دکترای استراتژی داشت.
به او گفتم: فلان دوست من کمی افسرده است. گفت: اگر ماموریت و چشمانداز زندگیش مشخص بود، به این نقطه نمیرسید.
به او گفتم: اقتصاد کشور آزارم میدهد. گفت: من از اول هم به چشمانداز ۱۴۰۴ انتقاد داشتم. فرصتها و تهدیدها درست دیده نشده.
به او گفتم: آبمیوههای فلان شرکت را دوست دارم. گفت: موقعیتش در بازار مشخص نیست. ساندویچ شده است. از بالا توسط برندهای متمایز و از پایین توسط برندهای ارزان له خواهد شد.
به او گفتم: نوشتههای ولتر را دوست دارم. گفت: نخ تسبیح یکسانی بین همه دانههای نوشتههایش وجود ندارد. هر روز حرفی را زده…
به کلاس تحلیل رفتار متقابل رفته بود. جلسه دوم!
به او گفتم: فلان دوست من کمی افسرده است. گفت: کودک منزوی وجودش کمی خودنمایی میکند. برای جلب نوازش است.
به او گفتم: اقتصاد کشور آزارم میدهد. گفت: والد انتقادگرت بالا اومده! سعی کن ساختار شخصیتی متعادل داشته باشی.
به او گفتم: آب میوههای فلان شرکت را دوست دارم. گفت: بله! رنگهای زیبا و جذابیت طراحی بستهاش، کودک درونت را قلقلک میدهد!
به او گفتم: نوشتههای ولتر را دوست دارم. گفت: ساختار شخصیتی متناسب و مشخص ندارد. به طنزهای کودکانهاش نگاه کن و جملات بالغانهای که «ناگهان» در وسط نوشتههایش چپانده است!
روانشناسی یونگ را دوست داشت وسالها در پی آن بود.
به او گفتم: فلان دوست من کمی افسرده است. گفت: «نه! دینونوسوس کلاً همینطوری است. باید صبر کنی. فعلاً زندگی در لحظه را تجربه میکند. یک جور هادس – دیونوسوس. تو هم حرص نخور. هر کی هر جا ساکت شد تو نباید با دیمیتر برسی سراغش!».
به او گفتم: اقتصاد کشور آزارم میدهد. گفت: «دولت زئوسی همین میشود!».
به او گفتم آب میوههای فلان شرکت را دوست دارم. گفت: «جالبه! زیبایی بستهبندی افردویتت رو پر رنگ کرده! با آپولو تصمیم بگیر. به فاکتورهای تغذیه فکر کن!».
به او گفتم نوشتههای ولتر را دوست دارم. گفت: «هرمس کثافت!».
ادبیات خوانده بود.
به او گفتم: فلان دوست من کمی افسرده است. گفت: «بحری است بحر عشق که هیچش کناره نیست… آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست…»
به او گفتم: اقتصاد کشور آزارم میدهد. گفت: «یا رب این نودولتان را بر خر خودشان نشان کاین چنین مکر و دغل در کار داور میکنند…»
به او گفتم: آب میوههای فلان شرکت را دوست دارم. گفت: اما من «شرابی تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش…»
به او گفتم: نوشتههای ولتر را دوست دارم. گفت: «سعدی نخواندهای. وگرنه چنین مطالبی جذبت نمیکرد».
تاریخ خوانده بود.
به او گفتم: فلان دوست من کمی افسرده است. گفت: «با مطالعه در تاریخ ایران میبینی که مردم ما هرگز، هرگز، حتی در زمان حملهی اعراب چنین افسرده و غمگین نبودهاند. همه چیز معلول شرایط اجتماعی این روزهاست…»
به او گفتم: اقتصاد کشور آزارم میدهد. گفت: «همیشهی تاریخ، کشورهایی که منابع طبیعی داشتهاند، مستعمره و مستثمره شدهاند. از آغاز به کار جادهی ابریشم تا امروز…»
به او گفتم: آب میوههای فلان شرکت را دوست دارم. گفت: «دغدغههایت را بزرگ کن! این بحثها ارزش وقتگذاشتن ندارد. مهم نیست کدام آبمیوه بهتر از دیگری است…»
به او گفتم: نوشتههای ولتر را دوست دارم. گفت: او جعل تاریخ کرده است. نمایشنامههایی را که دربارهی پیامبران نوشته بخوان. تا وقتی بیهقی هست، سراغ چنین سطحینگرانی نرو…
خود را سالک میدانست و اهل عرفان.
به او گفتم: فلان دوست من کمی افسرده است. گفت: «به دست آوردن همراه رنج از دست دادن را هم به همراه دارد. پیامی از سوی من به او روان کن تا بداند که دل به دنیا نبندد که دنیا از ریشه دنی بودن و پست بودن است…».
