شاید شما هم مونوپولی بازی کرده باشید. در دوران کودکی ما، یکی از معدود وسایل بازی بود که نسخهی پیش از انقلاب آن در خانه بود. اسمش را خوب یادم هست. آن موقع به جای بازی مونوپولی روی جعبهاش نوشته بود بازی ایروپولی.
اسکناسهایی که درشتترینشان اگر درست به خاطر داشته باشم ۵۰۰۰ ریالی بود و ریزترینشان اگر اشتباه نکنم، پنجاه ریالی. و توسط این اسکناسها خیابانهایی را میخریدیم و میفروختیم که دیگر وجود نداشت! خیابان روزولت و خیابان استالین و و دهها خانه و خیابان دیگر با اسمهایی که پدرم، هر بار برایم توضیح میداد که با چه نامهای دیگری – که آنها را هم هنوز خوب نمیشناختم – جایگزین شدهاند.
شاید بچههای امروز هم شکل مدرن آن را بازی کرده باشد. امروز اسمها جدید شده است. حتی کارتخوان الکترونیکی هم برای بازی هست. اما من که اگر بخواهم روزی دوباره بازی مونوپولی را تجربه کنم، ترجیح میدهم همان ایروپولی قدیمی را از پدرم قرض بگیرم. با همان خیابانهایی که دیگر وجود ندارد.
دیگر آنقدرها بزرگ شدهام که بیاموزم، خیابانها را نمیشود خرید و تنها کسی که این کار را میکند شهرداری است و اگر هم بخرد، قرار نیست خانه و هتل بسازد (مثل بازی کودکی ما). بلکه احتمالاً میخواهد با مدیریت جهادی طبقهی دومی بسازد تا تعداد ماشینهای عبوری دو برابر شوند.
حتی این را هم آموختهام که در دنیای واقعی، این کار چندان ساده نیست. همیشه پیرمردی هست یا پیرزنی که خانهاش را نمیفروشد یا ساختمانی که جابجاییپذیر نیست. درست مانند خیابان کوچک نزدیک خانهمان که چیزی بیشتر از بیابانی با سگهای آواره در زمستان نبود و کرباسچی آن را به زور و زحمت ساخت و به ما جنوب شهر نشینان، فرصت تجربهی اتوبانهای شمال شهر را هدیه کرد و دیدیم که چه بر سرش آمد.
این است که خاطرهی ایروپولی را خوب به خاطر دارم و تجربهی مونوپولی را هم که نام جدید این بازی است – حالا که اقتصاد و مدیریت خواندهام – خوب میفهمم.
با همهی این مقدمات، مدتها است که کمتر فرصت میشود داستان بخوانم. این بار هم با وجودی که از انتشار کتاب Monopolist نوشتهی Mary Pilon حدود دو ماه قبل در آمریکا مطلع شدم، تصمیم نداشتم آن را بخوانم. اما سفر است و ساعتهای خالی شبانه که با هیچ چیز – حتی نگرانیهای متعارف شبانهای که در تهران تجربه میکردم و اینجا ندارم – پر نمیشود.
خصوصاً وقتی مقالهی وال استریت ژورنال را دربارهی این کتاب دیدم و کنجکاو شدم و بررسی کردم و دیدم لس آنجلس تایم هم در موردش مطلبی نوشته. بعد دیدم نیویورک تایمز هم مقالهی دیگری در مورد آن منتشر کرده و گاردین هم تحلیل جالبی در مورد آن ارائه کرده و فوربس هم به نقد آن پرداخته است و مطلب ان پی آر و خصوصاً حواشی آن هم که جای خود دارد و نباید خواندنش را از دست داد.
به هر حال به تعبیر نیویورک تایمز، نمیتوان به سادگی از کنار داستان یک اسباب بازی گذشت که فیدل کاسترو چند دهه پیش، دستور داده که تمام نسخههای آن در کوبا نابود شوند تا نمادی از کاپیتالیسم در آنجا نماند و امروز یکی از سرگرمیهای جذاب برای ولادیمیر پوتین است!
من هم، مثل همهی کسانی که تاریخچهی کسب و کارها را میخوانند و تعقیب میکنند، داستانی که همیشه از اختراع و توسعه بازی مونوپولی شنیده بودم به برادران پارکر بازمیگشت. برادران پارکر این بازی را از یک خانوادهی ضعیف در دوران رکود اقتصادی آمریکا (حدود دهه سی و چهل) خریده بودند و به آنها پول قابل توجهی داده بودند و هم خودشان میلیونر شدند و هم آن خانواده زندگی خوبی را تجربه کردند.
یادم هست که چند سال پیش که برای جستجوی شکل ظاهری مونوپولیهای واقعی خارجی، به این جملات رسیدم خوشحال شدم که لااقل از این بازی تخیلی با کاغذ و مقوا، خانهای از سنگ و آجر برای یک خانواده ساخته شده است.
اما اکنون مری پایلون با مرور صد و ده سال تاریخچه، داستان واقعی و آموزندهی عجیبی را پیش روی ما به نمایش میگذارد. تاریخ توسعهی این بازی میلیون دلاری سودده، دعوای واقعی مونوپولیستها و انحصارگراهاست. از برادران پارکر که سالها برای به انحصار درآوردن و ایجاد مونوپولی روی بازی مونوپولی تلاش کردند تا رالف آنسپاچ که بازی آنتی مونوپولی را اختراع کرد تا با رواج فرهنگ مونوپولی و انحصار – که آن را به کارتلهایی مانند اوپک نسبت میداد مقابلهی فرهنگی کند – و وقتی برای ثبت انحصاری و مونوپولی کردن بازی آنتی مونوپولی تلاش میکرد با شکایت برادران پارکر مواجه شد که میگفتند مالکیت معنوی این ایده متعلق به آنهاست و بازی آنتی مونوپولی چیزی نیست جز همان بازی مونوپولی قدیمی که جزییات آن تغییر کرده است.
اینجا بود که باید جستجو میشد که آیا ایدهی بازی مونوپولی واقعاً در دههی سی و توسط آن خانوادهی فقیر خلق شده یا نه و آیا واقعاً آن هفت هزار دلاری که چارلز دارو، پیرمند فروشندهی بازنشسته و ورشکسته در دوران رکود از برادران پارکر گرفته بود، پول ایدهی خودش بوده یا فروش ایدهی دزدی فردی دیگر.
باید با ماری پایلون همراه باشید و ادبیات زیبا و ارزشمند او را ببینید تا بارها و بارها در داخل کتاب، اشک در چشمان شما جمع شود. وقتی که ازمخترع واقعی مونوپولی میگوید. زن تنهای فقیری که مخالف کاپیتالیسم و سرمایه داری بود. الیزابت مگی که دوستانش او را لیزی مگی صدا میکردند و به یک کار خسته کنندهی تکراری اشتغال داشت.
او منشی رییس «دپارتمان نامههای مرده و بی خاصیت» بود! هر وقت نامهای یا بستهای برای کسی ارسال میشد و گیرنده هرگز پیدا نمیشد و دریافت کننده را هم نمیشد پیدا کرد، مسئولیت ثبت و پیگیری و معدوم کردن نامه به این دپارتمان سپرده میشد. اگر هم در بسته چیز ارزشمندی وجود داشت، چند وقت یکبار به حراج گذاشته میشد. نامهها یکی یکی باز میشدند و خوانده میشدند و اگر پولی داخلشان بود به خزانهی دولت آمریکا منتقل میشد.
همه آن دپارتمان را سرزمین پیامهای بی بازگشت میدانستند. پیامهایی که فرستندهی آنها هرگز یافته نشده و گیرندهی آنها هرگز شناخته نشده است.
اما لیزی به خاطر این کار خسته کننده ناراحت و دلگیر نبود. او اهل مطالعه و خواندن و نوشتن بود و حتی عقاید اقتصادی خودش را پیدا کرده بود. از جمله مدلی از مالیات که با آن آشنا شده بود و آن را راه نجات کشور میدانست: اینکه مالکیت زمین، تنها چیزی است که دولت باید برای آن مالیات بگیرد. چون تنها درآمدی است که صرفاً با استراحت کردن واقعی و بدون ایجاد ارزش افزوده کسب میشود.او به بهتر شدن اوضاع کشور فکر میکرد. اینکه شاید بتواند فرهنگی را ایجاد کند که در آن رفاه بیشتر باشد و مردم خطرات مونوپولی و انحصار اقتصادی را بهتر بفهمند.
او نام بازی خود را صاحبخانه گذاشت و آن را در سال ۱۹۰۴ ثبت اختراع کرد. اما خیلی زود این بازی با تغییرات جزیی و به شکلهای مختلف در نقاط مختلف تقلید و تولید شد و نام اختراع کننده ی اصلی آن در این میانه گم شد.
داستان را باید بخوانید. اما شاید از تمام زندگی لیزی مگی، آنچه برای خودش باقی مانده است همان شعرها و دستنوشتههای شبانگاهیاش باشد و شاید اوج شهرت قبل از مرگش مربوط به داستانی باشد که چند سال بعد در یک نشریه خانوادگی محلی – اما خوشنام و مطرح – منتشر کرد.
نام آن داستان «دزدی یک مغز» است. شخصیت اصلی داستان مگی در دزدی یک مغز، زنی به نام لورا لین است. کسی که میگفت دوست دارد اثری داشته باشد که همه آن را خوانده باشند و اگر روزی چنین اثری داشته باشد، اوج شادی و خوشبختی را تجربه خواهد کرد.
لورا در داستان مگی، استعداد و شور و شوق دارد اما اعتماد به نفس ندارد. او پیش یک استاد هیپنوتیزم میرود تا به او اعتماد به نفس بدهد و بارها هیپنوتیزم میشود. استاد به او کمک میکند که داستانهایش را در شرایطی که هیپنوتیزم شده است تعریف کرده و پرورش دهد. اولین داستان لورا «مجرمان صاحب امتیاز» است.
