من، من، من، من، من…
من: آنچنانکه والدینم می خواهند باشم.
من: آنچنانکه سنت ها و ارزشهایم میخواهند باشم.
من: آنچنانکه شغلم میخواهد باشم.
من: آن چنانکه تاریخ و جغرافیایم، آموخته اند که باشم.
در میان همه ی این من ها، یکی گم شده است: من، آنچنانکه خودم می خواهم باشم: فارغ از والدین و جامعه و فرهنگ و سنت و تاریخ و جغرافیا.
دردناک این واقعیت است که چنان در میان «منی که میخواهند باشم» گم می شویم که «منی که میخواهم باشم» را به سادگی پیدا نمی کنیم.
این درد، در جوامعی که پشتوانه فرهنگی تاریخی جمع گرا دارند، شدیدتر لمس می شود. در فرهنگ جمع گرا، در شخصی ترین تصمیم هایت هم، «روح جمعی» حضور دارد. در انتخاب رنگ پیراهنی که بر تن میکنی، باید نظر تمام دوستان و بستگان و همکاران را در نظر بگیری. انبوهی از قانون ها و سلیقه های نانوشته که دست و پایت را می بندد.
کت و شلوار آبی روشن دوست داری، اما در نهایت با کت و شلوار خاکستری از فروشگاه بیرون میایی،
کفش های قرمز گوجه ای دوست داری، اما وقتی به نگاه کنجکاو همکارانت فکر میکنی، در نهایت با کفش های قهوه ای به خانه باز میگردی.
همه، با نقابی بر چهره، با یکدیگر مواجه میشویم. همه شبیه هم، اما دور از همیم.
و خوب میدانیم که بدون این نقابها، شاید شبیه هم نباشیم اما به هم نزدیک تریم…
من به عینه دارم لمس میکنم.از وقتی یادم میاد همیشه همونی بودم که خانوادم میخاست.از حجاب گرفته تا کنکور و رشته تحصیلی.ازدواج سنت و هزاران چیزه دیگه.الان پنج ماهه اومدم خونه خودم و باز هم برای دیگران دارم زندگی میکنم.خستم.میخام برای یکبارم که شده خودم تصمیم بگیرم به دور از چرا های دیگران
تمام این نوشته های که من خوندم جالب بود و دلچسب
دوستان همه ی ما انسان ها دنبال یک چیز هستیم،آرامش!!!!
من به شخصه پول ،اعتبار،ماشین ،خونه و . . . برام شده بودن ارزش و فکر میکردم آرامش من به این ها بستگی داره ،البته این باورها ی اشتباه پلی بود بسوی یک آرامش دوست داشتنی
دوستای گلم من و شما که ما میشیم در یک جامعه ی بزرگ شدیم که باید به سنت هامون احترام بگذاریم،
ولی این جامعه یه چیز رو یادش رفته حفظ کردن غرور مردمش رو
ببینید نوع لباس پوشیدن خودمونو!!!!داریم ناخواسته فرهنگ غرب رو میپذیریم
آرامش من و شما در ما شدنمون گم شده
بجای اینکه ما حصرت فرهنگ غرب رو بخوریم
بیاید و جوری زندگی کنیم که دنیا حصرت من و شما رو بخورن
بقول یه انسان بزرگ
“هیچ انسان بزرگی مثل هیچ بزرگ دیگه ی نزیسته،همه ی انسان های بزرگ یک بار به دنیا آمدن و یک بار مردن ولی نامشان تا نسل های دیگر به روى زبان ماند”
کوچیک شما سعید بابادی،خوزستان
در جوامع جمعگرا مثل جامعه ما هیچکس حتا روشنفکران نمیتوانند خودشان باشند به ۲دلیل ۱٫ضدارزش محسوب میشوند مثلا من به شخصه به موسیقی رپ علاقه مندم اما در خانواده ای هستم ک ابراز این علاقه گران تمام میشود من نمیتوانم طرز فکر پدر تحصیلکرده ام را عوض کنم چه برسد به کسانی ک درخانواده های سنتی تر زندگی میکنند…من قبول کرده ام درجامعه ما پروسه ادامه تحصیل تراژدی غمبار ومسخره ایست اما استانداردهای تربیت من اجازه وقفه ۱ساله بین ارشد وکارشناسی را نمیدهد!!!!!!!!!!!!!!من نمیتوانم پدرم را اززندگیم خط بزنم بااینک نمیگذارد خودم باشم کاملا نامحسوس وغیرمستقیم…چون خیرخواه منست چون من راایجادکرده وازعدم دراورده وجیره خوارش هستم….من درجامعه اروپایی نیستم ک بعداز۱۸ سالگی استقلال داشته باشم وخودم را زندگی کنم….من باید مطابق استانداردهای استاندارد یاغیراستاندارد جامعه وخانواده ام زندگی کنم تاکسی مرا بپسندد وازدواج کنم وبقیه عمرهم انچه شوهرم ارزش میداند را زندگی کنم من فرصت خود بودن وانچه اندوخته ام را پیاده کردن را ندارم چون درحاشیه یک جامعه درحال گذار دارم زندگی میکنم وبا خودبودن نباید خدای ناکرده مزاحم گشت وگذارجامعه ام شوووم!!!!!!!!!!!۲٫علت دوم شخصیست نه جمعی من بعنوان یک جوان درجامعه درحال توسعه دچاردوگانگی ارزشیم…..امروزاحساس میکنم هیچ چیز این جهان بیکرانه ب اندازه درس مفید ومحبوبم نیست وفردا حس میکنم درس خواندن فقط تلف وقت است….امروز مذهبیم وسرسخت فردا نمیخواهم حجاب را!!!!!!!!!!!!!امروز در امنیت سرسختیم ارامم وفردا دلم روابط ازاد ونامشروع میخاهد ومنع ان برایم بی معناست…من نمیدانم خود موردعلاقه ام کیست…نمیدانم ارزشهای جامعه ام را دوست دارم یانه…نمیدانم چون درجایی بزرگ نشدم ک فرصت صحیح دانستن را داشته باشم همیشه درگیر حفظ کردن لیست اثارسعدی وحل معادله ۲ مجهولی ویادگرفتن پرتاب ساعدوپنجه والیبال در مدرسه بودم من نداشتم فرصت شناختن خودم را وندارم اجازه خود بودن را و طبیعتا سفیهانه است انتظاراینک فردا به فرزندم فرصت ازمون وخطا و خودبودن بدهم…….