به او گفتم: اقتصاد کشور آزارم میدهد. گفت: طمع و حرص. طمع و حرص. طمع و حرص. انسان از انسانیت خود فاصله گرفته…
به او گفتم: آبمیوههای فلان شرکت را دوست دارم. گفت: «همه چیز نعمت خداست. مقایسه نکن…»
به او گفتم: نوشتههای ولتر را دوست دارم. نگاهی عاقل اندر سفیه کرد و بیآنکه حرفی بزند رفت…
اما ای کاش همه دکترای استراتژی خوانده بودیم. یا درس ادبیات. ای کاش در پای مکتب یونگ زانو زده بودیم و جسم را در راه سلوک فرسوده کرده بودیم. کاش تاریخ را به صورت «تحلیلی» میشناختیم نه به عنوان «داستان». کاش در تحلیل رفتار متقابل، به ما گفته بودند که طرف روبروی تو هم بخشی از این «تقابل» است و تو یک سویه نمیتوانی گفتار و رفتار او را تحلیل کنی…
چنین شد که سواد ما محدود شد به تک جملههایی که در کلاسها و کتابها و رسانهها شنیدیم و خواندیم. خرده دانش خود را مانند «چکش» به دست گرفتیم و «میخ»ها را جستجو کردیم و پیچها و چوبها و دیوارها و انسانها و کلاغها و همه و همه را «میخ» دیدیم تا «چکشی» که در دستمان بود حرام نشود…
آنها که فقط یک حوزه از دانش را میشناسند، فکر میکنند تمام دانش را فهمیدهاند و آنها که چند حوزه را میآموزند، میفهمند که دیگر هیچ چیز از دانش نمیدانند. سواد محدود و تعصب نامحدود، چنانمان کرد که یونگ فریاد زد: «من یونگین نیستم» و مارکس نوشت: «من هرگز مارکسیست نبودهام» و سارتر نوشت: «من اگزیستانسیالیسم را نمیفهمم» و نیچه نوشت: «نیهیلیسم؟ نیهیلیسم چیست؟!».
اگر چه برای ما، یونگ و مارکس و نیچه و سارتر و سایه و آرکتایپ و اقتصاد و ارزش و تهی بودن و فلسفهی وجود، نقل و نباتی است که شیرینی محفلمان است و در کنار چای، به همان سادگی و سرعت، مصرف میشود… چنین نگاهی، دنیا را در چشم ما سادهتر و قابل فهمتر میکند. حس خوبی است وقتی فکر میکنی دلیل همه چیز را میفهمی! و این یعنی لذت زندگی! اگر چه با تکبعدی شدن، دنیا را برای اطرافیان خود به جهنم تبدیل میکنیم…
خداوندا. اگر قرار است دانشی را نیمه کاره به من بیاموزی، مرا از نعمت دانستنش محروم کن. آمین!
برند و برندسازی خوانده بود.
…
به او گفتم: فلان دوست من کمی افسرده است. گفت: برای توسعه برند شخصی اش کاری نکرده، آخرش همین میشه دیگه.
به او گفتم: اقتصاد کشور آزارم میدهد. گفت: اون موقع که همه کشورها به فکر بودن متاسفانه روی همه چیز کار کردیم جز جا انداختن برندی برای کشورمون.
به او گفتم: آبمیوههای فلان شرکت را دوست دارم. گفت: بخاطر برند قوی و جاافتاده اش اینقدر دوس داری و گرنه لب نمی زدی!
به او گفتم: نوشتههای ولتر را دوست دارم. گفت: معلومه یک برند شخصی مثال زدنیه! از فیلسوفان و نویسندگانِ نامدارِ فرانسوی. مشهور به مخالفت با کلیسای کاتولیک، حمایت از آزادی مذهب، آزادی بیان، و جدایی دین از سیاست و همچنین شجاعت در بیان نظریات.
سلام.
میخوام از سارتر کتاب بخونم.
“تهوع” شروع خوبیه؟
تشکر.
سلام من فکر کنم دارم همش از چکش شعبانعلی استفاده میکنم :)ممنون از مطالب خوبتون پایدار باشید.
یاد شعر مولانا افتادم : هر کسی از ظن خود شد یار من …. از این پست بسیار لذت بردم.
