پیش نوشت: این مطلب ۶۰۰۰ هزار کلمهای را میتوان در دستهبندیِ گفتگو با دوستان قرار داد. چون انگیزهی اصلی نوشتن آن، به دو کامنت از وحید نصیری باز میگردد. در کنار حرفهای وحید در متمم، وبلاگ وحید هم خواندنی است و اگر نخواندهاید، حتماً سری به آن بزنید.
بخشهایی از صحبتهای وحید را که زیر مطلبِ اصالت و برند شخصی مطرح شده در اینجا نقل میکنم:
اگر یکی از آوردهها و ثمرات برند (برای صاحب برند) تعلق گرفتنِ ارزش مستقل (از جانب مخاطب) به نام و اعتبار آن برند صرف نظر از محصول برند باشه (مثلا اغلب ایرانی ها دوست دارند برند اپل رو داشته باشند با اینکه در حد محصول هوآوی ازش استفاده می کنن و خیلی ها که پول برند اپل رو ندارند در حد محصول هوآوی پرداخت می کنند) به نظر میرسه که برند شخصی تفاوتی ماهوی با شهرت و طبقه و داراییهای فردی و مواردی مانند اینها داشته باشه.
کسی که صاحب برند میشه با این حساب که به قول شما یک ثمره بلند مدته و نیاز به تلاش داره اگر دنبال برند شخصی باشه و نه شهرت احتمالا باید متوجه باشه که تلاش کردن برای شهرت و نقد کردن اون شهرت مثل تلاش برای تحصیل پول و صرف پس انداز پول به انگیزه سوداگری در سرمایه گذاری داره.
یعنی همانطور که صاحب پول به انگیزه کسب سود پسانداز خودش رو به حدی از ریسک دچار میکنه تا پول بیشتری به دست بیاره، اغلب افرادی که مشهور میشن، هنگام نقد کردن شهرت خودشون اون رو مثل یک سرمایه پولی می بینن و بنابراین ممکنه به طمع سود بیشتر، ریسک کنن که هم شهرتشون رو یک رونقی بدن و هم پولی دربیارن بدون اینکه درگیر این بشن که اینکاری که انجام خواهم داد ممکنه چقدر به هویت و زحمات و اصالت من لطمه بزنه.
به عبارت بهتر شهرت چیزیه خارج از ذات و درون فرد و به همین دلیل یک کارگردان سینما چون مشهور بوده و نه اصیل به هوس خرج کردن این شهرت یک ریسک عجیبی می کنه و میاد با تصور اینکه دیگران پی نخواهند برد، اثر متعلق به دیگری رو به نوعی کپی خیلی زیاد میکنه و به نام خودش میخواد بفروشه (به نوعی میخواسته معامله به مال غیر کنه!) که از قضا قضیه برملا می شه (اشارهام به کارگردان گفته شده صرفا از باب استراتژی غلط او در نقد کردن یک ظرفیت بود. ولی غیر منصفانه است که به عنوان یک مخاطب معمولی نگویم که ایشان در مقام کارگردانی حداقل یکی دو فیلم خوب داشته است و نباید با یک مورد خاص نسخهی کل زندگی او را پیچید).
با این حساب انگار ثمره اصالت باید تعریف یک هویت و فردیت برای صاحب اون باشه؛ اگر غیر از این باشه بیشتر یک کپی کاری ، شهرت و … میشه.
یک چیز دیگهای هم که هست چون به پستگذاری در اینستاگرام و فیلسوفنمایی و عکسگذاری اشاره کردی و من اینطور برداشت کردم که کمتر کسی از اینها در محیط اینستاگرام صاحب اصالت هست ( وقطعا همینطوره) دلیلش چیه که اینها صاحب اصالت نیستند و یا به دنبالش نمیرن و بیشتر ملاک براشون کمیت و فالوئر و این چیزهاست ولو اینکه ماحصل گذاشتن عکسها و فیلمهای آنچنانی یا خبر دادن از داشتهها و سمتها و موارد مشابه باشه.
به نظر ناقص شخصی من کمسواد در این موضوعات، مانع اصلی صاحبِ اصالت شدن در تولید محتوا به معنی عامش چه به عنوان فیلسوف ، چه به عنوان یک نویسنده در موضوعات مختلف اینه که واقعاً تردید داریم که مطالعهکردن و ترجمهکردن و زحمتکشیدن در موضوعاتی که مشخص نیست سرمایهگذاری در اونها که بازدهش هم در بلندمدت به دست میآد و مشخص هم نیست که بازدهش دقیقن چی باشه ارزشش رو داره یا نه.
به خاطر همین همگی از گرانی کتاب و بی فایده بودنش مینالن ولی حاضرن یک عکس نوشته از حرف سارتر و کامو و… را کپی کنند و پست کنند تا لایک بگیرند.
به همین ترتیب برای مطالعه تاریخ، جامعه شناسی، فلسفه و روانشناسی، حقوق و مانند اینها فقط باید زحمت کشید و هزینه کرد (هزینه زمانی برای مطالعه و هزینه مالی برای خرید منابع و هزینه فرصت برای چیزهایی که با صرف سرمایه در این راه از دست میدیم) و علاقه داشت ولی اگر بهجز علاقه شخصی مشتاق به دست آوردن ثمره بیرونی هم بودیم فقط باید صبور بود.
طبیعیه که یک چنین سرمایهگذاری جذاب نیست.
پس راحت تر نیست که با دنبال کردن کسب و کار و استارت آپ (که جای خودشون ارزش دارند) به یک شهرتی و مال و منالی رسید بعد از ثمره اینها تازه روی آورد به تدریس و سخنرانی و این حرفها. پس طبیعیه که این گروه وقتی با دید سرمایهگذاری به موضوعات نگاه کنند رفتن و مسلط شدن به زبان مبدا و مقصد و مطالعهی روانشناسی، تاریخ، اقتصاد و … که ماحصلش بشود یک تولید محتوا، دشوارتر و غیرجذاب تر از بانی یک استارت اپ (در اصل فراهم کردن پاتوق من و رفقا و دوستان و سایر بستگان به صرف عکس و سلفی) و… شدن است که ظاهرا موفقیت یا عدم موفقیت یا به قولی سر به سر شدن در آن گویا در شاخه های مختلف نهایتا تا زیر ۵ سال محقق می شود.
این می شود که همه مطالب سایت های آموزش سایت و محتوا و… چیزی جز کپی پیست مطلب از روی هم نیست.
به عبارت بهتر و خلاصه تر انگار که در حوزه تولید محتوا (در حد نویسندگی در موضوعات متنوع مخصوصا اجتماعی-انسانی) کسانی به اصالت میرسند که دید سرمایه گذاری و شهرت و دیده شدن هدف اول و اخر فعالیتشان نباشد و مشتاقانه حاضر باشند که محتوای فکرشان را ذره ذره افزایش دهند تا اندک اندک قملشان قوت و جان بگیرد.
