برای دوستانی که برای نخستین بار نوشته ای از سلسله مطالب تحت عنوان قوانین یادگیری من را میخوانند، لازم است توضیح دهم که این مطلب ادامهی پنج مطلب دیگر است و مطالعه مستقیم این مطلب بدون مطالعه آنها، ممکن است موجب بروز پیش داوری یا سوء برداشت شود (مطلب اول، مطلب دوم، مطلب سوم، مطلب چهارم، مطلب پنجم).
مهمترین نکتهای که اگر چه بدیهی است، اما تجربه نشان داده که تکرار دائمی آن، همواره لازم بوده و هست، این است که: آنچه اینجا میخوانید کاملاً نظرات و سلیقه و تجربهی شخصی است و هیچ پایه و اساس علمی ندارد و صرفاً اصول و قوانینی است که نویسندهی این متن، در تحلیل یادگیری خود، مد نظر قرار میدهد. همچنانکه خوانندهی این متن هم، اگر لحظاتی وقت بگذارد و قلمی در دست بگیرد، فهرست مشابه یا متفاتی از چنین قوانینی را خواهد نوشت.
نکته مهم اینکه:
وقتی نوشتن متن تمام شد، دیدم که الزاماً از جنس قوانین یادگیری نیست. سهم دلنوشته هم در آن زیادتر شده. اما متن را اصلاح نکردم. گفتم بگذارم همانگونه که به ذهن رسیده و نوشته شده، خوانده شود. اینجا یک سایت وزین علمی نیست که مجبور باشم برای عدم تسلسل حرفها، بهانه و دلیل بیاورم. حرفهایی است که نوشته میشود و تمام میشود. همین!
یکی از قوانینی که من برای یادگیری به کار میبرم این است که وقتی مطالعه مطلبی تمام شد یا در کلاسی آن را شنیدم یا دوستی آن را برایم توضیح داد، تلاش میکنم دو روند تدریجی را به صورت همزمان آغاز کنم: اول اینکه در هر شرایطی که احساس کردم میتوان آن مفهوم را به کار بست، این کار را انجام دهم تا تسلطم بر آن مفهوم بیشتر شود. دوم اینکه تلاش میکنم استفاده از کلمات کلیدی آن مفهوم را در کلامم به حداقل برسانم!
اجازه بدهید که با یک مثال این قانون را سادهتر توضیح بدهم.
فرض کنید که امروز مطلبی در مورد فوبیای تصمیم گیری در متمم می خوانم. واژهی جالبی است. جدای از اینکه برچسب درست و خوبی برای بسیاری از تصمیم گیری های اشتباه من در گذشته است، واژهای شیک و مجلسی محسوب میشود!
حالا فکر کنید که من از فردا هر جا که می نشینم، تلاش کنم از این واژه استفاده کنم:
در گفتگو با یک دوست:
ببین. توی این مسئلهی مهاجرت، دچار فوبیای تصمیم گیری شدم. این رو کامل حس میکنم! میترسم که تصمیم بگیرم.
در گفتگو با همکار:
احساس میکنم این مدیر ما، کاملاً دچار فوبیای تصمیم گیری شده. از یک طرف اعلام کرده که علاقمند است مجموعه را کوچکتر کند، از طرف دیگر در تصمیم گیری نهایی و امضای دستور این کار، درمانده است.
در کامنت گذاشتن زیر نوشتههای شبکه های اجتماعی – در پاسخ به کسی که شعری نوشته: نه با یار توان بود، نه بی یار توان رفت…
دوست عزیزم. شما دچار فوبیای تصمیم گیری شده اید. بهتر است یک بار تصمیم نهایی را بگیرید. اگر میتوانید بی یار بمانید، این کار را بکنید و دنیای تنهایی خودتان را بسازید. اگر نمیتوانید، پس با یارتان ازدواج کنید!
در گفتگو با چند دوست دیگر در یک مهمانی (که آنها هم فوبیای تصمیم گیری را میشناسند):
بچهها. نمیخوام پیش قضاوت داشته باشم. اما فکر میکنم فلانی، دچار فوبیای تصمیم گیری است. کاملاً از رفتارش این رو میشه حس کرد. حتی در علائم چهرهاش هم دیده میشود (در اینجا به تولید دانش هم پرداختهایم و یک شاخهی دیگر از علم را به شاخهی فعلی پیوند زدهایم تا ببینیم چه چیزی از آب در می آید!).
ممکن است من از این شیوه برخورد، دفاع کنم و توضیح دهم که: با این کار در حال تلاش برای تمرین آموختهها هستم و این نوع کاربرد گسترده از آموختهی قبلی در زندگی روزمره، کمک میکند که این مفهوم در ذهن من بهتر تثبیت شود.
در اینجا پیشنهاد میکنم به خاطرات دوران کودکی خود برگردیم. آن زمان که به ما انشا نوشتن یاد میدادند و میگفتند که هر انشایی، مقدمه میخواهد و بعد مطالب مختلف را توضیح بدهید و در پایان نتیجه گیری کنید.