لورا داستانهای دیگری هم در همان دوران خلق میکند. اما زمانی که برای انتشار آنها به یک ناشر مراجعه می کند، ناشر میگوید که این داستانها قبلاً منتشر شده است.
کسی که داستانها را به نام خود منتشر کرده بود، همان استاد هیپنوتیزم است. کسی که در آخرین جملهی داستان به لورا میگوید: من مغزهای خیلی از نوابغ رشد نکرده را دزدیدهام.
اگر بپذیریم که مگی در این تنها اثر معروفی که به نام خودش و به نفع خودش منتشر شده است، دغدغهها و ترسها و رویاهای خودش را شرح میدهد، باید بپذیریم که او امروز به رویایش رسیده است. او اثری دارد که امروز همه میدانند به نام اوست و تمام رسانههای جهان نامش را تکرار میکنند و از او خبر میسازند.
تنها نقص این داستان زیبا با پایان خوش در این است که مگی، خیلی سال قبل مرده است.
سلام به محمدرضای عزیز
داشتم در سایت متمم مقاله ” زنان موفق دنیا” را میخواندم که به کامنت خانم شهرزاد رسیدم و از آنجا به اینجا.
چند ساعتی است که مشغول مطالعه این مقاله و کامنت های تکمیلی شما هستم .
یاد ان روز ها بخیر که با شما در همایشی اشنا شدم و شب و روز من شده بود خواندن روزنوشته ها و بعد ان متمم و حل کردن تمریناتش.
یک سالی از متمم دور بودم که جز خسران و ضرر برای من چیزی حاصل نشده است.
با خواندن نوشته هایت انرژی وصف ناپذیری می گیرم . مدتی است که در برنامه روزانه ام خواندن متمم را در اولیت کارهایم قرار داده ام. مثل امروز جمعه که از ساع ۵:۳۰ صبح در حال مطالعه متمم هستم. و اینک بعد از مدتها در روزنوشته ها.
بی انصافی است که با داشتن رسانه فرهنگی، بخواهیم خوانندگان خود را از این نعمت فراوان دور کنیم.
منبعی که توانایی و قدرت بالایی در ایجاد انگیزه و معرفت و دانش در جوانان ما دارد.
مگر کار رسانه فرهنگی جز این است؟
دمت گرم و سرت خوش باد.
گفتید که…
“دیگر آنقدرها بزرگ شدهام که بیاموزم، خیابانها را نمیشود خرید و تنها کسی که این کار را میکند شهرداری است و اگر هم بخرد، قرار نیست خانه و هتل بسازد (مثل بازی کودکی ما). بلکه احتمالاً میخواهد با مدیریت جهادی طبقهی دومی بسازد تا تعداد ماشینهای عبوری دو برابر شوند.”
در شهر قم، در بلوار امین، حد فاصل فلکه ایران مرینوس (فلکه ارتش) و ابتدای سالاریه (خیابان گلزاری)، دو تا خیابون فرعی با طول حدود دویست متر و عرض حدود پانزده تا بیست متر بود که به وسط خیابون گلزاری وصل میشدند. خیلی ها از جمله خودم برای کاهش مسافت و فرار از چراغ قرمز از این خیابون فرعی رفت و آمد می کردیم.
حدود یک سال پیش یکی از این خیابون ها رو بستند و بعد مدتی هم تابلو زدن که کل زمین های اون منطقه داره تبدیل میشه به “مجتمع تجاری سالاریه”.
فقط خواستم بگم که هنوز هم میشه شهرداری نبود و خیابان ها رو خرید…
این کتاب به فارسی ترجمه شده ؟؟؟
سلام در زمان ما اسمش بازی عمو پولدار بود و داشتمش اما تاریخچه بوجود آمدن بازی از خود بازی مهمتره حالا که سنی از من گذشته این فرصت دارم که در رابطه با گمشده ام از طریق مطالب بسیار ارزشمند شما ارتباط بگیرم بسیارمتشکرم
محمد رضای عزیز
اینکه تو میخونی و برای ما تعریف میکنی حتما به خودت حس خوشایندی میده و یا یک سرگرمی یا حتی ابزار درامد زایی هست ولی هرچی که هست برای من حس گوش دادن به قصه های یک کتاب داستان رو داره که وقتی بچه بودم برادر بزرگم میخوند و من گوش میدادم و همیشه مشتاق بودم ببینم برای دفعه بعد چی رو انتخاب میکنه.هرچند خودم هم خوره کتاب بودم ولی شنیدن اون داستانها در بچگی یه جور سورپریز بود و لذت مضاعف داشت.
تا هستی بخون و برای ما هم تعریف کن این یه جور نقل سینه به سینه است! از نوع امروزی
استاد بزرگوار
من هم مانند خیلی از دوستانم از شما ممنون هستم
شاید این مطلبی که اینجا می نوسیم خیلی ربط به موضوع نداشته باشه ولی از اونجائی که من هم همیشه فقط خواندم و هیچ نگفتم و کامنت هم نگذاشتم، فکر کردم الان که این حس بهم دست داده همینجا اگه مطرحش نکنم باز همونی میشه که همیشه هست.
با توجه به نوشته های شما و دیدگاههای دوستان به نظرم رسید که خیلی از ما دلمون می خواد که خوب و تأثیر گذار باشیم و درست کار کنیم و موجبات پیشرفت خودمون و خانواده مون و سازمانمون و کشورمون و دنیامون را فراهم کنیم ولی بلد نیستیم هر روز مطالب بیشتری یاد میگیریم ولی عملیاتی کردن اونها همیشه به اندازه ی خوندن راحت و دست یافتنی نیست و همواره هم که با موانع عجیب و غریب و پیش بینی شده و نشده ای مواجه میشه که ناشی از فرهنگ اجتماعه که شما هم به اون اشاره کردی و نهایتا ما رو به سمت راحت ترین راهکار که شاید متأسفانه دزدی (از هر نوعش) باشه سوق میده.
همیشه و بخصوص در حریم فضای مجازی محمد رضا شعبانعلی حرفهای خوبی میشنویم و گاهاً می زنیم و همین که از حرفها و نوشته های خوب شما و دوستان ندیده مان، احساس خوبی به ما دست می ده و آن را دنبال می کنیم نشان دهنده نیاز به خوب بودن و مهمتر از آن داشتن آمادگی خوب بودن هست ولی همین واژه خوب بودن خودش مبهمه . باید بدرستی تعریف بشه و استاندارد داشته باشه.شاید بشه از کامنتها و در لابلای مطالب شما مفاهیمی از خوب بودن را دریافت نمود ، ولی باز هم کلی هست و راهکار عملیاتی شدن نداره و یا من متوجه اون نمیشم. می خواستم خواهش کنم و پیشنهاد کنم که با یک کار گروهی ساده ولی مداوم میشه قدمهایی کوچک ولی با تأثیرات بزرگ و ماندگار برداشت و اون اینه که حالا که چهارشنبه ها را به مطالب ویژه اختصاص دادی، برای هر هفته و یا هر ماه هم یک هدف رفتاری تعیین کن یا تعیین کنیم و همه دوستان این مجموعه نسبت به بروزات آن هدف متعالی در تفکرات و رفتار خودمان هم در محیط خانواده و هیأت اجتماع و هم محیط کار کوشا باشیم. از تجربیات خوب به همدیگر بگوئیم و برای تحقق آن تلاش واقعی نموده و همراهی دوستان و همکاران دیگرمان را هم به آن جلب نمائیم و برای اون رفتار خوب تعریف عملیاتی بسازیم و براش استاندارد خودمونی تعیین کنیم.البته مطمئن هستم با دید وسیعی که شما داری این پیشنهاد خام میتونه به یک راهکار عملی خوب تبدیل بشه البته اگر تا بحال نشده باشه.!
امیدوارم…
ارادتمند
حسن سلمانزاده
محمدرضای عزیز سلام
توی مطالب و نظرات زیادی از تو سعی کردم با مدل فکریت اشنا بشم و البته کمی موفق هم بودم تا این حد مه : یه متخصص از نظر تو باید چند مهارت یا رشته رو باهم مسلط باشه .
خودتم که گفتی با وجود اینکه مکانیک بودی الکترونیک و هوش مصنوعی هم کار کردی پی ال سی هم که عین من خوراکت بود.
حالا سوال من اینه که ایا این ارزش یا نیازه برای یه دانشجوی الکترونیک مثل من که هم پیچش و خمش بدونه هم از کامپوزیت و فیبر کربن سردربیاره هم بتونه ی شبکه عصبی طرح کنه هم برنامه تحت وب بنویسه هم….
البته قبول دارم که در این مورد صحبت داشتی اما به قول خودت حرف زدن تو این پایین کجا و حرف تو روز نوشته ها کجا؟
پیشنهادت چیه برا ماها که تازه داریم جدا از رشته مون دنبال تخصص میریم؟
پ.ن : راستی نظرت راجبه این جمله چیه؟ ادم باید مثل استخر باشه ی جاها سطحی ب جاها عمیق ی جا طولانی و …
این جمله در مقابل اون دو جمله معروف مسخره گفتم ؛ ادم باید یه چاه عمیق باشه نه یه دریا به عمق یک سانت.
