چند ماه پیش، از سر بیکاری تصمیم گرفتم زمانی را که مشغول نوشتن یک مطلب در متمم هستم در قالب یک ویدئوی تایم لپس ضبط کنم.
جالب اینجاست که پس از گذشت چند ثانیهٔ اول، به کلی فراموش کردم که دوربین را روشن کردهام. به خاطر همین، ناخواسته به یک ویدئوی نسبتاً طبیعی تبدیل شد. شاید اگر یادم میماند که موبایل در حال ضبط کردن است، کمی کمتر به صفحهٔ نمایش اخم میکردم.
قاعدتاً چنین ویدئویی برای شما جذابیت و ارزش ندارد. اما روزنوشتهها، در دسترسترین جایی است که میتوانم چنین چیزهایی را در آن ذخیره کنم و نگه دارم.
توضیح: طبیعتاً در ویدئوی تایملپس نمیتوان موسیقی را ثبت و ضبط کرد. اما چون آن روز یکی از کارهای علیرضا قربانی پشت سر هم در اتاق پخش و تکرار میشد، همان را روی این ویدئو گذاشتم تا به حال و هوای آن روزم نزدیکتر باشد.
[…] اینکه یک نفر اینقدر در کار و مسئولیتی که به عهده گرفته است تمرکز […]
چقدر این ویدئو حسش خوب بود. کیف کردم.
مجموعهای از احساسات خوب رو ازت میگیرم محمدرضا.
آهنگ مورد علاقه و فرم عینک شبیه هم بیتاثیر نبود.
تمام ویدئو رو با لبخند و ذوق دیدم.
سلام عرض میکنم
شاید ۲ تا پرسش من خیلی مرتبط با این پست نباشه، اما تشویق ما به گفتگو توسط شما باعث شد اینجا بنویسم.
همین امروز صبح، بنا به ضرورتی، داشتم برخی مطالب شما رو مرور می کردم و متوجه شدم خیلی وقته در خصوص فیلم هایی که میبینید، صحبت نکردین. قبلا جسته و گریخته در این خصوص صحبت میکردین یا مثلا در ارتباط با بحث مذاکره پیشنهاد فیلم میدادید.
آیا دیگه فیلم نمی بینید ؟ یا میبینید ولی چیزهای مهمتری هست که این مبحث رو از اولویت خارج میکنه؟
خیلی وقتها که سرتون شلوغه و وقت نمیکنید روزنوشته رو آپدیت کنید ، گفتین که با لحظه نگار اینکارو انجام میدید. آیا میشه گهگاه با پست هایی در ارتباط با فیلم از دیدگاه خودتون ( تحلیل، نظر ، نقد ، پیشنهاد و… ) هم اینکارو انجام بدین؟
و سوال دوم اینکه : آیا میتونم درخواست کنم تا جایی که براتون امکان داره ، در مورد کتاب جدیدی که دردست تهیه هست، صحبت کنید؟ یکی از دلایل این درخواست اینه که به نظرم ما روزنوشته ایها رو عادت دادین که کمی زودتر یا بیشتر از جاهای دیگه از کارها و مطالب شما آگاه بشیم و لذت ببریم …
پیشاپیش ممنونم
محمدرضای عزیر امیدوارم هموراه موفق و سلامت باشی.این ویدئو خیلی حس خوبی داشت.
محمدرضا سلام
تایم لپس تمرین متمم رو دیدم یاد فهرست کتاب های پیشنهادی امسال تو متمم افتادم.
راستی فهرست امسالت شامل چه کتاب هایی می شه؟
جواد جان. اتفاقاً چند روزه کتابهام رو جلوم گذاشتم که فهرست بنویسم. بعضیهاش خوبه اما ترجمههای دوستداشتنی نداره. (البته طبیعتاً تألیفیها چنین چالشی ندارن).
دوست دارم فهرستم به شکلی نباشه که در پایان هر کتاب بنویسم: البته ترجمهٔ بد / ضعیفی داره.
دارم با این وضعیت کلنجار میرم ببینم چی میشه؛ در تلاش برای جستجوی عنوانهایی که چنین توضیحی لازم نداشته باشن.
محمدرضا جان. اول که تقریبا می تونم منظورت رو از ترجمه دوست نداشتنی درک کنم. یادمه اوایل که کتاب thinking fast and slow ترجمه شده بود خیلی ها تعریفش می کردن منم رفتم خریدم ( با سیستم یک و بدون توجه به سایر پارامترهای انتخاب کتاب) منتهی وقتی خوندمش خیلی نتونستم با ترجمه کتاب ارتباط بگیرم.دوم. طبیعتا انتظار نداری یا لزومی نداره من اینجا پاسخ بدم چون خودت با توجه به برندت و جایگاهات بهتر میدونی چی کار کنی. منتهی در حد یک پیشنهاد میگم. به نظرت چطوره اون کتاب هایی که ترجمه خوبی ندارن رو به صورت زبان اصلی (مثلا در اینجا) معرفی کنی و عنوان هایی که تالیفی ند و ترجمه خوبی دارند رو در پست متمم (با توجه به قوانین متمم) این طوری دوستانی که کتاب به زبان اصلی هم می خونند از معرفی کتاب خوب محروم نمی شن.
محمدرضای عزیز،
امیدوارم حالت خوب باشه
قبل از نوشتن کامنتم در متمم راجع به لیست کتاب، گفتم شاید اینجا فرصت کوچکی باشه برای گفت وگو در مورد دو کتاب که در لیست من خواهند بود.
همزمان با انتشار مصاحبه تصویری شما با دوستان عزیزمون، من مشغول خواندن کتاب « ژاک قضا و قدری و اربابش» از دنی دیدرو بودم. وقتی اسم دیدرو را در مصاحبه شنیدم و شما اون قسمت از سرگذشت عجیبشون رو نقل کردی، فهمیدم حسی که نسبت به اثر دارم چندان هم بی پایه نبوده و بسیار برایم جذابتر شد خواندن ادامه داستان. کتاب برای من تداعی های بسیار داشت از همین روز هایی که در آن هستیم و برای من داستانی گیرا بود.
