خبر استعفای محمدعلی بهمنی از ریاست شورای ترانه دفتر موسیقی وزارت ارشاد در میان انواع خبرهای سیاسی و اقتصادی که این روزها خوراک بحثها و نُقل مجالس و زغال کورهی سایتهای خبری هستند، گم شد و چندان که باید و شاید، به آن پرداخته نشد.
در حالی که این خبر، اگر چه در ظاهر به حوزهی هنر مربوط است، اما اگر از دورتر و در قابی بزرگتر به آن نگاه کنیم، بخشی از چالش بزرگی است که در حوزههای اقتصادی و سیاسی و اجتماعی، نمونههای فراوانی از آن میبینیم و من نامش را چالش پایش و پالایش میگذارم.
نمیدانم برای توصیف این استعفا چه تیتری مناسب است. آیا باید آن را استعفای یک مدیر دولتی بخوانیم یا استعفای یک شاعر از یک پست مدیریتی دولتی.
وقتی میگوییم استعفای مدیر دولتی، بر این نکته تأکید داریم که اصالت با جایگاه است و ارجِ اصلی این فرد از آن رو بوده که در جایگاه یک مدیر دولتی قرار داشته و پس از آن، صرفاً احدی از آحاد این ملت است و دیگر هیچ.
اما وقتی میگوییم استعفای یک شاعر از یک پست مدیریتی دولتی، اصالت را بر شاعر و هنرمند بودن میگذاریم و نه جایگاه. دولتها و حکومتها میآیند و میروند و صفت مناسبشان، همچنان که حافظ گفته، مستعجل است. در حالی که اهل علم و هنر، میآیند و میمانند و جاودانه میشوند.
بهمنی را از آن رو که جایگاه دولتی را پذیرفت، باید مدیری دولتی بنامیم (که اگر این عنوان را نمیپسندید، آن جایگاه را نمیپذیرفت) و از آن جهت که در استعفای خود، پذیرش ریاست شورای ترانه را یک اشتباه توصیف کرده، میتوانیم شاعری بدانیم که در مقطعی گرفتار زنجیرِ صندلیِ مدیریتِ دولتی بوده است.
من خود توصیف دوم را ترجیح میدهم. چرا که مانند بسیاری از مردم، او را به شاعر بودنش میشناسم و نه میز و صندلیاش.
شاعر بودن، قطعاً مقام بالاتری است. چرا که صد یا دویست سال بعد هم، احتمالاً شاعر را میشناسند و میفهمند.
اما ریاست شورای ترانه در آیندهای نهچندان دور، جایگاهی است که کمتر کسی معنا و مفهومش را میفهمد و میتواند حدس بزند؛ چنانکه امروز هم وزارت تجار ممالک محروسه یا وزارت تحریر فرامین و احکامات، تا همین حد نامأنوس است.
ظاهراً به نظر میرسد که تنش مربوط به آلبوم آخر محسن چاوشی هم در این زمینه بیتأثیر نبوده. خصوصاً اینکه قبلاً بهمنی به استفاده از لغت ممنوعهی آغوش در یکی از شعرها اشاره کرده بود و بعداً چنین مسئلهای را تکذیب کرد و بعد هم انتشار فایل صوتی مصاحبه نشان داد که واقعاً دغدغهی لغت آغوش، درست بوده و این تکذیبیه بوده که کذب بوده است.
بهمنی در جاهای دیگر هم اشاره به اشعار ضعیف دارد:
جالبتر از هر چیز، طیف مخالفان شورای ترانه است.
سنتگراها آن را متهم میکنند که به ترانههای سخیف، مشروعیت میبخشد و مهر تأیید شورای ترانه، تلویحاً حداقل کیفیت را تأیید میکند.
نسل مدرنتر و مخالفان کنترل دولتی هم تأکید دارند که این شیوهی ممیزی، ذهن و قلم شاعر را بهبند میکشد و محدود میکند.
یغما گلرویی در مصاحبه با ایسنا میگوید که ترانه برای شورای ترانه بیشتر چیزی شبیه به رهی دیدم برگ خزان است و وقتی میخواهند خیلی جلو بیایند و بهروز شوند، نهایتاً به جان مریم چشماتو وا کن میرسند.
اگر میخواهید پیچیدگی ماجرا را بهتر ببینید، استعفای قبلی کاکایی و امین و بهمنی از این شورا را مرور کنید و اعتراضهایی که این دوستان بر کارکرد شورا داشتند (بهمنی بعداً دوباره به شورا بازگشت). همچنین میتوانید نامهی اعتراض به اشعار حمید هیراد را بخوانید که امضای برخی از اعضای شورا – که خودشان به آن ترانهها مجوز داده بودند – زیر آن وجود داشت و بر این اساس بهنظر میرسد معیار بررسی آثار، بیش از اصالت، همین ماجرای سینه و آغوش بوده است (تعبیر محمدعلی بهمنی چنین است: مشکلِ عریانی).
این نوع مسائل صرفاً مربوط به ایران نیست.
در فروشگاههای موسیقی نقاط مختلف جهان هم، گوشهی کاور CD، گاهی علامت Parental Advisory را میبینید:
شیوهای که از سال ۱۹۸۵ توسط مرکز منابع موسیقی والدین در آمریکا شروع شد (اگر در گوگل PMRC و Parental Advisory را سرچ کنید، داستانش را با جزئیات میبینید). PMRC در اوایل ماجرا میکوشید حتی فروشگاهها را وادار کند موسیقیهای دارای برچسب PA را جایی در ردیفهای عقبتر بچینند. اما نهایتاً این برچسب به قول ما جنبهی ارشادی پیدا کرد. یعنی به همان صورتی که هنوز هم – حتی در فضای دیجیتال – رایج است، صرفاً برچسب روی کاور وجود دارد و تا اگر نخواستید آن را نخرید و تأکید بر این است که این موسیقیها برای نوجوانان خوب نیستند و دارای واژهها و محتوای نامناسب هستند. گاهی هم دو نسخه از آلبوم بیرون میآید: نسخهی Explicit و نسخهی Clean (معمولاً نوجوانها هم همانطور که حدس میزنید نسخهی Explicit را میخرند و نسخهی Clean میماند برای افراد مسنتر. درست برعکس آنچه در ابتدا در نظر گرفته شده بود).
