دوزخ را دیدم.
تبعیدیان دوزخ، در حلقه ای بزرگ ایستاده بودند. آنچنان بزرگ که نمی دانستند در حلقه ای ایستاده اند.
هر یک با چوبی آتشین در دست، بر پشت دیگری میکوبید. ضربه ای چنان سهمگین که دیگری نیز خواسته و ناخواسته از شدت درد آن را تکرار میکرد. این حلقه میگشت و میگشت تا چوب آتشین دوباره بر پشت نخستین کس کوفته شود.
پرسیدم این چگونه عذابی است؟ چرا یک دم از کوفتن آتش بر پشت هم غافل نمیشوند؟ گفتند: دوزخ یعنی همین. اینان نمیدانند چوبی که بر پشتشان کوفته میشود همانی است که بر پشت دیگری کوفته اند.
گفتم: عذاب اینان در همین جا پایان می یابد؟ گفتند: نه. عذاب اینان در این است که نمی دانند در دوزخ هستند. اینان می اندیشند که هنوز در دنیا زندگی میکنند و زمان جزا نرسیده است. بسیاریشان این دردها را در انتظار بهشتی برین تحمل میکنند!
پی نوشت: این را چهارم آبان هشتاد و شش نوشتم در «برای فراموش کردن». امروز اگر بود، کامل تر مینوشتم. اما میگذارم همان بماند.
ممنون متن جالبی بود..منو یاد حرف استادم میندازه گاهی وقتا آخر کلاس جملات کوتاه و ساده ای میگفت ولی وقتی به حرفاش فکر میکردیم پیچیده میشد! ی روز از سرقت ادبی یکی از اساتید خیلی ناراحت بود لابه لای حرفاش ی سؤال پرسید
«تا حالا فکر کردین میخاین به کجا برسین؟» اگه ما آدما ی لحظه به این فکر کنیم که ته دنیا با هر مقام و جایگاهی فقط دو متر از این کره خاکی نصیبمون میشه انسانیت مفهوم پیدا میکنه.. دچار روزمرگی شدیم و بی تفاوت از کنار همه چی میگذریم
شاید بی ربط باشد، ولی دوست داشتم این متن را که البته از جایی کپی کرده ام، برایتان می نوشتم:
خواننده آن نیست که میخواند. خواننده، آن دیگریِ نویسنده است؛ قابلهای که کلمات را از زهدان ذهن نویسنده بیرون میآورد، با نویسنده زندگی میکند. بدون او نویسنده نیست، نه اینکه تنهاست. اوست که شناسنامهی واژهها را به نویسنده وامینماید، عیار عبارتها را میسنجد، از هُرم حزنِ حروف میسوزد، وزنِ تشدید و سبکی سرکشِ آ را روی ترازو میگذارد. با اوست که نویسنده کلمات کهنه را کشف میکند، بدعت مینهد، جامهی واژههایی را میدرد، کلماتی را میپوشاند، نقشهی زبان را دوباره میکشد، مرزها را میشکند، اقلیمهای تازه میسازد، در گورستان گزارههای گنگ، بانگ رستاخیز میدهد. او تجسم بیرونی خیال نویسنده است، گویی کلمات را او مینویسد و نویسنده تنها نوری بر آنها میتاباند تا دیده شوند.
خواننده آن است که اگر کسی یافت، لاجرم نویسنده خواهد شد و اگر نویسندهای از دست داد، گره در کار و قفل بر قلماش خواهد افتاد. «مرگ نویسنده» نه با مرگِ نویسنده یا پایان گرفتن کنش نوشتن، که با ناپدیدشدن خواننده رخ میدهد.
