پیش نوشت: این یک گزارش کاملاً شخصی است و برای دوستان و آشنایانم نوشته شده. ممکن است برای مهمان گذری این خانه، جذاب نباشد.
فکر میکنم که تقریباً تمام شبکههای اجتماعی متعارف را تجربه کردهام. بعضی از آنها را با اسم خودم و بسیاری از آنها را با حسابهای کاربری عمومی و ناشناس.
زمانی در فیس بوک فعال بودم و صفحهی شخصی داشتم. بعد که تعداد دوستانم به سقف تعریف شده توسط فیس بوک رسید، یک Fanpage درست کردم و آنجا هم مطلب منتشر میکردم. مدتهاست به آن سر نزدهام. وقتی آن را رها کردم و برای آخرین بار به آن سرزدم چندان شلوغ نبود و حدود بیست هزار لایک داشت. مدت کوتاهی هم دوستان خوبم آن صفحه را جمع و جور کردند و نهایتاً تصمیم گرفتیم آن را به صورت متروکه رها کنیم.
توییتر برای من تجربهی خوشایندی نبوده. علیرغم اینکه خاطرهی خاصی هم از آن ندارم. مدتی هم در آنجا فعالیت کردم احساس کردم آنجا را دوست ندارم. فضای توییتر ایرانی خیلی با فضای توییتر دنیا فاصله دارد و همیشه ناراحتم که چرا تقریباً هر کسی که در سطح دنیا میشناسیم، آدرس توییتر خود را قبل از آدرس ایمیل یا در کنار آدرس ایمیل به ما میدهد، ولی در ایران این فضا رایج نشده است.
شاید چهار دلیل اصلی باعث شد که توییتر را خیلی دوست نداشته باشم:
اول اینکه توییتر به ۱۴۰ کاراکتر محدود است و برای اینکه بتوانی در چنین فضای کوچکی، حرف ارزشمند و مفیدی بزنی باید به درجهی بالایی از حکمت رسیده باشی! افراد کم سواد و سطحی چون من، هنوز هم برای بیان سادهترین مفاهیمی که در ذهن دارند، نیازمند هزاران کلمهاند.
کارکرد دیگر توییتر هم گزارش روزانه و لحظهای است که به نظرم در فضای فرهنگی ما به دو دلیل، مطلوب نیست. نخست اینکه فرهنگ ما فرهنگ کنجکاوی است و کمتر چیزی به اندازهی اخبار و حاشیههای زندگی دیگران برایمان جذاب است. شاید نتوان این فرهنگ را به سادگی تغییر داد، اما میتوان آن را با استفاده از ابزاری مثل توییتر، تغذیه نکرد.
گزارش زندگی روزمره، به دلیل دیگری هم در کشور ما – در نگاه من – به خطا رفته است. گاهی میدیدم یک نفر توییت میکند که: #جورابم را گم کردهام! (دقیقاً با هشتگ! شاید برای اینکه جوراب گم کردگان توییتر بتوانند یکدیگر را راحتتر پیدا کنند!). بعد هم نیم ساعت بعد توییت میکرد: #پیدا #شد
این الگو را لااقل در میان کسانی که من میشناختم و تعقیب میکردم، زیاد دیدم. توضیح دقیقی برایش ندارم. اما یک بار در جلسهای به شوخی گفتم: فکر میکنم وقتی توییتر در ایران رایج شد، ما اکانتهای خارجی را معیار قرار دادیم و طبیعتاً بخشی از آن اکانتها که در نخستین تجربهها تعقیب میکردیم، اکانتهای سلبریتیها و افراد مشهور بود.
ما میدیدیم که Britney Spears توییت میکند که فلان لباسش گم شده و بعد هم توییت میکند که پیدا شد و در این فاصله میدیدیم که هزاران نفر، برایش کامنت میگذارند (انگار جای آن لباس را میدانند!) و یا آن جمله را Fav میکنند. احساس کردیم توییتر مال این کارهاست. فراموش کردیم که شاید گم شدن لباس بریتنی برای خیلیها در دنیا جذاب باشد، اما گم شدن جوراب من، حتی برای مادرم هم جذاب نیست. چه برسد به غریبهها!
دلیل سومی که توییتر را دوست نداشتم، استفادهی گسترده از الفاظ رکیک بود که به نظرم به نوعی مد تبدیل شده بود. این هم به نظرم خطای ترجمه است. فکر می کردیم چون F-words در انگلیسی خیلی رایج است، حتماً اینجا هم میتوان آنها را به کار برد و فراموش میکردیم که بار معنایی این کلمات در انگلیسی بسیار سبکتر از زبان فارسی است.
البته طبیعی است که شناخت من از توییتر به همان چند ماهی که آنجا سرمیزدم و به همان دو سه هزار نفری که با آنها در ارتباط بودم محدود است و نمیدانم فضای امروز آنجا چگونه است.
دلیل چهارمی که باعث شد توییتر را دوست نداشته باشم این بود که احساس کردم، بیشترین سهم در میان توییتریهای ایران، به اهالی حوزهی نرم افزار (یا به قول خود دوستان، Developerها) تعلق دارد. به رغم علاقهی جدی که به حوزهی تکنولوژی دارم و بخش عمدهای از فعالیتها و پروژهها و کارهای من هم در سالهای اخیر در این حوزه بوده است، به سختی میتوانم فضای اهالی حوزهی نرم افزار را درک کنم. به نظرم نوعی شتابزدگی برای موفقیت و نوعی تصویر ذهنی همه چیزدانی، در این قشر رو به رواج است. گاهی به شوخی میگویم هر موفقیتی که در سیلیکون ولی کسب میشود، فعالان حوزهی فن آوری را – از ایران تا ونزوئلا – مغرور میکند.
اگر بخواهم به تجربیات شخصی تکیه کنم، با مرور خاطراتم، فقط یک گروه دیگر را میشناسم که در “شتابزدگی برای موفقیت” و “همه چیزدانی” از Developerها جلوتر باشند و آن MBA خواندهها هستند (که خودم هم با کمال شرمندگی و اظهار پشیمانی و تقاضای عفو از شما، جزو آنها هستم). اخیراً هم که فروش مدرک MBA سادهتر و سریعتر از همیشه شده و DBA و سایر مدارک هم به همان سرعت و سهولت، عرضه میشوند و اگر کسی را دیدید که در جملات خود، کلمهای انگلیسی یا کلماتی مانند استراتژی و بازار و تحقیق و توسعه و برند و مذاکره و … را به کار میبرد، به نظرم علی الحساب به او “دکتر” بگویید. احتمال اینکه خطا کرده باشید خیلی کم است.
داستان من و حضورم در اینستاگرام، برای من درسهای آموختنی زیادی داشت. بیش از هفتاد هفته در اینستاگرام فعال بودم. این را امروز از سر زدن به نخستین عکسهای صفحهام فهمیدم.
امروز که به آن عکس نگاه میکنم، بیشتر و بهتر از قبل، یادم میآید که چرا در آن روزها تصمیم گرفتم وارد اینستاگرام شوم. آخرین جلسهی درس تفکر سیستمی برگزار شده بود و من هم نه به دلیل مسئلهای بزرگ، اما در اثر هزار دلگیری کوچک، تصمیم گرفته بودم (یا منطقی بود که تصمیم بگیرم و تصمیم هم گرفتم) که دیگر درس ندهم. یا لااقل به شیوهی رایج و در فضاهای رایج، درس ندهم.
برای من که ده سال تمام، در هفته بیش از ۵۰۰ نفر را در کلاسهای مختلف میدیدم و تقریباً پنج روز از هفت روز هفته را پس از پایان کار روزانه در شرکت، به کلاسهای آموزشی میرفتم و درس میدادم، فاصله گرفتن از آن حجم تعاملات اجتماعی، ساده نبود. اینستاگرام در چنین شرایطی، محل خوبی برای تعاملات اجتماعی بود.
البته وقتی از ریشههای یک تصمیم حرف میزنیم، منظورمان بیشتر محرکهای اصلی یا آخرین محرکهای آن تصمیم است. کسی که از شرکتی استعفا میدهد یا از رابطهای بیرون میآید، وقتی در مورد دلیل اصلی این تصمیم حرف میزند، حتماً به این مسئله توجه دارد (یا باید داشته باشد) که آن تصمیم، به هر حال گرفته میشد. چیزی که به عنوان علت آن تصمیم میگوییم، صرفاً آخرین محرک است. اگر هم نبود، آن تصمیم کمی زودتر، یا کمی دیرتر به تحریک رویداد دیگری، گرفته میشد.
به هر حال، من هم به اینستاگرام میآمدم. مثل خیلیهای دیگر. شاید کمی زودتر یا کمی دیرتر.
طبیعی است که در کشورهای توسعه یافته که انواع شبکههای اجتماعی در اختیار کاربران هستند، هر یک از کاربران بسته به نیاز خود یا دغدغهی خود یا علاقهی خود، حضور در برخی از آنها را انتخاب میکنند و از حضور در برخی دیگر صرف نظر میکنند.
اما با توجه به اینکه تنها شبکه اجتماعی مجاز برای ما، اینستاگرام است، طبیعی است که هر کس که گوشی هوشمندی دارد، سری به آن بزند (شبکه اجتماعی به معنای خاص آن را میگویم. به معنای عام، تلگرام و وایبر و حتی خود سیستم موبایل در کشور، یک شبکه اجتماعی است).
آن روزهای اول، خیلی برای خودم خوش بودم و از روزمرهترین اتفاقاتم عکس میگذاشتم. امروز چند عکس اول را مرور کردم:
به تدریج تعداد فالورها بیشتر و بیشتر شد و فکر میکنم الان که این مطلب را مینویسم ۳۷ یا ۳۸ کیلو، فالوئر داشته باشم.
کیلو را عمداً میگویم. چون وقتی صفحهی شما از حدی بزرگتر میشود، انسانها را به صورت کیلو میبینید. اکثر کسانی که صفحههای بزرگ چند صدهزار نفری دارند، مخاطبانشان را به جای نفر، بر اساس واحد کیلو میسنجند.
حتی اینستاگرام هم، یک نفر و دو نفر و حتی نود و نه نفر را، به عنوان رقم دوم و سوم بعد از ممیز حذف میکند! انگار نه انگار که هر کدام از آنها یک انسان هستند و انسانها را نمیتوان به این شکل و شیوه، به نزدیکترین عدد، رُند کرد.
وقتی اکانت عمومی داری و نمیتوانی آن را محدود کنی، پیچیدگیهای زیادی به وجود میآید. کسی چون من که بسیاری از مخاطبانش را نمیشناسد چارهای جز داشتن اکانت عمومی ندارد. من حتی همهی دانشجویانم را نمیشناسم و یا همهی خوانندگان روزنوشتهها و متممیها را (جز آنها که کامنت میگذارند) نمیشناسم. پس قاعدتاً باید اکانتی باز داشته باشم.
شاید برای کسی که اکانت شخصی برای دوستان و آشنایان نزدیک دارد، چیزی که من میگویم چندان ملموس نباشد. یا لااقل تجربه نشده باشد. اما در چنین فضایی، باید تسلیم مخرج مشترک علایق مخاطبان بشوی. یکی از زیباییهای زبان انگلیسی این است که Common همزمان به معنای رایج بودن، مشترک بودن بین اکثر انسانها، عموم مردم و همینطور به معنای متوسط و سطحی بودن به کار میرود. همچنانکه در فارسی هم عمومی بودن و عام بودن و عامه و عوام، از یک خانوادهاند.
به خاطر همین است که همیشه گفتهاند و من هم به دفعات گفتهام که کسی که میخواهد رضایت همه را تامین کند، همه را ناراضی خواهد کرد.
تازه این بهترین حالت قابل تصور است. چون اگر در تامین رضایت همه موفق شود، یعنی به هیچ و پوچ تبدیل شده. یعنی مرده. یعنی نابود شده. یعنی دم دستی و مستعمل است. یعنی هرز است. یعنی اضافی است!
من به اندازهی خودم، تلاش کردم چنین نکنم. یادم است زمانی که عکس حیوانات را میگذاشتم، بارها و بارها کامنت میگذاشتند که: خجالت بکش! خاک بر سرت! تو مثلاً استاد مدیریتی؟ اینها در شأن توست؟ نمیتوانی دو تا جملهی حسابی حرف بزنی؟ ما فکر میکردیم حرفی برای گفتن داری! دیگری میگفت: اهل کم فروشی است. یک جمله مینویسد و حتی حال ندارد برای آن توضیح بنویسد!
آنقدر عکس حیوان گذاشتم تا این کار الان مُد شده است و زمانی که همه سرگرم فتوشاپ و پاورپوینت برای پست ساختن در اینستا بودند، آنقدر با همین دستخط خرچنگ و قورباغهای خودم که در سایه هم میدود، جمله نوشتم که بعد از آن، نوشتن جملات دستنویس هم رایج شد. سعی کردم شیوهی خودم را بروم. اما بعداً با خودم فکر کردم:
من برای چه چیزی دارم تلاش میکنم؟ آیا اینها اولویت من است؟
آیا ممکن است صدها نفری که کامنتهای از آن جنس را مینویسند، حتی یک بار هم که شده به سایت من سر زده باشند؟
نگاهی به سایت کردم. شصت و پنج هزار کامنت، در روزنوشتهها وجود دارد. اگر چه من تک تک آنها را خواندهام. اما چقدر جوابها بوده که باید میدادم یا موظف بودم بدهم و ندادم؟
آیا کسی که به سراغ کامپیوترش میآید. سایت من را باز میکند. اسم وآدرس ایمیلش را میزند و پیغامش را مینویسد، نباید در مقایسه با کسی که در لابهلای دهها عکس خانه و خیابان و سگ و گربه و مهمانی و شور و شراب، جملهای هم زیر مطلب من نوشته و گفته: “آقای دکتر شعبانعلی. این مطلب چرا دکترا نمیخوانم را شما نوشتهاید؟” در اولویت باشد؟
احساس میکنم در سال گذشته قدرناشناسی کردم. به اندازهای که باید، برای آنهایی که برایم وقت گذاشته بودند، وقت نگذاشتم و وقتم را صرف کسانی کردم که حاضر نبودند لحظهای را صرف گوش دادن یا شنیدن یا خواندن من کنند. احساس بدی که هر روز و هر روز، بیشتر شد و الان که اینها را صادقانه مینویسم، در اوج است.
بگذریم از اینکه چند بار آمار گرفتم و دیدم که حدوداً ماهیانه ۵۰ ساعت وقت برای اینستاگرام میگذارم (اگر شما هم اکانت اینستاگرام دارید، بعید است کمتر از این وقت بگذارید. به شهود خود اعتماد نکنید. از برنامههایی که اندازهگیری میکنند استفاده کنید. از ویژگیهای رفتارهای اعتیادآمیز این است که انسان در آنها گذر زمان را به درستی درک نمیکند).
این پنجاه ساعت را میتوانستم به شیوههای بهتری بگذرانم.
شاید بگویید پنجاه ساعت در ماه چیزی نیست. ما انقدر وقت تلف میکنیم که این چیزی نیست. اما قبلاً در مورد استفاده بهینه از اختیار حداقلی نوشتهام. واقعیت این است که من و شما، اختیار بخش عمدهای از زمانمان را نداریم و شاید در ماه، چیزی بین ۵۰ تا ۱۰۰ ساعت زمان داریم که مدیریت آنها کامل در اختیار ماست. پس ۵۰ ساعت یعنی نیمی از زندگی!
یکی دو بار، مفهوم Social Media Detox یا سم زدایی شبکه های اجتماعی را مطرح کردم (شاید دیدن این مطلب و این یکی مطلب برایتان جالب باشد). همزمان به داشتن یک اکانت شخصی برای دوستان و آشنایان فکر کردم. اما دیدم که در آن حالت هم، چیزی که وجود دارد، نوعی بیتوجهی موجه است. من حوصلهی شنیدن صدای تو یا دیدن تو را ندارم. من حوصلهی ایمیل زدن برای تو را ندارم. حتی حوصلهی ارسال یک پیام یا پیامک برای تو را ندارم. در لابه لای هزار کار دیگر، زیر نوشتهی تو انگشتم را فشار میدهم و عبور میکنم. خیلی دوست داشتنی نیست. پشهای که از روی میز من عبور میکند، سهم بیشتری از توجه من را کسب میکند. لااقل بعد از فشار دادن انگشت، یک باردیگر نگاهش میکنم تا آخرین وضعیتش را ببینم!
احساس کردم اگر چند هفته یک بار، تماسی بگیرم یا ایمیلی ارسال کنم یا در صورتی که امکانش وجود داشت، به صورت فیزیکی سری به دوستانم بزنم، ارزشمندتر خواهد بود.
الان که این متن را مینویسم در میانهی یک دیتاکس یک ماهه هستم. اول میخواستم بگذارم آن یک ماه تمام شود و بعد روی اینستا به آن چهل هزار نفر اعلام کنم که دیگر خدمتشان نیستم و سراغ همین چهار هزار نفر دوست خودم بیایم.
اما احساس کردم اگر این کار را بکنم، ادامهی همان خطای یک سال گذشته است. آنهایی که در شبکههای اجتماعی بودند، زودتر از آنها که اینجا میآمدند، از حال و احوال من خبردار میشدند.
گفتم به عنوان توبه از مسیری که تا امروز طی کردم، اول اینجا بنویسم و وقتی آن یک ماه تمام شد، مطلب کوتاهی منتشر کنم و بگویم که دیگر به اینستاگرام سر نمیزنم.
همیشه میگویند برای ترک یک عادت نادرست، باید جایگزینی برایش درست کنیم. چند هفته پیش رفتم و یک میز و صندلی کوچک برای اتاق خوابم خریدم. کنار تخت. همانجایی که معمولاً شب قبل از خواب یا صبح بعد از بیدار شدن، “دست به موبایل” میشدم.
پس انداز چند وقت اخیرم را هم، رفتم و کتاب خریدم و در اتاق خوابم گذاشتم (آنقدر حریصانه کتاب خریدم که آخرین روز، برای خریدن یک سیبزمینی سرخ کرده هم پول نداشتم و با حسرت، بوی روغن سوخته را استشمام میکردم).
حالا همان پنجاه ساعت را، صرف خواندن کتاب میکنم (علاوه بر بقیهی ساعتهایی که صرف خواندن کتاب میکردم و میکنم).
گفتم حال خوب این روزهایم را با شما هم به اشتراک بگذارم و به این بهانه، به خاطر کمتوجهیهای اخیر عذرخواهی کنم. تنها چیزی که زحمت شما خواهد بود این است که از این به بعد، آن جنس حرفهای اینستایی و عکسهای اینستایی را، با سرفصل روزمرگیها در همین روزنوشتهها منتشر میکنم. شما با خیال راحت میتوانید بدون خواندن از روی آنها عبور کنید.
اگر چه عادت به استفاده از دکمهی “ادامهی مطلب” در وبلاگ نویسی ندارم، اما صرفاً در مطالب روزمرگی، از این علامت استفاده میکنم تا کسانی که حوصله یا علاقه دیدن این جنس مطالب را ندارند، هنگام اسکرول کردن صفحه، به خاطر طولانی بودن یا نامربوط بودن این مطالب، آزار نبینند.
پی نوشت یک: از این به بعد، فقط به اینجا و متمم سر میزنم. کانالهای مختلفی در تلگرام و اکانتهای دیگری (غیر از @mrshabanali) در اینستاگرام و توییتر، به نام من درست شده. اما فعلاً تنها جایی که واقعاً هستم، اینجا و متمم است. اگر جای دیگری بروم و بخواهم در شبکهای حضور داشته باشم، حتماً قبلش در اینجا میگویم و مینویسم.
پی نوشت: دو خیلی از این عنوان روزمرگیها راضی هستم. قبل از این، همیشه احساس میکردم که باید مراقب باشم حرفی که میزنم مفید باشد. یا لااقل جذاب و سرگرمکننده باشد. اما این دستهی جدید از نوشتهها، باعث شده که احساس کنم هر چه دل تنگم میخواهد بگوید، میتواند بگوید و نباید دغدغه و نگرانی خاصی (غیر از دغدغه ها و نگرانیهای عمومی که همهی ما در این جامعه داریم!) داشته باشم.
[…] پی نوشت دو: قطعا همه ی ما تجربیات شخصی در شبکه های اجتماعی داریم، گاهی تجربیات بعضی از ما قابل تامل تر است، مثل تجربه ی محمدرضا شعبانعلی از شبکه های اجتماعی که خواندنش به دلم نشست و جاهایی از آن، مرا یاد تجربیات خودم انداخت و در گوشه هایی نیز به نکات ظریفی اشاره شده بود! سخن کوتاه کرده و شما را نیز دعوت به خواندن اش می کنم. «گزارش شخصی محمدرضا شعبانعلی» […]
[…] بیشتر تونستم کتاب بخونم. مهندس شعبانعلی هم در این مورد توی وبلاگش نوشته بود و من هم شخصاً تونستم تجربه اش […]
[…] به قول محمدرضا شعبانعلی: آیا کسی که به سراغ کامپیوترش میآید سایت من را باز میکند. اسم و آدرس ایمیلش را میزند و پیغامش را مینویسد، نباید در مقایسه با کسی که در لابهلای دهها عکس خانه و خیابان و سگ و گربه و مهمانی و شور و شراب، جملهای هم زیر مطلب من نوشته و گفته: “آقای دکتر شعبانعلی. این مطلب چرا دکترا نمیخوانم را شما نوشتهاید؟” در اولویت باشد. […]
[…] […]
[…] دست نوشته های خودمونی محمد رضا شعبانعلی درباره اینستاگ… […]
[…] مرا دوست داشته این مطلب محمدرضا را به جلوی چشمانم آورد . و صد البته این عکس امیرمحمد […]
[…] اشتباه نکنم)، محمدرضا شعبانعلی تصمیم گرفت که دیگر به اینستاگرام سر نزند. (شدت این تصمیم را فرضا ۸ از ۱۰ در نظر […]
خوشحالم که عدو (اینستاگرام) سبب خیر(پیدا کردن محمدرضا) شد و اعتراف میکنم این اواخر که فالوراتون چند کیلو شده بود احساس میکردم پیجتون رو مثل قبل نمی پسندم درحالیکه خودتون رو خیلی می پسندیدم 🙂
راستی اپلیکیشنی که ساعت استفاده رو میده میشه معرفی کنید؟
“اما دیدم که در آن حالت هم، چیزی که وجود دارد، نوعی بیتوجهی موجه است. من حوصلهی شنیدن صدای تو یا دیدن تو را ندارم. من حوصلهی ایمیل زدن برای تو را ندارم. حتی حوصلهی ارسال یک پیام یا پیامک برای تو را ندارم. در لابه لای هزار کار دیگر، زیر نوشتهی تو انگشتم را فشار میدهم و عبور میکنم. خیلی دوست داشتنی نیست. پشهای که از روی میز من عبور میکند، سهم بیشتری از توجه من را کسب میکند. لااقل بعد از فشار دادن انگشت، یک باردیگر نگاهش میکنم تا آخرین وضعیتش را ببینم!”
:)))))
خیلی خندیدم
و خوشحالم که دومین مطلب بعد از “هنر توجه کردن” تصادفا مرتبط شد.
یک اعتراف:
اولش که میخواستم این مطلب رو شروع کنم به خوندن، با خودم گفتم این رو نخون! شاید خیلی چیزی دستتو نگیره و سلبریتی طور باشه! اعتراف میکنم که خیلی زود حرفمو پس گرفتم و چیز یاد گرفتم.
از اینکه وقتم رو اینجا میگذرونم حس خوبی دارم.
متشکرم
🙂
سلام
آقای شعبانعلی عزیز
با اینکه آشنایی با شما و متمم رو مدیون اینستا گرام هستم اما، با دیدن اون قابها وکادر های کوچک اینستا ووسعت افکار و دلمشغولیهای عمیق شما و نهایتا برداشت ها وکامنت های دل انگیز و سطحی بعضی از فالورها
(از جمله خودم !)،همیشه به یاد حکایت فیل در تاریکی مولانا میافتادم و امروز از دیدن این مطلب که فرمودین دیگه اینستا نمیاین خوشحال شدم.