طبیعتاً من چون متخصص هنر نیستم و تجربهی چندانی در این زمینهها ندارم، این توضیحاتم ممکن است دقیق نباشد و صرفاً در حدی که در گذار از کنار فروشگاههای موسیقی به چشمم خورده، برایتان تعریف کردم.
اما نکتهی مهم برای من این است که آیا با توسعهی اینترنت و فضای دیجیتال و ابزارهای ارتباطی نوین که باعث شده نسل قبل نتواند دیوارهای مد نظر خود را به دور نسل بعد بکشد (کاری که به اندازهی قدمت نژاد انسان، بر روی این کرهی خاکی قدمت دارد) آیا هنوز میتوان این شیوههای پالایشی را بهکار برد؟
آقای بهمنی عزیز به این نکته اشاره کردهاند که کارشناسان آن مجموعه ۶ ماه است حقوق نگرفتهاند. من سوالم این است که قبل از این ۶ ماه، آیا واقعاً باید عدهای حقوق میگرفتهاند که تصمیم بگیرند ما در خانه و ماشین خود به چه چیزی گوش کنیم و به چه چیزی گوش نکنیم؟ و آیا اصلاً چنین کاری تأثیری هم داشته است؟
شکل دیگر این نوع فعالیتها هم، همان فرهنگستان ادبیات است که واژهسازی میکند و البته برخلاف شورای ترانه، حوشبختانه با وجودی که حقوق میگیرند، قدرت اعمال سلیقه ندارند.
مسئلهای که در اینجا میبینیم، یک مسئلهی سیستمی است که نمونههای فراوانی دارد و همانطور که من در ابتدا گفتم، میشود آن را چالش پایش و پالایش نامید.
پایش یا مانیتورینگ به این معنا که نهادهای دولتی و نظارتی، وضعیت را ببینند و بررسی کنند و گزارشها و تحلیلهای خود را با هدف سیاستگذاریهای کلان در اختیار مدیران ارشد قرار دهند و در واقع، نقش تصمیم ساز را ایفا کنند (در متمم تفاوت تصمیم گیری و تصمیم سازی گفته شده).
اما پالایش به این معناست که خود درگیر تصمیمهای اجرایی آن هم در سطح خُرد بشوند (این ترانه را مردم بشنود. آن ترانه را مردم نشوند و …).
واضح است که پایش و تحلیل و سیاستگذاری کلان کار دشوارتری است و به همین علت، بسیاری از سیستمها – اگر اندکی از نگاه استراتژیک فاصله بگیرند – به سمت پالایش و تصمیمهای سلیقهای در مقیاس خُرد سوق داده خواهند شد.
تنها نتیجهی تلخ حرکت به سمت پالایش، درگیر شدن دولتها در جزئیات زندگی ملتها نیست؛ بلکه شکلگیری سبک زندگی خارج از میدان پایش و دید دولت است.
اگر تمام موسیقیهایی که مردم گوش میدادند از طریق کانالهای رسمی عرضه و ارائه میشد، دولت میتوانست پایش دقیقی از وضعیت موجود داشته باشد و پس از سیاستگذاری کلان (مثلاً آموزش، فرهنگسازی و مواردی مانند اینها) اثر سیاستهای خود را ببیند و بسنجد.
اما الان، چه شباهتی میان آلبومهای موسیقی که روی موبایل و کامپیوتر من و شما است، با آنچه در بازار رسمی موسیقی کشور عرضه میشود وجود دارد؟
همین مسئله در مورد عوارض گمرکی و سایر سیستمها هم وجود دارد.
سختگیری شدید، اعمال نظر موردی و سلیقهای، درگیر شدن در جزئیات (در حد حتی تصمیمگیری برای حجم موتور خودروی مردم یا ساعت خواب و بیداری آنها) نهایتاً به جایی میرسد که حلقهی پایش، سیاستگذاری، اصلاح از بین میرود و دو زندگی موازی شکل میگیرد.
یک زندگی در گزارشها و رسانهها و جلسات رسمی دولتی روایت میشود و زندگی دیگری در بطن جامعه، جریان میگیرد.
موسیقی، تنها نمونهی کوچکی از زندگی دولایهای ناشی از اصرار بر تصمیمگیری مرکزی دربارهی همهی شئونات زندگی فردی مردم است. نمونههای بزرگتر فراوان هستند.
اجازه بدهید این متن را با شعر زیبایی از محمد علیِ بهمنیِ شاعر به پایان برسانم. شعری که علیرضا قربانی آن را خوانده است و حتماً شنیدهاید:
گفتم بدوم تا تو همه فاصلهها را
تا زودتر از واقعه گویم گلهها را
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سخت ترین زلزلهها را
پر نقش تر از فرش دلم بافتهای نیست
از بس که گره زد به گره حوصلهها را
ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بلهها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچلهها را
یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را…
ساعاتی پیش، محمدعلی بهمنی درگذشت و حتی رییس مجلس هم فوت ایشون رو تسلیت گفت و از ایشون تعریف و تمجید زیادی کرد(+).
