینرزوها هم یه جورایی خودت سرم رو شلوغ کردی به خواندن و نوشتن و دارم سعی می کنم وبلاگ نویس خوبی بشم هنوز خودم رو پیدا نکردم ولی دارم سعی می کنم آن چند پیشنهادی رو که برا زینب دادی اجرا کنم. و حس می کنم اتفاقای خوبی میفته چون باز حس می کنم به واسطه این نوشتن هر روز چیزی در من متولد میشه. هر روز یه چراغ روشن میشه.
ممنون معلم خوب و دوست داشتنی.
سلام.
چه خوبه که اینجا لحظه نگار داره!
قربون صدقه ها و ابراز احساسات قبلی رو دیگه تکرار نمی کنم.
فقط دلم براتون تنگ شده. چقدر دور از دسترس هستید!
یک راه حل غیر مجازی برای دل ما پیدا بکنید لطفاً.
سایه تون پاینده.
محمدرضای عزیز ، ممنون که به فکر دلتنگی ما هستی.
فکر می کنم شاگردان دیروز و متممی های امروز دلشان برای آن چشمهای باهوش و لبخند زیرکانه تنگ شده.
محمدرضا سلام
چون من خیلی با تو متفاوتم و این باعث میشه احساس افسردگی کنم ، خیلی دنبال شباهتهای خودم با تو میگشتم .مهمترین شباهتی که پیدا کردم این بودکه هردوتامون متولد پنجاه وهشت هستیم(من آبان و تو مهر) شباهت دیگه ای که امروز پیدا کردم و بابتش خوشحالم نحوه ریزش موهامونه(همون کچل شدن تدریجی یک مودار)اما چیزی که بیشتر باعث خوشحالیم شد این بود که منم همیشه وقتی وارد مغازه ای میشم که دوربین مدار بسته داره و دوربین رو هم بالاسر در ورودی گذاشته و مانیتور رو روبروی در ،به کف کله ی خودم با تعجب نگاه میکنم و زیاد مطمن نیستم که این منم.(ولی واقعا منم )تلخی ماجرا برام اینه که ما توشباهتهامون هم با هم متفاوتیم.من متولد بیست و هشت آبانم و تو شش مهر ،تو توی یه سمینار بزرگ به کله خودت نگاه میکنی و سعی میکنی از اینکه خودت هستی مطمن باشی و منم توی سوپری سرکوچمون .که وقتی رفتار منو میبینه با تعجب نگام میکنه .بیا و قول بده به خاطر اینکه من افسرده تر نشم یه عکس یادیگاری با من بندازی.خودمون دوتا
متشکرم
محمدرضاي عزيز
منم مثل دوستان نازنينم از ديدن عكس پرانرژي و مهربونت خيلي لذت بردم . در كامنتها و چندپست قبلي گفتي شلوغي . اما اگر حوصله و فرصت داشتي به شاگردان پرتوقعت! افتخار شنيدن صدات رو هم بده ، حتي اگر در حد خوندن همين متن خبرنامه هفتگي باشه يا شعر نو و هر چي كه خودت صلاح مي دوني ؟
محمدرضا در مورد عکست اگر بخوام صحبت کنم میشه یک جزوه از توش درآورد. پس ترجیح میدم بذارم بعدا تحت یک عنوان خوب راجع بهش بنویسم.
در مورد کپشنی که انتخاب کردی باید چندتا نکته بگم:
۱- خیلی خوشحالم که هر از گاهی جملاتی از خودت می نویسی.
ببین ارسطو، دنیل پینکمن، جبران خلیل جبران، افلاطون و … همه اشون آدمای بزرگی بودن ولی یا مال چند قرن پیشن یا اگر الان هستند، ایران نیستند. نه که بخوام بگم یادگیری تطبیقی ندارم. می خوام بگم وقتی تو ایرانی، میشناسیمت، همانجایی نفس می کشی که ما می کشیم، همان امکاناتی را داشتی که ما داشتیم، همان چیزهایی را می بینی که ما می بینیم. حالم با جملات تو بهتر می شود. می فهمم من هم می توانم روزی بهتر شوم. در همین دهه و همین فضا و مکان.
