شاید شما هم مونوپولی بازی کرده باشید. در دوران کودکی ما، یکی از معدود وسایل بازی بود که نسخهی پیش از انقلاب آن در خانه بود. اسمش را خوب یادم هست. آن موقع به جای بازی مونوپولی روی جعبهاش نوشته بود بازی ایروپولی.
اسکناسهایی که درشتترینشان اگر درست به خاطر داشته باشم ۵۰۰۰ ریالی بود و ریزترینشان اگر اشتباه نکنم، پنجاه ریالی. و توسط این اسکناسها خیابانهایی را میخریدیم و میفروختیم که دیگر وجود نداشت! خیابان روزولت و خیابان استالین و و دهها خانه و خیابان دیگر با اسمهایی که پدرم، هر بار برایم توضیح میداد که با چه نامهای دیگری – که آنها را هم هنوز خوب نمیشناختم – جایگزین شدهاند.
شاید بچههای امروز هم شکل مدرن آن را بازی کرده باشد. امروز اسمها جدید شده است. حتی کارتخوان الکترونیکی هم برای بازی هست. اما من که اگر بخواهم روزی دوباره بازی مونوپولی را تجربه کنم، ترجیح میدهم همان ایروپولی قدیمی را از پدرم قرض بگیرم. با همان خیابانهایی که دیگر وجود ندارد.
دیگر آنقدرها بزرگ شدهام که بیاموزم، خیابانها را نمیشود خرید و تنها کسی که این کار را میکند شهرداری است و اگر هم بخرد، قرار نیست خانه و هتل بسازد (مثل بازی کودکی ما). بلکه احتمالاً میخواهد با مدیریت جهادی طبقهی دومی بسازد تا تعداد ماشینهای عبوری دو برابر شوند.
حتی این را هم آموختهام که در دنیای واقعی، این کار چندان ساده نیست. همیشه پیرمردی هست یا پیرزنی که خانهاش را نمیفروشد یا ساختمانی که جابجاییپذیر نیست. درست مانند خیابان کوچک نزدیک خانهمان که چیزی بیشتر از بیابانی با سگهای آواره در زمستان نبود و کرباسچی آن را به زور و زحمت ساخت و به ما جنوب شهر نشینان، فرصت تجربهی اتوبانهای شمال شهر را هدیه کرد و دیدیم که چه بر سرش آمد.
این است که خاطرهی ایروپولی را خوب به خاطر دارم و تجربهی مونوپولی را هم که نام جدید این بازی است – حالا که اقتصاد و مدیریت خواندهام – خوب میفهمم.
با همهی این مقدمات، مدتها است که کمتر فرصت میشود داستان بخوانم. این بار هم با وجودی که از انتشار کتاب Monopolist نوشتهی Mary Pilon حدود دو ماه قبل در آمریکا مطلع شدم، تصمیم نداشتم آن را بخوانم. اما سفر است و ساعتهای خالی شبانه که با هیچ چیز – حتی نگرانیهای متعارف شبانهای که در تهران تجربه میکردم و اینجا ندارم – پر نمیشود.
خصوصاً وقتی مقالهی وال استریت ژورنال را دربارهی این کتاب دیدم و کنجکاو شدم و بررسی کردم و دیدم لس آنجلس تایم هم در موردش مطلبی نوشته. بعد دیدم نیویورک تایمز هم مقالهی دیگری در مورد آن منتشر کرده و گاردین هم تحلیل جالبی در مورد آن ارائه کرده و فوربس هم به نقد آن پرداخته است و مطلب ان پی آر و خصوصاً حواشی آن هم که جای خود دارد و نباید خواندنش را از دست داد.
به هر حال به تعبیر نیویورک تایمز، نمیتوان به سادگی از کنار داستان یک اسباب بازی گذشت که فیدل کاسترو چند دهه پیش، دستور داده که تمام نسخههای آن در کوبا نابود شوند تا نمادی از کاپیتالیسم در آنجا نماند و امروز یکی از سرگرمیهای جذاب برای ولادیمیر پوتین است!