واقعا از این دو جمله متنفرم
امیدوارم که هیچوقت خسته راهی که شروع کردی نشی…
محمدرضای نازنین
سالهاست تو را میشناسم، شاید از سال ۷۸ تا الان و کومروفسکی و زنگی که زدی تا کسی رو بجای شما معرفی کنم. و پس از اون در کلاسهای مذاکره و بعدتر وبلاگ و شعبانعلی دات کام و متمم و تراست زون. ولی هنوز بعضی نوشته هات رو که میخونم انگار حس میکنم یه آدم جدید کشف کردم. از جنس تو تا حالا ندیدم. نمی شناسم. آدمهای فرهیخته و اهل مطالعه و اهل فکر زیاد دیدم ولی مثل تو نه هرگز. اینو مینویسم که اگر گاهی حس خستگی بهت دست میده، اگه از ناملایمات دوستان و حتی نزدیکانی که دنباله رو تو هستند و مطالبت رو میخونن هم مثل این دوستان روزنامه نگار ضربه میخوری، اگر گاهی کسی مطلبی می نویسه و تمام خستیگی کار و مطالعه و فکر رو در تنت دو صد چندان میکنه، اما خیلی کسان رو هم میشناسم که خاموش مطالبت رو میخونن و مجذوبش میشن، یه چیزی شبیه کتابهای شریعتی که برای جوونهای دوره خودش بسیار اثر گذار بود. اینو نوشتم تا بدونی اگر خیلی ها نمی آن اینجا و درباره اثر ماندگار تو و طرز فکر زیبای تو و یاد دادن به ما دیگر گونه اندیشیدن را حرفی نمیزنن، اگر احتمالا بازخورد شایسته و درخوری از تمام مطالب عالی که در سایتهات میذاری نمیگیری؛ ولی بدون واقعا خیلی ها رو میشناسم که فایلهای رادیو مذاکره ات رو گوش میدن و ازش استفاده میکنن، فایلهای اتیکتت دست به دست میشه حتی برای کسایی که اینترنت ندارن، درسهای متمم بارها خونده میشه و شاید تو اصلا تعداد این آدمها رو ندونی، با بخشندگی غریب تو که برای خود من هنوز قابل هضم نیست، با شیوه آموزشی عالی که درست کردی خیلی ها، خیلی ها رو به جور دیگه فکر کردن واداشتی. وقتی حالم بده، وقتی از همه جا دلم زده باشم حتما سر زدن به سایتهای تو، سر زدن به آشپزخونه و پذیرایی و بالکن خونه زیبات و حتی شنیدن آواز حموم ات حتی اگه ترانه حزن انگیزی رو زمزمه کنی، حالمو خوب میکنه. کار تو به من هم جرات میده تا مثه اون جمله مشهور فکر نکنم که ” جهان سوم جایی است که اگر به فکر آبادی میهن ات باشی خودت فدا میشی و اگر به فکر آسایش خودت باشی کشورت رو فدا میکنی”. کاش میتوانستم اندکی کمک کنم. بدرود و خسته نباشی استاد عزیز
تشکر جناب انصاری پور
چقدر واقعیت رو خوب و کامل مطرح کردید.
برای تاکید بر حرفهاتون نتونستم به امتیاز دادن بسنده کنم.
حرف خیلیها رو جمع بندی زیبایی کردید…
ممنون از استاد و از همکاران ارزشمند و خوبشون …
جمال عزیز سلام.
چقدر جالب که شاید حدود نیم ساعت قبل از اینکه اینجا کامنت تو رو ببینم ایمیلت رو هم دیدم. دنیای عجیب و پیچیدهایه. لااقل در مورد من، تعداد کسانی که من رو به گذشتهام وصل میکنند و الان بهشون دسترسی دارم، خیلی زیاد نیست.
بسیاری از دوستانم که از ایران رفتند و آنها هم که ماندند چنان در فضاهای متفاوتی مشغول شدند و مشغول شدیم که فرصت دیدار دوباره دست نداد و یا اگر داد، دغدغهها و فکرها و ارزشها و خواستهها و سبک زندگیمان، چنان تغییر کرده بود که احساس میکردیم از غریبهها هم غریبهتریم.
جدای از لطفی که به من داری، هم در اینجا و هم در ایمیل که واقعاً شرمندهاش هستم، شاید باور نکنی که چقدر این دو پیام، برای من خوشایند و خاطره آفرین بود.
گاهی اوقات بخشهایی از حافظهی انسان گم میشود. شاید هم وقتی برایمان چندان خاطرات جذابی نیستند، سرکوب میشوند یا سرکوبشان میکنیم.
خواندن حرفهای تو، از همان جنس سفر به گذشته بود. با معدود حلقههایی که وجود دارند تا تو را به سالهای دور زندگیات وصل کنند.
امروز حدود شانزده سال از آن سالها فاصله گرفتهایم.
نمیدانی که برای من، چه دوران عجیبی بود در ساپکو. باورم این بود که اگر روزی در آنجا استخدام شوم، دیگر هیچ چیز دیگری برای رشد و پیشرفت نمیخواهم.
به دهها دلیل، چنین فرصتی در آن دوران پیش نیامد. تا سال هشتاد و هشت که دوباره به ساپکو سرزدم و فرصتی شد تا با آقای دربندیان و آقای دیباجی بنشینیم و گپی بزنیم.
آقای دربندیان که هیچ فرقی نکرده بود. همان سرحالی و شادی و شوخ و شنگی و دنیای خوب خودش را داشت. آقای دیباجی هم به اندازهی قبل کم حرف میزد. شاید تنها تفاوت در این بود که قبلاً خیلی از او حساب میبردم و حتی برای چشم در چشم بودن با او راحت نبودم و الان ایستادیم و حرف زدیم و قدم زدیم. شاید تفاوت در این بود که حالا میتوانست برایم از حرفها و چالشهایی بگوید که آن سالها نه میتوانست بگوید و نه اگر میگفت من میفهمیدم.
کومروسکی را هم خوب یادم هست و آن روزهای آخر را. هم خود آقای کمروسکی را و هم فروس را و هم دغدغهای که برای ادامه ی شرکت داشتند و تصمیمی که من برای ادامه ندادن با شرکت داشتم.
نمیدانستم که دوست مشترکمان هنوز هم آنجاست. پنج یا شش سال پیش بود که تلفنی با هم گپ زدیم و گفتگو کردیم و قرار شد در فرصتی مناسب یکدیگر را ببینیم که آن فرصت مناسب هنوز هم دست نداده است.
نمیدانم.
بعضی وقتها بعضی چیزها، بهانه میشوند برای تداعی روزهای گم شده.
مثل بوی عطری که به لحظهای، خاطرات ماهها و سالها دوستی – یا دشمنی – را زنده میکند.
پیام تو هم برای من چنین حسی بود. از لحظهای که این دو پیام را خواندم، نشستهام. فکر میکنم. با خودم لبخند میزنم. خاطراتم را مرور میکنم.
همیشه میگویم اگر آرزویم برآورده میشد در ساپکو استخدام میشدم زندگیام چگونه بود؟ شاید به اندازهی الان دوستش نداشتم.
امروز داشتم با خودم فکر میکردم که اگر تو آن دوستمان را معرفی نمیکردی زندگی چگونه میشد؟ من دقیقاً بین ماندن و رفتن گیر کرده بودم. از یک سو آقای فرروس و آقای کمروسکی بودند و از سوی دیگر مدیر ایرانیم که هنوز هم دوست من است و گاه گاهی هم برایم دوستیهای بزرگی کرده است. مهمترینش اینکه شرایطی اینجا کرد که چند سال بعد، دل از دنیای صنعت کندم و از او هم جدا شدم.
روزی که با تو حرف زدم، با خودم قرار گذاشته بودم که این نوعی بخت آزمایی است. اگر کسی معرفی شد که هیچ. فرایند ترک شرکت را آغاز میکنیم و اگر کسی معرفی نشد، همانجا میمانم.
امروز که بر میگردم، میبینم که زندگی ما، چقدر حاصل لحظههای کوچک است. لحظههای خیلی خیلی کوچک و تصمیمهای ساده و گاه شاید حتی مسخره.
از جایی که هستم راضیم. از اینکه این شانس و فرصت را دارم که گاه، دوستان قدیمیام را میبینم – مثل همین اتفاق – خوشحالم. و از سوی دیگر، هرگز نمیدانم که جایی که هستم، بهترین جایی است که باید میبودم؟ همچنانکه اگر در ساپکو میماندم شاید همین فکر را میکردم. و شاید اگر تو آن دوست مشترکمان را معرفی نمیکردی، در کومروسکی بودم و شاید همین حس را داشتم.
نمیدانم. نمیدانیم و نمیتوانیم بدانیم. شاید تنها سهم ما از گذشته، مرور خاطراتی است که به اتفاقی، پیش چشممان رژه میروند. به هر بهانهای. مثل بهانهی پیامهای تو.
شاد باشی و امیدوار.
از موبایل شخصیام برایت پیام میفرستم که شمارهام ثبت شود.
قربانت
محمدرضا
پی نوشت: راستی. حرفی که در ایمیلت گفتی درست بود. چهار پنج سالی است که دیگر یاد گرفتهام: بخش کوچکی از زندگی و رزومهام را میگویم و مینویسم. اینطوری خیلی بهتر شده است. باورپذیرتر هم هست. به خاطر همین اشتباه، در گذشته فرصتهای ارزشمندی را از دست دادم. اما دیگر چند سالی است که چنین اتفاقی روی نمیدهد.
محمد رضا عجب ميان برهايي رو در اين مرور خاطراتت نشون ميدهي . قسمتي از اين خاطره رو با تمام وجودم لمس كردم . صميمانه ممنونم
این نوشته یه حس گنگی در من ایجاد کرد. اندوه برای اون روزهایی که اثرش دزدیده شده بود و شادمانی از این پایان شاد دیر رسیده!
راستی منم این بازی رو با اسم روپولی با برادرم بازی میکردم. گاهی جر میزد پولهای من تموم میشد اون هنوز پول داشت 🙁 ( کنار میزاشت واسه خودش!)
منم بعضی وقتها بازی رو با قهر ترک میکردم. هنوز وقتی میشینیم از خاطرات اون بازی کلی حرف میزنیم 🙂 – من همیشه تو دلم ازش ممنونم که به من این بازی رو یاد داد و با وجود تفاوت سنی باهام بازی میکرد.