بینهایت سپاس گزارم از اینکه آموخته هاتون رو بی شایبه با ما تقسیم میکنین.
سلام استاد عزیزم و دوستان خوبم.
استاد برخلاف شما که خیلی از شبکه های اجتماعی رو تجربه کردید، من تنها شبکه ای رو که توش اکانت درست کردم، اینستاگرام بود. اونم چون معمولا هر وقت میومدم اینجا حرف از اینستاگرام بود. یا مثلا شما می گفتید عکس ها رو در اینستاگرام گذاشته ام و …
اولش که وارد اون محیط شدم خیلی جالب بود برام. یه چند روزی حسابی توش گشتم. ولی در نهایت تعداد کسانی که فالو کردم هیچ وقت از ۱۰۰ تا نرفت بالاتر. بعد خیلی حسم بد شد نسبت به کسانی که تعداد افرادی رو که فالو می کردند بالا بود. چون پیش خودم می گفتم امکان نداره کسی پستای همه کسانی رو که فالو می کنه رو بتونه پی گیری کنه. خلاصه همش به این چیزا فکر می کردم.
الان واتس آپ و تلگرام هم دارم. ولی ازشون فقط به عنوان پیام رسان استفاده می کنم. فقط چند تا کانال رو عضو شدم. که اونا رو هم بیشتر به خاطر اینکه اینجا با درست کنندگانشون آشنا شده بودم عضوشون شدم. مثل کانال سهیل رضایی یا دکتر شیری.
چند روز پیش دکتر شیری کانال آقای علیرضا رورشن رو معرفی کردن. من هم کانالشون رو عضو شدم. اتفاقا از شعرهاشونم خوشم اومد. حتی به نظرم در حدی بود که آدرس کانالشون رو برای دوست شاعر و نویسنده ام فرستادم.
امشب که تلگرامم رو باز کردم، دیدم اقای روشن چند تا پیام گذاشتن که با خوندنشون خیلی ناراحت شدم. حتی گلایه هاشون رو به صورت صوتی هم گذاشته بودن که واقعا ناراحت کننده بود.
یه جایی از صحبتاشون گفتن که من این کیلو کیلو مخاطب هایی که تو اینستا و اینجان رو نمی خوام.
مخاطب هایی که حاضرن پولشون رو برای اینترنت بدن ولی برای خرید کتابهام ندن.
گلگی می کردند از اینکه شعرهاشون توی فضای مجازی هزاران لایک می خوره ولی الان در نمایشگاه کتاب شیراز روزی شاید یکی دو تا از کتاباشون به فروش بره.
ببخشید، فکر کنم کامنتم جملاتش به هم خیلی ربطی ندارن. ولی سعی کردم به ذره از هزاران حرفی که تو دلم هست رو بگم. و کمی از دلایل دلزدگیم از اینستاگرام گفته باشم.
سلام
منم اولین بار از توییتر محمدرضا شعبانعلی رو شناختم و چه خوب که ما در یک برهه در توییتر بودیم ،
من که ۳۶۰ ساعت از ماه رو سر کار روتین کارمندی هستم و حتی خواب و خوراک منظمی هم ندارم قدر اون ۵۰ ساعت موصوف رو خوب میفهمم
پس استاد عزیزی که حیف دیر شناختمت ، خوب میکنی که قدر ساعت های اندک در دسترس رو میدونی ،
مثل خیلی از دوستان، منم سعی میکنم حتماً این رفتار رو از شما بیاموزم ، همونطور که سعی کردم ازتون بیاموزم که عرض زندگیم رو توسعه بدم و زیاد به طول زندگی فکر نکنم ،
شاد باشید.
سلام آقا محمدرضا 🙂
من این گونه مطالب رو خیلی دوست دارم.. بیشتر مواقع هم کامل میخونمشون.. و وقتی میخونم، با صدای شما این مطالب برام گفته میشه.. و مث یه جور راهنمایی یا نصیحت یا حتی کلاس درس برام می مونه که واقعا بهش احتیاج دارم..این سایت برای من مث خونه ی دوستم می مونه که هر از مدتی یه بار سر میزنم و کلی مطلب جدید یاد میگیرم و گاها یادداشت میکنم و شاد و خوشحال از اینکه خدا چه دوست خوبی دارم من! ، برمیگردم ..
راستی، منم برای جایگزین کردن صرف وقت تو نت، یه کتاب خوندن رو آوردم 🙂
به امید موفقیت روز افزونت ..
لحظه هات آرووم .. 🙂
سلام.تعریف الکی نمیکنم .خیلی وقته مطالب شما رو دنبال میکنم و همیشه هم از گذاشتن وقت در اینجا راضی بودم.واقعا یک کلاس درس شده برام.
به وجد اومدم وقتی درباره ترک اینستا و قدر شناسی از کسی که اینجا وقت میزاره و نظر میده گفتید.
چند وقتی بودم درگیر بودم که آیا بازم به وبلاگ نویسی ادامه بدم یا نه.الان و بعد از خوندن روز نوشته “ده نکته پس از ده سال وبلاگ نویسی (قسمت اول)” به جد تصمیم رو گرفتم.برای اسامی که برای انواع نوشته هاتون انتخاب کردید هم ممنوم و اجازه میخوام از این اسامی (روز نوشت و روزمرگی) در وبلاگ خودم استفاده کنم.همچنان پیگیر مطالبتان هستم و خواهم بود.
در پناه حق
من از طریق اینستاگرام با متمم و سایتتون آشنا شدم، حداقل من خوشحالم که شما ۷۰ هفته اکانت اینستاگرام فعالی داشتید، چون اگر نبود شاید اینجا رو هم پیدا نمیکردم.
سلام
خوشمان آمد و توبه تان پذیرفته است البته به شرطی که آن ۵۰ ساعت را تماما به کتاب خواندن اختصاص ندهید و مقداری از آن را بابت آن ۶۵ هزار کامنتی که در اینجا و متمم پاسخی نداده اید کنار بگذارید و جبران کنید. توصیه دیگرمان این است که انجمنی به نام “انجمن مترکین شبکه های اجتماعی گمنام” تشکیل دهید که افردای که توبه کرده اند یا جرات اعتراف توبه را ندارند (مثل خودم) در آنجا تجربه هایشان را به اشتراگ بگذارند تا قانون گردش را هم رعایت کرده باشیم. راستی از رندی تان هم خوشمان می آید.
ارادتمند و دوستدار همیشگی شما
سلام آقای شعبانعلی عزیز؛
خواستم بگم، این نگرشهای ارزش آفرین و همه تلاشهایی که برای ایجاد ادراک بهتر از زندگی و کسب و کار می کنید، برکت زندگی مخاطبان شماست. به شخصه قدردان نعمتی همچون شما در زندگیم هستم.
خدا شما رو برای همه مردم حفظ کنه و امثال شما رو برای سم زدایی از این دنیا زیاد کنه…
خیلی تصمیم خوبیه البته من چون به متمم سر میزنم اینجا کم میام کلا هرچی محدودتر قابل کنترل تر .به نظرم همه اینارو هم دیتاکس کن برگردیم به همون وبلاگ قهوه ایه 😉
سلام من همین امروز با سایت شما آشنا شدم امیدوارم در آینده بیشتر از صحبت های شما لذت ببرم و دوستای خوبی برای هم باشیم
به امید موفقیت هر روزه ی شما…
سلام
وقتی در اینستاگرام شما رو فالو کردم خیلی حس خوبی بهم دست داد، چون مدت زیادی بود که بصورت پیوسته فایل های رادیو مذاکره شما رو که فوق العاده هستند گوش میدادم و یافتن شما در اینستاگرام اتفاق خیلی خوبی بود که افتاد.
اعتراف می کنم وقتی پست مربوط به عدم تمایل به حضور را در اینستاگرام دیدم دلم گرفت چون حس می کردم یک فاصله ای بین شما و کسانی که از مطالب عالی شما استفاده می کنند ایجاد شده است.
من همچنان سایت شما و متمم رو دنبال می کنم.به امید موفقیت روزافزون شما
سلام.هرچند از پست های توی اینستاگرامتون همیشه نکات خوبی یادمیگرفتم ولی با وجود این نوشته ها و با وجود متمم نبودنتون توی اینستاگرام ناراحتم نمیکنه من هم مدت زیادیه که دیگه توی اینستا فعال نیستم و فقط هفته ای یکی دوبار به چنتا پیج مفید سر میزنم که همونم الان محدودتر شده.موفق باشید استاد عزیز
در مجموع هرچی فکر میکنم انسان جالبی هستید.
وسوسه ی عجیبی برای دونستن اینکه از کجا تصمیم گرفتید چیزی که الان هستید باشید دارم
سلام. بزرگی میگه:برید خوبی هارو زندگی کنید نه اینکه همش برای دیگران سمینار بزارید…من وقتی دیدم خانمم گوشی از دستش نمی افته و به تذکرات من هم لبیک نمیگه تصمیم گرفتم اول از خودم شروع کنم.یعنی وقتی وارد خونه میشم گوشیو بزارم روی میز پذیرایی و شب هم موقع خواب یا خاموش باش یا سایلنت. بعد چندماهی دیدم خانمم هم گوشیشو هرچند در اتاق خواب میزاره ولی خاموش میکنه و میخوابه! این یه مصداق خوب برای نقل قول بالا بود. مطمنم این تصمیم اراده لازم شما هم روی مخاطباتون تاثیرگذار خواهد بود.
سلام اقای شعبانعلی
من تازه با سایت تون اشنا شدم.. کمی رو گوش دادم و خوندم..کاملا درک میکنم و موافقم با این حرفایی که زدید در واقع حرف دلم رو زدید.. من هم مدت زیادیه ک فیس بوک و اینستا رو کنار گذاشتم .. واقعا همه مخاطببن من کسایی نبودن که ارزش وقتی که من براشون میذاشتم رو داشته باشن … بسیار زیبا توضیح دادید..خوشحالم ک با ادمی مثل شما با این درک و شعور اشنا شدم …
آقای شعبانعلی ببخشید که دوبار کامنت می گذارم.این به این دلیله که با هربار خوندن نوشته هاتون آدم چیز تازه ای یاد میگیره.یادمه یه بار استاد تفکر استراتژیک ما می گفت : هر اتفاقی در کشور های پیشرفته غربی می افته رصد کنین چون با یک lag (تاخیر) در ایران هم می افته.گاهی دیدگاها یا تصمیمات شما همین مبنا رو برای من در حوزه سیاست های شخصی داره.یعنی تجربه شما راه ناهموار و پر هزینه تجربه کردن ما رو کوتاه میکنه.
ممنون بابت به اشتراک گذاری این تصمیم و همچنین عرض پوزش و عذرخواهی که بدهکار هستم به شما
اقاي شعبانعلي واقعا درك كردم چي ميگين. منم دو ساله كه فيسبوك رو ترك كردم الانم يه مدت كه اينستا رو ترك كردم…
عشقمم مطالعه اس….
بهترين حس دنياس مطالعه
به دلایلی کاملا شخصی نه اینستاگرام دارم نه صفحه ای تو فیس بوک ( البته اوایل که کمنر کسی فیس بوک رو می شناخت داشتم ولی بستم ) وامروز بسیار خوشحال و خرسند از نداشتن اینها و فعال نبودن در این عرصه
با اینکه همیشه سروکارم با اینترنت هستش اما در برابر این وسوسه ها مقاومت کردم و نخواستم داشته باشم و امروز خوشحال از این موهبت و تصمیم جدی دارم نه تنها خودم بلکه اطرافیان خودم را هم آشنا کنم از مضرات این شبکه ها البته اگرموفق بشوم
و سعی دارموحرکت هایی را لنجام بدهم در جهت بازگشت به برخی سنت ها نه اینکه با این شبکه ها وارد مبارزه بشوم بلکهاعتقاد هر چی سرجای خودش باید قرار بگیره وخوشحالم از اینکه می بینم این تفکر داره رواجپیدامیکنه
سلام…شبتون بخیر
معمولا امید جوان میخونم…البته چندوقتی هست فقط میخرم و تیترهارو میخونم…امروز صفحه اول که میخوندم نوشته بود “نوشته استاد مذاکره درباره شبکه های اجتماعی”
با اینکه از قبل و در روز نوشته ها این مقاله رو خونده بودم ولی دوباره با اشتیاق خوندم…
شاید این توبه اینستایی برای چون منی حسنش این باشه که اینجا بلاک نیست و میتونه نوشته هاتون رو بخونه!
سالها پیش در بهار با شما(تو) کلاسی داشتم. کلاس مذاکره!. جلسه اول که تمام شد در خصوص استاد و اینکه آن کلاس چقدر اثر بخشی خواهد داشت با همکلاسی ها گفتگو میکردیم. احتمالا ساختمان قدیم بهار توی نوربخش را هنوز یادت هست. آن روز من به همکلاسی ها گفتم: “نمیدانم دلیلش چیست اما من این مرد را باور دارم”. یادمه شماره موبایلت را خودت تو گوشیم وارد کردی. تب و تاب وایبر هنوز جان نگرفته بود. و نگران دانسته شدن موبایلت نبودی و پیامک تولدت مبارک من را با جمله قشنگی پاسخ دادی. جلسه آخر هم، بک مذاکره حرفه ای باهات داشتم که موفق شدم یک جلسه کلاس را مجانی باهات تمدید کنم!!!. در صبحانه کارآفرینی هم کلی خاطره ساختیم. تا اینکه…..
.
.
.
تا اینکه محمد رضا کلاسهایش را کم کم کنسل کرد. آدمهای مجازی گویا حس بهتری بهش میدادند. دیگه روبروی سفارت پاکستان هم لوکیشن دلخواه محمد رضا نبود. دنیای مجازی و فالورهای کیلویی. محمد رضا شد ژاندارکی که فالورها خیلی کم اون رو میشناختند و با تعریف ها و تمجید ها و گاها با بی مهری اون رو آتش میزدند. محمدرضا، دنیای مجازی خیلی ترسناک است. عین گورستان در شب تاریک . در این مدت از دور حواسم به محمد رضا بود. اما کم کم محمد رضا در لابلای چندین کیلو آدم گم شد. حتی قول صبحانه ای که سالها پیش به من داد را هم فراموش کرد و امروز محمد رضا “مال مردم” شده است. و من مال مردم خور نبودم. تصمیم گرفته بودم ارتباط یک طرفه را بپذیرم و کامنتی نذارم. اما امروز احساس می کنم من و سایر آدمهای حقیقی هم به اندازه محمد رضا در فرار او از دنیای حقیقی به دنیای مجازی مقصر بوده ایم.
از اینکه برگشتی خوشحالم.
سلام
خوش به حالتون که انقدر کتاب می خونید. ببخشید یه سوال بی ربط به این مطلب داشتم. شما کتابهای جدید و زبان اصلی رو از کجا تهیه می کنید؟ من خیلی دنبالشون هستم
سلام
چرا گفتید از(خواندن)، مدیریت پشیمونید؟
سلام
خوشحالم که به این سایت برگشتید. من مدت کوتاهی که با شما اشنا شدم از خواندن نوشته هاتون خیلی محظوظ شدم خیلی خیلی موافق انها هستم.
احساس میکنم خداوند این دنیارو مثل یک ماتریکس افریده هر روز سرگرمی های جدیدی پیدا میکنی و غرق در انها میشی ولی هرگز نباید هدف اصلی زنده بودن و زندگی رو فراموش کرد.
این هارو من نوشتم شما هم خیلی چیزا نوشتید که به نظر من تو موقعیت های کلی زیادی جواب میده
ولی به شخصه نمیدونم با اون برگه اچاری که تو کیفمه روش نوشته لیسانس فیزیک چیکار کنم
بیکاری واقعا بد دردیه
خداوند ان شا.. فرجی بکنه خودش
سلام.دیشب به صفحه ی اینستا گرامتون سر زدم و نوشتم که دلم براتون تنگ شده.امشب هم برخلاف چهار ماه گذشته پای لپ تاپ نشستم و دومین صفحه ایی که باز کردم صفحه ی روزنوشت های شما بود.
خوشحالم که اینجا هستید.
که از اینجا به تازگی گذر کرده اید.
همیشه سالم و شاد باشید.
سلام
اولین حضور من در اینستاگرام وقتی بود که متمم پیام داد که در آنجا حضور خواهد داشت و من هم که تازه عضو سایت شده بودم دست در دست او وارد این فضا شدمfollowingهام از ۳۵ تا بیشتر نشد یعنی اصلا فلسفه بیشترش را نمی فهمیدم و شاید ماندگارترین اثر آن فضا برای من معرفی کتابها یی بود که شما آنجا داشتید و جالب است من که روزی با متمم وارد این فضا شدم حالا با محمدرضا شعبانعلی دارم از اون خارج میشم چون انگیزه ای برای بودن در آن فضا برایم باقی نمونده
سلام.من با وبلاگ شما چند مدتی هست که اشنا هستم و مطالبان را می خوانم و قلم زیبای تان را تحسین می کنم.اما تاکنون یادداشتی نگذاشته بودم.
مطلب این صفحه تان ودل نوشته تان در این فضاهای مختلف مجازی و نوشتن دروبلاگ و اشتراک گذاشتن مطالبتان را با خودم ودیگرانی که علاقه مندند قدر دانسته و سپاسگذارم.
سلامت وپاینده باشید.
سلام.مهندس من زودتر منتظر این کارتون بودم. با این مطالبتون بیشتر به خودم اعتماد پیدا کردم. چون من هم زیاد وقتمو صرف این شبکه ها نکردم.بی محتوایی این فضاهارو از روزهای اول حس میکردم.اصلا به نظر من این شبکه برای کسانی که حرفه ای دارن کار میکنن و مشهور هستند نیست. چون اعتماد به واقعی بودن پیج وجود نداره. حتی اگه بطور رسمی معرفی بشه.گرچه یک بازخورد خوبی میشه گرفت و افراد علاقهمند که با سایت شما آشنا نیستند ارتباط برقرار بشه.در ضمن سایت ما یک سایت مشاورش. البته درحال ویرایش هستم و دارم کلمل میکنم.یه خواهش دارم و یه اکان اجازه.ما در زمینه مشاوره صنعت کار میکنیم. اختصاصا صنایع مواد غذایی.سایت ما تا آخر این ماه آماده میشه. در قسمت مشاوران دوست دارم به صورت افتخاری در سایت ثبت نام کنین. و اجازه اینکه لینگ متمم رو در سایت قرار بدم.به امید دیدار شما.
محمدرضای عزیز!
نمی دونم به خاطر زیادیه دل تنگیه
یا به خاطر اینکه به جای نگاه کردن از پشت صفحه موبایل تنها راه دیدنت رو به خانه دل آمدنت می بینیم که بلاخره بعد از این ۷۳ هفته آشنایی (از طریق اینستاگرام) به جای جناب شعبانعلی می گویم محمد رضا!
آمدم بگویم دلم تنگ شده است.
دیدم متن آنقدر دلنواز است که دل تنگی ام رفت. خوشحال و ممنونم که اینجا و در متمم هستی و حضورت را لمس می کنم….
سلام
وقت بخیر؛
امروز برای دومین بار از جمله “جانا سخن از زبان ما میگویی” رو بکار بردم…
کلمه به کلمه این پست خوب بود؛
و دیگر هیچ؛
موید باشید؛
سلام
چقدر این نگاه مسئولانه تون به مسائلی که خیلیا مثل من بهش حتی فکر هم نمی کنیم زیباست.
فقط خواستم بگم بودنتون و دیدنتون تو اینستاگرام برای من که دوست داشتنی بود… هرچند از یه زمانی به بعد دیگه در ماه ۵۰ دقیقه هم درگیرش نبودم…
و از چند سال قبل از اینستاگرام داشتنتون هم از نوشته ها و آموزه هاتون استفاده می کردم و می کنم…
هر جا هستید بودنتون خوبه 🙂
موفق باشید
ما به عزیزانمون دردی که می کشیم رو واگویه نمی کنیم چون دوستشون داریم و نمی خواهیم عذاب بکشند. به دشمنانمون نمیگیم چون دلمون نمیخواد شاهد خ و ش ح ا ل ی اونها در اینجور مواقع باشیم. به غریبه ها نمیگیم چون جنس دردهای ما را و ما، جنس درک و حساسیتهای اونها را نمی شناسیم و عواطف مشترک نداریم، به آشنایان نمیگیم چون دلمون نمیخواد کسی را بدون فیلتر کردن دوست بنامیم و خودشو دوست صمیمی ما بدونه.
ما تنها می مونیم چون نمیتونیم در چنین شرایطی استدلال کنیم. فرقی هم نمیکنه عالم دهر باشیم یا یک فرد عادی، آدمی به درد که میرسد، اگر طبیب، بیمار است.
جسارتأ باید عرض کنم قلمداد کردن هیچ دلیلی در این شرایط برای انتخابی که می کنیم و راهی که برمی گزینیم و یا حتی اگر هیچ دلیلی هم نیاوریم، چیزی از باری که بر دوش می کشیم کاسته نخواهد کرد. چیزی که شنوندۀ فعال در این میان میشنوه، مسوولیتهایی است که به عنوان خواننده این مطالب به اینجور گزارشهایی سرزده و چیزیکه برای گویندۀ اینگونه مطالب باقی خواهد ماند، شاید اتمام حجتی با رویه یا انتخابهای اسبق خود ایشون باشه.
شاید گاهی ما برای توضیح و تفسیر روزی که میگذره، سادگی گذران روز را با دشوار پنداشتن برخی مسایل، بر خودمون سخت می کنیم. برای منِ مرور کنندۀ این نوشته ها، هر تصمیمی از جانب مسوول نوشتار، شخصی، خصوصی و مورد اعتماد(به واسطۀ شناختی که منو بعنوان فن پیج به اینجا کشونده) ارزیابی میشه.
حقیقتش اینه که تفاوتها انتخاب برتر رو هویت میدهند و لابد تفاوتهایی احساس شده که عده ای اینجا هستند، که نه اینجا، هر شبکۀ دیگری که اصالت این تفاوتها با سایر مطالبیکه روزانه خوانده میشه حس بشه، باز هم این عده خواهند آمد و خواهند خواند.
امیدوارم فعال بودن گوش نگاههایی که خوانندۀ این مطالب هستند و نگاههاییکه در شنیده ها دیدگاه های ارزشمند را جستجو می کنند، آنقدر ظرفیت بزرگی داشته باشند که رسالت خودشونو با این تفاصیل به عنوان یک عضو مؤثر دونسته باشند.
ضمنأ قلب تمام کسانی که به قیمت این دست مشکلات، دست به دامان هر موضوع پیش پا افتاده ای نشده اند، همیشه در سلامت و رضای خاطر باشه. میدونم که محاله بطور صد در صد ولی لااقل در حدی که بتونند در آرامش و سعادت نسبی باشند.
سلام آقای شعبانعلی
یه سوال کمی بی ربط داشتم
شما کتابهای چاپی لاتین را از کجا تهیه می کنید؟ من چندین کتاب را از کیندل آمازون خریده ام ولی خواندن کتاب الکترونیک برایم خیلی خسته کننده است.
سایتهای سفارش آنلاین از آمازون را هم دیده ام ولی سود و حمل و نقل خرید از این سایتها بیش از دو برابر قیمت کتاب می شود.
ممنون
سلام
دو سوال دارم
۱ – واقعا چرا اینها ( مطالب سایت ) را می نویسید ؟
۲ – آیا شما انسان کمال گرایی هستید ؟
از خوندن این مطلب واقعا لذت بردم و نوشته ی شما یه تلنگری هم به خودم بود و باعث شد که من هم بشینم و فکر کنم و ببینم چقدر از وقتم رو که میتونستم صرف یاد گرفتن مطلب جدید و یا هم صحبتی و هم نشینی با عزیزان و دوستانم کنم توی این شبکه های اجتماعی هدر دادم ،ممنونم برای نوشته های خوبتون ،همیشه خوندم و لذت بردم و فکر کردم در مورد خط به خط نوشته هاتون و همیشه یاد گرفتم ازتون …
سلام… يه دنيا ممنون كه تجربتون رو در ميون گذاشتيد… حداقل باعث يه تلنگري به من شد 😉
سلامم.اتفاقاا انقدر اینستا در دسترس بودی که من تنبلی میکردم جایی که هر روز سر میزدم سر بزنم..