دوستت دارم دوست من. همینی که هستی خوبی، با همه این تضادها که هممون داریم.
به نظر من حداقل کاری که می تونی مطمئن باشی سفیهانه نیست اینه که به فرزندت فرصت آزمون و خطا بدی! و حتی خودت هم اینقدرا که فکر می کنی دست و پات بسته نیست. تو پذیرفتی که این طور باشی چون برات آسونتره. اگر بخوای بایستی و خودت باشی باید بهاشو بپردازی. فکر می کنی چون جامعه این کارو برات نکرده خودت هم نباید برا خودت کاری کنی. خب فکرتو بازنگری کن!!
خیلی سخته. نمیشه همیشه آدم خودش باشه ولی بعضی وقتها شاید بشه. اما این بعضی وقتها که با اصرار و مقاومت و صبر بدست میاد باز هم دیگران زیادی، پشت سر آدم بدگویی می کنند. در صورتی که تو داری کار مثبت ، با ارزش و مفیدی را برای خودت و جامعه ات انجام می دی اما اونها اینو نمی بینند اونا فقط سنت شکنی را می بینند. شاید هم در درازمدت بفهمند.
سلام. به بحث مهمی اشاره کردید. اما سوال جدی اینه که خود کیه؟ شما از کجا می دونید خودتون چی می خواید؟ اون زمانی که می گید خودم می خوام این کار رو بکنم، این دیگران، هنجارها و … نیستند؟
سلام مطالبتان را خواندم و در حقیقت نوشیدم با صبر و حوصله تمام که پیش ازین نداشتم.
با احترام شما در وبلاگ من حضوری سبز دارید.
قلمتان پابرجا باد
سلام و احترام دارم خدمتتون
تمامی اختلال های شخصیتی ودوگانگی روان افراد بر میگرده به اینکه زیادی درگیر منیت خودشون شدن انقدر که فرصتی برای آتچه هستن نمیذارن و در آخر ناکامی که به سراغشون میاد
حالا فرق نداره که ساخت و پرورش یه چنین شخصیت خیالی و بسپریم به دست افراد یا نه خودمون لگامشو به دست بگیریم
آدمی تا وقتی به خودآگاهی نرسیده و دائما خوشبختی و لذت بردن از زندگیشو به فردا و فرداها موکول میکنه هیچوقت آرامش مزمزه نمی کنه
بهترین راهم برای رسیدن به خوشبختی و آرامش فقط و فقط درگرو اینکه خودمون با تمام خوبیها و بدیهامون دوست داشته باشیم
اینکه افراد (خودمم به شخصه جزو همین افراد بودم) دائما مطالب و کتابای چگونه اعتماد به نفس داشته باشیم چگونه نون و پنیر را قورت بدیم و … خیلی چیزای دیگه رو مورد مطالعه قرار میدن در آخر چیزی عایدشون نمیشه یا اینکه تاثیرش مدت کوتاهیه
و بدونیم یه آدم خوشبخت که در آرامش به سر میبره صرفا آدم خوبی نیست
بلکه ادم کاملی که فقط تونسته خودش رو با تمام کم و کاستی هاش قبول بکنه
خودآگاهی مبحث پیچیده و البته در نهایت آسونی که کمتر افرادی بهش توجه نشون میدن
مراقبه یوگاو مدیتیشن خیلی به رسیدن به این موضوع نقش داره
خشم نفرت حقارت و… همه جزو افکارمون به حساب میاد همه تلقینات ذهنی هستن که خود ذهن به وجود میاره و خودشم پرورش میده
بهترین راهم برای در اومدن جلوی این همه افکار سکوت
اینکه یه لحظه جلوی جولان دادن افکارمونو بگیریم و سکوت کنیم اونوقته که بافطرتمون آشتی میکنیم
تو کل زندگیم ب غیر از مقوله ی کنکور همیشه بنا به خواست دیگران زندگیم کردم خداروشکر میکنم ک نزاشتم راجع ب آینده تحصیلیم دیگران تصمیم بگیرن و وارد رشته ای شدم ک هم علاقه و هم توانمندیشو دارم اما تو خیلی از شرایط و لحظات مختلف زندگیم جمع تصمیم گرفته و من نتونستم جلوی این تصمیم ها ک مخالف علاقمم بوده مقاومت کنم…حالا ک کمی دارم خودمو از این شرایط دور و جدا میکنم و میخوام راه خودمو پیدا کنم ب شدت باهام مخالفت میشه و من با روحی شاکی و سرخورده دچار عذاب وجدان میشم چطوری میتونم خودمو اونجور ک دلم میخواد زندگی کنم؟ 🙁
محمد رضا جان ، مطلبی که بهش اشاره کردید دقیقا” چند وقت پیش برای من اتفاق افتاد .