من هم، مثل همهی کسانی که تاریخچهی کسب و کارها را میخوانند و تعقیب میکنند، داستانی که همیشه از اختراع و توسعه بازی مونوپولی شنیده بودم به برادران پارکر بازمیگشت. برادران پارکر این بازی را از یک خانوادهی ضعیف در دوران رکود اقتصادی آمریکا (حدود دهه سی و چهل) خریده بودند و به آنها پول قابل توجهی داده بودند و هم خودشان میلیونر شدند و هم آن خانواده زندگی خوبی را تجربه کردند.
یادم هست که چند سال پیش که برای جستجوی شکل ظاهری مونوپولیهای واقعی خارجی، به این جملات رسیدم خوشحال شدم که لااقل از این بازی تخیلی با کاغذ و مقوا، خانهای از سنگ و آجر برای یک خانواده ساخته شده است.
اما اکنون مری پایلون با مرور صد و ده سال تاریخچه، داستان واقعی و آموزندهی عجیبی را پیش روی ما به نمایش میگذارد. تاریخ توسعهی این بازی میلیون دلاری سودده، دعوای واقعی مونوپولیستها و انحصارگراهاست. از برادران پارکر که سالها برای به انحصار درآوردن و ایجاد مونوپولی روی بازی مونوپولی تلاش کردند تا رالف آنسپاچ که بازی آنتی مونوپولی را اختراع کرد تا با رواج فرهنگ مونوپولی و انحصار – که آن را به کارتلهایی مانند اوپک نسبت میداد مقابلهی فرهنگی کند – و وقتی برای ثبت انحصاری و مونوپولی کردن بازی آنتی مونوپولی تلاش میکرد با شکایت برادران پارکر مواجه شد که میگفتند مالکیت معنوی این ایده متعلق به آنهاست و بازی آنتی مونوپولی چیزی نیست جز همان بازی مونوپولی قدیمی که جزییات آن تغییر کرده است.
اینجا بود که باید جستجو میشد که آیا ایدهی بازی مونوپولی واقعاً در دههی سی و توسط آن خانوادهی فقیر خلق شده یا نه و آیا واقعاً آن هفت هزار دلاری که چارلز دارو، پیرمند فروشندهی بازنشسته و ورشکسته در دوران رکود از برادران پارکر گرفته بود، پول ایدهی خودش بوده یا فروش ایدهی دزدی فردی دیگر.
باید با ماری پایلون همراه باشید و ادبیات زیبا و ارزشمند او را ببینید تا بارها و بارها در داخل کتاب، اشک در چشمان شما جمع شود. وقتی که ازمخترع واقعی مونوپولی میگوید. زن تنهای فقیری که مخالف کاپیتالیسم و سرمایه داری بود. الیزابت مگی که دوستانش او را لیزی مگی صدا میکردند و به یک کار خسته کنندهی تکراری اشتغال داشت.
او منشی رییس «دپارتمان نامههای مرده و بی خاصیت» بود! هر وقت نامهای یا بستهای برای کسی ارسال میشد و گیرنده هرگز پیدا نمیشد و دریافت کننده را هم نمیشد پیدا کرد، مسئولیت ثبت و پیگیری و معدوم کردن نامه به این دپارتمان سپرده میشد. اگر هم در بسته چیز ارزشمندی وجود داشت، چند وقت یکبار به حراج گذاشته میشد. نامهها یکی یکی باز میشدند و خوانده میشدند و اگر پولی داخلشان بود به خزانهی دولت آمریکا منتقل میشد.
همه آن دپارتمان را سرزمین پیامهای بی بازگشت میدانستند. پیامهایی که فرستندهی آنها هرگز یافته نشده و گیرندهی آنها هرگز شناخته نشده است.
اما لیزی به خاطر این کار خسته کننده ناراحت و دلگیر نبود. او اهل مطالعه و خواندن و نوشتن بود و حتی عقاید اقتصادی خودش را پیدا کرده بود. از جمله مدلی از مالیات که با آن آشنا شده بود و آن را راه نجات کشور میدانست: اینکه مالکیت زمین، تنها چیزی است که دولت باید برای آن مالیات بگیرد. چون تنها درآمدی است که صرفاً با استراحت کردن واقعی و بدون ایجاد ارزش افزوده کسب میشود.او به بهتر شدن اوضاع کشور فکر میکرد. اینکه شاید بتواند فرهنگی را ایجاد کند که در آن رفاه بیشتر باشد و مردم خطرات مونوپولی و انحصار اقتصادی را بهتر بفهمند.
