شاید عمر طولانی و جاودانگی، سرنوشت نسلهای آتی انسان باشد، اما سرنوشت مشترک همهی ما – از من که این متن را مینویسم تا شما که آن را میخوانید – مرگ است.
مرگ آنقدر طبیعی است که وقتی به گمان خود هیچ علتی برای پایان زندگی نمییابیم، علت را “مرگ طبیعی” مینامیم.
جدای از مرگ طبیعی، مرگ بر اثر سوانح و بیماری همیشه در کمین ما بوده و هست، اما ما انسانها معمولاً آنها را فراموش میکنیم و چندان جدی نمیگیریم. البته این «غافل بودن» را نمیتوان یک ویژگی بد دانست: میدانیم که طبیعت، هر از چندگاهی، جارو به دست میگیرد و آنهایی را که ضعیفتر یا نامناسبتر تشخیص میدهد، میروبد و حذف میکند. پس اگر ما “غافل-از-مرگ”ها ماندهایم، شاید باید آن را به عنوان یک “ویژگی مناسب برای بقا” ارج بگذاریم و قدر بدانیم.
خوب یا بد، ما غافلان از مرگ، ما که عادت کردهایم از کنار این مسئله بگذریم و آن را نبینیم، اکنون با آن روبرو شدهایم:
کرونا اگر چه از بسیاری از عوامل مرگآور دیگر – از تصادفات جادهای بر زمین تا خطاهای انسانی در آسمان – ضعیفتر است، اما از آنجا که شکل گسترش و شیوع آن، شبیه یک “قرعهکشیِ مرگ” است میتواند برای بسیاری از ما نگرانکننده باشد. نوعی “نابختآزمایی” که بلیط آن را به اجبار در دست تکتک ما قرار دادهاند و اگر چه شانس زندهماندن ما در این بازی بالا به نظر میرسد، اما شکل و قاعده (یا بیقاعدگی) بازی باعث شده که گروهی از ما خود را ببازیم.
یک راه شناخته شده برای کاهش این نگرانیها، رعایت توصیههای بهداشتی است؛ همانها که هر روز و هر لحظه میبینیم و میخوانیم و برایمان ارسال میشود. اما اینها هرگز نگرانی و هراس را به صفر نمیرسانند. چرا که “زندگی اجتماعی” میتواند بستر چنین بیماریهایی باشد و “مراعات فردی” فقط بخشی از قدرت آنها را میکاهد و هرگز ما را به طور کامل از این “قرعهی مرگ” نمیرهاند.
اما راه دیگر به گمان من، “عبور از مسئلهی مرگ” است: این که یک بار “بپذیریم” که “ممکن است” بعضی از ما زمستان بعد را نبینیم. واقعیتی که پیش از کرونا هم وجود داشته اما در چشم بسیاری از ما، هیچ وقت جدی گرفته نشده است.
پس از پذیرش چنین واقعیتی، میتوانیم جلوی آینه بایستیم و خودمان را دوستانه و از سر همدلی نگاه کنیم. این بار نه برای آراستن در چشم دیگران – چنانکه کاربرد رایج آینه است – که برای نزدیکتر شدن به خودمان.
ببینیم با عمرمان چه کردهایم: به خاطر همه ی کارهای خوبی که کردیم؛ همهی کارهای بدی که میشد بکنیم و نکردیم؛ همهی تلاشهایی که به خرج دادیم و دستاوردهایی که کسب کردیم؛ و همهی دستاوردهایی که کسب نکردیم اما نتوانستند تلاشمان را کم و امیدمان را ناامید کنند، به خودمان افتخار کنیم.
به خودمان، به خاطر همهی آنچه تا امروز گذراندهایم – حتی اگر فردایی در کار نباشد – آفرین بگوییم.
بعید است کسی با نگاه “همدلانه” به چهرهی خود در آینه نگاه کند و آن را دوست نداشته باشد.
سپس میتوانیم قلم و کاغذی برداریم و نامهای به خودمان در آینده بنویسیم: از تابستان یا زمستان سال بعد بگوییم؛ از همهی کارهایی که اگر ماندیم، انجام خواهیم داد؛ کتابهایی که خواهیم خواند؛ سفرهایی که خواهیم رفت؛ و عشقهایی که خواهیم ورزید.
نوشتهها را هم دور نیندازیم و برای همان روزها نگه داریم. رویارویی با تجربه ی مرگ، فرصتی محدود و مغتنم است. بعدها وقتی از آن عبور کردیم، حس و حال این روزها را فراموش خواهیم کرد و ممکن است باز در دام روزمرگی گرفتار شویم.
پس از نامهنگاری میتوانیم به سراغ موبایل برویم (همان وسیلهی آلودهای که میگویند باید هر روز و هر لحظه ضدعفونیاش کنیم). اوضاع این روزها را “بهانه کنیم” تا همهی دوستت دارمها، عذرخواهیها، قدردانیها و خلاصه همهی “ناگفته ماندهها” را به همهی آنهایی که باید، بگوییم. و به این شکل، از زیر بار ناگفتههایی که بر ناخودآگاهمان سنگینی میکند رها شویم.
بعد از همه ی این کارها، چنانکه توصیه کردهاند، دستمان را برای بیست ثانیه بشوییم و به آغوش زندگی برویم؛ فرصت محدود و ارزشمند و تکرارناپذیری که در اختیارمان قرار گرفته و دیر یا زود – با کرونا یا بدون او – به پایان خواهد رسید.
ترس از مرگ، فقط با عبور از مسئلهی مرگ، به طور کامل از بین میرود.
پینوشت: این را نیمههای شب گذشته نوشتم و مانده بودم مناسب این روزها هست یا نه. نهایتاً تصمیم گرفتم آن را در اینجا «دور بیندازم.» تا اگر کسی هم حرفی برای گفتن داشت، زیر این مطلب، فضایی برای نوشتن و حرف زدن ایجاد شود.
محمدرضا سلام
قبل از عید پدرم به دلیل سرطان کلیه از دست دادم. مادر خیلی عزیزه اما پدر برای من یه چیز دیگه بود. شاید تنها کسی بود که همونطور که بود قبولش کرده بودم و دوسش داشتم و بالعکس. تنها چیزی که دلم خوش میکنه این که درد نکشید و تا زمانی که بود در حد توانم بهش منتقل میکردم که چقدر برام عزیزه.
من تجربه نزدیک به مرگ داشتم اما این اتفاق انگار باعث شد که از مسئله مرگ بگذرم (متاسفانه توام شاید به خاطر از دست دادن دوست تجربهاش کرده باشی). انگار بزرگترین ترست از بین میره
ببخش اگه فضارو یکم تلخ کردم و پست قدیمی اپدیت.
به شوخی به نزدیکا میگم امیدوارم اون دنیا باشه یا حداقل تا زمانی که من میمیرم ساخته بشه
این مسئله اینقدر که برای کشورهای مرفه تر نگران کنندست برای ما ترسناک نیست و یک رقابت پر هیجان بین ما به راه انداخته تا اطلاعاتمون راجع به آخرین مبتلایان تو ایتالیا و اسپانیا رو به رخ بکشیم، دلیل اینکه دستمال کاغذی تو ایران تموم نشده رو تحلیل کنیم . شاید برای خیلی از ما که تصورمون از غرب آرامش و رفاه نامحدود بوده الان اخبار مرگ کرونا در اروپا نگران کننده تر از کشور خودمون باشه چون تنشهای متعدد و جان فرسای این سالها پوستمون رو خیلی کلفت کرده و در نهایت این مورد آخر رو عددی نمیبینیم که بخواهد برای ما قلدری کند و به همین سبب تا سر حد مرگ خودمون رو سرگرم کردیم.
We watched the tragedy unfold
We did as we were told, bought and sold
It was the greatest show on Earth
But then it was over
We oohed and ahhed
We drove our racing cars
We ate our last few jars of caviar
And somewhere out there in the stars
A keen eyed lookout spied a flickering light
(Our last hurrah)
And when they found our shadows
Grouped ’round the TV sets
They ran down every lead
They repeated every test
They checked out all the data on their list
And then
The alien anthropologists
Admitted they were still perplexed
But on eliminating every other reason for our sad demise
They logged the only explanation left
This species has amused itself to death
ROGER WATERS
تا اینجا کرونا برای من مثل یک ترمز عمل کرده:
* فهمیدم «مرگ» همان «خیلی دورِ خیلی نزدیک» است. همانی که همیشه بوده اما من به خیال دور بودنش آن را نادیده گرفته ام.
* کرونا مثل ترمز بوده چون الان جزئیات به ظاهر بی اهمیتی را می بینم که در سرعت زندگی گم شده بود. جزئیاتی که روزمره را می ساخت و روزمره ای که از دستش نالان بودم و الان قدر آن را می فهمم.
* متخصصان می گویند نجات جمعی از این بلا، مشروط به عزلت نشینی (تعبیر من از قرنطینه) است و من تعمیمش می دهم به اینکه همیشه راه اصلاح جامعه از مسیر اصلاح فردی می گذرد.
آقا محمدرضا جان
وقتی بحث قرنطینه شد اولش نمیدونستم چه خبره. وقتی چند روز گذشت و فهمیدم چه خبره میخواستم کرونا رو بغل کنم و ماچش کنم (از روی ماسک).
آخه متوقف شدن و فلج شدن دنیا برای یه آدم تنبل مث من موهبتیه! حالا میتونم با تمرکز و سریعتر به «باید انجام بدمهام» برسم.