سلام
اینها قبول
چکار کنیم درست شیم؟ چکار کنیم ک به جای چوب زدن به هم کمک کنیم؟چرا اصن کمک نمیکنیم به هم؟
من احساس میکنم دنیامون دار زیباتر میشه میدونین چرا این و میگم چون ادم هایی رو در اطرافم میبینم که دارن سعی میکنن بهتر بشن بیشتر در حقه بقیه خیر بخوان در صورتی که قبلا همچین حسی و نداشتم یا دنیا تغییر کرده یا عینک و افکار من فک میکنم هر دوش تغییر کرده دنیا دار ه خوشگل میشه
دوزخ !
این نوشته من رو یاد انیمیشن معروفی انداخت که در این باره ساخته شده ، چقدر از دیدنش لذت بردم. انیمیشنی بود که توی اون چند تا آدم دور یه ظرف بزرگ جمع شده بودند،همه اونها قاشق داشتند،اما هیچ کدومشون به دیگری اجازه برداشت سوپ از اون ظرف رو نمی داد،هرکس قاشق فرد مقابلش رو می زد و باعث می شد هیچ کس نتونه به درستی غذا بخوره . چقدر اون انیمیشن درد داشت محمد رضا ، خیلی .گاهی اوقات تعجب می کنم که چطور آدمها می تونن اینقدر بی رحم باشند ، گاهی اوقات تعجب می کنم از اینکه آدمها به هم حسادت می کنند و عله هم دیگه اقدام !
چقدر یک موجود می تونه کوتاه بین باشه و درک نکنه که دنیا بسیار بزرگ و سخاوتمنده و به اندازه همه ما در این جهان جای داره . اما ما این حقیقت رو درک نکردیم،فقط و فقط خودمون رو اسیر آتوریته های روح کردیم ، درگیر منیت شدیم و برای عقده هامون می جنگیم. نمی دونیم که زندگی واقعی چیه ؟! از همون بچگی شرطی شدیم تا بجنگیم و این جنگیدن از جهان امروز ما دوزخی زنده ساخته . بازی قدرت از جهان ما یه دوزخ ساخته ،ما با دست های خودمون این جهان رو به جهنم تبدیل کردیم و امروز نمی دونیم که چطور باید در برابر مقابله کنیم !
اگر هر کدوممون ،تگر هر کدوممون فقط تغییر رو از خودمون شروع کنیم ،این جهان می تونه جهان بهتری باشه . یه ضرب المثل هست که می گه کشوری می تونه موفق باشه که پیرهاش از قبل درختانی بکارن که بدونن هرگز خودشون اون رو نمی بینن و در آینده فرزندانشون زیر اونها خواهند نشست .اگه این تفکر رو داشتیم ،اگر فقط به فکر خودمون نبودیم. اگر عشق ورزیدن رو یاد می گیرفتیم جهان امروزمون به این شکل نبود ! میچ آلبوم جمله ای داره که خیلی دوسش دارم. می گه بزرگترین حقیقت جهان در دو جمله هلاصه می شود :
۱٫ یاد بگیریم که چطور به جهانیان عشق بورزیم .
۲٫ یاد بگیریم که چطور فرکاانس عشق جهانیان را درک کنیم .
هر اون چوبی رو که بر پشت کسی می زنیم ، روزی جهان هستی به ما بر می گردونه. واقعا اگه دیدگاه کارما تو مذاکره های ما آدم ها بود ( به خصوص تو ایران ) ،چقدر مذاکره ها و اعتماد سازی ها لذت بخش تر می شد و چقدر دوستی ها بیشتر .
اما حالا …..
امیدوارم روزی بهشت رو تجربه کنیم ،هرچند از نظر من بهشت همین دنیاست ، بهشت با رفتار ما ادمها درست می شه . هرچند بسیاری از عقاید فارابی درباره مدینه فاضله رو قبول ندارم و به نظرم رویایی بیش نیست ،اما فکر می کنم حداقل با انسان بودن می تونیم یک زندگی و جهان زیبا رو تجربه کنیم …..