واقعاا ممنونم واسه این حجم ارزش احترامی که خرج مخاطبت میکنی ..ممنونم
متاسفانه من چند ماه بیشتر نیست که باهاتون آشنا شدم.تو اینستاگرام شما رو شناختم و بعد اومدم اینجا و خیلی خوشحالم که هرچند دیر باهاتون آشنا شدم.متاسفانه من صبح تا شبم تو اینستا میگذشت،خب من کاری ندارم و تمام روز بیکار بودم و اینجوری وقتم رو پر میکردم امااز اون روز که گفتید کمتر به اینستا سر میزنید من هم چون فکر خوبی بنظرم اومد خیلی کم به اینستاگرام سرزدم.الانم تصمیم گرفتم وقتم رو بذارم برای درس خوندن تا ارشد قبول شم هرچند شما گفتید زمان مناسب برای درس خوندن تا ۲۵سالگی هست اما فکر میکنم الان بهترین کار برای من همینه دارم تمام تلاشمو میکنم.و در آخر خیلی خوشحالم که شما رو شناختم
سلام
از عبارت « در صورتی که امکانش وجود داشت، به صورت فیزیکی سری به دوستانم بزنم» خوشم آمد. امیدوارم بخشی از این ۵۰ ساعتی که در ماه خالی شده را برای دیدار با دوستانتان (همین چهار هزار نفری که به اینجا و متمم سر می زنند و دوستان قدیمی تر) صرف کنید.
یک پیشنهاد : اگر امکان اش برایتان مقدور است ساعتی را در هفته برای دیدار حضوری با اعضای متمم بگذارید.
محمدرضای عزیز
نمیدانم این مطلب را میخوانی یا نه و چه نوع نگاهی به آن خواهی داشت. جدای همه مسائل بالا به عنوان کسی که همیشه شما را از دور سایه به سایه تعقیب کرد و همیشه در آخرین ها حضور داشت میخواهم به این نکته اشاره کنم که هیچ عاملی از عزیز بودنت نخواهد کاست.
زمانی از اینکه پدربزرگ در هفتاد، هشتاد سالگی پنج صبح از خواب پا میشد و راهی کار و سر و کله زدن با مشتی کارگر، همیشه تعجب میکردم که چرا؟! فکر میکردم شاید حس نوستالژی به کارگرها دارد و اینکه زمانی از همین جا شروع کرده و شاید اینکه واقعن روحش را به مغازه و کارگاه و صنعتش فروخته بود وهمیشه خدا مشغول به پاسخ گویی و انجام اموری که به او مراجعه میکردند. هنوز هم به عنوان خانواده دوست ترین مردی که تا به حال دیده ام و میشناسم تعجب میکنم که چطور فضای کاری حال مریضش را بهتر میکرد و به اون جان میبخشید؟ و چطور قریب به شصت سال هنوز نفسی در این مسیر خسته نشده بود و کم نمی آورد. یک ماه آخری را که در بستر بیماری بود در آن حجم رفت و آمد های مراجعین انقدر درگیر تلاش برای از دست ندادنش بودم که باز هم مطلب حالی ام نشد. اما سحرگاهی که آرام و خندان زندگی ابدی اش را آغاز کرد حس رضایت درونی از آرامشی که انگار حالا پس از سالها تلاش به او رسیده بود مقدمه آخرین درسش بمن شد. جواب چالشی را که سالها با آن دست به گریبان بودم وقتی پیدا کردم که حجم عظیمی – لا اقل بیشتر از باور ما- از انسان هایی که نمیشناختیم و میشناختیم در غم از دست دادنش گریستند و عزاداری کردند.
انسانهایی شبیه پدربزرگ و البته شخص شما نعمتید. نعمت های خداوند بر روی زمین که افسار ناسوتی و خاکی را پاره کردند و برای رسیدن به انسانیت در تلاشند. وقتی این راه را انتخاب میکنی دیگر متعلق به خودت نیستی. کوچکترین آسیبی به وضعیت مناسب و اسپتیک تو بقیه را به مخاطره خواهد انداخت و البته که همه پیروان و دوست دارانت به خوبی میدانند که انسانی، نفست بوی خاک و خون میدهد و باید زندگی کنی اما بمن بگو چطور میشود روز تولدت این همه آدم انقدر غرق شادی همراه با تو باشند که به همدیگر تبریک بگویند، به نام تو کتاب هدیه بخرند و بدون اینکه بدانی ماهانه برای سلامتی و موفقیت تو به خیریه ها کمک کنند و تو همچنان یک انسان متعلق به خود باقی بمانی؟! همین قدر میدانم که اگر دیتاکس کردی خیلی ها به تو اقتدا کردند بی آنکه برایشان سخت باشد از داشته ای که ساخته اند دل بکنند.
از پدر بزرگ یک نام در این دنیا و یک رسم و روش در میان انسانها باقی ماند و ادامه دار حرکت میکند و خواهد کرد.
از صمیم قلب آرزومندم که سالهای سال در سایه سلامتی و آرامش راه موفقیت را طی کنید و ما هم از وجود این نعمت خداوندی بهره مند باشیم.
با سلام و احترام
من فکر میکنم اهمیت زمان برای همه ی ما موضوعی اثبات شده است ولی عدم درک صحیح از آن باعث میشود ما از طریق تجربه به اهمیت بیش از پیش آن پی ببریم در حالی که میتواند به عنوان یک دانش خیلی ضروری آموزش داده شود. در هیچ مقطع تحصیلیم تا کارشناسی ارشد خاطرم نیست معلمی حتی یک دیاگرام دایره ای شکل ساده از ۲۴ ساعت روز و نحوه تخصیص کارهایم را به من آموزش داده باشد. مسلم است من که حتی برنامه ای برای سفر داخلی در ۵ سال آینده ندارم وقتی عکس گوشه ای از این جهان را در اینستاگرام میبینم روحم پرواز میکند و غرق در آن میشوم , درست شبیه خواب که تا بیدار نشوم زندگی را باور نمیکنم.
سپاس.
یک سوال هست که ترجیح میدهم بپرسم چون پشت هر کلمه ای که انتخاب میکنی چیزهای آموزنده و جالب هست.
چرا برای این نوشتهها تگ روزمرگی را انتخاب کردی؟
ممنون.
دمت گرم محمد رضا
من با اینکه اکانت اینستاگرام ندارم همیشه به صفحه شما سر می زدم.
هیچ وقت برای خودم دلیل مناسبی برای استفاده از اینستاگرام پیدا نکردم. از طرفی عمومی بودن صفحه هایی که طرفدارشون هستم هم مزید بر علت بود.
امیدوارم از زمانی که به دست آوردید بهترین استفاده را بکنید.
سلام.
این سم زدایی رو منم از اینستا کردم، کم کم از فیسبوک هم می کنم فقط امیدوارم شعاری نباشه حرفم، اما بنا به شرایط خود کار رسانه که دارم با یه اکانت مخفی فقط فضای شبکه رو رصد می کنم که از نظر ایده و تکنولوژی توی رشد کار عقب نمونم.
فکر کنم این نظارت و اجبار به سکوت کردن توی شبکه های اجتماعی، ناخودآگاه عادت شنیدن و تحمل کردن رو توی آدم تقویت کنه. از طرفی چون مخاطب حرف کسی هم دیگه نیستی راحت تر میتونی نفس بکشی.
استادجان به نظرشما احترام میگزاریم . البته که شما هرجا خانه ای درست کنید ما بی دعوت حاضرمیشویم و به قدر کافی بهره میبریم. (ولی جا داره که اعتراف کنم ته ذهنم بایک صدای زیر و کش دارو قیافه الکی مثلا مهم نیست داره میگه :حالا بودیییین استاد)
درود بر شما محمدرضای عزیز
من واقعا بخاطر همه چیز ازت ممنونم
سلام!
این همه کتاب زبان اصلی رو از کجاها میشه خرید!؟
من اول تراست زون رو شناختم بعد متمم بعد اینستاگرام ، وقتی اینستا گرام شما رو دیدم اون اوایلی بود که فالور ها کمتر از ۲۰۰۰ نفر بود ، بحث می کردین ،میخندیدن و همه چی جذاب بود ، همه جا پر از منشن نبود ، و من کلی اسکرین شات یادگاری از پاسخ هام دارم که اونجا بهم دادید. من نمی تونم منکر حس صمیمیت بیشتری که تو اینستاگرام وجود داره رو بشم ، ولی اینستا خیلی محدودیت داره و جایی برای اموزش نیست خیلی خوب باشه یه reminder سریعه با عکس ،و یا به قول شما پرونده مجازیه .
برا من که تنها شبکه اجتماعیم اینستاگرامه ،وقتی شما بودید تایید میشد جای خوبیه ، و حالا حس برعکس …
من متمم رو اول میخونم و معمولا با اکانت یکی دیگه (امید) میام . و سه ساله وبلاگ دارم ، وبلاگم محتوا خاصی رو دنبال نمیکنه توش تمرین می کنم ، ولی باعث شده فرق بین اینستا و فضای وبلاگ رو کاملا درک کنم.
مدام فک میکنم بعد اینستاگرام و سبک عکس ، چه شبکه ای میخاد جلو بیاد تا حتی زحمت دیدن رو هم نداشته باشه ، تا مردم و خودم سریعععع رو کنیم به اون.
جناب اقای شعبانعلی عزیز از اینکه اینقدر دقیق و کامل به سوال من جواب میدید و از این همه احترامی که برای دریافت کننده ها و کامنت گذارنده های ایمیلتون قاعلید بینهایت سپاسگزارم.واقعیت این هست که منظور من از “رسیدن به نتایج کاری بهتر ” حتی در ذهن خودم هم کاملا مصور نیست وصرفا برای این اینطور سوال رو طرح کردم که خیلی از جاهای دیگه(شبکه های اجتماعی دیگه مثل ای ار اکسپرت که یه سایت تخصصی هست)این رو شنیدم که : عضویتشون در شبکه هایی مثل فیس بوک یا اینستاگرام مزایای زیادی براشون داشته و از اونها گذشته وقتی میبینم یا میشنوم کسانی مثل شما و یا افراد نزدیک به خودم که میدونم حاضر نیستند صدمی از وقتشون رو بدون برنامه و صرفا تفریحی بگذرونند و اینکه شما گفتید ماهیانه حدودا ۵٠ ساعت برای اینستاگرام وقت میذارید و من اطمینان دارم که این وقت زیاد حتما هدفی رو دنبال میکرده همیشه برام سواله که چرا من از این شبکه ها هیچ استفاده ای نمیکنم و وقتی دقیق میشم تا بتونم مشخص کنم که با اکانت های فیس بوک اینستا یا …. چه اهدافی رو میتونم دنبال کنم واقعا به هیچ نتیجه ای نمیرسم . من الان به موضوعی که بیشتر از همه چیز فکر میکنم درسهای دانشگاهی و مطالعات بیشترم مثل مقاله و … است و فکر میکنم عضو شدنم توی این شبکه ها حتی لینکدین فقط وقتم رو میگیره . خیلی دوست دارم که راهنماییم کنید که از این شبکه ها میتونم استفاده مفیدی داشته باشم ؟ و اینکه ایا واقعا تفکرم اشتباهه؟و شاید بد نباشه که همون سوال قبلیمو باز هم بپرسم که ایا نبودنم توی این شبکه ها میتونه منو در رسیدنم به اهدافم به تاخیر بندازه
هرچی بیشتر بگذره بیشتر به ساعتهایی که دارن میگذرن حساس میشید. رفته رفته دقیقه ها و ثانیه ها هم اهمیتشون نشون میدن.
معلم عزیز .. حضور شما در ذهن من و به نوعی در زندگی من گذشته از تمام درسهای ریز و درشت که برای من داشته و گذشته از تمام مدل ذهنی و مدلهای رفتاریایی که تو این مدت از ارتباط با شما در اینجا و متمم و هرکجای دیگه از شما خوشحالم که تا حدودی برای من حاصل شده ، رفتار و نوشتههای شما یک درس بسیار مهم برای من داشته و اون ، تفکر بر رفتار جاری و تصمیم قطعی برای اصلاح رفتار و آمادگی کامل برای تغییر مسیر رفتاری در جهت مثبت است. این درس بزرگ رو هر بار که از تصمیمی صحبت میکنید کاملا حس میکنم و برای من جذابه که این مدل فکری رو تبعیت کنم مدلی که این روزها در اوایل دهه چهارم زندگیم بهش نیاز دارم.
این کامنت ، صرفا یک قدردانی دوستانهست.
سلام
همیشه وقتی چیزی متروکه می شه چه یک مکان واقعی یا فضا مجازی یا حتی یک تفکر احساس سردی بدی می فرسته و حس آشنای مرگ رو بهمراه می یاره کاش سیاست دیگری و پیدا می کردی که این فضارو نکشی یه جوی امیدی درش نگهداری … مثلا همینجا من هر روز اگه نه ولی دو سه روز یه بار اینجارو چک می کنم کم کامنت گذاشتم اما همیشه خوندم خیلی هاشو قبول نداشتم خیلی هاشو خیلی قبول داشتم اما دوستش دارم اینجارو با این روندی که داری پیش می ری کلاسهاتو تعطیل می کنی صفحه هاتو دورهاتو…. به نظر دنبال بهانه هایی هستی که این جرائت و به خودت بدی که خیلی چیزهای دیگرو هم بفرستی بره …. اما برسیم به اینجا اگه با همین روند ادامه بدی و یه روز اینجارو هم ببندی… بهانه ای بیاری شبیه همین چیزهایی که بالا گفتی … یه بهانه دیگه ای بیاریو قسمتی از نمی دونم چی ؟؟؟ مارو می کشی و قسمتی از مغز مارو متروکه می کنی…(امید برای فضای مجازی هم لازمه) راستی یه نکته دیگه هم بگم اینجارو از متمم خیلی بیشتر دوست دارم یه جوری دلی تره متمم خواستی ببندی از نظر من اشکال نداره اما اینجا نه:)
……………
با چه نرم افزاری حضورتون در اینستا رو اندازه گرفتید؟
خاص اپل ه؟
سلام استاد عزیزم . حقیقتا الان حدودا دو سال است که با شما هستم البته با شدت و قدرت مختلف , اما همیشه آدرس سایت شخصیتون جز علاقه مندی هام بوده و هست , جالبه که هیچ وقت اینستاگرام نرفتم و شاید از بعضی مطالب شما اونجا بی بهره موندم بهمین خاطر من که خیلی از این کارتون خوشحال شدم :-D… استاد عزیزم خواهش من از شما اینه که هرجا یا هر وقت خیلی مهم نیست فقط “بنویسید” .
سلام,با اینکه ایمیل شما رو به طور اتفاقی پیدا کردم و تا قبلش هیچ شناختی ازتون نداشتم و مطالبتون رو کمتر از ٣ ماهه که دنبال میکنم فن سخن وریتون قابل تحسینه و خوشحالم که ایمیلهاتون برام ارسال میشه و یه سوالی در راستای این مطلب که همیشه داشتم اینکه چطور میشه از شبکه های اجتماعی مثل اینستاگرام و فیس بوک استفاده کاری کرد؟واقعا بدون استفاده از این شبکه ها نمیشه به همون نتایج رسید؟ و اینکه من هیچ وقت نمیتونم با این شبکه ها ارتباط برقرار کنم یعنی این میتونه منو از یکسری نتایج بهینه که میتونه برام اتفاق بیفته دور کنه؟
فاطمهی عزیز.
ما در متمم چند تا مطلب داریم به اسم اشتباهات کسب و کارها در شبکه های اجتماعی
به اسمش نگاه نکن که بار منفی داره
متنش بیشتر سعی کرده نکاتی رو پیشنهاد بده که با رعایتشون بتونیم بهتر از شبکههای اجتماعی استفاده کنیم:
http://www.motamem.org/?tag=socialmistakes
به نظرم خیلی بستگی به نوع کاری که مد نظر شماست داره و اینکه کانالهای جایگزین شما چیه.
شبکههای اجتماعی، اگر بتونید کارهایی در اونها طراحی کنید که جنس ویروسی (وایرال) داشته باشند، میتونن یک بستر خوب برای اطلاع رسانی ارزان باشند (مستقل از اینکه اصل کمپین دنت و بنیاد کودک رو قبول داشته باشیم یا نه، کمپین من هم هستم، با هزینهای بسیار کم و به صورت ویروسی روی شبکه های اجتماعی شکل گرفت و اگر این بستر نبود، نمیتونست خرج خودش رو در بیاره).
نکتهی مهم دیگه هم جنس خدمات و کالای عرضه شده است. من در حوزههایی مثل آژانسهای مسافرتی، خدمات آرایشی و بهداشتی خانمها، خرید و فروش ویلا و خونه و بعضی کسب و کارهای دیگه، واقعاً موفقیتهایی رو توی شبکههای اجتماعی دیدهام که به نظرم میرسه بدون اونها خیلی امکان پذیر نبوده یا لااقل با این هزینهی کم، امکان پذیر نبوده.
از طرفی خیلی از دوستان و همکارانم رو میشناسم که در اینستاگرام و کانال تلگرام و فیس بوک، چنان سرمست بازی هستند که از یک سمت میبینی دارن عکس میگذارن. از یک سمت بوق موبایل میاد می بینی توی کانال تلگرام پیام می فرستن. بعد میبینی فیس بوک پست رفتن و در نهایت، اصل کسب و کارشون متوقف شده و غرق این بازیها شدهاند.
من فکر نمیکنم در حوزهی توسعه و یادگیری شخصی، دور بودن از شبکههای اجتماعی بتونه “احتمال دستیابی به نتایج بهینه” رو کاهش بده.
اما اگر صادقانه بگم، احساس میکنم در کسب و کار، بسته به اینکه چه میکنیم و محصول و خدماتمون چیه و چه کسانی مخاطبمون هستند، ممکنه این اتفاق بیفته.
اگر محدودیتی نبود و میشد به صورت عمومی اشاره کرد، خوشحال میشم برام کمی دقیقتر بنویسی که منظورت از استفادهی کاری بیشتر چه چیزیه. ایجاد ارتباطهای کاری. یا تبلیغ کسب و کار یا هر چیز دیگه.
استاد چه قدر خوبین شما
ممنون که هستید
من از توییتر استفاده کاری می کنم (مهندسی کامپیوتر گرایش امنیت اطلاعات)، فوق العاده هم برام مفیده و ۹۹٫۵ درصد کسانی که دنبالشون می کنم خارجی و اشخاص تأثیرگذار حقیقی یا حقوقی در حوزه کارم هستند. از نظر معایبی که در مورد اینستا گفتید کاملاً موافقم و فکر می کنم حتی فیسبوک برای متوسط مردم از اینستا مفید تره یا حداقل مضراتش کمتره. اما هیچ کدوم جای وبلاگ رو نمیگیره. من هم بیش از ۱۰ ساله که وبلاگ دارم و ده ها وبلاگ مربوط به کارم (به اضافه وبلاگ شما) رو دنبال می کنم.
افشین جان.
توی حوزهای که شما کار میکنید، احساس میکنم چیزی نمیتونه جای توییتر رو پر کنه.
من از کامپیوتر و این جور چیزها خیلی سر در نمیارم، اما به خاطر علاقهام به Big Data و استراتژی محتوا، آدمهای فعال این حوزه رو دنبال میکنم.
من هم نهایتاً مجبور شدهام که یک Extension روی کروم اینستال کنم که فید توییتر تعدادی از این دوستان رو برام بخونه و نمایش بده.
راستی الان وبلاگ شما رو دیدم و اگر اشکال نداره لینکش رو بگذارم که بقیه هم بتونن ببینن (قاعدتاً چون پابلیک هست، فکر کنم بدونم بدون اجازه لینکش رو بگذارم)
http://www.itsecland.com
اتفاقاً Big Data در امنیت هم یکی از روندهای خیلی داغ این روزهاست.
خواهش می کنم (در مورد لینک!) باعث خوشحالیه!
یکی از دلایلی مهمی که به اینستا میرفتم خوندن نوشته ها و یا مطالب شما و یا دیدن عکسهای شما بود من هم تو این مدتی که نبودین بسیار کم اینستا رو چک کردم …
خیلی دوست دارم با شما کار کنم
همیشه موفق و شاد باشی
آقای شعبانعلی من فکر می کنم قدرت یه چیز انفعالی نیست. بری بشینی کنار و ببینی منتظر بمونی چی می شه. قدرت باید جوری باشه که دقیقا طرف های ما رو به انفعال بکشونه. باید از توی شرکت وقتی که بیرون می اومدید در داخل با چندنفر لینک می شدید خطرات منافع اونها رو هم بهشون گوشزد می کردید، توی شرکت همه رو خبردار می کردید، بعد هم روی بیرون رفتنتون(با کلی سروصدا) اگر انتخاب درستی بود اصرار می کردید و هیچوقت بر نمی گشتید، در همین حین می رفتید و یه جای دگ مشغول کار هم می شدید که منتظر لطف کسی نباشید، شما که خیلی مهارت و توانایی داشتید.
البته من درباره قدرت هیچی نمی دونم و خیلی دوست دارم راجع بهش یه بار کتابی پیدا کنم بخونم، اما خودم همچنین تفکری دارم ولو اینکه توی یه جمع اهل مطالعه و فرهنگ بهم ایراد بگیرن. اصن واسه همینه فرهنگیای ما قدرت ندارن از بس که فرهنگ و ادب و بزرگی و منش، انفعال و سکوت و جمودیت و فراموشی تعریف شده.
سلام
این مطلب برای من که هنوز در مقابل عضو شدن توی اینستاگرام تونستم در برابر خودم مقاومت کنم حس جالبی داشت،
ولی برام جالب ترین قسمت این دل نوشته خرید کتاب بود، که رفتار خودم برام تداعی شد،
“(آنقدر حریصانه کتاب خریدم که آخرین روز، برای خریدن یک سیبزمینی سرخ کرده هم پول نداشتم و با حسرت، بوی روغن سوخته را استشمام میکردم).”
فکر میکنم برای یک دانشجو نشابه رفتار خودش و استادش خیلی جالب باشه، البیته از دید کودک درونش
امیدوارم همواره پاینده باشید
سلام
اصلاغيرقابل پیش بینی نبودطی مدتی که باشماومتمم هستم وشناختی که ازتون پیداکردم تقریباانتظارداشتم
شماپرازحساسیت وپویایی هستیدوهمین شماروازخیلی ازاساتیدمحتاط ومحافظه کارجدامیکنه امیدوارم هرتصمیمی
میگیریدیه روزاعلام نکنیدکلاازآموزش وایران موندن صرفنظرکردیدالبته خودخواهیه منومیرسونه اماهست دیگه چه میشه کرد.
محمدرضای عزیز هزاران بار دوستت دارم…
با تو چقد خوبه حالم…………….
حالا که فرمودین می خواهین بیشتر وقت بذارین برای کامنت ها، اجازه بدین سوالی را عنوان کنم. بسیاری توصیه می کنند که:
surround yourself with smart people
تازه فارغ التحصیل ها – که در محدوده سنی بیست و دو سال تا سی سال هستند، بنا به مقاطعی که تحصیل را ادامه دادند – چطور در ایران باید این کار را انجام بدهند؟
دوست داشتم این سوال را از شما بپرسم که شبکه وسیعی دارین و در حوزه های مختلف کار کردین، مطالعه داشتین و دقت دارین.
سلام.
وقتی در اینستاگرام با صفحتون آشنا شدم فکرشم نمیکردم از یه سایت عالی سر در بیارم. اینستاگرام با نوشته های کوتاه و دست خط هاتون آشنا شدم، لینک هايى كه میگذاشتین برام مهم شد و مرتب باز میکردم و مینشستم به مطالعه چون برام خیلی تازگی داشت و خیلی مشتاق بودم بیشتر بخونم. برای من که تازه با شما و روزنوشت ها و متمم آشنا شدم یه اتفاق خیلی خیلی خوب بود که در اینستاگرام برام رقم خورد. حتی دیگه عکسهایی که پُست میگذاشتین برام مهم شده بود و واقعا خدارو شکر میکردم که با پیجتون آشنا شدم و همین باعث شد الان اینجا باشم.