شاید تغییرات زیادی بودند که باید در زندگیم ایجاد میکردم و به خاطر مشغله و درگیریهای روزمره و بهانههای مختلف مدام مورد اهمال کاری واقع میشدند. این فضا برای من یه فرصت بزرگ شد که اثر بزرگی بر زندگی من خواهد داشت. از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون هر چی این زمان تعطیلی کش میاد من خوشحالتر میشم (ظاهرا تا آخر اردیبهشت رو فعلا میتونیم با همین فرمون پیش بریم). اصن مگه چند بار تو زندگی آدم پیش میاد دو سه ماه کل دنیا تعطیل باشه؟
امسال گام چهارم «با متمم تا عید نوروز» خیلی به کارم اومد. خیلی باهاش پز دادم جلوی آدمها.
زندگی این روزها یعنی توجه آدمها به یکی از غیرارادیترین و ضروریترین فرایندهای زندگی. شمردن نفسهایی که هیچوقت از بودنشون آگاه نبودیم. بعضاً علاوه بر شمارش، کیفیتشون رو هم چک میکنیم.
دم غنیمت شمردن چقدر معنی داره این روزا. از خدا میخوام همه هر روز توی قرنطینه تنبل و تنبلتر شن و به استراحت فکر کنن و خوش بگذرونن.
دعایی هست که اولین بار به قلم خودت خوندم از رینولد نیبور:
«پروردگارا. به من این متانت را عطا کن که چیزهایی را که نمیتوانم تغییر دهم، بپذیرم. به من انگیزهای عطا کن تا چیزهایی را که میتوانم تغییر دهم، بهبود بخشم و شعور و شناختی عطا کن، تا فرق این دو را بفهمم و بتوانم آنها را از هم تفکیک کنم!»
در غربت مرگ بیم تنهایی نیست
یاران عزیز آن طرف بیشترند
مسیح کاشانی
آقا معلم
سلام
این روزها با لبخند این یک بیت شعر زیاد برای خودم می خونم. ترس از مرگ؟ بنظرم کسی از مرگ می ترسه که یا در این دنیا تماما زندگی نکرده باشه یا در اون دنیا خودش کاملا تنها احساس کنه.
من در این زندگی اشتباهات بسیاری داشتم مثل هر انسان دیگه ای اما سالهاست یاد گرفتم “هر لحظه” رو زندگی کنم و تو در این “جهان بینی” بزرگ ترین و مهم ترین معلم من بودی. از تو ممنونم.
از طرفی اگه برم که بالاخره باید برم؛ اون دنیا اصلا تنها نیستم. بهترین ها منتظر من هستند.
مراقب خودت باش آقا معلم
محمد رضای عزیز
داستان ناقوس مرگ به صورت عیدی روی سایتم قرار گرفت. این عیدی رو به تو و همه دوستان متممی تقدیم میکنم و امیدوارم از خوندنش لذت ببری.
از این لینک قابل دسترسی شد:
Moshirfar.com/stories
با مهر
یاور
سلام
وقتی ما تولد خودمان را درک نمی کنیم ، آیا واقعا مرگ خودمان را درک میکنیم؟
سلام
این دومین کامنتیه که اینجا میذارم. حتی شاید آخرینش!
بنظرم اصل مسئله مرگ چیز بدی نیست اما اینکه انقدر مسخره بمیرمو دوست ندارم. ایده من در مورد مرگ ایناست که مثلا بود و نبود هرکدوم از ما صرفا یک مدت کوتاه تعادل رو بهم میزنه و بعد دوباره همه چی به حالت عادی برمیگرده. حتی برای نزدیکامون.
از طرفی من همیشه به یک پارادوکسی میخورم . هم دوست ندارم شاهد از دست دادن عزیزانم باشم و در نبودشون غصه بخورم. هم حاضر نیستم اونا این درد رو در مورد من تحمل کنن. حتی با اینکه میدونم گذراست. وگرنه مردن برام خیلی راحت تر از این حرفا میشد.
در نهایت اینکه یک مشق نویسندگی داشتم که موضوعش در واقع همین واقعه بود. خوندن مطلبت بهم یک ایده خوب داد. البته که در نهایتش بازم از چیزی که نوشتم خوشم نیمد و خیلی با ایده اولیه که از اینجا گرفتم متفاوت درومد(نمیدونم چرا نتونستم اونچه در ذهنم هست رو بنویسم) ولی بهتر از چیزی شد که قبلا نوشته بودم.
و یک موری بنظرم انسان ها با قرنطینه دارند تو انتخاب طبیعی دست می برند! شاید کار درستی نباشه.
میدونم نوشته ام انسجام نداره. گفتی اینجا دور ریختی روم باز شد. انگار منم منتظر بودم این ذهنیاتمو یک جا دور بریزم . شاید بعدش حس بهتری داشته باشم.
اصلا نخونی کاش . بهش “وجعلنا…” میخونم نبینیش :)))))))))))))))))))))))))))))))))
فاطمه.
انتخاب طبیعی که در واقع از تبعاتِ «محدودیت منابع» و «تنازع برای بقا»ست، بیشتر از جنس Nature’s Choice هست تا Natural Choice.
چشم طبیعت هم در انتخاب کردن، کاملاً کور هست و سوگیری نداره. حالا اگر یه عده تشخیص بدن یا از نظر مالی توانایی داشته باشن خودشون رو قرنطینه کنن، در مقابل کسانی که قدرت تشخیص ندارن یا قدرت مالی ندارن که خودشون رو قرنطینه بکنن، بیشتر احتمال داره «انتخاب طبیعی طبیعت» باشن.
به یک بیان دیگه، طبیعت، با چارچوبها، مفروضات و ارزشهای خودساختهی انسانی میونهای نداره و صرفاً به قدرت Survival به هر علت و به هر شیوه توجه داره.
شاید روزی روزگاری، یه پاندمی خیلی بزرگ بیاد که داروی اون قیمت میلیون دلاری داشته باشه.
اونوقت «انتخاب طبیعی» قطعاً میلیونرها خواهند بود و طبیعت فقرا رو درست مثل یک دستمال، مچاله میکنه و دور میندازه.
خلاصهی حرفم اینه که انتخاب طبیعی، قرار نیست حتماً بر مبنای سیستم ایمنی طبیعی گونهها باشه. بلکه بر اساس تمام Extensions & Expansions که گونهها در خودشون ایجاد کردن، مصداق پیدا میکنه.
(وجعلنای تو اثر نکرد. حالا علتش رو نمیدونم).
محمدرضا جان
بنظرم دنیای آینده از آن کسانی خواهد بود که مفید باشن.
اگر ما فرض رو بر این بذاریم که فقرا مفید نیستن و پولدارها و میلیونرها مفیدن (که البته فرض مسخره و خنده داریه، ولی چون با این ادبیات رایج صحبت میکنیم منم از همین ادبیات استفاده میکنم).
احتمالا خودت بهتر میدونی که روندهای اقتصادی داره به سمت یک دنیای دیجیتالی پیش میره و دنیای آینده دنیای تمام دیجیتالی خواهد بود. بنابراین باید منتظر انحصار و استعمار دیجیتال در آینده ای نزدیک باشیم. جایی که احتمالا و به صورت مشخص دو گروه افراد داریم: میلیاردرهای مفید دیجیتالی و مصرف کننده های بی مصرف فقیر.
بنظرم با شیوع بیماری های مهندسی شده، انتخابات دیجیتالیزه شده، تصمیمات کانالیزه شده انسان آینده فرصت انتخاب زندگی طبیعی و وحشی رو از دست میده و انتخاب طبیعت هم درست بر مبنای رفتار از پیش طراحی شده همون فقرایی خواهند بود که دسترسی به منابعشون (مخصوصا منابع اطلاعاتی و دیجیتالی و هوش مصنوعی و کلا بلاکچین) بسیار پایین هستش. البته فکر میکنم طبیعت همچنان (به قول خودت که چند سال پیش فرمودی) قدرت غالب خواهد بود و مرگ گزینشی و برنامه ریزی شده مقطعی خواهد بود و همچنان طبیعت دستش از انسان بالاتر خواهد بود.
ضمنا ازت تقاضا دارم ازین ببعد از واژه ی “میلیونر” کمتر استفاده کن چون الان یه آدمی که اطراف دوقوزآباد سفلی هم یه تیکه زمین داشته باشه، میلیونره ؛)
و “میلیاردر” بار معنایی مناسب تری داره ?
[…] نوشتههای محمدرضا شعبانعلی را میخواندم. در مورد “عبور از مسئلهی مرگ” نوشته بود؛ در مورد آنچه همه میدانیم دیر یا زود به […]
سلام بر همه خوبان ، باری محمد رضای عزیز :
بسیار زیبا نوشتی ، و زیباتر انکه در پاسخ به برداشت نادرست دوست خوبمان امیر رضا توضیح دادی و هر جا که نیاز دیدی تلطیف نمودی فضا گفتمان را ، و امیدوارم بر این نگاه حقیر که نگاه از زوایه دیگر به مسئله است و نتیجه آن که شاید ناشی از نگاه در خشت خام ، تجربه های مکتوب تاریخ به قلم تاریخ نویسان تا امروز و از جمله نگاه به کتاب مشروطه ایرانی است زیاد خورده نگیری .
شاید برای کسی چون من ” عبور از مسئله مرگ ” با توجه به تجربه دوران انقلاب ، جنگ و… ، نگاه به خود در آینه کار مشکلی نباشد ، اما میدانم که نمیدانم های زیادی است که هنوز دنبال آن هستم ، اما آنچه در این مورد نیاز به بیان می دانم :
” میدانیم که طبیعت، هر از چندگاهی، جارو به دست میگیرد و آنهایی را که ضعیفتر یا نامناسبتر تشخیص میدهد، میروبد و حذف میکند”. اما دوست خوب من تفاوت بین مردن با پراید تولید ایران ، و یا مردن با ویروس کرونا ناشی از مدیریت نامدیران و مسئولان جامعه و ….را با مردن در حوادث طبیعی و بیماری ها و…. بسیار متفاوت است .
آنچه در اینجا این پدیده ” نابخت آزمایی ” را رنگ بویی دیگر میدهد ، مدیریت یا بهتر است بگویم عدم مدیریت و ناتوانی و باورهای غلط و…. مسئولان نظام است .