او نام بازی خود را صاحبخانه گذاشت و آن را در سال ۱۹۰۴ ثبت اختراع کرد. اما خیلی زود این بازی با تغییرات جزیی و به شکلهای مختلف در نقاط مختلف تقلید و تولید شد و نام اختراع کننده ی اصلی آن در این میانه گم شد.
داستان را باید بخوانید. اما شاید از تمام زندگی لیزی مگی، آنچه برای خودش باقی مانده است همان شعرها و دستنوشتههای شبانگاهیاش باشد و شاید اوج شهرت قبل از مرگش مربوط به داستانی باشد که چند سال بعد در یک نشریه خانوادگی محلی – اما خوشنام و مطرح – منتشر کرد.
نام آن داستان «دزدی یک مغز» است. شخصیت اصلی داستان مگی در دزدی یک مغز، زنی به نام لورا لین است. کسی که میگفت دوست دارد اثری داشته باشد که همه آن را خوانده باشند و اگر روزی چنین اثری داشته باشد، اوج شادی و خوشبختی را تجربه خواهد کرد.
لورا در داستان مگی، استعداد و شور و شوق دارد اما اعتماد به نفس ندارد. او پیش یک استاد هیپنوتیزم میرود تا به او اعتماد به نفس بدهد و بارها هیپنوتیزم میشود. استاد به او کمک میکند که داستانهایش را در شرایطی که هیپنوتیزم شده است تعریف کرده و پرورش دهد. اولین داستان لورا «مجرمان صاحب امتیاز» است.
لورا داستانهای دیگری هم در همان دوران خلق میکند. اما زمانی که برای انتشار آنها به یک ناشر مراجعه می کند، ناشر میگوید که این داستانها قبلاً منتشر شده است.
کسی که داستانها را به نام خود منتشر کرده بود، همان استاد هیپنوتیزم است. کسی که در آخرین جملهی داستان به لورا میگوید: من مغزهای خیلی از نوابغ رشد نکرده را دزدیدهام.
اگر بپذیریم که مگی در این تنها اثر معروفی که به نام خودش و به نفع خودش منتشر شده است، دغدغهها و ترسها و رویاهای خودش را شرح میدهد، باید بپذیریم که او امروز به رویایش رسیده است. او اثری دارد که امروز همه میدانند به نام اوست و تمام رسانههای جهان نامش را تکرار میکنند و از او خبر میسازند.
تنها نقص این داستان زیبا با پایان خوش در این است که مگی، خیلی سال قبل مرده است.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
سلام به محمدرضای عزیز
داشتم در سایت متمم مقاله ” زنان موفق دنیا” را میخواندم که به کامنت خانم شهرزاد رسیدم و از آنجا به اینجا.
چند ساعتی است که مشغول مطالعه این مقاله و کامنت های تکمیلی شما هستم .
یاد ان روز ها بخیر که با شما در همایشی اشنا شدم و شب و روز من شده بود خواندن روزنوشته ها و بعد ان متمم و حل کردن تمریناتش.
یک سالی از متمم دور بودم که جز خسران و ضرر برای من چیزی حاصل نشده است.
با خواندن نوشته هایت انرژی وصف ناپذیری می گیرم . مدتی است که در برنامه روزانه ام خواندن متمم را در اولیت کارهایم قرار داده ام. مثل امروز جمعه که از ساع ۵:۳۰ صبح در حال مطالعه متمم هستم. و اینک بعد از مدتها در روزنوشته ها.
بی انصافی است که با داشتن رسانه فرهنگی، بخواهیم خوانندگان خود را از این نعمت فراوان دور کنیم.
منبعی که توانایی و قدرت بالایی در ایجاد انگیزه و معرفت و دانش در جوانان ما دارد.
مگر کار رسانه فرهنگی جز این است؟
دمت گرم و سرت خوش باد.
گفتید که…
“دیگر آنقدرها بزرگ شدهام که بیاموزم، خیابانها را نمیشود خرید و تنها کسی که این کار را میکند شهرداری است و اگر هم بخرد، قرار نیست خانه و هتل بسازد (مثل بازی کودکی ما). بلکه احتمالاً میخواهد با مدیریت جهادی طبقهی دومی بسازد تا تعداد ماشینهای عبوری دو برابر شوند.”