همیشه دوست داشتم کفش قرمز داشته باشم ، یک روز بطور اتفاقی یک کفش قرمز خوش رنگ تو یک مغازه دیدم و خریدم . کلی خوشحال بودم به چیزی که می خواستم رسیدم و می تونم لذتشو ببرم ، اما تو مدتی که دارم ازش استفاده می کنم از نگاه های بد بعضی ها ناراحت می شم . می خوام بگم گاهی وقت ها ما دوست داریم خودمون باشیم و جوری که دوست داریم زندگی کنیم اما عرف جامعه اجازه نمی ده . آنقدر تو جامعه ما از رنگ های تیره استفاده شده که رنگ های روشن رو مال دختر های خاص می دونن و یک دختر با وقار اگه رنگ شاد استفاده کنه یه جور دیگه باهاش برخورد می شه!!
از بچه هایی که تو بچگی شیطنت میکنند و قوانین خانواده رو گاهی دور میزنند خوشم میاد و فکر میکنم در آینده موفقنر از بچه های حرف گوش کن هستند گاه آرزو میکنم کاش من هم اینگونه بودم کاش……….
شاید من تهنا یک بار طبق خواست خودم عمل کردم آن هم تغییر رشته تحصیلی دوران دبیرستانم بود از ریاضی به تجربی به عشق پزشکی که بخت یارمان نشد و تا ابد سرزنش خانواده همراهم شد که حرف گوش نکردی…
سلام
اتفاقا بر عکس!
من از بچگی همینطوری بودم که شما میگی . یعنی خیلی شیطون بودم و همه رو میپیچوندم و این حرف ها.
ولی این روزگار نامناسب بدجوری زد تو ذوقم! بدجوری!
البته الان راضی ام از شرایطم ولی میخوام بگم این بچه های باهوش که خیلی ها حسرت شون رو میخورند، اصلا هم زندگی روانی خوبی ندارن
دوقطبی شدنم و اتفاقاتی که بعدش افتاد همش از صدقه سری باهوش بودنم بود
قدر زندگی و شرایط خودتون رو بدونید و انقدر افسوس زندگی دیگران رو نخورید
تجربه به من ثابت کرده که تلاش یک انسان با بهره هوشی متوسط خیلی بهتر از یک بهره ی هوشی بالا با سلامت روانی ناقص نتیجه میده
سلام محمدرضا
به نظرت مرز یا تفاوت بین ساختار و هنجار چیه؟اصلا این دو باهم تفاوتی دارن؟یه جایی خوندم آدمای خلاق ساختار شکنن نه هنجار شکن.فکر میکنم تفاوت این دو به موضوع مطرح شده مرتبط باشه
این بحث، دقیقاً بحث ساختار و هنجاره. اما یک مشکل کوچک وجود داره.
ساختار و هنجار مفاهیم مدرن غربی هستند که در جوامع سنتی مثل ما، هنوز شکل پیدا نکرده اند.
در جامعه ما، اولاً مرز بین ساختار و هنجار خیلی مبهمه و بسیاری از مواقع هنجار خودش رو به ساختار تحمیل میکنه.
از طرف دیگه، ما یک مدل دو لایه ای هنجار داریم: هنجار آنچنانکه قوای حاکم فکر میکنه در جامعه وجود داره و هنجار آنچنانکه مردم در فرهنگ و عرف و ارزشهای خودشون می بینند.
همین میشه که «زندگی کردن خودم» در فرهنگ توسعه یافته، یک انتخاب است اما در فرهنگ ما یک «عصیان».
ممنون
من اعتقاد دارم کسی که اجازه نداره …چه از طرف خودش چه بقیه …خودش باشه . افسرده و حقیر می شود.
کسی هم که افسرده و حقیر باشد دیگه نمی تونه برای رسیدن به آرزوهاش تلاش کند.حتی دیگر آرزویی هم در دلش باقی نمی ماند.عوامل بیرونی زیاد است اما ماهم به خودسانسوری عادت کرده ام
سلام _ من شاید حدود یک ماهه که با سایت شما آشنا شدم ولی این اولین بار که نظر میدم . این نوشته اتون رو کاملا قبول دارم ولی یه بحثی روش دارم. یادم یکی استادای دوره کارشناسی مون می گفت دنیای ما دنیای Trade Off هستش و همیشه باید یک مصالحه ای را برقرار کرد. من فکر میکنم راجع به این موضوع هم همینطوره ، بالاخره ما انسانها تنها زندگی نمیکنیم توی جمع هستیم پس نمیشه مطلق به خودمون فکر کنیم البته نباید همه چیز را هم فدای جمع کرد_ دوری از تفکر صفر و یکی _ و باید مرزی را برای مصالحه بین علایق شخصی و نگرش جمع تعیین کنیم و فکر میکنم تعیین این مرز مهمترین نکته ای است که باید با بلوغ کامل فکری بهش برسیم. پیشنهاد میکنم راجع به تعیین این مرزها _ حتی برای مصداق ها _ بحث بشه که فکر میکنم برای بسیاری همچون من می تونه مفید فایده باشه. _ با سپاس
حرف تو رو من کاملاً قبول دارم.