گرچه آن بعد از داستان که شما بدرستی بیان کرده اید:
“امکان نگاه در اینه را ، که نه برای آراستن خویش در چشم دیگران که برای نزدیک شدن به خودمان را فراهم می آورد ، تا با نگاه همدلانه به چهره خود در اینه نگاه کنیم . ”
اما یادمان باشد که مرگ بسیاری از پزشکان و کادر درمانی را که بعلت نبودن حداقل امکانات بهداشتی مورد نیاز ،در این بعد هرگز نمی توان دید .
امیدوارم آنها که در دوران پس از کرونا ، دگردیسی های جامعه را بیان وتغییرات و نقطه عطف تاریخ و علل فرو پاشی سیستم ( شاید با نگاه نسیم طالب پدیده قوی سیاه )را بررسی میکنند ، همواره به این بعد از مسئله هم نگاهی داشته باشند .
سیزدهم بهمن ۹۸ سحر بود خوابی دیدم وبیدار شدم.بسیار گریه کردم.خودم رو از بیرون دیدم که در مسیری در سکوت با چند نفر داریم میریم .حالت بی رمق داشتم و خلاصه دلم خیلی به حال کودکم سوخت.از اون روز جور دیگری دارم زندگی می کنم.جوری که می دونم و قبلن هم می دونستم درسته.حس و حال خیلی خوبی دارم.کمی بی توجه شدم به بقیه هر چند بقیه ای وجود نداره ولی در پیام گاهی بی رحمی خودم رو می بینم.
تقریبن هیچی ندارم ولی از اینکه به وجود اومدم خوش حالم.البته برای زندگی تلاش می کنم وظلم هایی که به ثانیه هام کردم رو یه جورایی سعی می کنم جبران کنم.
خلاصه بعد از دیدن دوتا لبخند(پدر ومادر) فکر می کنم کار دیگری به اون صورت نداشته باشم.
راستی چرا چندین سال پیش سهراب گفت چشم هارا باید شست کسی اعتنای زیادی نکرد به اندازه دست ها را باید شست الان؟
خدایا یاد مرگ را در دلم گاه به گاه نگردان( امام سجاد)
۰
۰
۰
پی نوشت: من محمدرضا شعبانعلی را دوست دارم اگر چه او تکثیر خودش را نه.
[…] “عبور از مسئلهی مرگ” از محمدرضا شعبانعلی […]
سلام
خیییلی ناراحت هستم از اینکه کرونا در ایران شیوع کرده و دولت و ملت هیچ کاری برای جلوگیری از شیوع آن نمی تواند بکند. میدونم این ابراز همدردی ام چیزی را تغییر نمی دهد. ولی تنها کاری که میتونم همین است.
#از افغانستان، دایکندی، شهرستان
ذبیحالله عزیز.
ممنونم از پیام و لطف و ابراز همدلی تو.
واقعیت اینه که برای رویارویی با بلاهای لحظهای و مقطعی، نمیشه به شکل مقطعی عمل کرد. بلکه نیاز داریم در بلندمدت برای این رویدادها آماده بشیم و زیرساختهای ضروری رو طراحی و اجرا کنیم.
متأسفانه در کشور ما، نگاه بلندمدت نه در میان مردم و نه در میان مسئولین، چندان وجود نداره و به خاطر همین، «رویارویی با بحران» به بخشی از زندگی روزمرهی ما تبدیل شده.
چه ما باشیم و چه نباشیم، امیدوارم روزی روی این خاک، مردمی «دور اندیش»، «به دور از جهل و خرافه پرستی و گذشتهگرایی»، «دارای نگاه سیستمی» و «آینده ساز» زندگی کنن.
البته چه بخواهیم و چه نخواهیم، قطعاً چنین افرادی وارثان زمین خواهند بود.
ضمنا این رو هم بگم که همیشه دیدن اسم تو و سایر دوستان عزیز افغانستانی در متمم، من و بچههای متمم رو شاد میکنه و بهمون روحیه میده.
درود استادِ زندگی
من چندین بار با مرگ روبرو شدم، اما تفاوت اصلی ایندفعه با دفعه های قبل اینه که اینبار ما اون موجودی یا اون مسئله ای که میخواد باعث مرگ ما بشه رو نمی بینیم و این یک تجربه ی متفاوت از روبرویی با مرگه. مرگی که نمی بینیمش و درست مثل بخشی از فیلم سکوت بره ها که بیل بوفالو در تاریکی محض توی اون زیرزمین، اطراف جودی فاستر چرخ میزد و هوا توی گلوی آدم از ترس یخ میزد.
این روزا مدام فکر میکنم چقدر ضعیف هستیم و چقدر ما زندگی رو جدی گرفتیم.
البته من سال گذشته بعد از فوت مادرم که تموم دنیای من بود، دیگه خیلی زندگی رو جدی نگرفتم و بنظرم مرگ داره با همه ی ما زندگی میکنه، با ما میخوابه، با ما میاد حمام، با ما سوار ماشین میشه و با ما نفس میکشه. گاهی وقتها با خودم میگم علیرضا الان که زندگی اینقدر شکننده ست روی چه چیزی حساسیت نشون میدی؟ و خودبخود خیلی از موءلفه های غیرمهم و بظاهر مهم برام حذف میشن و فقط موارد انگشت شماری در زندگیم باقی میمونن که بخاطرشون حساس میشم.
بنظرم کرونا با تمام دلهره ها و ترسهاش، درسهاش به ما کمک کرد کمی به درون خودمون بیشتر سر بزنیم و بیشتر فکر کنیم و عمیق تر مرگ رو بعنوان بخشی از حقیقت زندگی بپذیریم.
شاید سالها بعد ما هم خاطراتی ازین روزهای گنگ و مبهم و متفاوت برای فرزندان و نسل های بعد داشته باشیم. درست مثل پدربزرگ ها و مادربزرگهایمان که از طاعون و قحطی و وبا میگفتند و ما درکی ازین کلمات نداشتیم. حالا سالها بعد وقتی میگوییم: ویروس، ماسک، استرس، الکل، قرنطینه، فروشگاه، تعطیلی و … با تمام وجود درکشان میکنیم.
چه
سلام
آقای محمد تقی جعفری مطلبی دارند با عنوان ” علی و مسئله ی مرگ ” که بی ارتباط با این بحث (عبور از مسئله ی مرگ) نیست.
اونجا توضیح می دهند که برای فهم مرگ – به نظرم شناخت مفهوم مرگ،ترس مرگ را برای ما کم می کند- باید وجه مقابل مرگ ، یعنی معنای زندگی را بفهمیم و پس از آنکه نظریات دانشمندان و فلاسفه را به طور بسیار خلاصه و گزیده می آورند ، مرگ را از نظر امام علی (به طور بسیار خلاصه) توضیح می دهند.
خوندن اون مطلب خالی از لطف نیست و اما نکته ی جالب برای من این بود ، شاید برخلاف تعدادی از روحانیون از اینکه دانشمندان و فلاسفه روزی به مفهوم مرگ و زندگی و تعریف آن برسند ، اظهار ناامیدی نمی کند.
محمد رضای عزیز
چند روز پیش، به سرم زد که از «کرونا» یک داستان بلند بنویسم. هفته گذشته در سه روز متوالی،۹۵ صفحه نوشتم و تموم شد.
۲۶ ساعت آخرش تقریبا ۷۸ صفحه نوشته شد. به جرأت میتونم بگم که تنها روش جاودانگی توی این دنیا «نوشتن» بوده و هست.
به محض این که کارای چاپ و نشر و مجوزش رو انجام بدم، حتما یه نسخه برات میفرستم.
با مهر
یاور
سلام عرض میکنم خدمت جناب شعبانعلی و جناب جعفری
خیلی ممنونم از تاکید بر رعایت نکات بهداشتی.
به عنوان عضوی از انجمن پیشگیری از مرگ های غیر طبیعی (سمن پیشگام) که در راستای پیشگیری از حوادث فعالیت های آموزشی انجام میدهیم به یاد یکی از مدل های مفهومی حادثه با عنوان مدل دومینو حوادث افتادم. ما با رعایت این نکات کلیدی بهداشتی قطعه ای از دومینو را بر میداریم و مانع از برخورد دومینوها خواهیم شد و از اتفاق پیشگیری خواهیم کرد. این اصلا بزرگنمایی رسانه ای نیست اگر همین بزرگنمایی ها و ایجاد حساسیت ها نسبت به خطرات حوادث مختلف و شگل گیری ذهن ایمن در رسانه های ما از سال های قبل انجام میشد امروز شاهد ذکر عبارت (پلیس را شکست دادیم) برای سفر مردم به شمال کشور نبودیم.
در مورد حوادث رانندگی که هر ۳۰ دقیقه جان یک نفر را در جاده های کشور میگیرد نیز این مدل مصداق می یابد. بیش از ۹۰ درصد حوادث رانندگی عامل انسانی دارند. در راستای ایجاد حساسیت نسبت به منابع خطر در بسیاری از کشورها آزمون درک خطر رانندگی در هنگام اهدای گواهینامه برگزار میشود و کاربران به منابع خطر حساس میشوند به همین دلیل است که به عنوان مثال وقتی رانندگان ایمن با دوچرخه سوار یا موتورسیکلت سواری مواجه میشوند با رعایت فاصله عرضی حداقل ۱ متر با کاهش سرعت از کنار آن می گذرند، به این دلیل که حافظه ایمن در ذهن آنها شکل گرفته و به منابع خطر حساس شدند در سال ۲۰۱۴ جایزه بین المللی ایمنی به پلیس انگلیس داده شد چون توانست سالانه جان بیش از ۱۷۰۰ نفر را از طریق آگاهی دادن بیشتر و افزایش درک خطر رانندگان و کاربران جاده حفظ نماید.