به نوعی اون وقتی که مطلب معیارهای حداقلی موفقیت رو میخوندم ( اگر اشتباه نکنم) وقتی از دوستانتون که یک مدتی برای راه اندزی یک کسب و کار تلاش مختصری کردن گفتید تا به این مطلب و با مرور تمام اعتیاد ما به عکس گذاری و تلاش برای علامهنمایی در آنجا من را به این نتیجه میرساند که امروزه حداقل در کشور ما در نویسندگی و صاحبفکر بودن و اصالت در خیلی چیزهای دیگر، تعدادِ اصلها نسبت به جعلیها پایین است به خاطر اینکه یا حالش را نداریم یا ایمان نداریم که به زحمتش میارزد ولی به ایمان این رسیدهایم که به زحمت سلفی گرفتن و بزک دوزک کردن میارزد خواه برای اناث و خواه برای اناث و ذکور!
در مورد ارزش دلار و ریال از من بهتر میدانی و میدانید که برخی کشورها مانند ایران تلاش می کنند از طریق پیمانهای پولی ، تبادل یک ارز ثالث خاص مانند دلار را از روابط خود حذف کنند و مثلا مبادلات تجاری میان دو کشور از طریق تسلیم پول داخلی و دریافت پول داخلی مقابل انجام شود.
اخیرا دیدم که برنامهای تولید شده در همین مورد و اینکه آمریکا از زمان کنفرانس برتون وودز تلاش کرده که دلار را به نوعی پول واحد بینالملل تبدیل کند و از آن برای خود سود ببرد. مثلا میگفت که آمریکا از این طریق میتواند بدون صادرات و طبعا احتیاج به ارز خارجی ، پول چاپ کند و نیازهایش را از طریق واردات از کشورهای دیگر فراهم کند. علاوه بر اینکه چنین ادعایی، سوالها و ابهام و نقدهایی در پی دارد، از این تعجب کردم که این تئوری توطئه و ما تنها مظلومیم و خارجی قطعا ظالم تمام شود.
حرفهای من
وحید جان.
با توجه به اینکه بحثهای متنوعی در کامنتهای تو مطرح شد، من هم حرفهایم را به چند بخش – با عنوانهای جداگانه – تقسیم میکنم.
جنسِ بسیاری از این مطالب، به گونهای نیست که بتوان در آنها حکم قطعی داد و ناگزیر، اگر حرفی میزنیم به یکی از موارد زیر باز میگردد:
- تجربهی شخصی
- برداشت شخصی
- سلیقه و دیدگاه شخصی
بنابراین، آنچه را در ادامه میآید با این دید بخوان و نه به عنوان تحلیل علمی یا حکم قطعی.
نکتهی اول – برند به معنای عام و برند به معنای خاص
فکر میکنم بخشی از اختلافنظرهایی که در بحثِ برند و برندسازی وجود دارد، ناشی از این است که ما واژهی برند را به معانی متفاوتی به کار میبریم.
سادهترین تقسیمبندی که به ذهن من میرسد این است که باید معنای عام و گستردهی برند را از معنای خاص آن جدا کنیم.
در معنای عام، برند به تصویری از ما که در ذهن مخاطب شکل گرفته اشاره دارد (این تعریف را میتوانی با توضیحات بیشتر یا واژههای دقیقتر، به تعریف بهتری تبدیل کنی).
در معنای خاص، برند کارکرد تجاری دارد و به عبارت دیگر، برند اگر نتواند به ارزش اقتصادی تبدیل شود با برندی که وجود ندارد تفاوتی نخواهد داشت.
در واقع پیشنهاد من این است که بعضی وقتها – بسته به موضوع و هدف بحثمان – به جای اینکه برند را به دو دستهی برند شخصی و برند محصول (یا سازمان) تقسیم کنیم، شاید بهتر باشد تقسیم بندی دیگری داشته باشیم:
- برند به معنای گستردهی آن
- برند تجاری (معنای محدود برند)
مثلاً من در ذهن خودم، برند اپل را یک برند تجاری تصور میکنم. اپل در ذهن بسیاری از آنهایی که اپل هم ندارند، جایگاه بالایی دارد.
اما این جایگاه هم کارکرد اقتصادی دارد. چون تو که اپل میخری، با علم به اینکه من – که اپل ندارم – با دیدن این برند در دست تو، قضاوت بهتری دربارهات خواهم کرد، محصول اپل را خریداری میکنی.
بنابراین در کل میتوان گفت هر اقدامی که اپل برای ارتقاء برند خود انجام میدهد، یک اقدام اقتصادی محسوب میشود و اثربخشی آن را میتوان بر اساس کارکرد اقتصادی یا ارزش اقتصادی ایجاد شده سنجید (به خاطر داریم که حتی اقدامهایی در راستای مسئولیت اجتماعی هم، با دید سیستمی، یک اقدام اقتصادی هستند که صرفاً افق زمانی بسیار بازتری را مد نظر قرار دادهاند).
در مقابل، نویسندهای را در نظر بگیر که حتی با دریافت پیشنهاد مالی جذاب، برای سازمان یا نهادی که آن را با ارزشهای خود همسو نمیبیند، مطلبِ دلخواه آنها را نمینویسد (در واقع، قلمبهمُزد نیست).
این انتخاب و تصمیم هم، قطعاً روی برند آن نویسنده تأثیر دارد. اما از نظر اقتصادی ارزش آفرین نیست. او در کوتاه مدت از منافع مادی صرف نظر کرده و در بلندمدت، حتی ممکن است از فرصت فعالیت و زندگی متعارف نیز محروم شود.
اما: برند خود را حفظ کرده و حتی ارتقا داده است (در اینجا منظورم از برند، معنای گسترده و عام آن است).
من معمولاً این تعبیر را به کار میبرم: برند شخصی (به معنای عام و گستردهی آن)، یعنی حاضر باشی در صورت نیاز نان خود را قربانیِ حفظِ نام خود کنی (در مقابل آنها که نام را برای نان میخواهند).
با این تعریف، بسیاری از کسانی که فکر میکنند برند شخصی برایشان جذاب است یا برای توسعه برند شخصی سرمایهگذاری میکنند، در واقع برند تجاری را مد نظر دارند و نه برند به معنای عام آن.
فکر میکنم اگر این تقسیم بندی را – البته صرفاً به عنوان یک پیشنهاد – بپذیریم، بهتر میتوانیم برخی از رفتارهای افراد و سازمانها در اطراف خود را ببینیم و تحلیل کنیم.
با مراجعه به تجربه و خاطرات خود، دو نکته به ذهنم میرسد:
- اغلب برندهای سازمانی، از جنس برند تجاری (با تعریفی که مطرح کردم) هستند.