مشکل من اینه که مخالفان آزادی، همیشه با مطرح کردن بحث «حقوق دیگران» عملاً حرف حقی رو میزنن و نتیجه باطلی میگیرند. مثال میزنند که نباید تو به خاطر خواست خودت، دیگران رو مورد آزار قرار بدی (و سریع مثال جنایت و تجاوز و سرقت میزنند). اما در واقع این افراد وقتی از «محدودیت» حرف میزنند، میخواهند به بودن خودشون، «مشروعیت» بدهند. به خودشون حق بدهند که:
– ماشین من و شما رو که حریم شخصیمون هست بازدید کنند.
– وارد منزل من و شما بشوند.
– تصمیم بگیرند که کدام سایت اینترنتی رو ببینیم خوبه و کدام رو نبینیم
– …
من فکر میکنم دغدغه جامعه امروز ما، این نیست که من به حریم شما تجاوز نکنم! دغدغه اینه که همه دارند به حریم شخصی من تجاوز میکنند. من حتی در سایت شخصی خودم، نمیتونم نظر شخصی خودم رو بدون ترس بنویسم.
اینها دغدغه ی منه…
—————————-
من فکر میکنم اینکه سبک زندگی من نباید مشکلی برای زندگی شما ایجاد کنه، یک واقعیت پذیرفته شده بدیهی است که هزاران ساله بشر قبولش داره. چیزی که هزاران ساله مشکل بشر هست اینه که سبک زندگی شما، نباید الزاماً الگوی سبک زندگی من باشه.
من به عنوان یک دیندار دلسوز میگم، شرایطی که امروز در تحمیل عقاید و الگوهای دینی به جامعه وجود داره، در زمان خود پیامبر اسلام وجود نداشته و این یعنی یک ضربه بزرگ: اول به اسلام و دوم به جامعه…
من تجربه ی تلاش برای زندگی کردن خود واقعیمو دارم.جسارت زیادی می خواد و از طرف دیگه اطرافیان به خاطر جسارتی که در تو هست و در خودشون نیست به سختی از تو انتقام میگیرن …..
سلام جناب شعبانعلی
من فکر می کنم که فاصله ی زیادی است میان واقعیت و حقیقت
معمولا زندگی با حقیقت ی که من معتقدم در ذهنهای افرادی خاص شکل گرفته است محکوم به شکست است
لطفا با واقعیت زندگی کنیم
خیلی نگاهتون به من نزدیکه ولی به دلیل جایگاهی بری شما قایلم لطفا عمیقتر بیندیشید
من هم دوست دارم با واقعیت زندگی کنم. اما متأسفانه در میان هفت میلیارد انسانی که روی این کره خاکی زندگی میکنند کسی را نمیشناسم که «واقعیت» را پاک شده و «خالص از تصورات و توهمات خویش» بداند.
نه من واقعیت را میدانم و نه شما و نه هیچ کس دیگر.
پس با خیال راحت از رویاها و ایده هایتان حرف بزنید. هیچکس حق ندارد به من و شما بگوید اشتباه می اندیشیم.
حتی کسانی که کتاب خدا را برای من و شما تعریف میکنند، برداشت های خود را میگویند نه حرف خدا را.
بابا محمدرضای من
چی شد پس این لایک ودیس لایک نظرات ؟!!!
عباس،
خیلی کنجکاوم منظورت از “عمیق تر” رو بدونم .
میتونی با مثال توضیح بدی ؟
کاش میشد بعد از پاسخ دادن به یه کامنت ، یه نوتیفیکیشن ارسال بشه به صاحب اون کامنت .
از ترس گرگهای این جنگل انسانی ترجیح میدم موقع بیرون اومدن از خونه نقابم رو با خودم ببرم…
شجاعت شاید این هم باشد که بپذیرم من هرجور که زندگی کردم و می کنم، خود من بودم و هستم! باد همه را نمی تواند با خود ببرد، مساله این است…
من سعی میکنم خودم باشم و اطرافیانم من را یک ساده میینند واغلبب با اینکه خیلی دوستم دارند ولی راحت از کنارم ازعلایقم میگذرند!
خوب راست میگین.بعضی وقتا به نظرم می رسه که افراد تا خود واقعی مان را نشانشان میدهیم می خواهند سو استفاده کنند.
مثلا من در کل زود به اشخاص اعتماد می کنم اما تا کسی این را بفهمد هوس سو استفاده به سرش می زند.
نمیدونم درسته یا نه:
بعضی “من هایی که خودم می خواهم باشم”، برگرفته شده از کتاب، فیلم، افراد تاثیر گزار اطراف ما و … هستند؛ ضمن تایید مطلب محمدرضا، فکر می کنم هراندازه خواهان بودن خودمان باشیم…بالاخره بعضی هاشان برگرفته شده از جایی دیگر هستند!!! و این فکر کنم نیازمند بودن انسان را می رساند و فقط وجود مطلق است که می تواند خودش باشد…
امروز یه نکته جالب بهش رسیدم.
مخاطب های این سایت خیلی ویژگی های مشترک دارد.
