پیشنوشت یک: این متن را در جواب کامنت زینب (زیر مطلبِ زندگی در لحظه) نوشتم. خواستم در حد جواب تبریک سال نو باشد؛ اما کمی طولانیتر شد. ببخشید.
پیشنوشت دو: متن را بدون بازخوانی نوشتم. خطاهای شکلی و محتوایی احتمالیاش را ببخشید. ضمناً از رسمی بودن سبک نگارش هم عذر میخواهم. خواستم مثل اغلب اوقات، محاورهای بنویسم. دیدم رفت و برگشت دائمی بین نقل قولهای رسمی و جملههای محاورهای، متن را تکه تکه و ناپیوسته میکند؛ ناگزیر، از سبک محاوره فاصله گرفتم.
***
زینب عزیزم.
ممنونم به خاطر وقتی که گذاشتی و پیامی که نوشتی و بهطور خاص، سلیقهای که در انتخاب قسمت زیبایی از کتابِ «قمار عاشقانه» به خرج دادی.
و خوشحالم از این که به اشارهی خودت در اینجا و بنا به نوشتهات در وبلاگت، آغاز سال برای تو، با مرورِ سیر و سلوک مولوی از زبان دکتر سروش شروع شد. کم نیستند منتقدان سروش که با وجود تمام طعنهها و گزندها، جرأت نمیکنند در مولویشناسی او تردید کنند.
گمان نمیکنم کتابی از دکتر سروش منتشر شده باشد که نخونده باشم؛ و البته در مورد سخنرانیهایی که در قالب نوشته در نیامده، متأسفانه، چنین ادعایی ندارم.
دلم میخواست دربارهی ایشان، بیشتر و جدیتر و صریحتر بنویسم؛ اما به نظرم در این دوران که سیاستبازان و خودنوازان، تیغ در دست، به جان تک تک گلهای باغ اندیشه و هنر این سرزمین افتادهاند و جز هرزه گیاهان، چیز چندانی در این زمین نمانده، منصفانه نیست که ما هم، حتی اگر اختلاف دیدگاههایی با بزرگان داریم، با طرح صریح آنها، با غارتگران فکر و فرهنگ، همراه شویم.
با الهام از حافظ میتوانم بگویم، وقتی که «پردهداران» با شمشیر آخته به «حریم حرم» تاختهاند و «مقیمی» در این «حرم» نمانده، اینکه ما هم با حرفها و نقدهای خود، به خاری در مسیر این آسیبدیدگان تبدیل شویم، شرط انصاف نیست.
به همین علت، ترجیح میدهم در حد چند جمله، بسیار کوتاه و سریع، از کنار این بحث بگذرم و عبور کنم:
آشنایی من با دکتر سروش، به واسطهی دکتر شریعتی شروع شد و چون شنیده بودم که سروش، نقدهایی بر دیدگاه شریعتی دارد، به سراغ کتاب «فربهتر از ایدئولوژی» رفتم.
آن زمان، هنوز آنقدر دل در گرو شریعتی داشتم؛ به همین علت، سروش را نسبت به او، سختگیر و تلخ دیدم و حرفهایش چندان بر دلم ننشست.
مدتی، شاید چند سال، گذشت که احساس کردم حرف سروش را بهتر میفهمم و مدتی بیشتر لازم بود تا احساس کنم که سروش، با وجود گلایهای که از پوشاندن لباس تنگ ایدئولوژی بر پیکر دین دارد، خود در کار پوشاندن لباس تنگ و مندرس معنا، بر تنِ فربهِ عالم هستی است. لباس معنا، وقتی از ظرفِ تنگِ ذهنِ انسان برخاسته باشد، قطعاً به سادگی بر پیکر بزرگ کائنات – که در زمان و مکان گسترده است – نمینشیند و خیاط را خجل میکند.
من با دانش کلام جدید – توصیفی که سروش دربارهی سبک نگاه و حوزهی فعالیت خود به کار میبرد – بیگانهام و قضاوت من دربارهی سروش، قاعدتاً موضع یک خوانندهی عام محسوب میشود.
اما در حد خودم، سروش را با صفتِ «متین» میشناسم و توصیف میکنم. چه در بیان آراء خودش و چه در رویارویی با آراء مخالفان و منتقدان.
«انصاف» را هم صفت دیگرش میدانم. در حدی که گاهی فراتر از تحمل امثال ماست. در نقدِ نقدی که بر او دربارهی یکی از سخنرانیهای اخیرش گفته شده بود، به زیبایی میگفت (نقل به مضمون): آنها که تصویر برخی را در ماه دیدهاند، با آنها که تصویر ایشان را در چاه میبینند، تفاوتی ندارند و هر دو از سرچشمهی تعصب آب میخورند. انسانها را باید در آینهی زمین و زمان خود دید؛ نه در چاه و نه در ماه.