کتاب بعدی «پادشکننده» هست که میدونید سال گذشته چاپ شد. این کتاب اولین تجربه کاری من در این زمینه بود و قطعا کیفیت کتاب با فیدبک هایی که میگیره میتونه بهتر بشه و همچنین به تجربه و دانش من هم اضافه کند. واقعیت این هست که در زمان کار روی این کتاب، حدسم این بود که شما هم میخونیدش و سعیام این بود بهترین کیفیت ممکن رو داشته باشه.
ترجمه نشدن بعضی از کلمات، نظر من بود که در کتاب اعمال شده، مثل «آپشنالیتی» که در این کتاب عنوان شده و برداشتم این بود که در گذر زمان این کلمه میتونه به همین شکل حیات خودش رو در میان ما ادامه بده. (من یک سوگیری منفی نسبت به فارسی سازی هر کلمهای دارم و احتمالا حدس میزنید که از چه چیزی و چه کسانی به وجود آمده است)
میخواستم ببینم نظر شما در مورد کیفیت کارمون چطور بوده؟ آیا اثر رضایت بخش بوده؟
ممنون از زمان و توجهت محمدرضا جان
آرزوی سلامتی برای شما و عزیزانتان
بهنام جانم.
ممنونم از توجهی که همیشه به من داری و بارها این رو حس و تجربه کردهام.
اگر اجازه بدی در روزهای آینده، در قالب یک مطلب مستقل کمی دربارهٔ این کتاب بنویسم. البته حرف خاصی ندارم و شاید نوشتهٔ بسیار کوتاهی بشه. اما فکر میکنم انتشار مستقل چنین مطلبی، به جای نوشتن در قالب کامنت، باعث میشه که بچههای دیگه هم اگر کتاب رو دیده یا خوندهان، بیان نظرشون رو بنویسن و شاید نظرات بیشتر و بهتری جمع بشه.
خبر بسیار خوشحال کننده ای بود برام.
ممنون از لطف و محبت شما
سلام محمدرضاجان
خیلی عالی بود.من را یاد وقتی انداخت که کتاب ام را روی گربه ام می گذاشتم ودرس می خواندم. واون با صدای
خُرخُراش که در حد ژنراتور برق بود رضایت اش را از مشارکت در مطالعه ام اعلام می کرد.زیبایی این تایم لپس
ناگزیرم کرد اولین کامنت ام را بگذارم.
سلام محمد رضا
سال نوت مبارک باشه . انگار شما هم حین کار چاییت سرد میشه. خواستم اضافه کنم ویدیو گفتگوت را دیدم و بسیاراموزنده بود برام و امیدوارم بازهم این مدل گفتگو ها را بیشتر در وب نوشته ها ببینم.
آره پانیذ. سرد میشه و بارها و بارها دوباره گرمش میکنم و همین اتفاق میفته. اون چیزی که آخرش بعد از ده بار سرد و گرم شدن میخورم، یه مایع سیاهرنگه که طعمش هیچ ربطی به طعم اولیه نداره.
یه مدته یه دونه از این لیوانهای دوجداره گرفتهام برای چایی و اوضاع کمی بهتر شده. البته اونم دردسر خودش رو داره. چون اولش باید خیلی صبر کنم تا دمای چایی به یه سطح قابلتحمل برسه.
اما این فیلم مال قبل از اون لیوانه. درست یادم نیست. فکر کنم شش یا هفت ماه پیش ضبط کردم.
در مورد اون فیلم هم، امیدوارم به زودی «مرتکب» چنین کاری نشم. البته تجربهٔ خیلی خوبی برام بوده و انصافاً بازخوردهای خوبی هم گرفتم. اما حس اینکه یه سری مطالب، نصفهنیمه و شتابزده گفته میشه و من نمیتونم پاورقی بزنم و لینک بدم، برام جذاب نیست. همینه که الان دارم یه مقدار توضیحات مینویسم برای اسامی و اصطلاحاتی که توی گفتگو بود.
در عین حال، باید اعتراف کنم که این وسوسه در من خیلی جدیه که گاهی چند دقیقه فیلم یا وویس ضبط کنم و روی روزنوشتهها بذارم راجع به موضوعات ریز و کوچیکی که وسط کار به ذهنم میرسه. فکر میکنم رواج این ویدئوهای کوتاه در اینستاگرام باعث شده که یه جور مقاومت ذهنی نسبت بهش داشته باشم. نمیدونم.
سلام محمدرضا امیدوارم حالت خوب باشه
چندوقتی بود که دوس داشتم یه سوالی رو ازت بپرسم اما یا فضاش نبود یا خودم هی منصرف میشدم. از اونجایی که حضور بلوط توی این ویدئو به شدت پر رنگه بلاخره تصمیم گرفتم این سوال رو اینجا بپرسم.
اگر چه میدونم بارها به بهانههای مختلف در مورد موجودات دیگه صحبت کردی اما به صورت یکجا و پیوسته و کامل نیست. سوالم رو به چندتا سوال جدا از هم تقسیم میکنم اما به صورت کلی سوالم اینه که چطور باید با موجودات دیگه برخورد کنیم؟
۱. آیا باید به موجودات دیگه کمک کنیم و به اونها غذارسانی کنیم؟
۲. توی بحث غذارسانی باید به چه چیزی توجه کنیم (میل شخصی خودمون؟ نیاز موجود دیگه؟ یا تاثیری که داریم روی طبیعت میذاریم؟)
۳. آیا غذارسانی به موجودات سرگردان دیگه مثل سگها و گربهها و کبوترها و… میتونه در بلند مدت به طبیعت آسیب برسونه یا اینکه طبیعت مسیر خودش رو طی میکنه؟
۴. از نظر محیط زیستی و اثری که بر روی جامعه انسانها میذاره چطور؟
۵. زیاد میشنویم که مثلا میگن سگها رو توی کوه رها نکنید چرا که با گرگها جفت گیری میکنن و به مرور نسل گرگها در خطر میفته. تو این موضوع رو چطوری میبینی اصلا مهمه که گرگ به گرگاس تبدیل بشه؟ برای طبیعت مهمه این موضوع؟
۶. تجربه سایر کشورها توی این موضوع چی بوده و آیا راه معقولی وجود داره تا نه موجودات آسیب ببینن نه محیط زیست و نه طبیعت؟
این سوالات رو برای این از تو پرسیدم چون میدونم توجه ویژهای به موجودات دیگه داری و قطعا خواندهها و شنیدهها و تجربیاتت توی این زمینه از من و امثال من خیلی بیشتره و قطعا نظراتت میتونه برای ما در برخورد با این موجودات کمک کننده باشه.