—————————–
راستی یه سوال اگر وقت داشتی جواب بده، تو جواب سعید که از مسیر پر پیچ و خم اهداف و انگیزه ها و تلخی ها گفتی، زمانی که ناامید میشدی چه چیزی نگهت میداشت؟ (من خیلی وقتها متاسفانه ناامید شدم و طول کشیده تا خودم رو دوباره پیداکنم و هدفم و … — البته الان بهترم)
یه سوال دیگه هم دارم، از اینکه این همه ریسک میکردی یا میفهمیدی که اهدافت از دور قشنگ بوده، برای پا گذاشتن تو مسیر یه هدف دیگه (البته گویا همه در مسیر آبادانی بوده) نمیترسیدی؟
سلام، محمدرضا شما گفتید:
“چند روز پیشها که توی متمم بحث کاربر فعال مطرح شد و تصمیم گرفته شد که بعضی مطالب فقط برای دوستان فعالتر منتشر بشه، به همکارا گفتم: نمیشه همین کارایی که برای متمم میکنین، برای روزنوشتهها هم بکنین؟ مثلاً من یک مطلبی بنویسم و بدونم فقط کسانی میخوننش که قبلاً پنجاه تا مطلب دیگه از روزنوشته خوندن.”
-من با مغز و فکر خودم این کامنت را میگذارم . و آقای شعبانعلی باور کن این حرف را با نیت و قصد بد ننوشتم.
و از اهداف و نیتهای خیری که پشت این تصمیم هست و در اینجا http://www.motamem.org/?p=8319 شاید گفته نشده خبر ندارم.
جورج اورول که انگیزه نوشتن را چهار چیز می داند
– ego
– حس زیبایی
– انگیزه تاریخی
– انگیزه سیاسی:یعنی نویسنده می خواهد جهان را به سمت و سوی خاصی هل بدهد و یا نطرات مردم را نسبت به چیزی عوض کند.
واقعیت را میگویم همهی پستهای متمم نمیخوانم. ولی اون پست هایی را هم که میخوانم بیشترین وقت را برایش قایل میشوم.
من باید مطلبی را که می خوانم یاد بگیرم و زندگی کنم یا نه؟ یا باید فقط بخوانم و کامنت بگذارم؟
از اینکه کسی من را به سمت و سوی خاصی هل بدهد با محدود کردن هراس دارم.
و خیلی حرفها هم هست که می شود گذاشت ولی
از ترس برچسب خوردن محمدرضا و اطرافیان
یا اینکه من انگشت اشاره شما را دیدم یا اون موضوع را باعث می شود کامنت نگذارم.
اینکه شما ناراحت می شوید یا نه ( باحرف هایم موجب رنجش شما میشوم )
اینها را گفتم تا شاید قدری مخالفت کنم با این تصمیم.
الان حس خوبی دارم! :))))))))
اونجا که نوشته بودی کاش میشد این نوشته هارو کسایی بخونن که حداقل پنجاه تا نوشته دیگه از این سری رو خوندن حس خیلی خوبی بهم داد آقای محمدرضا! (یکم سختمه محمدرضای خالی بگم نمیدونم چرا خجالت میکشم! 😀 آقای شعبانعلی هم نمیگم چون میدونم اسم کوچیک رو ترجیح میدی!) حس اینکه این متن رو برا من و آدمای مث من نوشتی و اینکه تعداد ما مخاطبایی که میپسندی مخاطبت باشیم از تعداد کل آدمها خیلی کمتره حس خوب مورد توجه قرار گرفتن بهم داد! :))))))
و یه حس خوب دیگه هم الان دارم، اینکه میدونم اینی که نوشتم رو میخونی!!
هیچی، کاری نداشتم! فقط مرسی بابت این حسای خوب و خیلی چیزای دیگه!
سلام. ببخشید در آستانه ی نمایشگاه بین المللی کتاب یا بهتر بگویم برای من در آستانه ی بن کتاب(دی:)، متاسفانه هیچ کس را مطمئن تر از شما پیدا نکردم(البته کلا پیدا نکردم) که از او نام کتاب بپرسم، در اینترنت هم که حتی یک سایت درست حسابی برای فارسی زبانان نداریم که کتاب ها(نه رمان ها) را در دسته بندی های جداگانه و رابط کاربری قوی و بطور مفید، بررسی و معرفی کرده باشد.
پس لطفا در هرکدام از این موضوعات یک الی دو کتاب خوب(اگر اصلا کتابی هست) به من معرفی کنید، یا حداقل از رابطه تان با آدم های دیگر استفاده کنید.
دوستان بازدیدکننده هم لطفا اگر در موضوعات زیر «”واقعا خودشان کتابی را خوانده اند و خیلی ارزشمند بوده”» توصیه کنند خوشحال می شوم:
۱_ تاریخ اندیشه و نظریات انسان شناسی از حیث تحلیلی و تاریخی
۲_ انواع انسان ها از دیدگاه روانشناسی(هرچه جدیدتر بهتر)
۳_ یک کتاب که حسابی اشتباهات رایج افراد در فکر کردن و استدلال کردن را توضیح بدهد.(بغیر از کتاب predictably Irrational ، یک کمی هم کمتر نورونی و بیشتر لاجیکالی و کاگنتیو!)
۴_ آسیب شناسی دین داری.(نه آسیب شناسی یک موضوع در دین، مثل کتاب حماسه ی حسینی؛ یک کتاب درباره ی آسیب شناسی “خود دین داری”. در فضای عمومی کشور خودمان هم سیر کرده باشد که خیلی بهتر می شود.)
۵_ توضیح خیلی عالی! درمورد هریک از اصول دین شیعه
۶_ یک چیزی که درباره ی اسلام تابحال نمی دانسته ام.( می دونم این موضوع خیلی کلیه! ولی بیشتر از یک تا دو کتاب که خیلی ضروری باشند تو این زمینه وقت ندارم که بخونم، اطلاعاتم هم از اسلام خیلی کم نیست.)
۷_ آموزش سیاست مدار بودن(نه فلسفه ی سیاست، تکنیک هایی که با آنها افراد سیاست می ورزند)
۸_ ریاضیات پیشرفته در قالب داستان(!) و نه فرمول(اگر اصلا همچنین کتاب جذابی هرگز نوشته شده باشد)
۹_ اقتصاد به زبان ساده و حد مورد نیاز یک فرد عادی جامعه.
۱۰_ انقلاب روسیه…!
بعلاوه ی
۱۱_ هرکتابی که خودتان آنقدر برایم حیاتی بدانید که اگر تا آخر عمر نخوانده باشم، به مرگ جاهلیت از دنیا رفته باشم.
*نکته: لطفا کتاب بیشعوری خاویر کرمنت (با اینکه همه ی موضوعات بالا را به نحوی اساسی پوشش می دهد!) را توصیه نکنید! چونکه قبلا آن را خوانده ام و یک گزینه ام به هدر می رود.
*نکته۲: لطفا حتی الامکان در هر مورد بیش از یکی معرفی نکنید. نشد دو تا حداکثر!
*نکته۳: درهرمورد معرفی کتابی که ترجمه نشده باشد هم بعد از معرفی یک کتاب فارسی خیلی مبارک می باشد! بخصوص در چهار موضوع اول.
*نکته۴: واقعا ببخشید که وقتتون گرفته میشه…
منتهی فکر می کنم که به جز من دیگران هم از سر در گمی هایی به درآمده، از چنین لیستی، بهره ها ببرند! 🙂
دوست عزیز پیشنهاد میکنم قوانین یادگیری محمدرضا را یکبار بخوانی. همچنین فایل های صوتی یادگیری در متمم
نمی شود چریکی یاد گرفت، نمی شود معادن شمش طلا پیدا کرد، نمی شود با چند کتاب خیلی خوب تسلط حتی نسبی بر یک حوزه داشت، نمی شود پازلی و قطعه قطعه آموخت، نمی شود نوشته های محمدرضا را خواند و اینگونه کامنت گذاشت.
کامل گرا نباشید. عذاب میکشید
همه چیز را همه کس هم، حتی، نداند…
شما به اینا می گید کامل گرایی؟!
البته حق دارید، شما اکثریت رو درنظر می گیرید و درستش هم همینه، صدور حکم بر مبنای اکثریت ها. می دونم خیلی ها با خوندن یک کتاب از یک فیلد دوست دارن خیال کنن همه ی اتفاقاتی که در اون حوزه درجریان هست رو مثل یه واکسن خودن به دست آورده ن، کاملا درک کرده ن و حتی بعدش می شینن به تحلیل و بعدش هم نظریه پردازی!
منتهی این فیلد هایی که بنده درموردشون درخواست کتاب کردم هیچ ربطی به کامل گرایی ندارن! شما چی راجع به من می دونید که انقدر مطمئن حرف می زنید؟ در سن و سالی که من دارم اینها هیچ چیز بیشتر از الفبای مطالعاتی آینده م نیستن. حالا هر مسیری رو که انتخاب کنم. و به هر فیلدی که گرایش پیدا کنم. این کاری هست که من الآن توی سن خودم، و در شرایط خودم باید انجام بدم.
البته می دونم دلسوزید، منتهی شما بنظر می رسه که خودتون یه زمانی موفق به انجام این کار نشدید و حالا دارید خودتون رو آروم می کنید. فکر می کنم اون کسی که این وسط داره عذاب می کشه من نباشم.