سلام محمدرضای عزیز
امروز سالروز ولادت حضرت علی علیهالسلام و گرامیداشت مقام پدر است. این روز بزرگ را به شما تبریک میگم. هرکسی سه پدر دارد یکی پدری که او را زاده و دیگری پدر همسر و سومی استاد و معلم انسان. همه جا با افتخار گفته ام و هزاران بار دیگر هم می گویم زندگی من به قبل و بعد از آشنایی با شما تقسیم می شود. همه ما معلمان بسیاری داشتیم اما شما مدل فکر کردن و اندیشیدن را در من و احتمالا سایر دوستان متمم تغییر دادید. نگرشی نو و سبک زندگی تازه ای هدیه دادید و باب جدیدی از نگاه به هستی و بودن را به روی ما گشودید.
ممنونم بخاطر همه آنچه بی دریغ به ما دادید. روزت مبارک پدرم. سایه ات مستدام
سلام
من فکر میکنم یکی از چیزهایی که باید انجام بدم . قدرشناسی بابت این مطلب و خیلی مطالب دیگه که اینجا برامون نوشتین هست.
یاحق
بسیار به جا بود.
اتفاقا هر لحظه امکان مرگ وجود داره ولی به اون اهمیت نمی دادیم تا این ویروس اومد تا حواسمون رو جمع کنیم! گرچه از همون روز اول همه جا نوشتم “تا آخرین نفس زندگی خواهم کرد”، اما ضدعفونی کننده رو هم کنار دستم گذاشتم تا گاهی هم ترس از مرگ رو زندگی کنم!! سالها قبل مرد قوی هیکلی رو می شناختم که از ترس یه آمپول ساده سکته کرد و مرد… گاهی وقتها خودمون مرگ رو دعوت می کنیم تا جارو به دست بیاد و ما رو بندازه دور… اما باید فکر همه جا رو کرد، اگه قرار باشه زمستون سال دیگه رو نبینم، بهتره یه خاطره خوش بگذارم و برم… اگه قرار زمستون سال آینده رو ببینم، بازم بهتره یه خاطره خوش بگذارم که خودم سال دیگه این موقع از یادآوریش لذت ببرم … به هر حال از مرگ عبور می کنم.
نمی دونم چندبار دیگر این متن محمدرضا را خواهم خواند و چقدر فکر خواهم کرد و ذهنم از این شاخه به اون شاخه خواهد پرید که “زندگی که چه؟”
شاید ما همون لحظه ی دومِ زندگی از مسئله مرگ عبور کردیم و فراموش کردیم و کرونا و “ابر و باد مه و خورشید و فلک در کار اند” تا ما “به غفلت” لحظه های زندگی را از دست ندهیم.
مایلم اینجا چند یادآوری بکنم به مطالب مختلف که به این موضوع ربط دارند و البته هرکدام مجال بحث مفصلی می طلبند و البته چند موضوع هم که به ذهنم رسیده را با شما در میان بگذارم:
– یک درس تجربه ذهنی در متمم با عنوان “زندگی نامحدود بر روی زمین” داشتیم که خواسته بود به این فکر کنیم که اگر امروز به شما خبر بدهند که شما و هیچ یک از مردم زمین نخواهید مرد چه تغییراتی در زندگیتان می دادید؟ (لینک درس: https://bit.ly/3cwAw7V )
– شاملو در مصاحبه ای میگه: “اهمیت و ارج زندگی در این است که موقت است. این است که باید تلاش کنی تا جاودانگی خودت را در جای دیگری بجویی، …” ( لینک ویدئو: https://bit.ly/2vIivCS )
– از همان دوران مدسه از تکرار تمرین ها، از دوباره دیدن فیلم ها، دوباره خواندن ها بیزار بودم تا اینکه فهمیدم دوباره ای وجود نداره و هر بار یک تجربه ی نو جدید هست و حالا نمی دانم وقتی منظره ای را می بینم از اینکه برای اولین بار می بینم باید لذت ببرم یا از آگاهی به اینکه این، بارِ آخرِ این لحظه است غرق حیرت شوم.
– من فکر می کنم نوستالژی بیشتر برای این باعث لذت می شود که خبر می دهد این لحظه تکرار یا یادآور لحظه ی دیگریست که می گوید من قبلا بوده ام و هنوز هستم! و بیشتر درک این خبر خوش “بودن” هست که لذت بخش می شود. (واژه لذت زیاد تکرار شده اما نمی دونم چه می تواند جایگزینش شود)
– “نامه ای به خودمان در آینده” را کاش بنویسیم و جایی نامه هایمان را با هم به اشتراک بگذاریم.
– چند روز پیش در همین رابطه کرونا و زندگی و مرگ خاطره ای را در اینستاگرامم نوشتم که آن را هم اینجا با شما به اشتراک می گذارم.
“دایی عباس عاشق طبیعت بود. خوب کباب می زد و دل و جگر را ریز به ریز می شناخت. خیلی مو نداشت اما بدن قوی ای داشت و همیشه جوان تر از هم دوره ای های خودش به نظر می رسید.
وقتی نوه ها و مهمان های عزیزش از راه دور می رسیدند اولین برنامه شان ماهی گیری و کباب ماهی در دربندهای میانه بود.
سال های آخر دوران کارشناسی بود و باز در ایستگاه راه آهن میانه راهی تهران بودم. از دور پسرِ دایی عباس را دیدم. دایی را آورده بود تا راهی تهران کند برای مداوای بیماری سرطانی که گریبانگیرش شده بود.
باورم نمی شد، آن دایی عباس تندرست و قبراق چه قدر لاغر شده بود و شیمی درمانی برایش هیچ مویی نگذاشته بود. جلو رفتم و سلام و احوالپرسی کردم و با دایی عباس سوار قطار شدیم.
قبلا هم با دایی رفیق بودم و گاهی به مغازه اش سر می زدم و سلام و عرض ادبی می کردم.
دایی صندلی هایمان را جابجا کرد و کنار هم نشستیم و او کنار پنجره.
قطار حدود ساعت های ۲ ظهر راه افتاد. حواسم به دایی بود. از میانه که خارج شدیم و وارد پیچ ها و تونل ها شدیم خواستم پرده را بکشم تا آفتاب اذیتش نکند، اما اجازه نداد. گفت می خواهم بیرون را ببینم.
پیرمرد عجیب غرق در تماشای کوه ها و رودخانه ها شده بود.
در چشم هایش ترانه ی “آی داغلار بود”
آی داغلار آی داغلار سنده نه لر وار
ای کوه ها چه ها که در دل شماست
بلکه بو یئرلره بیرده گلمه دیم
شاید دوباره گذرم به این گذار نیفتد
دومان سلامت قال، داغ سلامت قال
زنده باد ای مِه، زنده باد ای کوه
آرخامجا سو سپیر، گویده بولودلار
در آسمان، ابرها پشت سرم آب خواهند ریخت؛
این روز ها که زندگی مان تحت تاثیر کرونا و اخبار کروناس و هر روز خبر های تلخ می شنویم فکر می کنم شاید مردم بتوانند بهتر این زندگی را ببینند و بیشتر در لحظه های بودنشان زندگی کنند.
انسان ها همه دیر یا زود می میرند، اگر در اثر حوادث و بیماری ها نمیرند و عمری صد ساله کنند این صد سال هم برای سیر دیدن این دنیا کافی نیست و در واقع اگر زندگی نکرده باشند صد سال و ده سال و بیست سال چنان فرقی نمی کند.
نمی خواهم بگویم مرگ چیز آسانیست اما دوست دارم بگویم زندگی نعمت بسیار شیرینیست که می شود بیشتر قدرش را دانست.
بیشتر خندید
بیشتر دید
بیشتر طعم انار و بوی سیب را چشید
در آفتاب خیره شد و در باران رقصید…”
پ.ن: برای این خاطره در حساب اینستاگرامم چند عکس هم گذاشته ام اگر خواستید ببینید: https://bit.ly/2uYXnbo
از لحاظ مالی به قدری امسال گرفتار شدم که اصلا یادم میره به کرونا و مرگ و اینجور چیزا فکر کنم. فقط یه سری مسائل بهداشتی رو از روی عادت رعایت میکنم. انقدر که میترسم نتونم حقوق و عیدی کارگرها رو بدم، یا چکها برگشت بخوره، از مرگ نمیترسم. اینم از ویژگیهای تیپ شخصیتی A بودن. یادم باشه بعدها زیر تمرینهای متمم از این مثال استفاده کنم ?
دیدم کامنتهای زیر این مطلب خیلی جدی شد (البته خود مطلب هم جدی بود و طبیعیه).
گفتم یک مطلب غیرجدی هم براتون بذارم. این استوری فروشگاه سامسونگ در “چارسو”ی تهران، اگر چه واقعاً جدیه و کاملاً جدی منتشر شده، اما من رو خندوند و گفتم شاید برای شما هم جالب باشه:
https://bit.ly/32VdS4V
به نظرم آدم حداقل سه بار این استوری رو میخونه. دفعهی اول فکر میکنی ساعت رو اشتباه خوندی.
دفعهی دوم فکر میکنی از کرونا پیشگیری شده.
دفعهی سوم به نتیجه میرسی که شاید مسئولیت پیشگیری از کرونا بر عهدهی سامسونگ چارسو گذاشته شده.
آخرش هم فکر میکنی شوخیه.
اما من واقعاً این رو خودم اسکرینشات گرفتم و مطمئنم شوخی نیست.
محمدرضا یه فرضیه دیگه هم پیش میاد اینه که این ویروسه از ساعت یازده صبح تا ۱۰ شب جایی مشغوله و تا نیمده تند تند خریدمون رو باید انجام بدیم بریم. یه فرضیه دیگم اینه که ویروسه خوشخوابه، تا یازده بیدار نمیشه و غیرفعاله.