روز قشنگی داشته باشی ،محمد رضا
با نهایت احترام و تواضع
شاگرد کوچک تو
محمد
محمد جان سلام
لینکِ زیر (با سپاس از سمانه عبدلی عزیز) همون کلیپی هست که بهش اشاره کردی . کاش ما آدم ها هم مثل این کلیپ ، دست از نزاعِ بی حاصل بر میداشتیم و به جای دشمنی و جنگیدنِ با هم ، برایِ هم و در کنارِ هم زندگی می کردیم و به جایِ تلاش برای بهبودِ کیفیتِ زندگیِ خودمون ، در جهتِ بهبودِ کیفیتِ زندگیِ همۀ انسانها تلاش میکردیم و برای خونۀ همسایۀ خودمون هم ، نور و روشنایی ، آرزو می کردیم تا اطرافِ خودمون هم روشن تر بشه ؛ کاش خودخواه نبودیم ؛ کاااااااااااش
http://hw6.asset.aparat.com/aparat-video/5ead0d71dee6ca97254c6d79094bab7a1694387.mp4
متاسفانه ، اکثرِ ما انسانها ، از آدمیت و انسانیت ، فقط ظواهر و اسمش رو با خودمون ، یدک می کشیم و این در حالیه که تلاش می کنیم ، آگاهانه ، خودمون رو به خواب بزنیم و چشممون رو روی واقعیت ها و حقایقِ زندگی ، ببندیم . . .
آقا محمد متن بسیار زیبایی نوشته اید که من با کلمه کلمه اش موافقم ، درست میگی بهشت ودوزخ در درون ما انسهانست واین همان انعکاس رفتار و روحیات خودمان است که دنیای پرمحبت ویا پر از دشمنی را برای خودمان رقم می زنیم ،،،،
راستی استاد عزیز
سوالی داشتم ولی بی ربط به موضوع ولی چون دغدغه ذهنم وشاید خیلی ها شده میپرسم: اونایی که همانند شما اعتیاد به کار زیاد مثلا ساعت ۷تا۲۳ شب دارن چگونه به نیازشون پاسخ بدن؟؟آیا نیازشون قابل جل است؟؟
پاسخ دهید یا مطلبی در این مورد بنویسید
به نظر من مشکل از ندانستن نیست همه به اندازه کافی شعور و فهم دارن مشکل از دانستن کامل و دقیق ولی عدم عمل کردن ازآن است آن هم بخاطر ترس
کمتر نوشته ای میتونه در چند خط ، دیدگاهی رو عوض کنه یا اصلا دیدگاه جدیدی به آدم بده، این نوشته جزو هموناس
ممنون
خوندن این متن باعث شد حسابی به فکر فرو برم و رفتارم رو بازبینی بکنم ببینم روزی چند بار دارم چوب آتشین رو بر پشت نفر جلویی میزنم!
چه دردناک بود
سلام محمد رضا جان
۸۶ که این متن رو نوشتی ،تبعیدیان دوزخ اسیر جهل و طمع بودند،امروز فقط جهل و طمع جابجا شده بین دوزخیان.وگرنه دوزخیان هم میدونند چرا چوب اتشین بر پشتشون میخوره.
من در روزگاری زیسته ام که دوست داشتن عاشق هایش در روزمرگی معشوقه ها به دست فراموشی سپرده می شوند و این رنج است؛ مردم روزگارم این رنج را گرامی میدارند و آنرا زندگی می نامند…..
چه قدر زيبا بود
اما وقتي خودمون هم عشق حقيقي رو پيدا مي كنيم با اصرار از سر خودمون خلاصش ميكنيم
تا دوباره با رنج و درد هم اغوش بمانيم
سلام خدمت محمدرضا، استاد عزیز.
خیلی جالب بود.
این تمثیل من را یاد مفهوم تاخیر در تفکر سیستمی انداخت.
فرض کنیم فردی در میانه ی این حلقه متوجه قضیه میشود و تصمیم میگیرد که حلقه را قطع کند.
از خودش شروع میکند و دیگر چوب آتشین را به کسی نمیکوبد. همچنین سعی میکند دیگران را نیز دعوت کند به دست کشیدن از این کار.
