پیش نویس: من تا قبل از ده سالگی، منظم تلویزیون میدیدم. خیلی برام جذاب و آموزنده بود. اون موقع هر وقت توی برنامهها میخواستن یک حرف خیلی حکیمانه بزنن، یا کنفوسیوس گفته بود یا در قالب نصیحتهای سرخپوستی توی نمایشها و کارتونها گفته میشد. کنفوسیوس یه چیزی بود تو مایهی همین پروفسور سمیعی خودمون. بنده خدا اون همه زحمت کشیده بود، اما بار حرف همه رو تحمل میکرد. دیگه جایی که به هیچ قیمتی نمیشد حرفها رو در دهان کنفوسیوس جا داد، سرخپوستها به داد میرسیدند!
یادم میاد توی یه برنامه، یک سرخپوست داشت به فرزندش یکی از حکمتهای بزرگ سرخپوستی رو یاد میداد. اینکه چگونه میشه ۱۰ کبوتر رو در ۹ لانه جا داد، بیآنکه هیچکدوم بیلانه بمانند یا اینکه در یک لانه، دو کبوتر باشد (اعتراف میکنم که آن شب، تا صبح بیدار ماندم و تلاش کردم ۹ نخود را در ۸ خانهی شطرنج جا بدهم که نشد. اما من هم به تلویزیون ایمان داشتم و هم به آن پیرمرد سرخپوست که به هر حال، چهرهاش حکیمتر از معلم ریاضی مدرسه نشان میداد. همان معلمی که فکر میکرد در هشت خانه، بیشتر از ۸ نخود را نمیتوان جا داد).
هفتهی بعد، در قسمت بعدی نمایش، پیرمرد به فرزندش گفت: ای آبشار خاموش اما خروشان (همهی اینها اسم اون بچه بود! اسمهای سرخپوستی طولانی هستند. مثل همین محمد رضا شعبان علی…). دقت کن که اگر ۹ لانهی کبوتر داری، شاید بهتر است برای داشتن کبوتر دهم تلاش نکنی. آن کبوتر از آن تو نیست. حتی اگر در سرزمین تو باشد.
دیگر مطمئن بودم که این حرف را، نه تنها معلم ریاضی دوم دبستانم نمیفهمد، بلکه معلم کلاس پنجم که میگفتند میتواند ذهنی رادیکال هم بگیرد، درک نخواهد کرد.
در آخرین قسمت برنامه سرخ پوستی، دوباره داستان لانه و کبوتر تکرار شد و پیرمرد سرخ پوست به فرزندش گفت: یک سرخپوست، جایگاه هر موجودی را در طبیعت میداند. کبوتر زیباست و میتواند چنان در آسمان پرواز کند و دور شود که همچون ستارهای بر قلب آسمان بنشیند. اما به خاطر داشته باش که نیاز واقعی یک سرخ پوست، اسب است. اسب از پریدن ناتوان است و هر بار میجهد دوباره پا بر زمین میگذارد. اما اگر حیوانی بتواند تو را تا سرزمین های دور ببرد، آن حیوان اسب است و نه پرنده.
سرخ پوست واقعی، پرنده را در آسمان میخواهد. آزاد و رها. تا از دیدنش لذت ببرد. اما هنر خویش را در حل کردن معمای لانه و پرنده، برای بستن ۱۰ اسب به ۹ چوب به کار میگیرد. سرزمینهای تازه را، با اسب میتوان کشف کرد و نه با پرنده. بگذار پرندگان؛ تنها پیام آور فتح و پیروزی تو، برای قبیلهات باشند.
اینها را گفتم تا بهانهای باشد و در آیندهی نزدیک، کمی از پرندهی ادبیات و اسب علم و عروس منطق و عینک فلسفه و سیمرغ حکمت بگویم. گاهی احساس میکنم جابجا گرفتن اینها، از جمله بندهای فریبی است که سالها، بر پای ما مانده و حاصل این شده که در آموختن ضعیف شدهایم و در گشایش سرزمینهای تازه، سوار بر پرندگان شدهایم و اسبها را به آسمان فرستادهایم!
درود بر شما
در اخر متن فرمودین:گاهی احساس میکنم جابجا گرفتن اینها، از جمله بندهای فریبی است که سالها، بر پای ما مانده و حاصل این شده که در آموختن ضعیف شدهایم)
می خواستم ازتون بپرسم مارا در اموختن چه چیزی ضعیف کرده؟
با تشکر و درود فراوان
سلام علیکم
بطور کلی فلسفه و عرفان است که معرفت ما را نسبت به خداوند متعال بالا می برد مثال خوبی که مرحوم علامه طهرانی رضوان الله علیه می زنند این است که بلا تشبیه خداوند همانند آب است و ما ماهی وقتی به ماهی میگویند که آب مایه حیات توست می گوید آب چیست؟ وقتی او را از آب بیرون می اندازند می فهمد که آب چیست.
نه تنها آب بلکه تمام وجود ما از خداوند متعال است و آن به آن دارد به ما علم و حیات و قدرت افاضه می فرماید و آن به آن با ما همراه است یعنی خیلی خیلی بالاتر از آب برای ماهی.
بنابراین فلسفه و عرفان خداوند را همیشه همراه و کنار ما می آورد.