میخوام یک پرگار بردارم و سوزنش رو وسط یک صفحه بگذارم و بازوئیش رو باز کنم و یک دایره بکشم، این دایره میشه من ٍ تک بعدی ، من و دانشم ، من و درکی که از دنیا و زندگی دارم چه زندگی تحصیلیم ، چه شخصی و چه شغلی هر چیزی هم خارج این دایره برام یک افقه که با ابزار دانش و ادراکاتم تفسیرش میکنم و حتی قضاوت من هم برخاسته از همین مساحت دایره است. ،حالا بازوئی رو بیشتر باز میکنم ، خیلی بیشتر و این دفعه روی صفحه نمیذارمش، روی فضا میگردونم ، حالا محدوده ای رو مشخص کردم که فکر هم نکنم بشه بهش گفت کره،از جایی شروع میشه و به نامتنهای میره ، میشم من ٍ چند بعدی، حالا من و دنیام، من و زندگی شخصی و علمی و شغلیم ، چند وجهی هستیم، حالا من میدونم که احتمال اشراف داشتن مطلق من روی مطلب و دانشی خیلی کمه، میدونم که خیلی محدود هستم و هر چقدر هم که برای پرورش خودم تلاش بکنم باز هم کمه، آگاه میشم که آگاهی اندکی دارم، کانون توجهم از خودم برداشته میشه و به دیگران هم “فکر” میکنم ، سعی میکنم که “تغییرات مثبت” ایجاد کنم ، بیشتر فکر میکنم و کمتر ادعا، سعی میکنم که عکس العمل و احساساتم را “انتخاب” کنم ، مثلا انتخاب کنم که آرامش داشته باشم ، بجای اینکه به دنبال آرامش بگردم. اما یه درد و رنج ضمنی همیشه با من هست، از اون دردهایی که تو نوشته های دکتر شریعتی موج میزنه، از اونهایی که میره میشینه گوشه ذهنت و شروع میکنه به تکه تکه بلعیدن روحت، از همونها که میگن :مرد را دردی اگر باشد خوش است …حالا میخوام اون پرگار رو کاملا باز کنم ، بشه یک خط ، سر سوزنی پرگار رو بزارم رو صفحه ، اگر هم پرگار رو دوران ندم، مهم نیست، الان دیگه محوریت از روی “من” برداشته میشه، دیگه دنیا و دانش پسوند “م” نمیگیره و با حد داشته شدنشون از جانب من , تعریف و محدود نمیشن، بی نهایت هست و من جزئی از اونم . گمان میکنم که در این شرایط من برای “هر” چیزی آماده باشم ، گمان میکنم که دیگه درد و رنج و لذتی در کار نباشه ، ناصی و کامل بودن هم جائی برای مطرح شدن نداشته باشه ، گمان میکنم که دیگه قضاوت نمیکنم و از قضاوتی هم نمی رنجم، به دنبال “بهتر کردن” باشم ولی “تغییر” نه . آرامش یک “انتخاب” نباشه ،بلکه فقط ” باشه ” ، مثل” انعطاف پذیری” آب . یک صفت ضمنی موجود باشه .گمان میکنم که در این حالت همه چیز در کنار هم کامله و شاید فقط کافیه که من هم نقش “خودم “رو بازی کنم و البته میتونم خودم رو به نحو احسنت بازی کنم.
پی نوشت :
– به هیچ وجه من الوجوه قصد تفکیک بندی انسانها و “قضاوت” رو نداشتم .
– باور کنید من آدم کم حرفیم ولی برای اینکه بگم منظورم چی هست و چی نیست مجبور شدم مفصل شرح بدم. امیدوارم که من رو به خاطر دانش کم و اظهار نظرم در این باره ببخشین .
بوسه بر دست استادی که اندیشیدن را به من آموخت نه اندیشه ها را!
سلام محمدرضاجان
فکر می کنم بین شناخت و دانش و تجربه فرق است . انسان با شناخت به این دنیا پا میذاره کودک در بدو تولد دانشی ندارد و با شناخت متولد می شود و در طول زمان دانش از انواع مختلف به او معرفی می شود . هرچه میزان این دانش در او بالا می رود شناخت بیشتری در او گم می شود شاید بشه گفت شناخت همه چیز رو برای زندگی کردن در انسان فراهم میاره اما وقتی به دانش دست پیدا می کنیم شروع می کنیم از دریچه دانش صحبت کنیم و شناخت در ما گمشده “فلان دوست من کمی افسرده است ؟” شناخت ” دعوتش کن اگه میشه بیاد با هم گپ بزنیم شاید یه چرخی بزنه بهتر شه چه میدونم؟”
“آری ندانستن صمیمی ترین است”
شناخت ما رو از عیر طبیعی بودنها رها میکنه و درمان میکنه “عیب یک انسان طبیعی بودن چیست؟”
نقل قولی میکنم از یکی از اندیشمندان :
“دانشمندان مردمی افلیج هستند و از مغزشان آویزانند. آنان همه چیز را بجز واژه ها فراموش کرده اند.آنان نظام دهندگان بزرگی هستند.آنان نظرات زیبایی جمع آوری می کنند و آنها را در الگوهای قشنگی کنار هم می چینند.ولی این تنها کاری است که از ایشان بر می آید. آنان چیزی را نشناخته اند, ولی خودشان و دیگران را فریب می دهند و وانمود می کنند که همه جیز را میدانند
آری , دانشمندان چنین هستند. بیرون کشیدن آنان از جایگاهشان بسیار مشکل است.آنان در دنیای خاص خودشان زندگی میکنند. آنان فراموش کرده اند که در واقعیت , بجز واژه ه ها چیز دیگری هم هست.آنان کاملا کرو کور هستند . نمی توانند بشنوند , نمی توانند ببینند و نمی توانند احساس کنند. واژه ها فقط واژه هستند. نمی توانی آنها را ببینی یا احساس کنی.