ما هم به عنوان مقدمه توضیح میدادیم که: آهوی قلم را بر دشت کاغذ میلغزانم و …
بعد هم به عنوان متن مینوشتیم که هر کسی علم داشته برایش مانده و هر کس ثروت داشته از او دزدیده اند و الان هر کسی که علم دارد خوشحال است و همه ثروتمندان سرطانهایی دارند که حاضرند همه داراییشان را بدهند، ولی خوب نمیشوند. و اگر کسی هم می بینیم که علم دارد و ثروت ندارد و سرطان هم دارد و در حال مرگ است، احتمالاً نیت او خوب نبوده و …
بعد هم به عنوان نتیجه مینوشتیم: پس علم بهتر از ثروت است و هر کس فکر میکند ثروت بهتر از علم است هیچ چیز نمیفهمد!
در آن زمان، کم نبودند دانش آموزانی که انشای خود را این طور ساختار میدادند:
مقدمه:
…………………….
…………………….
اصل موضوع:
……………………..
………………………
نتیجه:
……………………..
……………………..
بعدها که بزرگتر شدیم، یاد گرفتیم که مقدمه و اصل و نتیجه، چیزی در ذهن ماست و نباید بر روی کاغذ بیاید. ساختار انشای ما نشان میدهد که ما فرق مقدمه و اصل موضوع و نتیجه را میفهمیم یا نه.
نگاهی به اشعار حافظ بیندازید. چقدر واژهی «عرفان» در این نوشتهها به کار رفته؟ چه حجمی از اشعار حافظ، فضای عرفانی دارد؟ با خواندن بخش عمدهای از اشعار او، ما در فضای عرفان تنفس میکنیم اما خود این واژه، تمام ابیات و غزلها را فرا نگرفته است.
نگاهی به نوشته های مک لوهان در مورد رسانه بیندازید. هیچ جا نگفته که: دوستان. من الان میخواهم کمی با نگاه آینده پژوهانه برای شما صحبت کنم. او صحبتهایش را انجام داده و امروز حرفهایش را به عنوان مصداقی از پژوهش در آیندهی ناموجود و خودش را به عنوان پیامبر حوزه رسانه مطرح میکنند.
نگاهی به محصولات اپل به عنوان بت خلاقیت – در نگاه بسیاری از عاشقان تکنولوژی – بیندازید. در معرفی کدام محصول میگوید:
Our creative team, created a new creative product
خلاقیت از دامنه واژگان آنها حذف شده و دامنه محصولات آنها را فرا گرفته است.
حالا اگر من بودم و در ایران میخواستم همان محصول را تولید کنم، روی تمام بیلبوردها مینوشتم: حاصل خلاقیت ایرانی!
حرفهای راسل اکاف در مورد تفکر سیستمی را بخوانیم. خارج از فضای کلاس – که فضای یاد دادن و آموزش قطعاً استثنا هست – چقدر واژهی سیستم و تفکر سیستمی را در خاطرات و تحلیلها و نوشتههایش میبینیم؟ بسیار کم. اما در جمله جملهی حرفهایش میتوان این دغدغه ها را دید.
نوشته های نیچه را بخوانیم. چقدر واژهی فلسفه در آن نوشته ها تکرار شده؟ بسیار کم. اما هر آنچه گفته شده فلسفه است.
***
این مثالها کم نیستند. وقتی خودمان را مقید میکنیم که در دام واژه ها نیفتیم، مفاهیم در ذهن و زبان ما جاری میشوند.
این جمله را که یک مشاور مدیریت در یک جلسه به یک مدیر میگوید نگاه کنید:
به نظر من، شما اول باید نیازهای لایههای پایینی هرم مازلو را کاملاً ارضا کنید و سپس به تدریج به انگیزانندهایی مانند ادراک کارکنان از عدالت سازمانی فکر کنید و در نهایت بکوشید که به لایههای بالاتر مانند خودشکوفایی کارکنان باشید.
حالا به جملات مشاور دوم توجه کنید:
بچه ها مشکلات خیلی سادهای دارند. حقوق آنها مدتهاست پرداخت نشده. به آنها گفته میشود که پول نداریم. برای تامین هزینه های رفت و آمد خود دچار مشکل هستند. کارمندان شما، اخیراً در راستای سیاستهای صرفه جویی، قند چای خود را از خانه میآورند و از آن سو، شما به همان آبدارچی گرسنه، میگویید که در مسیر آمدن به شرکت، برای سگ شما چند عدد مرغ خریداری کند! چنین فضایی ملتهب است. چنین مجموعهای هر لحظه در آستانهی فروپاشی است. اما شما همین هفته، در جلسه با همکارانتان، از کاهش خلاقیت در سازمان گفتهاید. خلاقیت ذهن آزاد و روحیه خوب میخواهد. نه دستور مدیریتی!