و این نوع نگاه، به گمان من، با وجود منطق محکمی که دارد، از ظرفیت تصور و تحمل بسیاری از ما خارج است.
در بین کتابهایش، اگر قرار باشد کتابی را به کسانی با دغدغههای مشابه خودم توصیه کنم، تفرج صنع است که بر محور اخلاق، صنعت و علوم انسانی شکل گرفته و در آن، موضوعاتی مانند ادراک، شناختشناسی و نیز هویت تاریخی و اجتماعی علم را بررسی کرده است. فکر میکنم حتی کسی که با او همرأی و همنظر نباشد، همچنان میتواند اندوختهی مناسبی از مطالعهی آن برای خود برگیرد (اگر چه مانند قمار عاشقانه، خواندنِ سریع آن ممکن نیست).
اما از اینها که بگذریم، اگر بخواهم صادقانه بگویم، گاهی در دل با خودم فکر میکنم که سروش، برای من، نماد شکاف میان نوخواهی و نوجویی است: نوخواهی که نوجویی را وانهاده و رها کرده است.
منظورم از نوخواهی، نگرشی است که در آن، به تازه شدن ارج میگذارد و دنبال نو شدن در هر لحظه است.
سروش، به باور من، این نو شدن را بسیار میپسندد و بارها به شکلهای مختلف تحسین میکند. از جمله در همین قمار عاشقانه (بخش خندهی نَمَکینِ خداوند) چنین میگوید:
«به تأکید باید گفت، نو شدن عیدانه، به معنای دقیق کلمه در بیرون وجود آدمی اتفاق نمیافتد و تا کسی از درون، نو و تازه نشود، دنیای بیرون او هم تازگی نخواهد یافت. نو شدن درونی، حاصل فرایندی طولانی و گاه تلخ است، آن گاه، شیرینیهایی که پس از تلخیها و کامیابیهایی که پس از ناکامیها برای سالک منتظر پیش میآید، شایستهی عید دانستن است.»
در کنار این نوخواهی، من نوجویی را به معنای اقدام برای یافتن اندیشهها و نگاههای نو بهکار میبرم. البته این کار، بسیار دشوارتر از نوخواهی است؛ چون گاهی لازم میشود تمام چارچوبهای ذهنی قبلی و باورهای پیشین را به دور بریزیم. به بیان دیگر، جرأت کنیم پا را از زمینی که در آن جای پا محکم کردهایم، برداریم و سپس بر نقطهی دیگری بگذاریم؛ یا طناب باورهای قبلی را – با همهی بیمی که از سقوط داریم – رها کنیم، به ارزیابی باورهای نو و جستجوی سرزمینهای تازه بپردازیم.
اینجا، دلم میخواهد از همان عنوان قمار که مولوی گفته و سروش از او وام گرفته استفاده کنم. این بازیِ بازآموزی و نوجویی، ابتدا با دور ریختن کهنهها آغاز میشود. نمیتوانی بگویی در انبار ذهن خودم، همهی چارچوبهای قبلی را نگه میدارم و البته به دنبال نو هم میگردم؛ هر وقت پیدا کردم، اینها را بیرون میریزم و آنها را انبار میکنم.
اول باید ذهن را کمی خالی کرد، تا چشم بتواند چیزهای تازه را ببیند و گوش، حرفهای تازه را بشنود.
گاهی با خودم فکر میکنم، بسیاری از آنها که در دوران جوانی و میانسالی، نوخواه و نوجو هستند، نوخواهی را با خود به دوران کهنسالیشان میبرند؛ اما ناگزیر از جبرِ طبیعت انسانی، شانههایشان زیر بار سنگین نوجویی بازمیماند و به ناچار، آن را در میانهی راه، جایی بر زمین میگذارند.
حاصل این میشود که احساس میکنی، در عدهای از بزرگان، از جایی به بعد در مسیر زندگی، ردّ نوخواهی در کلام باقی میماند، اما نشانههای نوجویی به تدریج از ذهنشان رخت میبندد.
البته کم نیستند آنهایی که از همان دوران جوانی، چشمبند ایدئولوژی را بر چشم میگذارند و صُمّ بُکم، به ارادهی چرخ روزمرگیهای زندگی میچرخند و مسیر گهواره تا گور را طی میکنند. موضوع حرف من، کسانی است که چشم باز کردهاند و «خواستن و جستن نواندیشی و نو شدن» را به عنوان بخشی از مأموریتهای زندگی خود تعریف کردهاند.