۲- خیلی جمله ات روم تاثیر گذاشت در حدی که نوشتمش و زدم به دیوار.
جمله های از تو برای من دوقسمت هستند: جملاتی که جدیدا و هنوز هضمشان نکردم با دست نوشته شده و در سمت راست من به دیوار هستند.
http://s9.picofile.com/file/8281692126/photo_2017_01_08_15_46_08.jpg
جملاتی که فکر می کنم فهمیدم و آن را به صورت قابی در سمت چپ میزم نصب کردم.
http://s9.picofile.com/file/8281692150/photo_2017_01_08_15_45_54.jpg
خواستم تشکر بکنم از اینکه اون جمله را اینجا نوشتی. دوست داشتم راجع بهش اینا رو بگم.
محمدرضا جان
دیگه فکر نکنم نیازی باشه از این که چقدر دلمون برات تنگ شده بگم چون دوستان به وقدار کافی گفتن.
یاد دو باری افتادم که از نزدیک دیدمت. هر دو بار هم توی مدرسه کسب و کار شریف بود. از قبل وبلاگت رو میخوندم ولی نشستن سر کلاست تجربهای بود که برای من خیلی متفاوت بود. سبک درس دادنت و سریع صحبت کردنت و اون همه حرف مهمی که داشتی با هر معلم دیگهای که میشناختم فرق داشت. هر دوبارش مغزم تا مدتها درگیر بود و این درگیریها و بعدها پیگیری بیشتر برای یادگرفتن ازت خیلی روی زندگی من تاثیر گذاشت.
پ.ن : جدیدن توی متمم کم کار شدم و از خودم ناراحتم. شاید توی دو هفته آینده هم نتونم سطح فعالیتهام رو زیادتر کنم اما در تلاشم که یه تغییری بدم به برنامههام و بتونم حتا بیشتر از قبل در جمع دوستان باشم. هیچ دلیلی شاید توجیه نکنه کم کاریم رو ولی گفتم به هر حال اینجا اعلام کنم که احساس تعهد بکنم و جدیتر بگیرم این موضوع رو.
محمدرضا جان پیرو حرفت در مورد کپشن زیر عکسا، اتفاقن گاهی صحنه هایی در این زمینه می بینم که تا مدت ها یادم نمی ره.
مثلن یکیش تصویر دوست دانشگاهی عزیزم بود که عکس خودش رو با هفت قلم آرایش در یک فضای زیبا گذاشته بود و مشخص بود برای گرفتن این عکس ساعت ها صرف آماده کردن خودش و انتخاب لوکیشن کرده بوده و خدا می دونه عکاس بیچاره رو چقدر به زحمت انداخته بود.
نقطه ی اوج داستان هم کپشن کوتاهش بود: ” بگذر ز نقش صورت” !_ خداوکیلی این جا دیگه نمی تونستم علامت تعجب نذارم:)_
و البته تنها هشتگش هم در نوع خودش عالی بود: #مولانا
اتفاقا دیروز گالری تصاویر سایت رو نگاه میکردم یاد سمینارهای گذشته و دوره ها چقدر برام زنده شد. انگار همون سالهاست و داخل همون سالنها نشستم.
دوران سخت و بسیار شیرینی بود. 🙂
اون امیدواری به آینده و شادی برای چیزهای بدست نیاورده ای که بدست خواهم آورد چقدر انرژی بخش بود. اونقدر قوی بود که الان با یادآوریش، همون حس رو پیدا کردم.
همه جا و همیشه شاد و سلامت باشید.
سلام محمد رضا جان
غمی نیست به جز دیدار شما ،که آن هم مرحمت فرمودید از دل زودید.