ای کاش محمدعلی بهمنی شاعر می موند.
نمی خوام بگم این پست دولتی ای که داشت، لکه ی ننگی براش بود، ولی حداقل به زعم من، این "مامور گشت ارشاد بودن برای ترانه ها"، چیزی نیست که از خاطر آدم به راحتی بره.
نمی دونم. شاید هم در دهه های بعد، این وجهش تاریکش، بر شاعر بودنش غلبه کنه.
پی نوشت: گاهی وقت ها فکر می کنم کسانی که معروف هستند در جامعه ی ما، ممکنه با یک حرکت ساده(ولی اشتباه)، کاری کنند که مردم، به صورت کلی از اون ها رویگردان بشن. تو گویی اصلاً چنین شخصی وجود نداشته.
مثلاً من، پرواز همای رو دوست داشتم. به آهنگاش گوش می دادم. ولی یک عکسی ازش بیرون اومد که دیگه حاضر نیستم حتی یک ثانیه به صداش گوش بدم.
تکذبیه و انکار و تصادفی بودن اون رویداد هم تغییری در موضع ام ایجاد نکرده و چه بسا محکم ترش کرده.
محسن. کاملاً میفهمم چی میگی.
منم امروز صبح، بعد از شنیدن خبر درگذشت بهمنی، داشتم به همین موضوع فکر میکردم.
برای من این قابلدرکه که آدمهای اهل ادب و ادبیات، در تحلیلهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی ضعیف باشن اشتباه کنن. همه میدونیم کسانی مثل شاملو و سایه چپ بودن و قضاوتهای تاریخی عجیب غریبی داشتند. مخالفتهای شاملو با بازرگان، مستند شده و هست. میدونیم نجف دریابندری معتقد بوده قانون اساسی ما اونقدر که باید، ضدامپریالیستی نیست. میدونیم اوایل انقلاب دولتآبادی معتقد بوده که این کاری که انجام شده، انقلاب نیست. فوقش اصلاحات حساب میشه.
اما نمیشه از این قضاوتهای نادرست ایراد گرفت. خود سیاستمدارها، اقتصاددانها و روشنفکرهای متخصص در علوم اجتماعی در همهجای دنیا، بارها و بارها در مقاطع مختلف قضاوتهای اشتباه داشتهان.
اما اتفاق بدی که میتونه برای یک هنرمند بیفته، اینه که به بخشی از ماشین بروکراسی و به عامل ساختار سیاسی تبدیل بشه. در اینجا دیگه قضاوتها و تشخیصهای نادرستشون، یه مسئله شخصی نیست. بلکه آسیبهایی در مقیاس اجتماعی ایجاد میکنه.
بدیش اینه که در اغلب موارد، افراد فرهیختهای که این کار رو انجام میدن، فکر میکنن دارن خدمت میکنن. این خیلی تلختره. اگر فکر میکردن دارن – مثل خیلی از اهل سیاست – دزدی میکنن یا شهوت قدرت رو ارضا میکنن، آدم دلش نمیسوخت. میگفت این همه آدم دنبال ارضای خودشون هستن. شما هم قاطیشون مشغول باش.
اما وقتی انگیزههای مثبتشون رو میبینیم، بیشتر غصه میخوریم.
یه بحث دیگهای هم هست که هر بار یه اشارهٔ جزئی بهش میکنم. اما وقت نمیشه کامل در موردش حرف بزنم. الانم میخوام اون حرف رو تکرار کنم:
یه اتفاق خیلی بدی که به نظرم در فرهنگ ما افتاده، ایمان به «قدرت متمرکز» و «کنترل متمرکز» هست. یعنی معتقدیم هر مسئلهای باید به شکل متمرکز، با یه شورا و ستاد و کمیته و … حل بشه. من حتی فکر میکنم مسئولین ارشد ما هم که هر روز یه شورا و ستاد جدید متولد میکنن، واقعاً باورشون اینه که این روش مفیده. وگرنه – حتی با در نظر گرفتن این که اصلاً صلاح ملت براشون مهم نیست – حداقل با این همه نهادسازیهای بیهوده، زیر پای خودشون رو سست نمیکردن.
یک نمونه از این باورهای «کنترل متمرکز» همین کار «شورای ترانه» است. و متأسفانه آقای بهمنی که سلیقهشون در تشخیص زشت و زیبایی ترکیبهای فارسی ستودنی بود، متوجه نمیشدن که «شورای ترانه» چه اسم کریه و قبیحی هست.
تلخی ماجرا اینه که حتی در جاهایی که نظارت متمرکز اعمال میشه، دهها کار غیرمفید انجام میشه. اما اون یک کار مفید که میتونن انجام بدن، هیچوقت انجام نمیشه.
مثلاً در بحث مجوز کتاب. اخیراً دیدم تعدادی از ناشرهای مدیریت کسب و کار – که اتفاقاً خودشون رو معتبر هم میدونن – کتابهایی رو ترجمه کردن و فروختن که اصلاً اصل کتاب وجود نداره! یه نفر یه تعداد پاراگراف از کتابهای مختلف رو به هم چسبونده و pdf کرده و اینها هم به خیال خودشون کتاب رو ترجمه کردن و کتاب هم اومده بیرون و مردم بیچاره هم خریدهان.
احتمالاً اگر دنبال اصل کتاب میرفتن یا با ناشر صحبت میکردن متوجه میشدن. اما چون معمولاً اصل کتاب رو نمیخرن و با نسخههای Pdf مجانی که روی وب ریخته جلو میرن، متوجه نشدن که دارن چیکار میکنن.