به نظر میآید که هر دو نفر، مفاهیم مدیریتی را میشناسند.
اما نفر اول، یا به تازگی با مفاهیمی مانند عوامل انگیزشی و بهداشتی و نظریاتی مانند مازلو آشنا شده، یا اینکه خودش را ضعیف و غیرمعتبر میبیند و با جمله سازیهای مدیریتی، اعتبار میخرد و یا اینکه آمده است که جیب مدیر را خالی کند و برود.
به نظر میرسد در نفر دوم، این بحثها درونی شده. مدتها از مطالعه آنها و تجربه آنها گذشته. دیگر جمله سازی با واژههای علمی، نه برایش جذابیت دارد و نه اعتبار ایجاد میکند. او دغدغهی بهتر شدن سازمان را دارد. میداند که حرفهایی هست که کارمندان میبینند و نگفتهاند و نمیتوانند بگویند. میداند که برخی واقعیتها را اگر در پوششی از واژهها و مفاهیم تخصصی بپوشانیم، زیبا و قابل پذیرش نمیشوند. بلکه عقیم میشوند!
***
این دانشجویانی را که تازه از کلاسهای شخصیت شناسی بیرون میآیند دیده اید؟
وقتی با او بحث میکنی میگوید: ببین! تو ترکیب خطرناک افرودیت – هرمس هستی! من میفهمم و میترسم که قربانی کسی مثل تو شوم!
اگر این فرد، دیشب از کلاس شخصیت شناسی بیرون آمده باشد، این هیجان زدگی او قابل درک است. اگر یک ماه پیش کلاس را تمام کرده باشد، باز هم این حرف زدن او را میتوان تا حدی فهمید (دوستی داشتم که کلاس مذاکره من را شرکت کرده بود و تازه با مفاهیم اولیه مذاکره آشنا شده بود. میگفت: محمدرضا. حیف است که این همه پول دادهام و فقط گه گاه از این لغت استفاده کنم. باید آنقدر زیاد این کلمه را به کار ببرم، که قیمت کلاس سرشکن شود و اقتصادی تر باشد!).
اما اگر بعد از یکسال، هنوز این کلمات در گفتار من وزن غالب را دارند، احتمالاً من آنها را هضم و درک نکرده ام.
همین فرد، احتمالاً یک سال بعد، وقتی دانش شخصیت شناسی را هضم و جذب کرد، در شرایط مشابه چنین خواهد گفت:
تو زیبایی و جذابیت را در اوج داری. به خودی خود، حتی به پذیرفتن وعدههای نادرست تو، وسوسه میشوم. قدرت کلامی تو هم بالاست و به معجزهی کلمات، میتوانی حتی مخالف حرف خودت را هم اثبات کنی. بپذیر که من، در برابر پذیرفتن حرف تو، حتی وقتی با منطق خودم تطبیق دارد، تردید کنم.
شاید این فرد، چند سال بعد، حتی این جملات را هم نگوید. حرفهای طرف مقابل را بشنود. سکوت کند. لبخندی بزد و در هنگام جدا شدن، تمام شنیدهها را به فراموشی بسپارد.
وقتی شکر را در آب میریزی و هم میزنی، آب شیرین میشود، اما دانه های شکر دیگر دیده نمیشوند. وقتی قطره جوهری را به ظرف آبی اضافه میکنی، بعد از مدتی قطرهی جوهری دیده نمیشود. بلکه رنگ آب تغییر کرده است.
اما برای بسیاری از ما، یادگیری نیمه کاره و سطحی به جای حل شدن مفاهیم در ساختار ذهنی و زبانی ما به رسوب مفاهیم منتهی میشود.
من حداقل برای خودم، این قانون را به صورت جدی به کار میبرم و ثمرات زیادی از آن دیده ام. جز در فضای آموزش و کلاس و درس، به سراغ اصطلاحات نمیروم. برای بیان آنها تلاش میکنم از جملات توضیحی و توصیفی استفاده کنم و هر وقت این قاعده را رعایت میکنم میبینم که مفاهیم، بهتر از گذشته در ذهن و زبانم، جای گرفتهاند.
پی نوشت نامربوط
دوستی داشتم که میگفت: محمدرضا. هر جامعهای در مسیر تاریخ خود، مدتی عدالت و آزادی و رفاه را فریاد میزند و این کلمات، به واژههای فراگیرش تبدیل میشوند. پس از آن، به تدریج عدالت و آزادی و رفاه از کلام محو میشوند و در تک تک تصمیم های افراد، در تک تک رفتارهایشان و در ساختار اقتصادی و سیاسی و فرهنگی آنها جای میگیرد. اگر دیدی که این واژگان، از دامنه سخنان روزمرهی حاکمان حذف نشدهاند، بدان که عدالت و آزادی و رفاه، هنوز رسوب کلامی هستند و نه مفاهیمی جاری در جامعه.
آخرین دیدگاه