ولی واژه ها قادرند به تو نفس بزرگی بدهند.
ندانستن به معنای جهل نیست . ندانستن جهل نیست بلکه وضعیت معصومیت است نه دانشی و نه جهلی . ندانستن فراسوی هر دو است.
دانش درست مانند غبار است و شناخت مانند آیینه
مرسی از شما
سلام،
برخی از نوشتههای شما با سعهی صدرند و برخی دیگر انتقادهای صریح و تند و شاید ناکامل.
هرکس از زاویه فهم و دانش خود به موضوعات مینگرد و این طبیعت زندگی همهی ماست. به نظر من این موضوع تنها وقتی ایراد دارد که خود را همه چیز دان فرض کنیم.
انتقادی که به متن شما داشتم نتیجهگیری از دیالوگها بود. خود من انسانهای شریف بسیاری را میشناسم که در صحبت با من همینگونه سخن میگویند ولی به تجربه دریافتهام که علتش این نیست که فکر میکنند همهچیز را میدانند؛ علتش آن است که گاهی برای مصاحبت با من وسیلهی بهتری ندارند، گاهی نگرانند که نداشتن پاسخ مرا آزار دهد، گاهی شیوه و فرهنگ نظر دادنشان اینگونهست.
اگر انسانها را به دلیل نظر دادن در چارچوب فهم و علمشان ملامت کنیم، فکر نمیکنم کسی باشد که مشمول ملامت نشود. همهی ما علم محدود داریم و هرقدر هم که حوزههای مختلف را مدنظر قرار دهیم، فکر نمیکنم بتوانیم همه حوزهها را پوشش دهیم.
قطعاً نمیشه همهی حوزهها را پوشش داد. اما میشود از ۴ موضوعی که در یک گفتگو مطرح میشود در مورد ۲ تا ۳ موردش نظر داد و در مورد یکی از اونها ساکت شد.
ضمن اینکه اگر «اظهار نظر» باشد طبیعی است اما اگر به «قضاوت» منجر شود خطرناک میشود.
این روزها اگر توی سر گربهی توی خیابون بزنی بهت میگه: تو گربهی پنهان درون خودت رو در من دیدی و چون اون رو سرکوب کرده بودی اینجا رفتار ناخودآگاه نشون دادی.
کسی که چنین حرفی میزنه احتمالاً ننشسته و A Girl’s Diary فروید رو نخونده که لغت Suppress و Suppression رو بفهمه و پروجکشن رو هم بعیده بدونه یونگ اولین بار کجا به کار برده، اما چون یک بار یک ساعت وقت گذاشته و در این حوزه چیزی خونده یا نوشته، احساس میکنه همهجا باید از این دانش استفاده کنه.
من فکر میکنم کسی که مطلبی رو خیلی تخصصی یاد بگیره دلیل نمیبینه همهجا ازش استفاده کنه.
من با دکتر فرهنگی که پدر علم ارتباطات هستند یا دکتر حیدری که پدر علم مذاکره هستند یا دکتر مشایخی که پدر دینامیک سیستم ایران هستند و … دوستی نزدیک دارم. اما ندیدهام که دکتر فرهنگی یا دکتر حیدری یا دکتر مشایخی در صحبتهای خیابانی و دوستانه به سراغ دانششان بروند (اگر چه در بیانات و رفتارشان مستتر است)
حالا بیا دانشجویانشان را ببین. میخواهی کوپن پرواز رو بگیری میگن: «برو یک ارتباط اثربخش برقرار کن» و «کمی مذاکره حتماً برای دور زدن جمعیت کافیست» یا «در فاصلهی دو ایستگاه اتوبوس، دینامیک چهار حلقهای برای بازار طلای ایران تعریف و تحلیل میکنند!»
مثال هایی که در این کامنت آوردید من را یاد قانون ششم یادگیریتون انداخت: ” دانش واقعی رسوب نمیکند”. فکر میکنم دوباره خوندنش بعد از این نوشته مفید باشه.
http://www.shabanali.com/ms/?p=4897
در مدرسه آموخته ای گر چه بسی علم
در میکده علمی است که آموختنی نیست
به جز انگور که شد مفتخر از حرمت می دیگران را همه قدر و شرف از اجداداست
هر کس که بداند و بداند که بداند اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
هر کس که بداند و نداند که بداند بیدارش نمایید که بس خفته نماند
هر کس که نداند وبداند که نداند لنگان خرک خویش به منزل برساند
هر کس که نداند و نداند که نداند در جهل مرکب ابد الدهر بماند
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نَجُست اسرار من …
سلام استاد
بسيار زيبا بود.