این رو میشه از روی وبلاگاشون فهمید.
سلام
ظاهر حرف و مطالب خیلی قشنگ و دقیقه . اما با یه پیش فرض :
اونم این که :
به شرطی که جامعه و افراد اون به حدی از بلوغ رسیده باشن که چیزایی که برای زندگانی انتخاب میکنن برای مردگانی نباشه.
به نظر من زنده مانی ای که تو اون فرد نقابی بر چهره زده باشه شاید خیلی بهتر از مردگانی باشه .
مردگانی ای که شاید در نگاه اول زندگانی باشه اما در بطن کار این طور نباشه .
حالا این حد بلوغه برا زندگانی از کجا میاد ؟
ایا همه ی افراد به این حد هستن که انتخاب هایی برا زندگانی داشته باشن و نه مردگانی؟؟/
یا این که جامعه ای یا سنت یا والدینی این انتخاب های اولیه رو باید برا اونا فراهم کنن؟؟؟؟
ترس داشتن چنین شجاعتی مرا دیوانه می کند…
۱ نکته : عکسی که استفاده شده(پنهان کردن رنج و خود را شاد نشان دادن) به محتوای این پست(خود بودن) نمیخورد.
نکته ۲: دکتر هلاکویی میگه ۹۰% مردم دنیا عزت نفس ندارن. آدم هم تا عزت نفس ,self esteem نداشته باشه ، از خود بودن میترسه ( البته این همه بحث نیست . بحثهای فرهنگی و اجتماعی هم دخیل هستند ).
برای همین جز اساسی ترین کارهایی که آدم باید بکنه اینه که هرچه سریعتر این مسئله رو حل بکنه و راحت بشه. خودش بشه . اما آدم معمولا چیزهای خارجی مثل مدرک و کار و(اریم فروم :داشتن) … رو مقدم میکنه بر مسائل زیربنایی درونی مثل حرمت نفس و …(اریک فروم: شدن یا بودن)
تا بتونیم عور باشیم مثل بابا طاهر 😉
آقا هیوا
به نظر من ، اتفاقا این عکس به حال و روز ما واین پست میخوره .چرا که خیلی از ماها حتی رنج وغم رو پنهون میکنیم وخود واقعیمون رو نشون نمیدیم تا دیگران خیالشون راحت باشه که لبخندی که رو صورتمونه واقعیه….
کتابی که از اریک فروم معرفی کردید هم فکر میکنم ،(بودن یا داشتن) باشه .که یه کم مسئله ش با این موضوع فرق میکنه دوست من…
😀
من خودم نیستم ……………..چون……..چون میترسم!
میترسم اگه باشم اطرافیام منو نخوان!!!!
منم همینطورم
سلام اقاى شعبانعلى ،
بايد خدمتتون عرض كنم كه من از اين قائله جدا هستم ، واقعان براى منه خودم زندگى مى كنم
پايدار باشيد
lما آدمیزاد نقاب ها رو انگار بیشتر دوس داره
درست .همرنگ جماعت شو همینه دیگه
یاد ترانه سیاوش قمیشی افتادم:
ای بازیگر گریه نکن ماهمه مون مثل همیم
صبح ها که از خواب پامیشیم نقاب به صورت می زنیم
یکی معلم می شه و یکی می شه خونه بدوش
یکی ترانه ساز می شه یکی می شه غزل فروش
کهنه نقاب زندگی تا شب رو صورتای ماست
گریه های پشت نقاب مثل همیشه بی صداست
هر کسی هستی یکدفعه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن رها شو از حیله خواب
نقش یک دریچه رو میله قفس بکش
برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش
کاش که می شد تو زندگی ما خودمون باشیم و بس
تنها برای یک نگاه حتی برای یک نفس
تا کی به جای خودما نقابمون حرف بزنه
تا کی سکوت رو رج زدن نقش نمایش منه
هر کسی هستی یکدفعه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن رها شو از حیله خواب
نقش یک دریچه رو میله قفس بکش
برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش
می خوام همین ترانه رو تو صحنه فریاد بزنم
نقابم و پاره کنم جای خودم داد بزنم
قمیشی خیلی عالی خونده این رو انصافا.
سلام
نوشته بی ربط:
محمدرضا می شه بگی چقدر از کتاب فرشته وشیطان رو در فجای مجازی منتشر کردی؟
آیا همون ۳۰ صفحه قسمت اولش رو منتشر کردی یا بیشتر/
فهميدن اين مسئله يه بلوغ نياز داره . بلوغي كه نمي دونم چطور بدست مياد.
اما من هم گم شدم . مخصوصا اينكه انتخابها زياد مي شن
دوستی میگفت : من نه منم نه من منم!
هرچه بیشتر خودت باشی، تنهاتر از قبل میشوی. این فقط یک شوخیست که آدمهامیگویند، کسی را که خودش باشد دوست دارند.
آدمها کسی را دوست دارند که «خودِمقتدری» دارد، یک ابر انسانِ همواره برحقِ ضدضربهای که یکتنه میتازد؛
و در ظاهرتنش نمیلرزد از در راه بودن کوران مخالفتهای احتمالی، از قضاوتهای فلانی وبهمانی؛
و در نهایت برایش چه فرقی دارد که خیل عظیم آدمهای سرگردان، چطور تحلیلش کنند.