امیدوارم اگر وقت و حوصله ای بود برامون بیشتر در موردش بنویسی و قطعا حرفهات به سوالات من محدود نمیشه و به سوالات بیشتری پاسخ خواهی داد.
محمدصادق جان. واقعاً پاسخ دادن به این سوالها میتونه یه کتاب طولانی باشه. سعی میکنم در آیندهٔ نزدیک، کمی دربارهشون بنویسم. طبیعتاً رویکردهای متعددی به این بحث وجود داره. اما من سعی میکنم خیلی مختصر، چند نکتهٔ کلیدی و به طور خاص، روش تحلیل مسئله رو بنویسم.
یعنی بگم که نگاه فلسفی، تحلیل سیستمی، الگوهای ارزشی و همینطور نگرش اقتصادی ما چهجوری میتونه روی پاسخ این سوالها تأثیر بذاره.
اما خلاصهاش رو بگم، غذا دادن به حیوونها یه چیزی مثل اعتقاد به وجود خداست. بیش از اینکه شواهد بیرونی له یا علیهش وجود داشته باشه، به نوع نگاه درونی تو و تصویری که از جهان میسازی و جایگاهی که برای خودت در عالم تعریف میکنی برمیگرده.
فقط چون چند بحث نیمهباز دارم (اسامی و اشارات مصاحبه و همینطور بحث تقلید و تفویض). اول اونها رو مینویسم و بعد جواب حرفهای تو رو مینویسم. چون ترجیحم اینه که شتابزده ننویسم و به جزئیات بیشتری در حاشیهٔ این موضوع اشاره کنم.
هنوز نتونستم درک کنم چرا محمدرضا شعبانعلی میگه بزرگترین دستاوردش اینه که پدرش رو با پول خودش توی لیموزین سوار کرده؟
مثلا چه فرقی بین تفکر نوید محمدزاده توی فیلم متری شیش و نیم با این تفکر هست؟ اونم دلش خوش بود که بابا مامانش رو فرستاده جای خوب…
جسارت و گستاخی بنده رو ببخشید البته
جسارت و گستاخی چیه مسعود جان؟ قربونت برم. خب نمیفهمی دیگه.
اما یه چیز دیگه رو بفهمی خیلی توی زندکی کمکت میکنه. همیشه و همه جا، حرفت رو جایی که ربط داره بزن. این کامنت رو باید زیر پستی که مربوط به گفتگو بود میذاشتی.
چشم اونجا درج میکنم
اول هم میخواستم اونجا بذارم، استاد عزیز ما بعد از چندین سال شاگردی شما حداقل اتیکتهای برخورد رو از خود شما بلد شدیم. ولی همون موقع «سهیل رضایی درونم» فعال شد و با خودم گفتم چرا باید فضای خوبی که در کامنتهای اون پُست بین شمس و «ما مولاناها» هست رو با یک کامنت منفی یا به قول بچههای امروزی هِیتری خراب کنم. نکنه عقدههای درونی من بوده که جلو درکِ من رو از این جمله شما گرفته. با خودم گفتم حتما پدر شما هم اون پست و کامنتهاش رو میخونه و اگه به این کامنت برسه احتمال داره ناراحت بشه و من چقدر میتونم شیطان صفت باشم که حال خوب یک پدر رو با چیزی که درک نکردم و مقایسه استاد خودم با یک خلافکار، خراب کنم.
اینطوری بود که به طرز «منطقی، بی منطق» رفتار کردم و تصمیم آخرم رو گرفتم
چقدر زیبا و دلنشین بود این تایم لپس.
درسهایی که از این ویدئو گرفتم:
۱) تمرکز و دقت در هنگام کار (یاد کتاب تمرکز عمیق افتادم)
۲) تمیز و خلوت بودن میز کار که نشانگر فکری آرام و محیطی خلاق و عمیق است (یکی از اصول کار متمرکز)
۳) لذت و عشق همراه با کار (نوازش بلوط)
۴) آرامش بههمراه موسیقی مناسب و بینظیر (با حال و هوای روحی شخص و فضای آن لحظه)
۵) ابزار کار مناسب و لذتبخش (Surface Book) 😉
ممنون که هستی و میآموزی
سلام
خیلی خوب بود. شما اونقدر برای من معلم هستین که به همه زوایای زندگی و رفتارتون به عنوان درس نگاه میکنم.
سلامت و شاد باشید.
محمد رضا جان ممنون که این دقایق رو با ما به اشتراک گذاشتی
چقدر حس خوب گرفتم از دیدن این تایم لپس، همراه با اون موسیقی و نگاه مهربانانه ای که به گربه ات داشتی
یاد کلاس و دوره های حضوریت افتادم، اونجا هم وقتی با تمرکز به صفحه لپ تاپ نگاه میکردی یه کمی اخم میکردی
چه دوران خوبی بود محمد رضا
و من چقدر خوش شانس بودم که تونستم توی چند تا از کلاس ها و دوره های حضوریت شرکت کنم
سلام محمدرضا امیدوارم حالت خوب باشه
این اولین کامنت من در سایت روزنوشتههاست
محمدرضا میدونم که به این مطلب ربطی نداره ولی میخواستم بدونم نظرت راجع به مطالبی که در گذشته نوشته بودی خصوصاً مطلب گوسفندنگری و استفاده از ظرفیتها همونه یا تغییر کرده؟
سلام عیدتون مبارک.
اون عینک روی میز اعصابم رو پاک بهم ریخت.خدا رو شکر زیاد نذاشتین رو چشمتون(همیشه میگفتم خدارو شکر با وجود این همه مطالعه چشاتون ضعیف نشده).همشم نگران بودم بلوط جون با دمش بزنه چای رو بریزه?
عطیه جان.
عیدت مبارک.