خواهشمندم برای روشن شدن مطلب به این لینک که از مرحوم علامه طهرانی رضوان الله علیه است مراجعه نمایید
http://motaghin.com/fa_Default.asp?RP=M_News.asp&P1N=NewId&P1V=26&NewCategoryID=27
سلام
سخن از “مطرب و می “یادتون نره استاد عزیز.
بی صبرانه منتظر قسمت بعدی ام…
سلام محمدرضا جان … نمی دونم دقیقا می خوای چیکار کنی با ادبیات و چه بلایی سرش بیاری ! …
اما واسه اینکه ، به روال عادی برنامه ( این تکه کلام نوذری خدا بیامرز بود ) قبل از اینکه اصلا معلوم بشه چی می خوای بگی ، شروع می کنیم به درگیر شدیم با خودمون ! ( و بعد می اندازیمش گردن طرف مقابل ، در صورتی که خوددرگیری خودمون بوده !)
منم یکم می خوام با برداشت های خودم ( و پیش بینی های آینده ی یادداشت های تو ! [ اینطوری انسان احساس خوبی داره ، آدمها دوست دارن از قبل همه چیز را پیش بینی کنن و بگن : دیدی گفتم اینطوری میشه ! ] ) کمی با خودم درگیر شم ! :))
محمدرضا ، ادبیات خیلی هم خوب است ! مگر چه اشکالی دارد که سوارش شویم ؟! شاید راه هم بُرد ! …
تابستون بود که فیلم گتسبی بزرگ را دیدم و بعد رمان سلینجر ( که اتفاقا تو آرمان هم در این مورد یادداشتی نوشتم که ، سلینجر و کشورش و همه ی آبا – اجدادش با هم نابود شدن ! )
محمدرضا … روزی با یکی از دوستان خل و چل و روهوا و علافم ! ( تو این کشور به کسی که هم فیلم بسازه ، هم روانشناسی بخونه ، هم خیلی کارهای دیگه بکنه ، هم اثار ادبی را بشناسه و از اینها بدتر لکان و یالوم هم دوست داشته از این لقب ها می دن ! ) تو کلاس خودم شروع کردیم به بحث اینکه چرا آمریکا الان اینجاست و برام شروع کرد تاریخ آمریکا را مرور کردن که آمریکای صنعتی و ثروت آفرین وقتی به وقوع پیوست که پایه های فرهنگی اون کشور درست ساخته شده بودن ! آمریکای اون قدیمها که هنوز زیاد جنایت کار نشده بود و شیکاگو لقب پایتخت تفریحات دنیا را به دوش می کشید ، آمریکایی بود بهشت نویسندگان و مهد تولد سبک های موسیقی جهان تکانی ، همچون ” جاز و بلوز و راک “…
وقتی پاکودلوسیا ( نوازنده فلامنکو و جز فلامنکوی خدابیامرز ) به آمریکا سفر کرد ، گفت : مردم آمریکا موسیقی فلامنکو را گویا از مردم اسپانیا بهتر می فهمند !!!…
پایه های تحول آمریکایی که استیوجابزها و وارن بافت های ” رانت خوار ! ” از توش متولد شدن ، تحول فرهنگی آمریکا بود …
چند تن از اصحاب کسب و کار ما ، خواندن رمان یا رفتن به تئاتر را در برنامه هایشان می گنجانند و اعتقاد به زیست فرهنگی دارند … احتمالا دنبال تحقیقاتی باید باشند که توش نشان دهد که خواندن رمان و تئاتر دیدن و سینما رفتن و این جورکارها وقت تلف کنی نیست و باعث افزایش سود آوردی مالی شون میشه !!!
در کشوری که مردمی با سطح سواد و تحصیل و درآمد بالا ، هنوز دانلود کردن موسیقی و نخریدن آلبوم ها را به صورت اورجینال ، زرنگی می دانند چه افتخاری است دانستن SCIENCE که باعث wisdom یا کمی کوتاه بیاییم knowledge نگردد
، جز اینکه ما دچار فقر فرهنگی وحشتناکی هستیم که جز در آیینه ی اهمیت به ادبیات و هنر رخ نخواهد داد ؟!
روزی در یکی از کلاس های تاریخ هنر ، استاد پاور پوینتی را نشان داد . آگهی استخدامی بود مربوط به دوره انتهای کلاسیک و شروع دوره رومانتیک بود … ” پیشخدمتی مسلط به نواختن پیانو ! ” …خنده دار است نه ؟!