البته این هم نوعی از خود افشایی ست از نوع همدلانه . دلتون شاد و قلمتون پایدار .
چه عکس قشنگی… چه متن قشنگی 🙂
پی نوشت:
توی اتوبوسم، گفتم بذار کانکت شم ببینم چه خبراا…
که یه دفعه این پست رو دیدم و لبخند نشست روی لبم و کلی خستگیم رفع شد.
بعد سعی کردیم به مغز گیج مان فشار آورده و کد فعال مان را به یاد آوریم و با تکون تکونای اتوبوس هم که شده بنویسیم که:
مرسی از این لحظه نگار خوب. 🙂
پیشنوشت: کامنتی از نوع خودافشایی 😉
دید عکستون مثل دمیدن روح توی تن ماست. حالا چه بدون زیرنویس، چه بدون نوشته عمیق، چه بدون لبخند قرینه و…
شما عکس خشک و خالی هم بذارید از نظر ما کاملا قابل قبوله چون شما کلا دوست داشتنی هستید.
سلام بر آقا معلم خوش تیپ
خیلی هم خوب خیلی هم عالی، بازم جای شکرش باقیه که ما رو از دیدن تصویرتون محروم نکردین:)
البته اگه به شیوه دوستان در شبکه های اجتماعی بخواین عکس بذارین بهتره به افق دور خیره بشین یا آسمونو نظاره گر باشین یا از پشت سر عکس بگیرید الکی یعنی من حواسم نبوده و یکی همینطوری ازم عکس گرفته:)
سلام بر معلم عزیزم
کلا میخواستم بگم ما خیلی ارادت داریم.درسته زیاد تو عکسات نمیخندی 😉 ولی ما وقتی میبینیمت کلی ذوق میکنیم. ممنون که حالمونو بهتر میکنی.
چقد خوب کردی عکست رو برامون گذاشتی معلم جان.
به نظرت کی میشه دوباره ببینیمت؟ سمینار و ممینار و وبینار و اینا هم که نمیزاری.
امیدوارم نگی که،ما یه عکس گذاشتیم و اینا دوباره خرده فرمایشاشون شروع شد. آخه برادر تقصیر خودته دیگه،عکس میزاری و آدم حال و هواش به سمت دیدار حضوری! سوگیری پیدا میکنه 🙂
سلام محمدرضا عزیز که در قلبها جای داری
اتفاقا من امروز عکس شما را پرینت گرفتم و روی دیوار زدم چون انرژی میگیرم( این عکس را خیلی دوست دارم):
http://s8.picofile.com/file/8281584318/photo_2017_01_07_18_09_31.jpg
محمدرضا بارها گفتم که من از لینکدونی یک پزشک به shabanali.com رسیدم و با شما آشنا شدم.
حتما شما هم نوشته علیرضا مجیدی را می خونید و از این فرصت استفاده میکنم و لینک درسنامه فیدخوانی را اینجا میگذارم .
http://1pezeshk.com/archives/category/feed-reading-and-blogging
در مورد این جملهای که نوشتین، یاد تعریف “هوش” از دیدگاه دنیل رابینسون افتادم (که فکر کنم از زبان شما شنیدم): “هوش، میزان توانایی سیستمها در حل مسائل و چالشهایی است که در <> خود با آن مواجه هستند.”
فکر میکنم با این تعریف، اگر افراد برای رسیدن به این خواستهشون (حفظ فردیت و هویت و ترجیحات فردی) چالشی (فشار و ترجیحات دیگران) رو تجربه نکنن و در واقع “محیط رو حذف کنن”، خیلی محتمله که به خواستهشون نرسن. یا احتمالاً به چیز دیگهای برسن که خواسته اولیهشون نیست ولی – به دلایل مختلف – خودشون رو فریب بدن که همون خواسته اولیهشون بوده.
……………………….