اینبار به خودم نهیب میزنم که نه دیگه ایندفعه رو کامنت میدارم حتی اگه محتوای کامنتم خیلی ساده یا بی ربط باشه و غیر حرفه ای. آخه میدونید من ی درون گرایم که بیشتر حرفها و فکرهام ذهنیه حتی اگر مخاطب خاصی برای گفته ها و فکرهام وجود داشته باشه اخیرن هم متوجه شدم که در فضای مجازی هم درون گرایم و این اصلا فرقی نداره که من با نام مستعار فعالیت داشته باشم یا حقیقی! آقای شعبانعلی من اینبار نوشتم چون واقعا خواستم بخونید و بدونید کسی چون من هم هست که بخاطر اینکه مینویسید وآموزش میدین یا گاهی دلسوزانه تذکر میدین یا سرزنش می کنید(آخه گاهی لحن نوشته هاتون عصبانیه) از شما ممنون باشه.
من ممنون کائنات هستم که فرصت آشناشدن با افرادی خاص چون شمارو در اختیارم گذاشت اوه باید از خیلیها ممنون باشم مثلا از دکه مطبوعاتی شهر کوچیکم که بین مجله های به اصطلاح زرد، مجله ی موفقیت هم قرار داد یا از آقای حلت عزیز به خاطر انتشار مجله خوبش و هم بخاطر آشنا کردن مخاطبینش با اشخاص و چهره هایی مثل دکترشیری، بزرگمردی که سخاوتمندانه یاد میده و سایتش شبیه خونه های اصیل ایرانیه که کلی درو پنجره داره که سراغ هرکدوم از پستها لینکهایش رفتم منو شگفت زده کرد با چه کتابها وفیلمها و اشخاصی که آشنا شدم.. استاد عجم، سایت یک پزشک و..شما از همون وقتیکه تو وبلاگ قدیمیتون می نوشتید.
از شما ممنونم من گاهی خودمو میبینم که دارم به مطالبی که نوشتید فکر می کنم حرفهای شما رو واسه خودم تحلیل میکنم و گاهی هم نقد البته کمتر و گاهی خودمو در حالی میبینم که دارم آموخته های شمارو تمرین میکنم
پینوشت :از کامنت های شما متأثر شدم تصمیم گرفتم بنویسم
ببخشید که طولانی شد
متشکرم
سفرت بخیر مرد خوب
سلام محمد رضای عزیز
کاش همیشه این خونه اینطوری بود دوستان می نوشتندو تو جواب میدادی .اونم جوابای طولانی بدون اغراق بیشتر از خود مطلب ادم از تو و از دوستان یاد میگیره.انقد به قول خودت نق نمیزدی که دوستان لطف کنن اینجوری نظر بدن یا اونجوری نظر بدن .همه کامنتا رو میخونم تا ببینم جواب کودومو میدی.مثل همیشه ممنون ازت معلم خوبم.
با سلام ، بعد از خوندن کامنت زیر یک بار دیگه مصمم شدم کامنت بگذارم به علت جوابی که به هومن داده بودید
http://www.shabanali.com/ms/?p=3526&cpage=1#comments
انصافاً کامنت هاتون حتی از پست هاتون جالب تره :دی
واقعاً این روزها سعی کردم پراکنده خوانی نکنم اما مطالب شما رو در این موارد می خونم هی قلقلکم می شه برم یک سری کتابی که در نظر داشتم بخونم البته نه به سبک شما، بلکه به سبک پراکنده خوانی خودم (خوب مشکل من اینه که در طول شبانه روز بیشتر از ۱ الی دو ساعت فرصت مطالعه ندارم و همیشه با دلم حسرت خواندن را جابجا می کنم
ضمناً اگر مطالب متنوع هم در webmindset بگذارید ممنون خواهم شد. و همچنین سایت هاتون روز به روز بهتر و بهتر می شه
ببخشید یادم رفت اینو بگم بعضی اوقات به خانم ها و دانشجوهای غیر شاغل که مجبور نیستند خرج خانواده بدهند از اینکه فرصت زیادی برای مطالعه دارند حسرت می خورم و همچنین از اینکه استفاده نمی کنند تعجب می کنم البته علایق فرق می کنه
در تعطیلات عضو سایت وزین متمم شدم و استفاده ها بردم
پی نوشت یک: هر روز نقشه ای می کشم که شب ها بیشتر بیدار بمونم اما شدنی نیست چون سیستم کلاً به هم می ریزه صبح ساعت ۵ باید از خواب بیدار شم … راهکاری !! نداری ؟؟ البته آخرین راهکار مطالعه محدود دو سه تا سایت که فکر می کنم کمک می کنه مطالعه ام را قطع نکنم
پی نوشت دو : فایل های صوتی شما هم خودش خیلی راهکاره خوبیه
پی نوشت سه : کامنت تقسیم بندی لیمبیک مغز به دشمن و دوست خیلی جالب بود
با تشکر
محمد حسن عزیز.
ممنونم از لطفت.
همیشه وقتی میبینم کامنت میگذاری میام با دقت میخونم.
در مورد کامنت، همونطور که تو هم دقت کردی، دست آدم توش بازتره. متاسفانه یا خوشبختانه نوشتههای من رو خیلیها میخونن و این کمی فضای نگارش رو تنگ میکنه.
شاید خندهات بگیره. چند روز پیشها که توی متمم بحث کاربر فعال مطرح شد و تصمیم گرفته شد که بعضی مطالب فقط برای دوستان فعالتر منتشر بشه، به همکارا گفتم: نمیشه همین کارایی که برای متمم میکنین، برای روزنوشتهها هم بکنین؟ مثلاً من یک مطلبی بنویسم و بدونم فقط کسانی میخوننش که قبلاً پنجاه تا مطلب دیگه از روزنوشته خوندن.
اما بچهها یه مقدار مسخرهام کردند و گفتند که ملت دارند خودشون را تیکه پاره می کنن که یه نفر اضافه تر مطالبشون رو بخونه، تو هر روز توی اینستاگرام نق میزنی که آنفالو کنین. توییتر و فیس رو هم که تقریباً بی خیالی. روزنوشتهها رو هم میخوای محدود کنی؟!
اما به هر حال. وقتی حرفی دارم که میخوام راحت بزنم و با دغدغهی کمتر (نه اینکه بدون دغدغه) میام توی کامنتها مینویسم. هم خوانندهی کمتری داره. هم شخصی نوشتن توی کامنتها پسندیدهتره. لااقل در این فضایی که الان ایجاد شده و انتظاراتی که من از دوستان آنلاینم میبینم.
اگر شعبانعلی دات کام رو نمای بیرونی خونهی مجازی ما در نظر بگیری
فکر کنم روزنوشتهها، اتاق نشیمن یا سالن پذیرایی محسوب میشه.
و کامنتها یه جایی شبیه بالکن توی آشپرخونه.
دیدی تو مهمونیها وقتی آدمها حوصلهی جمع ندارن میرن آشپزخونه و بالکن و این جور جاها جمع میشن؟ انگار یه قانون ناگفته و نانوشتهای وجود داره که اونجا میشه هر حرفی رو زد و ملاحظه و ملاحظه کاری کمتره!
اما در مورد webmindset چند تا نکته وجود داره.
اول اینکه برای من بیشتر تمرین انگلیسی نوشتنه. با خودم قرار گذاشتم حداقل پنج سال توی اون پیوسته بنویسم. بعد فکر کنم ببینم اصلن میخوام باهاش چیکار کنم!
کلن معتقدم برای کاری کمتر از پنج شش سال پیوسته وقت بگذاری یعنی اینکه اصلاً شروعش نکردی.
همونطور که قبلاً هم نوشتم که وبلاگ نویسی رو هم الان ده ساله انجام میدم تازه کم کم دارم با دنیاش آشنا میشم.
نکتهی دیگهای که در webmindset وجود داره اینه که دوستای غیر ایرانی من میبیننش. راستش با خیلیهاشون اونقدر راحت نیستم که مثل اینجا بشینم راحت حرف بزنم.
اونهایی هم که با من راحت هستند که قاعدتاً حرفهام رو مستقیماً میشنوند و باز هم دلیلی نیست که اونجا براشون بنویسم. ترجیحم اینه که در زمینههای محدودتر و مشخصتری باشه (البته طبیعیه که این حرف الان منه. نمیدونم همیشه اینطوری بمونه یا نه).
نکته آخر اینکه دلیل نوشتن من توی Webmindset اینه که یه سری حوزههایی هست که من خیلی دوستشون دارم ولی توی ایران هنوز دغدغه نیست. ما هنوز گیر این هستیم که تو شبکههای اجتماعی کی ما رو فالو کرد و کی آنفالو کرد و آیا فضای زیر نوشتهها باید دموکراتیک اداره بشه یا نه و هزار تا از این بحثهای بدوی.
ما دقیقاً مانند قبیلههای بدوی هستیم که یک فضاپیما وسط قبیله مون سقوط کرده. یکی داره با دمش بازی میکنه. یکی با میکروفونش حرف میزنه. یکی دیگه فوتش میکنه شاید پرواز کنه!
طبیعی هم هست. ما فکر نمیکنیم و لازم هم نداریم فکر کنیم. ما نفت داریم. پس نفت میدهیم و دیگران به جای ما فکر میکنند. تنها باگ و خطای این مدل در اینه که فکر میکنیم اگه اونها فکر کنند و محصولی داشته باشند، محصول فکر اونها برای جامعهی فکر نکردهی ما قابل استفاده است.
توی این فضا فرض کن یه بدبختی مثل من نشسته. علاقمند به استراتژی محتوا. توی گوگل هم سرچ میکنه هر چی مطلب میاد اون بالا، خودش نوشته!
دوست دارم بیشتر در این مورد فکر کنم (و من فکر کردن بدون نوشتن رو فکر کردن نمیدونم) و واقعیت اینه که اون دغدغههایی که من دارم، نیاز امروز جامعه ما نیست (در واقع نیاز هست. اما جامعه تا نپذیره که نیاز داره، نمیشه کمکی بهش کرد). اینه که احساس کردم هم با نوشتنش میتونم بهش فکر کنم و هم راجع بهش در محلهای عمومی حرف نزده باشم.