- اغلب کسانی که از برند شخصی حرف میزنند یا دغدغهی برند شخصی دارند نیز باز به دنبال برند تجاری هستند.
وقتی از برند شخصی حرف میزنیم و واقعاً معنای گستردهی برند را در ذهن داریم، از یک مسیر حرف میزنیم و نه یک مقصد.
از همین لحظه که این متن را میخوانید تا لحظهای که چشممان را میبندیم و زندگی را به پایان میرسانیم، دائماً در مسیر جرح و تعدیل و ساخت و توسعه (و شاید تخریب) برند خود هستیم.
اما برندسازی تجاری نگاه محدودتری دارد.
برایش میتوان حسابِ سود و زیان تعریف کرد. شاخص تعریف کرد. جمع و تفریق کرد. گفت امسال اینقدر خرجِ برند خودم میکنم تا سال بعد، آنقدر از آن برداشت کنم.
با وجودی که همه میدانیم مشهور بودن با توسعهی برند یکسان نیست؛ اما اکثر کسانی که برند شخصی را به مفهوم تجاری آن میفهمند و تصور میکنند، به سرعت در دامِ تلاش برای شهرت گرفتار میشوند و حتی دو واژهی مشهور بودن و داشتن برند شخصی معتبر را یکسان و مترادف در نظر میگیرند.
فکر میکنم وقتی از اصالت (Authenticity) حرف میزنیم، باید به این نکته هم توجه داشته باشیم که از کدام شکلِ برند و برندسازی سخن میگوییم.
البته در هر دو شکل از برند و برندسازی (معنای گسترده و معنای تجاری آن)، اصالت میتواند ارزشمند باشد.
اما در برندسازی تجاری، اصالت یک ابزار است. در حالی که در مفهومِ عمیق و گستردهی برندسازی، اصالت یک هدف است.
وقتی میگویی: «من این هستم و مهم است که دیگران من را به همین که هستم بشناسند» یعنی اصالت را هدف قرار دادهای.
در چنین حالتی، توسعه و رشدِ برند هم، جز با توسعه و رشد و یادگیری و افزایش فهم و درکِ خودت به دست نمیآید.
اما در حالتی که برند شخصی را به عنوان یک برند تجاری میبینی و تفسیر میکنی، به مهندسیِ برند سوق داده میشوی: من باید نشان بدهم که این هستم و تمام تلاشم را بکنم که دیگران، هر پیامی از من میگیرند در این راستا باشد و هیچ پیام و حرفی در تناقض با آن دریافت نکنند.
خوب و بد اینها، هدف بحثِ فعلی من نیست. اما به نظرم اگر به تفاوت آنها دقت نکنیم، ممکن است دنبال یکی باشیم و به اشتباه به دیگری برسیم.
به نظرم نکتهای که محمدصادق اسلمی در وبلاگ خود در مورد کتاب برندسازی برای اشخاص مطرح کرده، بیشتر ناشی از این است که در آنجا، برندسازی تجاری برای اشخاص مد نظر بوده است و به همین علت، مباحث مطرح شده (بر اساس قضاوت محمدصادق)، به برندسازی محصول نزدیک شده است.
نکتهی دوم – ماجرای شیر و روباه
مطلب دیگری که در متن وحید – البته در حد اشاره – مطرح شد، ماجرای گالری نقاشی یک کارگردان و حاشیههای آن بود.
راستش را بخواهید، بررسی موردی چنین رویدادهایی برای من چندان جذاب نیست. همهی ما گاه و بیگاه تصمیمهای نادرستی میگیریم و رفتارهای اشتباهی انجام میدهیم و اینکه یک جامعهی چند میلیونی ناگهان سرِ ما بریزد و نابودمان کند، چندان منصفانه نیست.
اما به علت آشنایی کوچکی که کمی با فضای هنرمندان دارم و گاه و بیگاه، جو و فضای اطراف این نوع افراد را میبینم، فکر میکنم بتوان به بهانهی چنین رویدادهایی، نکتهی مهمتری را یادآوری کرد. دام و وسوسهای که در مسیر بسیاری از ما قرار میگیرد و بسیاری از ما هم تسلیم آن میشویم.
بسیاری از نکاتی که دربارهی رشد و برندسازی و مباحثی از این دست مطرح میشود، برای مخاطبی است که در نخستین گامهای این مسیر است. اما میانهی مسیر، دشواریها و چالشهای بیشتری دارد که کمتر به آن پرداخته میشود.
فرض کنید با تلاش و کوشش، از نخستین گردنههای مسیر پر پیچ و خم رُشد عبور میکنید.
این مسیر رشد، میتواند در هنر، شهرت، کارآفرینی، علم یا هر حوزهی دیگری طی شده باشد.
به تدریج در اطراف خود کسانی را میبینید که از بودن در کنارتان و از حفظ رابطه با شما منتفع میشوند و برای حفظ رابطهی خود تلاش میکنند.
بسیاری از این افراد – و طبیعتاً نه همهی آنها – با هدف حفظ رابطه، بازخوردهای غیرواقعی به شما خواهند داد.
در چنین شرایطی، مثلاً یک بازیگر، در یک مهمانی از چند نفر از دوستانش میپرسد: به نظر شما آیا من میتوانم کارگردانی را تجربه کنم؟
پاسخ واقعی که ممکن است در ذهن بعضی بگذرد این است که: تو در همان بازی هم، چندان قوی نیستی و به هزار و یک اتفاق در این جایگاه قرار گرفتهای.
اما بعید است بازیگر این پاسخ را بشنود. برخی صرفاً سکوت میکنند و برخی دیگر، اتفاقاً تأکید میکنند که تو اصلاً برای کارگردانی به دنیا آمدهای و همین الان هم، بیش از حد در پلهی بازیگری ماندهای.
وسوسهی فتحِ سرزمینهای تازه به خودی خود، قدرتمند و خطرناک است و حمایت و تشویق اطرافیان هم، به سرعت میتواند ما را در این راستا برانگیزد.
این نوع وسوسهها – که نقطهی شروعش ممکن است خود ما یا اطرافیانمان باشیم – مصداقهای فراوانی دارند:
- مدیری که میخواهد کسب و کار جدید را آغاز کند و مشاور، به خاطر حفظ رابطهی کاری، جرات نمیکند بگوید که: عزیز من. تو در این کار قبلی که پتانسیلهای بیشتری هم داشت، هیچ غلطی نکردی. چرا به دنبال فتح سرزمینهای تازهای؟
- دوستی که شب تصمیم میگیرد استاد شود و فردا صبح، به استاد فلانی تبدیل میشود یا آکادمی و مدرسه و هنرکدهی فلان را راه میاندازد و اطرافیان هم، ولو در حد یک لایک یا تبریک از کنارش میگذرند و یا برای خوشایند او، چند تعریف و تحسین هم تقدیمش میکنند (به دوستی میگفتم که فلان دوستت در اکانت اینستاگرام خود، رسماً هذیان مینویسد و فکر میکند استاد و کارشناس همهی شاخههای مدیریت شده؛ چرا لایک میزنی تا او را بیش از این در مسیر اشتباه هُل بدهی و بدبخت کنی؟ میگفت این لایک به معنای تقویت دوستی است؛ نه تأیید محتوا).