در شهر قم، در بلوار امین، حد فاصل فلکه ایران مرینوس (فلکه ارتش) و ابتدای سالاریه (خیابان گلزاری)، دو تا خیابون فرعی با طول حدود دویست متر و عرض حدود پانزده تا بیست متر بود که به وسط خیابون گلزاری وصل میشدند. خیلی ها از جمله خودم برای کاهش مسافت و فرار از چراغ قرمز از این خیابون فرعی رفت و آمد می کردیم.
حدود یک سال پیش یکی از این خیابون ها رو بستند و بعد مدتی هم تابلو زدن که کل زمین های اون منطقه داره تبدیل میشه به “مجتمع تجاری سالاریه”.
فقط خواستم بگم که هنوز هم میشه شهرداری نبود و خیابان ها رو خرید…
این کتاب به فارسی ترجمه شده ؟؟؟
سلام در زمان ما اسمش بازی عمو پولدار بود و داشتمش اما تاریخچه بوجود آمدن بازی از خود بازی مهمتره حالا که سنی از من گذشته این فرصت دارم که در رابطه با گمشده ام از طریق مطالب بسیار ارزشمند شما ارتباط بگیرم بسیارمتشکرم
محمد رضای عزیز
اینکه تو میخونی و برای ما تعریف میکنی حتما به خودت حس خوشایندی میده و یا یک سرگرمی یا حتی ابزار درامد زایی هست ولی هرچی که هست برای من حس گوش دادن به قصه های یک کتاب داستان رو داره که وقتی بچه بودم برادر بزرگم میخوند و من گوش میدادم و همیشه مشتاق بودم ببینم برای دفعه بعد چی رو انتخاب میکنه.هرچند خودم هم خوره کتاب بودم ولی شنیدن اون داستانها در بچگی یه جور سورپریز بود و لذت مضاعف داشت.
تا هستی بخون و برای ما هم تعریف کن این یه جور نقل سینه به سینه است! از نوع امروزی
استاد بزرگوار
من هم مانند خیلی از دوستانم از شما ممنون هستم
شاید این مطلبی که اینجا می نوسیم خیلی ربط به موضوع نداشته باشه ولی از اونجائی که من هم همیشه فقط خواندم و هیچ نگفتم و کامنت هم نگذاشتم، فکر کردم الان که این حس بهم دست داده همینجا اگه مطرحش نکنم باز همونی میشه که همیشه هست.
با توجه به نوشته های شما و دیدگاههای دوستان به نظرم رسید که خیلی از ما دلمون می خواد که خوب و تأثیر گذار باشیم و درست کار کنیم و موجبات پیشرفت خودمون و خانواده مون و سازمانمون و کشورمون و دنیامون را فراهم کنیم ولی بلد نیستیم هر روز مطالب بیشتری یاد میگیریم ولی عملیاتی کردن اونها همیشه به اندازه ی خوندن راحت و دست یافتنی نیست و همواره هم که با موانع عجیب و غریب و پیش بینی شده و نشده ای مواجه میشه که ناشی از فرهنگ اجتماعه که شما هم به اون اشاره کردی و نهایتا ما رو به سمت راحت ترین راهکار که شاید متأسفانه دزدی (از هر نوعش) باشه سوق میده.