راستش دیشب اومدم یه کامنت نوشتم دیدم یکم تلخ شد ولش کردم اما حالا که با اندکی دخل و تصرف ارسالش می کنم.
اوایل منم مثل اکثر اطرافیانم گاهی تحت تاثیر اخبار و شایعات از این ویروس مضطرب می شدم اما از طرف دیگه به جک هایی هم که دربارش ساخته شده، حسابی خندیدم. در واقع این موضوع چنان فضای گروتسک(Grotesque) گونه ای ایجاد کرده که موندم بخندم یا وحشت کنم 😐
اما این یکی دیگه خیلی خوب بود انگار که ماجرا رو در ساعات خاصی حاشا کرده نمی دونم اسمشو چی میشه گذاشت. شاید “انکارِ بعد از اقرار” بد نباشه 😀
راستی من که به اسم این ویروسه آلرژی پیدا کردم از بس شنیدمش و ترجیح میدم از این ویروس جدیدا یا این ویروسه یا فوقش کووید-۱۹ صداش کنم.
حال و هوای این روزها برام یادآور فیلم مهر هفتم از اینگمار برگمان هست. نمیدونم این فیلم رو دیدی یا نه. من شایدحداقل ۵ بار کامل دیدمش و هر بار به یک مناسبت به یادش می افتم. و الان باز به مناسبت این ویروسه.
این فیلم اضطراب های یک شوالیه ای که خسته و بی رمق از جنگ های صلیبی برگشته رو نشون میده. اضطراب مرگ، یافتن خدا و حقیقت زندگی و یک سری سوالات اینچنینی وجودش رو پر کرده. و جامعه ای که در اون زندگی می کنه گرفتار طاعون هستن.
صحنه های این فیلم از همون ابتدا واقعا من بیننده رو میخکوب کرد. اونجایی که آنتونیوس بلاک(همون شوالیه) از مرگ فرصت می خواد و باهاش شطرنج بازی می کنه. اونجایی که مبلغان مسیحی اون جامعهی طاعون زده می خوان مردم رو با خرافات رستگار کنن، اونجا که توی بارِ اون شهر، یه اجتماع بی خیال و خوشگذران در حال لذت جویی هستن، اونجایی که یک خانوادهی دلقک دور هم خوش هستن و آواز می خونن و … .
آنتونیوس در جای جای این سکانس ها به دنبال خدا و حقیقت زندگی می گرده چرا که فرصتی برای زنده موندن نداره و بعد از بازی شطرنج با مرگ، باید بمیره.
چیزی که توی این فیلم مشاهده میشه اینه که برگمان مسئلهی مرگ رو از منظری کاملا شخصی برای آنتونیوس بررسی کرده و بحران اجتماعی چندان مدنظرش نیست. اما این سایهی مرگی که روی کشور ماست یک جورایی به نظرم بحران اجتماعی بیشتری رو ایجاد کرده تا اینکه فردی. نمی دونم شایدم برای من اینجوره.
راستی به بهانه این روزها همونطور که گفتی بهتره بیشتر قدردانی کنیم. پس ممنونم که اینجا نوشتی تا با تو و دوستان متممی به گفتگو بنشینیم.
محمدرضا، به صنف موبایل، میشه به عنوان یک صنف فان و خندهدار نگاه کرد. البته خندهدارِ گریهآور!وارد بازارش که میشی، یه کم قدم میزنی و برمیگردی میری تو افق. الان جدای از اینکه فکر میکنم که مدیرشون بهشون گفته یه استوری در مورد کرونا بذارید و الان کرونا رو بورسه، دلم برای کارمندان کل صنف موبایل میسوزه که طبق ادعای همیشگی مدیرانشون (اینجا مدیر به معنای مالکِ کارمنده) از کوچیک و بزرگش، همشون همیشه «تو ضرر» هستن و کارمندانشون باید از ضرر درشون بیارن و البته برا پیشگیری از انتشار کرونا، از ۱۱ صبح تا ۱۰ شب بیان سره کار. مطلب در مورد موبایل و موبایلفروش نذار، من نمیتونم خودمو نگه دارم?
چند ماهی هست (بیشتر از سه ماه) میتونم بگم هرشب سه اتفاق یا سه تا کار یا سه پدیدهای که از نظرم خوشایند بوده مینویسم و بابتش سپاسگذاری میکنم.
این کار را به این دلیل انجام میدم که مغز من مسایل منفی را بیش از اونچه که باید منفی جلوه میده، جوری که افکارم منو با خودش میبره و خودم را غرق تصویرهای منفی و گاهی اوقات واقعا غیر واقعی میبینم . نوشتن این سه تا جمله شبانه برایم یک جور دارو است .
در این سه ماه هیچ وقت بخاطر فرصتی که بمن داده شده تا یه روز دیگر را هم تجربه کنم سپاسگذار نبودهام.
درست میگید، این قرعه کشی مرگ باعث شد کمی بیشتر به درون برم و بابت اینکه یک روز دیگه را تجربه کردم، متشکر و ممنون باشم.
یاد کتاب “زندگی جنگ و دیگر هیچ” اوریانا فالاچی افتادم. یه جای کتاب یه چیزی شبیه این جمله نوشته بود : وسط جنگ که باشی تازه میفهمی اینکه هر روز میتونی دوش بگیری چه نعمت بزرگیه
اون قسمت کتاب چیزی در مورد قدرشناسی یا سپاسگذاری ننوشته بود، اما به گمانم چیزیکه سعی داشت منتقل کنه این بود؛ گاهی، شرایطی پیش میاد که عادی ترین چیزهای زندگی که در روزهای معمولی اصلا دیده نمیشن، به بزرگترین موهبت و داشته یه آدم تبدیل میشن
وقتی که متن رو میخوندم یاد شعری از روبرتو خوارُز افتادم که قرابت زیادی با حس و حال این روزهای ما داره. این شاعر آرژانتینی تو کتاب «شعر و واقعیت» مینویسه:
زندگی درختی رسم میکند
و مرگ درختی دیگر
زندگی لانهیی رسم میکند
و مرگ آن را کُپی میکند
زندگی پرندهیی رسم میکند
تا در این لانه آشیان کند
و مرگ بیدرنگ
پرندهیی دیگر رسم میکند.
دستی که هیچ رسم نمیکند
در میان رسمها در گردش است
و هرازگاهی جای یکی را عوض میکند
مثلا
پرندهی زندگی
در لانهی مرگ آشیان میکند
بر درختی که زندگی رسم کرده است
زمانی دیگر
دستی که هیچ رسم نمیکند
یکی از این رسمها را پاک میکند
مثلا
درخت مرگ
لانهی مرگ را برخود نگاه داشته،
اما هیچ پرندهیی در آن آشیان نکرده است.
و زمانی دیگر
دستی که هیچ رسم نمیکند
خود به تصویری زیادی تبدیل میشود
با طرحی از پرنده
با طرحی از درخت
با طرحی از لانه
و آنگاه، فقط آنگاه است که
هیچ چیز کمتر یا زیادتر از آنچه باید نیست
مثلا
دو پرنده
در لانهی زندگی آشیان میکنند
بر درخت مرگ
یا درخت زندگی
دو لانه را بر خود نگاه داشته
که در آنها تنها یک پرنده آشیان دارد
یا پرندهیی یکتا
در لانهی یکتا آشیان کرده
بر درخت زندگی
و بر درختِ مرگ.
اول:
چند روز بود که هی سر میزدم و میگفتم پس چرا محمد رضا چیزی نمی نویسه تا دور هم جمع شیم حرف بزنیم. تو این اوضاعی که مرگ بازیش گرفته هی میاد در میزنه فرار میکنه.
دوم :
با خوندن این متن یاد کامنت زیر پست چه باید کرد در مورد اصالت (Authenticity) نوشتی افتادم. اینکه گفتی به خودمون افتخار کنیم و آفرین بگیم، زاده ی همین ویژگی توی خودته فکر میکنم. امیدوارم تو سال آینده متمم زودتر این بحث رو شروع کنه که خیلی منتظرشم.
سوم:
یاد یه تیکه از کتاب درمان شوپنهاور اروین یالوم افتادم که پیداش کردم:
“در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود زیرا از هنگام تولد، بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمهاش، با آن بازی میکند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقهی فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه میدهیم، همانجور که تا آنجا که ممکن است طولانیتر در یک حباب صابون میدمیم تا بزرگتر شود، گرچه با قطعیتی تمام میدانیم که خواهد ترکید. “
آرش، همینطور که چون تا کامنت پایین تر گفتم، یک ماه پیش بود که این ترس تو جونم افتاد، به حدی فلجم کرد، که یادمه یه روز نتونستم برم سرکار. اون موقع وقتی رفتم پیش روانکاوم، بهم پیشنهاد داد که “پادکست رواق” رو گوش بدم. کتاب “روان درمانی اگزیستانسیال” اثر اروین یالوم رو توضیح می ده که به نظرم خیلی خوب بازش می کنه. حدود دو سال پیش کتابشو خریده بودم و وقتی شروع به خوندنش کردم، چیزی نمیفهمیدم. برای همین نصفه ولش کردم. ولی پادکستش خیلی خوبه. یه دیده جدیدی از مرگ بهم داد. پیشنهاد می کنم، اگه علاقه به کتابهای اروین دیالوم داری و این کتابو نخوندی، خوندنش خالی از لذت نیست. البته برای من اینطور بود.
اول اینو بگم که چه تجربه ی خوبی ئه این نگاه “همدلانه” به خود در آینه. اما
اینکه مرگ رو در نزدیکی خودت و نزدیکتر ازهمیشه پیداش کنی وهرلحظه در ذهنت باهاش کلنجار بری، اگه آمادگیشو نداشته باشی میتونه از پا درت بیاره؛ آقا معلم توصیه هات بسیاردلنشین و کاربردی ئه؛ مثل آبی میمونه که میریزن روی آتیش.