- کارگردانی که تصمیم میگیرد وارد حوزهی عکاسی یا نقاشی شود و صادقانه از چند نفر هم نظر میخواهد، اما آن چند نفر که میترسند بازخورد منفی، از فهرستِ دوستان و لیستِ دفتر تماس آن کارگردان حذفشان کند، با توصیف و تعریفهای واقعی او را ترغیب میکنند.
- هوادارانی که یک سلبریتی یا هنرمند را ترغیب میکنند وارد عرصهی سیاست شود و از مطالبات آنها دفاع کند.
البته من در اینجا مواردی را گفتم که سوء نیتِ جدی وجود ندارد و تلاش برای حفظ دوستی و رابطه، باعث چنین رفتارهایی میشود.
اما همهی اطرافیان ما خیرخواه نیستند و افراد خیرنخواه هم، راهکارهای خود را دارند.
داستان شیر و روباه کریلف (Kriloff) را احتمالاً شنیدهاید (من کتاب کریلف را متاسفانه ندارم و نخواندهام. این داستان را در حاشیهی قانون ۳۳ از ۴۸ قانون قدرت در کتاب روبرت گرین خواندهام و سالهاست برای خودم و برای دیگران تکرار میکنم).
شیری به دنبال یک بز کوهی میدوید تا او را شکار کند.
به شکاف بزرگی در میانهی کوه رسیدند و بز به سادگی به آن سو پرید. شیر مانده بود چه کند و از این سو به بُز – که پیروزمندانه به شیر نگاه میکرد – خیره شده بود.
در این میانه «دوستی» از راه رسید. این دوست، روباه بود.
به شیر گفت: اعلیحضرتا. شما با این همه توانمندی، حیف است که به چنین شکافی محدود شوید. نباید بُز از آن سو به شما ریشخند بزند.
روباه آنقدر این نوع حرفها را مطرح کرد تا خون در رگ شیر به جوش آمد و تصمیم گرفت از روی شکاف بپرد و بُز را شکار کند.
همانطور که باقی داستان را حدس میزنید، شیر نتوانست تمام عرض شکاف را بپرد و داخل آن سقوط کرد و مُرد.
روباه هم به آرامی و با احتیاط مطلق، از شیبِ شکاف پایین رفت و بالای سر او رسید.
کریلوف داستان را در اینجا به زیبایی تمام میکند: شیر دیگر، نه چاپلوسی لازم داشت و نه اطاعت.
پیکر بیجانی بود در انتظار کسی که از راه برسد و گوشتش را از استخوانش جدا کند.
به نظرم از مسائل خیلی ساده (در حد تغییر حوزهی هنرمندان) تا مسائل پیچیده (مثلاً اقدامهای گروههای سیاسی و نیز تصمیمهای نظامی و اقتصادی کشورها) میتوانید مصداقهای روباه و شیر را بیابید و البته، اگر مراقب نباشیم، هر یک از ما هر لحظه ممکن است به شیرِ این داستان تبدیل شویم.
نکتهی سوم – اصالت، الزاماً هدف خوبی نیست
در بخشی از کامنت خود گفتی بودی:
به نظر ناقص شخصی من کمسواد در این موضوعات، مانع اصلی صاحبِ اصالت شدن در تولید محتوا به معنی عامش چه به عنوان فیلسوف ، چه به عنوان یک نویسنده در موضوعات مختلف اینه که واقعاً تردید داریم که مطالعهکردن و ترجمهکردن و زحمتکشیدن در موضوعاتی که مشخص نیست سرمایهگذاری در اونها که بازدهش هم در بلندمدت به دست میآد و مشخص هم نیست که بازدهش دقیقن چی باشه ارزشش رو داره یا نه.
اگر بخواهی نظر من را هم بدانی باید بگویم که معتقدم اگر مسیرِ اصالت در حوزهی یادگیری، آموزش و تولید محتوا را بر اساس ارزشهای رایج (مثلاً درآمد یا شهرت) بسنجیم، باید بگوییم که این مسیر، احتمالاً در مقایسه با میانبُرها، دستاورد کمتری دارد.
کسی که هر روز جملهای را از اینجا و آنجا پیدا میکند و در شبکه های اجتماعی، نشر و بازنشر میکند، در مقایسه با کسی که میخواند و میآموزد و فکر میکند و خروجیِ رشد خود را با دیگران به اشتراک میگذارد، احتمالاً در کوتاهمدت دستاورد بهتری دارد.
ضمن اینکه اگر دستاوردهای اقتصادیِ حاصلشده در کوتاهمدت را به درستی سرمایهگذاری کند، ممکن است در بلندمدت هم دستاورد اقتصادی بهتری داشته باشد.
ما در همین ایران رسانههای زرد بسیاری داریم که کارشان، بازنشر مقالههای دیگران بوده و هست. بعد هم با تبلیغ گرفتن درآمد به دست آوردهاند و بعد هم آن درآمد را در بازارهایی مانند مسکن سرمایهگذاری کردهاند و الان هم، وقتی سودشان (نه درآمدشان) از ماهی ۵۰ میلیارد تومان کمتر میشود، بغض میکنند که ضرر کردهاند و از برنامههای خود عقب ماندهاند.
اما همان افراد، هرگز نمیتوانند یک پاراگراف از مقالههایی را که بازنشر کردهاند، به درستی از اول تا آخر بخوانند یا اگر بگویی جملهها را علامتگذاری کن و محل نقطه و ویرگول را تشخیص بده، از عهدهی این کار برنمیآیند.
پس برای من که چنین افرادی را بسیار دیدهام و میشناسم، دروغ است اگر بگویم بنشین و بخوان و یاد بگیر و بفهم و بنویس و بیاموز و منتظر باش که در کوتاهمدت، میانمدت یا بلندمدت، با معیارهای رایج، فردی بزرگ و موفق محسوب شوی.
وقتی میخواهی در تودهی انسانها به فردی شاخص و موفق تبدیل شوی، باید روش توده را بپذیری و بر اساس آن حرکت کنی تا در نهایت هم با معیارهای توده، فردی موفق محسوب شوی.
روشِ توده، فهمیدن نیست که اگر فهمیدن بود، دیگر توده نبودند (تودهی ماسه، تودهی خاک، تودهی آدم. توده یعنی هیچ. یعنی گله. یعنی mob).