ولی همچنان احتمالا تا مدتی چوب آتشین افراد دیگر را میخورد.
این فرد فقط اگر مفهوم تاخیر را درک کرده باشد، صبر میکند و به نکوبیدن خودش و دعوت کردن ادامه میدهد.
اگر مفهوم تاخیر را درک نکرده باشد، اگر حتی کسی قضیه حلقه را به او بگوید، او حداکثر تا مدت کوتاهی از کوبیدن دست میکشد ولی بعد از اینکه متوجه شد که هنوز از نفر پشت سری چوب آتشین میخورد، مطمئن تر از قبل و با شدتی بیشتر به کوبیدن چوب آتشین ادامه میدهد و داستان هم همچنان ادامه میابد.
خیلی ممنون برای این مطلب ارزشمند.
فردی رومیشناسم که رئیس یکی از سازمانهاست وبرای جبران رشوه هایی که میگیره درایام محرم و…خیرات میده،متاسفانه ریشه دورویی درجامعه خیلی زیاد شده
من تعبیر اینکه فرد خطاکار منتظرپاداش وبهشت باشه رو درک نمیکنم. شاید چنین افرادی آیه “ان مع العسر یسرا”را به عملکرد و وضعیت فعلی خود نسبت می دهند.
کاش روزی مجموعه ی “شیطان و فرشته ” تون چاپ کنید . همیشه از خوندن داستانهاش لذت میبرم . این مجموعه رو داخل گوشی همراهم ذخیره کردم . اینقدر با اشتیاق خوندم، تقریبا از حفظ شدم شون ولی با این وجود ترجیح میدم از روی متن بخونمشون . هر بار ، انگار اولین باره خوندم . ولی نمیدونم چی پشت این نوشته هست یا چه حسی در لحظه نوشتن شون داشتید که اینطور آدم رو به فکر وامیداره ، چیزی شبیه همون فلو شدن . و چیزی که برام جالبه اینه که برداشت من هر بار با دفعه ی قبل متفاوته ینی هر بار یه مصداق توی ذهنم تداعی میشه .
آااه ، داستانهاش خیلی آشنا هستن ، گاهی مصداق هاشون رو تووی خیابون و بین آدمای واقعی میبینم . چقدر دلم میگیره . می دونم دل گرفتن تنها کافی نیس !!! 🙁
.
.
از بین همه ش “در باب تنهایی” برای من یه چالش محسوب میشه . 🙂
سپاس و بدرود ….
سلام و خداقوت
استاد من با دیدن سایت شما و سایتهای مرتبط با شما ی سوالی برام پیش اومد اینکه چطور شما به راحتی مطالب رو با اعتماد و با هدف دسترسی تعداد افراد بیشتر منتشر میکنید؟به نظر من سایتهایی مثل متمم با هدف آموزشی و این تنوع مطلب کمتر پیدا بشوند و شخصا خیلی از بزرگواران رو میبینم که حتی وقتی وظیفه ی اونها تدریس هست حاضر به ارایه اطلاعات جامع نیستند.من هم خیلی دوست دارم که در زمینه نشر اطلاعات دست و دلباز تر باشم و اخلاق شما در این زمینه برای من جالب است.
هر بار که این نوشته رو میخونم یاد این کلیپ میفتم
http://hw6.asset.aparat.com/aparat-video/5ead0d71dee6ca97254c6d79094bab7a1694387.mp4
سلام سمانه جان ، سلام دوستان عزیزم
ممنونم که این کلیپ زیبا رو برامون گذاشتی.
من تا به حال ندیده بودمش.
چقدر خوبه که احساس همدلی، در وجود آدما ریشه داشته باشه و هیچ وقت اینو فراموش نکنیم که :
بنی آدم اعضای یکدیگرند ***** که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار ***** دگر عضوها را نماند قرار…
شاد باشید.