فکر میکنم این ویژگی، سرنوشت ناگزیر بسیاری از ماست و به همین خاطر، باید پیش از آنکه به سن کهولت برسیم، آنقدر بار برداریم که بینایی چشم ذهنمان برای گذران دوران کهنسالی – اگر به آن دوران رسیدیم – کفایت کند.
در این باره میشود، بسیار گفت و نوشت، اما بر اساس آنچه در اوایل این نوشته گفتم (ماجرای گلستان و علفزار فرهنگ و اندیشه) ترجیح میدهم، به مثالی سطحی و کوچک اکتفا کنم.
فصل تأویل در مثنوی را در همین کتاب قمار عاشقانه در نظر بگیر. سروش پس از اشارات مکرر و استفاده از همهی ابزارهای استدلالی و زبانی، سه دسته تأویل را – با اشاره به گفتار مولوی – رد میکند: تأویل های زبانشناسانه (تفسیر به خاطر درک ناقص آدمی از رابطهی لفظ و معنا)، تأویلهای روانشناسانه (برای گریز از امر شدهها و نهی شدهها) و تأویلهای خردشناسانه (چون عقل انسان چیزی را محال میشمارد، متن را به شکل دیگری تفسیر میکند).
او پس از این بحث طولانی، نهایتاً به مثالی کلاسیک در دفاع تأویل میپردازد و میگوید: «وقتی میخواهی برای کودکان از زناشویی بگویی، چون نمیتوانی همهی ذوق آن را تصویر کنی، آن را به شیرینی حلوا و امثال آن توصیف میکنی.»
در همین کتاب و نه در جایی دیگر، در صفحات نخست، یک تأویل شگفت را از مولوی نقل میکند و خود هم بر آن صحه میگذارد که اگر آن را ترکیب خطاهای زبانشناسی، روانشناسی، خردشناسی در نظر نگیریم، لااقل میتوانیم بگوییم با نوعی «بسط تحمیلی متن» مواجه هستیم:
سروش میگوید:
خداوند که به پیامبر میگفت: «قل» (مثلاً در قل هو الله احد) معنایش این بود که بگو و باز هم بگو و هیچگاه از خالی شدن نترس. برای اینکه تو به دریا وصلی.
و از مولوی هم نقل میکند:
امرِ «قُل» زین آمدش کای راستین
کم نخواهد شد بگو دریاست این
این شکل عنانگسیخته از بسط معنا و بیوفایی به گوینده (که هم در سروش و هم در مولوی نمونههای فراوان دارد) به گمانم گاه میتواند جفا به گوینده باشد (مگر اینکه در دل خود، بر این باور باشیم که ما نیت گوینده را درست مانند خود او میدانیم و قبض و بسط حرفهای او بر اساس قضاوت ما، در حیطهی اختیارمان است).
البته مثالی که مطرح کردم، بسیار پیش پا افتاده است و مناسبترین مثال نیست؛ اما اشاره به آن، از جهت سادگی و نیز اینکه از همین کتاب قمار عاشقانهی مورد بحثمان انتخابش کردهام، شاید قابل دفاع باشد.
به هر حال، تردیدی ندارم که آثار سروش نیز همچون شریعتی، مستقل از مفاهیم مطرح شده در آنها، از نظر ادبی ارزشمندند و به طور خاص، میتوانند برای گسترش دامنهی واژگان، بسیار مفید باشند. چه بسا که مرور و بازخوانیِ شیوهی گفتار او، طعم و رنگ متانت را نیز به سبک گفتار و نوشتار ما بیفزاید.
و البته در خلوت خودم، هنگام داوری دربارهی سروش، اشارهی او به بحث رازداری و روشنفکری دینی را هم به خاطر میآورم که با تکیه بر غزالی و مولوی، به «نظریهی غفلت» اشاره میکند و میگوید:
همهی مردم در غفلتاند. زندگی ما بیشتر بر مدار جهل ماست تا بر علم ما. اگر این غیبت و غفلت برخیزد، جهان به هم میخورد:
سرّ پنهان است اندر زیر و بم
فاش اگر گویم جهان بر هم زنم
سروش نیز همچون شریعتی، خود را روشنفکر دانسته و میداند و «رازدانی و رازداری» را یکی از ستونهای روشنفکری میشمارد. از قرائن چنین به نظرم میرسد که این هر دو، آگاهانه یا ناآگاهانه، سخت بر این پایه پافشاری کردهاند.
با سلام ، و با آرزوی سالی بسیار نیکو برای تمامی ایرانیان و بخصوص دوستان خوب متممی .
گویند: ” سالی که نکوست از بهارش پیداست”
و از طرفی گویند: ” خرابی چون ز حد بگذشت آباد می گردد.”