نکتهٔ اول اینکه بیش از ۶۰ درصد مردم دنیا عینک میزنن. اگر لنزهای چشم رو هم حساب کنی، میره بالای ۷۰ درصد. دیگه یه جوری شده که نداشتن عینک، نقص عضو حساب میشه. چیزی نیست که اعصابت رو به هم بریزه.
البته اینکه توی بعضی کشورها مردم با عینک زدن راحتترن و توی بعضی کشورها سختتره براشون، به نظرم یه موضوع فرهنگی جالب و قابل بررسیه (+/+/+)
اما نکتهٔ دوم اینکه من فعلاً چشمم بینایی کامل داره.
اون عینکی که من میزنم، صرفاً برای فیلتر کردن نور آبی هست. یه مدت که خیلی اذیت میشدم ازش استفاده کردم و اثرش عالی بود. الان یه مدته با فیلتر نور آبی که روی خود ویندوز هست کار میکنم و کمتر سراغ عینک میرم.
اما همچنان ترجیحم عینکه. چون فیلتر نرمافزاری نور آبی، بخشهایی از طیف آبی رو هم که چشم بهش چندان حساس نیست، حذف میکنه. و تصویر خیلی از رنگ اصلیش دور میشه (البته چشم عادت میکنه).
اما عینکهایی که نور آبی رو حذف میکنن، این کار رو خیلی تهاجمی انجام نمیدن و فقط در یک محدودهٔ مشخص رنگ رو حذف میکنن. به همین خاطر، به شکل محسوسی، کنتراست تصویر وقتی از این عینکها استفاده میکنی، بهتر از وقتیه که رنگ آبی رو نرمافزاری حذف میکنی (حداقل تجربهٔ من این بوده).
ضمناً بلوط و کوکی تا حالا چای یا چیزهای مشابه رو نریختن (خرابکاریهای دیگه دارن. اما این نه). گربهها خیلی حساس هستن که پاشون به چیزی نخوره.
و شاید توی شبکههای اجتماعی دیده باشی، یه چالش معروف هست که تعداد خیلی زیادی لوازم کوچیک (مثلاً لوازم آرایش خانمها) رو میذارن و گربهها میان از بین اونها رد میشن. این صحنه برای کسانی که با گربهها زندگی میکنن، خیلی عادیه. ولی معمولاً دیدهام که بقیه از دیدنش تعجب میکنن (این نمونه رو ببین).
تا جایی که من خوندهام و دیدهام، یکی از ویژگیهای گربهها (و به طور کلی گربهسانان، از جمله ببر و پلنگ و شیر) اینه که یه حافظهٔ تصویری یا Visual Memory خیلی عجیب دارن که تصویری رو که جلوی چشمشون میاد حفظ میشن و بعد وقتی میخوان پای جلو و پای عقب رو جایی بذارن نگاه نمیکنن پاشون کجاست. مغزشون براشون شبیهسازی میکنه.
حتی آزمایشها نشون میده اگر در لحظه چشم گربه رو ببندی، همچنان میتونه چند قدم رو جلو بره بدون اینکه پاش رو جایی بذاره. چون کل فضای روبهرو رو حفظ شده. همینه که پای عقبش هم بدون هر گونه دید داشتن، هیچوقت روی چیزی نمیره (مقاله). توی همین کلیپی هم که از چالش گذاشتم، دقت کنی گربه از در که میاد یه نگاه میندازه و بعدش دیگه حواسش به فاصلهٔ دورتره. دیگه کلاً زیر پاهاش رو نگاه نمیکنه.
ممنونم از توضیحت محمدرضا. حرفات برام این خاطره رو تداعی کرد. چند سال پیش خونه یکی از دوستان بودم. مشغول خونه تکونی بودن و کلی ظروف بلورو شیشه ای و لیوان روی میز نهارخوری چیده بودن. تقریبا مرحله پایانی کارهای خونه تکونی شون بود. وقتی برای چند دقیقهای همگی توی پذیرایی دور هم نشسته و مشغول صحبت بودیم، متوجه شدیم از اونجایی که در خونه رو باز گذاشتن، یهو یه گربه وارد خونه شد. نمی دونم چطور خودش رو به اون طبقه رسونده بود. بیشترمون هول کرده بودیم با جیغ و فریاد دوستان، گربه بیچاره بدجوری ترسیده بود و در یه لحظه جستی روی میز زد من که روی مبل وایستاده بودم و صحنه رو نگاه می کردم، نشستم و چشام رو بستم و منتظر بودم صدای شکستن بشنوم. البته بیشتر صدای تپش قلبم رو شنیدم:)
در نهایت داداشم، گربه بیچاره رو به سمت بیرون هدایت کرد و همه مون متعجب و حیران بودیم که حتی ضربه کوچیکی به ظرف ها نخورده. فکر می کردم شانس آوردن و کاملا تصادفی اینطوری پیش اومده.
با توضیحاتی که گهگاهی در این رابطه میدی، درک بهتری از گربهها به دست میارم.
با آرزوی سلامتی برای تو و تمام دوستانت:)
معصومه جان.
این ماجرای درک کم ما از سایر جانوران و نادیده گرفتن توانمندیهاشون، به گربهها محدود نمیشه. حالا طبیعتاً من چون با دو تا گربه همخونه هستم، خاطرات و تجربیات متنوعی ازشون دارم و بیشتر ازشون حرف میزنم. اما واقعاً در مورد بسیاری از موجودات، ما شناخت بسیار محدودی داریم.
یه مثال خوبش، همین نکتهایه که عطیه بهش اشاره کرد. اینکه مگسها و پشهها حرکتهای تند ما رو slow-motion میبینن و در واقع یه مزیت مهم نسبت به ما دارن. البته اگر بخوایم اصطلاحش رو دقیقتر بگیم، باید بگیم Flicker Fusion Rate در اونها بالاتره. با یه جستجوی ساده در گوگل، میشه مقدار FFR رو برای موجودات مختلف پیدا کرد.