ازتون ممنونم بخاطر پیج اینستاگرامتون، بخاطر کوتاه نوشت ها، بخاطر لینکهایی که میگذاشتین، بخاطر نامه هاتون به رها، بخاطر جمله هايى كه با دستخط های خودتون میگذاشتین، بخاطر عکس حیوانات قشنگی که میگذاشتین، همشون برام جذابیت داشت که الان اینجام و در آخر هم خدا را شکر و شما را سپاس که از اینستاگرامِ کوچک دریچه ای باز کردید به دنیایی بزرگ. خدا قوت.
محمد رضای عزیز
اعتراف میکنم که نسبت به تصمیم رفتنت از اینستا، حس عجیبی دارم. ترکیبی از دلتنگی و یکم حسادت…
.
.
تصمیم خوبی گرفتی.. خوبه که تصمیم میگیری.. این جزو نکته هاییه که از رفتارت توی اینستاگرامت متوجه شدم و یاد گرفتم. دقیقا نمیدونم که چیه که انقدر توی تصمیم گرفتن هات بهت دلگرمی و ایمان میده، هرچی که هست دعا میکنم برات همیشگی و برقرار باشه..
.
.
.
مراقب خودت باش آقای معلم
.
.
به امید دیدار
سلام
محمدرضا(استاد عزیز) مطلبی که می نویسم هیچ ربطی به مطلب فعلی ات ندارد. ولی دلم خواست کمی برای و تو دوستان دل دردم را آشکار نمایم. راستش خیلی اهل نوشتن نظر و این جور حرفها نیست اما اگر بنویسم به بعدش هم فکر نمی کنم و اینکه مورد قبول چه کسی واقع می شود یا نمی شود. در آن لحظه دلم می خواهد بنویسم. (پیشاپیش تقاضا دارم اگر مطلبم مناسب نبود تایید نکنید)
امشب که پس از مدت ها و شاید ماهها به صورت کاملا یهویی به روزنوشته ها سر زدم، دیدم چقدر نوشته هایت طولانی شده چقدر نسبت به سابق بیشتر می نویسی. راستش را بخواهی همین مطلبت را از هم وسط هاش شروع به خواندن کردم باقی اش پیش کش. جنس حرف هایت چقدر فرق کرده احساس کردم دیگر روز نمی نویسی شاید متممی دیگر می نویسی ولی در مطالبت بوی سادگی بوی بی پیرایگی همچنان موج می زند، شاید تغییر کردی و یا خواستی با توجه به حجم و گونه های متنوع مخاطبانت گونه ای دیگر عمل کنی، نمی دانم ولی فکر می کنم تو هنوز همان محمدرضای دوست داشتنی هستی که بوی سادگی کلامش از این صفخات بی جان هم به مشام می رسد. صفحات روزنوشته ها را که ورق می زدم اشک از گوشه چشمانم سرازیر بود(و الان که می نویسم) و هر چه عقب تر می رفتم هیچ کدام را بخاطر نمی آوردم، ۲-۳-……۱۰…..۱۵ راستی چقدر عکس های دوستانه ات به دل می نشیند اما من روز نوشته ها را با آن پیش زمینه خاکستری و خشک و لوگویی از چهره ات به یاد دارم….. بالاخره نزدیک شدم به آخرین مطالب ولی نه همچنان مانده و انیشتین و نامه او به پسرش و مطالبی که در آن صفحه ظاهرا به چشمم آشنا می آیند ۱۹ یا ۲۰…..
شاید دل خوشی ام به این باشدکه احتمالا در همان مسیری گام بر می دارم که تو در آن هستی (هرچند که فاصله مان با معیار های موجود قابل اندازه گیری نیست) از این رو کمتر دوری ات را حس می کنم شاید روز دیگری که سر میزنم باید از ۱۰۰ شروع کنم و محمدرضا را جستجو کنم…
راستی من اینستا ندارم اما تعریفش را شنیده ام می گن چیز جالبیه اما برایم اینجا بسیار جذابتر و دلنشین تر است با آن رنگ خاکستری پیش زمینه فونت ریز توما ولوگویی از چهره صاحبش هر چند مانند دلربایان حرم زیبا نیست اما سخنانش، افکارش، سادگی اش، کلماتش ، موهای ریخته و سفید و خاکستری شده اش و… دلم را می برد و ….(چقدر سخت بود اینهمه اینگونه نوشتن، شاید منم میخواستم یه مانند تو بنویسم الان مویی در سر نداشتم)
دل نوشته ای برای محمدرضا
سلام 🙂
۱٫ خب، من خداییش از توی اینستاگرام شناختمتون و خداییش تا اون موقع از وجودتون بی اطلاع بودم 🙂
۲٫ یه چیزی شده، یه مطلبی از حفته ی پیش ذهن من رو درگیر کرده، ناراحتم، اونم اینکه تصور میکنم از نظر من توی یه بحث، توی سایت متمم خوشتون نیومده… بزارین لینک رو براتون میزارم، اگه تصورم درسته، بگین جرا؟ میخواین دیگه تو سایت متمم نظر نذارم؟ اگه تصورم اشتباهه، خب بازم بگین که اشتباهه. کلا یه حس بدی دارم…
نظرم رو با مهربونی بخونین و با مهربونی پاسخ بدین لطفا 🙂
اینم لینک اون بحث : http://www.motamem.org/?p=10887&cpage=1#comment-33998
پیشاپیش از توجهتون تشکر میکنم 🙂
اول: این همه کتاب انگلیسی رو از همین تهران خودمون خریدین؟ امکانش هست بگین از کجا؟
دوم: خیلی وقت پیش بلاک شدم از اکانت اینستاگرام شعبانعلی، ولی احساس میکنم مثل متمم و همین وبلاگ، تاثیر محسوسی داشته رو مخاطبانش. اون ۵۰ ساعت، بیشترش برا ارسال مطلب بود؟ نمیشه اون ساعاتی که برا ارسال مطلب بود رو حفظ میکردین؟
تا رود هر آنکه بیرونی بود!
حرف های شما از جنس بچه های “شریف” هستش .
برداشت آزاد!
سلام
استاد عزیز ممنون از اینکه از این به بعد متمرکز در متمم و روزنوشته ها هستید وفعالیت می کنید بدلیل اینکه هم در وقت ارزشمند خود و هم در صرفه جویی زمان ما بسیار موثر است.
زیرا مطالبتان برایم انقدر ارزشمند است که تمام فضاهایی را که احساس کنم مطالبتان را انجا به اشتراک میگذارید سر میزنم و مطالعه میکنم.
سلام , خیلی خوشحالم که جو تعداد فالور و احساس دین کاذبی که اینیستاگرام باز ها دارن رو شما نداری . اینکه دیده شدن و حس خوب لایک خوردن شما رو غرق در خودش نکرده باز به من یاداوری کرد که اونی هستید که باید گه گاه به روز نوشته هاش سر بزنم و متمم شو با جدیت دنبال کنم.
سلام.
معلم عزیزم، محمدرضا.
من در اینستا گرام می مانم. گرچه بدون حضور شما، دیگر حس و حال روزهای بودن تان را برایم نخواهد داشت.
می مانم و می دانم که این عجیب نیست. در اینستا می مانم حتی بدون حضور شما؛ به این دلایل:
۱-من نه به تعداد مخاطبان شما مخاطب دارم و نه به تعداد دوستان شما، دوست و نه به اندازه ی اشتغالات شما، اشتعال.
۲-من آنجا کمتر از ۷۰۰ فالوور دارم. ولی تک تک شان خیلی برایم ارزشمند هستند. حتی آن عزیزی که گویا تنها به قصد معرفی محصولاتش من را فالو کرده و همین کار را با دیگران هم کرده است.
۳- بخش مهمی از دوستان اینستاگرامی من، اعضای این خانه و همچنین سایت متمم هستند و اینها کسانی هستندکه پست های بی ارزش یا کم ارزش منتشر نمی کنند.
۴- تا وقتی که فرصت ایجاد و مدیریت سایت را ندارم، اینستاگرام تنها فضای مجازی تبادل اطلاعات من با دوستانم است.
۵- اشتغالات دانشجویی که این روزها دوباره به سراغش رفته ام، خود بخود کاری کرده که – حتی اگر نخواهم – فرصت چندانی برای حضور در شبکه ها نخواهم داشت و این محدودیتی است که از داشتنش خوشحالم. فقط امیدوارم پست های ارزشمند دوستان ارزشمندم را از دست ندهم.
آقای معلم، بودن تو هر فضایی با شما، برایم لذت بخش است.
امیدوارم چیزی برای اینکه اینجا بنویسم داشته باشم. چیزی که در شأن اینجا و اهالی اینجا باشد.
روزگار عزتت مستدام.
سلام، خیلی برام جالبه که حتی وقتی عادی هم حرف می زنید آدم چهار تا چیز مفید یاد میگیره. یادمه یه برنامه ای تو رادیو اقتصاد داشتین که هر روز خدود ساعت چهار شروع می شد و من سعی می کردم همیشه بهش گوش بدم چون اگرچه برنامه مشخصاً به مسائل اقتصادی و بازار می پرداخت، اما حرف هایی که شما می زدید خیلی جاهای دیگه زندگی هم به دردم می خورد و خورد.
ممنون که هستین
سلام؛
محمدرضا جان؛
حقیقتش من تمام کتاب هایی که تو عکس بود رو اسمشون رو با دقت خوندم، بعضیاشونو که قبلاً مطالعه کرده بودم، تعدادی رو خودت ازشون نام برده بودی، تعدادی رو که اولین باره که میبینم توی همین عکس و اسم تک تکشون رو در آمازون نوشتم و توضیحات کتاب و کمی از کامنت های خوانندگان رو مطالعه کردم و اسمشون رو یادداشت کردم تا بگیرم و بخونم.
خواستم ازت تشکر کنم که با این عکس شانس این رو بهم دادی که بتونم با چندتا کتاب جدید آشنا بشم.
البته فاصله دوربین کمی زیاد بود، اسم چندتا کتابو نتونستم بخونم، حس آدمی رو دارم که مغز یک تخمه از دستش افتاده لابلای پوست تخمه ها و کلی حسرت میخوره!
خوب کاری میکنید.
جناب شعبانعلی عزیز
با اینکه مدت زمان زیادی از فالورهای صفحه اینستاگرام جنابعالی و پیگیر پست ها و مطالبتان بودم هیچ وقت زحمت کلیک بر روی لینک بالای صفحه تان را به خودم ندادم . چون شبکه های اجتماعی برای من و امثال من جنبه ی فان و تفریح را داره و عموماً به دلیل استفاده های سطح پایین از این شبکه ها هرگز فکر نمیکردم اون لینک من را به سایتی پربار و مطالبی خواندنی هدایت می کند.( که این اتفاق هم نیفتاد و جستجوی عنوان یک کتاب در گوگل من را به این سایت هدایت کرد) شاید دیر با شما و متمم آشنا شدم اما به خاطر این آشنایی قطعا خوشحال هستم و خواهم بود.
تعدادی از دل نوشته های زیباتون را خواندم و احساس کردم دوست دارم این جمله را بگم البته با کسب اجازه از گارفیلد دوست داشتنی 🙂
**این سایت یک سایت نیست یک شیو ه ی زندگیه **
پی نوشت: با توجه به مبحث جایگزینی کلمات امکان این هست که کلمات دیگری به جای کلمه *سایت* قرار گیرد.
پ. پی نوشت
به عنوان یک عضو کوچک و تازه وارد به خاطر زمان و توجهتان سپاسگزارم
سلام
مخلصیم
من اینستاگرام دارم
خوشحالم که در این مورد خاص توانستم با ماهی کمتر از ۶ ساعت حضور اندکی از فشار تحمیل شده از فضاهای مجازی را بکاهم
اگرچه امروزه خیلیها عدم حضور در این فضاها را گوشه گیری یا چیزهایی از این دست خطاب میکنند اما هیچ وقت این نوع ارتباط به دلم نچسبید و نمی چسبد
به نظرم ارتباطات محدود و عمیق بهتر از ارتباطات گسترده و سطحی است
فضایی که تو حتی نمی توانی فرکانس صدای طرفت را بشنوی
فضایی که لحن ندارد
فضایی که حرف ها در مینیمالیستی ترین شکل خود ظاهر میشود
شاید اگر نباشد بهتر باشد
دوستانی برای تبلیغات هم از این فضا استفاده کردند
آن هم موفق نبود
شاید هنوز هم موثرترین تبلیغات، تبلیغات دهانی است (یک نظر کاملا غیر حرفه ای)
وای بر ما که در این میان دنبال گمگشته هایی میگردیم که در گذشته بشر کل زندگی خود را بر مدار آن ها تفسیر می نمود.
کسانی که دوستم داشتند و می خواستند به بهانه ای خوشحالم کنند به اینستاگرامت سر می زدند و کتاب هایی که معرفی کرده بودی، می خریدند و بهم هدیه می دادند. از الان به بعد باید کمی بیشتر به خودشون زحمت بدند!
گزارشی که از کاربران و فضای توئیتر و اینستاگرام دادی جالب و آموزنده بود چون من اطلاعی از این فضاها نداشتم کمی هم شگفت زده شدم!
سلام
خیلی ممنونم که حواست به مهمونهایی که به این منزل دعوت کردی هست و انصافا حق مهمان نوازی رو خوب ادا میکنی،اینکه تصمیمی به متروکه کردن یا زدن مهر پلمپ شد،برای این خانه(اینجا و متمم) نداری برای من جای خوشحالی داره.به درست یا غلط بودن تصمیمت برای اینستا کاری ندارم و سعی میکنم در حد فهم خودم به این تصمیم احترام بذارم.میدونم که بهتر از هر کس دیگه ای میدونی خواسته یا نا خواسته تبدیل به الگوی خیلی ها شدی،اما لازم میدونم بگم که رفتار تو تبدیل به کردار خیلیها شده.جالبه که بدونی از وقتی خرچنگ و قورباغه(به فرموده خودت و الا برای من بیسواد مشق شب)و عکسهای حیوانات(که هیج وقت براشون wowww نگفتم)share نمیکنی،اینستاگرام برام خنگتر از قبل شده و علاقه ای به سر زدن بهش ندارم.محمد رضای عزیز دوست خوب و آموزگار ندیده ام از اینکه سبب شدی به واسطه تو از شر این شبکه اجتماعی درک نکرده،خلاص شم از تو سپاسگزارم.
سلام خدمت جناب شعبانعلی و دوستان عزیز
یه چیزی در مورد این قسمت Developerها فرمودید که نظرم رو جلب کرد، که یه نیمه دفاعیه:) باید در موردش بنویسم.
نکته ی اولی که به ذهنم میرسد این است که، از حوزه ی تفکر سیستمی، شتابزدگی در نسل جوان بیشتر از نسل های دیگه هست(که این یک فرض است) و چون بیشتر Developerها از نسل جوان هستند، این تصور رو ایجاد میکنه که کلا Developerها شتابزدگی برای پیشرفت دارند. در حالی که شاید “علت”(در تفکر سیستمی) نقطه ی Developerها نباشد، و نقطه ی جوانی( به همراه تعداد بیشتر جوان ها در این حوزه) علت اصلی این تصور باشد.
Developerهای مسن تر، معمولا دیگر کار Developنمیکنند و از این صنف فاصله گرفته و به سمت مدیریت گرایش بیشتری پیدا کرده اند.
نکته ی دوم اینکه، شاید در هر صنف دیگری این حجم از پیشرفت در طول حدوده ۳۵سال گذشته تا به حال، رخ میداد، شاید اعضای اون صنف هم مغرورتر و همچنین “شتابزده تر برای یادیگیری همه چیز” می شدند.
علل دیگه هم open source ها، کتاب ها و مطالب رایگان و… هم به این امر کمک کرده اند.
سلام محمدرضا جان
خوشحالم از تصمیم ت. نوشته ها و محتوای اینستاگرام ت هیچ وقت عمق مطالب روز نوشته ها رو نداشت، من که تقریبا اولین خوانده پست های جدید روزنوشته هات هستم، تقریبا آخرین باری که از پیج اینستات بازدید کردم رو یادم نیست. انگار اینجا پاتوق ماست و تا الان جایگزین در خوری نداشته!
شاد باشی دوست من!
محمدرضای دوست داشتنی ، معلم گرانقدر
نمیدونم چرا با خوندن تک تک کلماتی که اینجا نوشته بودی بغضم گرفت.
خدارو شکر که هستی و برای ماها ارزش قایلی و برامون مینویسی و مهمترین تصمیماتت رو با ماها به اشتراک میزاری. من خواننده خاموش وبلاگت هستم و به اینکه شاگردت بودم و هستم افتخار میکنم
موفق و شاد باشی
سلام
محمدرضاجان من خیلی چیزها ازت یاد گرفتم.انقدر که گاهی به این فکر میکنم که باید حواسم باشه نسبت به این همه نکته و مطلب بی حس نشم و برام عادی نباشه.ولی سرآمد همه ی آموخته ها برای من این ظرفیت بالا و توانت در کنار گذاشتن و شاید گاهی هم دل کندنت باشه اون هم نه به اجبار که به اختیار.خیلی وقتا فکر میکنم اغلب آدمها از روز اول زندگیشون به هرچی که میرسن مثل اهنربا بهش تا آخر عمر میچسبن مگر حادثه و اتفاقی چون مرگ اونارو جداشون کنه.
خاطره ای که در رابطه با ترک محل کارت گفتی رو من هم تجربه کردم.ما چند سال پیش یه سالن مطالعه ای رو تو شهر راه اندازی کردیم که قبلش انباری بود.(در قالب بخش خصوصی)کلی زحمت کشیدیم و خون دل خوردیم تا اسمی در کنه وقتی بعد از دو سال قرار شد ازونجا بریم من فکر میکردم که دیگه درش تخته میشه، ولی این اتفاق نیوفتاد اون سالن مطالعه بکارش ادامه میده، وقتی گه گاه سری به اونجا میزنم دقیقا حس و حالی که گفتی رو دارم.هنوز بعد این سالها دست نوشته هایی که از خودم برای انگیزه دادن به بچه کنکوریا،چسبونده بودم رو دیوار رو کسی نکنده.گاهی به این فکر میکنم که اشیاء و بناها،در بخاطر آوردن خاطره ها چه بیرحمن.
کل این پستت رنگو بوی استراتژی داشت.
راستی اون عکس دست جمعی مربوط به آخرین جلسه ی تفکر سیستمی موسسه ی بهاره،چندتا کامنت زیر اون پست گذاشتم که در موردشون هیچ وقت چیزی نگفتی،هنوز که هنوزه چشم دنبالشونه و با دیدن این عکس داغ دلم تازه شد:))
حقیقتا باید اعتراف کنم من هم زمان زیادیو صرف گشت و گذار در اینستا دارم ولی از همین امروز تصمیم گرفتم با مطالعه ، بخصوص مطالعه تو متمم این عادت رو عوض کنم!
ممنون از تلنگرت!
سلام محمدرضا..
مي دونم كه در تصميمت بيشتر از خودت، منافع دوستانت رو مدنظر قرار دادي..
ممنونم
محمدرضای عزیز ممنون که این منبع دست نیافتنی حال حاضر ، “توجه”، رو از ما دریغ نمی کنی و دغدغه اون رو تا این حد داری. یه پیشنهاد داشتم اینکه برای دوستانی که در اینجا و یا متمم فعال هستند و در کامنت گذاری مشارکت می کنن در هر فصل یک دیدار فیزیکی بذارین دیدن شما بعنوان استاد این دانشگاه منحصر به فرد تاثیر زیادی در یادگیری و ایجاد انگیزه می ذاره این دیدار می تونه کوتاه مثلا ۲ ساعت در هر فصل ( هر سه ماه یک بار) باشه ولی فیدبک قابل توجهی داره. البته می دونم هماهنگیش خیلی کار سختیه ولی دلگرمی و انرژی فراوانی رو برای ما به همراه داره . اگر هم کمکی از ما برمیاد آماده ایم برای مشارکت. متشکرم ( تشکر کردن از تو کار خیلی سختیه چون نمیدونی چطوری تشکر کنی ولی من به همین کلمات کوتاه بسنده می کنم)
برای من خیلی حس خوبی بود که وقتی بعد از مدتی که اکانتم رو غیر فعال کرده بودم بازگشتم، و ناراحت بودم که بعضی از دوستان مهم مثل تو رو از دست داده بودم، تو اومدی و واسم کامنت گذاشتی که “من هستم”، اون هستن ِ تو، واسه من خیلی مهم بود، هست و خواهد بود.
حالا هم خوشحالم که اینجا مثل گذشته میتونم پیگیرت باشم، ازت یاد بگیرم، و این سایت شخصیت میون کار و استرس، پناه گاهی باشه واسه خستگی هام.
آنقدر حسهای خوب و آرامش بخش را با حس رنج و اضطراب را همزمان با خواندن این متن فوق العاده تجربه کردم که حیفم آمد ازتون بخاطر درمیان گذاشتن تجربیاتتون تشکر نکنم .
سلام
متن رو خوندم ، حرف دوستان و جوابهای شما رو هم ، خوشحالم که لااقل شما اون عجله ای که ملت برای تولید محتوا توی اینستا رو دارند ندارید… یاد هنر خواندن جملات کوتاه افتادم، اینا همش یه جور دغدغه از یه جنسه به نظر من،من سریع مطالعه میکنم خیلی تند اما هنوز کتاب رو خییییییییییییلی بیشتر از وب دوست دارم برای خوندن چون کلمه ها وقت دارند توی دلم و ذهنم بشینن ، گاهی اینقدر سرعت وب گردی زیاده که تهش فکر میکنم وقتم تلف شد و الان چند خط از چیزهایی که خوندم یادمه ( گاهی میگم این بحث متمم رو کاش پرینت کنم بخونم، فقط بخاطر کاغذ اینکارو نمیکنم) ، این بده ، خوشحالم که سرعت گیر گذاشتید 🙂 ممنون
محمدرضاي نازنين
ميدونم كه به اين نوع نوشته ها نيازي نداري و من فقط يك سري حرفهاي دلي و خودموني رو به خاطر خودم و دوستان عزيزم نوشتم .
به نظرم ميرسه چقدر دل بچه هاي قبيله براي اين نوع نوشته هاي خودموني تنگ شده بود . خوشحالم كه بيشتر در اينجايي تا جاهاي غريبه و ناملموس براي دوستداران واقعي خودت .
براي معلم بزرگوارم و دوست عزيزم سرخوشي و روزهاي شادتر از گذشته رو آرزو مي كنم .
من امشب دلم خیلی واسه یه پست متفاوت که قدیما فقط مال شما بود تنگ شده بود….میدونستم اینجا پیداتون میکنم،اومدم و با خوندن این متن خیلی خورد تو ذوقم…ولی خوب که نگاه میکنم میبینم اینستاگرام مثل سیب زمینی سرخ کرده ایه که موقع رژیم میخوری، خودت میدونی که چقدر کار بیهوده ای داری میکنی و واست ضرر داره!!!
واستون لحظات لذیذی به دور از سفاحت مردمان رهگذر فیلسوف آرزو میکنم 🙂
سلام محمد رضای عزیز…
اول یه چیزی رو بگم …من قبلا با اسم باران میومدم و کامنت میگذاشتم …
بار اول که گفتی یک هفته به اینستا نمیای من هم با خودم عهد کردم نیام سخت بود ولی تو این یه هفته یه بار سر زدم…اینبار که گفتین یک ماه منم تقریبا تونستم کمتر بیام لااقل هر چند روز یه بار مدت ده دقیقه…منم تصمیم گرفتم کتاب بخونم…لیست کتابهایی که قراره بخونم گرفتم و منتظرم حقوقم بگیرم…
خوشحالم از اینکه با شما اشنا شدم…اینجا و متمم رو خیلی دوست دارم….ممنونم از اینکه هستی
ممنون. اولين باره كه صفحه ي شما رو مي بينم و بسيار ترغيب شدم كه حضورم رو در شبكه هاي اجتماعي كمرنگ كنم و برگردم و بيشتر براي خوندن و نوشتنم وقت بگذارم. موفق باشيد.