گرچه در ابتدای مطلب بدرستی و به زیبایی شرایط حال دیده شده و به راستی با نگاه هوشمندانه ای به ازرزشها تاکید شده است :
” دلم میخواست دربارهی ایشان، بیشتر و جدیتر و صریحتر بنویسم؛ اما به نظرم در این دوران که سیاستبازان و خودنوازان، تیغ در دست، به جان تک تک گلهای باغ اندیشه و هنر این سرزمین افتادهاند و جز هرزه گیاهان، چیز چندانی در این زمین نمانده، منصفانه نیست که ما هم، حتی اگر اختلاف دیدگاههایی با بزرگان داریم، با طرح صریح آنها، با غارتگران فکر و فرهنگ، همراه شویم.”
و ممنون از یاد آوری شما ، اما ذکر یک نقطه را خالی از لطف نیست و آن اینکه به شریعتی هم بایستی در ظرف زمانی خودش نگاه کرد و لذا پیشنهاد میکنم برای درک درست آن زمان و مکان به کتاب خاطرات طاهر احمد زاده در کتاب ” آزادی شان انسان ” مراجعه کنید .
محمدتقی جان.
قاعدتاً باید اینها رو به زمانی که بحث کاملتر (خصوصاً بحث قناعت سروش) مطرح بشه موکول کنیم.
اما فقط در حد اینکه به قضاوت شخصی خودم اشاره کنم، اتفاقاً من وقتی وضعیت تاریخی رو میسنجم، به شریعتی جایگاهی والاتر از سروش اختصاص میدم.
چون تصمیمها و اقدامهای شریعتی رو در شرایط خودش میشه درک کرد، اما در مورد سروش که به این روزگار رسیده و هشتمین دههی زندگی رو تجربه کرده و فرصت و دسترسی به «عطرهای گوناگون بازار عطاران» داشته، عطری که انتخاب کرده میتونه نشونهی کارکرد ضعیف مشام باشه.
من سروش رو شبیه لوتر میبینم و به خاطر همین، از اطلاق اسم روشنفکر به سروش، کمی تعجب میکنم. ترجیح میدم سروش رو دیندار اصلاحخواه در نظر بگیرم. در حالی که به کار بردن اصطلاح روشنفکر برای شریعتی برام بسیار راحتتر قابل درکه (به هر حال، واژهی روشنفکر، عقبهی خودش رو داره و شعر و مثنوی نیست که به سلیقهی خودمون تفسیرش کنیم).
من اگر دوباره این بحثها رو در مورد شریعتی تکرار نکردم، به خاطر این بود که چنین «روضه»هایی رو سالهاست خوندهام و در مقیاس چندصدهزارنفر، خونده و شنیده شده و حس کردم نیازی به تکرارش نیست (شاید اگر شما هم مطالب قدیم من رو خونده بودید، برای معرفی منبع متحمل زحمت نمیشدید).
مثلاً در این مطلب.
با سلام .
پیشاپیش عذرخواهی میکنم ولی این اولین کامنت من در روزنوشت هست که هیجان داشتم زودتر یک پیام بذارم ..
حمید جان سلام.
ببخش که با تأخیر جواب میدم. یه مدت به شدت درگیر کارهای خردهریز پراکنده بودم و تازه یه مقدار، کارهام به روال برگشته.
منم مثل همهی آدمها فکر میکنم اول سال قراره یه تحول عظیم اتفاق بیفته و وقتم رو یه جور دیگه بگذرونم. معمولاً هم فروردین ماه رو به خودم وقت میدم که برنامهها و هدفها و کارهای سال چیده بشه. اول اردیبهشت ماه هم، میگم امسال برای روزنوشته بیشتر وقت میذارم و منظمتر مطلب مینویسم و کامنتها و حرفهای بچهها رو بهتر جواب میدم. آخر اردیبهشت هم میفهمم که انتظار نابجایی از خودم داشتم و نمیتونم درست و حسابی وقت بذارم برای روزنوشته و باقی سال، “چنان که افتد و دانی”، کم گذاشتن از بودجهی زمانی روزنوشته، تبدیل میشه به منبع تأمین زمان برای کارهای دیگه.
راستی فکر کنم دو سه سال پیش، برای بورس وقت میذاشتی. اگر فرصت کردی یه بار بگو که هنوز هم وقت میذاری یا نه و تجربهات توی این سالهای ناپایداری اقتصاد، توی بورس چی بوده.