متاسفانه در کشوری زیست می کنیم که اصحاب کسب وکارش نمی داند که شاید اگر یک جمله از داسایوفسکی را برای تبلیغش استفاده کند احتمالا خیلی جوابگوتر از جملات بی معنی و نازیبایی باشد که سطح شهر را گرفته و انسان با خواندنش احساس حماقتی عجیب بهش دست میده …از آن بدتر تابلوهای تبلیغات محیطی است که گویا یک نفر با یک روز ور رفتن به یک نرم افزار گرافیکی موفق به ساختنش شده !!! …طراحی هایی که نشان می دهد ، نه شخص طراح و نه شرکت تبلیغاتی حدودا بوی زیادی از هنر استشمام نکرده اند ! …
اینها همه به خاطر جامعه ی عجیب و غریبی است که آسایش را در داشتن جیب پرتر و نه مغز پرتر و اخلاق برتر و قانون مندی بیشتر می داند ……
مردمی که اگر همین یک ذره قانون هم نبود ، احتمالا اخلاق را کاملا قربانی می کردند و با ماشین از روش رد می شدند و چند تا بوق هم واسش می زدن و دستی هم تکان می دادند !!!…
یک کتاب خوب بهم پیشهاد شد
همون جا که گفتی ابشار خروشان خاموش یادش افتادم
اسم کتاب تربیت درخت کوچک هست
گفته بود توی کتاب های رسمی تربیتی امریکا تدریس میشه
و از روش یک فیلم هم ساختند
این درخت کوچک اسم پسر سرخپوسته هست
و این استاد من هم ویالونیست هستند
میگفتند که به بچه ها یاد دادم از استرس به دور باشند فقط بازی کنند
و زندکی جالبی برای کودکان هفت ساله ترسیم کرده بود
شاید که نه با احتمال خیلی بیشتر، مطابق با سیاست های کامنت گذاری نیست اگر بگم که : چرا حرفاتون تکراری نمیشه و چرا هربار میتونید با یه نوشته من خواننده رو مسحور دنباله کلماتتون کنید؟ امیدوارم من رو ببخشید اگر این جملات رنگ تعریف زیاد داره.
منتظر خوندن نوشته های بعدیتون که مرتبط با این مطلبه هستم.
توانایی انتخاب بین پرنده و اسب برای رسیدن به مقصد شاید فقط تو این متن واضح باشه اما تو زندگی دقت زیادی میخواد. یه حرف جالبی زدین اینکه معلم ریاضی پنجم دبستان انقدر موجود خفنیه که رادیکالو ذهنی حساب میکنه یکی از فانتزیای ذهنی اون دوران منم برمیگرده به آدمایی که تو تلویزیون نشون میدادن و اعمال ریاضیو رو عددای چند رقمی، ذهنی با سرعت بالا حساب میکردن مدتها تلاشم این بود که منم بتونم اینکارو بکنم تنها جایی که بدردم خورد کنکور بود جای دیگه اگه بدردم خورد هم یادم نمیاد:) شاید اینکار منم یجورایی پرواز اسب بوده.
سلام
وقتی کامنت ها رو خوندم دیدم در مورد کتاب استاد عشق صحبت کرده بودید،من این کتابو حدود ۶سال پیش خوندم و انقدر واسم جذاب بود که سه بار حداقل این کتابو خوندم!حدودا پارسال همین روز ها یه نقد از دکتر ضیا موحد در مورد این کتاب دیدم.
نقد تندیه!نمیدونم باید با چه نسبتی به کتاب و این نقد رجوع کرد تا چیزی که درست هست رو فهمید ولی خوندن اون نقد شاید واسه کسی که این کتابو میخونه بد نباشه!
هنوزم این نسبت واسم علامت سواله امیدوارم تو نوشته ای که دارین اماده میکنین جواب سوالمو بگیرم
ممنون و خسته نباشید!
با سلام
موضوعی که متوجه نشدم اینه که در متن شما از پروفسور سمیعی نام بردید در حالیکه نظریات دوستان در مورد پروفسور حسابیه . شاید هم من اشتباه میکنم
علیرضا جان.
متن در مورد پروفسور سمیعیه. اهورا در مورد پروفسور حسابی یک چیزی رو گفت. بعد بحث ادامه پیدا کرد. فقط چون دوستانمون به جای Reply زدن، کامنت مستقل مینویسند، اگر تشخیص اون مسیر کمی سخت شده و کامنتها ممکنه نامربوط به نظر برسه.
سلام
من متن را چند بار خوندم بار اول شعف کودکانه ی یادگیری یک گفته ی زیبا را داشتم چرا که واقعیت جالبی بود که اگر سالهای سال هم باز به تحصیلات حوزه ی فعلیم ادامه میدادم، بدون شک به ذهنم چنین استفاده ای خطور نمیکرد. اما موضوعی که اکنون ذهنم را درگیر کرده است این است که واقعا چند در صد از افرادی که این متن را خوانده اند تفاوت اسب و پرنده را در محیط، زندگی یا هر بخشی که خودشان بهتر میدانند، تشخیص میدهند. واقعا من خودم درگیر این موضوع شدم چون در حال حاضر نمیتوانم اسب را از پرنده در زنگی ام تفکیک کنم ولی احتمال میدهم که اشتباه نگهداری پرنده به جای اسب در زندگی بنده کم نبوده است. خیلی سپاسگزار میشوم که اعضای عزیز این سایت مصادیقی را ارائه دهند.
شعور آدم ها همیشه متناسب با دوره شان نیست!
گاهی آدم ها آفریده می شوند که سالها پس از مرگشان شهرت پیدا می کنند
ما هم می رویم و کالبد شکافی آنها را می کنیم
نمی دانیم که در دوره خودمان هم چنین آدمی هست…
نمی بینیم اش…!!
شاید همین نوشته گواهش باشد…
سلام.
راستش من به «ادبیات» از سنین کودکی علاقه ی شدید داشته و دارم.
هنوز هم بخش قابل توجهی از کتاب هایم متعلق به این حوزه هستند و هنوز از ادبیات جدا نشده ام و نخواهم شد.
«فلسفه» و «منطق» را در حد مطالعات ابتدایی پس از پایان دوره ی دبیرستان مطالعه کرده ام و احساس کردم هر دو مباحث شیرینی دارند و -احتمالاً به دلیل ابتدایی بودن سطح مطالعه- دشواری خاصی که به این دو منتسب می کنند را متوجه نشدم.