پی نوشت: محمدرضا. من هم مثل خیلیهای دیگه، برای مشورت پیش عزیزترین افراد زندگیام میرم. برای موردی که در ادامه میگم، فردی رو عزیزتر و مربوطتر از شما پیدا نکردم.
این روزها دارم به صورت جدی در مورد اپلای کردن و خروج از کشور فکر میکنم و تحقیق میکنم. حرفها و دغدغهها شما رو تا حدودی در مورد مهاجرت و ادامه تحصیل، شنیدهام و خواندهام. اگر وقت داشتین و “صلاح دونستین”، خوشحال میشم نظرتون رو در اینباره و دو نکته زیر بدونم:
۱- قبلاً گفته بودین: “تلاش برای بهبود یک وضعیت بسیار خراب، مقدستر از تلاش برای بهبود یک وضعیت خوب یا قابل قبول است.” اگر امروز هم چنین نظری دارین، لطف میکنید بفرمایین چه مفهموی از “قداست” در ذهنتون بوده و هست؟
۲- به نظرتون در مورد مهاجرت و ادامه تحصیل در خارج از کشور، چه حرفایی هست که شما بدونین (و قابل بیان باشه) ولی از نظر ما دور مونده باشه یا ما کمتر شانس شنیدن اونها رو داشته باشیم؟
بهروز.
امروز که برخی از گفتهها و نظرات خودم رو در گذشته مرور میکنم، احساس میکنم تعصب یا ناپختگیهای متعددی در اونها بوده (همچنانکه احتمالاً سالهای بعد در مورد حرفهای این روزها، چنین نظری خواهم داشت).
مشخصاً یکی از این تفاوتها، در اینه که واژهی «مقدس» رو به سادگی گذشته به کار نمیبرم. در واقع، امروز در مفهوم پردازی این واژه دچار مشکل هستم.
بنابراین، با دانش و نگرش امروزم، ترجیح میدم این واژه رو بیشتر در شعر و متنهای ادبی به کار ببرم تا متنهای تحلیلی.
فکر میکنم واژهی سادهتر از اون، «ارزشمند» باشه. که طبیعتاً اینجا هم وقتی میگیم ارزشمند بلافاصله باید بگیم از دیدگاه چه کسی و بر اساس چه معیارهایی از ارزشها و در چه افق زمانی و در چه افق مکانی.
اگر امروز جای بهروز باشم و بخوام در مورد «مهاجرت» یا «ادامه تحصیل» فکر کنم و انتخاب کنم، احساس میکنم تعبیر «انتخاب مناسب» تعبیر بهتری باشه.
و از خودم میپرسم که: در مسئلهی مهاجرت یا مسئلهی ادامه تحصیل در خارج کشور (حتی در داخل کشور) «انتخاب مناسب» چیست؟
این مناسب بودن نسبت به خیلی چیزها تعریف میشه از جمله:
اهداف من
ارزشهای من
گذشتهی زندگی من
پیشبینی که به آیندهی این نقطه از جغرافیا دارم
میزان احساسات مثبت و منفی که در مبداء تجربه میکنم
برآورد من از میزان احساسات مثبت و منفی که در مقصد مهاجرت تجربه خواهم کرد.
میزان وابستگی احساسی من به محیط، فرهنگ، اطرافیان
امروز فکر میکنم آدمها میتونن به تو یا به من، «اطلاعات و دادهها»یی رو ارائه بکنن تا به جستجوی گزینهی مناسب کمک کنه، اما حق ندارند گزینهی مناسب رو تعیین یا تحمیل یا تجویز کنند.
بر همین اساس، من امروز اون جملهی قدیمی رو که بهش اشاره کردی (مثل بسیاری از جملات قدیمی دیگرم) نمینویسم یا ازشون دفاع نمیکنم.
در این میان، چند تا نکته به ذهنم میرسه که بدون اصرار بر صحت یا عدم صحت اونها، دلم میخواد اینجا برات بنویسم.
