هنگام قدم زدن در شهر سالزبورگ اتریش، مجسمههای گاو در گوشه و کنار به چشمتان میخورد. در مغازههای کوچک فروش یادگاری هم، جدا از شکلاتهای موتسارت – که یادگاری اصلی آن شهر است – معمولاً مجسمهها و جاسوییچیها و عروسکهایی به شکل گاو میبینید.
در قلعهٔ معروف سالزبورگ هم که روی فستونگزبرگ (Festungsberg) قرار دارد، باز هم مجسمهٔ گاو میبینید (Festung = قلعه و Berg = کوه).
بسیاری از مجسمههای گاو در سالزبورگ، دو رنگ هستند. به این شکل که نیمهٔ چپ و راستشان رنگ متفاوتی دارد.
مردم محلی داستان جالبی برای دو رنگ بودن این گاو تعریف میکنند. فرصت نشده صحت داستان را ارزیابی کنم. اما به هر حال، داستانی است که همهٔ مردم سالزبورگ آن را میدانند و اگر بپرسید برایتان تعریف میکنند.
ظاهراً در قرن شانزدهم، رعیتها و بردگان شورش میکنند و میخواستهاند سالزبورگ را تسخیر کنند. آنها – که از توانایی کافی برای جنگیدن برخوردار نبودهاند – استراتژی محاصره را انتخاب میکنند. میگویند آنقدر شهر را محاصره میکنیم تا از گرسنگی تسلیم شوند.
محاصره همواره یک استراتژی فرساینده برای دو طرف است. چون محاصرهکننده هم نمیتواند به صورت نامحدود به این کار ادامه دهد. بنابراین برنده کسی است که دیرتر فرسوده شود.
چنان که تعریف میکنند، آذوقهٔ مردم سالزبورگ به پایان رسیده بوده و زمزمههای تسلیم در مردم شهر شنیده میشده است.
اما ناگهان ایدهای به ذهن سربازان شهر میرسد. آنها آخرین گاو شهر را به روی پشت بام میبرند و درست پیش چشم شورشیان میچرخانند. گاو بسیار سالم و سرحال و به اصطلاح چاق و پروار بوده است.
یکی دو روز گاو را پیش چشم بردگان میچرخانند. بعد برای این که مشخص نشود فقط یک گاو مانده، هر شب گاو را رنگ میکردند تا چنین وانمود کنند که گاو و گاوهای دیگری هم هست.
روزها گاو رنگ شده را روی بام و به شکلی که محاصرهکنندگان ببینند میچرخاندند و شبها آن را رنگ میکردند تا برای فردا آماده شود.
گفته میشود که رعیتها متوجه نشدند که همهٔ این گاوها یکی هستند. به همین علت، با خود گفتند که این شهر هنوز آذوقهٔ بسیار دارد و با این همه گاو محاصرهٔ ما به طول میانجامد.
آنها محاصره را رها کردند و بازگشتند و با این ترفند، شهر تسلیم نشد.
امروز گاو دو رنگ نماد جشن پیروزی مردم سالزبورگ است و یادآوری ترفند موفقی که استراتژی محاصره را شکست داد.
همیشه با دیدن این گاوهای دورنگ از خود پرسیدهام: اگر رعیتها اندکی بیشتر دقت میکردند و میفهمیدند که گلهٔ گاوی در کار نیست، امروز نماد سالزبورگ چه بود؟
سلام
به نظرم بازم هم همین نماد گاو دورنگ میشد سمبل اون شهر. منتهی تفسیر و داستان متفاوت بود. رعیت ها میگفتن دشمن قصد داشت ما رو با این ترفند گول بزنه اما ما فهمیدیم و همین شد عامل پیروزی ما.
سمبل همونه نگاه بهش و تفسیرش متفاوت بود.
سلام محمدرضای عزیز
من همون رعیت زاده ی رعیت زاده ی رعیت زاده ام.
بزارید منم از یه سالزبورگ دیگه و از رعیتی های قدیمیِ دور و برم براتون قصه بگم.
راستشو بخواید خیلی وقت پیش، ما رعیت زاده ها یه منافع داشتیم که دست سالزبورگی ها بود. ولی خوب سالزبورگی ها به جای اینکه هوای ما رعیت زاده هارو داشته باشن یا باهاش عیش و نوش میکردن و به خودشون میرسیدن، یا هم میدادنش به دست همسایه های غربی و غربیترشون!