حالا فکر کن یه سازمان عریض و طویل درگیر اینه که روی جلد کتاب عکس سگ نباشه. داخل کتاب اسم شراب نباشه. بوسه نباشه. سینه نباشه. بغل نباشه. شخصیتهای مثبت داستان حیوون خونگی نداشته باشن. تشویق به پیشگیری از بارداری نباشه. به هیچیک از باورها و سیاستهای رسمی بیتوجهی نشده باشه.
و در این بین، این جزو کارهاشون نیست که برن ببینن این ناشری که میگه من دارم کتاب فلانی رو ترجمه میکنم، اصلاً چنین کتابی با این مشخصات هست یا نه!
حالا راجع به این بعدها سر فرصت مینویسم. الان واقعاً اولویتم نیست. اما میخوام بگم بهمنی و بهمنیها و ناظرانی که در نهادهای مختلف صدها وظیفهٔ نظارتی رو بر عهده میگیرن، ویژگی جالبشون اینه که اغلب حتی تصادفی هم، اون یک وظیفهٔ اصلی مورد انتظار رو انجام نمیدن.
مصداقهای چیپ و دمدستی (اما مهم) همین وضع اقتصادی کشوره. تو میتونی میلیاردها دلار پول بانک رو بخوری و کسی نفهمه. اما نمیتونی یک وام کوچیک رو راحت بگیری.
حالا در مورد این میشه جداگانه نوشت که چی میشه همیشه نهادهایی که در ساختارهای متمرکز ساخته میشن، به شکل اتوماتیک و کاملاً سیستماتیک، از وظیفه اصلیشون دور میشن. و نهایتاً یه بلای اضافهای میشن بر جان اون سیستمی که اومده بودن بار و بلایی رو از دوشش بردارن.
شاعر یعنی گفتنِ نه
نه به متداول و مرسوم، نه به کلیشه، نه به خیلی چیزها
نه به میز هم جزو آنهاست، همانها
چون کار او خواندن و دیدن و ساختن و تلاش برای به فکر وادار کردن جهان یا بازیافتن قلب و عواطف گمشده است…
یاد سهراب بخیر
دور باید شد از این خاک غریب…
راستی متمم چقدر دلم برایت تنگ شده
سلام
من این بحث ها را میخواهم مقایسه کنم با گفتگوی بهنود و هوشنگ ابتهاج در مورد ترانه در جایی از این گفتگو ابتهاج میگه در پایان سالهای پهلوی دستگاه ممیزی به شدت روی لغات و کلمات حساس بود مثلا بعد از واقعه سیاهکل استفاده از لغت جنگل ممنوع شده بود. یک روز کسرایی تماس گرفت و شروع به گله وشکایت که دیگه نمیشه شعرم گفت اخه مگه میشه یه لغت را ممنوع کنن … ابتهاج به کسرایی پیشنهاد میده که سعی کن به جای لغت جنگل از آسمان استفاده کنی و مثلا شاخ و برگ آسمان را توصیف کنی …
به نظرم شاعران در دوران حکومت های مستعجل حتی قناری راهم رنگ میکنند که گنجشک به نظر بیاد و بعد او را توصیف میکنند چرا که حکومت مستعجل فقط ظاهر کار را میبیند و اتفاقا آثار ماندگار تر میشوند و خیال انگیز تر .
نمیدانم که چنین اراده ای یا انگیزه ای در جامعه ما به جامانده باشد اما برای شاعران واقعی همیشه راه باز است و اتفاقا این گونه محدودیت ها خلاقیت آنها را رشد میدهد هر چند طعم آزادی چیز دیگری است.
درود
* خیلی وقته که از آهنگ های سبک نو داخلی سیر شدم، هم بخاطر محتوا و هم استفاده از ابزارلات موسیقی.
سعی میکنم یا قدیم گوش کنم ویا زیر خاکی و خارجی!!
اما همه ما میدونیم که دست هنر هم بسته شده توسط عده ای که قول شما شاید دچار پالایش شده اند.
این دوستمان برود چه کسی بهتری میآید؟ ما از یک جای دیگر داریم ضربه می خوریم.
یک زمانی متال یا راک و این چیزا گوش میکردم و با خودم میگفتم واااای آدم دیوانه میشه! ازبس که خشنه اما الان من از صدا های داخلی دیووووانه میشم،
(نمیخوام همه رو با یک چشم بببینم) اما حقیقتا هنر نوازش کننده س، هیجان میده، فکر میده، تحرک میده منظورم موسیقی است، اما الان ما محتوا نداریم یا شعر ها تمام شده است و یا دیگر فصل جفت گیری و عشق بازی است که این همه مفروضات از تولید به مصرف عرضه میشود.
* در مورد اقای بهمنی عزیز هم چون شناخت زیادی ندارم و کمی با اسمشان آشنا بودم به خودم اجازه نمیدم حرف بزنم.
موفق باشید.
وقتی این خبرو خوندم به یاد ترانه خرچنگ های مردابی و گلایه محمدعلی بهمنی از حبیب محبیان افتادم. صرف از نظر از زیبا بودن این ترانه(سلیقه شخصیم) و ارادت خاص من به این کار حبیب، بر اساس این گلایه، جناب بهمنی تلخی سانسور یا تغییر کلمات یک ترانه سرا رو خوب می دونه به نظرم.
ایشون در مصاحبه ای گفته بودن که حبیب محبیان، مصرع ” کمالِ دار برای من کمال پرست ” رو به اشتباه ” کمال دار را برای من کمال پرست ” خونده و این موضوع باعث آزردگی خاطرشون شده بود. البته قصدم این نیست که انگشت ملامت رو فرو کنم در چشم این بزرگوار، فقط اینکه احساس می کنم تحمل این جایگاه دولتی(با تمام ماموریت ها و معذوریت هاش) و در عین حال هنرمند بودن، دوگانگی ناخوشایندی هست.