احتمالا این وجه اشتراک همه خوانندگان سروش باشد که ابتدا از ایستگاه شریعتی عبور کرده باشند و در مسیر به ایستگاه سروش رسیده باشند. برای من هم دقیقا همین طور بود. و البته که هنوز در همین ایستگاه هستم. توصیفی که خودم از آن روزهای خودم دارم این است که احساس میکردم شریعتی با آن طبع تندش و ادبیات پر از احساسش انگار وجود آدم را آتش میزد. و وقتی سروش خواندم احساس کردم یک ظرف آب روی من ریختند و به یک آرامش نسبی رسیدم و احساس کردم آن هیجانات و شور و حالم کم کم به سمت یک عقلانیتی در حرکت است. همچنان هر از گاهی از این خم مِی جرعه هایی مینوشم و سرمست میشوم. با این حال همیشه در گوشه کنار نقدهایی را هم که به ایشان شده کم و بیش خوانده ام. اما نقدی چنان جان دار ندیدم که بتواند پرده های جدیدی جلوی چشمم بگذارد. از طرفی خودم را دانش آموز و بلکه صرفا یک مستمع میدانم در حضور ایشان. و البته فکر میکنم برای داشتن نقد باید لااقل در یک موضوع خاص محاط بود. حالا چیزی که اینجا نظر من را جلب کرد یک پاراگراف بود در میان نوشته های شما و فکر کردم نکته هایی اینجا هست که گفته نشد.
“مدتی، شاید چند سال، گذشت که احساس کردم حرف سروش را بهتر میفهمم و مدتی بیشتر لازم بود تا احساس کنم که سروش، با وجود گلایهای که از پوشاندن لباس تنگ ایدئولوژی بر پیکر دین دارد، خود در کار پوشاندن لباس تنگ و مندرس معنا، بر تنِ فربهِ عالم هستی است. لباس معنا، وقتی از ظرفِ تنگِ ذهنِ انسان برخاسته باشد، قطعاً به سادگی بر پیکر بزرگ کائنات – که در زمان و مکان گسترده است – نمینشیند و خیاط را خجل میکند”
اگر صلاح دانستید برای ما هم از این فهمی که چند سال طول کشیده تا به دست آید بگویید.
ممنون محمدرضا که با وجود این همه مشغله ای که داری این همه وقت میذاری.
خودم هم دوباره فایل رو گوش میدم و بوستان و گلستان رو نگاه میکنم، تا یه مقدار کمتر خجالت بکشم.
سلام . اولین بار با که با دکتر سروش آشنا شدم بر میگرده به زمان دانشجویی و موضوع بر هم خوردن جلسه سخنرانی ایشون در سال ۷۴ یا ۷۵ در سالن همایشهای دانشکده فنی در اون فضای انتخاباتی قبل از دوم خرداد ۷۶ . همون باعث شد که برم کتاب قبض و بسط شریعت رو تو کوی دانشگاه که دست به دست میشد قرض بگیرم و بخونم . این سر آغازی بود برای آشنایی و مطالعه با نظرات و نوشته های ایشون تا کنون . فکر کنم آخریش رویاهای نبوی بود .
یک جمله ایشون هیچوقت از یادم نمیره که “تنها چیزی که آزادی انسان رو محدود میکنه عدالته” . میگفت من آزادم تا وقتی که به آزادی تو لطمه نزنم .
بدون شک زحمات و تلاشهای ایشون کم نظیره و حداقل بر گردن دانشجوهایی مثل من حق و حقوق بسیار زیادی دارند .
اما اجازه بده این جمله رو هم که یادم نیست کجا خوندم و باز هیچوقت یادم نمیره بگم و اون اینکه ” لغزشهای آدمهای بزرگ مثل خودشون بزرگه” . میگن آبرو و اعتبار قطره قطره جمع میشه ولی ریزش آبرو ، ناگهانی . یاد علیرضا افتخاری افتادم که صرفا با یک آغوش کشیدن کافی بود برای همیشه از عرصه موسیقی حذف بشه . حرف من نقد کردن کسی نیست که اساسن در این حد نیستم . صرفا ابراز یک نگرانی برای استادی منصف و متین که بدون شک افتادنش مثل یک بلور زیبا و ارزشمند ، پر صداتر و شکننده تره .
ارادت دارم .
علیرضا جان.
من در مورد ایشون، بر این باور هستم که تغییر جدی در مواضعشون نداشتهاند. حالا چه اسمش رو بذاریم خطا چه درست؛ یکپارچگی جالب توجهی در کارهاشون هست.
قضاوت شخصی من بر اساس نوشتههاشون اینه که دکتر سروش، از چند دهه قبل تا کنون، معیارها و الگوهای مشابهی را برای قضاوت در مورد افراد و مقایسهی ارزش، کارکرد و جایگاه آنها در نظر میگیرند.