برای ما آستانهٔ FFR حدود ۱۵ تا ۲۰ هست. یعنی با این تعداد فریم در ثانیه، تقریباً یک فیلم رو روی مانیتور یا صفحهٔ موبایل میتونیم نرم و راحت ببینیم. البته اگر نرخ ریفرش به ۶۰ تا ۹۰ هرتز هم برسه برامون قابل درکه و کیفیت بهتری رو تجربه میکنیم. اما مغز اکثر ما نمیتونه تعداد تصویر بیشتر از این حد رو در هر ثانیه پردازش کنه. این عدد ۶۰ برای سگ میشه حدود ۷۵ و برای گربه به ۱۰۰ و بالاتر میرسه. در پشه و مگس و حشرات ریز تا ۲۵۰ و حتی بیشتر هم بالا میره. در واقع اگر یه مگس یا پشه بخواد یه فیلم رو که ما داریم روی صفحهٔ آخرین نسل گوشیهای اپل یا سامسونگ میبینیم نگاه کنه، منقطع بودن فیلم کاملاً براش غیرطبیعیه و نمیتونه یه حرکت نرم رو ببینه.
کلاً گاهی با خودم فکر میکنم که تاریخ تعامل انسان با سایر جانوران، چقدر زیبا میتونه منعکسکنندهٔ تاریخ تکامل ذهن و اندیشهٔ انسان باشه.
مثلاً به روندی که در غرب جهان طی شد نگاه کن.
اگر به ۲۷۰۰ یا ۲۸۰۰ سال قبل فکر کنی. بر اساس اون چیزی که در قالب اشعار و متون یونانی از داستانها و اساطیر کهن مونده، ما با الههگان و خدایانی روبهرو هستیم که در کوههای المپ ساکن هستند. اصل داستان جهان در سرزمین خدایان میگذره و در روابط بین اونها و کشمکشهاشون خلاصه میشه. انسان هم، یه موجود «فانی / Mortal» هست و گهگاه بازیچهٔ خدایان میشه. در یک مورد هم که پرومتئوس آتش رو از خدایان میدزده و به انسان میده، میدونیم چقدر بدبختی پیش میاد و به چه شکنجههایی گرفتار میشه.
به نظر میرسه اون موقع، انسان، هنوز خودش رو در برابر طبیعت، خیلی ضعیف میدیده و این احساس کوچک بودن، حقارت و فانی بودن، کاملاً در روایتهای اساطیری اون زمان منعکس شده.
یه مقدار جلوتر که میایم، مثلاً در حد سه چهار قرن، میرسیم به دوران فیلسوفان سهگانهٔ یونان. میشه حس کرد که دیگه اون زمان، ترس انسان از طبیعت، اندکی کمتر شده و یه مقدار خودش رو جدیتر میگیره. از استثنائاتی مثل دموکریتوس که بگذریم، نگاه غالب اینه که انسان موجود مهمیه. از بقیهٔ جانداران متمایزه و فانی بودن هم، اگر چه ضعف بزرگیه، اما چیزی از ارزشهاش کم نمیکنه (با لحن مجریهای تلویزیون در آخر مسابقهها بخون).
نگاه بطلمیوسی به جهان هم، تا حدی میتونی انعکاس این نگرش باشه. ما یه انسانی داریم که در مرکز جهانه. روی یه جایی به اسم زمین که اون هم در مرکز هستیه. هفت تا آسمون هم بالای سرش درست شده و داره میچرخه و روی هر کدوم یه چیزی (ماه، خورشید، مریخ و …) چسبونده شده. یکی دو تا آسمون هم اون ته هست که یه عالمه نقطهٔ روشن یا ستاره رو برای زیبایی روش چسبوندن تا بچرخه و وقتی انسان آسمون رو نگاه میکنه، حال کنه. این مدل هفت آسمون و سایر Variationهای اون (هشت آسمون و نُه آسمون) کاملاً منعکسکنندهٔ «نگاه انسان-مرکز» هست. انسانی که با سایر حیوانات خیلی فرق داره و میتونه همهٔ اونها رو در ید قدرت خودش داشته باشه و حالا هر یک از مدلهای هستیشناسی هم بر اساس چارچوبی که تعریف میکردن، یه سری وظایفی برای این انسان در نظر میگرفتن و انتظاراتی ازش داشتن.
جلوتر که میایم، دوران وحشت و تاریکی کلیسا رو میبینیم که فقط مدل خودش رو قبول داره و به شدت اون رو تبلیغ و ترویج میکنه. اما همچنان از نگاه انسان-محور و Anthropocentrism خیلی کم نشده. ما هنوز انسانی رو میبینیم که اگر چه با اون گناه نخستین یا Original Sin آلوده شده، اما هنوز هم در مرکز عالم هستیه و موجودات دیگه جایگاه مشابه اون رو ندارن و مورد توجه ویژهٔ خداونده.
شاید دوران رنسانس اولین دورانی باشه که انسان، بعد از فاصله گرفتن از آموزههای کلیسا، فرصت کرد در جایگاه خودش در دنیا تجدیدنظر کنه. اما اون زمان چون قرنها «انسان» از جانب کلیسا تحقیر شده بود که «تو هیچی نمیفهمی و هیچی نمیدونی و ما همه چیز رو میفهمیم و میدونیم.» عملاً در واکنش به رفتار کلیسا، درگیر این بازی شد که خودش رو به کلیسا اثبات کنه و جایگاه خودش رو به عنوان «عاقلِ صاحبِ اختیار و قدرت تمییز» تثبیت کنه. چیزی که انعکاسش رو در هنر رنسانس میبینیم. خصوصاً در کار مجسمهسازهای ایتالیایی که گاهی در موردشون میگن اینها بیشتر درگیر آناتومی بودن تا هنر.
عریان بودن مجسمههای این دوره هم، بیشتر دهنکجی به کلیساست که انسان رو با تمام اندامهاش نادیده گرفته بود. از محدودیتهایی که برای رفتارهای طبیعی جنسی ایجاد میکرد تا زندانی که برای مغز و اندیشه درست کرده بود.
به نظر میاد خالی کردن عقدهٔ قرون وسطی، به دو سه قرن زمان نیاز داشت. تا بالاخره کسانی مثل داروین و والاس پیدا بشن و به انسان یادآوری کنن که «درسته داری از لج کلیسا خیلی روی خودت و اندیشهات و قدرت تحلیلت حساب باز میکنی و در این زمینه ادعا میکنی، اما در نهایت، تو فرق چندانی با سایر موجودات روی این کره نداری. تو قرار نیست موجود برگزیده باشی.»