امیدوارم معلم عزیزم که این روزها کمتر توفیق مطالعه ی نوشته هایش را دارم در باب این حوزه ها کمی رعایت سطح سواد من را هم بکند.
از همین حالا می توانم – پیشاپیش – اعلام کنم که در حوزه ی ادبیات کامنت های جدی تری از من خواهید دید تا حوزه های دیگر.
روزگار عزت تان مستدام.
درود بانو گرامی…
بله کتاب *استاد عشق*
نگاهی به زندگی و تلاشهای پرفسور محمود حسابی
پدر علم فیزیک و مهندسی نوین ایران
به کوشش: ایرج حسابی(پسر ایشان)
حداقل یکبار این کتاب رو بخونید…مطمئن باشید مدل ذهنی تون در جهت مثبت تغییر میکنه.
سلام آقای هاشمی
از معرفی کتاب متشکرم.
فکر کردم شاید ندونین که اگر از ” پاسخ دادن” که در قسمت پایین هر کامنت هست استفاده کنید
راحت تر میتونین پاسخ سوالی که از شما پرسیده شده رو بدین.
با احترام.
سپاس استادم…
تواضع و فروتنی شما نکته آموزشی دیگهای بود که وقتی از مصداق های مشترک(شما و پرفسور حسابی) میگفتم٬نمونه ش همین فروتنی بود.
(نکته جالب بعد از خوندن زندگینامه این دانشمند این بود که:پس از مراتب شرمساری و خجالت از اینکه فکر میکردم کتاب میخونم و خوب میخونم(مطالعه آزاد=ماهیانه ۷الی۱۰کتاب)؛ خوندن تمام درسای ریاضی و آمار دانشگاه بود که قبل از این هیچ اشتیاقی و در پی آن نفهمیدن اون درس-بصورت عملی- وجود داشت و اکنون خیر و کاملن بالعکس.
خالی از لطف نیست که بدونید٬ کتابخونه شخصی پرفسور حسابی شامل ۲۷٫۴۰۰ کتاب از رشتههای مخلتلف بوده!)
بیصبرانه منتظر پاسخ یا روزنوشته شما میمونم استاد شعبانعلی زیباسخن و زیبانویس.
با سپاس
اهورا.ه
گاهی احساس میکنم جابجا گرفتن اینها، از جمله بندهای فریبی است که سالها، بر پای ما مانده و حاصل این شده که در آموختن ضعیف شدهایم و در گشایش سرزمینهای تازه، سوار بر پرندگان شدهایم و اسبها را به آسمان فرستادهایم!
(خداوند را شاکرم برای مخاطب قلم استادی همچون شما بودن.. )
راستی خوش اومدین به تلگرام ..اگه شد بیشتر از سی روز بمونین ..
سلام
ازمثال بسیار جالب تان برای بیان مطلب ممنونم .ازآنجایی که من تنها دوسال ازشما کوچک ترم وتقریبا تمام کارتون ها وبرنامه های آن موقع رادنبال می کردم هرچه به ذهنم فشارآوردم نتوانستم این برنامه رابه یاد آورم.محتوای برنامه های مخصوص کودکان درگذشته عمیق تر نسبت به حال حاضربوده است.که حتی پس از سال ها می توان ازآن برای بیان مفهوم یک مطلب مهم بهره گرفت.
زهرا جان. نمیدونم الان چجوری آدرس بدم.
دو تا سرخپوست بودن و یه جزیره (مثلاً) و یه درخت که طراحی دکور برنامه هم بسیار ضعیف بود و به جای آب هم پارچه آبی تور ریخته بودن دور اون تپهی وسط که بهش میگفتن جزیره! 😉
اما مستقل از این آدرس دادنها، راستش من هم مثل تو همیشه احساس میکنم که برنامههایی که ما در تلویزیون میدیدیم عمیقتر و بهتر بود.
هنوز هم با تصور مهاجران و خانواده دکتر ارنست و حنا دختری در مزرعه و بل و سباستین و حتی حاج زنبور عسل، یا حتی بچه های جزیره و باغ اسرار آمیز (که خیلی از پسرهای زمان ما در خیالشون دوست داشتند با یکی از دخترهای اون فیلمها ازدواج کنند!) احساس لذت عجیبی به من دست میده.
هنوز سگ سیاه زشت آقای پتیبل رو به این سگهای زیبای ناز آپارتمانی که این روزها به صورت غیرمجاز در شهر تردد میکنند و سرشون رو پنهانی از شیشهی ماشین مردم بیرون میکنند و از دیدن ترافیک تعجب میکنند، ترجیح میدم.
چیزی که همیشه چالش منه اینه که آیا ما ذهن سادهای داشتیم که اونقدر اون کارتونها و فیلمها روی ما تاثیر داشت یا اینکه واقعاً داستانهای قویتر و تاثیرگذارتر و عمیقتری داشتند.
نمیدونم سارا در قصههای جزیره و نادی در باغ اسرارآمیز، زیبا و دلفریب بودند، یا ما هنوز مورد هجوم این همه تصویر از استریت استایل و تهران ریچ کیدز قرار نگرفته بودیم و آنها را رویایی میدیدیم.