شاخصهای موفقیت هم در نگاه توده مشخص است: ثروت، شهرت و قدرت. سه چیزی که باعث میشود در میان انبوه مردم در هم تنیده، برخی دانهدرشتتر شوند و بیشتر به چشم بیایند.
همین است که وقتی به همین توده میگویی یک فرد بزرگ و پیشگام در دنیای دیجیتال را مثال بزن، میگویند استیو جابز و هرگز در عمق فکر و ذهن خود هم، به کسانی مانند فون نویمان و تورینگ و شنون نمیرسند.
ممکن است با این توضیحات من، بگویی پس دیگر چه کسی به سراغ یادگیری به معنای اصیل آن خواهد رفت؟
آیا دوران یاد دادن و یادگرفتن، آنچنانکه در میان حکیمانِ کهن میدیدیم، در عصر جدید به سر آمده است؟
من فکر نمیکنم چنین باشد. هنوز هم، هستند کسانی که میتوانند ذهن و ذهنیت خود را از تودهی مردم جدا کنند و موفقیت و رشد و دستاورد را، با معیارهای شخصی بسنجند.
باور دارم که اگر کسی با انگیزه درونی به سراغ یادگیری برود و فهمیدن را برای فهمیدن بخواهد، دیر یا زود، معیارهایش از مترها و معیارهای عموم جامعه فاصله خواهد گرفت.
حرکت در مسیرِ این نوع اصالت هم، کاملاً شیرین و برانگیزنده است و اتفاقاً وقتی انرژی خود را در این مسیر صرف میکنی، آن توان صرف شده، دوباره بازتولید میشود و به چرخهی رشد و یادگیریات سرعت میدهد.
در این میان، ممکن است بر اساس معیارهای توده هم، دستاوردهایی حاصل شود. شهرتی، پولی، موقعیتی و جایگاهی به دست بیاید.
اما باز هم نمیتوان اینها را جدی گرفت. همان ویل دورانت هم که از کنار کتاب خود، به شهرت و درآمد و سفر به دور دنیا رسید، اگر به جای این همه خواندن و نوشتن، ماشینتایپ خود را برمیداشت و زیر همین سایههای درختان خیابان خیام تهران، همان اندازه عریضه نویسی میکرد، میتوانست ثروتمندتر و موفقتر باشد.
این نوع آموختن، ارضا کننده است؛ به عمیقترین معنای کلمه: رضایت ایجاد میکند. رضایتی که خوشی و خماریاش هم، از سر نمیپرد و ادامه پیدا میکند.
البته این را هم بگویم که به هیچکس نمیتوانی به صورتِ دستوری بگویی: معیارهایت را برای موفقیت عوض کن و تعریف دیگری از موفقیت داشته باش.
اما در مسیر رشد و یادگیری و بیشتر فهمیدن، بیتردید معیارها هم دگرگون میشوند.
خلاصهی حرفم این است که شاید اصالت برای بسیاری از کسانی که بهدنبالش هستند، هدفی نادرست و نامناسب باشد و شاید داشتن برند شخصی برای برخی از آنها که آرزویش را دارند، مقصد نامطلوبی باشد. ممکن است کُپی بودن، تقلب کردن و شهرت، برای آنها که هنوز از توده فاصله نگرفتهاند و نمیخواهند بگیرند، انتخابی هوشمندانهتر باشد.
راستش را بخواهی، من نه دلم برای آن دستهی اول (جستجوگرانِ موفقیت در میان توده) میسوزد و نه آنها که مسیر یادگیری عمیق و رشد شخصی و اصالت را انتخاب کردهاند.
دلم برای دستهی سومی میسوزد که در میانهی این دو دسته گرفتار شدهاند و به قول استراتژیستها، ساندویچ میشوند.
نه میتوانند از وسوسهی اصالت دست بکشند و نه از موفقیت در میان توده.
اینها نه لذتِ فردیت را میچشند و نه هیجان حرکت با موج توده.
برتون وودز و ماجراهای آن
من در زمینهی اقتصاد، مطالعه و آشنایی چندانی ندارم. تنها دانستههایم مربوط میشود به نزدیک به چهل سال زندگی در سایهی اقتصاد اسلامی.
بنابراین، نظر دادنم راجع به چنین موضوعاتی، شبیه توضیحاتی است که مسافر یک پیکانِ مدل پنجاه و هفت، در زمینهی طراحی و مهندسی میدهد و ضمن احترام به چهل سال نشستن در پیکان، باید گفت که حرفها و اظهارنظرهایش ارزش چندانی ندارد.
پس پیشاپیش بر این نکته تأکید میکنم که چند جملهای که در ادامه مینویسم، هیچ نوع اعتبار علمی و کارشناسی ندارد. اما به قول دوستی، اگر در ایران باشی و طبق قانون رانندگی کنی و و دربارهی همهچیز اظهار نظر نکنی، از تنها مزیتهای زندگی در این کشور محروم بودهای و من چون به قوانین راهنمایی و رانندگی احترام میگذارم، دوست دارم از مزیت دوم، دو برابرِ حالت عادی استفاده کنم. 😉
به نظر میرسد اتفاقی که در دههی چهل میلادی در برتون وودز (Bretton Woods) افتاد، تأثیر خود را بر روی مسیری که بازارهای پولی تا امروز طی کردهاند، حفظ کرده است.
یکی از دیگر از ایرانیانی هم که در این زمینه اظهارنظرهای فراوانی کرده، آقای احمدینژاد بوده است.
البته اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم باید عبارت شوک نیکسون را به کار ببریم. چون در آن بیست و چند سالی که همه به سیستم برتون وودز وفادار بودند و آمریکا هم دلار را به عنوان ارزِ معادل طلا تا حد خوبی حفظ کرده بود.
این نمودار را از سایت ماکروترندز استخراج کردم (البته طبیعتاً اثر تورمی دلار را حذف کردهام):
مشخصاً در دورانی که نیکسون، از برتون وودز خارج شد، در کمتر از یک دهه بخش مهمی از ثروت ارزی جهان، وارد دستان ایالت متحده شد.
به زبانی سادهشده میتوانیم بگوییم اگر محمدرضا پهلوی مثلاً در سال ۱۹۶۹ بخشی از دارایی کشور را به دلار تبدیل کرده بود و آن زمان میتوانست با آن ۱۲ واحد طلا بخرد، در زمان انقلاب، اگر همان دلارها را به آمریکا میدادیم، فقط یک واحد طلا به ما میدادند.
اینکه شرایط در سالهای ۱۹۴۴ چگونه بود و چه شد که کشورهای بسیاری چنین سیستمی را پذیرفتند، به نظرم بحث مستقلی است که متخصصانِ تاریخ و اقتصاد و سیاست، باید جمعبندی کنند و به ما بگویند.