همیشه و بخصوص در حریم فضای مجازی محمد رضا شعبانعلی حرفهای خوبی میشنویم و گاهاً می زنیم و همین که از حرفها و نوشته های خوب شما و دوستان ندیده مان، احساس خوبی به ما دست می ده و آن را دنبال می کنیم نشان دهنده نیاز به خوب بودن و مهمتر از آن داشتن آمادگی خوب بودن هست ولی همین واژه خوب بودن خودش مبهمه . باید بدرستی تعریف بشه و استاندارد داشته باشه.شاید بشه از کامنتها و در لابلای مطالب شما مفاهیمی از خوب بودن را دریافت نمود ، ولی باز هم کلی هست و راهکار عملیاتی شدن نداره و یا من متوجه اون نمیشم. می خواستم خواهش کنم و پیشنهاد کنم که با یک کار گروهی ساده ولی مداوم میشه قدمهایی کوچک ولی با تأثیرات بزرگ و ماندگار برداشت و اون اینه که حالا که چهارشنبه ها را به مطالب ویژه اختصاص دادی، برای هر هفته و یا هر ماه هم یک هدف رفتاری تعیین کن یا تعیین کنیم و همه دوستان این مجموعه نسبت به بروزات آن هدف متعالی در تفکرات و رفتار خودمان هم در محیط خانواده و هیأت اجتماع و هم محیط کار کوشا باشیم. از تجربیات خوب به همدیگر بگوئیم و برای تحقق آن تلاش واقعی نموده و همراهی دوستان و همکاران دیگرمان را هم به آن جلب نمائیم و برای اون رفتار خوب تعریف عملیاتی بسازیم و براش استاندارد خودمونی تعیین کنیم.البته مطمئن هستم با دید وسیعی که شما داری این پیشنهاد خام میتونه به یک راهکار عملی خوب تبدیل بشه البته اگر تا بحال نشده باشه.!
امیدوارم…
ارادتمند
حسن سلمانزاده
محمدرضای عزیز سلام
توی مطالب و نظرات زیادی از تو سعی کردم با مدل فکریت اشنا بشم و البته کمی موفق هم بودم تا این حد مه : یه متخصص از نظر تو باید چند مهارت یا رشته رو باهم مسلط باشه .
خودتم که گفتی با وجود اینکه مکانیک بودی الکترونیک و هوش مصنوعی هم کار کردی پی ال سی هم که عین من خوراکت بود.
حالا سوال من اینه که ایا این ارزش یا نیازه برای یه دانشجوی الکترونیک مثل من که هم پیچش و خمش بدونه هم از کامپوزیت و فیبر کربن سردربیاره هم بتونه ی شبکه عصبی طرح کنه هم برنامه تحت وب بنویسه هم….
البته قبول دارم که در این مورد صحبت داشتی اما به قول خودت حرف زدن تو این پایین کجا و حرف تو روز نوشته ها کجا؟
پیشنهادت چیه برا ماها که تازه داریم جدا از رشته مون دنبال تخصص میریم؟
پ.ن : راستی نظرت راجبه این جمله چیه؟ ادم باید مثل استخر باشه ی جاها سطحی ب جاها عمیق ی جا طولانی و …
این جمله در مقابل اون دو جمله معروف مسخره گفتم ؛ ادم باید یه چاه عمیق باشه نه یه دریا به عمق یک سانت.
واقعا از این دو جمله متنفرم
امیدوارم که هیچوقت خسته راهی که شروع کردی نشی…
محمدرضای نازنین
سالهاست تو را میشناسم، شاید از سال ۷۸ تا الان و کومروفسکی و زنگی که زدی تا کسی رو بجای شما معرفی کنم. و پس از اون در کلاسهای مذاکره و بعدتر وبلاگ و شعبانعلی دات کام و متمم و تراست زون. ولی هنوز بعضی نوشته هات رو که میخونم انگار حس میکنم یه آدم جدید کشف کردم. از جنس تو تا حالا ندیدم. نمی شناسم. آدمهای فرهیخته و اهل مطالعه و اهل فکر زیاد دیدم ولی مثل تو نه هرگز. اینو مینویسم که اگر گاهی حس خستگی بهت دست میده، اگه از ناملایمات دوستان و حتی نزدیکانی که دنباله رو تو هستند و مطالبت رو میخونن هم مثل این دوستان روزنامه نگار ضربه میخوری، اگر گاهی کسی مطلبی می نویسه و تمام خستیگی کار و مطالعه و فکر رو در تنت دو صد چندان میکنه، اما خیلی کسان رو هم میشناسم که خاموش مطالبت رو میخونن و مجذوبش میشن، یه چیزی شبیه کتابهای شریعتی