چنانکه اگر مواضعشون رو در قبال علم و تکنولوژی نگاه کنیم، و مثلاً مواضع «بوش و ترامپ» و «کلینتون و اوباما» رو در دو سر طیف بگذاریم، ایشون به اردوگاه ترامپ نزدیکی بیشتری خواهند داشت (علاوه بر اینکه به هر حال ایشون مثل بسیاری از همدورههاشون، جمهوریخواه بوده و هستند؛ اسم ساختار حاکمیتی ما هم به هر حال جمهوری است. در واقع ما بر خلاف بسیاری از کشورها، مشغول دوگانهی جمهوریت و دموکراسی نیستیم و یک بار، این ساختار برای همیشه انتخاب شده است).
در واقع بیشتر حس میکنم ایشون در مبانی نظری سیاسی و اجتماعی، لیبرال هستند و در وجهِ عملیِ اجتماعی و اقتصادی، محافظهکار.
و البته – به قضاوت من – بسیار بختیار بودهاند که جز در مقاطعی کوتاه، فرصت حضور در جایگاه سیاستگذار و ساختارپرداز نداشتهاند و از این منظر، در مقایسه با همفکران و همنسلهایشان، از سرنوشت بهتری در ذهن اهل علم و فرهنگ، برخوردار شدهاند.
اما فعلاً همهی اینها رو به عنوان «ادعای بیپایهی من» در نظر بگیر تا در فرصت دیگهای، به بهانهی جواب یوسف عزیز، به قناعت از نگاه دکتر سروش برسیم و بشه مستند و بر مبنای نوشتهها و سخنرانیهای ایشون حرف بزنیم.
سلام مجدد
خیلی دنبال آدرس ایمیل شما گشتم. چجوری باید بهتون ایمیل بزنم؟
سلام باران. من از ایمیل و شبکههای اجتماعی استفاده نمیکنم. ایمیل مال پیرهاست. شبکه های اجتماعی هم مال جوانترها. توی سن و سال من، کتاب و وب بهتر جواب میده 😉
البته جدا از این شوخی، من همیشه فکر میکنم مکالمهای که اینجا به صورت Public انجام میشه، توسط چند هزار نفر خونده میشه، و اگر مثلاً ۱۰ دقیقه برای نوشتنش وقت بذاریم، معادل چند هزار ساعت ارزش [به صورت بالقوه] میتونه ایجاد کنه.
اما ایمیل چون گفتگوی دو نفره است، ده دقیقه وقتی که میذاریم همون ده دقیقه ارزش رو [به صورت بالقوه] ایجاد میکنه.
با توجه به محدود بودن عمر انسان، منطقیه که سعی کنیم از ابزارهایی برای گفتگو استفاده کنیم که leverage بیشتر ایجاد میکنن.
ای آقا!! یعنی ما پیریم که ایمیل میزنیم؟؟؟
جدا از شوخی، میخواستم برای یه روز دعوتتون کنم. دعوتنامه رو که پابلیک نمیشه زد!!
خداوکیلی برای ارتباط از چی استفاده باید کرد؟ غیر از شما بقیه هم بهم میگن ایمیل مال نسل قدیمه! تلفن و فکس هم که مال دایناسورهاست! شماره هم که به آدم نمیدین :)) پس چکار کنم؟ روش جدیدی اختراع شده؟
باران. یه کم دیر دارم جواب میدم. اما به هر حال گفتم جواب بدم اینجا بمونه.
قدیم، مامان من به آدمهایی که خیلی رفت و آمد اجتماعی نداشتن میگفت «آدم نما».
الانها ملاحظهی من رو میکنه و نمیگه. اما فکر کنم این تعبیر رو توی ذهنش در مورد من هم بهکار میبره.
خلاصه اینکه من در حدی آدمنما هستم که پذیرفتن اغلب دعوتها برام خیلی سخته و تا حد امکان ازشون فاصله میگیرم.
علت فاصله گرفتن از ایمیل و بقیهی ابزارهای ارتباطی هم اینه که اینور و اونور دعوت نشم.
راستش هر وقت هم دورهمی جایی پیش اومده و رفتهام (در سال اخیر دو یا سه مورد) آخرش به خودم گفتم این چه غلطی بود کردی اومدی.
اغلب حرفها توی این دورهمیها اینطوری شروع میشه:
بچهها. راستی شنیدین…
(جواب: اگر برام مهم بوده شنیدهام. اگر هم مهم نبوده نمیخوام الان وقتم رو بذارم تو برام بگی).
بچهها. راستی میدونین که…
(جواب: اگر لازم داشته باشم میرم یاد بگیرم که بدونم. اگر هم نمیدونم؛ لابد در اولویتم نبوده. اگر هم میدونم که دیگه تو چرا داری میگی)
اگر این گفتگوها رو حذف کنی. میمونه ۲۰ یا ۳۰ درصد کل وقت.
یه قسمت به خوردن و تعارف کردن و … میگذره.