در پایان متن این ترانه زیبا رو اینجا می گذارم:
در این زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علف های باغ کال پرست
رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال دار برای من کمال پرست
هنوزم زنده ام و زنده بودنم خاریست
به تنگ چشمی نامردم زوال پرست
من نمیدونستم این ترانه رو محمدعلی بهمنی سروده.
اگر میدونستم، به جای اون ترانهای که آخر نوشتهام گذاشتهام، به این ترانه اشاره میکردم. انتخاب بهتری بود.
ممنون از توضیحت.
محمدرضا.
امروز در کانال آقای فاضلی، جمله قابل تاملی رو خوندم:
“قدرت، از محروم ساختن دیگران در خلوت تصمیم گیری سرچشمه می گیرد.”
به عبارتی”شکل مهمی از قدرت، محصول محروم کردن دیگران از ورود به خلوت تصمیم گیری است. ”
نمی دانم به نظرت چقدر می تونه با موضوعی که مطرح کردی ارتباط داشته باشه؟
به نظرم شاید یکی از دلایل اینکه برخی دولت ها بیش از حد برای همه مسائل زندگی شخصی مردم تصمیم می گیرند و پالایش می کنند، حفظ یا نمایش قدرت باشه. البته در کنار سایر دلایل ممکن دیگه.
به هر حال، فکر نمی کنی در چنین جوامعی، پالایش ها (در اکثر موضوع های عمومی) همواره وجود خواهند داشت، آسیب می زنند و خیلی هم منتظر نمی مانند تا حلقه (سیاست گذاری-پایش-اصلاح) به درستی و در طول زمان پیاده سازی شود؟
محمدرضا همانطور که اشاره کردی این یک مساله سیستمی و یک الگوی تکراری است که نمونه های بسیاری برای آن مشاهده کرده ایم. این الگو را من به این صورت بیان می کنم:
یک کالا یا خدمتی از طریق چند کانال رسمی و قابل کنترل به مشتریان عرضه می شود. بعد یک فرد (یا یک نهاد) برای متوقف کردن این فرآیند، اولین و دم دستی ترین و ضربتی ترین راه حل را انتخاب می کند و یک مانع در این مسیر قرار می دهد. نتیجه این می شود که آن کالا یا خدمت از طریق هزاران کانال پنهان و غیرقابل کنترل و با قیمت بیشتری به دست مشتریان می رسد.
انگار تصمیم گیران مرکزی توجه ندارند که تا وقتی که تقاضا هست، عرضه کننده ای هم بوجود خواهد آمد و کانالی هم برای عرضه پیدا خواهد شد. پس دستگیر کردن و گرفتن و بستن و ممنوع کردن و امثال این کارها هیچوقت نمیتواند این جریان را متوقف کند.
۱-چقدر این شعر آخر زیبا بود و لطیف.
۲-نوشتهتان باعث شد به عملکرد خودم به عنوان یک مدیر شرکت دقیق شوم. من هم به جزییات زیاد توجه میکنم. شاید بخشی از آن هم مربوط به زندگی خصوصی افراد میشود از قبیل اینکه چطور نظافت عمومی و خصوصی را رعایت کنیم یا رفتارمان با همکاران چطور باید باشد.
احتمالا به من ربطی ندارد که فلان کارمند ریشش را نمیزند یا دیگری لباسش را اتو نکرده و به شرکت میآید. ولی من دخالت میکنم و در این زمینهها رفتاری پادگانی دارم. نمیدانم.. شاید قیاس معالفارق باشد.
ممکن است کارمندان را وادار به کارهایی بکنم که دوست ندارند و توی دلشان هم بگویند که به مدیرم چه ربطی دارد که درباره مسائل شخصیام نظر بدهد.
استدلال خودم برای خودم این است که به من ربط دارد چون ما یک جامعه کوچک هستیم و قوانینی در این جامعه برای زندگی بهتر در کنار هم داریم. لباس نامرتب من ممکن است به کسی آزار مستقیم نرساند ولی غیر مستقیم میرساند. ممکن است بدترین نتیجهاش این باشد که غریبهای وارد شرکت میشود و شرکت را محلی شلخته میببیند و همه از این مسئله ناراحت شویم. سادهترین نتیجهاش هم آلودگی بصریست.
میدانم حرفم ربطی به آقای بهمنی و عملکرد سازمانشان نداشت. فقط میخواهم بگویم مسائل خصوصی در حریم خصوصی آدمها، به کسی مربوط نیست ولی در جمع باید صلاح جمع را دید. شاید ایشان و گروهشان هم فکر میکردند ترویج کلمات و ترانههایی که بهنظرشان مناسب نیست لطمه به فرهنگ عمومیست.
چند وقت پیش بیبیسی برنامهای داشت در رابطه با ترانههایی که پر از کلمات تنفر و خشمند. میشد از دو زاویه به برنامه نگاه کرد. یکی اینکه بگوییم جامعه این ترانهها را دوست دارد و میپسندد و بهقول آقای بینشپژوه: بهتوچه!
ولی امثال من طور دیگری نگاه میکنند و میگویند این ترویج کلام نازیبا و نفرت است و هنر باید در خدمت سازندگی جامعه به سمت مثبت باشد.
امیدوارم خیلی پراکنده و بیربط حرف نزدهباشم.
باران. فکر میکنم مشکلی که بسیاری از ما در چنین تحلیلهایی داریم اینه که محیط کسب و کار رو با محیط اجتماع مقایسه میکنیم.