که برای جوونهای دوره خودش بسیار اثر گذار بود. اینو نوشتم تا بدونی اگر خیلی ها نمی آن اینجا و درباره اثر ماندگار تو و طرز فکر زیبای تو و یاد دادن به ما دیگر گونه اندیشیدن را حرفی نمیزنن، اگر احتمالا بازخورد شایسته و درخوری از تمام مطالب عالی که در سایتهات میذاری نمیگیری؛ ولی بدون واقعا خیلی ها رو میشناسم که فایلهای رادیو مذاکره ات رو گوش میدن و ازش استفاده میکنن، فایلهای اتیکتت دست به دست میشه حتی برای کسایی که اینترنت ندارن، درسهای متمم بارها خونده میشه و شاید تو اصلا تعداد این آدمها رو ندونی، با بخشندگی غریب تو که برای خود من هنوز قابل هضم نیست، با شیوه آموزشی عالی که درست کردی خیلی ها، خیلی ها رو به جور دیگه فکر کردن واداشتی. وقتی حالم بده، وقتی از همه جا دلم زده باشم حتما سر زدن به سایتهای تو، سر زدن به آشپزخونه و پذیرایی و بالکن خونه زیبات و حتی شنیدن آواز حموم ات حتی اگه ترانه حزن انگیزی رو زمزمه کنی، حالمو خوب میکنه. کار تو به من هم جرات میده تا مثه اون جمله مشهور فکر نکنم که ” جهان سوم جایی است که اگر به فکر آبادی میهن ات باشی خودت فدا میشی و اگر به فکر آسایش خودت باشی کشورت رو فدا میکنی”. کاش میتوانستم اندکی کمک کنم. بدرود و خسته نباشی استاد عزیز
تشکر جناب انصاری پور
چقدر واقعیت رو خوب و کامل مطرح کردید.
برای تاکید بر حرفهاتون نتونستم به امتیاز دادن بسنده کنم.
حرف خیلیها رو جمع بندی زیبایی کردید…
ممنون از استاد و از همکاران ارزشمند و خوبشون …
جمال عزیز سلام.
چقدر جالب که شاید حدود نیم ساعت قبل از اینکه اینجا کامنت تو رو ببینم ایمیلت رو هم دیدم. دنیای عجیب و پیچیدهایه. لااقل در مورد من، تعداد کسانی که من رو به گذشتهام وصل میکنند و الان بهشون دسترسی دارم، خیلی زیاد نیست.
بسیاری از دوستانم که از ایران رفتند و آنها هم که ماندند چنان در فضاهای متفاوتی مشغول شدند و مشغول شدیم که فرصت دیدار دوباره دست نداد و یا اگر داد، دغدغهها و فکرها و ارزشها و خواستهها و سبک زندگیمان، چنان تغییر کرده بود که احساس میکردیم از غریبهها هم غریبهتریم.
جدای از لطفی که به من داری، هم در اینجا و هم در ایمیل که واقعاً شرمندهاش هستم، شاید باور نکنی که چقدر این دو پیام، برای من خوشایند و خاطره آفرین بود.
گاهی اوقات بخشهایی از حافظهی انسان گم میشود. شاید هم وقتی برایمان چندان خاطرات جذابی نیستند، سرکوب میشوند یا سرکوبشان میکنیم.
خواندن حرفهای تو، از همان جنس سفر به گذشته بود. با معدود حلقههایی که وجود دارند تا تو را به سالهای دور زندگیات وصل کنند.
امروز حدود شانزده سال از آن سالها فاصله گرفتهایم.
نمیدانی که برای من، چه دوران عجیبی بود در ساپکو. باورم این بود که اگر روزی در آنجا استخدام شوم، دیگر هیچ چیز دیگری برای رشد و پیشرفت نمیخواهم.
به دهها دلیل، چنین فرصتی در آن دوران پیش نیامد. تا سال هشتاد و هشت که دوباره به ساپکو سرزدم و فرصتی شد تا با آقای دربندیان و آقای دیباجی بنشینیم و گپی بزنیم.
آقای دربندیان که هیچ فرقی نکرده بود. همان سرحالی و شادی و شوخ و شنگی و دنیای خوب خودش را داشت. آقای دیباجی هم به اندازهی قبل کم حرف میزد. شاید تنها تفاوت در این بود که قبلاً خیلی از او حساب میبردم و حتی برای چشم در چشم بودن با او راحت نبودم و الان ایستادیم و حرف زدیم و قدم زدیم. شاید تفاوت در این بود که حالا میتوانست برایم از حرفها و چالشهایی بگوید که آن سالها نه میتوانست بگوید و نه اگر میگفت من میفهمیدم.