استاد عزيز يك سوال:
من در مطالعه و انتخاب موضوع دچار مشكلي هستم و آن اينكه نمي توانم خودم را به شاخه خاصي از مديريت محدود كنم.
دوست دارم در شاخه ها و ابعاد مختلف بخصوص در مديريت تا اوج برسم و اين علاوه بر وسواسي كه براي درست آموختن و كاربردي ساختن دارم در كنار گستردگي دامنه اين رشته،استرس عجيبي به من وارد مي كند.راستش را بخواهيد فكر مي كنم به اندازه كافي وقت ندارم آخه ۴۱ سالمه. خواهش مي كنم راهنمايي كنيد.
راستي ديروز از طريق موبايل تشكرم را بابت متن زيباتون ارسال كردم ولي مثل دفعات ديگه كه از موبايل ارسال كردم، نظرم ثبت نشد.اين خودش مشكلي نيست ميخوام راه ارتباطي ام دچار مشكل يا محدوديت نشده باشه. لطفا مرا راهنمايي كنيد ممنون
جهان مکان بسیار بزرگی است. اگر فقط ما وجود داشته باشیم به نظر می رسد فضا بطور اسفناکی هدر رفته است.
– کارل سیگن –
http://bigbangpage.com/?p=6505
“هرمس كثافت” ؛))))
با سلام
منبع این دو جمله را لطفا ذکر کنبد:
۱٫ سارتر نوشت: «من اگزیستانسیالیسم را نمیفهمم»
۲٫ نیچه نوشت: «نیهیلیسم؟ نیهیلیسم چیست؟!».
سپاس
Intellectuals
Paul Johnson
Phoenix 2013
سلام
منظورم این بود این دو بنده خدا در کدام کتابشان این جمله را آورده اند؟ یا منبع کتاب فوق الذکر چیست؟
تشکر
خود این کتاب، رفرنس تک به تک جمله نداره. از این کتابهاست که تهش رفرنس داره (کتاب، دانشگاهی نیست). اما خود کتاب پاول جانسون به اندازهی کافی Citation داره که قابل اتکا باشه.
بعید می دونم این دو جمله درست باشه لااقل من جایی ندیدم و جستجوم نتیجه نداد ( برخلاف جمله یونگ و مارکس)
در ضمن :
http://www.adinehbook.com/gp/product/9644480236/ref=sr_1_1000_1/938-5592099-6159510
http://www.adinehbook.com/gp/product/9645620406/ref=sr_1_1000_1/938-5592099-6159510
http://www.adinehbook.com/gp/product/9643290824/ref=sr_1_1000_1/938-5592099-6159510
من اسم این پست رو توی facebook نخوندم، و اولین چیزی که به نظرم اومد غرق شدن در یک دنیای تک بعدی بود… دنیایی که مال خیلیهامون هم نیست ولی دوسش داریم و فکر میکنیم چون این حوزه رو دوست داریم پس مال ماست… من فکر میکنم این تفکر تک بعدی از انحصارطلبی آدم ها میاد و bias یی که توی مغزشون دارن… این اتفاق برای خود منم خیلی به وفور میفته… کاش مغزمون انقدر با lable کار نمیکرد…
یکی این پست محمدرضا شعبانعلی رو خوند
بهش گفتن : اوضاع اقتصاد ایران خوب نیست. هیچی نگفت
بهش گفتن نظرت راجع به ولتر چیه؟ هیچی نگفت
بهش خیلی چیزای دیگه گفتن بازم هیچی نگفت
گفتن زنده ای اصلا؟ چرا هیچی نمیگی؟ گفت : دیگه جرات حرف زدن ندارم 🙂
حق با شماست
من هم خیلی جاها این کار رو کردم (اعتراف) ولی بیشتر مربوط میشده به اوایل آشنایی با یک موضوع.بعدا که بیشتر خوندم، اظهار نظرهام کمتر متعصبانه شده و کمتر هر چیزی رو به اون حوزه ربط دادم. شاید هم این یه جور شیوه یادگیری باشه برای تثبیت و محک زدن چیزی که یاد گرفتیم. بعد یه مدت نقص مطلب که برای خودمون معلوم شد، دیگه ادامه پیدا نمی کنه. برای من تقریبا این طوره. اولی که یه چیزی رو یاد می گیرم زیاد این طوری میشه.باید برای یکی تعریف کنم که ازش بازخورد بگیرم
خیلی تلنگر خوبی بود ولی.ممنون
من این یک تکه از کتاب «مائده های آسمانی» نوشته سید علیرضا بهشتی رو خیلی دوست دارم. شبیه اون چیزیه که شما بهش اشاره کردید :
به مانند راهروهای دادگستری که در آنها به هر بازپرس و دادیاری «قاضی محترم» خطاب می شود، در دینا هم هرکس که چهار جلد کتاب خوانده باشد و حرف دانشمندان را برای این و آن نقل کند نامش «عالم» است. با این حال همه اهل دنیا می دانند که میان شهر علم و شهر نقل، فرسنگ ها فاصله وجود دارد
نقال ها مثل بقال ها هستند، با این تفاوت که به جای نخود و لوبیا به مردم فضل می فروشند…نقال ها هم از خود چیزی ندارند و اگر نو به نو از شهر علم برایشان روزی نرسد حرف های کهنه شان را کسی نمی خرد… پس عالم کیست؟ کسی که در شهر علم را یافته باشد، دری که از درون دل انسان ها باز می شود …
کتاب خیلی دلنشینی بود. این همه شما کتاب به ما معرفی کردید، یک بار هم برعکس 🙂 اگر این کتاب رو نخوندید (که بعید میدونم با این حجم مطالعاتی که دارید) حتما بخونیدش
خیلی ممنونم از معرفی این کتاب شیوا جان.