کسب و کار یه جامعهی کوچیک هست که قوانینش از بالا به پایین اعمال میشه. تو میتونی بگی هر کس قوانین من رو نمیپسنده، در این شرکت کار نکنه.
نمیگم این رفتار به نفع کسب و کار هست یا نه؛ صرفاً به عنوان «حقِ مالک کسب و کار» دارم میگم.
طبیعیه که اگر مالک کسب و کار، سیستمی فکر کنه و به رشد سیستم فکر کنه، احتمالاً سعی میکنه فضا رو در بیشترین حد ممکن برای همکاراش باز نگه داره. چون هم انسانیتره و هم اقتصادیتر.
اما در کل، میخوام بگم «قواعد زمین شخصی» رو نباید با قواعد عمومی اجتماعی اشتباه بگیریم.
من «اراده کردهام» (دقیقاً در همین حد قاطعانه) کسی در وبلاگم کامنت بگذارد که ۱۵۰ امتیاز در متمم داشته باشد. ارادهی مطلق من است و هیچ کس هم حق ندارد اعتراض کند.
اما آیا اگر رسانهای با پول عمومی در اختیارم باشد، حق دارم از «ارادهی فردی» حرف بزنم؟
تمام قواعد عمومی در جامعه و دموکراسی و مکانیزمهایی که تعریف میشه، برای این هست که همه به یک اندازه حق تصمیم گیری داشته باشند و ارادهی هیچ فردی بر فرد دیگر ارجح نباشه (دموکراسی، حکومتِ رأسهاست. همهچیز بر اساس تعداد طرفداران هر ایده تعریف و ارزیابی میشه).
به طور خلاصه، در مورد همهی جملههایی که در مورد محیط کار خودت گفتی، نظر شخصی خودت هست.
اما در آخرین قسمت که گفتی: امثالِ من.
باید صادقانه بگم که این جمله مبهمه. مگر اینکه بشمریم ببینیم چند نفر با تو هم عقیده هستند.
ذات مجلس و رای گیری و انتخابات و همهی این چیزهایی که در چند هزار سال گذشته از رُم و یونان وجود داشته و برای ما به ارث رسیده همینه.
هر کسی میگه من و امثال من، باید دقیقاً بشمره و بگه چند نفرن و اگر در اکثریت بودن باید – با رعایت حقوق اقلیت – نظرشون اعمال بشه.
تلاش برای تحقق خواستهی اکثریت تا جایی که حقوق اقلیت حفظ بشه و آسیب نبینه (کلمهی خواسته، بار حداکثری داره؛ حقوق بار حداقلی).
ما نباید جایگاه مدیر رو در فضای خصوصی با سیاستگذار در فضای عمومی اشتباه بگیریم.
در فضای عمومی سیاستگذار (مثلاً شورای ترانه) مجریِ خواست مردم هست (ارادهی غالب از پایین به بالا اعمال میشه)
اما در فضای مدیریت خصوصی، اعضای سازمان مجری خواستِ سیاستگذار هستند. (ارادهی غالب از بالا به پایین اعمال میشه)
بیبیسی به عنوان یک رسانه میتونه بگه: پدرسگ فحش محسوب میشه.
اما اگر همون کارشناس رییس سیاستگذاری بشه، موظفه از تمام مردم کشور بپرسه و اگر نصف به علاوهی یک (یا لااقل اکثریت نسبی) گفتن فحش هست، فحش محسوب میشه. در غیر این صورت، میشه نوازش فرضش کرد 😉
(البته در دنیای واقعی چون روی تک تک جملهها و کلمات و سیاستها نمیشه رای گیری کرد، مردم تعدادی رو نماینده انتخاب میکنن میگن شما راجع به تک تکِ موارد «از طرف ما و بهجای ما و بر اساس سلیقهی ما» نظر بدید و اگر ازتون راضی نبودیم، چهار سال دیگه یه عدهی دیگه رو جای شما میذاریم).
ممکنه بگی پدرسگ که دیگه واضحه!
نه! نه! هیچچی واضح نیست. همهی چالشهای امروز کشور ما مال اینه که یه عده فکر میکنن یه چیزایی که دیگه واضحه!
پذیرش این نسبیتگرایی خیلی سخته و بهخاطر همین من فکر میکنم اگر هر جور جامعهی ما رو هم بزنی و از توش آدم در بیاری بذاری در ردههای ارشد؛ چندان محتمل نیست از توش دموکراسی در بیاد. چون ته تهش، اکثرمون یه جاهایی مطلقگرایی داریم (وقتی میگی حرکت جامعه به سمت مثبت، نظر جامعه رو نمیپرسی. میگی من و امثال من! در حالی که شاید چیزی که تو میگی مثبت، از نظر جامعه منفی باشه و برعکس. مثبت بودن یا منفی بودن از نگاه تو، هیچ ارزش و اعتباری نداره مگر اینکه اکثریت نسبی در جامعه رو با خودت و نظر خودت همراه کنی).
حالا راجع بهش میشه زیاد نوشت. اما چون قبلاً زیاد گفتم تکرارش لازم نیست به نظرم. در کل، اگر همین تک کامنت رو بخوام معیار قضاوت قرار بدم، این سبک نگاهی که مطرح کردی، به جمهوری نزدیکتره تا مردمسالاری. (تفاوت جمهوریخواه و دموکرات).
آقای شعبانعلی عزیز
اول که ممنون برای اینکه وقت گذاشتید و جواب دادید.
دوم اینکه از بابت تحلیل کل نوشته من کاملا درست گفتید و قبول دارم که آنچه از نظر من مثبت است از نظر اکثریت مثبت نیست. (حتی نمی گویم شاید، چون مطمئنم در گروه اقلیتم).