در تمام این ده دوازده قرن منتهی به دوران جدید، هستیشناسی مسیحی سعی کرد تعریف خودش رو از انسان، کمی اصلاح کنه و به جای «انسان موجود برگزیده در هستی» به سراغ تز «انسان موجودی دارای بالاترین ظرفیت بالقوه در هستی» بره. با این روش، هم میشد جنایتهای بسیار زیادی رو که انسانها انجام دادهاند توجیه کرد (= اون ظرفیت رو به حد کمال نرسوندهان) و هم میشد جایگاه مرکزی انسان در هستی رو حفظ کرد (اگر به کمال برسن، والامقامترین دستاورد حیات هستن).
باز حدود دو قرن زمان لازم بود تا شکل دیگهای از نگاه و نگرش به وجود بیاد. آشنایی بیشتر انسان با تواناییهای سایر موجودات، اون رو از Ego-centrism به Eco-centrism رسوند. انسان فهمید که نه خودش مرکز سیارهٔ زمینه و نه زمین مرکز عالم و نه احتمالاً انسان برترین شکل حیات در عالم هستی محسوب میشه. به همین علت، کمکم در نوشتههای چند دههٔ اخیر، میبینیم اصطلاح «جهان» داره کمرنگ میشه و «سیاره» یا «زمین» جاش رو میگیره. ما بخشی از یک اکوسیستم بزرگ هستیم و نه قلب اون اکوسیستم.
احتمال وجود حیات در بیرون از زمین هم جدیتر گرفته شده و دیگه جهان در سیارهٔ ما خلاصه نمیشه. به همین علت دیگه نمیگن: بزرگترین موجود در جهان یا قدیمیترین موجود در جهان یا کموزنترین موجود در جهان. الان بیشتر رایجه که بگن: بزرگترین موجود روی سیاره (یا زمین)، یا قدیمیترین موجود روی سیارهٔ ما، یا کموزنترین موجود روی این سیاره (يا روی زمین).
همین تغییرات سادهٔ کلامی، داره نشون میده که انسان متواضعتر شده. انسان امروز از یک منظر، بیش از هر زمان دیگهای به انسان بیستوپنج قرن پیش نزدیکه. به این معنا که خودش رو حاشیهٔ عالم هستی میبینه و نه مرکزش.
اما تفاوت در اینه که حس میکنه میتونه با تلاش، و با تکیه بر دانش و روش علمی، جایگاه بهتری رو در عالم هستی کسب کنه.
در عین حال، کمی متواضعتر هم شده. ما میدونیم که اگر جنگ هستهای بشه، قرار نیست «حیات از روی زمین» حذف بشه. در بدبینانهترین سناریو، احتمالاً انسان به کلی حذف میشه و سوسکها، خیلی از حشرات، خرسهای آبی و بسیاری از گونههای دیگه، زندگیشون رو – شاید راحتتر از امروز – ادامه میدن.
حس من اینه که انسان امروز، وقتی داره به سگ، گربه، مگس، موریانه یا عنکبوت نگاه میکنه، اون دیدِ از بالا به پایین رو نداره. بلکه از موضع برابر و شاید حتی پایینتر به اونها نگاه میکنه.
ما اگر چشم دوختیم که ایلان ماسک مریخ رو برامون قابل سکونت کنه، به علت اینه که به اندازهٔ سوسکها قوی نیستیم که از یک جنگ بزرگ اتمی روی زمین جان سالم به در ببریم. اگر سوسکها به مریخ نمیرن، ضعفشون نیست. اونها لازم ندارن به مریخ برن. چنانکه مگسها هم به اختراع هواپیما نیاز نداشتن. چون بال داشتن. این ما بودیم که با تلاش و تقلا، خودمون رو به استاندارد توانمندیهای مگسها رسوندیم و البته بر خلاف مگسها، چند وقت یک بار در وسط پروازمون سقوط میکنیم.
چقدر نامربوط و پراکنده شد. خلاصه خواستم بگم اگر چه «تلاش برای درک بهتر از سایر جانوران» احتمالاً هزاران سال قدمت داره، اما معنا و هدفش در طول زمان تغییر کرده.
محمدرضا جان، به نظرم متنی که نوشتی صرفا یک پاسخ نبود، مروری بود بر نگرش و دیدگاه انسان از گذشته تا کنون.
برای من مقاله جذابی بود که میدانم از دل هزاران صفحه کتاب و مطالعه بیرون آمده بود و با لحن قوی و شیرین تو آن را در ذهنم به گوش جان لاجرعه مینیوشیدم. 🙂
دقیقا همینه. وقتی من خودم در حال دیدن یا خواندن رفتاری در مورد حیوانات هستم بیشتر به این فکر میکنم که بعضی از تواناییهای انسان چقدر میتونه ضعیف باشه یا اصلا اون توانایی رو نداشته باشه.
اینجاست که این پرسش در ذهنم مدام زنگ میزنه: کی گفته تو برترین هستی؟
سپاس از یادآوری دوبارهات
من خودم جز اون هفتاد درصد هستم و از عینک استفاده میکنم ولی دوست ندارم کسی اینجوری بشه..همیشه میگم عینک چیز خوبیه اما عینکی شدن نه..خوشحالم که شما هنوز به جمع ما نپیوستید?واقعا ازتون ممنونم که این همه اطلاعات مفید در مورد عینک و حذف نور آبی و … دادید من واقعا نمیدونستم.
اما در مورد گربهها..خیلی شگفتانگیز بود..من رفتم سرچ کردم cat challenge و ویدئو های مشابه دیدم خیلی جالب بود واقعا نه پاهاشون نه دمشون به چیزی گیر نمیکرد..فهمیدم چقدر حیوانات تو خیلی از زمینهها از ما جلوترن یا دنیا رو متفاوت با ما میبینن.مثلا من همیشه تعجب میکردم چطور پشه ها میفهمن ما پشهکش آوردیم که تو یه مستند دیدم پشهها حرکات ما رو اسلوموشن میبینن و سریع متوجه پشهکش میشن.