راستش آره. این کتاب رو خوندم.
زمانی که این کتاب رو دیدم البته نمیدونستم چیه.
اما اسم میرحسین موسوی و شباهت اسمگذاری کتاب با «مائدههای زمینی» آندره ژید، منو به خرید ترغیب کرد و واقعاً خوشحالم که به این بهانه، اسم این کتاب رو مطرح کردی.
… ” هر شب آرزویی بر بالش من غنوده است. هر سپیده دم همانجا بازش می یابم. شب همه شب بر بالین من بیدار نشسته است. راه پیموده ام، خواسته ام آرزوی خود را خسته کنم اما جز جثه ی خود، چیزی را نیازرده ام. نمی دانم امشب چه خوابی می توانستم ببینم. چون برخاستم همه آرزوهایم عظش داشتند … ” (مائده های زمینی)
محمدرضای عزیز، وقتی اینجا خوندم که گفتین کتاب «مائدههای زمینی» آندره ژید، رو خوندین، خیلی خوشحال شدم. میدونی … من عااااااشقشم. من چند سال قبل خوندمش ولی هر وقت دوباره میخونمش باز هم برام تازگی داره و ازش لذت می برم. کتاب صوتی و کتاب الکترونیکی ش رو هم توی وبلاگم گذاشتم و اگه بخوای و دوست داشته باشین براتون ایمیل می کنم. 🙂
… …ناتانائیل، تنها خداست که نمی توان به انتظارش ماند – در انتظار خدا به سر بردن یعنی در نیافتن این که خدا در توست – خدا را با خوشبختی مسنج و همه خوشبختیت را در لحظه گذرا بنه.
به غروب چنان بنگر که بایست روز در آن میمرد، وبه روز چنان که هر چیز در آن میزاد.
کاش دید تو در هر لحظه، نو باشد. فرزانه آن کسی است که از هر چیز به شگفتی افتد.
برای من خواندن اینکه شن ساحل ها نرم است کافی نیست. می خواهم پای برهنه ام این نرمی را حس کند. معرفتی که قبل از آن احساسی نباشد برای من بیهوده است.
هرگز در این جهان چیزی ندیده ام که حتی اندکی زیبا باشد مگر آنکه در دلم آرزو کرده ام تا همه ی مهر من آنرا در بر گیرد.
نه! این همه ستاره که در آسمانست، این همه مروارید که در دریاست، اینهمه پرهای سفید که در کناره خلیج ها ریخته است، من هنوز همه را نشمرده ام.
تمامی زمزمه های برگ ها را و تمامی لبخندهای شفق را، تمامی خنده های تابستان را نیز. و اینک دیگر چه بگویم؟ چون دهانم خاموشی گزیده می پنداری دلم آرام است ؟
(از کتاب مائده های زمینی _ آندره ژید)
شهرزاد جان آدرس وبلاگت رو بذار اينجا خب بيايم بخونيمت 🙂
قربوووون تو دوست گلم برم که منو تحویل گرفتی تو حداقل!!! 😉 😉
والا دلم میخواد خیلی … که دوستهای نازنینی که اینجا دارم مثل تو ، مخاطب نازنین وبلاگم هم باشن . ولی خوب می ترسم اینطوری تبلیغ بشه…!! 😉 اگه صاحبخونه محترم این خونه اجازه بدن آدرس وبلاگمو اینجا میذارم. 🙂 🙂
البته اینو هم بگم مریم جون که وبلاگ من اصلاااااا اصلا اصلا به پای این خونه مجازیمون که یه جورایی هم خونه عشقه و صحبت هاش و مطالبش و خلاصه همه چیش ….. نمیرسه هااااا …;) فقط سعی من اینه که این وبلاگ ساده، فقط محلی باشه برای الهام بخشیدن به دیگران و نوازش روح های خسته و … و یادآوری این نکته که چقدر زندگی شگفت انگیزه … : )
شهرزاد عزيزم تو از دوستاي خوب مني كه به لطف اين خونه ي عشق ( البته به قول تو ، يادم نرفته كه حق مالكيت معنوي اين اسم مال توئه ؛)) باهات آشنا شدم.