و نیز اینکه وقتی کسی با پول مردم قرار است تصمیم گیری کند باید نظر اکثریت را ملاک قراردهد و با یک سیستم خصوصی وضع خیلی فرق دارد.
سوم: خوب شد لینک جمهوری خواه و دموکرات را گذاشتید. مطلب را خواندم. من دموکرات نیستم :).
شاید حرفم گل به خودی باشد ولی با صداقت این را میگویم. به نظر من دموکراسی بستری آماده لازم دارد وگرنه نتیجهاش میشود آقای احمدی نژاد و موارد مشابه. بدین ترتیب که جامعه شرایطی داشته باشد تا گروه اقلیت بتواند روی فرهنگ اکثریت تاثیرگذار باشد. (اگر واقعا فکر میکند محق است).
در شرایطی که ما زندگی میکنیم این امکان فراهم نیست.
توی شرکت که جامعهای کوچک و در اختیار من است ، اگر قادر نباشم فرهنگ اکثریت را با خودم همسو کنم قاعدتا تصمیماتم خیلی مشروعیت ندارند و نهایتا باید بگویم هرکه نمیخواهد برود و من نمی خواهم این را بگویم چون میدانم که اولا تنها میمانم و دوما نیازی به این حرف نیست چون میتوانم فرهنگسازی کنم و بستر این کار را ساختهام.
حتی شما هم که با نهایت قاطعیت میگویید فقط کسی نظر بدهد که ۱۵۰ امتیاز را دارد، از قبل بستر پذیرش این فرهنگ را آماده کرده بودید و کسانی که اینجا سر میزدند، من جمله خود من، چون از متمم و شما تاثیر گرفته بودند با نگاهی مثبت دستورتان را اطاعت کردند.
اگر آمر کسی جز شما بود، احتمالا خود من عطایش را به لقایش میبخشیدم.
میشود گفت با وجود اینکه نظر من به نظر جمهوری نزدیکتر است ولی همه شب دعایم این است که اگر دستم رسد بر چرخ گردون، بتوانم اول خودم را تربیت کنم و بعد هم روی اکثریت اثر بگذارم.
البته جز دعا، برایش تلاش هم میکنم. 🙂
باران. من هم یک همچین کاری رو در شرکت انجام دادم و البته همکارانم بهم میگن که من بیشتر به درد پادگان میخورم تا کار و کسب، یک سندی رو برای شرکتمون تهیه کردم بنام کدهای کرداری (Code of Contact) و با جزئیات تمام توضیح دادم که رفتارهای مورد نظری که در موقعیتهای مختلف انتظار داریم چه چیزهایی هستند.
باران جان. در ادامهی حرف تو (و به نوعی در ادامهی توضیح سعید)
اگر بخوام خیلی خلاصه بگم (با ملاحظهی همهی محدودیتها که من و تو و همه در حرف زدنمون داریم) نظرم در چند جمله این میشه (که فکر کنم به فکر تو و خیلی دیگه از دوستان و بچههایی که اینجا دور هم هستیم نزدیکه):
روی کاغذ، آدم فکر میکنه جمهوری مدل خوب تری از دموکراسی است. همون ایدهای که افلاطون داشت و فکر میکرد اگر فیلسوفان حاکم باشند، ممکلتِ گل و بلبل میشه (به زبون خودمونی).
روی همون کاغذ، آدم میگه نظر اکثریت الزاماً نظر درستی نیست (من عمداً میگم حکومت رأسها. چون رأس برای گوسفند و انسان به کار میره و یکسان فرض کردن همهی انسانها، عینِ بیعدالتیه).
در دنیای واقعی میبینیم که اون ساختار جمهوری، نهایتاً توسط فیلسوفان پر نمیشه (فیلسوف اگر فیلسوف باشه دامن خودش رو به ناپاکیِ سیاست آلوده نمیکنه). پس جمهوری در عمل، زشتتر از چیزی میشه که روی کاغذ هست
از سوی دیگه دموکراسی کمی زیباتر از روی کاغذ میشه (اما فقط کمی زیباتر).
نهایتاً اگر نظر شخصی من رو بپرسی، فکر میکنم توسعهی واقعی جایی در تعارضِ دائمی دموکراسیخواهی و جمهوریخواهی شکل میگیره. به شرطی که هیچکدوم از این دو نحلهی فکری، برای مدت طولانی، قدرت غالب پیدا نکنن.
خوشبختانه به نظر میاد قدرتِ «نهادِ دولت» در آیندهی جهان، پیوسته در حال کاهش باشه و به سطح حداقل برسه (به جلسهی ترامپ و بیلگیتس فکر کن و صحبتهای بیلگیتس بعد از جلسه رو ببین که ترامپ رو به هیچی حساب نمیکرد. البته اوباما رو هم به چیزی حساب نمیکرد. بزرگان اقتصادی و فرهنگی دنیا، کلاً سیاستمدارها رو جدی نمیگیرن و تعامل حداقلی باهاشون برقرار میکنن در حد ضرورت).
هر چقدر نهادسازی در دنیا جدیتر بشه؛ هر چقدر تک تک ما سعی کنیم Communityهای خودمون به شکل بهتری اداره بشن، به نظرم دنیا در کل وضعیت بهتری به خودش میگیره.
روزی که متمم شروع شد، من همیشه توی جمع همکارام میگفتم مهم نیست این مجموعه در کدوم بستر فرهنگی داره فعالیت میکنه.
ولی ما با تمام وجود با یه سری استریوتایپها میجنگیم. زن و مرد، شهری و روستایی. پایتختنشین و غیرپایتختنشین و هر چیز دیگه.