گاهی اوقات برای حل این معما – که البته هرگز به صورت مطلق قابل حل نیست – بازیهای کامپیوتری رو مرور میکنم.
بازیهای سادهی اون روزها، از Snake تا تتریس و از تتریس تا شطرنج.
زمانی که تکنولوژی اونقدر توسعه پیدا نکرده بود که Video Games بخش بزرگی از صنعت بازیهای کامپیوتری بشه و شرکتهای تولیدکننده تلویزیون و صفحه نمایش، برای به رخ کشیدن کیفیت تصویرشون از Need for Speed و GTA استفاده کنند.
گاهی احساس میکنم شاید زیادتر شدن منابع (به معنای عمومی اون) عمق نگاه رو از ما گرفته.
گاهی هم فکر میکنم قدیم، محصولات تولیدی از نوع فیلم و کارتون و سریال در دنیا چندان زیاد نبود و هر محصولی به سرعت در سراسر جهان منتشر میشد و به دلیل محدود بودن گزینهها، فضا برای انتخاب “گزینههای ضعیفتر” به اندازهی امروز باز نبود!
گاهی هم، فکرهای دیگری میکنم!
سلام
خیلی ممنونم ازآدرس خوبی که دادید.یک جرقه هایی زده شد.:)
فکرمی کنم یکی از علت های ماندگاربودن آن برنامه ها توجه عمیق به مفاهیم انسانی بودکه باعث می شد برای بی پناهی سیلاس واسبش و بی مادری سباستین و تلاش لوسین برای فاجعه ناخواسته رفتارش و تامین هزینه درمان پای کودک معلول درکارتون بچه های کوه آلپ دل مان بسوزد واشک بریزیم وموقع نوشتن تکالیف مدرسه درفکرفرو برویم.ازجواب زیبا وپرتامل تان سپاسگزارم.دوباره به سال۱۳۷۰رفتم!
آقای شعبانعلی دلم می خواد گاهی دست نوشته های شما رو ببوسم بس که روان و سلیس و پر از محتوا هستن. اینو جدی می گم. من از خوره های کتاب هستم. تقریبا بیشتر ادبیات و مخصوصا ادبیات فلسفی می خوندم. مدتیه که به خاطر کارم میرم دوره مدیریت اجرایی مدیریت صنعتی. هر درسی رو که شروع می کنم فکر می کنم به عشق زندگیم رسیدم و همانا ادامه دادن مطالعه در اون رشته است. و این هر بار تکرار میشه و می فهمم چقدر عقبم. چقدر دورم. چقدر کار دارم برای انجام دادن و خوندن و یادگرفتن. کم کم دارم وسواس می گیرم در مطالعه.
تازگی ( بیش از دو ماهه۹ که دوستی منو با سایت شما آشنا کرد. حالا شما هم شدین یکی از بزرگترین دغدغه های زندگی فکری من. نمی دونم چی رو از کجا بخونم. عین آدم قحطی زده ای هستم که به یک سفره رنگین رسیده. حتی مغزم در یک فاصله کوتاه پوکید. یعنی تقریبا هنگ اور کردم. ولی دوباره درست شدم. این سه روز تعطیلی رو به این اختصاص دادم که فکر کنم چی بخونم.. از کجا شروع کنم.. اسبه کو؟ پرنده کجاست؟… و اینا رو حالا به دلیل عشق جدیدی که در مدیریت صنعتی پیدا کرده ام و اون کلاس دکتر خرم عزیز ( تفکر سیستمی) است پیدا کردم. ولی بازم به سایت شما که میرسم، به ایملهاتون، به وبلاگتون، راهمو گم می کنم و هی از روی اسب می پرم روی پرنده و برعکس.. نوشته م احتمالن بی ربط بود به کامنتها ولی بزارین به حساب ادامه آثار هنگ اوری که کمی هنوز ازش در من مونده… دلم میخواد بیام ببینمتون و ازتون سوال کنم بهم بگین نقشه راهم چیه؟ چکار کنم..
بانو نقیبی سپاس که حس منو و سایرین رو بیان کردین.
اگر راهی یافتین که از کجا و به شکل شروع کنیم،ممنون میشم تجربه تون رو به اشتراک بگذارید.
آقای هاشمی خوب بود اسم این کتاب رو هم می گفتید تا دوستان مطالعش کنند، چون کتاب واقعا ارزشمندیه
اگه اشتباه نکنم کتاب “استاد عشق” منظورتونه
خوندن این کتاب رو به همه ی دوستان خوبم توصیه می کنم. دکتر حسابی مرد بی نظیری بودن و الگوی بسیار خوبی برای ما در سخت کوشی، لذت بردن از یادگیری و آموزش آموخته هاشون، صبر، تربیت فرزند و…
کاش میشد سرگذشت این استاد تو کتابای درسی بچه ها بیاد تا بیشتر با ایشون و زندگیشون آشنا بشن.
من هم معتقدم محمدرضا شعبانعلی می تونه دکتر حسابی عصر ما باشه، وجه مشترکشون هم همون معلمی دلسوز بودن و لذت بردن از یادگیری و آموزش بی منت آموخته هاشون به دیگران هست.
