سالیان سال است که ما شب یلدا را جشن میگیریم. نه به دلیل اینکه طولانیترین شب سال است. بلکه به دلیل اینکه شبهای طولانی سال به پایان رسیده و عمر شبها، از این پس، یکی پس از دیگری کوتاه میشود.
شب تا بوده، نماد ظلمت بوده و روز تا بوده، نماد روشنی.
نمیدانم که هنوز هم، این نمادها رنگ سابق خود را در پس ذهن ما دارند یا نه.
این روزها، به هزار و یک دلیل، زندگی بسیاری از ما شب هنگام آغاز میشود.
روز، به جبر فرهنگ و جامعه و اقتصاد و سنت، هر یک نقابی به چهره میزنیم و بیرون میرویم و شب، به لطف تاریکی و خوابیدن محتسبان و به لطف ابزارهای نوین، بخش دیگری از زندگی را که در آن آزادی و اختیار بیشتری وجود دارد، تجربه میکنیم.
نمیدانم، شاید زمانی برسد که ما، کوتاه ترین شب سال را جشن بگیریم. شبی که میدانیم از فردای آن، روزهای طولانی سال به پایان رسیدهاند و عمر شبها، از آن پس یکی پس از دیگری طولانی خواهد شد.
———————-
سال گذشته به سنت گذشتگان غزلی از حافظ را خواندم و محمدمهدی مسیبی دوست خوبم هم، وقت گذاشت و روی آن موسیقی گذاشت. یک بار هم متنی را نوشتم و خواندم که اینگونه به پایان میرسید: قرار نیست تو قهرمان قصه من باشی، برخیز و قهرمان رویاهای خودت باش.
امسال نمیدانم بگویم بی ربط یا با ربط به یلدا، شعری از فریدون مشیری را خواندم و به سنت گذشتگانمان، تفآلی به حافظ زدم و گفتم برای شما هم بخوانم.
آخرین دیدگاه