با سلام
استاد مهم بودن شماست. چه اینجا چه تو اینیستا من یکی بهتون سر میزنم
مهم استاده از حرف های شماست . ممنون که هستین
با سلام
امروز به محض دیدن این نوشته تون خیلی ناراحت شدم و خیلی سریع تصمیم گرفتم کامنت بذارم و کلی غرغر کنم (می دونید که همیشه پذیرش واقعیت ها خیلی سخته) اما بعد از خوندن کامل نوشته تون نظرم کاملا تغییر کرد حق کاملا با شماس شاید هم ندونید که با این تصمیم با عث چه تغییرات مثبت و خوبی تو زندگی روزمره دوستدارانتون می شید.
الان از اینکه اینجا کامنت می ذارم و از اینکه به جای یک ساعت وقت گذاشتن برای اینستا گرام وقتی بیشتری برای اینجا و متمم می ذارم خیلی خوشحالترم
همیشه تجریباتتون رو در اختیار ما قرار میدید ممنون از اینکه
آرزو می کنم اوقات بسیار مفرح و لذت بخش و مفیدی رو با اون میز نقلی قشنگ داشته باشید و همچنین اون کتابها مثل همیشه دوست های خوبی براتون باشند و اون کتابها و میز پر خیر وبرکت باشه .
سلام دوست عزیز
راستش وقتی این متن رو داشتم میخوندم یه چندبار ذوق زده شدم:) جاهایی که نظرتون در مورد شبکه های اجتماعی-توئیتر و اینستا- شبیه نظرم بود و وقتی که فهمیدم فقط اینجا و متمم سر میزنید… دیگه مجبور نیستم اینستا و فیس بوک شما رو چک کنم و مطالب رو ببینم :))) مممنون از این تصمیم …..
شاد و سلامت باشین.
🙂
سلام محمدرضاجان خداقوت همیشه بهت فکر میکنم
سلام.
خیلی وقت ها وقتی به نمایشگاه کتاب یا یک فروشگاه بزرگ کتاب که سر میزنم؛ یک حس خوب همراه با حس بد به من سر میزنه که چقدر کتاب نوشته شده و سهم ما از مطالعه کتاب چقدر کمه و حس خوبی به سراغم میاد که من میتونم بهتر از گذشته باشم. حالا اگر بخوام با خودم روراست باشم اینه که من محمد رضا شعبانعلی رو با ویژگی یک فرد کتابخوان حرفه ای میشناسم و هربار هم که میام اینجا و روزنوشته ها رو میخونم اثر مثبتی بر استمرار روند کلی مطالعه و تبدیلش به یک احساس نیاز دائمی گذاشته.
خبر خوشی نبود. اما اعتراف میکنم واسه من جز تیکه هایی که زیر بعضی پستها میگذاشتم و بعضا هم پاسخش رو میگرفتم بهره دیگه ای نداشت. کلا اینستاگرام برای من آموزنده نبوده جز بعضی حرکتهای سبک ورزشی. امیدوارم همه ما روزی انقدر شجاع باشیم که از چیزی که احساس نارضایتی ازش داریم به راحتی دل بکنیم. یا مثل تو، اون رو با چیز بهتری که همون میز و صندلی مطالعه بوده عوض کنیم. من هم دنبال یک میز و صندلی مطالعه هستم شبیه چیزی که خریدی. اگه آدرس بدی ممنون میشم. احتمالا در چند روز آینده یه سفر مشهد به خودم جایزه میدم. فراموشت نمیکنم.
سلام
همیشه از خوندن مطالبتون لذت میبرم.چه اینجا چه اینستاگرام.ارادتمند
در مورد انتخاب گروه چهار هزار نفری به جای چهل هزار نفر یاد این متن افتادم که خواستم برات بنویسم محمدرضا :
” عجیب است، نه؟ همه چیز در اطراف ما از هم میپاشد اما هنوز هم کسانی هستند که به فکر یک قفل خرابند و کسانی که حاضرند در این وضعیت بیایند و آن قفل را تعمیرش کنند. شاید درستش همین باشد.
شاید زحمت کشیدن روي چیزهاي کوچک تنها راه زندگی در جهانیست که
داردفرومیپاشد.
عشق سمسا نوشته موراکامی “
سلام
مطلب و نظرات جالبی بود جناب مهندس … مثل همیشه.
بنده هم با کلیت صحبت شما موافقم، ولی به نظرم شبکه های اجتماعی میتوانند صرفا بستری برای پخش مناسب مطالبی باشند که در سایت و وبلاگ مینویسیم و اگر وقت کمی در همین حد صرفشان کنیم، ارزشش را دارد … .
به هر حال برایتان آرزوی بهترین ها رو دارم.
ارادتمند
علی عزیز.
در جواب بهزاد عزیز توضیحاتی نوشتم که فکر کنم بخشی از آن به نوعی به صحبت شما هم مربوط باشد و اجازه بدهید که فقط لینکش را اینجا بگذارم:
http://www.shabanali.com/ms/?p=6125&cpage=3#comment-65479
در نگاه من، محتوا چیزی از جنس کالاست و تولیدکنندهی کالا، حق دارد (و اساساً توصیه میشود) که در مورد محل عرضهی کالای خود تصمیم بگیرد.
رسانههای مختلفی که در همه جای جهان استفاده میشوند، در واقع محل عرضهی این کالا هستند.
طبیعی است که هر کس باید محل عرضهی مناسب کالای خود را پیدا کند یا لااقل اگر محلی برای عرضهی کالا سراغ دارد، کالای مناسب آن محل را عرضه کند.
شبکه های اجتماعی به دلیل رایگان بودن (در مقایسه با همین سایت ساده که به خاطر ترافیک بالای دانلود و هزینههای متفرقه، هزینهی نگهداری جدی دارد) در مقام مقایسه مثل پهن کردن بساط سر چهارراه در مقایسه با تاسیس یک نمایشگاه در یک گوشهی شهر هستند.
آیا معنای این حرف این است که شبکههای اجتماعی بد هستند؟ یا cheap هستند؟
قطعاً نه. اما باید کالای مناسب آنها عرضه شود.
وقتی من برای نوشتن یک متن چهارهزار کلمهای، چهار هزار سطر کتاب میخوانم و چهار ساعت وقت میگذارم، از اینکه کالایم را در حضور مشتری گذری عرضه کنم، لذت نمیبرم.
اگر هم تصمیم میگیرم که در شبکه های اجتماعی بساط پهن کنم، باید کالای درخور آنجا را عرضه کنم. جملات کوتاه دیرآموخته، از آن جنس بودند که من هم روی همان لُنگها و بساطها عرضه کردم.
البته به خاطر داشته باشیم که من با دو فرض مهم صحبت میکنم:
اول اینکه راجع به یک صفحهی عمومی حرف میزنم و نه یک اکانت برای ارتباط با دوستان و آشنایان (چنان کاربردی، ابزار متفاوتی محسوب میشود و طعم رسانه در آن کمتر است)
دوم اینکه من در پی برندسازی یا کسب درآمد از طریق محتوای خودم نیستم و صرفاً در پی مخاطبی که از خواندن آن لذت ببرد و برایش مفید باشد.
به همین دلیل، هرگز در پی افزایش بیحساب و کتاب مخاطب نبودهام.
نخستین روزهایی که وبلاگ نویسی را شروع کردم، یکی از اساتیدم حرف خوبی به من زد:
همیشه در ذهن داشته باش که دوست داری چه کسانی نوشتههای تو را نخوانند.
فقط با در نظر گرفتن پاسخ این سوال، نوشتن را آغاز کن.
اگر این دو فرض را کنار بگذاریم، قاعدتاً تحلیل متفاوتی خواهیم داشت.
وقت کم صرف کردن هم به نظرم به موقعیت و هویت تولیدکنندهی محتوا برمیگردد. بدون اینکه قصد تشبیه به مقام والای بنز داشته باشم، اجازه بدهید این مثال را بزنم که نمیتوان به بنز گفت که حالا ایران است. وقت کم صرف کن، یک چیزی در حد پراید یا کمی بهتر عرضه کن، میارزد! 😉
فرمایشاتتون کاملا متین بود و مثال پایانی بسیار عالی! 🙂 البته منظور من از وقت کمتر تنها برای صرف وقت در حد پروموشن مطلب بود و نه اینکه وقت کمتری برای تولید مطالب کم ارزش تری بگذاریم. اما با توجه به پاراگراف قبلی مطلب شما و اینکه اصولا شاید جامعه مخاطب شما عمومی نباشد، دیگر نیازی به این استفاده هم باقی نمی ماند.
به هر حال ما همچنان از طریق سایت ان شاء الله پیگیر مطالب خوب شما هستیم. تشکر از پاسخی که نوشتید.
بچه كه بودم پدرم دوچرخه داشت و با اون سركار مي رفت و برمي گشت و غروب ها هم باهاش مي رفت دور مي زد و خريد مي كرد و خريدهاش رو هم تو خورجين عقب دوچرخه مي ذاشت. از اينكه فقط پدر من تو محل سوار دوچرخه ميشه احساس خجالت مي كردم و كمي كه بزرگتر شدم اونقدر بهش گفتم: از شر اين دوچرخه خلاص شو كه بنده خدا دست آخر فروخت. حالا خودم پرايد دارم و خدا رو شكر مي كنم كه فرزندي ندارم كه هر روز بياد و بگه: بابا اين لعنتي رو از سرت باز كن… مايه آبروريزيه… به خدا جلوي بچه ها خجالت مي كشم بگم ما پرايد داريم چه برسه به اينكه منو ببينن پرايد سوار شدم …
كاش لااقل دوچرخه ي بابا رو نگه مي داشتم و الان سوارش مي شدم كه هم ورزش كرده باشم و هم ديگران كه مي بينن بگن: طرف آوانگارده … نوستالوژي بازه …
محمدرضا، تو ديگه چرا منو تحقير كردي ؟
پي نوشت ۱: محمدرضا توجه كردي خيلي از پرايد سوارها آرم شركت سايپا رو مي كنن و به جاش حتي لوگوي برگ درخت مي ذارن !!! ببين يه شركت چقدر بي شخصيت و بي هويته كه طرف حاضره لوگوي برگ درخت رو به جاي آرم شركت بذاره …(بگذريم از اينكه خيلي از پرايد سوارها آرم گلف و ساير آرم هاي ديگه رو مي ذارن…)
پي نوشت ۲: محمدرضا، پي نوشت يك، حقيقت تلخ و خيلي مهمي رو بيان مي كنه كه جا داره اگه دوست داشتيد تو متمم بهش توجهي داشته باشيد. داستان پادشاه و خياط هانس كريستين اندرسون رو حتما” مي دوني، اين خياط هاي شياد تو كسب و كارها هم به وفور پيدا ميشن و شركت ها رو سركيسه مي كنند. نمونه ش كساني هستند كه به اسم برند سازي يا مشاور وارد شركت ها مي شن و يه سري اراجيف مثل: ميشن و ويژن …( رسالت و چشم انداز و …) شعار و لوگو و … به خورد صاحبان كسب و كار مي دهند و به اونها وعده و عيد مي دن كه مثلا” اينجاي لوگو، نشانه ي بالندگيه … اونجاي لوگو نشانه ي افق هاي طلاييه !!! … بعد پولشونو مي گيرن و فلنگ رو مي بندن و صاحب كسب و كار هم به اميد افق هاي طلايي ميشينه و اما خبري نميشه كه نميشه …
پي نوشت ۳: عنوان اين كامنت از فيلم «سوخته از آفتاب» ساخته فيلمساز بزرگ روس، نيكيتا ميخايل كف گرفته شده.
سلام از جنس سلامت و درود از جنس انرژی مثبت برای محمد رضای عزیز
استاد باز هم تکرار می کنم که از خواندن روزنوشته های شما بسیار لذت می برم چون صمیمیتی که در نوشته هاست رو حس می کنم بماند که چقدر مطالب آموزنده از خواندن آن نصیب من می شود.
تصمیمات شما مبنی بر برگزاری آخرین سمینار و تعطیلی اینستا بسیار پر اهمیت و نوید دهنده تحولی بزرگ برای شما و برای متممی هاست چون در هر دو تصمیم به اینکه می خواهید وقت بیشتری را برای دوستان متممی خود صرف کنید اشاره کردید.
آقای محمد رضا خیلی ممنون
این جمله شما 🙁 پس انداز چند وقت اخیرم را هم، رفتم و کتاب خریدم و در اتاق خوابم گذاشتم (آنقدر حریصانه کتاب خریدم که آخرین روز، برای خریدن یک سیبزمینی سرخ کرده هم پول نداشتم و با حسرت، بوی روغن سوخته را استشمام میکردم). برای من تداعی کننده یکی از شخصیت های برجسته انداخت ( نامش خاطرم نیست متاسفانه ) که در زمستانی سرد که گرسنه هم بوده قصد این را داشته که به رستورانی برود و غذا و نوشیدنی بخورد و کمی گرم شود و دمی بیاساید در راه کتابی نظر وی را جلب می کند و آن را میخرد و شب خود را با آن سپری می کند و تجربه خود را اینطور بیان می کند که آن کتاب برایش خوراک و گرما و سیرابی را نیز علاوه بر علم در برداشته است.
به واقع بزرگان در رفتارشان به یکدیگر شبیه هستند.
استاد وقتی از زندگی خودتون اینجا می نویسد یک مطلبی که هر سری برای من متذکر می شود گرانبها بودن وقت است و البته نحوه استفاده و بهره بردن از آن.
همه روزنوشته های شما برای من آموزنده و دلگرم کننده و سرشار از انرژی مثبت بوده و بارها شده دروسی که در متمم خوانده بودم با خواندن روزنوشته شما برایم تکرار و روشن شده است.
خیلی برای من عزیز و گرامی هستید.
محمدرضای عزیز
شاید خودت ندونی که چقدر روی دوستدارانت تاثیرگذار بودی.و چقدر برای من یکی که خصلت اصیل ایرانی بت سازی و قهرمان پروری رو متاسفانه بدجوری به ارث بردم،سخت هست که مطابق آموزه های تو از محمدرضا شعبانعلی برای خودم بت نسازم.
ولی واقعیت اینه که من بسیاری از صفحات اینستاگرامم رو از روی توصیه های تو فالوکردم و انصافا هم راضی بودم و این خبر که دیگه تو اینستاگرام نیستی برای من یکی حداقل خبر خوبی نیست.گرچه منم مدتیه که دارم از حجم این اپلیکیشنهای جذاب اما قاتل زمانهای مفید،کم می کنم ولی …
اما اگر بخوام روی مثبت این قضیه رو ببینم اینه که انگیزه ها و اشتیاقهای این شبکه ها کم بشه و من بتونم تمرکز بیشتری روی سایتهای مفیدی مثل متمم و همچنین خوندن کتاب بزارم.
استاد عزیزم – حرفای شما چنان در من نفوذ میکنه که انگار در کنار من همیشه حاضر هستی و داری میبینی من رو -همیشه از نوشته ها – حرف ها – جملات و … استفاده کردم و مسیرم رو تغییر دادم – من هم سر نزدن یک ماهه به اینستا رو امتحان کردم و به جای اون زبان خوندم .عالیی بوود.
مرسی که کنارمون هستی .
درود
ممنون از اشارهی شجاعانهای که داشتید، بسیاری از ما میترسیم یا شرممان میآید که جزو این خیل انبوه نباشیم. من هم یک مشکل اساسی با این ماجرای زندگی مجازی دارم، اقوامی که سالها از هم بیخبریم و زحمت حال و احوال سالانه را هم به خود نمیدهیم، در این دست صفحات like میکنیم و like میشویم یا انبوهی گروه که در تلگرام و امثالهم عضو هستیم چهطور میشود که آدم به تمام این کارها برسد و زندگی روتین، کار، درس و خانواده را هم داشته باشد. آخرش میشد سرسری از کنار همه چیز گذشتن اما اندکی دانستن… فقط صرف بودن و گذر کردن. واقعا کیفیت زندگی و کیفیت درک و فهم چه میشود. در جایگاه کسی که کارش رسانه است و خبرنگاری به سختی و با وسواس گروهها و شبکههای اجتماعی را انتخاب میکنم و در قبال تعجب همکلاسان و همکاران که چرا در فلان جا نیستی، میگویم: هنوز برایم ضرورتی پیدا نکرده… و آنان هم مثل آدم فضایی به من نگاه میکنند…
بگذریم… کاش زندگی را ملموستر زندگی کنیم.
دربارهی «روز نوشتهها» فکر میکنم نوشتن از تجربیات روزمره ملموسترین نوع نوشتار است که برای بسیاری تجربههای نزدیکی را یادآور میشود.
سپاس فراوان
شاد باشید و پایدار
سلام
من چند ماهی است که با سایت و مطالب شما آشنا شدم خیلی برام جالب و دوست داشتنیه و اولین بار هم از طریق شبکه اجتماعی تلگرام و از طریق یک فایل صوتی با ذرباره مذاکره با شما آشنا شدم و بعد اسمتونو تو اینترنت جستجو کردم و دیدم که سایت دارین و از اون روز به بعد هر هفته مطالب سایت رو دنبال میکنم . ممنون از مطالب خوبتون .
سلام آقای شبانعلی عزیز
این کتاب های انگلیسی که بعضی هاشان هم کتاب های جدیدی هستند از کجا تهیه می کنید؟پاینده و برقرار باشید
سلام جناب شعبانعلی
این سوال، سوال من هم هست. اون عکس با مجموعه کتاب های انگلیسی این احساس رو به آدم میده که می رید انقلاب یا جای دیگه و اون ها رو مثل بقیه کتاب های فارسی تهیه می کنید. !!! آیا اینطوره واقعا؟
خبر دارم که میشه از طریق برخی کانال ها و سایت ها اقدام به تهیه کتاب های خارجی کرد، اما این که منبعی وجود داشته باشه که بشه کتاب خارجی رو راحت مثل کتاب فارسی از اون تهیه کرد چیزی هست که مورد سوال من هم هست.
با تشکر
سلام و خسته نباشيد!
تبريك ميگويم براي اين تصميم…!
هميشه با دوستان در مورد شبكههاي اجتماعي، كاركرد و تأثيرشان بسيار بحث كردهايم. مطالب مفيد شما را هم دنبال كردهايم… . نهايتاً شايد اين مطلب زندهياد «نيل پستمن» ميتوانست راهگشا باشد: اوّل ذات رسانه را بشناس و بعد با او رفتار كن … تا گرفتارش نشوي…
تبريك به شما، به اين خاطر بود كه با ذكاوت هميشگيتان، رفتار كرديد.
اينگونه فضاها، هم فرصتند و هم تهديد … لااقل از يك جايي به بعد تهديد… و از همه مهتمر، تهديد و اصراف وقت …!
با سلام
من هم یک تجربه دارم برای ترک اعتیاد شبکه های اجتماعی ! اینجا درحضور استاد محمدرضا بیان میکنم شاید برای بقیه مفید باشه، وقتی ابتدا تصمیم به کنار گذاشتن عادت موبایل بازی میکنید معمولا اوایل یه خورده سخته ، من مغزم رو شرطی کردم، یعنی از ابتدا به این قاطعیت از شبکه نیامدم بیرون، بلکه حضور داشتم ولی چک کردن اینستاگرام و … رو مشروط به ایستاده بودن و یک پا روی هوا داشتن کردم ! به این صورت که از زمانی که وارد اینستا میشدم اول باید درحالت ایستاده میبودم و در ثانی پای راستم هم به صورت نود درجه روی هوا قرار میدادم (این حرکت باعث تقویت عضلات ران پا میشود ) و بعد از ۵ دقیقه واقعا حفظ این موقعیت برایم طاقت فرسا میشد و اینستاگرام رو میزاشتم کنار و پایی که روی هوا بود رو میآوردم پایین و خلاص میشدم و… بعد از دوهفته کلا مغزم به گوشی حساس شد 🙂 یعنی دست گرفتن گوشی رو مساوی با تحمل یک رنج میدونست الان طوری شدم که وقتی گوشیم زنگ میخوره با اکراه بهش دست میزنم
واقعا اولویت ما در زندگی چی میتونه باشه ؟
یادم میاد استادم اقای دکتر حسین دهباشی یک روز با عصبانیت سرم داد زد گفت : سحر ! تو انسانی ! یک) اولویت تو در زندگی مثل فرشته ها زندگی کردن نیست ! دوم) اینجا اسمش دنیا ست ، نه بهشت ، نه جهنم ، نه برزخ؛ دنیا.. انسان ممکن الخطا است نه جایز الخطا و سوم ) انسانی که مرز نداره مثل کشوری میمونه که از مرزش دفاع نمیکنه هر روز و هر لحظه هر کسی و هر کشوری میتونه بهش تجاوز کنه قسمتی ش رو جدا کنه و یا هر وقت خواست وارد بشه یا خارج بشه..
فضاهای مجازی و به خصوص حجم دنبال کنندگان شما در فیس بوک یا اینستا گرام که -من خودم اولین بار چند سال بیش با شما با مطلبی در مورد چرا د کتری نمیخوانم در فیس بوک اشنا شدم – شاید مرزهای شما رو کمی بی دفاعتر کردند..قضاوتهای انسانها در موردتون بیشتر از هر وقت دیگه ای شاید روی درک مطالب مهمتری که در متمم یا سایتتون قرار میدین تاثیر گذاشته باشه ..
اولویت در زندگی شخصی ادم نمیتونه سطح وسیعی رو در بر بگیره..پدر و مادر و خواهر و برادر و شریک عاطفی وزندگی و چند دوست تعداد محدود..اینها همون ادمهایی هستند که حتی غیبت ۱ ساعته شما اونها رو نگران میکنه..هیچ وقت جای خالی شما براشون پر نمیشه و شما در قبال اونها و اونها در قبال شما مسوولیت دارید
و در عرصه ی اجتماعی ؛ مشکل من با اگثر کنشگران و فعالین سیاسی و اجتماعی و مذهبی و بین المللی این مسئله است که چطور میشه کسی که اولین و بدیهی ترین مسوولیتش در قبال حوزه ی شخصی وخصوصی ش براش اولویت نداره ، در جامعه واقعا داره در مورد چی حرف میزنه…
زندگی به قول مادر بزرگم مثل نخ قرقره میمونه اگر ندونی کجاشو محکمتر و کجاشو نرم تر بگیری پاره میشه ..اولویت در زندگی خیلی مهمه..
با سلام خدمت استاد گرامی
رایج شدن یک شبکه اجتماعی با تمام کارکردهای خوب و بدش،حتما دلیلی بر مفید بودن یا مضر بودن آن نیست هر کسی با توجه به علایق خود و شناختی که از خودش داره، نحوه رفتارش با هر موضوع اجتماعی رو انتخاب میکنه…دلایل شما برای ترک اینستاگرام قابل احترامه…برای من که پیگیر مطالب شما و خط فکری شما هستم فرقی نمیکنه که بخواهید دیدگاهتون را کجا بیان کنید…چرا که جوینده یابنده ست…من با شما از طریق صفحه رسمیتون آشنا شدم. بعد پیگیر شما در متمم و بعد در اینستاگرام و ….ممنونم از شما که با نوع رفتار خاص خودتون به نوعی دارید فرهنگ سازی میکنید که برای جامعه من، برای خود من لازم و مفیده. تندرست باشید.
سلام
چه دردهای زیبایی! اینکه چرا اینستا آدم ها را بجای نفر بر اساس کیلو میسنجه یا اینکه چرا کمتر برای خوانندگان سایت کمتر وقت گذاشتید. واقعا لذت بردم و یاد گرفتم که چقدر درد میتونه عالی، انسانی و زیبا باشه…ما بازدیدکنندگان (حداقل من)، به متمم یا سایت شعبانعلی مثل خونه ی خودمون نگاه می کنیم. برا همینم نه انتظار جواب داریم نه حتی اینکه کسی حرفامون بخوانه نه هیچی. همین که باشه کافیه. با این حال یک دنیا تشکر که به فکر ما هستید…
راستی چقدر دوست داشتم می تونستم یاد بگیرم مثل شما لحظه لحظه ی زندگیم مدیریت کنم…
در آخر آرزو می کنم که:
همتت بدرقه راه کند طایر قدس …
حیف شد. یکی از معدود صفحات مفید اینستای من بودید.