سلام
اولین مطلبی که باعث علاقه مندی من به دکتر جسابی شد مطلبی بود که سالها قبل در ضمیمه ی یکی از روزنامه ها درباره ی ماجرای نوروز و دکتر حسابی و مهمانان خاصشان بود. احتمالا ً دوستان زیادی اون ماجرا رو به شکلهای مختلفی شنیده اند. امروز که اسم کتاب استاد عشق رو شنیدم کتاب رو دانلود کردم و حدود سی صفحه از کتاب رو خونده بودم که خیلی اتفاقی از طریق یکی از دوستانم متوجه شدم که انتقاداتی نسبت به صحبت های ایرج حسابی در مورد پدرشون یعنی دکتر حسابی وجود داره که داستان این کتاب هم کمی به این انتقادات ربط داره. مصاحبه ای که در وبسایت عصر ایران انجام شده یک نمونه از این انتقاداته.
دکتر حسابی قطعاً انسان بزرگی بوده اند اما وقتی این انتقادات رو خوندم به این قضیه فکر کردم که اگر داستان شرح داده شده در این کتاب کمی اغراق آمیز باشه چه تاثیری در یادگیری ما میتونه داشته باشه؟ یعنی آیا باز هم خوندن این کتاب توصیه میشه؟ البته من هنوز نمی دونم که نوشته ی آقای ایرج حسابی کاملاً واقعیه یا با اغراق های داستان گونه همراه شده.
یک مطلب کمتر مربوط ( به تقلید از محمدرضا): شبکه دو تلویزیون برنامه ای داره به اسم جیوگی. منم مثل خیلی از شماها خیلی به تلویزیون علاقه ندارم. اما یه روز موقع ناهار اتفاقی این برنامه رو دیدم و دوست داشتم. http://www.aparat.com/v/Be54F در این قسمت برنامه ی جیوگی، مجری با دانیال لویتن در مورد شبکه های اجتماعی و اینترنت و … مصاحبه می کردن. بخشی از حرفهای ایشون در مورد این بودکه در آینده (یا حتی همین امروز)در شبکه های اجتماعی یا جاهای دیگه که اطلاعات خییلی زیادی وجود داره، یکی از دغدغه ها تشخیص اطلاعات معتبر و درست از اطلاعات ساختگی و نامعتبره. مثل داستان های کوروش و … که محمدرضا بارها و بارها در موردشون حرف زده. حالا وقتی داستان کتاب استاد عشق رو در کنار انتقادات مطرح شده میذارم بازم به این دغدغه بیشتر فکر می کنم.
(یه حدس: به نظر من چند وقت دیگه- که خیلی هم دور نیست- در کنار موتورهای جستجو یا حتی در داخل این موتورها، بخشهای به وجود میاد که به ما کمک کنه اطلاعات درست از نادرست رو سریع تر تشخیص بدیم و موقع نشر این اطلاعات هم بیشتر دقت کنیم.)
البته امیدوارم که اگه کسی کتاب رو خونده از حرفام حس بدی پیدا نکنه. به هرحال دکتر حسابی آدم بزرگی بوده و خیلی از جنبه های زندگیش میتونه برای ما آموزنده باشه.
شروع خیلی شورانگیزی بود! معلم عزیزم برای ادامه ماجرا لحظه شماری می کنم.
فلسفی ترین مفاهیم و علمی ترین مطالب و عمیق ترین تجربه ها را که تا کنون کسب کرده ام را از هیچ کدام از اندیشمندان جهان و پرفسور های ایرانی یاد نگرفته ام .من از جمله افرادی بوده ام که همیشه دنبال راهای پیچیده بوده ام برای همه چی از موفقیت گرفته تا ارتباط با دیگران وغیره دنبال مسیر ها, راهکارها, رمز و راز ها بوده ام اما به نظرم این شهوت یافتن راه حل و مسیر , خودم را از مسیر دور می کرد . اما امروز دیگر برایم مهم نیست دانشمندان ژاپنی به کدام نکته ی علمی دست یافته اند یا فلان روانشناس بلژیکی چه نتیجه ای از پس تحقیقاتش بیرون امده و اکنون در فضا پر از اطمینان اینترنت و در گروه های علمی تحقیقاتی تلگرامی و سایت های خبری بازنشر می شود.من دیگر فریب هیچ راستگو و دروغ گویی را در این دنیا پر طعم و بو نمی خورم
در بین ما ایرانی ها خیلی بعید نیست تا برای مهم جلوه دادن یک مطلب از ادویه های مثل اسم دانشمندانمان در پس یک جمله استفاده کنیم و ان را به خورد دیگران بدهیم و تازه انتظار هضم و جذب آن را هم داشته باشیم بعید می دانم کسی با این جملات تغییرات طولانی کرده باشد و یا اصلا شروع به تغییری کرده باشد
ولی باز برایم جالب است ما با انکه می دانیم پس از خواندن این جمله های انگیزشی کوتاه هیچ تغییری نخواهیم کرد اما باز به طناب پوسیده ی ان چنگ میزنم
فکر می کنم قسمت نادیده ماجرا اینجاست که چرا بیشتر افراد پس از اینکه مثلا این جمله را می خوانند”نبوغ يعني يک درصد الهام گرفتن ونود ونه درصد عرق ريختن.”شروع به تلاش کردن نمی کند؟
+ به هر حال دلم به حال آن کنفوسیوس و آن آبشار خاموش اما خروشان (که اگر وجود خارجی داشته است) و دیگر عزیزانی از این دست می سوزد که چه راحت اعتبارشان پیش ما اینگونه در پس هیچ و پوچ دود می شود
سلام
منتظرم تا ادامه این مطلب را بخوانم.