اینکه در سالهای ۱۹۷۰ هم، نیکسون خُلفِ وعده کرد و از این توافق خارج شد و با این کار، شوک بزرگی به اقتصاد جهان وارد شد، بحثی است که حتی آقای احمدینژاد هم متوجه شده. پس قاعدتاً همهی مردم کشور آن را میفهمند.
اما اگر از من به عنوان همان سرنشین غیرمتخصصِ پیکان بپرسی، فکر میکنم باید روندی را که از سال ۱۹۸۰ تا اکنون در دنیا وجود داشته، از آنچه پیش از آن بوده جدا کرد.
نیکسون شوک خود را به اقتصاد جهان وارد کرد و خسارت بزرگی به بسیاری از کشورهایی که در پورتفوی ارزی خود از دلار استفاده میکردند وارد شد. اما در چهل سال اخیر، دیگر هیچ کس با تصمیم آمریکا غافلگیر نشده است.
همه میدانستند که مجموعه ارزهای متنوعی در جهان وجود دارد و اینها از طلا جداشدهاند (اصطلاحاً De-couple شدهاند). پشتوانهی طلا به تدریج جای خود را به پشتوانهی اعتبار داده است.
البته مردم ما که اغلب، کالاهای خود را به دلار نمیخرند، تصور چندانی از تورم دلاری ندارند و در ذهن خود، معمولاً دلار را دارای ارزش ثابت میبینند و فکر میکنند هر چه نوسان ارزش هست از ریال است (این هم ویژگی پیکانسواری است که به خاطر تعلیق ضعیف و سفت، حتی وقتی در دستاندازِ خیابان هم بیفتی، باز فکر میکنی حتماً ایراد از ماشین خودت است).
به خاطر همین، شاید برای درک بهتر شناور بودن تمام ارزهای جهان بدون اتصال به هر نوع داراییِ پشتوانه مثل طلا، مناسب باشد یک تمرین خوب انجام دهیم:
فرض کنید قرار است صد میلیارد تومان را به سبدی از ۱۰ ارز مختلف تقسیم و نگهداری کنید. همچنین قرار است این سبد را سی سال نگه دارید و به آن دست نزنید. سپس دوباره آن را بردارید و به هر شیوهای که میخواهید استفاده کنید.
در این سبد، از چه ارزهایی استفاده میکنید و به هر ارز، چقدر سهم میدهید؟ (بیسوادهای حریصِ این روزهای چهارراه استامبول که همهی پول را دلار میخرند. اما فرض میکنم کمی از این حد بیشتر میفهمیم).
قاعدتاً قرار نیست چنین تمرینی را به صورت جدی حل کنیم و کسی هم که بلد باشد آن را حل کند، صد میلیارد تومان برایش پولی نیست که بخواهد نگران حفظ ارزشش باشد. 😉
پس شاید روش سادهتر این باشد که این سوال را در گذشته حل کنید. مثلاً بگوییم کسی در سال ۱۳۵۷ میخواست سبد ذخایر خود را با تنوع بیشتری مدیریت کند و صرفاً به دلار محدود نماند، چه سبدی را باید انتخاب میکرد تا امروز، ثروتمندتر باشد.
حرف اصلی من این است که امروز ارز خود به یک کالا تبدیل شده است و دنیا به همان دنیای تهاتری سابق (البته بسیار پیچیدهتر) برگشته است.
چاپ کردن ریال توسط بانک مرکزی، شبیه زاییدن یک گاو است. هیچکس یقهی گاو (و گاودار به عنوان مشوق گاو) را نمیگیرد که چرا با زاییدن، تعداد گوسالههای جهان را افزایش دادی و با این کار، ارزش گاو و گوشت گاو و قیمت کباب، کاهش پیدا میکند.
فکر میکنم یکی از چالشهایی هم که در طراحی و مدیریت سیستمهای اقتصادی (از اقتصاد لیبرال تا سوسیالیستی و اسلامی) در نظر داشته باشیم این است که بدانیم بر خلاف نظر برخی عزیزان در دهههای قبل، دیگر عبارتِ پول به عنوان ثمن معامله معنا ندارد و خودِ پول، به عنوان کالای مورد معامله در دنیا معنا پیدا کرده است.
ما در دنیایی زندگی میکنیم که در آن انواع کالاها وجود دارد: گوسفند، گاو، سیب زمینی، گوجه فرنگی، دلار، ریال، میخ، پیچ، لیر، تربچه، یورو و …
پولی هم که در مقابل خرید کالا میدهیم، دیگر ثمنِ معامله نیست، بلکه تهاتر یک دارایی با دارایی دیگر است.
ممکن است با خود بگوییم گاو به سرعت و سادگی گوساله نمیزاید. اما بانکهای مرکزی در سراسر جهان، میتوانند در یک لحظه، پول چاپ کنند یا اوراق قرضه بفروشند.
نکتهای که در اینجا از ذهن پنهان مانده، مسئلهی اعتبار است. کسی که امروز دلار میخرد، میداند که ممکن است این دلار، دیروز چاپ شده باشد و در حال خریدن یک کاغذِ بهادار است. همچنین میداند که آمریکا چند هزار میلیارد دلار به خارجیها بدهکار است. اما همچنان میل دارد کالایی (پولی) داشته باشد که در اقتصادِ آمریکا قابل معامله با سایر کالاها باشد (ارجاع به همان بحثِ: ارزش ریال در برابر دلار).
در واقع شما وقتی ارز رایج یک کشور را میخرید، آینده و اعتبار آن کشور را خریداری میکنید. هر چقدر کشورها بتوانند امنیت ذهنی بهتری به مردم بدهند که ما آیندهمان معلوم است و میدانیم که داریم چهکار میکنیم و اهل قمارهای بزرگ سیاسی نیستیم و فساد در میانمان کمتر است، ارز قویتری خواهند داشت.
با این منطق، یکی از علتهای کاهش ۱۰ درصدی ارزش دلار در برابر یورو را از ۲۰۱۶ تا ۲۰۱۸ میفهمیم (ترامپ، پیشبینیپذیری کمتری دارد).
با کمی سادهسازی (در حدِ شعورِ همان پیکانسواری که میخواهد دربارهی تنظیم موتور هم اظهارنظر کند) میتوان گفت:
اقتصاد پول محور مدتهاست جای خود را به اقتصادِ ارزمحور داده است.
متأسفانه بسیاری از ما، وقتی از ارز حرف میزنیم، آن را معادلِ پول ملی سایر کشورها در نظر میگیریم. در حالی که ارز یعنی یک سند کاغذی یا فلزی که بخش مهمی از ارزش آن، از جنسِ امید و اعتبار است.
پول و ارز به شکلی که بسیاری از متفکران سنتی ما درک میکنند، بیشتر معادل همان درهم و دینار است که قرنها پیش وجود داشته. به عبارتی، سکههای طلا و نقره که ارزش ذاتی داشتهاند و به عنوانِ ثمن معامله پرداخت میشدهاند.