بنظرم این ساعت هایی که برای اینستا گذاشتید هدر نرفته، حداقل من ک خیلی چیزا یادگرفتم، خیلی عکس ها رو سیو کردم …
كاملا با اين دوستمون موافقم. چند شب پيش داشتم صفحاتي رو كه دنبال كردم مرور ميكردم. جاي خالي مطالب شما شديدا حس ميشد… همون قديميها رو دوباره ورق زدم…
با سلام خدمت استاد گرامی
رایج شدن یک شبکه حتما دلیلی بر مفید بودن یا مضر بودن آن نیست هر کسی با توجه به علایق خود و شناختی که از خودش داره، نحوه رفتارش با هر موضوع اجتماعی رو انتخاب میکنه…دلایل شما برای ترک اینستاگرام قابل احترامه…برای من که پیگیر مطالب شما و خط فکری شما هستم فرقی نمیکنه که کجا بخواهید دیدگاهتون را کجا بیان کنید…چرا که جوینده یابنده ست…من با شما از طریق صفحه رسمیتون آشنا شدم. بعد پیگیر شما در متمم و بعد در اینستاگرام و ….ممنونم از شما که با نوع رفتار خاص خودتون به نوعی دارید فرهنگ سازی میکنید که برای جامعه من، برای خود من لازم و مفیده. تندرست باشید.
آقای شعبانعلی بزرگوار. با سلام
تصمیم شما قابل احترامه. اما اجازه بدید منی که خواننده مطالب شما بودم هم حرف خودم رابزنم. اینستا فضایی بود که به من این شانس رو داد که با شما و سایت شما آشنا بشم. همواره مطالب تون رو هدف مند دنبال کردم و بهره های فراوانی از جرقه هایی که با صحبت هاتون در ذهن من زدیدبردم.
پس می بینید در کنار کسانی که از سر تفنن به پیج شما سر می زدند افرادی هم بودن- مثل من- که مطالب شما بهشون جهت می داد و انرژی برای بهره بردن از زندگی. پس تکلیف ما چه می شود؟
شاید بفرمایید که در نوشته تون اشاره کردید که به سایت تون سر بزنیم. اما اینستا فرصتی می ده که آدم ملموس تر با دیگری ارتباط داشته باشه.
این رو از ما نگیرید.انرژی مثبتی که به دیگران می دید رو رها نکنید…
باز هم تصمیم شما قابل احترام است و تامل.
سربلند باشید
سلام محمدرضا، استاد بزرگوار
یکی از دلیل هایی که خیلی کم کامنت میزارم اینه که حس نوشته ام با چیزی که از درونم حس میکنم اصلا یکی نیست ولی از اونجایی که این تنها راه ارتباطه به ناچار مینویسم.
ممنونم از اینکه مینویسی ، ممنون از اینکه طولانی و مفصل مینویسی. راستش من عضو هیچکدوم از شبکه های اجتماعی نیستم ولی دوست ندارم هیپکدوم از نوشته هاتو از دست بدم این مطلب رو مثل بقیه مطالبت خوندم.
یه سوالی که ذهنمو مشغول کرده راهی که انتخاب میکنید برای خوندن کتاب چیه ؟ چرا من جدیدا کتاب میخونم حس میکنم از محتوا خالیه؟ قبلا کتاب زیاد میخوندم ولی جدیدا میرم کتابفروشی دست خالی میام بیرون ، شاید سوالم اینجا بی ربطه ولی ای کاش میشد جواب بدید. 🙁
من هم جدیدا هر روز سایت شما را چک میکنم و سعی میکنم اهداف و شیوه تفکر شما را بررسی و نقد کنم
البته به تازگی از اعضا متمم شده ام و فعالیتم فعلا چندان نیست /اما سایت دوست دارم
سلام.
تصمیم تان محترم و عزیز ، اینکه از کدام کانال با ما حرفها و حسهاتون رو درمیان بگذارید.
مهم این است که جایی حضور داشته باشید که حس خوبی با ان داشته باشید بی هیچ اجبار و دافعه و بی حس اتلاف وقت.
حتما پیرهن جدیدی که بر قامت زمان خود بریده و دوخته اید ، دوست تر دارید و با آن رهاترید.
هرگز نمی خواهیم نیاز ما به یادگیری از شما ، جهت تان را برای انکه کاملا خودتان نباشید ، تغیر دهد.
با احترام
چقدر دلم برای نوشتن تنگ شد.
ممنونم
محمدرضای عزیز،
دلنوشته ها و توجه به ظرافت ها نشون از روح بزرگت داره …
نکته ای که برام جالب بود اینه که از پس اندازت برای کتاب خریدن و هم مصارف روزمره (سیب زمینی) استفاده می کنی … به درست بودن یا نبودنش کاری ندارم ، ممنون میشم اگه بیشتر در مورد حسابداری شخصی و پس انداز بنویسی و تجربه های شخصیتو به اشتراک بزاری … اینکه سازوکارت واسه پس انداز چیه ؟ و …
ارادتمند
حامد
وقتی دیتاکس یک ماهه تو دیدم تصورم این بود که مرحله بعدی یه دیتاکس شش ماهه ست احتمالن، اما دوباره قاطعیت محمدرضایی خودتو نشون دادی بهرحال قابل پیش بینی بود دلزدگی تو از اینستا که به مرور زمان بیشتر و بیشتر شد از همون اوایل حضورت در اینستا می دیدم که تعاملای ناخوشایندی که اونجا بوجود میاد یک روز باعث رفتنت میشه … اینجا بودنت انگار دورتره اما خوشحالیم که هستی .
همیشه باش،
هرجور که شاد و راحت و موفقی…
این متن برایم فوق العاده جاب بود , خوشحالم که بدون فک کردن به کلاس گذاشتن یا زشته آبرو میره این متن رو گذاشتید , منم مدتی است که مثل شما هستم ولی نتونستم دل بکنم
{پس انداز چند وقت اخیرم را هم، رفتم و کتاب خریدم و در اتاق خوابم گذاشتم (آنقدر حریصانه کتاب خریدم که آخرین روز، برای خریدن یک سیبزمینی سرخ کرده هم پول نداشتم و با حسرت، بوی روغن سوخته را استشمام میکردم) }
حداقل دوست دارم به حرف مادر مرحومم گوش کنم (دقیقآ ۳هفته هست فوت شدن) و وقتم رو به هدر ندهم , چون من پر از انگیزه و ایده هستم که باید تمامش را عملی کنم . دوست دارم روح مادرم ازم راضی باشه و شاد
http://www.shabakeh-mag.com/are-network/1919
شاید عوامانه نوشته شده باشه اما وسطاش حرفای خوب و مفیدی زده . گفتم شاید به درد شما یا بچه های اینجا بخوره
چقدر رها . چقدر خوب که با ما درددل میکنید . هر جا باشید از حضورتون استفاده میکنیم. اینجا حس خوبی دارم . دنج و آروم مفید و بدون قیل و قال تأیید شدن و به چشم آمدن . تکنولوژی گریز نیستم اما استفاده زیادش دل زده ام میکند و بعدش حال خوبی ندارم . خوشحالم برای خودم ، برای شما و دوستان همواره همراه
سلام استاد عزیز
تقریبا چک کردن هر روز سایت شما از برنامه های روزانه منه و تاثیری که از نوشته هاتون روی من گذاشته بسیار زیاد بوده.ممنونم به خاطره این سایت خوب
با سلام
یعنی وجود این شبکه های اجتماعی مختلف این قدر مهم است که روزها و ساعتها به عنوان یک دغدغه به این فکر کنیم که باشیم ، نباشیم ، چقدر باشیم ، چطور باشیم و ….؟
ببخشید قصد جسارت به مطلب عنوان شده ندارم ولی هیچ وقت این شبکه ها برایم پررنگ نبودند.
شاید چندان مهم نباشد. اما این شبکه ها اگر حواستان نباشد، ناخواسته وقت زیادی را در روز از کاربر می گیرد، بدون آن که متوجه باشد.
اگر وارد این وادی شدید مهم است که با خودتان فکر کنید که کجاها باشید و کجاها نباشید.
مثل این بازی کلش که اخیرا همه گیر و اعتیاد آور شده. شخص اصلا متوجه نیست چه مدت زمانی را مشغول است و چه زمان مهمی را از دست می دهد که می توانسته به کارهای دیگر رسیدگی کند.
سلام ، روز خوش
هر از گاهی به صفحه تون (اینجا) سر میزنم ، و البته خبرنامه ی هفتگی تو رو هم از طریق ایمیل دریافت میکنم . اصلا نمیدونستم که صفحه اینستاگرام دارین ، ولی این مطلب برام فوق العاده جالب بود و نظرم رو برای خوندن جلب کرد ، مخصوصا خرید میز و صندلی و کتاب . به نظرم حرکت جالبی بود و حس خوبی بهم داد ، خوشحالم برای حال خوبتون ، امیدوارم همیشه حالتون خوب باشه.
سلام. معلم عزیز
من هرروز فقط به اینجا و متمم سر می زنم و پیگیر مطالب آموزشی از طریق PC هستم. متاسفانه smartphone ندارم. ازاینکه بیشتر از پیش برای ماها وقت می گذارید ممنونم.
برام جالب هست ببینم روند تعطیلی و انزوایی که محمدرضا شعبانعلی در پیش گرفته تا کجا ادامه پیدا میکنه!
سلام
ممنون از احترامی که به مخاطبین دارین . حدود دوساله که از طریق سایت دکتر شیری با نوشته هاتون آشنا شدم در کنار دانش و مطالعه زیاد،صداقت و تواضع شما قابل تقدیر هست.
حالا که صحبت اینستاگرام شد، جسارت میکنم و حس شخصیم رو میگم که به نظرم در اینستاگرام ، جملاتی که خطاب به مخاطبین مینوشتین نشون میداد که با فالوورها غریبه هستین.
سپاس برای ارسال مطالب هفتگی و توجه به طرفدارانتون
سلام آقای شعبانعلی عزیز
با شما موافقم که تا میتوانیم کتاب خواندن را جایگزین وقت تلف کردن صرف در دنیای مجازی نماییم . نوشته تان تم طنز قشنگی داشت و کلی با داستان ،، گم کردن جوراب خندیدم،، خیلی خوشحالم که در آینده مطالب بیشتری از شما خواهم خواند.
راستی میز وصندلی که خریدید خیلی جم و جور و قشنگ است مبارکتان باشد . سالم و سرافراز باشید.
محمدرضا
از اولین روزهایی که اینستاگرام رو نصب کردم و حس کنجکاویم از شدت و حدتش افتاد هر روز و هر وقت پستهای شما رو توی اینستاگرام میخوندم و تعداد فالوینگ هات رو میدیدم گیج میشدم که تو این مرداب که من حس غرق شدن پیدا میکنم محمدرضا چی پیدا کرده که حضور داره و دچار یک ابهام شده بودم و فکر میکردم باید جریان روز تکنولوژی دستاوردهایی داشته باشه که هنوز نتونستم فایده هاش رو کامل ببینم تا بفهمم که از هزینه هاش بیشتره. امروز خوشحالم که با خوندن این پست مطمئن شدم این احتمالا مرداب قطعا مردابیه که وقت و عمر آدم توش دست و پا میزنه و خفه میشه . ممنونم بخاطر تصمیمت که من رو هم از این بلاتکلیفی درآوردی
با سلام خدمت تمام دوستان
خیلی جالبه برام که محمدرضا جان! دلخوریها و تاسفهات از سطحی نگریها و خود فرزانه پنداری مردم را با مثالهایی شوخ اما دارای طنز و یا هجوی سرخوش کننده بیان میکنی و در عین حال برای من که حس و حال سخنرانیها و مکتوبات آموزنده و دلسوزانه شریعتی عزیز! تداعی میشه، از نقدی که بر خود و اقدامات خود داری خرسندم و میبالم که چنین افرادی را پیگیری (بجای فالو) مینمایم، تصمیمات برکات بیشتری برای من داره اما بی اغراق شما را شایسته داشتن مخاطب بین المللی میدانم و لذا پیشنهاد میکنم جملات قصارت رو به انگلیسی در اینستاگرام به اشتراک بگذاری، زیرا با هشت گهایی یافته و خوانده میشوند، شما نماینده نسل نوین و امروزی روشنفکران حقیقی جامعه ما هستی، خدا قوت برادر
با این مدل رفتن ادم میترسه بری و تو افق محو بشی!
یه پیشنهاد کوچیک از طرف یه شاگرد قدیمی : یه مدت از تکنولوژی فاصله بگیر، بعدش برگرد.
دل ما برات تنگ میشه محمدرضا جان
اولین باریه ک نظر میدم (از اعضای متمم هستم) جالبه تازگی ها به مطالب عمومی ک واسم میل میکنین و مخصوصآ متن کوتاهی ک میذارین علاقه پیدا کردم….. امیدوارم بیشتر وقت بذارم 🙂
دانشجوی مهندسی نرم افزار–>(برای اشنایی بیشتر) 😉
در صمن عکس کتاب هایتان پر از حس خوب است و اندکی ترس البته!!
حس خوب کتاب که خوب قابل انکار نیست….اما ترس…چون بار ها شده کتاب های زیادی را یکجا خریده ام و تبدیل به سوهان روحم شده اند تا کامل مطالعه شان کرده ام و صد البته بسیاری را هنوز مطالعه نکرده ام و در حال حاضر که این را مینویسم عذاب وجدان زنده شده!!
آقای محمدرضا ی دوست داشتنی ;
از طرز نگاه و تفکر شما گاها الگو برداشته ام و در قالب خودم پیاده کرده و می کنم ;
اینکه در نوشته هایتان موقعیت و فضای شخصی تان را شرح می دهید به نظرم باعث ابهام زدایی و رفع برداشت اشتباه شده است.
دوستدار شما
مهدی.
سلام.
این مطلبتان آنقدر به دلم نشست که بعد از مدت ها دوست دارم کامنت بگذارم.
از دیروز تا الان با شیر شدن این مطلب شما توی تلگرام فک کنم عضویت افرا توی کانال ها و گروه ها به نصف کاهش بیدا کرد.
حرکتتون بسیار زیبا بود.همیشه می گفتین در این شبکه های مجازی هستم که من را به استفاده نکردن از این شبکه ها متهم نکنند.حالا بس از حدود ۲ سال چنین تصمیمی را گرفتین واقعا تاثیر این کارتون رو من بیشتر درک کردم.
اولین بار به ما یاد دادین که اینجا رو خونه خود بدونیم و ما هم یاد گرفتیم که اینجا زندگی کنیم.ولی به مرور توجهتون رو کمتر کردین. بازگشت دوباره به خونه خودتون برای جدی تر نوشتن مطالب روزنوشته ها تبریک می گم.
…………………………………………………………….
بی نوشت: چندین بار در روزنوشته های خود متذکر شدین که به جای توجه به اطرافیان نزدیک به اطرافیان دورتر بیشتر توجه کردید..امیدوارم این بار به دلیلی دیگر این توجه کمرنگ نشود.(مطلبی که ۳ سال بیش یرای خانم رهبر نوشتین و در خلال مطلب های دیگرتون هم باز یادآور شدین)
سلام بر محمدرضای عزیز و همه دوستان
در این باره مطالب پراکنده ای برام تداعی میشه و مینویسم… محض تمرین و یادآوری به خودم؛
*عادت به بی عادتی قاعدتن ویژگی خوبیه … تجربه مرگ در زندگی!
*عوامل عادت ساز و غالبا پراکنده ساز قوای ذهنی و جسمی زیاد هستند
*ناچاریم انتخاب کنیم منابع و توان خود را کجاها بیشتر و کجاها کمتر هزینه کنیم(یا اصلا نکنیم)…
*حریت و رهاشدگی از قیود مختلف از جمله عادات نامناسب میتونه احتمالا به هدف زندگی انسان نزدیکتر باشه …یا اگر هدف غایی رو هم ازش خبر نداریم لااقل کیفیتِ بودنِ ما رو بالا میبره.(درمورد افرادی که صرفا عادت به فضای مجازی دارند. و خودم داشتم عادت میکردم و الان مدتیه تقریبا مهار کردم).
*از یک استراتژیست و معلم چیز غریبی نیست که تصمیمی بگیره تا زمان و انرژی خود را گزینشی و بنوعی عادلانه تر تقسیم کنه. (تخصیص بهینه منابع). من این رو یک درس عملی از معلم خودم میبینم.
*برای افرادی که بخش عاطفی فعالتری دارند هر امری معمولا هزینه های بیشتری برمیداره چون از دل و جان خود مایه میگذارند. این گروه شاید لازم باشه بیشتر در انتخابهای خود دقت کنند، حتی انتخاب فضای فعالیت و صرف انرژی و منابع
از جمله زمان…(با توجه به مقایسه حال با گذشته خودم که الان مسایل اثر بیشتری نسبت به قبل در عواطف من ایجاد میکنند.)
*فضای بی تفاوت یا مخرب در شبکه ها زیاد هست و واقعیتش اینه که از یک حدی بیشتر نمیشه برای اون دسته مخاطب انرژی گذاشت چون همون طور که بارها ذکر شده، شرح و بسط ممکن نیست و طیف کاربران عموما دنبال مطلب جدی و استفاده از اونها نیستند.
*هنر تمرکز خیلی ارزشمنده، امروزه مقداری به این مطلوب نزدیکتر شدم با حذف عوامل پراکنده ساز.
**بیشترین وقت رو صرف متمم و مطالب آموزنده میکنم. احساس بسیار بهتری با لذتی عمیق تجربه میکنم.
***بیربط نگاریهای من رو ببخشید. با بیماری و حین سفر نوشته شده. خیلی بلندبلند فکر کردم!
اگه بگم من به خاطر شما اکانت اینستاگرام باز کردم شاید باور نکنید، چون هی میگفتین فضای اینستا بیشتر دوس دارین و من فکر میکردم بخش بزرگی از حرفاتونو از دست دادم. ولی خوب اراده شما همیشه برای من ستودنی بوده و همچنین ارزشی که برای وقتتون قائلین.
سلام
شاید Seth Godin رو هم بشه هم فکر محمد رضا دونست تو زمینه تمرکز به وبلاگش به جای فعالیت های متنوع تو شبکه های اجتماعی مختلف. ایشون تو قسمتی از صحبت هاش با مثال زیبای دلیل استفاده نکردن از توییتر رو اینطور بیان می کنه :
پست گذاشتن تو توییتر مثل بازی کردن همزمان تنیس با ۱۵۰نفر می مونه!
با سلام
صراحت در نوشتار شما را بسیار دوست دارم و آرزوی بهروزی برایتان دارم.
و همیشه برای خواندن نوشته های شما با طیب خاطر وقت می گذارم
با توجه به تاثیر گذاری عکس در آموزش از شما خواهش می کنم تجدید نظر بفرمایید و با برنامه ریزی جدید و کمک از دوستان در جهت کاهش گذاشتن وقت در اینستا صفحه خود را فعال نگه دارید . شاید این صفحه شما ،علاقمندان بیشتری که در جستجوی افزایش مهارت هایشان هستند را در جهت هدایت به صفحات متمم یا صفحه خود شما یاری دهد.
دوستدارتان
بهزاد
بهزاد جان.
ممنونم که لطف کردی و نظرت رو نوشتی.
من هم مثل شما به تاثیرگذاری عکس در آموزش اعتقاد زیادی دارم و در واقعی چیزی که نوشتم بیشتر نارضایتی خودم از حضور در اینستاگرام بود تا نفی ارزش محتوا در قالب عکس.
حتی به طور کلی هم نسبت به شبکه های اجتماعی حس بدی ندارم. اما اگر زمانی بخوام یک اکانت در شبکه های اجتماعی داشته باشم و سهم غالب محتوای اونجا عکس باشه، جایی مثل Pinterest رو حرفه ای تر می دونم و شاید برم اونجا (البته اگر بخوام برم…)
به نظرم راهکارش اینه که من از عکس (چه عکس های رسمی، چه غیررسمی، چه دیاگرام و چه حتی عکس های شخصی) در روزنوشته ها بیشتر استفاده کنم و این کار رو حتماً انجام می دم (اینجا دارم به شما قول می دم تا خودم هم متعهد به انجامش بشم. روزنوشته ها نباید Full-text باشه. حرفتون کاملاً درسته)
اما در مورد اینستاگرام و هدایت افراد به روزنوشته ها و متمم.
شاید براتون جالب باشه که نرخ Conversion از اینستاگرام به وب سایت ها و لینک های بیرون اینستاگرام یکی از پایین ترین نرخ ها در ایران و جهانه.
البته در کل شبکه های اجتماعی نقش مهمی در هدایت ترافیک در فضای وب جهان دارند. تا جایی که یادم میاد از سال ۲۰۱۱ بود که سهم فیس بوک در هدایت ترافیک جهان به شدت و سرعت از سهم گوگل رد شد.
امروز هم ۲۵% ترافیک جهان رو فبس بوک هدایت می کنه! در مورد مجموع شبکه های اجتماعی، این عدد به شکل های متفاوتی گزارش شده. اما به نظر میاد که سهم کل شبکه های اجتماعی در هدایت ترافیک جهانی حدود ۳۱ – ۳۳ درصد باشه که عدد بسیار بزرگیه.
به عبارتی اگر ما بیرون ایران بودیم، به نظرم حضور در شبکه های اجتماعی با هدف هدایت مخاطب به سمت سایتها، توجیه داشت.
اما یادمون نره که اونجا هم داریم از فیس بوک حرف میزنیم و همه ی شبکه های دیگه از لحاظ مقیاس بسیار کوچکتر هستند.
جالب اینجاست که در کل شبکه های اجتماعی، یکی از ضعیف ترینها از لحاظ قدرت Referral، اینستاگرام هست.
conversion از اینستاگرام به لینک سایت ها به صورت متوسط چیزی حدود ۱ درصد هست و من که فالورهای عمومی نداشته ام و از تبلیغ استفاده نکرده ام و به قول اهالی شبکه های اجتماعی، فالورهای من Loyal تر از بسیاری از اکانتها بوده اند، فقط کمی بیشتر از این نرخ رو تجربه کرده ام.
البته افراد زیادی هستند که ممکنه بگن اینستاگرام براشون خوب بوده و ترافیک به سایتشون آورده و …
اینها احتمالاً اشتباه نمی گن. تنها مسئله ای که هست اینه که احتمالاً قبلش ترافیک نداشتن اصلاً
تعداد کسانی که در هر ماه از طریق موتورهای جستجو به اینجا و متمم میان، از نظر تعداد بسیار بزرگتر از کل تعداد فالورهای اینستاگرام منه!
به عبارتی اگر من بخوام اکانتی داشته باشم که از نظر خروجی و معرفی شعبانعلی و متمم، برای من به اندازه ی ترافیک فعلی موتورهای جستجو کارکرد داشته باشه، لازمه اون اکانت هفت و نیم تا هشت و یک دهم میلیون نفر فالور داشته باشه! (اینها رو دقیق حساب کردیم و امار گسترده در موردش داریم).
(بعضی ها در این موارد میگن: یک نفر هم یک نفره! اما طبیعتاً تفکر استراتژیک، اصلاً چنین چیزی رو تایید نمی کنه و معتقده که: “یک نفر، فقط یک نفره!”. ما باید هزینه فرصتها رو هم ببینیم و اگر منابعمون رو بتونیم به شکلی تجهیز کنیم که ده نفر مخاطب مناسب علاقمند به حوزه های مهارتی رو جذب کنیم، نباید اون منابع رو برای جذب یک نفر از طریق اینستاگرام بگذاریم. نسبتی که ما امروز بهش رسیدیم خیلی خیلی بزرگتره).
به هر حال متمم از لحاظ رتبه ی ترافیک، بالاترین سایت مدیریتی ایرانه و اینجا هم از لحاظ رتبه در میان وبلاگ های شخصی، فقط با دو سه تا وبلاگ دیگه در ایران قابل مقایسه است و با توجه به محدودیت گسترده منابع در زندگی (از جمله عمر)، یک کانال ارتباطی، باید تاثیرگذاری و قدرت زیادی داشته باشه تا حضور در اون منطقی و توجیه پذیر باشه. (مطمئم درک می کنید که اینجا دارم با نگاه تحلیلی میگم وگرنه برای من، کیفیت مخاطب بسیار بیشتر از کمیت هست که اگر نبود، سبک نوشتنم و موضوعات نوشته هام و کانال های ارتباطی مورد استفاده ام و خیلی چیزهای دیگه رو تغییر میدادم).