خوشبختانه ما رعیتی ها تونستیم توی چهل و اندی سال پیش، دست سالزبورگی ها رو از منافعمون کوتاه کنیم، اما یه عده از سالزبورگی های منفعت طلب و خیلی زرنگ ، وقتی دیدن اوضاع براشون خیت شده ، قبل از لو رفتنشون یا فرار کردن و در رفتند یا هم رنگ عوض کردن و به ظاهر رعیتی شدن ؛ حالا هم در لباس رعیت جنایت میکنن و میگن کار خودِ رعیتی هاست و هنوز که هنوزه دارن بخاطر کوتاه شدن دستشون از قدرت ؛دنبال تلافی کردن هستن.
متاسفانه چون ما رعیتی ها هم معمولا آدمای ساده و مهربونی بودیم سریع گولشونو خوردیم و خیلی از مناصب کوچیک و بزرگ رو هم متاسفانه تقدیمشون کردیم.
سالزبورگی ها خیلی زرنگ بودن، هر سری یه لباس میپوشیدن، یه بار لباس آزادی ، یه بار لباس توسعه و یه بار لباس غیره وغیره،کلا خیلی توی لباس عوض کردن استاد بودن. برای جریان شناسی سالزبورگی های لباس عوض کن، نیازه از بزرگترای ما رعیت زاده ها بپرسین، اونا بیشتر اطلاع دارن و میتونن بیشتر راهنمایی کنن.
اما اینروزا سالزبورگی ها با شیپورچی های فراوون اومدن و دارن جای جلاد و مظلوم رو عوض میکنن. البته با کمک یه سری سالزبورگی ها که قبلا فرار کرده بودن به همون همسایه های غربی و غربی تر ! فقط اینجا تقصیر ما رعیتی ها بود یه خرده دیرتر با قدرت شیپور آشنا شدیم. هرچند که فکر میکنم محمدرضای عزیز ما جنگِ شیپورچی هارو قبول نداره. ایرادی نداره، شاید منم بعدا بیخیال شیپور و شیپورچی شدم:)
ولی خوب بعید میدونم دیگه رعیتی ها به سالزبورگی ها تسلیم بشن.
محمدرضای عزیزم اگه یه بار دیگه تشریف بردین سالزبورگ به رعیتی ها بگین حواستون به لباس عوض کن ها باشه.
خیلی مخلصم
عجب..عجب! چه خوب. چقدر این استعاره روشنم کرد.
خیلی مطلب جانبخشی بود برای منی که دارم کابوس گله های گاو و بوفالو میبینم و برای زمینخوردن این همه امید جانگرفته توی دل بچه هامون از ته دل نگران و غمگینم.
بچههایی که قبلا سفرناک گوش میدادن و حالا با برای میخوابن و بیدار میشن و چشماشون برق میزنه.
ممنون آقای شعبانعلی
درود، وقت به شادی
بردگانی که از تفکر سیستمی بهره نبرند و بیش از اسارت تن، گرفتار بردگی ذهن باشند، سرنوشتشان، ماندن همیشگی در زندان حقارت است. بردگان چون به نمایش روی دیوار قلعه ایمان آوردند، به آسانی از هدف خود دست شستند. هیچ پرسشی در باره روایت گاو قلعه نشینان نپرسیدند. شک نکردند. برده بودند، بیش از آن که خود بفهمند. البته آنقدر هم خوش شانس نبودند، که فرصت زندگی در دهکده جهانی را تجربه کنند. اینترنت فرصت مواجه با حقیقت را به موقع برای آنها فراهم کند. اسبهای تروا کارکردشان کم باشد.بلوف و دروغ زود رسوا شود.
خوشبختانه انگار گله گاوی در کار نیست.
اخیراً یک گاو دو رنگ دیدیم. یک فصل سیاه و خشن. یک شب صورتی و رقصان.
بر اساس فهم محدودم از روی خبرهایی که به ویژه اخیراً بیشتر شده، حس میکنم میشه این رو تعمیم داد به بقیه بخشهای سیستم.
این گاوها شبیه آمارهای اقتصادیه که از صدا و سیما پخش میشه و نشون میده که همه چی عالیه