اگر بخوام تمثیل خودم رو ادامه بدم، در ادامهی سالن و اتاق پذیرایی و …، وب مایند ست مثل آواز خوندن توی حموم میمونه وقتی مهمون نداری!
وای. چقدر حرفهای پرت و نامربوط زدم. ببخش من رو.
با سلام
قبل از اینکه جواب شما رو بخونم آمدم بنویسم که خیلی طرح خوبیه اینکه خبر می دهید محمدرضا جوبت رو داده آیا برای جواب سایرین هم چنین امکانی هست مثلاً فرد دیگه ای هم جواب بدهد و بعد بیاییم وجواب اون رو اینجا بخونیم باعث می شه ما هم جواب بقیه رو با رغبت بیشتری بنویسیم چون می دونیم او هم خواند
مثلا! من جایی می بینم شخصی در مورد مساله ای (کتابی موضوعی برنامه ای هر چیز دیگری) سوال کرده و دوستان می توانند جواب بدهند و این اطمینان رو داشته باشند که طرف که کامنت گذاشته جواب اون رو هم خواهد خواند حالا با اشتیاق کامل بروم و جوابب محمدرضا رو بخونم (چند روزی در مورد خودآگاهی و اینکه آخرین لحظه ای که خوشحال بودی چه وقت بوده داشتم فکر می کردم بیشتر خاطرات و لحظات بد یادم می آمد تا اینکه دونستم قسمت لیمبیک مغز بیشتر دوست داره سیاهی ها دشمن ها بدی ها رو به خاطر سیستم تکتملی اش شناسایی کنه تصمیم گرفتم Self awareness خودم رو قوی کنم و الان که جواب محمدرضا رو می خواهم بخونم یکی از اون لحظاته
سلام.
دوستان هم خانه ام اجازه بدهند یک کم با استادم درد دل کنم.
۱- این روزها بر خلاف اکثر روزهای چند دهه ی گذشته ی عمرم، مقدار قابل توجهی کسلم. راستش دو تا برنامه ی مهم داشته ام که هیچکدام هنوز به نقطه ی روشنی نرسیده اند و شلوغی برنامه ها فرصت کافی را برای پرداختن به آنها از من گرفته است ؛ احتمالا دلیل کسل بودنم همین است.
۲- خجالت می کشم از خودم و شما و بقیه دوستان مشترکمان که بگویم آن قدر بی حوصله ام که متمم را هم کمتر از قبل می خوانم. ولی راستش متمم برای من خیلی مهم است. نمازم را هم وقتی کسلم، کمی دیرتر می خوانم تا حالم که بهتر شد با تمرکز بخوانم.(مسئولیت قیاس با خودم.)
۳- در نهایت ِ بی حوصلگی و بقیه اوضاعی که توضیح دادم ، در زمان ناهار (الآن) وارد این خانه شدم . دیدم تو لیست کامنتها هستید ولی گفتم ول کن نمی خوانم (شکلک خجالت).
فقط دو خط اول کامنت تان را که اتفاقی خواندم، به خودم آمدم و دیدم تا پایان آمده ام.
دیدم کلی شگفت زده شده ام بابت تشبیه ها و استعارات و کنایات به کار رفته در متن.
دیدم ذوق زده ام از نگاه متفاوتی که به فضاهای مجازی دارید و کاربردهایی که برای هر کدام تعریف می کنید.
…
خلاصه – به قول سهراب – چیزها دیدم در روی زمین.
استادم.
طی این سالها، تا حد زیادی با طرز فکرتان آشنا شده ام، نگاه متفاوت تان به دنیا را شناخته ام و تقریبا تمام نوشته هایتان را دست کم از دوره ای به بعد، خوانده ام و در موردشان تفکر کرده ام و با دیگران مطرح شان کرده ام. اما با این وجود هنوز قلم شما که ابزاری برای برون ریز اندیشه ی شماست، مرا جادو می کند.
ببینید، بدون اینکه تصمیم به خواندن داشته باشم، مرا با خودش می برد و هنوز غافلگیر می شوم از خواندن متن هایتان.
حالا علی رغم آشنایی با قواعد کامنت گذاری، دارم خارج از قاعده می نویسم که عرض کنم حتی اگر مطمئن شوم کامنتهایم را نمی خوانید، اگر درخواست هایی داشته باشم و به آنها جوابی نداده باشید ( نه بله، نه خیر) ولی باز برایتان می نویسم که نه فقط در روز معلم و نه فقط در آستانه ی آن روز، که هر روز و بلکه هر بار که مطلبی از شما می خوانم و یا حتی به یاد می آورم و حال بهتری پیدا می کنم ، به یاد می آورم و نتیجه ی بهتری از آن لحظه ام می گیرم، مدیون شما هستم.
هرکسی، هر کجا مرا دیده، این نوشته ها برایش آشنا هستند. اینها حرف همیشگی من است.
کاش می شد ارتباط نزدیک تر و طولانی تری با شما داشت.
ببخشید، دلتنگ شده بودم، گفتم کمی برای استادم بنویسم.
تو بالکن آشپزخانه، خوش گذشت.
روزگار عزتت مستدام.
دوستان بهتر از آب روان:)
من بی صبرانه منتظر همایش شهریور ماه هستم. امیدوارم بشه دیدارها رو تازه کرد..
شاد و سلامت باشید.
سلام ،
امروز فایل صوتی Paradox of choice رو گوش می دادم (درمسیر کار) به اینجا رسیدم که متعلق بودن به گروه خاصی از لحاظ مذهبی فرهنگی و هر انجمن دیگری تعداد تصمیمات آدمی رو کم می کنه ، حالا پیش خودم گفتم چه روش هایی وجود داره که تعداد تصمیم هامو در طول شبانه روز کم کنه تو ذهنم داشتم مرور می کردم. ناگهان “احساس تعلق” یادم آمد آیا این آرامشی که خیلی ها موقع هیات مذهبی رفتن یا هر مذهبی در شرایط خودش و با تعاریف خودش همون کاهش تصمیم گیری هست یا اون آرامش یه چیز دیگری است؟
(پلورالیزم دینی سروش چقدر خوب داره خودش رو نشان می ده)
جایی خوندم از همخونه ای هامون گفته بود می خواهم “شهوت یادگیری” رو کم کنم منم ایجا می خوام اعلام کنم می خوام “شهوت خواندن هر مطلبی” رو کم کنم
کارل هیلتی : خواندن سواد نمی آورد بلکه تفکر و تعمق روی مطلب خوانده شده است که سواد می آورد
البته متن انگلیسی اش خیلی خیلی قشنگ تر از این هست اما من ترجمه ام این جوری شد.
سلام محمدرضا
امیدوارم سفر بهت خوش بگذره، یعنی اینکه خودت سعی کنی در سفر خوش بگذرونی!
یه سوال تقریبا نامربوط دارم و دو دلیل که اینجا ازت بپرسمش!
دلایل:
۱٫ در سفر هستی و شاید وقتت آزادتر (“سفر است و ساعتهای خالی شبانه که با هیچ چیز – حتی نگرانیهای متعارف شبانهای که در تهران تجربه میکردم و اینجا ندارم – پر نمیشود”)
۲٫ خودت گفتی که اونقدر روزنوشته ها رو دوست داری که برخلاف اینستاگرام همه کامنت ها رو میخونی، حتی اگه جواب ندی.
حالا خود سوال:
تو هنوز هم مطالب مربوط به تخصص مکانیک رو دنبال میکنی؟ از علم و فن و نوآوری ها تا روابطی که تو رو به دنیای مهندسی مکانیک مرتبط میکنه؟
اگه جوابت آره هستش، چرا اینکارو میکنی؟! علاقه یا اینکه فکر میکنی قسمتی از زندگی (یا حتی شخصیتت) هستن؟ یا اصلا بخاطر اینکه میخای به روز باشی تا شاید روزی روزگاری به اون کار و حرفه برگردی؟
میدونم که سوال ممکنه شخصی باشه، اما میخام طرز فکر و نگرش یه آدمی که مدیریت و کارافرینی و مفاهیم اینچنینی رو درس میده رو بدونم.
ارادتمند
سعید میربرون
سعید عزیز.
من زمانی که رشتهی مکانیک رفتم، واقعاً باور داشتم که درد جامعهی ما مهندسی است. فکر میکردم اگر ایران خودرو پیکان تولید میکنه از لحاظ فنی و تکنولوژیک نمیتونسته بی ام و تولید کنه و اگر ماها مهندسهای خوبی بشیم حتماً یک روزی ایران خودرو و سایپا هم، بنز و بی ام یا شاید ولوو و آ او دی تولید میکنند.
صنعت خودرو رو به عنوان مثال گفتم. کلاً منظورم اینه که فکر میکردم کشور فقر مهندسی داره و هرکی هم مهندس خوبی شده از کشور رفته و ما اگر مهندس خوبی بشویم و در ایران بمونیم، اوضاع کشور تغییر میکنه.
در عین اینکه تمام مدت دانشگاه کار هم میکردم، تمام درسها رو خوب خوندم. حتی زمان زیادی رو هم برای درسهای کامپیوتر و مهندسی صنایع و ریاضی و برق گذاشتم.
دوست بزرگواری داشتم که – به درستی – میگفت: همه میگن از دانشگاه بریم بعداً وقت میگذاریم و خودمون رو به روز نگه میداریم. اما فرصت مطالعه و یادگیری در سن و سال دانشجویی، بعداً هرگز پیش نمیاد.
این بود که دانشگاه رو با وضع عجیبی گذروندم. از خواب و خوراکم زدم و در کنار استاتیک و دینامیک و مقاومت مصالح و کامپوزیت و طراحی موتورهای احتراق داخلی، هوش مصنوعی و الگوریتم ژنتیک و شبیه سازی کار کردم و برنامه نوشتم و با شبکههای کوهونن و هاپفیلد سرگرم بودم.