نکته آخر اینکه ما تحلیل دموگرافیک – رفتاری دقیقی از مخاطبان روزنوشته ها و متمم داریم و شاید براتون جالب باشه که متوسط کیفیت کسانی که از طریق شبکه های اجتماعی با ما آشنا میشن بسیار پایین تر از کانالهای دیگه است.
دقت داشته باشید که در مورد “متوسط” حرف میزنم. وگرنه خیلی از دوستان خیلی خوب امروز ما مثل رحیمه و لیلی و بهداد، میوه و ثمره ی حضور من در اینستاگرام هستند.
اجازه بدید به خاطر طولانی شدن و تخصصی بودن بحث، جزییات شیوه ی ما در محاسبه ی کیفیت مخاطب رو ننویسم. اما فقط در یک مورد بگم که کسانی که برای اولین بار از اینستاگرام وارد روزنوشته ها یا متمم می شن، حتی بعد از شش تا هفت ماه، هنوز سرعت عبورشون از روی کلمات بیش از دو برابر دیگرانی است که از طریق موتورهای جستجو وارد این فضا شده اند.
سرعت مطالعه ی بالاتر به معنای هوشمندی بیشتر یا استعداد بالای قوای بصری نیست، بلکه به معنای بی حوصله بودن و مطالعه ی سطحی کردن و نداشتن تحملِ تامل است.
جدا از اینکه از متمم هم در بحث هایی که مارک بونچک تحت عنوان رسانه اجاره ای مطرح میکنه و بحثهای مشابه دیگه، آموخته ام که رسانه ی اجاره ای ، خانه بر روی آب ساختن است و چنین کاری، الگوی رفتاری من نیست:
http://www.motamem.org/?p=4850
البته اینها همه نظر شخصی منه و گرنه دوستانم در متمم، ترجیح داده اند که اکانت اینستاگرام @motamem رو حفظ کنند و من هم نه در محتوای اون، نه در فرکانس عرضه ی محتوا، دخالت نمی کنم و تابع نظر همکاران خودم هستم. کسانی که در مورد انتخاب و حضور و مدیریت کانال های رسانه ای متمم تصمیم میگیرند و در مورد نتایجش هم پاسخگو هستند و دانش و اطلاعاتشون هم، به مراتب از من بیشتره.
امیدوارم طولانی شدن متن رو ببخشید و بچه ها هم سوال بیشتری در مورد توضیحات بالا نپرسند. چون محدودیت های زیادی برای شرح این نوع مسائل وجود داره.
سلام جناب مهندس شعبانعلی
متن جواب شما که روان و با حوصله نوشته شده و سرشار از اطلاعات آماریست را بر خلاف میلم اعتراف می کنم که تحت تاثیر نگرش و دیدگاهتون نسبت به علاقمندانتون قرار گرفتم. (بر خلاف میلم احساساتی شدم،)
دیدگاه آماری شما بر اساس اصل پارتو هیچ جای بحثی نمیگذاره ولی یک پیشنهاد برایتان دارم و اون گذاشتن خلاصه مطالب بصورت عکس ،(توسط یکی از شاگرداتون) از مطالب متمم یا سایت خودتون هست که حداقل خبر دار بشیم که مطلب جدیدی در سایت بارگذاری شده است.
yellow paper خودمون
پخش کردن عکس همراه با آدرس سایت در عکس در برنامه های ارتباطی امروزی بسیار سریع اتفاق میوفته و اگر به دنبال تاثیر گذاری هستیم پخش عکس و فیلم خودش یک فرصت هست.
فیلم های یک الی دو دقیقه ای فرهنگی ،مدیریتی ،مهارتی با هزینه های پایین و تاثیر گذاری زیاد
باز هم آرزوی بهترینها را برایت دارم
دوستدارت
بهزاد
سلام
محمد رضا عزیز بسیار خوشحالم که این تصمیم رو گرفتی چند دلیلش رو اینجا میگم (که شاید نامقعول باشه)
۱- کلا آدم کند و خلوت پسندی هستم و با اینکه وبلاگ نویس آی تی هستم و سال هاست مطالبت رو دنبال میکنم اما توی متمم تازه چنده هفته اس عضو شدم و توی فیس بوک،اینستاگرام و.. هم به همین شکل بوده،یکی از دلالیش اینه که من دوست دارم وقت رو به اراده خودم و با تمام حس و حواس به مطالب تو (که اغلب طولانی هستند) اختصاص بدم نه اینکه یک عکس از تو بین زمانی که من حوصله ندارم و به قول تو مشغول پشه له کردم توی اینستا هستم من رو به سوی مطالبت بکشونه
۲- احساس میکنم اینطوری کم تر احساس خستگی میکنی و سرزنده تر میشی و این باعث خوشحالی من میشه
۳- روزمرگی ها با وبلاگ نویسی به نظرم یک ترکیب عالی هستند هم از نظر امکانات هم از نظر تاثیر گذاری و مخاطب
۴- من به همون دلیل کندی و.. معمولا کم و کوتاه نظر میدم ولی اینجا دوست دارم نظر بدم چون احساس میکنم وقتی که میزارم و تایپ میکنم هم دیده میشه و هم ارزش داره به علاوه اینکه بعد از نظر دادن ده تا درخواست از دوستان فعال در حوزه میدریت برای فالو و.. نمیگیرم
امیداورم این وبلاگ همیشه برقرار باشه 🙂
سلام.
واقعا اینکه برای وقتی که دیگران میگذارند ارزش قائل میشوید، خیلی خیلی ارزشمنده.سپاس.
خوشحال شدم از این تصمیمتون. شاید چون خودم هم اینستاگرام ندارم!!:) البته بنده به اندازه شما همه ی کارهام، با منطق و دلیل و حساب شده نیستند. ولی خب علتش کمبودزمان بوده. بگذریم که چندبرابرِ اون زمان رو جاهای دیگه تلف میکنم:))
خواستم بپرسم که چرا بیشتر به معایب این تصمیمتون اشاره نکردید؟ اما خب حتما مزایا غلبه داشتند.
بهر روی یکی از خوبی های شبکه های اجتماعی، شناخته شدن است.
لطفا به هر طریقی که صلاح میدانید، مطمئن شوید که هر کس لازم است شما را بشناسد، شناخته است.
هر چند آنهایی که در اینستاگرام هستند و اینجا نیستند، جزو طیفی نیستند که منظور بنده بود.
بهمین دلیل، شاید بشه گفت ضرری از این جهت نبوده.
بشخصه خیلی خیلی از شما یاد گرفتم در حالیکه آشنایی با سایت شما و متمم خیلی اتفاقی بود برای بنده، معرفی یکی از دوستان..
تنها دلیل کامنتم هم این بود که همینو عرض کنم، مجددا:
لطفا به هر طریقی که صلاح میدانید، مطمئن شوید که هر کس لازم است شما را بشناسد، شناخته است.
هر چند مطمئنم خودتون بسیار حرفه ای تر و همه جانبه تر به قضیه نگاه میکنید.
راستی میزتون و کتابهای روش، خیلی زیباست. مبارکه.:)
با سلام
صراحت در نوشتار شما را بسیار دوست دارم و آرزوی بهروزی برایتان دارم.
و همیشه برای خواندن نوشته های شما با طیب خاطر وقت می گذارم
دوستدارتان
بهزاد
من مدتها قبل وقتی صحبت های شما رو در مورد جانک لرنینگ و کریستال لرنینگ شنیدم تصمیم گرفتم که وقتی رو که پای شبکه های اجتماعی میذارم محدود کنم. بحث اولویت ها در زندگی هم جای خودش. من فکر میکنم عمر ماها تو چند سال اخیر خیلی پای شبکه های اجتماعی تلف شده و با وجودی که اکثر آدمها به این قضیه واقفند اما بازم جسارت ترکشو ندارن.
درود استاد
من از طریق اینستا با پستی که برای دخترتون رها نوشته بودین آشنا شدم
و از این بابت خرسندم و بعد اسمتون رو پیش جناب آقای علی امیرماهانی(کرمان) آوردم و ایشون از شما بسیار نیک گفتن و سایت هاتون رو بهم معرفی کردن و باز از این اتفاق خوشحالم.
انشاءا… بتونم اینجا سوالاتی رو که نمیتونستم توی فضای اینستا بپرسم با ایمیل بپرسم.
شما زیبا می اندیشید…زیبا می نویسید…زیبا رفتار می کنید و زیبا همه کار میکنید…حتی زیبا میگید شبکه های نااجتماعی نریم و که تصمیم گرفتم بشدت کمش کنم،مگر برای کارم.
سپاس فراوان استاد
استاد گرامی
این را هم بخاطر داشته باشید که خواننده های خاموشی هم هستند که تنها دلنوشته هایتان ( که همه نوشته هایتان در هرموضوعی برای من دلنوشته است ) میخوانند و واژه به واژه ان را نفس می کشند… سپاس از بودنتان و سخاوتتان …
من خیلیییییییییی خوشحال شدم.چون من هم حدود دوماهه که تمامی اکانت های دیگمو تعطیل کردم وبه هیچ کدوم سر نمیزنم وفقطط تمامی فرصتهای یاد گیری ومطالعه تحت وب م رو در متمم میگذرونم.
ممنونم که اینقدر به شاگردانتون متعهدید
سلام
محمدرضای عزیز ممنون که این مطلب رو نوشتی وباید بگم برای من به عنوان کسی که هم متمم رو دنبال میکنه و هم هر بار سراغ اینستاگرامش میره صفحه شما رو چک میکنه واقعا نبودتون سخت بود و نمیتونستم تصمیم شما رو درک کنم. البته من شاهد این موضوع بودم که از بین اون چند هزار نفر خیلی ها هیچ شناختی از شما نداشتند و به خودشون جرات میدادند نظر بدن و انتقاد کنن و منی که تا حدودی با شما آشنا بودم هیچوقت به خودم این اجازه رو نمیدادم تا هر حرفی رو بزنم و واقعا برای خود من خوندن اون کامنتها ناراحت کننده بود چه برسه به شما.
خوشحالم که حال خوشی دارید و ممنون که من رو متوجه پنجاه ساعتهای زندگیم کردید.
و خوشحالتر از اینکه وقت بیشتری رو به متممی ها اختصاص میدی 🙂
فاطمه.
خود من هم خیلی خوشحالم که این روزها اینستاگرام نمی رم و وقت بیشتری رو برای اینجا و متمم می گذارم و فکر میکنم از پاسخ هایی که برای کامنتها مینویسم و جنس پست هایی که مینویسم، احساس میکنی که حال عمومی من خیلی خوب تره.
در مورد انتقاد، دوست دارم یک پست کامل بنویسم و حتما این کار رو در روزهای آینده انجام میدم (شاید در قالب یکی از نوشته های “غولی به نام مردم”).
اما یه چیز کوتاه رو اینجا بگم تا اون موقع.
من با انتقاد مشکل ریشه ای ندارم. مشکلم بیشتر به این برمیگرده که به نظرم همونطور که در فرهنگ ما، ما درباره ی حرف زدن و مهارتهای ارتباطی، تربیت نشده ایم، در حوزه ی مهارت نقد و نقادی هم چیز زیادی یاد نگرفته ایم.
امروز هم اگر کسانی هستند که مهارتهای ارتباطی و مهارت نوشتن و حرف زدن رو میدونند و از هنر نقد و نقادی هم بهره برده اند، عموماً به پشتوانه ی تلاش و پشتکار و زحمت خودشون بوده و نه پرورش اجتماعی.
من نقد در روزنوشته ها رو دوست دارم و میخونم. خصوصاً اگر بدونم کسی تعداد نسبتاً زیادی از نوشته های من رو خونده و شناخت مناسبی از من داره.
نقد در متمم رو جدی میگیرم. چون اونجا با پول مردم اداره میشه و طیبعیه که بخوان در مورد جایی که خودشون حمایتش میکنند، نظر بدن. از تغییرات جنس محتوای متمم طی ماههای اخیر، میتونی ببینی که سلیقه ی من که در روزهای نخست خیلی پررنگ بود، به سلیقه ی دوستان متممی تغییر کرده و بارها بحثهای مختلفی طبق نظر اونها متوقف شده یا بحثهای جدیدی شروع شده. اونجا در تیم اجرایی هم، من یک رای بیشتر ندارم و بیش از اون هم حقی برای خودم قائل نیستم.
اما در مورد اینستاگرام، با نقد مشکل جدی داشتم و دارم. اونهم اینه که ما یادمون میره که تا وقتی اهداف و انگیزه ها و اولویتهای یک نفر رو نشناسیم، حق نداریم کارش رو نقد کنیم.
فرض کن من ببینم که تو داری میری خودت رو پرت کنی زیر قطار و خودکشی کنی.
من نمی تونم بگم: فاطمه این کار رو نکن! اشتباهه.
باید ازت بپرسم: فاطمه. در مدل ذهنی تو، مرگ جایگاه بالاتری داره یا زندگی؟
اگر گفتی مرگ. دیگه نمی تونم حرفی بزنم!
فقط ممکنه معتقد باشم که مرگ موش، بهتر از قطاره.
تازه حق ندارم این رو هم بگم. باید بپرسم: به نظرت مرگ با درد بهتره یا مرگ بدون درد؟
اگه گفتی مرگ بدون درد.
بگم ببخشید. یه پیشنهاد دارم. “فکر می کنم” درد مرگ موش کمتر از قطار باشه.
همین!
حالا ممکنه یکی بگه عزیزم! اصلاً من میخوام با فاطمه بحث کنم که اولویتها و الگوهای ارزشی خودش رو تغییر بده و بپذیره که زندگی بهتر از مرگه.
اگر قراره در حد الگوهای ارزشی بحث کنیم، اونوقت کامنتهای اینستاگرام و پست توییتر، قطعاً یک محل احمقانه است. ضمن اینکه فاطمه اول باید به من مراجعه کرده باشه و نظر من رو در مورد اولویت مرگ و زندگی پرسیده باشه.
به عبارتی منتقد در حوزه علم و فرهنگ و رفتار و مدیریت، چیزی شبیه مفهوم مرجعیت در دین رو داره. حرفش وقتی سندیت پیدا میکنه که مورد “رجوع” مردم قرار بگیره. در غیر این صورت در بهترین حالت، یک مجتهد هست و میتونه در تصمیم های شخصی خودش بر اساس اجتهاد خودش عمل کنه.
نقد تو از من، با مراجعه ی من به تو و درخواست من از تو شروع میشه. چون اگر غیر از این باشه، نقد تو رو نخواهم شنید و نقد کردن کسی که منتظر شنیدن اون نقد نیست، شاخصی برای جهل و نادانی محسوب میشه.
من توی این مدت، بیشتر به خاطر این مسائل حرص خوردم. وقتی یکی میاد میگه من جای شما بودم با لباس اسپورت عکس توی اینستاگرام نمی گذاشتم.
پاسخش خیلی مشخصه: چشم! هر وقت جای من بودید، با لباس اسپورت عکس توی اینستاگرام نگذارید.
یا خیلی بحث ها و حرفهای مشابه دیگه.
اما یه نکته رو در کل یادت نره.
همهی اینها رو در مورد اینستاگرام و “آشنایان دور” گفتم. ماجرای “مخاطبان آشنا” یعنی کسانی که اینجا و متمم هستند، کاملاً فرق میکنه.
من اگر حوصلهی شنیدن حرفهای تو و بقیه رو نداشتم، میرفتم مثل خیلی از دوستان، یه کانال تلگرام میزدم که “مخاطب در اون خفه شده باشه” و من دهانم رو در گوش اون فرو میکردم و یک طرفه صحبت میکردم.
اما ذوق من و شوق من، خوندن حرفهای بچهها و یادگرفتن و ایده گرفتن از اونهاست. خندیدن با اونها و اخم کردن با اونهاست. یادداشت برداری از روی اونها و مرور کردنشونه. چیزی که بهم انگیزه میده که پنج صبح، با ذوق و شوق به سراغ روزنوشته و متمم بیام.
روزی که اینجا کامنت بچه ها رو نبینم و کسی با من حرف نزنه، بدون تردید اینجا رو تعطیل میکنم و میرم.
اگر شبکه های اجتماعی رو دوست ندارم، به دلیل بی علاقه بودن به اجتماع و تعاملات اجتماعی نیست. بلکه به دلیل نفرت از تعاملات سطحیه. برای من، ترک شبکه های اجتماعی به سمت اینجا و متمم، یعنی فرار کردن از وسط یک استادیوم بزرگ به داخل یک مهمانی کوچک خانوادگی. اون هم خانوادهای که نه با ریشههای “نَسَبی” و به عنوان “حاصل همبستری”، بلکه با ریشههای “سَبَبی” و به عنوان “حاصل همفکری” شکل گرفته.
اما جدا از این همه نق های غیر رسمی، باید یه متن درست و حسابی در مورد نقد و انتقاد بنویسم که در آینده این کار رو انجام میدم
پی نوشت: هنوز سلیقهی موسیقیات تغییری نکرده؟ 😉
در واقع محمدرضای عزیز شما با این تصمیمتون به متممی ها و دوستانتون ارزش دادید و این خیلی حس خوبیه برای خود من به عنوان ی عضو کوچک از خونواده بزرگ متمم 🙂 مشکل جامعه ما اینکه متاسفانه بعضیها از سندروم همه چیز دانی و پاسخ دادن به همه چیز رنج میبرند و به خودشون حق بیان هر حرفی رو میدهند بدون اینکه فکر کنند که مخاطبشون چه کسیه من چه کسیم و در چه مورد دارم حرف میزنم و سعی دارند با این شرایط مدل ذهنی دیگران رو تغییر بدن و خودشون رو برتر جلوه بدن!! هر کدوم از ما با همچین آدمهایی تو طول روز برخورد داریم و مجبوریم سکوت کنیم در مقابلشون! تو شبکه های اجتماعی هم کاملا این موضوع محسوسه متاسفانه!!
*نه محمدرضا جان تغییر نکرده اما دو روزه هیچ موسیقی گوش ندادم تا تاثیرش رو حس کنم و باید بگم خیلی آروم و خانوم شدم :)))) همه ش هم به خاطر خوندن اون مقاله تو متمم هست :)))
سلام و خدا قوت به استاد شعبانعلی عزیز
مدتی بود که اطرافیان از فضای اینستاگرام تعریف میکردند
ولی من عضو این شبکه نمیشدم
دلیلش هم بخاطر این بود که فضای مشابهش رو در فیس بوک تجربه کرده بودم
خلاصه نمیدونم چرا دیروز تصمیم گرفتم
یه سرک بکشم ببینم , اینستاگرام به چه صورتی هست
و اولین نفری که فالوو کردم شما بودید
با توجه به مطالب فوق , تصمیم گرفتم
به همین یک روز اکتفا کنم
و به این فضا سر نزنم
موفق باشید
نوشته هاى شما براى من همانند شعر شاملو هست ؛ زيبا و تأثير گذار . من از اينستا با شما آشنا شدم و به اينجا رسيدم . من هم مثل بعضى از دوستان كه كامنت هاشون رو خوندم بايد بگم كه مهمترين چيزى كه پيامد اين آشنايى بود بالا رفتن ساعت مطالعه و مهم تر از اون هدف مندى در مطالعه و تغيير سبك زندگيم بود و از اين بابت هميشه خودم رو نسبت به شما مديون احساس مى كنم . هر كجا باشيد فرقى نمى كنه مهم اينه كه تو چه فضايى احساس راحتى مى كنيد و گرنه ما كه هر كجا باشه پيداتون مى كنيم :))
مطلب بسیار آموزنده ای بود. ممنونم. تلنگری بود به خیلیهای ما
من یه مدت زمان طولانی رو در روز صرف اینستاگرام میکردم و روزی که پست مربوط به Social Media Detox رو گذاشتین تصمیم گرفتم تا ۱۵ آبان واردش نشم و وقت صرف کتاب خوندن بکنم. خوشحالم که این تصمیم رو گرفتم، خیلی بیشتر قدر وقتم رو میدونم.
سلام
نوشتتون بوی اون حرفای با لباس راحتی رو میداد…خیلی خوشحالم…نوشتتون درس بزرگی بود…سپاس
محمدرضا سلام و خدا قوت بهترین معلم دوس داشتنی مهربانم….من چندبارقبل هم گفتم کلا سایت شعبانعلی واقعا یه گیز دیگست حتی نسبت به متمم و برای من حتی یجورایی حس معنوی و صفای خاصی بهم دست میده…به تمام تصمیمات و روزمرگی ها و دل نوشته ها و اموخته هاتون از صمیم قلب احترام میزاریم و مشتاق شنیدن و خوندنشونیم….مرسی که باعث شدی پی ببرم هیچ لذتی بالاتر از مطالعه نیس…
سلام وعرض ارادت …آدم بسیاری از اوقات افکار واندیشه هایی به ذهنش خطور می کند که می پندارد باید عینک ذهنش را جابجا کند ولی وقتی درگیر جابجایی ش می شوی و درهمان احوال کسی به تایید شک پنداشته هایت مهر تایید بزند آرامش عمیق نصیبت می شود .غرض از اینهمه الفاظ ادبی را کنارهم چیدن این بود که مدتها ست ذهنم درگیر بود که شبکه های اجتماعی هیچ بر اجتماعی شدن نیفزودند که بسیاری از فرصت ها را نیز ربودند ارتباطهای زودهنگام وگرم ولی کوتاه گریز پا وسست ریشه؛ برداشت من از شبکه های اجتماعی سیاستی ست تا ذهن آدمها را ازمطالعه وفیلم دیدن وموسیقی شنیدن وبه یکدیگر سرزدن نه ازجنس مجازی بلکه حقیقی دور کند ومدیریت ذهن وزمان را در اختیار بگیرد ونه تنها فاصله ها را کم نکرده است بلکه در بسیاری موارد انگار شکاف هایی را باعث شده است.کوتاه سخن …حال آنکه رفتن شما از اینستا مهر تاییدی بود بر وهم وتردید خداحافظی م از شبکه اجتماعی .سپاس ازشما که صمیمانه ناگفته هایتان را به معرض عموم میگذارید شاید اگر هرکسی دل نوشته هایش را میگفت یک نفر برای ادامه مسیر جانی تازه میگرفت.
در پناه ایزد منان
سلام وعرض ارادت …آدم بسیاری از اوقات افکار واندیشه هایی به ذهنش خطور می کند که می پندارد باید عینک ذهنش را جابجا کند ولی وقتی درگیر جابجایی ش می شوی و درهمان احوال کسی به تایید شک پنداشته هایت مهر تایید بزند آرامش عمیق نصیبت می شود .غرض از اینهمه الفاظ ادبی را کنارهم چیدن این بود که مدتها ست ذهنم درگیر بود که شبکه های اجتماعی هیچ بر اجتماعی شدن نیفزودند که بسیاری از فرصت ها را نیز ربودند ارتباطهای زودهنگام وگرم ولی کوتاه گریز پا وسست ریشه؛ برداشت من از شبکه های اجتماعی سیاستی ست تا ذهن آدمها را ازمطالعه وفیلم دیدن وموسیقی شنیدن وبه یکدیگر سرزدن نه ازجنس مجازی بلکه حقیقی دور کند ومدیریت ذهن وزمان را در اختیار بگیرد ونه تنها فاصله ها را کم نکرده است بلکه در بسیاری موارد انگار شکاف هایی را باعث شده است.کوتاه سخن …حال آنکه رفتن شما از اینستا مهر تاییدی بود بر وهم وتردید خداحافظی م از شبکه اجتماعی .سپاس ازشما که صمیمانه ناگفته هایتان را به معرض عموم میگذارید شاید اگر هرکسی دل نوشته هایش را میگفت یک نفر برای ادامه مسیر جانی تازه میگرفت.
