پیش نوشت صفر: اگر قبل از این متن، گام اول و گام دوم و گام سوم را مطالعه نکردهاید، پیشنهاد میکنم لطف کنید و ابتدا آنها را مطالعه کنید تا فضای بحث، برای شما شفافتر شود.
پیش نوشت یک: حدود یازده سال پیش بود. از طرف شرکت به عنوان مترجم و کارشناس همراه تیم ایرانی، به یک دورهی آموزشی اعزام شده بودم. چندمین بار بود که در چنان ماموریتهایی شرکت میکردم و رابطهی خوبی با کارشناسان مرکز سرویس در آن شرکت داشتم.
اما این بار یک اتفاق مهم افتاد:
مسئول آموزش تیم ما، آقای شومبرگر، پیرمردی حدوداً شصت ساله بود. کسی که به خاطر تجربهاش در حوزهی مکانیک، رشد و پیشرفت کرده بود و آنقدر که انتظار میرفت از مدارهای الکترونیکی و سیستمهای کنترلر منطقی سررشته نداشت.
از طرفی من عاشق سیستمهای کنترل منطقی بودم. در حدی که معمولاً روزهای آموزش PLC، به جای ترجمه کردن، درس میدادم و مسئول آموزش هم، در کلاس مینشست و استراحت میکرد.
شومبرگر گفت: رضا. یک گروه ژاپنی در اتاق کناری هستند و امروز، نوبت آموزش PLC است. دوست داری بعد از ظهر که گروه شما را به بازدید کارگاهها میبریم، تو به آنها سیستم کنترل منطقی دستگاه را آموزش بدهی؟ اینها زیادی به جزییات گیر میدهند و سوال میپرسند.
ضمناً یک ایرانی در کارگاههای ما هست که میتواند به جای تو، کار ترجمه را برای گروه ایرانی انجام دهد.
با هیجان قبول کردم. کارگاه نیم روزهی ما، یک روز و نیم طول کشید. فردا هم – مثل بسیاری از دورههای آموزشی خارج از کشور که کارشناسان ما مشتاقانه میروند – به بازدیدی تفریحی از شهری در آن نزدیکی میگذشت و عملاً به همراهی من با گروه نیازی نبود. به خاطر همین، در مرکز سرویس ماندم و با ژاپنیها تمرینهای عیب یابی سیستم را انجام دادیم.
هفتهی بعد، در مسیر ایستگاه راه آهن، شومبرگر پاکتی را از داشبورد ماشین در آورد و گفت: رضا. این هم بازخورد اپراتورهای ژاپنی درباره تدریس توست. چون میدانستم که برایت جذاب و مهم است، از آنها خواستم که بازخورد PLC را جداگانه بنویسند تا هم بخوانی و هم یادگاری برای خودت نگه داری.
گفتم: پیتر. میتوانم آنها را نگیرم؟ دوست ندارم آنها را بخوانم یا داشته باشم.
کمی با تعجب پرسید: چرا؟
گفتم: من عاشق درس دادن هستم. دوست دارم همیشه درس بدهم و معلمی کنم. واقعیت این است که اگر اینها از من تعریف کرده باشند، انگیزهام بیشتر از چیزی که الان هست نمیشود و بنابراین، خواندن بازخوردها کمکم نمیکند.
اگر هم ایراد گرفته باشند و انتقاد کرده باشند، ممکن است کمی بی انگیزگی (حتی موقت) در من ایجاد کند که اصلاً دوست ندارم آن را تجربه کنم.
همین که در خاطرهام، تجربهی درس دادن به این تیم باقی میماند، کافی است و ممنونم که این فرصت را برایم فراهم کردی.
گفت: خوب. پس این را بگیر و نگه دار. بعدها بخوان.
پاسخ دادم: ممنون. من صندوقچه ندارم (خودش صندوقچهای از همهی مدارک قدیمی و عکسها و خاطراتش داشت و مدام به آنها ارجاع میداد و در وقتهای استراحت، از آنها خاطره میگفت).
خندیدیم و جدا شدیم.