نکتهی اول در مورد تفاوت دو مقولهی ادامه تحصیل و مهاجرت هست.
احتمالاً بسیاری از دوستان یا نزدیکانت، وقتی میشنوند که میگی میخوام در کشور دیگری تحصیل کنم، ازت میپرسند که: بعدش میمونی یا برمیگردی؟
فکر میکنم این سوال، سوالی سطحی و نادرسته. تعیین پاسخ قطعی (و حتی محتمل) برای این سوال هم، به نظرم کاری منطقی نیست.
همهی مراحل زندگی – لااقل در نگاه من – تا حد زیادی شبیه رانندگی در بیابان در شب میمونه.
فقط قسمت کوتاهی از مسیر روشنه. تا کمی جلوتر نری، قسمت بعدی روشن نمیشه.
تو قاعدتاً امروز میتونی در مورد ادامه تحصیل در کشور دیگه تصمیم بگیری. چون این تصمیم مربوط به الانه و به هر حال، چه بمونی و چه بری، الان در موردش تصمیم گرفتهای و باید بگیری.
اما برگشتن یا ماندن، تصمیم چند سال دیگه است.
من اگر بودم، نه در مقابل دیگران و نه در دل خودم، حتی برای یک لحظه، تاکید میکنم یک لحظه، در مورد اینکه بعد از ادامه تحصیل میخوام بمونم یا برگردم فکر نمیکردم. چون گرفتار تعارض شناختی میشیم.
آروم آروم ذهنمون شواهدی در تایید یکی از دو طرف تصمیم – که ترجیح امروز ماست – جمع آوری میکنه و سوگیریهاش بیشتر میشه و این کیفیت تصمیم رو کاهش میده. ضمن اینکه اگر در حضور دیگران در این مورد حرف بزنیم، ممکنه کمی تعهد هم ایجاد کنه.
نکتهی دیگه اینکه فکر میکنم ادامهی تحصیل در اینجا یا جای دیگه، بیش از اینکه معنای «تحصیل در محیطی متفاوت» داشته باشه، به معنای «زندگی در محیط متفاوت» هست.
به نظرم، هر شکلی از تجربهی زندگی در محیط متفاوت، میتونه دید ما رو به دنیا بازتر کنه و ما رو به آدم پختهتری تبدیل کنه.
همچنانکه همنشینی و همکلامی با کسانی که افکار متفاوتی دارند، میتونه ذهن ما رو باز کنه.
البته میدونی که من به هیچ وجه موافق احترام به «عقیده و نظر دیگران» نیستم و معتقد نیستم که به فکر هر آدمی باید احترام گذاشت. چون فکر میکنم آدم بودن، خودش ویژگی سختیه که کسی نمیتونه به سادگی در مورد خودش اثبات کنه. کلاً «آدم» گونهی کمیابیه. ما بیشتر «حیوانات دو پایی رو میبینیم که بر خلاف سایر جانوران، از توانایی جفتگیری در چهار فصل برخوردار هستند».
اما به هر حال، اگر از ۱۰۰٪ آدمهای دنیا، مثلاً ۳۰-۴۰ درصد اونها، سبک زندگی و عقاید و باورهای غیرقابل تحمل داشته باشند، ۶۰ درصد دیگه وجود داره که ممکنه بخش زیادیشون سبک زندگی و باورها و نگرشهای «متفاوت با تو» اما «قابل تحمل برای تو» و حتی «جذاب و دوستداشتنی برای تو» برخوردار باشند.
فکر میکنم ادامهی تحصیل در فضاهای دیگه، شانس برخورد با این ۶۰ درصد رو افزایش میده (اگر شانس دیدن اون ۴۰٪ رو کاهش بده که چه بهتر).
فکر میکنم اون چیزی که ما توی زندگی دنبالش هستیم، «معنا» است. معنا رو هم هر کسی خودش میتونه در زندگی خودش پیدا بکنه.