او خودش است و این خود، همینی است که هست! این «خودهای نیرومند»،اثرگذارند، اُسوهاند؛ تشویق میشوند، تبلیغ میشوند، و حکمهایی که میدهند هرچندسطحی یا متعصبانه یا شخصی که باشد، میشود آبطلانوشتِ جماعتی.
اما همین مردمیکه برای «خودت باش» کف میزنند و آن را نشان بلوغ و ظرفیت فکریشان میدانند،
تحمل «خودهای ضعیف» را ندارد،
خودهای متوسط، خودی که بی ثبات است از بس که تکلیفش با خودش معلوم نیست و البته تلاشی هم نمیکند که غیر ازین به نظر بیاید؛ خودی که میتواند اشتباه کند؛ میتواند هوسباز شود، یا پرستیژ مقبول را نداشته باشد؛ خودی که از گفتن اولین چیزی که ذهنش را مشغول میکند ابایی ندارد و نابالغترین فرضیات یا ناگهانیترین احساساتش را هم تمام و کمال نشان میدهد؛
کسانِ متوسطی که درد دارند امادرمان را نمیشناسند و نسخه نمیپیچند، اینهایی که بلد نیستند فتوا بدهند یا با جملههاشان احساسات حاضر به یراق جماعتی را به غلیان بندازند؛
خودهای ضعیفی که از اعتراف به ضعفشان هم ترسی ندارند.
این مردم از آدمهایی که خودشانند اما قهرمان نیستند، بیزارند؛
از کسانی که به حالِ همواره خوب، لبخندِ همواره دلنشین، لحظههای صورتیِ تا ابد شیرین، و امیدِ ناامیدنشدنی، اعتقاد ندارند.
آن وقت است که جماعت دنبال پادزهر میگردند، مثل شکلاتی که به بچه میدهند تا دهانش را ببندند، مجدانه تلاش میکنند با جوابهای سردستی و آسه رفتن و آسه آمدن حالیاش کنند که کمی تظاهر هم بد نیست!
آدم لازم نیست خیلی هم خودش باشد!
مغازه که بدون ویترین نمیشود.
اگر افاقه نکرد، مسخرهاش میکنند، نفیاش میکنند، به او میگویند که فرومُرده است
و لطف میکنند اگر در بهترین حالت ممکن، او را بگذارند و بروند.
آدمها از کسانی که آیینه خودشاناند، بیزارند.
چندی پیش این نوشته را جایی خواندم ،گفتم شاید بد نباشد که اینجا بنویسم …فکر کردم شاید بی ربط نباشد .اگر هم اینگونه نبود ،بر من ببخشید
در جواب این دوست باید بگم هیچ خودی ضعیف نیست
و ادمی که داره ضعف هاشو نشون میده در واقع هنوز به اون خود برترش متصل نشده
واسه همین هم هست که کسی جذبش نمیشه
باور کن درون هر انسانی نیروی عظیمی هست که اصلا هم ضعیف نیست
و در ضمن کسی که خودشه اصلا نیازی به کف زدن کسی نداره
چه اهمیتی داره خیل عظیمی دورت باشند اما بر حق نباشی و یا هیچکسی درکت نکنه و تنها باشی اما بر حق بودن راهت ایمان داشته باشی
شاید اگر نقاب ها برداشته بشه، دنیا به همون اندازه ای که انتظار داشتیم بهشت بشه برامون تبدیل به جهنم بشه.
تصوری که از نقاب داریم، تصور جالب و مثبتی نیست اما این همون وسیله ایِ که برای خوب بودن، بیشتر بهش احتیاج داریم تا بد بودن. زنده مانیمون بسته به وجود ژنِ اما زندگانیمون بسته به وجود همین نقاب هاست.
همه ی آدم های خوبی که تو ذهنمون ازشون به عنوان آدم خوبه یاد میکنیم، همونایی هستن که برای “من” روزی یا لحظه ای نقاب زدند، با یک لبخند یا آره من خوبم گفتنا لحظات من رو ساختند و اون لحظه “منِ” خودشون نبودند.
نمیدونم جزو ترسوها حساب میشم یا آدم خوبا
اما فقط به خاطر اینکه “”من که فقط من نیستم”” باید نقابم رو بردارم و تو این جاده راه بیفتم، فقط، امیدوارم نقاب تیزی سر راهم نبینم تا رگ احساس و “من” با هم بریده بشه.
البته بعضیا خود بودنشون همچین چیز دندون گیری هم نیستا ….شوخی بود حتی اگر این خود بودنه چیز دندون گیری هم نبود بازم باید خودمون و محکم بغل کنیم
آدم باید خودش و محکم بغل کنه …که هیچ وقت خودش و گم نکنه…
دقیقا ما همه توی خودمان گم شده ایم
سلام،
ارزشهایم اگر برای خودم value باشند که غمی ندارم در هر جا به آن عمل میکنم بدون حس ناراحتی…مگر آنکه قوانین و سنتها و امثال آن که میتواند ارزش اشخاص دیگری باشد جلوی مرا بگیرد آنوقت باید انتخاب کنم که در آن شرایط اجباری بمانم یا نه.
بسیاری از رنجمان برای آنست که ارزش جامعه ارزش خودمان نیست. برای این به نقاب یا مصلحت یا هرچیزی از این دست متوسل میشویم. من به شخصه شجاعت خیلی کارها را دارم اما در برخی از آنها خودم هستم که برای خودم مجوزش را صادر نمیکنم و خیلی هم راضیم. بعضی جاها هم هست که جامعه چیزهایی را تحمیل میکند که در انتظار فرصتی موقتا با آن کنار می آیم. خیلی وقتها هست که کار خودم را میکنم.