اصل بحث: اکثر ما، وقتی میتوانیم چیزی را بدانیم، نمیتوانیم از دانستن آن صرف نظر کنیم. الان خیلی از ما، از اینستاگرام و تلگرام استفاده میکنیم.
فرض کنید دو قابلیت جدید دراین نرم افزارها اضافه شود:
قابلیت اول در اینستاگرام: در جایی از پروفایل، به شما نشان دهند که چند نفر (یا چه کسانی) در ۲۴ ساعت اخیر، به صفحهی شما سر زدهاند، اما هیچ عکس و مطلبی را لایک نکردهاند.
قابلیت دوم در تلگرام: چه کسانی، در طول یک روز گذشته، آرشیو گفتگوهای گذشتهی خودشان را با شما، مرور کردهاند.
به نظر شما، از فردا صبح، چند میلیون نفر ساعت از وقت ملت شریف ایران، صرف سر زدن به این دو گزینه و مرور اطلاعات آنها خواهد شد؟
ما تا امروز، این قابلیتها را در اختیار نداشتهایم و مشکلی هم نداشتیم و همه چیز به خوبی پیش میرفت. اما حالا که فرصتی هست که چیزی را بدانیم حیف است آن را ندانیم! به هر حال، اطلاعات ارزشمندی است و میتواند مفید باشد.
برای این رفتار و رفتارهای مشابه با آن، میتوان توضیحات و توجیهات زیادی ارائه کرد که من الان قصد ندارم وقت شما را با فهرست کردن آنها بگیرم. اما توجه به یک مورد از این انگیزهها، میتواند برای ما مفید و آموزنده باشد:
افزایش تسلط و کنترل ما بر محیط
بسیاری از ما، تمایل داریم که تسلط بیشتری بر دنیا و محیط اطراف خود داشته باشیم. این میل به تسلط به عنوان انگیزهای قدرتمند، بر روی بسیاری از رفتارها و تصمیمهای ما تاثیر میگذارد.
به همین علت، کم نیستند مدیرانی که اگر این امکان را داشته باشند که صفحه نمایش کامپیوتر همکاران خود را با استفاده از نرم افزارهای خاص، ببینند، از چنین امکانی استقبال میکنند. یا بسیاری از مدیران، نمایشگرهای بزرگی را در اتاق خود نصب میکنند و تصاویر ویدئویی بخشهای مختلف شرکت را در آن مشاهده میکنند. خیلی از این افراد، حتی در حضور مهمانان نیز، این نمایشگرها را روشن نگه میدارند و با لذت و غرور به آنها نگاه میکنند.
مثالهایی از این جنس کم نیستند. احساس تسلط بر محیط لذت زیادی دارد که اکثر ما، به شکلی آن را تجربه کردهایم. به هر حال، فکر میکنم قبول داشته باشید که ایستادن بر قلهی کوه و نظاره کردن بر کوهپایه، جذابتر از ایستادن در کوهپایه و خیره شدن به قلهی کوه است!
اگر این مفروضات من را بپذیرید، میتوانیم فرض کنیم که یکی از علتهای اینکه ابهام برای ما دوست داشتنی نیست، این است که ابهام این پیام را برایمان دارد که: تو آن قدرها هم که فکر میکنی، بر محیط خود و زندگی خود و دنیای خودت تسلط نداری.
اگر هم مفروضات من برایتان چندان پذیرفتی به نظر نمیرسد، میتوانید در مورد مفهوم Intolerance of Uncertainty در گوگل جستجو کنید و مطالعاتی که در زمینهی سنجش و اندازه گیری آن انجام شده و پرسشنامه IUS و چیزهای دیگر را بخوانید، امیدوارم بعد از آن، مفروضات من را بپذیرید 😉
به هر حال، نداشتن کنترل بر محیط و پیش بینی ناپذیر بودن آینده، برای بسیاری از ما، تجربهی شیرینی نیست. برنامه ریزی، زمانی این ادعا را داشت که میتواند این تسلط بر آینده را بیشتر کند و به دلیل همین ادعا (که در عمل هم اثبات شد) ارج و قرب زیادی یافته بود و سالها بر تخت سلطنت، تکیه زده بود.