حتی گفته میشود یکی از علتهای حرام بودن ربا هم این است که ثمن معامله نباید بدون سرمایهگذاری روی کالا یا فعالیت مشخص، افزایش پیدا کند. در واقع، به روشی غیرمولد رشد کند.
البته نباید فکر کنیم که چنین مشکلات و چالشها و ابهامهایی، صرفاً در کشور ما یا صرفاً در الگوی بانکداری اسلامی وجود دارد.
اتفاقی که در مورد بیت کوین و ارزهای رمزنگاری شده افتاد و اقتصاد لیبرال هم روی خوش چندانی به آن نشان نداد، از همین جنس بود: کالای جدیدی که به مجموعهی کالاهای جهان اضافه شده و عدهای آن را مورد معامله قرار میدهند (خرید طلا با بیت کوین، معاملهی کالا با کالاست؛ درست مثل معاملهی ریال با دلار که این هم معاملهی کالا با کالاست).
حرف زدن از این مطالب ساده است. اما وقتی میخواهیم سیستم اقتصادی را بر اساسشان طراحی کنیم، پیچیدگیهای آن را بیشتر میفهمیم.
مثلاً اگر بپذیریم پول امروزی یک کالاست که ارزش آن هم تابع عرضه و تقاضا (و نه ارزش ذاتی) است و دیگر مانند سده ها و هزاره های گذشته ثمنِ معامله نیست، بلکه خودِ مورد معامله است، حالا تعریف جدید اصطلاحاتی مانند بهره و سود و ربا چه خواهد بود؟ (به عنوان مثال تصور کنید که ربا قطعاً بر اساس پول تعریف شده و نه ارز. چون در زمان تعریف آن، ارز اختراع نشده بوده و اکنون مدتی طولانی است که دیگر پول تقریباً در دنیا وجود ندارد و هر چه هست، ارز است).
شاید برایمان کمی سخت باشد که بپذیریم یک امضای نیکسون (یا اتفاقهای مشابه دیگر مثل بیتکوین)، همهی آنچه را که ما از اقتصاد میفهمیدهایم عوض کرده. اما اقتصاد، بارها چنین مراحلی را از سر گذرانده و این بار نیز باید اقتصاددانها بکوشند خود را با جهان جدید تطبیق دهند (تاسیس بانک و نهاد بانک مرکزی، نمونه های دیگری از تحول بنیادین در مفهوم پول بوده اند).
اگر از من (باز هم به عنوان سرنشین همان پیکان) بپرسی، فکر میکنم یکی از چالشهای مهم همهی الگوهای اقتصادی، این است که با ریسک و مدیریت ریسک به شکل جدیدی که در جهان به وجود آمده و مدام در حال پیچیده شدن است، چه میکنند.
در میان الگوهای اقتصادی، اقتصاد اسلامی از این جهت، باید بسیار جدیتر تلاش کند. چون از ابتدا هم، گزینه های بسیار محدودی در توزیع و پوشش ریسک در این مدل مطرح شده است.
به عنوان یک مثال ساده، هیچ انسان عاقلی را نمیتوان یافت که با قمار موافق باشد. اما قمار، آخرین نقطهی ریسک کردن به شیوهای غیرمولد است.
وقتی به سطوح پایینتر ریسک میرسیم (مثلاً بیمه)، شکلی معقول و قابل دفاع از معاملهی ریسک داریم و اگر یک مدل اقتصادی مدعی است که میتواند نیازهای امروزمان را پاسخگو باشد، موظف است بکوشد این نوع معاملات را در مدل خود، تعریف و تحلیل و توصیف کند.
جالب اینجاست که اگر به عنوان یک فرد بخواهی معامله یا دارایی فرد دیگری را بیمه کنی، ماهیت آن به قمار نزدیک میشود. اما وقتی به صورت تجمعی در قالب یک نهاد رسمی انجام میشود، یک سرویس مالی مفید شکل میگیرد.
در واقع ظاهراً برخی فعالیتهای مالی به صورت فردی شبیه سیئه هستند. اما وقتی در قالب یک نهاد و به صورت aggregate انجام میشوند؛ شکل حسنه پیدا میکنند (عکس ماجرا هم قابل تصور است. قرضالحسنه وقتی به عنوان یک فعالیت فردی و در جمعهای کوچک و خانوادگی انجام میشود، یک خیر بزرگ است. اما دیدیم که در شکل یک نهاد، به دزدیِ سازمانیافته تبدیل میشود و اگر نشود عجیب است).
به عنوان یک مثال دیگر از توزیع ریسک، قراردادهای مضاربه و مرابحه داریم که در آنها، تلاش شده ریسک به شکلی توزیع شود. اما در این نوع قراردادها ما Creditor را به رسمیت نمی شناسیم و صرفاً برای Investor، هویت و ماهیت قائل هستیم: اگر کسی پولی میدهد، باید در سود و ضرر شریک شود (هم سرمایه گذار باید این را بپذیرد و هم سرمایه پذیر).
با این محدودیت، بسیاری از ابزارهای مالی و تأمین مالی از دسترس خارج میشود. ضمن اینکه مسئلهی Governance هم پیش میآید:
من دلم میخواهد برای کسب و کارم وام بگیرم. اما حاضر نیستم تو در زیان من شریک شوی. چون کسی که در زیان شریک است، در سود هم سهم بیشتری میخواهد. ضمن اینکه کسی که در زیان شریک است، میخواهد «در تصمیمگیریها و سیاستگذاری هم مشارکت کند».
در کل، بحث پوشش ریسک به نظرم در دنیایی که هیچ پولی مثل چند دهه قبل وجود ندارد، یکی از چالش های تمام سیستمهای اقتصادیِ بدون پول و مبتنی بر ارز است.
این که پول مدتهاست از جهان جمع شده و دیگر وجود ندارد و ما هم ارز و تبعات سیستم ارز محور را نمیفهمیم، چیزی نیست که ما آن را گردن آمریکا و انگلیس و دیگران بیندازیم (هیچ گنجشکی تا به حال، گربه را نصیحت نکرده که مرا نخور. گنجشک یا باید بپرد یا باید بپذیرد که خورده شود. گریه و روضهخوانی هم تأثیری ندارد). این صرفا ناشی از فهم ناقص ما و تلاش نکردن برای درک دنیای جدید است.
این ما هستیم که باید ریسک را بفهمیم. بتوانیم آن را مفهوم پردازی کنیم و ابزارهای پوشش ریسک و معاملهی ریسک و جابجایی ریسک را بهکار بگیریم.