همین چند خط هم از من بمونه یادگاری که اگه سال بعد نبودم یادی ازم مونده باشه.
انسان نیازمند درک همزمان اهمیت و بیاهمیتی خویش در این جهان است…
فکر میکنم چهار سالی هست که اینجا حرفی نزدم، الان هم حرف زیادی برای گفتن ندارم، اما به بهونه مسئلهی مرگ و فرصت همصحبتی زیر این نوشته، یه بخشی از نمایشنامه هملت رو مینویسم که با هم بخونیم:
“آیا شریفتر آنست که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شویم و یا آنکه سلاح نبرد به دست گرفته با انبوه مشکلات به جنگ برخیزیم تا ناگواریها را از میان برداریم؟
مردن… خفتن… خفتن، و شاید خواب دیدن.
آه، مانع همینجاست.
آن زمان که این کالبد خاکی را بشکافیم، درون آن رویاهای مرگباری را میبینیم!
ترس از همین رویاهاست که عمرِ مصیبتبار را انقدر طولانی میکند.
زیرا اگر انسان یقین داشته باشد که با یک خنجر برهنه میتواند خود را آسوده کند، کیست که در برابر لطمهها و خفتهای زمانه، ظلم ظالم، تَفَرعُن جابر، دردهای عشق شکست خورده، و رنجهایی که لایقان صبور از دست نالایقان میبینند، تن به تحمل در دهد؟
همانا بیم از ماورای مرگ، آن سرزمین نامکشوفی که از سرحدش هیچ مسافری برنمیگردد، شخص را حیران و ارادهی او را سست میکند، و ما را وامیدارد تا همهی رنجهایی را که در حال کنونی داریم، تحمل نمائیم و خود را به میان مشقاتی که از حد و نوع آن بیخبر هستیم، پرتاب نکنیم!
آری! تفکر و تعقل همهی ما را ترسو و جَبان میکند، و عزم و اراده، هرگاه با افکارِ احتیاط آمیز توأم گردد، رنگ باخته و صلابت خود را از دست میدهد.
و به مثابه همین خیالات بلند، عمر مصیبتبار انقدر طولانی میشود”
از نمایشنامه هملت: بودن یا نبودن؟ مسئله این است!
سلام محمد رضای عزیزم،
دیشب داشتم فکر می کردم که نظرت راجب کرونا و حال جامعه در این روزها چیه؟ الان به خودم میگم با محمد رضای عزیزم تله پاتی دارم.
اول اسفند مراسم نامزدی مفصلی دعوت داشتیم، یک سری از افراد که بدون توجه به هزینه هایی که میزبان محترم تقبل کرده بود شب قبل به بهانه هایی غیر از کرونا به ایشان گفته بودند که نمی آیند. از عجایب روزگار اینکه همه با شور و هیجان با فاصله کم مشغول انجام حرکات موزون بودند اما با هم دست نمی دادند و روبوسی نمی کردند! تا اینکه به گفته صاحب تالار سر و کله ا.م.ا.ک.ن محترم پیدا شد و آقایان را به سالن دیگری هدایت کردند. در اونجا نشستم و در گوگل جستجو کردم و دیدم که سال گذشته در ایران حدود ۲۸۰۰۰ نفر در تصادفات جاده ای فوت کرده اند، حدود ۳۰۰۰۰ نفر در اثر آلودگی هوا که به طور میانگین غیر از مرگ طبیعی! و سرطان و بقیه موارد به طور میانگین روزی ۱۵۹ نفر فوتی داشته ایم. کرونا احتمال فوت ۲٪ دارد و ….. این موارد سریع در گروه خانوادگی به اشتراک گذاشتم و گفتم که نمی دونم چه خبره ولی حدس می زنم به دلایلی بیش از حد دارند این جریان را در رسانه ها بزرگ می کنند. اصلاً نبود حس و مهربانی را دوست نداشتم. البته می شود گفت حدود ۸۰٪ اطرافیان تو دلشان گفتند برو بابا و حدود ۱۸٪ هم گفتند به هر حال بحث مرگ و زندگی است و باید احتیاط کرد.
پس تصمیم گرفتم به نظر بقیه احترام بگذارم و در کنارش خودم اونجوری که دوست دارم زندگی کنم و نزارم ترس از مرگ که مدت هاست از آن گذر کرده ام مجدد به سراغم بیاید و حالم را خراب کند. پس این روزها سعی می کنم به بهداشت بیشتر اهمیت بدهم مثلاً سه چهار بار بیشتر از قبل دستم را بشویم البته ماسک نمی زنم، دستکش دستم نمی کنم، اگر کسی دست بدهد دست می دهم و اگر نه که هیچ، حتی مورد روبوسی هم داشته ام!، باشگاه می روم و تمرین می کنم، با مترو و اسنپ یا تپسی رفت و آمد می کنم، کار می کنم و سعی می کنم بذر امید و حس خوب را دل همه ی کسانی که می بینم بکارم تا ترس کشنده تر از خود کرونا، مشکلی برایشان ایجاد نکند.
تو این گیر و دار و جو رسانه ای، همسرم که باردار است و حدود ۳ ماه دیگه دختر کوچولومون «رها» رو به امید خدا به دنیا می آورد، یهو مریض شد و سعی می کرد که از همه منجمله من دور باشه. خوب من چی کار کردم؟ ازش دور نشدم، به زور بوسیدمش و از حس خوب و لذتی که تو چشماش دیدم حالم و حالش خوب شد.
نظر شخصی ام است و نمی دانم که چقدر می تواند پشتوانه علمی داشته باشد اما فکر می کنم که عشق ما انسان ها به هم یکی از اصلی ترین راه های نجاتمان در بیشتر شرایط است و ترس و فرصت طلبی و ناامیدی که این روزها در جامعه ی ما موج می زند، در نهایت اکثریتمان را درگیر و نابود می کند.
با امید و آرزوی بهترین ها برای همه ی مردم دنیا،
امیر رضا جان.
راستش من دنیا رو جای ارزشمندی نمیدونم.
به خاطر همین هیچ وقت نخواستهام که فرزندی داشته باشم و فرد دیگری رو به این دنیا دعوت کنم. و البته در این مورد میدونم که این یک «اجتهاد شخصی» و «تصمیم سلیقهای» محسوب میشه و به کسانی که تصمیم متفاوتی میگیرن احترام میذارم.
از مرگ هم نمیترسم و ندیدهام کسی رو که به اندازهی خودم با مردن راحت باشه. به چیزی هم دلبستگی ندارم و زنده بودن، بیشتر برام زحمت و دردسره و انجام یه عالمه وظیفهی خستهکننده.
اما با این حال، با توجه به اینکه احتمال داره ناقل این ویروس بشم و بدون اینکه خودم آزار ببینم این ویروس رو به دیگری منتقل کنم و با در نظر گرفتن اینکه این کار میتونه مصداق «قتل عمد» محسوب بشه، نکات زیر رو رعایت میکنم:
روزی ۳۰ بار دستم رو هر بار ۳۰ ثانیه میشورم.
با هیچ کس دست نمیدم و اگر هم کسی دست جلو بیاره، بهش یادآوری میکنم که دستش رو عقب ببره.
با کسی روبوسی نمیکنم.
تمام خریدهام رو ضد عفونی میکنم.
حتی کلیدم رو ضد عفونی میکنم.
هرگز از مترو استفاده نمیکنم.
فاصلهی فیزیکیم رو با همه حفظ میکنم و از دو متر بهشون نزدیکتر نمیشم.
و جز موارد ضروری از خونه بیرون نمیرم.
به نظرم این کار مصداق مسئولیت اجتماعی حساب میشه و به هیچ شکل، نمیشه رعایت نکردن این اصول رو به جسارت یا امید یا عشق هر نوع واژهی مثبت دیگری ربط داد.
قبلا مدیر مسنی داشتم که رابطه دوستی و صمیمی ای با هم داشتیم. هر بار فرصتی می شد می پرسید بهروان! چند سالته؟ یا، متولد چه سالی بودی؟ بعد من هم سوال بعدی همیشگی را می پرسیدند که چرا ازدواج نمی کنی؟
چند وقت پیش که حدود یک سالی بود دیگه در اون مجموعه نبودم و برای موردی تلفنی با ایشون صحبت می کردم، باز پرسید هنوز ازدواج نکردی؟ بعد گفت می دونی من چرا اصرار دارم تو ازدواج کنی؟ همین که می خواستم چیزی بگم ادامه داد من فکر می کنم بچه ای که تو تربیت کنی جامعه بهتری در مقایسه با فرزندی که بچه فلانی قراره بسازه، می تونه بسازه.
امیدوارم در یک بحث مفصل راجع به لزوم ازدواج و تولید مثل و بقا نسل و به دنیا آوردن فرزند نظراتت را بخونم.
محمدرضا دمت گرم، من با خوندن حرف ها و افکارت مست میشم.
سلام محمدرضا جان، من هم مثل شما از مرگ نمی ترسم ، در زندگی بارها با آن روبرو شده ام و شخصا بوی آن را چشیده ام.از ۳۵ سال قبل وصیت نامه خودم را نوشته ام و در این مدت چندین بار اونو ادیت کرده ام.در پاراگراف اول پاسخ ات نوشته بودی :”راستش من دنیا رو جای ارزشمندی نمیدونم.
به خاطر همین هیچ وقت نخواستهام که فرزندی داشته باشم و فرد دیگری رو به این دنیا دعوت کنم. و البته در این مورد میدونم که این یک «اجتهاد شخصی» و «تصمیم سلیقهای» محسوب میشه و به کسانی که تصمیم متفاوتی میگیرن احترام میذارم.”