برای من مهمه که بچههای شهرهای مختلفمون از اقوام مختلف، اینجا هستن و همدیگر رو هم دوست دارن و با هم خوش هستن و همه به یه اندازه احترام دارن. احترامِ بیشتر هم مال آدمهایی هست که بیشتر فکر میکنن؛ بیشتر برای یادگیری تلاش میکنن و سعی میکنن دنیا رو بهتر ببینن و بفهمن. نه هیچ چیز دیگه.
من حتی نمیگم این ارزشها درسته. شاید خیلیها در جامعه اینها رو درست (یا لااقل مهم) ندونن. اما اونها میتونن برن در کامیونیتیهای دیگه عضو بشن. ما اینجا همه کمابیش این اصول رو قبول داریم و همینه که دور هم جمع شدیم.
دنیای ایدهآلی که من میتونم تصور کنم؛ بر خلاف نگاه افلاطون، متمرکز نیست (حتی تمرکز قدرت در فیلسوفان هم بعیده دستاورد پایدار مثبتی داشته باشه). دنیای قابل قبول برای من تعداد خیلی زیادی کامیونیتیهای کوچیک داره که آدمها هر کدوم عضو تعدادی از اونها هستن و بخش مهمی از زندگیشون رو در اونجا میگذرونن.
اینطوری هم تحمل زندگی راحتتره و هم با همهی دشواریها و محدودیتهای گریزناپذیر، فرصتِ تجربهی لذت و رضایتِ (حتی برای لحظات کوتاه) بیشتر میشه و هم قدرت بیشتری پیدا میشه برای مدیریت کردن چالشهای زندگی (در روبرویی با دیگرانی که شاید سبک و فرهنگ و نگاهشون رو نمیپذیریم).
ضمن اینکه گسترش این جامعههای کوچیک، به تدریج سیاستمداران رو هم وادار میکنه قلمرو محدودتری داشته باشن از بازی در سطح تعیین سرنوشت مردم به پیگیری و اجرای کارهای روزمرهی مردم مشغول بشن.
حرفم روی خیلی خلاصه کنم میشه چند کلمه:
ساختن قبیلههای کوچک؛
نهادسازی و فرایندسازی (برای اینکه وابستگی به فرد کمتر بشه و به سیستم بیشتر)
و تلاش برای محققکردن رویاهایی که در جامعهی بزرگ کمتر محقق میشه در مقیاس کوچیک.
به نظرم اگه افراد زیادی اینطوری فکر کنن، به تدریج در مقیاس بزرگ هم وضعیت بهتر میشه. اگر هم نشه، اصلاً مهم نیست. ما تا زمانی که میتونستیم، کارِ خودمون رو کردیم.
دم شما گرم! و دم همه ماهایی که سعی میکنیم قبیلههایی هرچند کوچک ولی با دستاوردهای مثبت بسازیم به امید اینکه هریک از این قبیلهها منشا خیر و برکتی برای جامعه اطرافشون باشند.
به سعید: منم دقیقا یک دستورالعمل درست کردهام به نام منشور اخلاقی شرکت. هرکی استخدام میشه اول اونو میدم دستش و میگم اینا باید رعایت بشن. :)) گاه بیگاه هم برای یادآوری پرینت میگیرم و میزنم به در و دیوار.
آقا معلم، من پست آخر رو به صورت صفحه سفید میبینم. (کش مرورگرم رو هم پاک کردم، این روزها هر ایرادی پیش میاد ربطش میدن به کش مرورگرم، دیگه قبل از هر کاری حتی بیربط اول کش مرورگرمو پاک میکنم.)
پینوشت: یه چیزیم بنویسم کامنتم کلیک هدر ده نشه : )
امروز داشتم فصل ده کتاب ژن خودخواه رو میخوندم، “تو پشت مرا میخارانی من سوارت میشوم” ! (فکر کنم همهی دنیا فهمیدن انقدر گفتم)، خیلی برام جالب بود خیلی، نمیخواستم این مبحثش ناقص بمونه و برم سراغ کار دیگه از طرفی هم نمیتونستم یکدفعه کامل بخونم، هی پا میشدم یکم راه میرفتم دوباره میخوندم. تمومش کردم. امان از دست این طبیعت. امان.
یاد این کامنت شما افتادم و تو دلم میگفتم ولی آقا معلم فدا کردن فردیت به نفع سیستم خیلی سخته، خیلی. یعنی اگر مورچه و موریانهها و زنبور عسل هم مثل ما بودن انقدر راحت سیستم رو حفظ میکردن و همه چی فدای بقای سیستم میشد؟
به نظرم یکی از اثراتی که این نوع پالایش ها در زندگی ما میگذارد این است که ما دورویی را یادمیگیریم. انگار یاد میگیریم که یک جا باید یک گونه رفتار کنیم، جای دیگر نوع دیگری. در این میان گاهی حتی یادمان میرود که چیزی که خود میخواهیم چیست و من که هستم؟ برای خود من تقریبا هر جا که این نوع سیستم ها حاکم بود- مثل مدرسه، دانشگاه و …- فشار زیاد باعث نوعی تناقض در من شده است، جایی که رفتارم به سمت دورویی کشیده شده است. یعنی در جلوی آن سیستم نمیتوان کار X را انجام داد و وانمود میکنم که کار X را انجام نمیدهم ولی در جایی که آن سیستم نباشد کار X را انجام میدهد. علاوه بر دورویی شاید احساس خشم، ترس، ضعف نیز برایم به همراه داشته باشد. البته این تجربه من در اکثر مواقعی که با اینگونه سیستم ها مواجه بودهام است و شاید برای دیگران اینگونه نباشد.