خيالت هم راحت ،نوشتن اسم وبلاگت هيچ ايرادي نداره، اينو از قول محمدرضا ميگم كه يه بار در جواب كامنت يكي از بچه ها گفته بود نوشتن اسم وبلاگتون اشكالي نداره 🙂
پس آدرس وبلاگت رو بذار كه روح خسته ي من خيلي به نوازش احتياج داره.
مریم عزیییییییییزم. :*
پس به “یک روز جدید” خوش اومدی.، خیلی زیااااد. 😉 🙂
http://1newday.persianblog.ir
درضمن منم خیلی خوشحالم که با تو مریم نازنینم و دوستان نازنین دیگه در اینجا آشنا شدم. این آشناییها برام خیلی ارزشمنده. امیدوارم همیشه زندگیت شگفت انگیز و شاد باشه عزیز دلم.
آآاامین (برای خودم که شکر خدا هیچی رو درست و حسابی نمیدونم و امروزه مغزی دارم نزدیک به تهی).ولی گاهی از احساسمون و چیزهایی که شخصا لمسشون کردیم با دیگران حرف میزنیم. اون هم چون این اندازه ش شاید برای قطع نشدن ارتباط با مردم لازم باشه…
عالی بود ممنون…
سلام آقای شعبانعلی.برخلاف بقیه دلم می خواست حداقل در رشته ای که تحصیل می کنم اونقدر غرق بشم که مانند یکی از این حالتهایی که ذکر کردید.مفاهیم اون رشته در وجودم نهادینه بشه.ولی مشکل من اینه که با درسام زندگی نمیکنم دوست داشتم غیر از این بود.از نوشته زیباتون لذت بردم.
نهادینه شدن یک بحثه و فیلتر شدن مکانیزم ادراک ذهنی یک مشکل دیگه.
به قول مولوی:
تو به چشم خود زدی شیشهی کبود
زان سبب دنیا کبودت مینمود…
خیلی زیبا بود محمدرضای عزیز، ممنون … واقعا لذت بردم.
با اجازه … میخوام چندخطی از “اوشو” رو اینجا بیارم که فکر میکنم تاییدی زیبا بر این پست زیبا هستش … :
“شما جهان را آنطور که هست نمی بینید، بلکه طوری جهان را می بینید که ذهنتتان به شما دیکته می کند…. در صورتی که شما قادر نباشید ذهن خود را کنار بگذارید و مستقیما و با آگاهی خالص به هستی بنگرید، هرگز موفق به مشاهده حقیقت نخواهید شد …”
به من گفت فلان دوست من کمی افسرده است: به او گفتم اگر دوست صمیمی ات است باهاش حرف بزن، شاید نیاز داره با کسی که درکش میکنه صحبت کنه، شاید از اون دوره های مقطعیه که برای هممون توی یه سن و سالی پیش میاد ولی تنهاش نذار…
.
به من گفت اقتصاد کشور آزارم میدهد: به او گفتم، متاسفانه همه مان آزار میبینیم، اما امید داریم به بهبود اوضاع و سعی می کنیم به نوبه ی خود از هیچ تلاشی فروگذار نکنیم… تغییر اوضاع اقتصادی یک کشور به تصمیمات بسیار مهمی بسنگی دارد که به دست من و تو نیست، اما سعی می کنیم بوی بهبود ز اوضاع جهان بشنویم…
.
به من گفت آبمیوههای فلان شرکت را دوست دارم، به او گفتم : جدی؟ خیلی دلم می خواد بدونم کدوم طعم آبمیوه رو بیشتر دوست داری؟ پرتقال؟ انبه؟ انگور؟ آناتاس؟….
.
به من گفت نوشتههای ولتر را دوست دارم، به او گفتم، تا حالا فرصت مطالعه ی دقیق آثارش رو نداشتم اما الان خیلی کنجکاو شدم که در موردش بیشتر بدونم…
.
و این من، دوره های تحلیل رفتار متقابل و mbti و…رو گذرونده و کمی هم با روانشناسی یونگ و آرکتایپهای معروف و .. آشنایی دارد و عاشق واقعیِ مطالعه ی ادبیات و فلسفه و عرفان است…..
خسته نباشی مهندس، عالی بود عالی….