چند روزی است که دارم با خودم کلنجار میرم که جوابی برات بنویسم.من زندگی را ارزشمند میدونم ،همانقدر که به انسانیت ارزش قائل هستم .وقتی نقاشی گلی روی سنگی در بیابان که هرگز دیده نخواهد شد برایم ارزشمند است،نشستن پای غروب و طلوع خورشید هم برایم هیجان انگیز و ارزشمند است.حتی با علم به اینکه کوچکی خودم را در مقابل خورشید و تمام دنیا می فهمم.تلاش همیشگی شما برای ارتقا درک و فهم جوانان و مردمان بدون عشق به آنها و زندگی شان ممکن نیست.همین ها قطعاتی از زندگی هستند و نواخته میشوند و شما هم به نوبه خود می نوازید.و اینها و خیلی چیزهای دیگر دنیای ما را شکل می دهند و ارزشمند اند.در مورد فرزند آوردن حرفی نمی زنم،که در موردش حرف دارم، اما توجه و اهمیت دادن و عشق ورزیدن به فرزندان دیگران کاری نیست که هر کسی انجام دهد ولی شما اینگونه اید.
سللام جناب شعبانعلی
این کامنتتون منو یاد کتاب بیگانه البرت کامو انداخت
یک شروع طوفانی “راستش من دنیا رو جای ارزشمندی نمیدونم.”
خب یکمی گیجم. برای همین بعد از چند روز اونم دو نصفه شب تصمیم گرفتم چیزی بنویسم شاید خالی بشم
جایی یادم هست نوشته بودین تا سه صبح کار روزانه میکنم و شیش صبح هم شروع روز بعدمه.
به شخصه من پیامای شمارو میخونم تا انگیزه بگیرم و مظمئنم
و مطمئنم متممی های عزیز سبک زندگی شما براشون نوعی الگو محسوب میشه.
مگر میشه همچین سبک زندگی بی ارزش باشه؟
هرچند قبول دارم زندگی در کل معنا نداره و ما سعی میکنیم با کارهامون بهش معنا بدیم ولی این حرف از شما خیلی خیلی این تراژدی رو ملموس تر کرد برام
در کل کمی گیجم و شاید تا اخر عمرم هم همین شکل باشم
کسی که از مرگ نمیترسه به پیشواز مرگ نمیره بلکه با تمام وجود زندگی میکنه. من صحبتهای شما رو میفهمم آقای شعبانعلی و با کمال میل قبول دارم و بهش عمل میکنم.
سلام محمد رضای عزیزم،
می دانم و باور دارم که دنیا رو جای ارزشمندی نمی دونی و از مرگ هم نمی ترسی. وقتی تو قوانین زندگی ات می گویی اگر حیاط خانه ات اندازه پارک ملت بود دربش را باز می گذاشتی یا وقتی در فایل صوتی «مرگ من»، به فرشته مرگ می گویی: ”من تو را عاشقانه دوست دارم و هرگز از تو نهراسیده ام“ تمام این حالات مستتر است. به نظرم از اون مهم تر این است که با وجود دانستن همه ی اینها و زحمت و دردسر و انجام وظیفه خسته کننده ای که در این عالم می کشی باز نا امید نمیشی و در راه آنچه به آن ایمان داری خستگی ناپذیر تلاش می کنی و به زندگی بسیاری از آدم ها معنا میدی (به واقع و نه شعارگونه) و این موضوع بر خلاف دو موضوع اول، درست بخشی است که من تا الان نتوانستم در بیشتر مواقع انجام دهم. نمی خواهم نوشته ام را احساسی کنم ولی باید بگویم همین است که اینقدر دوستت دارم. در زمانی که باسوادان مدعی بسیاری دیده ام که بهره ای از این خصوصیات نبرده اند.
قبول دارم که فرزند آوری یک «اجتهاد شخصی» و «تصمیم سلیقه ای» است. من همواره به کودکان و پاکی وجودشان علاقه خاصی داشتم و در مورد بهتر شدن محیط زندگی آینده شان فکر می کنم. کاری که تو موفقیت آمیز در مقیاس بزرگتر برای تعداد زیادی از فرزندان این مرز و بوم و حتی کشورهای فارسی زبان دیگر داری انجام می دهی و حتی برای فرزندانی بزرگتر از خودت مثل من و شاید کارهایی می کنی که امروز ما نمی دانیم. این کاریه که من هم تصمیم گرفتم با سرمایه گذاری در کاری که الان مشغول آن هستم و هنوز به نتیجه نرسیده، انجام بدهم. اما به نظرم شاید این تلاش ها و آرزوهای زیبا و تلاش های بی دریغ به تنهایی نتواند دنیا را به مکانی که در فایل صوتی «راز گل آفتابگردان» توصیف کرده ای تبدیل کند، همان دنیایی که شاید ما هم اگر در آن بودیم اینقدر فرسوده نبودیم:
« دیر یا زود مردمی روی این خاک خواهند زیست که یکدیگر را دوست خواهند داشت. یکدیگر را عاشقانه در آغوش خواهند گرفت، بی بهانه به یکدیگر لبخند خواهند زد، به هر غریبه ای سلام خواهند داد. آن روز دیر یا زود خواهد آمد. روزی که «عشق و ایمان و امید» تنها با یک واژه بیان شود، شاید آن روز ما نباشیم اما صدایمان خواهد ماند. »
فکر می کنم شاید انسان هایی که قرار است چنین تغییری در آینده دنیا ایجاد کنند، در بین زاده شدگان کنونی نباشند. شاید آنها فرزندانی از نسل من و تو باشند. فکر می کنم اگر پدر و مادر بزرگوارت تصمیم می گرفتند فرزند نداشته باشند، آیا امروز جایگزینی برایت وجود داشت؟ یا اگر پدر و مادر من چنین تصمیمی می گرفتند آیا امیری بود که حداقل بی بهانه به دیگران لبخند بزند و بتواند بی دلیل مهر بورزد؟ واقعاً نمی دانم و شاید هیچگاه ندانم.
لحظاتی را در زندگی ام تجربه کرده ام که باعث شده به این باور برسم که از مرگ نمی ترسم و در مقابل انتظارش را می کشم. تنها ناراحتی ام این است که از نعمت هایی که خداوند قادر و مهربان در اختیارم قرار داده بود به درستی استفاده نکرده ام. هر چند این ناراحتی من خوشحالی کرم های گور را در پی خواهد داشت.
پی نوشت ۱: یک دفاع کوچولو از خودم. اون قسمتی که راجب عشق و امید نوشته بودم، منظورم که به درستی بیان نشده بود، رفتارهای امید بخشی بود که با دیگران دارم و سعی می کنم نزارم ترس و استرس وجودشان را فرا بگیرد. فکر می کنم تا حد خوبی من هم به مسئولیت های اجتماعی ام پایبند بودم و خواهم بود هرچند اعتراف می کنم که بعد از خواندن مواردی که نوشتی سعی می کنم بیشتر دقت کنم. اما این مهم باعث نشده که وسواس زیادی به خرج بدهم و مثل دوست عزیزم که با شستشوی بیش از حد دستش را زخم کرده است و هر بار خبری از کرونا می شنود حالش خراب می شود، رفتار کنم. البته خدا رو شکر این روزها با همدلی و همراهی هم حالش بهتر است. باشگاه که تقریباً خصوصی است، ضد عفونی می شود و ما سه چهار نفر هم دست هایمان را می شوییم و … / در آخر هم باید اعتراف کنم که بعد از اون نامزدی دیگه کسی ازم تقاضای بوس نداشته 😉
با امید و آرزوی بهترین ها،
یک عذرخواهی و درخواست بخشش به یک دوست بدهکار بودم. حال این روزها باعث شد این رو بهش بگم و رسماً ازش عذرخواهی کنم. الآن خوشحالم که اینکارو انجام دادم.
من هم مقاطعی داشته ام که بزدلانه و حقیرانه از سختی ها فرار کرده ام، زیر بار مسئولیت نرفته و مثل بی اراده ها از مرگ گریخته ام.
هفته گذشته یعنی چهارم اسفند نود و هشت که تب کرونا در کشور بالا گرفت و دلهره به جان همه افتاد، تقریبا ۵ روز اول رو با استرس و بی قراری زیادی گذروندم. خواب های بدی می دیدم.
تا اینکه کم کم به خودم اومدم و دیدم فرصت زندگی داره هدر میره. به سرعت.
…
امروز صبح که بیدار شدم با خود گفتم: تا آخرین لحظه به مطالعه و یادگیری ادامه خواهم داد.
بلافاصله تمامی فایل های قدیمی رو از لپ تاپ پاک کردم. جزوه هامو دور ریختم.(تا مجبور شم دوباره مطالعه و تحقیق کنم)
کتاب های قدیمی که مدت ها خاک می خوردن رو پاک کردم.
حالا می تونم از نو شروع کنم. حالا می تونم دوباره مطلب جمع کنم و یاد بگیرم.
…
عاشق آدم هایی هستم که بی کله و بی مغز تو استخر مرگ(منظوم ترس ها) می پرند. مردونه به کام ترس میرن و چه مرده چه زنده خود حقیقی شون رو هویدا می کنند.
…
مُفت نمیریم. بی ثمر نمیریم.
همین روزا میرم یک سررسید نو و خوشگل ۱۳۹۹ با خودکار و لوازم تحریر می خرم تا فایل های صوتی پک نوروزی متمم رو مثل هر سال تمیز و خوانا بنویسم و باقی سال، ماشین و لپ تاپ رو پر کنم از اون فایل ها.
شما هم پاشین لطفا.
با توجه به اینکه خواننده های این وبلاگ اهل مطالعه هستند و مخاطب خاص محسوب میشن، با این وجود بعد از نوشتن مطلب فوق چند روزیه نگران هستم که صحیح برداشت نشده باشه.
…
آنچه در متن بنده حقیر اشاره شد، تلاش حداکثری برای لذت بردن و مفید بودن در همین شرایط موجود یعنی ماندن در خانه است. همه ما موظفیم بهداشت را کاملا رعایت کنیم.