میتوان گفت انسان بدون هیچ محدوده که نمیتواند باشد چون آن وقت خواسته یا ناخواسته وارد حریم دیگران میشود زیرا همه چیز به سادگی رنگ پوششم در اجتماع نیست.
مثلا ممکن است من با آزاذی عملی که برای خودم تعریف میکنم وارد حریم عشق دو انسان شوم که به اقتضای انسان بودنشان احتمال زیادی دارد از هم دور شوند. شاید برخی بگویند اشکالی ندارد امروز او را دوست داشته، از فردا تو را…یا همه همدیگر را دوست دارند. بله همه یکدیگر را دوست دارند اما دوست داشتنها رده بندی دارد، جنس و نوع دارد …حریم عشق دو انسان چیز دیگریست وگرنه من نام عشق به آن نمی نهم. قبول که در طول سالها به دلایلی شاید آن عشق بین دو نفر کمرنگ یا حتی محو شود اما چرا من باعث آن باشم؟!!
آنگونه که حافظ فرمود: «من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد» در آنصورت خود را از آن اهرمن بدتر میدانم.
یادم است در کودکی که خودم برای خود خرید میکردم شاید از اولین دخترانی بودم که کفش کتانی می پوشید… آنهم گاهی استوک دار!!! D: یا مدلهای مانتویی که در دکان هیچ مانتو فروشی پیدا نمیشد طراحی و به خیاط می سپردم آنهم به رنگ سفید یا سبز و… این پوشش عجیبی در زمان خودش یعنی بیست و چند سال پیش بود. اما هیچگاه از محدوده های سلامت اخلاقی در روابط عبور نمیکردم چون واقعا در چارچوب ارزشهای من بود و عاقبت خوشی برایش نمیدانستم..این به لطف صبر و حوصله پدر و مادرم بود که مرز میان موضوعات را تفکیک میکردم، یک اعتماد متقابل با احترام طرفینی… نیفتادن از هیچ سوی بام…
خلاصه آنکه به نظر من لزوما هر محدودیتی بد نیست بلکه برخی از آنها آرامش بخش است. فکر میکنم که درصورت داشتن روابط آزاد در ابتدای جوانی الان نمیتوانستم آرامش روانی داشته باشم. به شخصه لمس کرده ام که هرگاه بخاطر خیرخواهی برای دیگران از خواسته کوتاه مدتم گذشته ام احساس بهتری داشته و پشیمان نبوده ام. اما آنجا که برای ترس از انسان دیگری کاری کرده یا کاری نکرده ام مثل…پشیمان شده ام.. ):
بنظرم فرد گرایی مطلق خوب از آب در نمیاید همانطور که بی اختیاری فرد در برابر اجتماع هم ناسالم است.
البته همه جا افرادی که بیشتر در رادار جامعه هستند محدودیت بیشتری را تحمل میکنند.. این است «هزینه خاص بودن»!
اگر مثل من یک «هیچکس» بودید خودبخود بخش اعظمی از این مشکل حل بود. (:
الان که خیلیها راحت لباس میپوشند شما هم بپوشید تا روحیه تان عوض شود.
اوووووهوم .
نظر جامع و مانعی بود .
استفاده بردیم …
البته مسلما استاد هم روابط ازاد همه جانبه و بدون محدودیت رو نمی پذیرن.
و در واقع هیچ انسان عاقلی چنین روابطی رو بر نمیتابه .
و اساسا شاید پذیرش محدودیت ها یکی از انتخاب های قشنگ افراد برای زندگانی است .
عالی بود! عالی،،،،،،،،،،
این منی که همگان مرا بدان میشناسند با همه من های من متفاوت است
وقتايي هست كه سعي ميكني خودت باشي،همونطوركه رضايت خودت بااين شكلي بودن فزاهم ميشه رضايت خيليا صلب يشه اين يعني شجاعت!ادم ميتونه تايك جايي تغييركنه وشرايطوبا اعمالش تطبيق بده تايك جايي!بعدازاون ديگه نقاب كاربردي ميشه و خودتم فراموش ميكني دل خواستتو!رضايت خودت=رضايت اطرافياني كه نميدوني بودنشون دلخوشيته هنوز يا…؟
با این تفاسیر فکر نمی کنم آدمی وجود داشته باشه که خود خودش باشه. خود واقعی بودن باید خیلی لذت بخش باشه. به تعبیر دیگه همون صداقته. صداقت با خود و اطرافیانمون. نشون دادن اون چیزی که واقعا هستیم.
تا حالا که نتونستم خود خودم باشم. همون چیزی رو که واقعا حس می کنم بگم . همون کاری رو که دوست دارم انجام بدم. احتمالا با شرایط موجود هیچ وقت هم نتونم. این حسیه که معمولا آدمها ازش محرومند و ما تو این کشور خیلی بیشتر از آدمهای نقاط دیگه دنیا. نمونش هم همون مسائل شخصی که گفتید و تو فرهنگ ما زیاد دیده میشه و واقعا آزاردهنده است.