اصلاً یکی از آفات مطالعه(به ویژه مطالعه کم) همینه. با دیدگاه دو سه نفر آشنا میشیم سعی میکنیم کل معادلات هستی رو با فهم ناقصمون از آموزه های اون دو سه نفر حل کنیم(یکی از علائمش پرحرفی در مورد اون مفاهیمه.).
این تک بعدی دیدن “در ابتدا” تا حدی هم اجتناب ناپذیره. طبیعیه وقتی آدم با MBTI آشنا میشه همش دنبال اینه خودش رو، بقیه رو با این عینک ببینه. یه جور تمرین هم هست. تمرین به کار بردن دانسته های تازه. ولی اگه با بقیه عینک ها هم آشنا نشه و از این مرحله میانی نگذره، با “توهم دانستن” خو میگیره .
بعضی وقتام وجود این همه عینک آدمو گیج میکنه. بلاخره یونگ درست میگه یا یونگ؟ آدلر و پیاژه و بقیه چی میگن این وسط؟
بلاخره زندگی و دنیا هیچه(شوپنهاور،صادق هدایت خودمون،…) ؟ یا هیچ نیست(نیچه..)؟ و…
اما اگه با عینک های مختلفی به دنیا نگاه کنیم، کم کم دید یکپارچه تر و جامع تری نسبت به مسائل پیدا میکنیم. کمتر اظهار فضل میکنیم در مورد تنها عینک(چون عینکهای زیادی داریم). آخرشم متوجه میشیم که این عینکها خیلی متفاوت نیستن.
خودم به شدت اینطوری بودم و فکر کنم هنوز هستم(کمی کمتر). اخیراً دارم یک چکش اگزیستانسیالیستی(نیچه، یالوم،گلسر…) پیدا کردم، هی دارم میخ میزنم به در و دیوار.
چند ماه پیش با چکش Lean تمام میخ های businessی رو میزدم. چکش کلیفتون، چکش “محمدرضا”(اوائل آشنایی زیاد از این چکش استفاده کردم)، چکش یونگ و…
اخیراً آلرژی پیدا کردم به این ویژگیم. وقتی احساس میکنم دارم یه چکش جدید پیدا کردم سعی میکنم چکشهای مشابه پیدا کنم ببینم اونا به چه دردی میخرن.
پ.ن: دوستی دارم چند ساله تو چالهی “شوپنهاور” گیر افتاده. اگه دست کمک به سوی “یالوم” دراز کنه، راحت از چاله در میاد…
سلام هیوا خانم جالب نوشتید.
دانشجوی ریاضی بود
گفتم ببین اون کوه امروز چه رنگ قشنگی داره
گفت: علتش سایه ی ابراست و موقعیت خاص خورشید توی این موقع روز
قشنگ نوشتی محمدرضا
کفم ببرید
حقا که از ادیبان شامخ این دیارید!!!
همین نگاههای متفاوت و ناقص هستن که دنیای متفاوت و ناقصی رو برامون ساختن. همینه که اگر من با ده نفر در ارتباطم، ده قضاوت مختلف هم در موردم وجود داره. هر کسی با دانش و نگاه خودش چه کامل چه ناقص. اگرچه خیلی هاش آزاردهنده هستن اما میشه ساده و بی تفاوت از کنارشون گذشت هر چند خیلی وقتها این گذشتن سخته! ولی لطفی که داره اینه که تو چنین فضایی و بین همچین مردمی، انسانهای کامل و دانا با اینکه انگشت شمارن، مثل ستاره جلب توجه میکنن و دیده میشن.
بی نظیر نوشتید. خیلی خیلی زیبا بود…
لال از دنیا نری بلنــــد بگو آمـیـــــــــن! :))
خب حقیقتا هیچی نمیشه گفت!
من عذر میخوام از شما.
!?
خب خانوم محترم!
یه شکلکی، یه چشمکی، یه چیزی به این جملت اضافه میکردی که آدم فک نکنه ناخواسته جمله ای به کار برده که به کسی توهین شده!
اصلا من از “خودم” عذرخواهی میکنم که ناآگاهانه از شما عذرخواهی کردم! (داری عزت نفسووو! 🙂 )
ماهیت جمله منم چیزی شبیه حرف شما بود آقای خامه فروش 🙂
چرا نوهین!! من از طرف خودم گفتم! من از عذرخواهی که الان متوجه شدم شما بودین نه “ناشناس” تعجب کردم! عزت نفس شما مستدام:)
🙂 🙂
راستی یادم رفت بگم به نظر من اون قسمت ادبیات خوندش از همه متن جالب تر بود.
با این سرعتی که علوم به روز میشن ودر هر شاخه ای از علم، مطالب جدیدی کشف میشه فکر نمی کنم حتی در یک شاخه از علم هم بتونیم کامل باشیم.
سلام…چقد قشنگ بود..ازون نوشته هاتون بود که بعد مدتها ب دلم نشست….