معنایی که من به تو القا کنم، معنای زندگی تو نیست. معنای زندگی منه که دارم «متجاوزانه و بیرحمانه» به ذهن و زندگی تو تحمیل میکنم. همچنانکه تو هم نمیتونی معنای زندگی رو آنچنان که میفهمی به من تحمیل یا تزریق کنی. اگر چه ممکنه معنای زندگی رو از نگاه خودمون برای دیگران «تبلیغ» کنیم.
فکر میکنم اینکه در کدوم نقطه از جهان، بتونیم آدم بهتر و موثرتری باشیم، بستگی به این داره که «خودمون و زندگیمون» رو چجوری «معنا» میکنیم.
در هر جای جهان باشی و احساس کنی که زندگی تو «معنا و هویت» داره، احتمالاً راضی و خشنود و موثر هستی و در هر جای جهان باشی و احساس کنی که «معنا از زندگی تو گرفته شده» یا «آنقدر که انتظار داری معنایی در اون نمیبینی» احتمالاً به یک موجود ناخشنود و کم اثر و حتی یک عضو مخرب از سیستم تبدیل میشی.
برای یک نفر، توزیع غذا در کورهپز خونههای جنوب تهران میشه «معنای زندگی» و برای یک نفر دیگه هم نشستن توی آخرین طبقهی یک ساختمون بلند و خیره شدن به افق در خیابون نهم منهتن در نیویورک.
من به شخصه با هر دوی اونها راحتم. نگرانی اگر هست، اون آدمیه که در همون جنوب تهران یا در همون منهتن الان داره راه میره و هنوز معنای زندگی و معنای خودش براش مشخص نیست و هر لحظه ممکنه به بحرانی برای اطرافیانش و جهان اطرافش تبدیل بشه. و بدتر از اون، اگر معنایی در ذهنش تزریق یا القا شده باشه که متعلق به خودش نباشه و اون رو به ابزاری در اختیار دیگران تبدیل کنه.
همهی اینها رو گفتم که بگم لااقل به عنوان دوست تو (اگر این لطف رو داشته باشی و من رو دوست خودت بدونی یا اصلاً نظر من به عنوان دوستت در مورد خودت برات مهم باشه) محل زندگی تو، محل تحصیل تو و جایی که داری در «هستی» کار میکنی و زندگی میکنی، کوچکترین تاثیری در قضاوت من در مورد تو و میزان علاقه و دوستداشتنی که نسبت به تو در من هست نداره.
نه تنها شهرش و استانش و قارهاش برام مهم نیست، بلکه بین زندگی روی این کره و زندگی در کلونی انسانها در مریخ هم، نمیتونم تفاوتی تصور کنم.
تنها چیزی که باعث میشه برای آدمها بیشتر یا کمتر از روز قبل احترام قائل باشم اینه که ببینم نسبت به روز قبل، بیشتر یا کمتر «جهان اطرافشون و قواعد حاکم بر جهان» رو درک میکنند.
این ادراک رو هم قاعدتاً نمیشه به جغرافیا یا فرهنگ یا نگرش خاصی محدود کرد.
میدونم حرفهایی که زدم به درد خاصی نمیخورد. اما بهتر از من میدونی که در این «غار دموستن» که دست از هر طرف تکون میدی به یک سیخی یا میخی میخوره، حرف زدن راجع به موضوعاتی که موافق و مخالف راجع بهش پیشداوریهای بسیار سنگین و متعصبانه دارند، ساده نیست.
محمدرضا جان.
دوست و معلم عزیزم.