کومروسکی را هم خوب یادم هست و آن روزهای آخر را. هم خود آقای کمروسکی را و هم فروس را و هم دغدغهای که برای ادامه ی شرکت داشتند و تصمیمی که من برای ادامه ندادن با شرکت داشتم.
نمیدانستم که دوست مشترکمان هنوز هم آنجاست. پنج یا شش سال پیش بود که تلفنی با هم گپ زدیم و گفتگو کردیم و قرار شد در فرصتی مناسب یکدیگر را ببینیم که آن فرصت مناسب هنوز هم دست نداده است.
نمیدانم.
بعضی وقتها بعضی چیزها، بهانه میشوند برای تداعی روزهای گم شده.
مثل بوی عطری که به لحظهای، خاطرات ماهها و سالها دوستی – یا دشمنی – را زنده میکند.
پیام تو هم برای من چنین حسی بود. از لحظهای که این دو پیام را خواندم، نشستهام. فکر میکنم. با خودم لبخند میزنم. خاطراتم را مرور میکنم.
همیشه میگویم اگر آرزویم برآورده میشد در ساپکو استخدام میشدم زندگیام چگونه بود؟ شاید به اندازهی الان دوستش نداشتم.
امروز داشتم با خودم فکر میکردم که اگر تو آن دوستمان را معرفی نمیکردی زندگی چگونه میشد؟ من دقیقاً بین ماندن و رفتن گیر کرده بودم. از یک سو آقای فرروس و آقای کمروسکی بودند و از سوی دیگر مدیر ایرانیم که هنوز هم دوست من است و گاه گاهی هم برایم دوستیهای بزرگی کرده است. مهمترینش اینکه شرایطی اینجا کرد که چند سال بعد، دل از دنیای صنعت کندم و از او هم جدا شدم.
روزی که با تو حرف زدم، با خودم قرار گذاشته بودم که این نوعی بخت آزمایی است. اگر کسی معرفی شد که هیچ. فرایند ترک شرکت را آغاز میکنیم و اگر کسی معرفی نشد، همانجا میمانم.
امروز که بر میگردم، میبینم که زندگی ما، چقدر حاصل لحظههای کوچک است. لحظههای خیلی خیلی کوچک و تصمیمهای ساده و گاه شاید حتی مسخره.
از جایی که هستم راضیم. از اینکه این شانس و فرصت را دارم که گاه، دوستان قدیمیام را میبینم – مثل همین اتفاق – خوشحالم. و از سوی دیگر، هرگز نمیدانم که جایی که هستم، بهترین جایی است که باید میبودم؟ همچنانکه اگر در ساپکو میماندم شاید همین فکر را میکردم. و شاید اگر تو آن دوست مشترکمان را معرفی نمیکردی، در کومروسکی بودم و شاید همین حس را داشتم.
نمیدانم. نمیدانیم و نمیتوانیم بدانیم. شاید تنها سهم ما از گذشته، مرور خاطراتی است که به اتفاقی، پیش چشممان رژه میروند. به هر بهانهای. مثل بهانهی پیامهای تو.
شاد باشی و امیدوار.
از موبایل شخصیام برایت پیام میفرستم که شمارهام ثبت شود.
قربانت
محمدرضا
پی نوشت: راستی. حرفی که در ایمیلت گفتی درست بود. چهار پنج سالی است که دیگر یاد گرفتهام: بخش کوچکی از زندگی و رزومهام را میگویم و مینویسم. اینطوری خیلی بهتر شده است. باورپذیرتر هم هست. به خاطر همین اشتباه، در گذشته فرصتهای ارزشمندی را از دست دادم. اما دیگر چند سالی است که چنین اتفاقی روی نمیدهد.
محمد رضا عجب ميان برهايي رو در اين مرور خاطراتت نشون ميدهي . قسمتي از اين خاطره رو با تمام وجودم لمس كردم . صميمانه ممنونم
این نوشته یه حس گنگی در من ایجاد کرد. اندوه برای اون روزهایی که اثرش دزدیده شده بود و شادمانی از این پایان شاد دیر رسیده!