از طرفی با اورکد و پی اسپایس، مدار تحلیل میکردم و کتابهای موریس مانو رو میخوندم و اگر پولی اضافه میاومد چند تا آی سی و مقاومت میخریدم و شبها میرفتم روی بردبورد، مونتاژ میکردم. TTL Cookbook کتاب سرگرمی من شده بود. برنامههای بهینه سازی مینوشتم و تلاش میکردم بهترین الگوریتمهای بهینه سازی رو یاد بگیرم که بعداً که وارد صنعت شدم، بتونم اتلاف منابع رو به حداقل برسونم. تحلیل المان محدود و کتاب انسیس و شبیه سازیهای کامپیوتری و طراحی قالبهای تزریق پلاستیک و برنامه نویسی CNC هم مال همون دیوونه بازیهای اون موقعه.
تجربهی بدی نبود. ضرر هم نکردم. خوشحال هم هستم. دومین باری که برای ماموریت آموزشی – به عنوان مترجم گروه – به اتریش رفتم، مدیر مرکز سرویس لینز گفت: این آمریکاییها اومدن راجع به سیستم ALC که تازه طراحی شده و میخوان ببرنش برای شعبهی آمریکا سوال دارند. همه چیز رو به هم وصل میکنند. از برق و الکترونیک تا فرمولهای ریاضی محاسبهی قوس پیوندی. گفتیم رضا دیوونه است. بیاد میتونه این دیوونهها رو جمع کنه. اعتراف میکنم که حس شیرینی بود و امیدوار کننده و شاید اگر همون روزهای خوب، حاصل این چند سال پراکنده خوانی و همه چیز خوانی و کار کارگاهی همزمان بود، باز هم میارزید.
اما واقعیت تلخ، به تدریج خودش رو نشون میداد. مشکل ما در شرکتهای ایرانی نداشتن مهندسهای خوب نبود. اتفاقاً ما مهندسهای خیلی خوبی داریم که میتونم به استناد تمام این سالهای دنیا گردی شهادت بدم که از عمدهی مهندسانی که در بیرون ایران دیدهام، توانمندتر و مستعدتر و علاقمندتر هستند.
نه تنها مهندس به معنای صاحب مدرک مهندسی. بلکه مهندس با طرز فکر مهندسی.
هر کسی که در کارخانههای ایرانی کار کرده باشه فکر کنم این تجربهی من رو تایید میکنه که یکی دو نفر پیدا میشن که مدرک رسمی ندارند. یا دیپلم هستند. یا تکنیسین. یا حتی اون مدارک رو هم ندارند. اما خدای دانش فنی هستند و کارخانه هم میداند که اگر آنها سر کار نیایند، کارخانه میخوابد.
پس ظاهراً ماجرا نه فکر مهندسی برنمیگشت. مشکل مدیریت بود!
مهندسی که میدید مدیر ارشدش، نصف او هم سواد ندارد و به دلیل یک رابطه یا به دلیل نوع خاص قبافه مدیر شده، انگیزه اش را برای کار از دست میداد.
مدیرانی چنان حقیر، که جرات نمیکردند در جلسات، از توانمندیها و تلاشهای همکارانشان تقدیر کنند. مدیرانی که هر جا سر کار میرفتند در ارائهی گزارش عملکردشان، تاریخچهی آن مجموعه را به قبل و بعد از خودشان تقسیم میکردند.
مدیرانی که میخواستند منافع خود را طی یکی دو سال تصدی تامین کنند تا با این بی لیاقتی که در خود سراغ دارند اگر بعد از این شغل، بیکار ماندند، ثروت انباشته داشته باشند (کسی که با بی لیاقتی مدیر میشود، حریصتر است. چون نمیداند که بعداً شغلی دارد یا نه. کسی که لیاقت و توانمندی دارد، میداند که همیشه برای کسب پول و ثروت و منافع مادی فرصت هست).
فکر کردم مشکل ما این است که مدیر نداریم. رفتم درس رسمی مدیریت خواندم. حالا دستم بازتر هم بود. به منابع و کلاسها و فرصتهای آموزشی بیرون ایران هم دسترسی خیلی خوبی داشتم.
مدتی گذشت و درس تلختری چهره نشان داد.
اینکه مشکل از آن مدیر هم نیست. مشکل از تمام جامعه است. ساختاری درست کردهایم که هر کس را در هر نقطهاش میگذاریم به رفتارهای نادرست ترغیب میشود.
قبلاً هم نوشتم. من اکثر کسانی را که مدیران را به بی اخلاقی یا بی لیاقتی متهم میکنند قبول ندارم. خیلی از ما به نسبت خودمان خائن و دزد هستیم. اگر من دو نفر از بستگانم را با رابطه سرکار میگذارم و یک مدیر ارشد، دو هزار نفر را. معنایش این نیست که او از من فاسدتر است. دست من در فساد به اندازهی او باز نبوده است.
به تدریج احساس کردم که مشکل جای دوری نیست. جای خاصی هم نیست. مشکل نزدیک است. مشکل همه جاست.
مشکل خود من هم هستم که به نمایندگی برندهای خارجی پشت میز مذاکره مینشینم و از مهارت مذاکرهام نه برای برد کامل طرفین، بلکه برای برد مطلق طرف خودم و باخت پنهان طرف مقابلم تلاش میکنم.
این بود که دغدغهام فرق کرد. هم شروع به تغییر سبک زندگی و کسب و کار خودم کردم و هم همزمان به گفتن و نوشتن آنها برای دیگران پرداختم. هنوز هم میبینم که در چه حوزههایی، باید مسیر خودم را اصلاح کنم و به تدریج برای تغییر و اصلاح آن تلاش میکنم.
دوباره مثل آن سالهای دانشجویی بیدار هستم. اما فعالیتهای دیگری را انجام میدهم و مطالعههای دیگری میکنم.
خلاصه اینکه. مکانیک و مطالب مرتبط با آن، برای من امروز بیشتر از آنکه الهام بخش باشد، تداعیگر خاطرات تلخ و خوشبینیهای کودکانهی آن سالهاست.
امروز فقط در دو حوزهی خاص مرتبط با مهندسی همچنان میکوشم به روز باشم. یکی صنعت ریلی که هنوز هم طرف مشورت برخی از دوستان قرار میگیرم و دیگری حوزههای اتوماسیون صنعتی که به نوعی، هنوز به ارتباط بهتر و اثربخشتر من با دوستان صاحب صنعت ایرانی کمک میکند.
فکر کنم خیلی به حاشیه رفتم. ببخش.
محمدرضا، خیلی خوشحالم چنین پستی از مسیر دغدغه های فکریت در جهت ساختن ایرانمون گذاشتی.
با خوندن این پست انگار داشتم مسیر فکری خودم را مرور می کردم. البته من به اندازه شما در هر حوزه ای که وارد شدم تهشو در نیاوردم و تا آخر خط نرفتم، شاید به علت این بوده که اون امید و ایمانی که تو به ثمر بخش بودن اون راه ها در جهت تحقق هدفت داشتی من نداشتم. از طرف دیگه من خیلی زودتر یعنی تو همون کارشناسی به معلول بودن ضعف مهندسی و ضعف مدیریت در شرایط حال حاضر کشور -و نه علت بودنشان – پی بردم.
اتفاقا چند وقت پیش که فایل رادیو مذاکره که با دکتر فیض بخش داشتید را داشتم گوش می دادم، اونجا که دکتر گفت من لیسانس برق را گرفتم بعدش رفتم سراغ رشته مدیریت ،چون فکر می کردم مشکل ما مدیریت ناصحیحه، یادمه سرمو تکون می دادم …
همین ظهری هم یه تعبیری از کار شما و دکتر شیری تو ذهنم نقش بست. با خودم می گفتم الان محمدرضا سعی می کنه مدیران را تربیت کنه، اصول فکر کردن و رفتار کردن درست را آموزش بده و .. و دکتر شیری در جهت رشد احساسی و شخصیتیمون تلاش می کنه، ولی اینا کافی نیست. یعنی چجوری بگم یک سطل آب بر روی یک آتش بزرگ اند. مثل یه خط تولید که مثلا بدنه ماشینِ معیوب درست می کنه؛ محمدرضا و دکتر شیری خودشون را رسوندند آخر خط تولید و سعی می کنند عیب های این بدنه ها را تا جایی که می تونند تصحیح کنند. اما مشکل اینجاست این خط تولید همچنان بدنه معیوب تولید می کنه…
اما با خوندن این پست خیالم راحت شد که محمدرضا علاوه بر اینکه حواسش به نمونه های معیوب تولید شده است، به فکر اصلاح خط تولید هم هست..
دست مریزاد،
ممنون که جواب دادی محمدرضا
در حقیقت از روزی که جواب دادی هر روز صبح قبل از شروع کار جوابتو میخونم. خیلی سعی کردم یه چیزی بنویسم که معلوم بشه منم جواب رو خوندم، اما خوب خیلی بیشتر از سوال من جواب داده بودی.
راستی خبرت بدهم که تصمیم گرفتم بنویسم،از هرچه که پیش بیاد…به رسم و توصیه خودت دوره گذر سه ماهه گذاشتم ببینم اگه مرد این راه بودم، اونوقت هدفمندتر متمرکز موضوع بشم (این تصمیم رو با خرید یه خودنویس شروع کردم!)