راستی محمدرضا من وبلاگ انگلیسیت رو هم معمولا سر میزنم . امروز اومدم دیدم صفحه اول وب مایندست بالا نمیاد ولی بخشها و صفحات دیگه (رو که در ادامه آدرس سایت تایپ میکنی ) لود میشه. شایدم مشکل از نت من باشه (هرچند با اینترنت ثابت و همراه هم چک کردم )
لطفا اگر صلاح میدونی درج تاریخ (روز ماه و سال) رو هم بر روی مطالب اونجا پیاده سازی کن (کامنتها داره ولی روی پست ها ندیدم)
پلیر فیلم خودش یه آپشن Playback speed داره
با سرعت کند ۰٫۲۵ تقریبا نزدیک به فیلم نرمال میشه ( مقداری کُند تر)
برای من که جالب بود، چون یکم جزئیات بیشتر به چشم میاد
بی اغراق یکی از علاقه مندی هام اینکه بدونم ادم ها در مواقعی که واقعا رشد میکنند چه رفتاری از خودشون نشون میدن. به نظر من یکی از اون مواقع (یعنی وقتی که رشد اتفاق میفته) وقتی هست که آدمیزاد با خودش خلوت و تمرکز کرده تا با بالاترین کیفیت یه خروجی بده (شاید کاری مثل کامنت گذاشتن در متمم یا نوشتن یک مطلب در متمم یا هر چیز دیگه ای شبیه این). من که از این تایم لپس خیلی لذت بردم.
یه جور دیگه بخوام بگم. اگر به من میگفتن محمدرضا میتونه یه فیلم باهات به اشتراک بذاره، همچین چیزی تو ذهنم میومد. البته احتمالا تقاضای نمایش مانیتور رو هم می داشتم. چون اون هم برای جذابه 🙂 .
من فعلا چند باری بی صدا نگات کردم و سیر نشدم. به وقتش با صدا هم میبینمت.
.
پی نوشت: یه پیشنهاد، پشت دکمه "لینک دریافت کد فعال" به نظرم open link in new tab در نظر بگیرید بهتره. شاید یه سری مثل من اول متن رو نوشتن بعد دکمه رو زدن، اونوقت متن رو نیاز نیست دوباره بنویسند.
محمد رضا خیلی از دوستای برنامه نویس ام تو این سال ها درگیر آرتوز و آسیب دیدگی گردن شدند.
دلیل اصلی اش هم این بود که از لپ تاپ به جای مانیتور استفاده می کردند. ارتفاع لپ تاپ کمتر از مانیتور بود و برای جبرای این ارتفاع کم، مجبور بودند که مرتب سرشون را بیارند پایین و خم کنند. این کار فشار زیادی را، روی گردن شون وارد می کرد.
دیدم که تو اواخر ویدیو، مرتب گردن و سرت را تکون میدی، معلوم که احتمالا گردن ات کم کم داره درگیر میشه. این اتفاق تو بلند مدت می تواند آسیب زا باشه.
تو استاد ما هستی. دوست داریم که سلامت باشی. اگر که امکان اش هست می خواستم خواهش کنم که یا یک مانیتور با پایه بلند تهیه کنی یا یک نگهدارنده لپ تاپ که کمی لپ تاپ را بالاتر بیاره و به موازات صورت ات قرار بدهد. تا فشار کمتری به گردن وارد بشه.
سپاس
مائده. مانیتور رو یه مدت امتحان کردم. اما چون تنظیم فاصله و موقعیت مکانیش نسبت به کیبورد اونجوری که دوست داشتم نمیشد، روی عملکردم تأثیر میذاشت و سرعتم رو کند میکرد. یه دوره هم برای حل مشکل از کیبورد و مانیتور جدا استفاده کردم که هر دو به لپتاپ وصل میشد. مشکل فاصله و موقعیت مکانی کیبورد و مانیتور حل شد. اما من خیلی خیلی به کیبورد حساسم و نتونستم کیبورد مستقلی رو پیدا کنم که حس خوب مورد انتظارم رو بهم بده.
از این هولدرها هم چند مدل گرفتم اما هیچکدوم راضیم نکرد.
اتفاقاً چند روز پیش دفتر یکی از دوستانم یه هولدر لپتاپ دیدم و باهاش لپتاپ خودم رو تست کردم، به نظرم خوب بود. شاید دوباره یه چیزی شبیه اون رو امتحان کنم که اینجوری دل تو هم به دست بیاد.
اما علیالحساب، مدتهاست که به اجبار اسمارتواچ، بین کار کردنهام بلند میشم و کمی سر و گردنم رو تکون میدم. میدونم جایگزین اون نمیشه اما حالا بازم بهتر از هیچیه.
یه ذره خیالم راحت شد.
خیلی زیاد امیدوارم که این هولدر جدید خوب باشه و بتونه راضی ات کنه.
من یکی که خیلی به شما مدیونم.
قسمت زیادی از لایف استایلی که الان دارم و فکر می کنم بهتر از قبل هست، را مدیون مدل ذهنی هستم، که از شما و متمم گرفت.
خلاصه که خیلی مراقب سلامتی ات باش.
جدا از این تایملپس که در کل، دیدنش و شنیدنش حس خوبی داشت و ممنون که اینجا با ما به اشتراک گذاشتی؛
داشتم فکر میکردم که چقدر مهربون و صبور و بااحساس و دوستداشتنیه بلوط.
دلم میخواد بگم خدا حفظش کنه این بچه رو، و خوشبحالت که اون رو در کنار خودت داری.
محمدرضا یه کتاب گرفتم به اسم «گربه راهنمای ما»
نمیدونم خوندیش یانه. کتاب کوچیکیه نوشته «استفان گارنیه»
دارم میخونمش. نویسنده این کتاب میخواد به ما بگه (واقعا هم به نظر من درست میگه) که رفتارهای گربه – خیلی وقتها و توی خیلی از جنبههای زندگی – میتونه به نوعی سرمشق و الهامبخش خوبی برای ما باشه.
چه میز ساده ای!?
محمدرضا جان! ممنون که این تایم لپس را منتشر کردی. واقعا منتظرش بودم و مثل بقیه کارهای تو برای من آموزنده است و از قضا بسیار جذاب.