راستی منم این بازی رو با اسم روپولی با برادرم بازی میکردم. گاهی جر میزد پولهای من تموم میشد اون هنوز پول داشت 🙁 ( کنار میزاشت واسه خودش!)
منم بعضی وقتها بازی رو با قهر ترک میکردم. هنوز وقتی میشینیم از خاطرات اون بازی کلی حرف میزنیم 🙂 – من همیشه تو دلم ازش ممنونم که به من این بازی رو یاد داد و با وجود تفاوت سنی باهام بازی میکرد.
—————————–
راستی یه سوال اگر وقت داشتی جواب بده، تو جواب سعید که از مسیر پر پیچ و خم اهداف و انگیزه ها و تلخی ها گفتی، زمانی که ناامید میشدی چه چیزی نگهت میداشت؟ (من خیلی وقتها متاسفانه ناامید شدم و طول کشیده تا خودم رو دوباره پیداکنم و هدفم و … — البته الان بهترم)
یه سوال دیگه هم دارم، از اینکه این همه ریسک میکردی یا میفهمیدی که اهدافت از دور قشنگ بوده، برای پا گذاشتن تو مسیر یه هدف دیگه (البته گویا همه در مسیر آبادانی بوده) نمیترسیدی؟
سلام، محمدرضا شما گفتید:
“چند روز پیشها که توی متمم بحث کاربر فعال مطرح شد و تصمیم گرفته شد که بعضی مطالب فقط برای دوستان فعالتر منتشر بشه، به همکارا گفتم: نمیشه همین کارایی که برای متمم میکنین، برای روزنوشتهها هم بکنین؟ مثلاً من یک مطلبی بنویسم و بدونم فقط کسانی میخوننش که قبلاً پنجاه تا مطلب دیگه از روزنوشته خوندن.”
-من با مغز و فکر خودم این کامنت را میگذارم . و آقای شعبانعلی باور کن این حرف را با نیت و قصد بد ننوشتم.
و از اهداف و نیتهای خیری که پشت این تصمیم هست و در اینجا http://www.motamem.org/?p=8319 شاید گفته نشده خبر ندارم.
جورج اورول که انگیزه نوشتن را چهار چیز می داند
– ego
– حس زیبایی
– انگیزه تاریخی
– انگیزه سیاسی:یعنی نویسنده می خواهد جهان را به سمت و سوی خاصی هل بدهد و یا نطرات مردم را نسبت به چیزی عوض کند.
واقعیت را میگویم همهی پستهای متمم نمیخوانم. ولی اون پست هایی را هم که میخوانم بیشترین وقت را برایش قایل میشوم.
من باید مطلبی را که می خوانم یاد بگیرم و زندگی کنم یا نه؟ یا باید فقط بخوانم و کامنت بگذارم؟
از اینکه کسی من را به سمت و سوی خاصی هل بدهد با محدود کردن هراس دارم.
و خیلی حرفها هم هست که می شود گذاشت ولی
از ترس برچسب خوردن محمدرضا و اطرافیان
یا اینکه من انگشت اشاره شما را دیدم یا اون موضوع را باعث می شود کامنت نگذارم.
اینکه شما ناراحت می شوید یا نه ( باحرف هایم موجب رنجش شما میشوم )
اینها را گفتم تا شاید قدری مخالفت کنم با این تصمیم.
الان حس خوبی دارم! :))))))))
اونجا که نوشته بودی کاش میشد این نوشته هارو کسایی بخونن که حداقل پنجاه تا نوشته دیگه از این سری رو خوندن حس خیلی خوبی بهم داد آقای محمدرضا! (یکم سختمه محمدرضای خالی بگم نمیدونم چرا خجالت میکشم! 😀 آقای شعبانعلی هم نمیگم چون میدونم اسم کوچیک رو ترجیح میدی!) حس اینکه این متن رو برا من و آدمای مث من نوشتی و اینکه تعداد ما مخاطبایی که میپسندی مخاطبت باشیم از تعداد کل آدمها خیلی کمتره حس خوب مورد توجه قرار گرفتن بهم داد! :))))))
و یه حس خوب دیگه هم الان دارم، اینکه میدونم اینی که نوشتم رو میخونی!!
هیچی، کاری نداشتم! فقط مرسی بابت این حسای خوب و خیلی چیزای دیگه!