این روزها و هفتهها که خیلی بیشتر از گذشته، نوشتههای شما و دوستان متممی را میخونم (و سعی هم میکنم با استفاده از توان اندک ذهنیام، به آنها فکر کنم)، بیشتر به این گفته زیبا از آنائیس نین – که در متمم نقل شد – میرسم که:
” فرصت همنشینی و همکلامی با یک ((انسان))، چنان فرصت نادر و کمیابی است که اگر توانستیم آن را پیدا کنیم، نباید آن را با هیچ فرصت دیگری معامله کنیم.”
ممنون از نوشتهها و گفتههای سراسر شک و تردید شما، که برای من یادآور این نکته است که هیچوقت هیچوقت فکر نکنم جایی که هستم نقطه پایان است و هر آن منتظر و ((پذیرای)) تغییر باشم.
معنا یک کلمه در پاسخ به یک کامنت یود. اما برای من یک سوال جدید. از اون سوالات بدیهی و پیش پا افتاده که کمتر توجه ما رو جلب می کنه اما بسیار بنیادین و مهمه. فکر کردم با کمی جستجو بهش می رسم. اما از اون روز هر چه فکر می کنم و می خونم و مینویسم و پاره می کنم به نتیجه ای نمی رسم. معنای زندگی برای من چیه؟ چطور به معنای زندگی خودمون برسیم؟
ممنون آقای شعبانعلی که عکس گذاشتی دلمون برات تنگ شده بود- قبلا فایلهای صوتی و تصویری بیشتری میدیدم از شما ولی الان کمتر شده بعضی شب ها هم توی برنامه تلویزیونی حضور داشتید که اونهم الان نیست.
مرسی محمدرضا. روحمان تازه شد.:)
راستش داشتم تمرین درس اقتصاد نوازش رو مینوشتم که همه ش رو پاک کردم و اومدم اینجا. از اون روزایی هست که حواسم پرته و تمرکز ندارم, حتی این تمرین ساده رو هم نمیتونم درست بنویسم.
به هرحال اومدم اینجا و از دیدن عکست انرژی گرفتم.:)
منتظر کامنت دوستان در باب اینکه چاق شدی, لاغر شدی, موهات سفید شده, کمتر شده, نه از پارسال پرپشت تر شده! , خنده ت مصنوعیه و غیره, هم هستیم:))
ببخشید از نوشتن این کامنت بی محتوا. فقط دلم خواست چیزی بنویسم.
مریم.
خوب کردی کامنت گذاشتی.
بدون تعارف یا به خاطر اینکه صرفاً حرف تو رو تقلید کرده باشم، باید بگم که دیدن اسم تو هم همیشه باعث تازه شدن روح من میشه.
اتفاقاً دیروز که دیدم امین آرامش از زاهدان حرف زد، بلافاصله یاد تو و سراوان هم افتادم.
داشتم با خودم فکر میکردم که داشتن یک دوست در یک نقطهی جغرافیایی، میتونه چقدر حس آدم رو به اون نقطه عوض کنه.
در حدی که برای من اون استان، خیلی دوستداشتنی شده و در عین اینکه نسبت به امین هم، همیشه قضاوت خیلی مثبتی داشتم و دارم، با دیدن نام زاهدان به علت پیشزمینهی قبلی، حسم بهتر هم شد.
پی نوشت: سرم نسبت به پارسال، نه کمپشتتر شده نه پرپشتتر. فقط این عکسه یه جوریه کچلیهای سرم کمتر دیده میشه.
راستی بذار برات یه خاطره بگم.
آدم خودش رو معمولاً از جلو و همونجوری که توی آینه یا عکسها میبینه، میشناسه و تصور میکنه.
چند وقت پیش در یک سالن کنفرانس ردیف اول نشسته بودم. دوربین از بالا و پشت سر، مدام فیلمبرداری میکرد و در جلوی سالن نمایش میداد.
چون جای نشستن من خیلی واضح و مشخص بود (دقیقاً وسط ردیف اول) هر چی توی تصویر نگاه میکردم تعجب میکردم که در جای من، کس دیگری نشسته. یه آدمی که از پشت کاملاً کچل بود و مو روی سرش نبود.