این بزرگترین تناقض منم هست، البته مقدار زیادیش یک انتخابه و بهای بالاشم باید پرداخت، خیلی مواقع نمی تونیم، خیلی مواقع نمی خواهیم و بهانه می آریم چون حاضر به ریسک و پرداخت بهاش نیستیم
حق با شماست. به عقیده من زمان زیادی لازمه تا ما بتونیم خودمون رو همونطور که هستیم با همه خوبی ها و بدی ها و نقص ها و قوت ها بپذیریم. ازون به بعد به بودن های دیگران هم بیشتر احترام خواهیم گذاشت و این اتفاق باید برای اونها هم بیفته تا اونها هم یاد بگیرند تفاوت بخشی از ماست و دلیل بر خطا نیست و در نهایت به سلیقه و بودن های ما احترام بگذارند.
صد البته توی این مسیر همه هم رده نیستن. اونهایی که جلوتر هستند شاید بیشتر درد بکشن اما می تونن چراغ راه بقیه باشند.
به امید اون روزی که انقدر قوی باشیم که بتونیم خودمون رو زندگی کنیم.
باسلام خدمت استاد گرامی
بازهم دلنوشته های شما گوشه های ذهنم را برایم روشن و افکار روزم را به خود مشغول نمود به نظرم باید هرشخصی این نقش ها و من هارا تحلیل کند و مواردی را که منطبق بر ارزشهای خودش می باشد انتخاب و درونی کند و مابقی را کنار بگذارد و تولد دوباره و دوباره خود را جشن بگیرد .
واقعا بايد چه كار كرد؟ ٦٠/٧٠ سال زندگي كني و بعد ميبيني يك روز جاي خودت زندگي نكردي؟ واگه بخواي نقش خودتو بازي كني كه …
سلام
بنظر من اگر” من خودما” به انداره کافی فهیم هست خیلی خوبه که بااون زندگی کنیم در غیر اینصورت بهتره باداشتن اعتماد به نفس از تجربه دیگران کمال استفاده رو بکنیم.
مرد هر روز دیر سر کار حاضر میشد، وقتی میگفتند : چرا دیر میآیی؟ جواب میداد : یک ساعت بیشتر میخوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم ، برای آن یک ساعت هم که پول نمیگیرم !
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید .
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ میزد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود .
یک روز از پچ پچهای همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود .
مرد هر زمان نمیتوانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آن ها میخواهند تحویل دهد ، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست .
یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند .
مرد نشسته بود . دستی به موهای بلند و کم پشتش کشید به فکر فرو رفت .باید کاری می کرد . باید خودش را اصلاح میکرد ناگهان فکری به ذهنش رسید . او می توانست بازیگر باشد .
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد ، کلاس هایش را مرتب تشکیل میداد ، و همه سفارشات مشتریانش را قبول میکرد .
او هر روز دو ساعت سر کار چرت میزد وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه میرفت ، دست هایش را به هم میمالید و با اعتماد به نفس بالا میگفت : خوب بچهها درس جلسه قبل را مرور میکنیم !!!
سفارشهای مشتریانش را قبول میکرد اما زمان تحویل بهانههای مختلفی میآورد تا کار را دیرتر تحویل دهد :
تا حالا چند بار مادرش مرده ، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده و دهها بار به خواستگاری رفته بود . . .
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!
اما او دیگر با خودش « صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است . همانند بقيه مردم!!!
دردناک این واقعیت است که چنان در میان «منی که میخواهند باشم» گم می شویم که «منی که میخواهم باشم» را به سادگی پیدا نمی کنیم.
بسیار هماهنگ با زندگی این روزهای من!
سلام
با این مطلب موافقم تا چیزی که تا الان به نتیجه رسیده ام اینکه زندگی خیلی خیلی سخت تر از اون چیزی یه که فکرش رو می کنیم همه ما من هم توی رویاهای کودکی مون تلاش می کردیم تا هر چه زود تر بزرگ بشیم مانند آدم بزرگ ها کار کنیم بریم بیایم ازدواج کنیم و …. اما زمانی که بزرگ میشیم با علامت سوال های زیادی روبه رو میشیم که ما ها عکس العمل های مختلفی نشون می دیم بعضی ها شرایط رو قبول می کنند و ادامه می دن بعضی ها چون شرایط و محیط رو نمی تونند تغییر بدن خودشون رو تغییر می دن رو یه را جدید برای خودشون و شاید برای دیگرون باز بکنند و بعضی ها هم سر دم گم در بین این علامت سوال ها می مونند من خودم هم یکی از این ادم هام که برای خیلی از سوال هام جوابی پیدا نکردم و نمی تونم به راحتی از کنار اون ها رد بشم ….
سلام :
اینکه بعضیها سلایقشون رو اعمال نمی کنن یکطرف از سویی بعضیها برای اینکه همرنگ جماعت شن یا منافعشون بخطر نیفته دروغ میگن متاسفانه از این افراد در اطرافمون داریم برام خیلی سواله با این افراد چگونه برخورد کنیم ؟
اگر هم کسی نقابها رو تا حدی کنار بگذارد و بخواهد خودش باشد از طزف اطرافیان طرد میشه.
سلام
چقدر این نقابها برامون مشکل ساز شده. امیدوارم بتونیم تحمل دیدن چهره واقعی همدیگرو داشته باشیم حرفهامون بهم بگیم نه پشت سر.
معمولا خیلی زمان طول میکشه که متوجه این قضیه بشیم