یه قسمت به small talk و اصرار بر اینکه چه خبر و دیگه چه خبر.
زمان باقیمانده هم که به احوال پرسی میگذره که احوال کسی مثل من، از سبک نوشتنم و چیزهایی که مینویسم یا وقتهایی که نمینویسم مشخصه.
ساعت رفت و آمد رو هم اضافه کن (تازه به فرض اینکه در تهران یا شهرِ مورد نظر باشی).
نهایتاً این بود که طی چند سال اخیر به نتیجه رسیدم که اغلب دعوتها خاصیت چندانی نداره. چون ارتباط مکتوب با نزدیکانم رو که در روزنوشته دارم. توی متمم حرفهای بقیهی دوستانم میخونم و برآوردی در حالشون دارم.
دورترها هم که برام خیلی مهم نیستن.
گاهی اوقات فکر میکنم اون موقع که مثلاً میگم آدم باید در تخصیص منابعش تمرکز داشته باشه یا مثلاً دنبال عدم تعادل مختص خودش بگرده، خیلی وقتها حرفهام به نظر بدیهی میاد. اما اجرا کردنش انقدر سخته که خیلیها بیخیالش میشن. خیلیها هم میگن دستاوردهاش به هزینهاش نمیارزه.
به عنوان یه مثال ساده، یوسف یه بار زیر همین مطلب نوجویی و نوخواهی به دکتر سروش و قناعت اشاره کرده بود و منم نوشتم که مجموعه سخنرانیهای ایشون دربارهی سعدی رو گوش دادهام و یه بار باید دربارهاش بنویسم و بیشتر گپ بزنیم (که هنوز فرصت نشده).
همین چند کلمهی سادهی «مجموعه سخنرانیها رو گوش دادم» یعنی ۲۰ ساعت وقت. یعنی ۶ تا دور همی که اگر در هر کدوم، به خاطر نرفتن، ۵ نفر رو دلگیر کرده باشی، میشه گفت پشت چهار کلمهی «سخنرانیها را گوش دادهام»، ۳۰ تا آدم ناراضی و فحش و ناسزا خوابیده (حالا فکر کن که گفتم یه بار دیگه باید گوش بدم بعد بیام بنویسم).
اینها مثالهای سادهایه. اما میخوام بگم شاید کمتر دیده بشه که قیمت تک تک جمله های خبری سادهای که آدم مینویسه، چنده و چقدر برای هر کدومش هزینه شده.
خلاصه بهت حق میدم که تو هم مثل مامانم بگی محمدرضا آدمنماست
ولی من در نگاه خودم، «جهان انسانها» رو «جهان کلمات و مفاهیم» میدونم و آدمها رو گوشت و استخونی که کلمهها و مفاهیم بهشون آویزون هستند. وقتی در فضای دیجیتال میشه همون کلمهها را گفت و تبادل کرد؛ آدمها در فضای فیزیکی چه چیز دیگهای دارن که با هم رد و بدل میکنن؟ خیلی فکر کردم اما جوابش رو نفهمیدم.
سلام آقای عزیز شعبانعلی
چقدر کار خوبی کردین که جوابم رو دادین، چون واقعن دچار خارش ذهنی شدهبودم. چند روز اول فکر کردم “این آقاهه فقط با شاه پالوده میخوره!” و هی ذهنم کماکان میخارید. کمکم بیخیال شدم و گفتم “نه بابا همون بهتر که ندیدیشٰ. اصلن ممکن بود همه تصوراتت با دیدنش بهم بریزه.” و البته میدونین که آدم وقتی لجش میگیره، یهجورایی کودک درونش رو باید نوازش کنه.
خلاصه گذشت تا این روزها که دارم فایلهای صوتی رادیو مذاکرهتون رو که با آدمهای مهم صحبت کردهاین، برای nامین بار گوش میکنم.
اتفاقن همین امروز توی ماشین که داشتم به فایل آقای شاهین فاطمی گوش میکردم، با خودم گفتم :”خوب واقعا خودت اگه شعبانعلی بودی و زمانت هم محدود بود، ترجیح میدادی با شاهین فاطمی بشینی یا با باران؟!”
بعد هم دقیقا به همین موضوع فکر کردم که “خوب برفرض آقای شعبانعلی میاومد، خوب خاک بر سرت، چی میخواستی توی جلسه باهش اختلاط کنی که با خودش نگه حیف از وقتم که گذاشتم برای این یارو؟؟؟ مثلا کجای ذهنت شبیه شاهین فاطمی و نخجوانی و شهریاریه که فکر کردی به این دعوت؟؟”
خداوکیلی شکستهنفسی نمیکنم. تمام اینا رو فکر کردم و چه خوب شد دعوت رو قبول نکردین و دیر جواب دادین که بشه من به اینا فکر کنم.