خوشحالم که دوستی مثل تو دارم
سعید
محمدرضا با خوندن این توضیحاتت احساس کردم تنها نیستم. البته بعد فکر کردم معلومه که تنها نبودم در داشتن این دغدغه ها و حتما هستند افرادی – با تجربه تر و استراتژیک تر – که اونها هم همین باورها را دارند و در جهت تغییرش تلاش می کنند. iBridge2015 را می ری؟
محمد رضا
در زمان بچگی با برادرم یا فامیل این بازی صدها بار بازی کردم چون کسی درست یادمون نداده بود قوانین بازی را کلی عوض کرده بودیم راهنما هم نداشت یا حداقل ما در شهر جنگی اهواز نداشتیم خلاصه خیلی بازی کردیم ولی قانون نبود هر روز با یک روش حقه و دزدی می بردیم یا می باختیم کسی هم نبود راه درست بازی بگه و درس آموخته های بازی را تحلیل کنه خلاصه نه بابای فقیر بود نه بابای پولدار . هرچی بود فضای کودکانه ما بود . سالها طول کشید که بفهمیم . میشه حق کسی را نخورد و دزدی نکرد و همه با هم پولدار بشیم . ولی حالا نمیدونم چند درصد از کسانی که بازی کردن یا نکردن به این نتیجه رسیدن .
سلام محمد رضا جان
عالی بود .
تو یکی از فایل ها گفته بودی قراره یه همچین بازی رو ایرانیزه کنی ،منتظریم،مطمئنم عالی میشه و پر مخاطب.
سلام
احتراماً فكر ميكنم گفتند : قراره بازيِ ريسك رو با اجزاي ساده بومي سازي كنند
و بازي ايروپولي همونطور كه اشاره كردند از سالها پيش به زبانِ فارسي بازي ميشه .
سلام کیان جان ،درست گفتید،بازی ریسک بود.
بازی ریسک بود علی جان.
البته ایرانیزه کردن که نه. اما به نظرم بازی گرونیه و میشه با امکانات خونگی درستش کرد و اجرا کرد و ازش خیلی چیز یاد گرفت.
سلام محمدرضا جان
باید اعتراف کنم با دقت روزنوشته رو نخوندم،معلوم حواسم جای دیگه ای بوده. اما به هر حال اعتراف از خجالت سوتی که دادم کم نمیکنه اما باعث میشه دقتم بیشتر بشه.
محمدرضاي عزيز
سلام
اين داستان منو ياد هوشنگ مرادي كرماني انداخت، انتشارات اطلاعات كتابي با عنوان “هوشنگ دوم” چاپ كرده كه مصاحبه بسيار خواندني با اين نويسنده بزرگ مي باشد. هوشنگ مرادي كرماني تو مصاحبه اش گفته با وجود اينكه كارهاش به چند زبان ترجمه شده و اونو در خيلي از كشورها مي شناسن اما شغل كسل كننده اي در وزرات بهداشت داشته و يه جورايي تقريبا” شبيه شغل ليزي مگي بوده ( ايشون نامه ها را اديت مي كردند).
البته مرحوم فريدون مشيري هم داستان مشابه اي داره … كسي كه عليرغم ميلش يه عمر با شغل كارمندي سوخت و ساخت…
البته زن فقیری نبود، هم خونه داشت هم زمین. ضمن اینکه بسیار ترقیخواه بود و این بازی رو برای آموزش مفاهیم انحصار به عامه مردم اختراع کرد.
در متن تایید یا تاکیدی به فقر این خانم نشده افشین جان.
ضمناً خونهای داشته که دو تا اتاق از سه تا اتاقش رو به دو نفر دیگه اجاره داده بوده.
زن سرپرست خانوار هم بوده از زمان Teenager بودن. پدر اهل علم هم داشته.
اما مهم اینه که از منافع کارش محروم شده و بارها هم مسیرهای قانونی رو برای پیگیری رفته و به عبارتی درد «دزدی» رو کشیده.
کسی که ثروت میلیوندلاری ایجاد شده از اختراعش رو در زمان زندگی دیده و نتونسته از منافعی که اخلاقاً و قانوناً متعلق بهش بوده بهرهمند بشه، بازندهی بازی مونوپولی محسوب میشه.
من از مظلومیت این آدم نوشتم نه از فقرش.
امیدوارم فرصت کنی و کتاب رو بخونی.
پی نوشت خیلی نامربوط (و البته تداعی شده): یه روزنامهای زمستون پارسال بیست تا مطلب من رو به اسم دوستان خودشون منتشر کردند و حق التحریر هم گرفتند و کیف هم کردند. وقتی رفتم اعتراض کردم مدیر مربوطه گفت: آقا. شما این همه مطلب نوشتی. الحمدلله وضع مالیت هم خوبه و خونه زندگی خوب. یک ساعت حرف زدنت هم که معادل حقوق ماهانهی دو تا از بچههای ماست. چقدر بخیل هستید. حالا بیست تا دونهاش رو هم ما به اسم این و اون منتشر کرده باشیم و یه نونی رسیده باشه به مردم! چرا این اخلاق حسنهای رو که تبلیغ میکنید خودتون ندارین؟!
حقیقتا بین زمین آسمان استدلال منطقی تر و مستدل تر از استدلال مدیر مربوطه ندیده و نشنیده بودم
استدلال مدیر روزنامه را قابل تایید نیست اما این جمله که خودتون تو سایت نوشتین این اجازه را می ده به دیگران: مالکیت مطالب این سایت، متعلق به کسی است که آنها را نقل میکند!
سیما جان.
اون روزنامه مطالب روزنوشته رو نقل نکرده بود. مطالب متمم رو منتشر کرده بود که تازه همه اش نوشته ی من نبود. بعضیهاش رو خودمون پول میلیونی داده بودیم خریده بودیم. ضمن اینکه انتشار پیوسته ی هفتگی اونهم نه بدون ذکر منبع بلکه با ذکر منبع دروغ و در ازای اون کسب منافع مادی، رسما سرقت محسوب میشه. اون روزنامه هنوز هم مطالب رو حذف نکرده و اسم متمم رو هم حاضر نیست الان زیرش بزنه.
انقدر هم احمق بوده زیر داستان کسب و کار تری ام ما نوشته بودیم ادامه دارد. اون احمق هم زده ادامه دارد. بهش میگم الان ما ادامه ندیم، روزنامه وزین شما چه غلطی میکنه؟ الان ما مطلب رو ادامه ندادیم اونا ضایع شدند!
تازه میگه اگه بنویسم متمم منبعم لو میره مردم خودشون مستقیم میان متمم میخونن و اگه ببینن غیر از این مقاله صدها مقاله دیگه با کیفیت مشابه هم در متمم هست و اشتراک متمم هم از اشتراک ماهیانه ی ما ارزون تره، دیگه برنمیگردن مطلب ما رو بخونن! بعد از کلی اصرار ما به حذف مطالب از سایت، اینکار رو نکرده و به جاش اسم من رو زده زیر همه مقاله ها. که اصلا بعضیهاش من نویسنده اش نیستم و خود متمم خریداری کرده و برای منم مشکل ایجاد شده الان. در واقع منم شدم شریک دزد!
بگذریم که بعد از سرقت اون روزنامه وزین فرهنگی، پریروز هم یک روزنامه مطرح اقتصادی از متمم مطلب رفته و بعد از یک ساعت فتوشاپ کاری و حذف لوگو از بکگراند و همه جا، و چاپ اسکرین شات مطلب متمم در صفحه مدیران، به همکاران من گفتن که یه اشتباه جزیی فنی بوده و یادمون رفته منبع بزنیم!
همه شون هم میگن ما متخصص رسانه هستیم.
مثال زیاده. سرت رو درد نیارم. تازه اینها از نوع پدر و مادر دارش محسوب میشن. از سایتها بگذریم که خود داستانی دراز دارد…
قدیم میگفتند دزدی ناشی از فقر و گرسنگیه. اما الان من به این باور رسیده ام که یک عادت رایج فرهنگیه. بعید میدونم رسانه های بزرگ مکتوب کشور، گرسنه مانده باشند…
شاید نباید این حرفها رو اینجا مینوشتم. اما دلگیرم. خسته میشم گاهی. من همیشه میگم آدم در هر کاری تاپ باشه.
بهت قول میدم من اگه دزد بشم کمتر از فدرال رزرو دزدی نمیکنم.
اما مردم ما انقدر سقف خواسته هاشون حقیر شده که حتی دزد حسابی هم نیستند. خرده دزد شده اند. همین!
خوشحال میشم اگه بچه ها در پاسخ به این کامنت کامنتی نگذارند. شاید فردا پس فردا پاکش کنم. نمیدونم.
در مورد متمم مشخص ه که نباید کپی کرد. محدوده این جمله، مطالب روزنوشته هاست.
عجب چرندی گفته مدیر روزنامه
واقعأ عالی بود، حذ کردم
ممنون که می نویسی محمدرضا
ممنون که هستی محمد رضا
سلام
من کتاب رو نخونده اشکم در اومد!شاید یکی از دلایلش این باشه که نمونه های زیادی رو تو کشور خودمون دیدم و دارم می بینم.شاید خیلی هم اون مقدمه ی اول متن در مورد شهرداری تهران بی ربط با داستان الیزابت مگی نباشه!در ضمن عنوان متن رو هم خیلی دوست داشتم مثل خیلی وقتا در” ظاهر بی ربط ” انتخاب می کردی(که این فقط نظر شخصی منه).البته فکر می کنم خیلی از ایده هایی که ما امروز داریم می بینیم متعلق به کسانی که صاحب اون گفته می شن نیستند.هرجا هستی سالم باشی محمدرضا.
چقد قشنگ !!!!
رویاها و آرزوها واقعی نمیمیرن حتی اگه ما نباشیم
باید حتما مونوپولی رو بگیرم و بازی کنم ! ..
راستی یک اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی است، یه سر به لینک بزنید ، جالب بود
http://qrpayam.ir/postcard/saadi/saadie.html
یکی از بهترین و البته متفاوت ترین نوشته هات بود محمدرضا…واقعا ممنون که در موردش نوشتی