چه تایم لپس زیبایی بود. ممنون.
ارزنده و زیبا بود.
ممنون که منتشر کردین?
محمدرضا
اتفاقا این نوع محتواها برای من هم جذابیت داره هم فایده ?
جذابیت که سلیقهای هست، اما میتونم یه مورد از فوائد رو بگم:
یه فایده این جور اطلاعات از پشت صحنه کار شما برای من اینه که اگه ابزار، روش یا عادتی رو در کار شما ببینم که خودم هم استفاده میکنم، خیالم راحت میشه از اینکه اون روش یا اون عادت خیلی بیراه نبوده یا اون ابزار رو هم افراد حرفه ای مثل شما ازش استفاده می کنند و اطمینان خاطر میشه برام.
مثلا اینکه توی پس زمینه آهنگ پخش میشد، هم برام نقش موسیقی توی یادگیری یادآوری شد (منبع: فایل های صوتی یادگیری)
و هم دیگه با اعتماد به نفس بیشتری استفاده از این عادت رو ادامه میدم.
به هر حال ممنونم بابت اشتراک گذاری کردن این جور محتوا و مشتاقم بیشتر از این منتشر کنید?
نوذر جان سلام (با عذرخواهی به خاطر تأخیر زیاد).
البته به نظرم خیلی نمیشه اینجور جاها آدمها رو به حرفهای و غیرحرفهای تقسیم کرد. چون خیلی از ما، یه کار ثابتِ نادرست رو برای سالهای طولانی تکرار میکنیم و اونقدر بهش عادت میکنیم که به سادگی نمیتونیم درست و نادرستش رو تشخیص بدیم.
یه مثال مشخص این عادتهای نادرست، همون چیزیه که مائده بهش اشاره کرد. من سالهای سال بود که لپتاپ رو همینطوری عادی روی میز میذاشتم و باهاش کار میکردم. گاه و بیگاه هم در مورد مشکلات ارگونومیک این کار میشنیدم و این که میتونه به دیسک گردن منجر بشه. اما اقندر برام عادی شده بود که حس میکردم با این شیوهٔ کار کردن راحتم.
بعد از تذکر مائده رفتم هولدر خریدم (از اینها).
واقعاً بعدش متوجه شدم که چقدر کار کردن راحتتر میشه. و خصوصاً به این توجه کردم که عادتهای غلط، چقدر میتونن در ذهن و بدن ما تثبیت بشن که اساساً غیرعادی بودن یا نادرست بودنشون رو متوجه نشیم.
خلاصه این که به نظرم باید از همهٔ آدمها خیلی به دقت و باوسواس الگوبرداری کرد و البته میدونم که تو کاملاً حواست هست و بخشی از حرفی که اینجا زدی از سر لطفه.
در مورد موسیقی همزمان با کار کردن، تجربههای من خیلی متفاوت و متنوع بوده.
من برای کارهایی که تمرکز خیلی زیاد بخواد (مثلاً کار ریاضی یا محاسباتی یا خوندن متنهای فلسفی و مقالاتی که محاسبات سنگین دارن) میرم توی اتاق اکوستیک. صدای بیرون کامل قطع میشه و میتونم تمرکز کنم. واقعاً خروجیم توی اون اتاق زیاد میشه (شاید دو تا سه برابر). اما همون اندازه هم بیشتر خسته میشم. یعنی وقتی ۲ ساعت اونجا کار میکنم و میام بیرون، احساس میکنم چهار یا پنج ساعت کار کردهام.
برای کارهای معمولیتر، دو جور موزیک رو ترجیح میدم. یا چیزهایی که بارها و بارها شنیدهام و دیگه برام عادی شده (مثل کارهای قربانی). یا کارهایی که به شدت بیمعنی و پوچ هستن و اصلاً حواسم رو پرت نمیکنن. حتی یادمه یه مدتی قدیما آهنگهای خیلی پرت تتلو هم توی پلیلیستهام بود. چون انقدر پوچ و بیمعنی بود که اصلاً تمرکزم رو به هم نمیزد و فقط باعث میشد که صداهای دیگه توی محیط به گوشم نرسه.
اما بعدها تتلو رو به دو علت از پلیلیست حذف کردم و کارم رو با خوانندههای مبتذل دیگه ادامه دادم. یکی این که کلمات رکیک توی حرفهاش خیلی زیاد شد.
یکی هم این که مدتی از روی کنجکاوی حرفهاش رو چک کردم. بعد دیدم این چیزهایی که ما میگیم مزخرف و پوچ (که واقعاً هم هست). از نظر خودش خیلی معنی و تفسیر داره 😉
بعد از اون دیگه وقتی پخش میشدن، حواسم رو پرت میکردن.
الان هنوز هم، جز در مورد دو سه خواننده (کسانی مثل قربانی، همایون شجریان)، سبک موزیکی که وقت کار کردن پخش میشه، با موزیکی که به قصد لذت بردن گوش میدم، کاملاً فرق داره.
کیبورد رو چه کار کردی؟
برا خودمم چون کیبورد مهمه و نوشته بودی برات مهمه، گفتم شاید کیبوردی خریدی که راضیای الآن.
من گزینهی بعدی تست من کیبورد اپله که هنوز نشده تست کنم.
سعید جان. فعلاً دارم از کیبورد خودش استفاده میکنم (این عکس رو ببین).
حالا نمیدونم با این کار، صرفاً آسیب گردن به آسیب مچ تبدیل میشه، یا اتفاق دیگهای میفته. 😉
اما دستم خیلی راحته و خیلی هم سریع عادت کردم بهش. اکثر کسانی هم که دیدهام از این هولدرها استفاده میکنن، از همون کیبورد لپتاپ استفاده میکنن. حالا سر فرصت سرچ میکنم ببینم اثرات منفی یا سایدافکت داره یا نه. اگر داشت دنبال کیبورد میگردم.
اون لبخند عمیق و واقعی به بلوط، خیلی تاثیرگذار بود
چه محبت عمیقی
…
پسرم فرحان میگه: ا! آقا پیشی رو ناز کرد! از کجا اومد پیشی پیشش؟