ضمنا در کانال با اینکه من مطالب را چند بار خواندم ولی یه جاهایی متوجه نشدم.
سلام وعرض ادب
ارائه موضوعی اینچنین از اهمیت زیادی برخوردار هست . بنظرم جامعه ما شاید بدلیل همین درشت نمایی هاست که شعله عشق و علاقه به مطالعه در علوم خصوصا فلسفه وغیره رو کم سو ویا خاموش کرده . یادم هست در دروان تحصیل معلم بجای اموزش لذت بردن از اشعار شعرای بزرگ بیشتر وقتش رو به قوائد سخت و بیهوده مثل فعلاتن و نهاد وگزاره و…گذراند که الان که نگاه می کنم نه از ان قوائد چیزی در ذهن مانده نه از آن لذت اشعار زیبای پارسی .معلم زبان تاریخ فلسفه ومنطق و ریاضی و غیره .تنها خدایش بیامرزد معلم نقاشیمان که زیبایی و لذت را درونم پروراند و حداقل دیدم را به مسایل زیبا کرد .بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم
پرفسور حسابی و استاد شعبانعلی و من…
درود مجدد استاد
۱.سپاس از شما که توی همین جواب هم نکاتی مهم رو آموختم.
۲. شاید دلیل درست و هدفمند سؤال نکردم این بود که انتظار نداشتم شما جواب بدین! که شاید بیشتر شبیه توجیه کردن باشه.اما قبول دارم طرح سؤال ایراد داشت.
و اما پروفسور محمود حسابی و دلیل این پرسش:
چند روز پیش یه کتاب الکترونیکی ۲۳۱صفحهای از زندگینامه این مرد بزرگ به نقل از پسرشون خوندم که اینقدر واسم جالب بود که چجور اینچنین آدمی هم وجود داشته و اغلب ما هموطنانش چیزی از شخص شخیصشان از جمله:زبانهایی که مسلط بودند و اینکه چگونه مسلط شدند(مثل آلمانی یاد گرفتنشان که از سن ۵۰سالگی شروع کردن و هرشب ۳۰تا۶۰دقیقه بمدت ۳۸سال آلمانی کار میکردن) و تحصیلات عالیهای در چندین رشته از دانشگاههای بیروت و آمریکا و فرانسه که همه علمش کاربردی بود(منظورم مثه ما کارشناسی نمیشد که از کارمون چیزی نمیدونیم که بخواییم نظر کارشناسانه بدیم) و دیدار با دانشمندان سطح اول جهانی در رشته فیزیک مانند انشتین و فرمی و غیره و به اثابت رسوندن نظریههاش و دفاع از آن در مقابل آلبرت انشتین و و و میاییم تا اینکه کرسی انشتین رو رها میکنه و به کشورش برمیگرده و این همه تأثیر میذاره از اختراعاتش تا تأسیس دانشگاه تهران و امثالهم.
این توضیحات کوتاه که البته در قالب نظر خیلی طولانی شد(و ببخشید) من رو به این سمت برد (البته به خیلی سمت های مثبتی برد) که از افراد شبیه به ایشون(که در اینجا مقصودم محمدرضا شعبانعلی-استادم که تا بحال افتخار دیدنشون رو نداشتم- هست.
راستی قوانین کامنت گذاری رو هم میدونم٬منظورم اینه که تعریف و چاپلوسی نمیکنم از این تشبیه!بلکه مصداق و مثال و تشبیهات در کارهای هر دو بزرگوار دیدم) نظرشون رو درباره این آدم بزرگ بدونم.
۱.چگونگی امکان پذیر بودن یادگیری اینهمه زبان خارجی و تحصیلات؟
۲.تأثیرات دانش و کارهای ایشون در ایران اون روز و ایران امروز؟
۳. چرا پرفسور حسابی با این همه سختی و مشقت میشه حسابی بزرگ و من و امثالهم با این همه رفاه نمیشیم آدم حسابی و حسابی ها؟ تفاوت توی چیه؟ البته ذهنم از آموزه های آدمای موفق و سمینارهای موفقیت پره!دلم میخواد چیز دیگهای از انسان شبیه به این بزرگمرد بشنوم ٬چون همیشه روزنوشتههاش به دل می شینه.
و سؤالاتی از این دست.
و در آخر کاش تونسته باشم استاد شعبانعلی رو به روز نوشته ای جداگانه در این باره(بغیر از پاسخ اینجا) ترغیب کرده باشم.
(امیدوارم ایراد نگارشی نداشته باشم و اگر هم داشتم بر من ببخشایید و بگویید)
سپاس از خودتان و حوصلهتان.
اهورا.ه
اهورای عزیزم.
انقدر دقیق و با حوصله نوشتی، که اگر جوابی کوتاهتر یا غیردقیقتر از نوشتهی زیبای تو بنویسم، بیاحترامی مطلق است.
همیشه جواب بعضی از کامنتها را که احساس میکنم بحثهای زیادی در دل خود دارند یا میتوانند داشته باشند، به صورت یک مطلب مستقل مینویسم.
به من یکی دو روز مهلت بده تا بنشینم و کامل حرفهایم را برایت بنویسم.