اون روز که دعوتتون کردم، جَو گیر شده بودم. متممخوانیِ آدم که دوزش میره بالا، یههو با خودش میگه چقدر دلم میخواد با آدمه که پشت این داستانه معاشرت کنم! بعد از متممخوانی، بهنظرم باید این فایلهای مذاکره رو هم گوش کنی که تعدیل بشی و ببینی چی داری برای گفتن و معاشرت با اون آدم، که بعدا بابت مصرف کردن منابع محدود اون فرد، لااقل خودت از خودت شرمنده نشی. (البته به نظرم برای هر معاشرتی بایستی دو سویه با همون روشی که بالا شما توضیح دادین به این فکر کرد و بعد تصمیم گرفت).
خلاصه که آقاجان! آدمنما بودن جنابعالی، آبروم رو خرید. هم پیش خودم و هم پیش شما. 🙂
با سلام خدمت محمد رضای عزیز
آنچه در ادامه می آورم تبریک سال نو من بود به دوستانم در عید نوروز پارسال و تقدیم به شما و تمامی دوستان متممی ام
سال نو به خودی خود مبارک نیست معنای سال نو با تحول حال ما معنا می یابد. روز به اراده ی ما نوروز می شود نه به اراده ی تقویم به قول شمس تبریزی ایام مبارک باد از شما مبارک شمایید ایام می آیند تا به شما مبارک شوند.
میخواستم این مطلب را به نو جویی و نو خواهی که در متن به آن اشاره کردید نسبت بدهم و بگویم که اگر شمس می دانسته اصالت با انسان است پس مولانا هم می دانسته و این که آن ها همیشه به دنبال نو شدن بودند.
نو شدن و نوخواهی جز از راه نوجویی بدست نمی آید .
همیشه گفتار دکتر سروش برای من الهام بخش بوده و هست و اینکه به قول شما متانت و انصاف از صفت های بارز ایشان است حرفی است که نقادان ایشان اگر منصف و متین باشند قبول خواهند کرد و باز اینکه متخصص شناخت مولاناست هم شکی در آن نیست. امامن دو آرزو داشتم ودارم یکی اینکه ای کاش فضای سرزمین ما اینقدر گنجایش وظرفیت داشت که اشخاصی مثل ایشان در مملکت خودشان می زیستند و اینقدر نقد منصفانه ای از ایشان میشد که ایشان راهشان پر بار تر و نگاهشان جدید تر میشد و دیگر اینکه ما یاد می گرفتیم اگر کسی در حوزه ای متخصص است او را به قدر تخصص اش در همان حوزه ارج بگذاریم و در دیگر حوزه ها ایشان را نقد بکنیم اما منصفانه و بدانیم اگر ایشان در حوزه ای دیگر نظر میدهد حق دارد اما ما باید بدانیم که او متخصص این حوزه نیست پس اگر اشتباه کرد کل دستاورد های او را زیر سوال نبریم و به این اکتفا کنیم که او متخصص این حوزه نیست و نظر شخصی اوست و آن را به کل دانسته های او بسط ندهیم.
با تقدیم احترام
خدارحم کرمی
سلام محمدرضا جان
من خیلی حرف های دکتر سروش رو گوش میدم، بیشتر مطالبی که مرتبط با ادبیاته، خیلی وقت ها موقع گوش دادن به صحبت هاش،چون افکار و دیدگاه های تو خیلی روم تاثیر گذاشته به این فکر می کنم که محمدرضا در این باره نظرش چیه، و فکر میکنم آیا همین عقیده رو داره یا خیر.
موردی که خیلی ذهنم رو در گیر کرده بود، بحث قناعته، توی جلسات شرح بوستان سعدی وقتی به باب قناعت می رسه دکتر سروش هم با سعدی تقریبا هم عقیده است و خیلی بر روی قناعت تاکید میکنه. از وقتی این فایل رو گوش می دادم ( حدود ۶- ۷ ماه قبل) همش می خواستم نظر تو رو در مورد قناعت بدونم. الان که بحث دکتر سروش شد، احساس کردم که فرصت مناسبیه که این سوال رو ازت بپرسم و بگم اگر امکانش بود یه بار در مورد قناعت هم برامون بنویسی.
یوسف جان.
اون مجموعه سخنرانی رو – به همراه بحث قناعت – شنیدم. اما الان با جزئیات در حدی در ذهنم نیست و اگر چیزی بنویسم دقیق نمیشه.
اجازه بده توی همین روزها یک بار دیگه دقیق گوش بدم و یه نگاه هم به باب قناعت (هم در گلستان و هم بوستان) بندازم، بعد اینجا یه چیزی بنویسم که خطای کمتری داشته باشه.