این روزها – مانند بسیاری از دیدگاههای سنتی که به تدریج بازنشسته میشوند – برنامه ریزی هم، باید بپذیرد که در مقایسه با وقت و انرژی که از ما میگیرد، نمیتواند برای ما، کنترل چندان زیادی بر روی حال و آینده، ایجاد کند. مگر آنکه نامش را حفظ کند، اما بپذیرد که روح و جانش دچار تحولی بنیادین شود و تعریفی دیگر و هویتی دیگر و روشهایی دیگر و مصداقهایی دیگر برای آن بیابیم.
در این میان ما چه باید بکنیم؟ ما چگونه برای یک زندگی بهتر و تجربیات شیرینتر و عمیقتر در دنیا، برای تجربهی موفقیت (نماد بیرونی پیروزی) و رضایت (نشانهی درونی پیروزی)، تلاش کنیم؟
شاید یکی از مهمترین باورهایی که باید به تدریج در #مدل ذهنی خود تعبیه کنیم این است که:
موفقیت و رضایت، الزاماً حاصل کنترل بیشتر بر یک محیط نیستند. بلکه حاصل انتخابهای بهتر در آن محیط هستند.
دقیقاً نمیدانم و هر چه فکر میکنم نمیفهمم که چه شد که خیلی از ما به این باور رسیدیم که موفقیت و رضایت، دستاورد تسلط بر محیط و تسخیر محیط است.
حتی اگر هم فرض کنیم که انسانهای برنده و پیروز، تسلط بیشتری بر محیط و زندگی خود پیدا میکنند، باز هم این بازی را نمیتوان به شکل وارونه انجام داد.
ابهام، بخش جدایی ناپذیر زندگی است و اگر دقیقتر بگوییم، خود زندگی است.
به جز مردگان، تنها کسی که ابهام را تجربه نمیکند، کسی است که در زندان به حبس ابد محکوم است. او غذای هر روز و برنامه هر روزش را میداند و دنیایش به اتاقی کوچک محدود شده و تنها چیزی که در مورد آینده نمیداند، زمان مرگ است که آن هم مهم نیست. چه آنکه او، از هم اکنون مرده است و در جایی کمی بزرگتر از یک گور، حبس شده است.
اگر بارقهای از زندگی هم در او هست، امید به ابهام در آینده است و اینکه شاید چیزی خارج از انتظار روی دهد و او از این حبس، رهایی یابد.
البته احتمالاً در اینکه به هر حال ابهام در زندگی وجود دارد و نمیتوان آن را حذف کرد، همهی ما هم عقیده هستیم. اما چیزی که من میخواهم بر آن تاکید کنم، یک گام بیشتر است:
هدف ما در زندگی، کاهش این ابهامها نیست. بلکه یادگرفتن هنر زندگی در این ابهام هاست.
این زمین مه آلودی که بر روی آن راه میرویم، هیچ نقطهای ندارد که به مه، آلوده نباشد. گذر زمان هم قرار نیست این مه را فروبنشاند.
آنها که در مسیر یادگیری و علم آموزی حرکت میکنند، همگی گواهی میدهند که دانستن بیشتر، فقط حجم نادانستهها را بزرگتر میکند و کسی که امروز یک سوال را حل میکند، امشب با ده سوال بزرگتر میخوابد.
همین مسئله، در مورد زندگی سازمانی هم مصداق دارد. با کمی اغماض و بی دقتی میتوان گفت که غیرمبهم ترین زندگی را در یک شرکت، پایینترین ردهی آن مجموعه دارد و بیشترین ابهام، مربوط به مدیران ارشد خواهد بود.
به همین دلیل، شاید بد نباشد به این گزارهی پیشنهادی من فکر کنیم که:
هنر ما، فرار از ابهام یا حتی توانایی کاهش آن نیست. بلکه پذیرش ابهام و زندگی در آغوش آن است. ابهام، درست مثل هوایی که تنفس میکنیم، اطراف ما را گرفته است. هدف ما نه کاهش ابهام و نه افزایش ابهام و نه اندازه گیری ابهام است. هدف ما تجربهی بهتر از زندگی است که میتواند کاملاً مستقل از میزان ابهام موجود در زندگی باشد.