حرفهایی که میدانم الزاماً درست یا کامل نیستند. اما همیشه از داخل همین گفتگوها، ممکن است ایدهها و حرفهای جدیدی برای اندیشیدن متولد شود.
قربان تو
محمدرضا
جناب شعبانعلی گرامی.
در کانال از رویداد و پاسخ صحبت کردید. البته شاید بعدها بگویید. ولی من برای دانستنش عجله دارم. چگونه مدل ذهنی مان را تغییر دهیم تا به جای پاسخ دهنده، رویدادساز باشیم؟
یا این که یک جمله را بارها در شبکه های اجتماعی خوانده ایم؛ – انسان های بزرگ فرصت می آفرینند و انسان های کوچک در انتظار فرصت ها می نشینند که البته فکر میکنم جمله و نوشته شما از این داستان خیلی منظم تر و هماهنگ تر است و خلق فرصت (فرصت کلمه بزرگتر و سنگین تری است) را با رویداد که میتواند برآیند یک تغییر خیلی کوچک هم باشد، بهتر توصیف کرده است.
به هر حال دوست دارم در این مورد بیشتر بنویسید.
سلام بر استاد گرامی
در اولین کامنت خود در این سایت می نویسم که مشتاق خواندن ادامه این دلنوشته هستم.
راستی نوشتید “پرندهی ادبیات و اسب علم و عروس منطق و سیمرغ حکمت ” . فلسفه چی شد؟
– به نظرم به احتمال زیاد منطق و حکمت دو بخش اصلی فلسفه در نظر گرفته شده.
– وارد کردن کاراکتر مذهب هم به این داستان، یا غیر ضروری است و یا دردسرساز.
– من که بی صبرانه منتظرم ببینم در این داستان، جایگاه هرکدام از این موجودات کجاست.
ممنون از کانال تلگرامتون عالیهههه.
بازم ممنون که وقت میذارین
عرض ارادت
سوال :نظر شما در مورد انواع آزادی چیست؟آیا به شخص وابسته است یا به جوامع ؟آیا طی روزگاران آتی قابل گسترش و تکامل میباشد یا به عوامل دیگری هم مریوط خواهد بود؟؟
درود بر شما استاد
یک سؤال شاید نامربوط…
نظر و نگرش شما نسبت به پروفسور حسابی چیه؟؟؟
سلام.
دو پاسخ نامربوط.
نمیدونم چرا در یک سطر، به جای “.” از “…” استفاده کردید و در سطر دیگه به جای “؟” از “؟؟؟”.
در گرامر هیچ زبانی، چنین قاعدهای وجود نداره. کوتاه کردن جملات از سر تنبلی رو دیده بودم، اما طولانیتر کردنشون رو (در شرایطی که ساختار جمله رو خراب میکنه) هرگز.
اما پاسخ دوم. نگرش در چه زمینهای؟
اگر همین قدر سوال کلی باشه، جوابش هم اینه: نگرشم خوبه.
این نوع سوال کلی پرسیدن، به نظرم پاسخ مشخصی رو طلب نمیکنه. مثل این سوال:
نگرش شما به قورباغه چیه؟
این سوال معنی نداره. اما اگر بپرسم به نظر شما، نقش قورباغه در حفظ حیات در اکوسیستمهای بسته با تبادل محدود با محیط خصوصاً با توجه به سهم مهم اونها در تکمیل زنجیره غذایی چیه؟
اونوقت سوال معنا پیدا میکنه.
حتماً منتظر هستم که سوالتون رو برام بنویسید، تا در حدی که میفهمم و به ذهنم میرسه توضیح بدم.
چند سوال نا مربوط.
چرا در گفتگو های ما در فضای مجازی اینقدر نسبت به استفاده از علائم نگارشی دچار اشتباه می شویم؟
و چرا احساساتمان را در آن دخیل می کنیم؟
و رفتار هایی از این جنس از کجا منشا می گیرد؟
به طور مثال : اگر سوال مبهمی داشته باشیم به جای “؟” از “؟؟؟” استفاده می کنیم.
یا جمله های پایان یافته در دستور زبان که در مغزمان ادامه دارد به جای “.” با “…” پایان می دهیم.
یا تعجب های زیاد خود را با “!!!” به جای “!” نشان می دهیم.
دوست من ” … ” علامت نگارشی از ادبیات نمایشی وارد نوشتار عمومی شده :))) زیاد سخت نگیر …با کلمات و لغات حال کن ! اینجا که قرار نیست کسی مقاله دانشگاهی تحویل بده ! …اما وقتی که جماعت همیشه حاضر در کلاس و امتحان دهنده و اساتید باز امتحان دهنده به دانشجویان شان بیش از حد همه گیر می شن ( چون این روزها خیلی از اساتید دانشجویان ، جرات حرکت ندارند و معمولا گیر دادن و انتقاد کردن و تخریب و قالپاق تانک گیر آوردن را خوب بلدن ! ) اینطوری میشه که همه جا یا داریم به هم امتحان می دیم ! یا گیر میدیم !!!! وسواس های ذهنی و روان رنجوری ها و بیماری های نادیده گرفته شده داره داغون مون می کنه و دائما در حال تهوع بر سر و کله همدیگه هستیم !!! …… ( شش نقطه در هیچ کجای دنیا احتمالا معنی خاصی ندهد ! اما در اینجا یک کاربرد منحصر به فرد شاهین دارد ! )