…
بدیهی است بی مسئولیتی و بی خیالی احمقانه که این روزها می بینیم مثل مسافرت رفتن و حضور در جمع و مهمانی، مصداق واضح بی اخلاقی و خودخواهی و بار خود را روی باقی مردم انداختن است.
سلام
این روزها به شکل عجیبی غمگینم. بدون اغراق شاید فقط یک بار بوده که مثل این روزها – یعنی به صورت چند روزه و پیوسته – غمگین بوده م.
تقریباً با دیدن هر ویدیوکلیپی از استاد شجریان، به پهنای صورت اشک میریزم. طبیعتاً برای استاد شجریان ناراحتم اما دلیل اشک ها این نیست چون ایشون سالهاست که حالشون خوب نبیست. شجریان بهونه ایه برای بروز غمم. و البته بهونه ای که به شکل عجیبی توانمنده برای رسیدن به کودک غمگین درونم.
تقریباً روزی چند بار به اینجا سر میزدم که مطلب جدیدی نوشته باشی. میدونستم مدتهاست کمتر مینویسی و حضور گاه به گاهت بیشتر توی کامنتها مشهوده. اما بین کامنتها هم خبری نبود.
غلی رغم اینکه خیلی وقته – حداقل توی روزنوشته ها – کمتر مینویسی یا کمتر کامنت میذاری، اما حسی که ازش حرف زدم باعث میشد که مدام به شکل اغراق شده ای حس کنم که تو هم حوصله نداری و نیستی.
نمیدونم از مرگ میترسم یا نه. به نظرم تا زمانی که روی مرز مرگ و زندگی قرار نگیرم نمیتونم ادعا کنم ازش نمیترسم. اما حس الانم (حس کردن در مقابل فکر کردن) اینه که ازش نمیترسم.
برای غمگین بودنم احتمالاً محرک های زیادی هست. اما “دلایلش” احتمالاً خیلی ریشه ای تره و باید وقت بذارم و ناخودآگاهم و ریشه های گذشته ش رو زیر و رو کنم. اما محرکها رو راحت تر میتونم ببینم:
اینکه از چندماه قبل با تعاریف جدیدی از زندگی و اتفاقات و اصولش (اگر اصولی داشته باشه) مواجه شده م که – با کمی خطا – تقریباً با تمام تعریفها و تصوراتی که برای ما ساخته اند فرق میکنه. با عبارت “معنا” ی زندگی مشکل پیدا کرده م و حداقل اون “معنا” یی که بقیه برای زندگی ساخته اند برام غیرقابل قبول و غیرقابل باوره. فعلا باورم اینه معنای قابل درکی وجود نداره و دلخوشی های کوچک یا بزرگ زندگی دلیلی برای معناسازی نیست. البته پذیرش این قضیه به تنهایی ناراحت کننده نیست، قسمت ناراحت کننده ش برای من، ساختن سالهای گذشته بر اساس تعاریفیه که انتخاب من یا حتی مناسب من نبوده و “معنا” ی زنگی یه مثال بود که بیس ِ این قضیه ست.
من جای دیگه ای از دنیا زندگی نکرده م. اما به نظر میرسه جغرافیای که توش زندگی میکنیم هم توی حس غم من بی تاثیر نیست. علی رغم اینکه ادعا میکنم (یا وانمود میکنم) که تاثیر این چیزها، نسبت به متوسط جامتعه ی اطرافیانم، روی من کمتره.
این روزها، بدون اغراق تقریباً هر روز، با مرزهای جدیدی از حماقت و نفهمی مواجه میشیم. مثلاً پیشفرض ذهنی من تا سالها همیشه این بود که کسی که مقام مهمی توی یه سیستمی داره، نه از متوسط ، بلکه از حداقلهای ِ فهم و شعور حتما برخورداره اما وقتی می بینم اینطوری نیست به خودم رجوع میکنم و به اینکه چرا اون پیشفرضها اینقدر توی من پررنگه. دوست دارم این سورپرایز شدنها از نفهمی یه جایی بالاخره تموم شه.
نمایشها و بازی های سیاستمدارها در سطح جهانی و بی اهمیت بودن مردم – تا حدی که من شعورم میرسه و به شکل درست یا غلط انتظار دارم – هم محرک دیگه ایه.
اگر بیشتر بنویسم محرکهای بیشتری هم پیدا میشه. شاید حتی محرکهای شخصی تر اما نوشتنش از حوصله ی من خارجه.
میدونم خیلی پراکنده نوشتم. مسائل بیسیک و جدیتری مثل “معنای زندگی” رو با موضوعات اجتتماعی و سیاسی ایران قاطی کردم در حالی که توی ذهنم اینقدر قاطی نیستن، گرچه حتما ارتباطی بینشون هست. اما اگر بخوام چیزی که توی سرمه درست تر و منسجمتر بنیویسم، چند صفحه فضا میخواد. همین الانش هم فضای زیادی از اینجا رو اشغال کردم.
بیشتر خواستم به بهونه ی این کامنت یه کم ذهنم رو خالی کنم و به قول خودت غر بزنم.
در مورد کامنت گذاشتن هم به دلایلی دودل بودم
این نوشته و لحن آرامشبخشش، چقدر آروم میکنه آدم رو.
الان هم نیمههای شبه و نمیدونم چرا خوابم نمیره. گفتم بیام اینجا، خونهای که همیشه برام عزیز و دوستداشتنیه، و چند خطی از حسام از این روزا اینجا بنویسم.
توی این هفتهی اخیر، بیشتر از همیشه، اینکه هر روز صبح چشم باز میکنم و میتونم باز هم یه روز جدید دیگه رو با سلامتی تجربه کنم، شگفت زدهام میکنه. و بخاطرش و بخاطر تک تک عزیزانم خدارو شکر میکنم.
جمعه دومین سالگرد پدرم بود. بخاطر این مسائل اخیر، مهمونی کوچکی که قرار بود برای یادبودش بگیریم و فامیل نزدیک رو دعوت کنیم رو کنسل کردیم و فقط خودمون چند تا، همینطوری رفتیم سر مزارش.
و عجیب بود محمدرضا. اونجا بیشتر از همیشه و به طرز عجیبی خلوت و ساکت بود. هیچکس اون اطراف نبود. به عکس پدرم که نگاه میکردم صدای گرمش با دلتنگی توی گوشم طنین مینداخت و حس میکردم داره بهمون میگه: “برای چی اومدین؟ زودتر برین خونه و مراقب خودتون باشین.”
جمعه تولد برادرزادهی نازنینم هم بود.
اولین بار بود که بدون اینکه تنگ در آغوشش بگیریم و ببوسیمش، تولدش رو تبریک میگفتیم. چقدر سخت بود این کار.
و کلا اینبار چقدر گرمی آغوش همشون رو وقتی که هم رو دیدیم و وقتی که خداحافظی میکردیم، کم داشتیم.
اولین باره که توی روزهای آخر سال، یه حس غریب و جدیدی دارم و به این فکر میکنم که:
یعنی من سال جدید رو میبینم؟ اگه نه، پس تکلیف کارهای نیمه تمام ام چی میشه؟
اما به نظرم، آزاردهندهتر از از هر چیز دیگهای توی این شرایط عجیب و مبهم، نگرانی برای خانواده و اونهاییه که برات جور خاصی عزیزن.
شاید واسه همینه که وقتی اطمینان پیدا میکنیم که توی این شرایط، تا جایی که به خودشون مربوط میشه مراقب خودشون هستن، این دلمون رو کمی آروم میکنه.
برای تو، و برای همه دوستان عزيزمون آرزوی سلامتی میکنم.
ممنون و سلام.
بله فرصتی عالی برای نگاه متفاوت و واقعی تر به زندگی پدید اومده.
به سهم خودم برای همه دوستان عزیز که چه حضورا و چه به نام میشناسم آرزوی سلامت و نیک روزی دارم و از همه بخاطر حضورشون در برپایی این خونه تشکر میکنم.
از شما، محمدرضا شعبانعلی، برای همه آنچه که برای ما بوده ای بی اندازه ممنونم. برایت سلامت کامل، پایندگی و سازندگی بیشتر آرزومندم. از زحماتی که به هر طریق از جانب من بر شما و مجموعه محترم تحمیل شده عذرخواهی میکنم.
به خاطر نوع کارم و شرایط فعلی شاید بشه گفت آدم مفیدی برای جامعه محسوب میشم و این روزها سختتر از قبل مشغول کارم. از این بابت هم خوشحالم.
آرزوی روزهای بهتر، سلامت جسم و نگاه سالمتر به زندگی برای همه مون دارم.
راستش من این روزها بیشتر خشم دارم تا ترس، وقتی که کرونا تازه در چین فراگیر شده بود، همان موقع ترس زیادی مرا فلج کرد.دائم فکر می کردم، ویروسی که فقط ۲ درصد افراد مبتلا را می کشد، در ایران قدرتش به چند می رسد؟
راستش این روزها دایم جمله همه انسانها برابرند ولی بعضی برابر ترند، در ذهنم می اید و می رود. و چیزی که بیشتر اذیتم می کند این است.
راستش را بگویم بعد از بچه دار شدن ترس از مرگ معنایش برای من فرق کرده است. مخصوصا وقتی نوزاد و بی پناه هستند. باور به اینکه بعد از مرگ من در امان خدا هستند نیرو می دهد ولی بخش خودخواه وجودم می خواهد رشد و بالندگی آن ها را ببینید.. تصور اینکه بیست سال بعد آن ها چه جور انسان هایی هستند دلم را قنج می دهد… این روزها بیشتر حواسم هست به لذت لحظه ای ومراقبت از خودمان… تا آنجایی که دایره کنترل من هست… امیدوارم به سلامت عبور کنیم…