فقط ممکن است از من بپرسید: دیوانه! اگر ابهام مهم نیست و کم و زیاد آن هم فرق نمیکند، چرا الان چهار گام از این سی گام خودت را به بحث در مورد آن اختصاص دادهای و ما را سر کار گذاشتهای؟
حق با شماست. اما این کار من علتی دارد: اگر نیاموزیم که ابهام را دوست داشته باشیم و از تنفس در هوای ابهام لذت نبریم، بخش عمدهی زندگی ما به یکی از دو شکل زیر خواهد گذشت:
- توقف – در این حالت میگویم: بگذار کمی بیشتر منتظر بمانم و ببینم چه میشود! فعلاً که هنوز دانشگاه نرفتهام و تکلیف آیندهام معلوم نیست. فعلاً که هنوز دانشگاه تمام نشده و نمیدانم کار پیدا میکنم یا نه. فعلاً که نمیدانم شریک زندگیام را کی و کجا پیدا خواهم کرد یا اصلاً قصد ساختن زندگی مشترک دارم یا نه. فعلاً که نمیدانم میخواهم در این شرکت بمانم یا نه. فعلاً که نمیدانم قرار است در ایران بمانم یا مهاجرت کنم. فعلاً که بحث برجام است. بحث فرجام را به زمان دیگری بگذاریم. همهی انسانهای فعلاً نمیدانمها در کنار جادهی زندگی میمانند و فعلاً میدانمها از کنار آنها عبور میکنند و میروند.
- انتخاب گزینههایی که کنترل را افزایش و ابهام را کاهش میدهد – بسیاری از انتخابهای زندگی ما، به جای اینکه در راستای موفقیت و رضایت باشد، در راستای کاهش ابهام است. آن هم معمولاً از طریق گزینههای اشتباه. مثلاً فکر میکنم کسی که کارشناسی ارشد میخواند، در مقایسه با کسی که کارشناسی خوانده، ابهام کمتری در آیندهاش وجود دارد. انتخاب شغلم را هم بر اساس کاهش ابهام در آینده انجام میدهم. همینطور در رابطهی عاطفی هم، به دنبال کنترل بیشتر طرف مقابل هستم، چون فکر میکنم نقاط ابهام رابطه و زندگیام کمتر میشود.
اینجا کسی را لازم داریم که با نگاه مهندسی فریاد بزند: دوست عزیز من. اصلاً هدف معادلهی زندگی، بهینه کردن متغیر ابهام نیست. ابهام، حتی جزو شرایط مرزی این معادلهی دیفرانسیل پیچیده هم نیست. اصلاً ابهام هیچ چیز نیست. ابهام کاغذی است که بر روی آن، معادلهی زندگی را حل میکنی!
پی نوشت ۱: اکثر ما، جملهی معروف رینولد نیبور را شنیدهایم که حدود یک قرن و نیم پیش نوشت: پروردگارا. به من این متانت را عطا کن که چیزهایی را که نمیتوانم تغییر دهم، بپذیرم. به من انگیزهای عطا کن تا چیزهایی را که میتوانم تغییر دهم، بهبود بخشم و شعور و شناختی عطا کن، تا فرق این دو را بفهمم و بتوانم آنها را از هم تفکیک کنم!
ما این جمله را نقل میکنیم، اما کمتر حوصله میکنیم به تبعات و حاشیههایش (که بخش بسیار کوچکی از آن را در این چند سطر گفتم، فکر کنیم. یاد ماجرای هنر خواندن جملات کوتاه، بخیر!)
پی نوشت ۲: اگر حوصله داشتید بحث میکرواکشنها در متمم را مرور کنید و اینجا، میکرواکشنهایی برای آشتی با ابهام و تحمل بیشتر ابهام بنویسید و پیشنهاد بدهید. من هم دراولین فرصت، مواردی را در پایین همین بحث مینویسم.
آخرین دیدگاه