انقدر شک کردم که سرم رو به چپ و راست حرکت دادم. دیدم آقای کچل هم داره سرش رو به چپ و راست حرکت میده.
اما بازم ترجیح دادم با بلند کردن دستم، مطمئن شم که خودم همون آقای کچل هستم.
خلاصه تجربهی عجیبی بود. چند روز پیش که یه گربه سر زده بود به خونهام که غذا بخوره و بره و جلوی آینه با تعجب خودش رو نگاه میکرد، یاد خودم افتادم.
ممنونم محمدرضا به خاطر لطف همیشگیت به من.
راستش منم دیروز که دیدم امین آرامش عزیز زاهدان هست خوشحال شدم و با خودم فکر کردم داشتن یک دوست متممی اینجا خیلی خیلی نعمت بزرگیه و شاید حتی بتونیم همدیگر رو ببینیم و صحبتی داشته باشیم. چون من واقعا اینجا هم صحبت زیادی ندارم و احساس تنهایی میکنم. اما بعد از سر زدن به وبلاگشون دیدم که ساکن تهران هستن.
به هرحال از اینکه یک دوست متممی خوب, هم استانی منه حس خوبی گرفتم.
بازم ازت ممنونم محمدرضا به خاطر همه چیز.
ببخشید من یه کامنت دیگه میذارم. تقصیر شماست که پی نوشت رو بعدا اضافه کردی. ; )
خاطره ت واقعا عالی و خنده دار بود. منم که کلا خیلی خوش خنده هستم دیگه بدتر, چند دقیقه ست دارم میخندم به آقای کچل :)) خیلی خوب بود. ممنونم ازت.
مریم عزیز
منم خیلی خوشحال شدم که یک هم استانی متممی پیدا کردم، خصوصا با دیدن اون پروفایل پربارت توی متمم واقعا احساسم خیلی هم بهتر شد. تازه بماند که من از قبل نسبت به سراوانیها یک ارادت خاصی داشتم و دارم.
مریم برای منم باعث افتخار خواهد بود که بیشتر بتونم باهم در ارتباط باشیم، ولی علی الحساب یک پیشنهاد (خواهش) دارم ازت، چرا وبلاگ نمی نویسی؟ هم امثال من از خوندن نوشته هات لذت خواهیم برد، هم اون همه فوایدی که محمدرضا گفت داره و هم کلی دوست خوب پیدا میکنی. من الان که هنوز عمر وبلاگ نویسی جدیم به یک ماه نرسیده، دوست خوبی به اسم یاور مشیرفر توی تبریز دارم و با محمدرضا زمانی هم توی همدان ارتباط داریم و کلی دوست دیگه…، خودت خیلی بهتر از من میدونی که به لطف تکنولوژی میشه روابط رو واقعا گسترده تر از روابط فیزیکی دید.
این نبود هم صحبت توی زاهدان رو هم واقعا درک میکنم. راستی من اتفاقا الان دو سه هفته ای هست زاهدانم، کلا هم یه پام زاهدانه، یه پام تهران. ولی خب بیشتر تهرانم.
(ببخشید معلم جان که ما هم ولایتی ها اینجا رو کردیم محل احوالپرسی 🙂 )
محمدرضا جان
حس خیلی خوبیه که بدونی معلم عزیزت راجع بهت قضاوت مثبت داره، امیدوارم عملکردم در آینده هم طوری باشه که این قضاوت مثبت رو همراه داشته باشه.
شوخی نوشت:
با دیدن این عکس یاد این بیت افتادم:
این که میگویند آن خوشتر زِ حُسن
یار ما این دارد و آن نیز هم
معلم ما هم اون کچلی شریعتی گونه رو داره و هم محتویات خیلی خوبی زیر اون کچلی. 😉
محمدرضا، بیشتر از این عکسها بذار، حالمون خوب میشه با دیدنشون…