حتی اگر این کارها را رسماً انجام ندهیم، با اسمهای دیگر انجام میشوند. اما چرا آنها را به شکلی درست روی میزِ اقتصاد قرار ندهیم و دربارهشان صحبت نکنیم؟
در بدنهی اقتصاد اسلامی هم، برخی کشورها مانند مالزی و بحرین و امارات، به سمت این حرکت رفتهاند. مثلاً اگر طرح تحوط را که IIFM عرضه کرده ببینی، میتوان گفت نمونهای از تلاش برای طراحی و ارائهی مشتقات مالی جدید با هدف پوشش و معاملهی بهترِ ریسک است (تحوط تقریباً معادل Hedge محسوب میشود).
فکر میکنم به اندازهی کافی از حقوقم به عنوان یک ایرانی اصیل (حرف زدن دربارهی همهی چیزهایی که نمیفهمم و احترام نگذاشتن به هر چیزی که از خودم بزرگتر و مهمتر است و ادعا داشتن سر همهی ندانستهها و نداشتههایم) استفاده کردهام و بهتر است این نوشته را دیگر ببندم.
محمدرضا. برداشت من از این مطلب این بود که در برندسازی به مفهوم عام، اهمیت نظر من و یا چیزی که من فکر میکنم درسته، مهمتر از نظر مخاطبه. اما در برندسازی تجاری این نظر مخاطبه که اهمیت و اولویت بالاتری داره(البته اینجا هم نسبت به سایر رویکردها میتوان گفت که ” توجه به خود” هنوز اهمیت زیادی داره، اما اون چیزی که بیشتر مورد توجه ماست نظر مخاطبه).
داشتم با خودم فکر میکردم حتی شاید بتونیم مفهوم برندسازی تجاری رو کمی گسترده تر تعریف کنیم. مثلا برندسازی با هدف دریافت هرگونه پاداش بیرونی. این پاداش بیرونی میتونه پول یا تحسین یا تایید دیگران باشه.
شاید با این تقسیم بندی خوب تو تکلیف ما با مواردی مثل اهمیت نظر دیگران برایمان، روشن تر شود.
امیرحسین. تعبیری که تو استفاده کردی بهتر از توصیفیه که من مطرح کردم (منظورم پاداش بیرونیه).
تا زمانی که تعبیر و واژهی بهتری به ذهنمون نرسه، به نظرم همین چند واژه برای توضیحِ صورت مسئله مناسبه.
اگر بخواهم با استفاده از حرفهای تو و ترکیبشون با حرفهای خودم، توضیحی رو که در متن نوشتم بازنویسی کنم، میشه اینطوری گفت:
ذاتِ برندسازی از هر نوعش، قطعاً توجه به «مخاطب» رو در خودش داره.
به هر حال اگر کسی اصلاً دیگران رو جدی نگیره، دیگه چیزی به اسم «برند» براش معنا پیدا نمیکنه.
وقتی همه رو کنار میذاریم و فقط در خلوت خودمون، به چیزی که هستیم و میخواهیم باشیم فکر میکنیم، موضوعِ تفکرمون بیشتر از جنسِ هویت (Identity) محسوب میشه تا برند.
اما وقتی که حضور دیگران رو در اطراف خودمون به رسمیت شناختیم و به این فکر کردیم که دربارهی هویت ما چه فکری میکنن، واردِ حوزهی برند و برندسازی میشیم.
حالا اینجا میشه از تعبیر تو برای تقسیمبندی استفاده کرد:
گاهی اوقات «پاداش بیرونی» به انگیزانندهی ما تبدیل میشه. اینکه دیگران بر اساسِ تصویری که از ما در ذهن دارند، چه برخوردی باهامون میکنن و این برخورد، چه دستاوردهایی میتونه داشته باشه.
اما گاهی اوقات، ما مخاطب رو جدی میگیریم، نه به این معنا که نظر و قضاوتش برامون مهمه.
بلکه به این مفهوم جدی میگیریم که «مراقبیم که چه کسانی مخاطب ما هستند».
کسب شهرت، یه جورایی مثل کشورگشایی میمونه. روی این متمرکز میشی که ذهن انسانهای بیشتری رو فتح کنی و افراد بیشتری تو رو بشناسند.
اما فکر میکنم برندسازی به معنای بزرگتر و وسیعترش، به نوعی «تعیینِ مرز در سرزمین مخاطبان» محسوب میشه.
اینجا سوالت اینه که: «با هویتی که من از خودم در ذهن خودم دارم، چه کسانی باید مخاطب من باشند؟».
به همین خاطر، هر شکلی از افزایش مخاطب خوشحالت نمیکنه.
حتی مواظبی به هر جایی که ممکنه هر نوع مخاطبی برات بیاره نری.
یا اگر در بین مخاطبانت کسانی رو دیدی که به نظرت با مخاطب فرضی تو فاصله دارند، از خودت میپرسی:
مشکل در کجاست؟ آیا من نتونستم هویت مد نظرم رو برای مخاطبم شفاف کنم؟
یا اینکه هویتی که برای خودم تعریف میکنم و شناختی که از خودم دارم ناقصه (به قول آرجریس، نظریهای که در ذهنم دارم، با نظریهای که در عمل بهکار میگیرم متفاوته).
به خاطر همین من همیشه این نکته رو – به عنوان یک سلیقهی شخصی – مطرح میکنم که: برند شخصی اینطوری تعریف میشه که مشخص کنی چه کسانی با تو مخالف هستند.
اگر هیچکس باهات مخالف نیست (یا مدام تلاش میکنی چنین چیزی پیش نیاد)، ممکنه معناش این باشه که جایی داری هویت خودت رو با شهرت معامله میکنی. یا اینکه در تلاش برای کاهش هزینههای زندگی اجتماعی، از نمایشِ بخشی از هویت خودت صرفنظر میکنی (میشه بگی استراتژیِ Compromise).
ممنونم از توضیحات خوبت.
با توضیحاتی که دادی یاد یکی از دوستانم افتادم که خیلی اهل خوندن کتاب و به خصوص رمان بود. وقتی صحبت از نویسنده ای مثل پائولو کوئیلو میشد، با یه انزجاری نسبت بهش واکنش نشون میداد. برای من عجیب بود این نوع واکنشش. وقتی دلیلشو ازش میپرسیدم صادقانه میگفت ما قشر کتابخون یه جورایی عقده ای هستیم. ازین مساله رنج میبریم که چرا مردممون کتابای افرادی مثل محمود دولت آبادی، عباس معروفی یا صادق هدایت رو نمیخونن و به جاش اینقدر تمایل به کتابایی مثل کیمیاگر زیاده. در حالیکه هیچ حرف خاصی برای ارائه نداره( البته این نظر دوست من بود) .فارغ ازینکه شاید دولت آبادی ها و هدایتها به قول تو با هویتی که از خودشون در ذهن داشته اند اصلا نمیخواستند که بسیاری از افراد آنها را بخوانند و شاید اگر برعکس چیزی که دوست من درباره آنها میگفت اتفاق میافتاد، آنها دیگر دولت آبادی و هدایت نمیبودند.