درپناه حق
سلام استاد
واقعا با اين حرفاتون يه شوك به همه وارد كرديد كه يكبار ديگه يادورآورى كرديد كه ميشه از وقتمون درست استفاده كنيم
سلام استاد
واقعا با اين حرفاتون يه شوك به همه وارد كرديد كه يكبار ديگه يادورآورى كرديد كه ميشه از وقتمون درست استفاده كنيم
سلام آقای شعبانعلی؛ خیلی خوشحالم که این تصمیم رو گرفتید چون من هم از حدود ۸ ماه پیش که اکانت خودم رو در اینستا ساختم، نتونستم خوب با محیطش ارتباط برقرار کنم و از اونجایی که خیلی آدم خسیسی هستم نگران مصرف حجم اینترنت بابت تماشای عکس های نه چندان مفید اشخاص یا گروه هایی که follow کردم بودم، برای همین اصلا سر نمی زنم.
به نظر من تخصیص وقت و انرژی بیشتر به من و کسانی که دنبال یادگیری هستند و به غذای فکری و شخصیتی نیاز دارند ارزشی دو چندان داره. یک ماه پشت سر هم هر روز صبح که با ماشین به اداره می رفتم «فایل صوتی عزت نفس» رو تا اداره و عصرها تا منزل گوش می کردم، انصافا خیلی از رفتارام رو اصلاح کردم، واقعا تاثیر مثبت گذاشت… در متمم هم از خواندن مطالب لذت می برم ولی بازم فکر میکنم هیچی نمیدونم… من واقعا به این فایل های صوتی مثل عزت نفس، و مطالب شخصیتی در متمم نیاز دارم، و خوشحال شدم که انرژی که صرف اینستا می شد به کتابخانی و انتقال دانسته ها به امثال من از طریق وبگاه های اینترنتی متمم، تراست زون و شعبانعلی دات کام اختصاص خواهد یافت
آخر حرفام یه سوال هم دارم: آیا شبکه اجتماعی یا برنامه ای است که در ایران هم کاربری را داشته باشد که در دنیا دارد؟ بحث توییتر و اینستا شد، آیا چیزی هست که در ایران همان کاربرد و استفاده ای را داشته باشد که در دنیا دارد؟ الآن LinkedIn هم شاهد پست های نامرتبط و حتی توهین بین ایرانیان است، ما در کدام یک از شبکه های اجتماعی چه عام و چه خاص توانسته ایم مانند بقیه ی دنیا رفتار کنیم؟
با سپاس فراوان
محمدرضا اتفاقا در این چند روز داشتم رفتارهای اعتیادگونه خودم رو بررسی میکردم. اعتیاد به کار، اعتیاد به شبکه های اجتماعی، اعتیاد به پاسخگویی آنی تماسها و مسیجها، اعتیاد به خواندن اخبار و هزاران اعتیاد کوچک و بزرگی که با اونها احساس غرور میکنم و از اولویتهای مهمم دور موندم. تصمیم گرفتم از زندگی روزمره ام فاصله بگیرم. امیدوارم بتونم مثل گذشته بیشتر در کنار متمم و روزنوشته ها باشم و در کنارت بیشتر یاد بگیرم
سلام محمد رضای عزیز
من همیشه چه اون وقتها که برای فراموش کردن بوود چه الاان که روزنوشته ها هست از خوندن نوشته هات آرووم میشدم برام مهم بوود صبح ها قبل از ترک کردن اتاق اولین کاری که می کنم چک کردن روزنوشته ها باشه و هست از همون اول خیلی کامنت نمی نوشتم و بیشتر از خواندن مطالبت اونم نه یه بار چندین و چند باار کیفووور می شدم ….
یلداای ۹۲ را هیچوقت فراموش نخواهم کرد چون معنای دیگه ای به دوستی من با تو هدیه داد و من از اون موقع خودم را به تو نزدیک تر احساس کردم و از اینکه در این فرصت عمر حضور معلمی مهربوون و در زندگیم تجربه کردم و می کنم بسیاار خوشحاالم …
نکته آخر : برا محمد رضا معلم عزیزم که تو باشی و همه هم قبیله ای هام در این خونه گرم
برای یلدای امسال یه هدیه موسیقیایی دارم امیدوارم که بتونه اندکی حال خوب
واستون به ارمغان بیاااره
پاینده باشی دوست و معلم عزیزم ☺
سلام محمد رضای عزیز
من همیشه چه اون وقتها که برای فراموش کردن بوود چه الاان که روزنوشته ها هست از خوندن نوشته هات آرووم میشدم برام مهم بوود صبح ها قبل از ترک کردن اتاق اولین کاری که می کنم چک کردن روزنوشته ها باشه و هست از همون اول خیلی کامنت نمی نوشتم و بیشتر از خواندن مطالبت اونم نه یه بار چندین و چند باار کیفووور می شدم ….
یلداای ۹۲ را هیچوقت فراموش نخواهم کرد چون معنای دیگه ای به دوستی من با تو هدیه داد و من از اون موقع خودم را به تو نزدیک تر احساس کردم و از اینکه در این فرصت عمر حضور معلمی مهربوون و در زندگیم تجربه کردم و می کنم بسیاار خوشحاالم …
نکته آخر : برا محمد رضا معلم عزیزم که تو باشی و همه هم قبیله ای هام در این خونه گرم
برای یلدای امسال یه هدیه موسیقیایی دارم امیدوارم که بتونه اندکی حال خوب
واستون به ارمغان بیاااره
پاینده باشی دوست و معلم عزیزم ☺
سلام محمدرضا
تبریک میگم برای تصمیم شجاعانه ای که گرفتی…
یک جایی جمله جالبی را خواندم: تکنولوژی و شبکه های اجتماعی انسان ها دور را به هم نزدیک کرده اما ادم های نزدیک را دور!
موفق باشی
سلام
كاش كامنت “تجربه لحظات نزديك به مرگ “يك روزنوشته مستقل مي بودكه هرازچند گاهي به اون سربزنيم وراحتر پيداش كنيم
سلام محمدرضا،
اینستا عضو نیستم و تصمیم داشتم سرم که خلوت تر شد از دی ماه عضوش بشم…
اینجا یکبار از اینستات نوشته بودی و من شروع کردم به خوندن پستهای شما در اینستا بدون عضو بودن و الان چندین ماه است که اینستا شما (و سپس برخی از دوستان شما ) را چک میکردم. این مدت که اینستا نبودی، صفحات دیگران هم بسیار به ندرت چک میکردم. اما یک دلیل من برای آغاز رفتن به اینستا شما بودی. بعضی از دست نوشته هات رو خیلی دوست دارم.
======
تلگرام عضوم، قبلا انقدر بهش وابسته نبودم … ولی الان این اتفاقه افتاده
و این مسئلهوقت بسیار نازنینی از من رو در دو- سه ماه اخیر گرفت و بعد بهتر شدم…
======
محمد رضا گزارش روزمرگی هات هم توش تلنگر داشت برای من
اینها اولویت من نیست … میخوام به اولویتم برسم، ممنون بابت تلنگرت
میخوام این وقت ارزشمند رو برای ساختن اون بنای مهم زندگی بزارم.
من اینجا به به خاطر تلنگرت به خودم قول میدم از همین لحظه گذران وقتم تو تلگرام رو کاملا کنترل کنم و به جاش به اولویت هام حسابی برسم.
======
ممنون که اینجا هستی و مینویسی.
محمدرضای عزیز!
از صبح چندین بار مطلب پاسخ به کامنت خودم رو خوندم و الان خوب درک می کنم که چرا ما باید تجربه های نزدیک به مرگ را بسازیم، چندین بار با خودم مرور کردم و دیدم این خودبزرگ بینی های خواسته و ناخواسته چه بر سر مقاطعی از زندگیم آورده، من به ساختن تجربه های نزدیک به مرگ خیلی نیاز دارم و ممنون که این رو هم به من یاد دادید. راستش وقتی درصد زیادی متوجه پایان فعالیت پیج نشدند ناراحت شدم و امروز فهمیدم چه اتفاق و تجربه خوبیست.
لطفا از این قبیل اعترافات خیلی خیلی شخصی باز هم در زمانهایی متفاوت برای ما بگید، من خودم خیلی نیاز به یادگیری از این تجربیات ارزشمند دارم و شاید دوستان دیگر هم همینطور باشند.
سلام محمدرضا
بابت انتخابت بهت تبریک میگم
روزمرگی ها، ادویه ی خوش عطری برای روزنوشته ها خواهدبود
سلام عزاداری هاتون قبول باشه. خدا ان شا الله به شما و همه بچه های اینجا سلامتی بده. برام جالبه که انقد برا مخاطبتون انقدر زیاد ارزش قایلین. اون هم در اون دنیایی که ادم ها وظیفه خودشون رو در این موارد رعایت نمی کنن شما برای خودتون وظیفه تراشی هم می کنید و از پایین تز به مخاطبتون نگاه می کنید. فکر می کنم خعلی ارزش مند باشه. خدا تاثیر گذاریتون رو بیش از پیش کنه. همین.
««اگر بخواهم به تجربیات شخصی تکیه کنم، با مرور خاطراتم، فقط یک گروه دیگر را میشناسم که در “شتابزدگی برای موفقیت” و “همه چیزدانی” از Developerها جلوتر باشند و آن MBA خواندهها هستند »»
با خوندن این جمله کلی خندیدم 🙂
میخوام بگم تمام جمله هایی که شما در این مدتی که باهاتون آشنا شدم،(چه به زبان طنز و چه جدی) به نقد از مدیریت و MBAخونده ها فرمودین باعث شده بت این کلمه در ذهن من بشکنه و دیگه با دید یک «همه چیز دان» به خودم !!نگاه نکنم 🙂
ممنونم
سلام
من همیشه معتقدم دوستهای خوب را ادم هرجور باشه نگه می داره؛ بعضی دوستها رو هم که گم کرده خود ادم انتخاب کرده ادامه نده باهاشون. و پیدا کردنشون در شبکه های اجنماعی هیچ سودی نداره….
برای همین هم عضو شبکه های اجتماعی نیستم..اما اگه ادم دوست واقعی پیدا کنه تو این شبکه ها یا به بقیه کمک کنه سطح افکارشون رو بالا ببرند بحث جداگانه ای است….
در مسیر اهدافتون براتون ارزوی موفقیت میکنم.
خیلی خوبه که آدم بعضی وقتها توقف بکنه و فکر کنه که چرا من دارم توی فیس بوک پست میگذارم یا چرا وقتم را در تلگرام میگذرانم ، چیز با ارزشی که تو این ۲ یا ۳ سال از شما یاد گرفتم مهارت فکر کردن بوده و خیلی هم به من کمک کرده . همینطور سیستمی فکر کردن هر چند مورد دوم رو یه کم دیرتر یاد گرفتم . خدا نعمت عقل رو به ما داده ولی ازش زیاد استفاده نمی کنیم فکر کنم پاسکال یه جمله داره میگه : سخت ترین کار برای انسان اینه که یک ساعت در یک اتاق خالی بشینه و فکر کنه . این کار برای من لذت بخشه و خیلی توی تصمیم گیری به من کمک کرده . از کتابهات برامون بگو محمد رضا مثل شاگرد سمج دنبال پستها و سایت متمم راه افتادم و هر کتابی که میخونی یا معرفی میکنی من هم میخوام بخونم بعد میفهمم دقیقا کتابیه که باید میخوندم .
لذت بردم!
اون روز ی که اکانت اینستاگرام ساختم بخاطر تو بود و الان هم که دیگه مطمئن شدم دیگه بهش سر نمیزنی بخاطر تو unisntal میکنم .گرچه برخی مطالبش مثل معرفی کتابها خوب بود ولی باعث میشد وقتی اکانت تو رو مرور میکنم وقت زیادی هم برای اکانتهای بقیه صرف کنم و الان خوشحالم یکی از بیهوده ترین کارهای روتین رو حذف میکنم
واقعا برام دغدغه بود که ایا باید در این شبکه ها حضور داشت یا نه . این مطلبی که نوشتی برای این سوال موثر بود .گرچه بیشتر با توجه به شرایط خودت بود ولی من دوستش دارم و میخوام مثل خیلی رفتارهای دیگه تو ازش پیروی کنم.
سلام
برای شخص من هم اینستاگرام تجربه ای بود که فعلیت قبلی خودش رو از دست داده.
ما اینجا رو همیشه بیشتر دوست داشتیم، از همینجا بود که شما رو در اینستاگرام پیدا کردیم.
روزمرگی ها هم به اندازه بقیه قسمت های این خانه مجازی برامون جذابه.
چون شما دوست ما هستین و ما در دوستی انتخابی عمل نمی کنیم،
همه قسمت های این مهمانی که در اینجا هست برای ما جالبه.
و انقدر راحت هستیم که خودمون تو یخچال سرک بکشیم و …
🙂
سلام، حالا که اینجا جواب میدید، لطفا کامنت ۱۶۲۳۸ من در متمم را پاسخ دهید (متن کامنت را در ادامه آورده ام):-)
سلام
از زحمات شما ممنون
واقعیتش اینقدر بحث توصیه به ساختن اپ موبایل برای سایتی مثل شما واضحه که تا حالا ازتون درخواست نکردم و حدس زدم در برنامه هاتون هست، اما به علت ترافیک کاری اولویت نداره
اما به نظر من اولویت بالایی داره!
نیازی به توضیح اینکه استفاده از موبایل برای مطالعه محتوا چقدر رشد کرده که نیست! تصور کنید من در فید ریدرم متمم را دارم
مطالب خوب که عموما نیاز به لاگین دارند در نتیجه الان بیش از هشت ماهه اغلب مطالب خوب متمم برای من ذخیره برای مطالعه بعدا که عملا انجام نمیشه شدن. چرا؟ چون قبول کنید لاگین کردن و استفاده از مرورگر ان هم روزانه راحت نیست
اما اگر اپلیکیشنی بود که یکبار من را تایید می کرد تا هر بار نیاز به لاگین نداشته باشم، مطالب را به صورت افلاین بخوانم، حتی کامنت ها را به صورت افلاین بدهم و در زمان اتصال با سینک شدن منتقل شود، مطالب خوانده نشده یا دسته بندی ها راحت در دسترس باشند، پرداخت عضویتم را با ussd یا درگاه انجام دهم و … خیلی بهتر بود
حالا چرا پایین این پست نوشتم؟ به دو دلیل: یکی اینکه فهمیدم تیم فنی خوبی دارید، پس توان تولید اپ دارید
دوم اینکه کارنامه مطالعه و مشارکتم در سایت را دیدم و یادم امد من که خیلی وقت است عضو متمم، چرا مدتهاست مطالب را نمی توانم دنبال کنم
امیدوارم اگر در رابطه با اپ موافق من شدید، اولویت با آی او اس باشد:-)
زیباترین بخش از این نوشته آنجا بود که گفتید برای ما که مطالب طولانی شما را در اینجا می خوانیم بیش از هواداران تفننی و گذری اینستاگرام اهمیت قائل هستید. این حرف احساس خوبی به من داد.
شاید مهم ترین تأثیری که محمدرضا شعبانعلی روی من داشته این بوده که من را تحریک کرده تا بیشتر به مسائل پیرامون خودم فکر کنم.
سلام محمدرضاجان
قبل از اینکه این متن رو بنویسم ازت تقلید کردم و ۳۰ دقیقه کتاب خوندم، خیلی سخته ،مثل خوردن شلغم میمونه به جای ویتامین سی برای سرماخوردگی، اما فکر کنم اینجوری زودتر خوب شم .ادم وقتی مریضه (خودم رو میگم) نباید نگران برداشت دیگران باشه،مگر اینکه واقعا مریض نباشه( نخواد بفهمه)
سلام محمد رضا
چند وقتی هست که اینستا و واتسآپ رو ترک کردم و همون طور که اشاره کردی اعتراض دوستان رو در پی داشته(راستش منو به کلاس گذاشتن و این جور چیزا محکوم میکنن).
الان که این مطلب روخوندم نسبت به تصمیمی که گرفتم حسم بهتر شد.یه تصمیم دیگه ای که گرفتم اینه که تا حد امکان از copy.paste.send استفاده نکنم(البته بجز مطالب متمم و عکس های ایده متتم که برا دوستام می فرستم).
محمدرضا خیلی خوشحالم تاکید میکنم “خیلی” خوشحالم که افتخار این رو دارم که تو این خونه و متمم بیشتر کنارمون باشی.
آرامش و رضایت رو برات آرزو میکنم.
چقدر منتظر روزمرگي نويسيتون بودم.خيلي از تصميمتون خوشحال شدم.نميدونم چرا روم نميشه كامنت بزارم اينجا شايد چون سنم احتمالا از بقيه خواننده ها كمتره و اينكه به اين فك ميكنم وقتتون رو نگيرم چون اصولا حرفي جز تشكر ندارم و فهميده ام كه شما خيلي نمي پسندين.براي همين كامنت نميزارم اما منم چند وقتيه كه اكثر ساعات روزم رو يا اينجا هستم يا متمم يا مشغول گوش كردن فايل هاي صوتيتون.تشكر ازتون هم دو كلمات نميگنجه
محمد رضای عزیز، آنچه گفتی و نوشته ای مطلبی است قابل تامل. این که کتاب کتاب کتاب و هیچ چیز جای اون رو نمیگیرد. مطالعه و کتاب خواندن و تکمیل دانسته ها با ابزارهای شبکه های اجتماعی میتواند مکمل و البته متمم هم باشند. همون طور که قطع ارتباط با شبکه های اجتماعی میتونه لطمه زننده باشه که تمام وقت رو صرف اون کردن. من دوستان ی رو میشناسم که از طریق فیسبوک و اینستاگرام با شما آشنا شدم. چقدر خوب بود اگر استفاده از اینستاگرام و فیسبوک رو برای شناسوندن بهتر سایت خودتون و متمم استفاده میکردین شاید کسی بتونه از این طریق با شما و مطالبتون آشنا بشه و مشکلی حل شود و مسیر زندگیش تغییر کند. خوشحالم که وقت بیشتری برای متمم خواهی گذاشت و البته برای سایت روزنوشته هایت.
سلام
مدت زیادی نیست با شما آشنا شدم، به قول متمم ۱۳۸ روزه همراهتونم،
زیاد هم نمینویسم چون مهارت نوشتن بالایی ندارم،
در مورد تصمیمی که گرفتین اول حس خوبی نداشتم ولی الان که متن رو کامل خوندم میفهمم که کار درستی انجام دادید!
به خصوص اون بخش از دلیل تصمیمتون که به خاطر الویت اهمیت مخاطبین بود…
با سلام،
بعد از سمینار اتفاقی برایم افتاد تا متوجه مطلبی بشوم ، من از سمینار شما انتظار تغییر داشتم خصوصاً در حالت سازمانی تا اینکه دوازده روز بعد از سمینار شما اتفاقی برایم افتاد که برایم هزینه خیلی زیادی داشت و بر اثر اشتباهی، که عمیقاً پی بردم هر خواندنی یادگیری نیست به همین علت مطالب خواندنم از اینترنت کم شدو بیشتر کتاب می خوانم شاید شخصی فکر کنه من اغراق می کنم اما الان یک ماه از آن اتفاق گذشته و در طول این ماه، تعداد سایت های فارسی زبان خیلی کم بوده البته کتابخوانی خیلی توانسته جای اینترنت را بگیرد و این از تاکید شما در سمینار روی مبحث توجه و تمرکز باشد که به بهترین وجه گفتید اما در پست هایتان ادامه ندادید.
بعد از اتفاق اول مهر من شاید باورتان نشود که بیشتر از سه روز در این بهت بودم که چقدر فاصله هست بین دانستن و توانستن ، بین خواستن و نیاز داشتن، بین آرامش و آسایش، سه روز ارتباطم را با همه قطع کرده بودم که البته بک روز هم مرخصی گرفتم تا بیشتر با خودم باشد الان که زمان گذشته شاید نتیجه صحبت فرصتی شد که یک مرحله جلوتر بروم ،
محمدرضا از اینکه تو را بیشتر اینجا خواهیم دید و به عنوان صاحیخانه بیشتر تحویلمان خواهی گرفت خیلی خوشحالم (:- ، بعضی اوقات فکر می کردم که شما بیشتر به فکر آدم های جدید هستید تا همین قبلی ، البته نمی گویم یافتن جدیدی ها خوب نیست اما باعث می شود توجهتان به قبلی ها کم شود اما در هر صورت همین تعداد می توانند بهترین منتقلان مفاهیم و تجربیاتشان در اینجا به دیگران باشند.
هر چه تعداد مواردی که باید توجه کنی کم می شود انسان بیشتر حالت رهایی می گیرد نمی دانم اینجا جایش باشه یا نه ، اما برای من تجربۀ آن سه روز که خواستم ورودی هایم را کم کنم چقدر جالب بود البته موافق حزف ورودی نیستم اما آن سه روز را می گویم ناگهان به این فکر افتادم که شاید کثرت همان شرک است و هر چه بیشتر عمیق تر می شویم و به یک نزدیک می شویم به وحدت نزدیک می شویم و آرامش بیشتر و این به معنای ایزوله کردن خود نیست
خیلی حرف زدم ، ببخشید زیاد شد اما از اینکه شما را بیشتر خواهیم داشت آنقدر خوشحال بودم که نوشتم و شاید بحث وحدت و کثرت نامربوط بود معذرت و آرزوی اینکه عضو خوبی برای این خانه و آن مدرسه و همچنین آن بالکن و همچنین آوازتان باشم ( سایت شما ، متمم ، کامنت هایتان و سایت انگلیسی تان)
آزاده باشید
محمدرضا شعبانعلی برای من مثل خیلی از دوستان دیگه با سرچ جمله “آموزش زبان انگلیسی” در گوگل شروع شد. تا اون روز شاید مجموع مطالعات غیر درسی من به هزار صفحه در طول بیست و هفت سال زندگیم نمیرسید. اما امروز و به برکت این آشنایی شب و روز من رو کتاب پر کرده. حتی همین الان که نوشتن این کامنت رو شروع کردم دو ساعت از شروع مطالعه صبحگاهیم گذشته. (کتاب جنبه های مثبت بی منطق بودن، دن آیرلی). اگرچه فقط یک بار و آنهم از دور این معلم دوست داشتنی رو دیدم (در فینال مسابقه سخنرانی) اما حس میکنم بعد از پدر و مادرم احتمالا به هیچکس به اندازه محمدرضا شعبانعلی مدیون نیستم. چون محمدرضا به من “کتاب خواندن ” رو هدیه کرد.
تاثیر گذار بودن، بزرگترین معنای زندگی هر انسانه.. خوشحالم که شما این حس رو تجربه کردید و امیدوارم چشیدن این لذت نصیب ما هم بشه..
سلام محمدرضا
بعد از اين ٢ ٣ سالي كه شناختمت و دنبالت كردم، الان كه فكر مي كنم مي بينم تو واقعا بند بازي ماهري هستي. خيلي عالي روي مرز بين انسان پر محتوي مهجور (كه عموما چندين سال بعد از مرگشون بهشون مي گن روشنفكر!) و انسان بي محتوي مشهور (امروزه بهشون مي گن سلبريتي!) تعادلتو حفظ كردي و جلو مي ري. به نظرم اين چيزي فراتر از قدرت كلام و فن بيان و اين مهارت هاس. اون طور كه شناختمت اين تواني حفظ تعادلت بيشتر از يه جور “تعهد” نشات مي گيره، اما نميدونم تعهدت به چي يا چه چيزهاييه (احساس نمي كنم مثلا تعهدت به “انسانيت” يا “جامعه” يا همچين مفاهيم كلي و انتزاعي و غيرملموسي باشه، حسم مي گه به چيزهايي خيلي ملموس تر اما منحصر به فردتري تعهد داري كه ازشون كمتر حرف مي زني.)
در كل خيلي خوشحالم كه شناختمت، اميدوارم مي كني كه مي شه مشهور بود اما بي محتوي نبود (سلبرتي نبود!)، مي شه هزاران طرفدار داشت اما اسير تسلسل فاسد كننده و بي محتوي كننده ي تحسين شدن هاي بي مورد نشد.
سلام محمدرضای عزیز.
من سالهاست که در همه شبکه های اجتماعی اکانت دارم و تقریبا دو سال است که به جز لینکدین در هیچکدام فعالیت نمیکنم. همین اواخر بود قلقلک شدم که به خاطر شما هم که شده به اینستاگرام سر بزنم، اما از ترس غرق شدن در فضای آنجا منصرف شدم. اگر تا به حال احساس میکردم دارم چیزی از دست می دهم الان دیگر چنین حسی ندارم. ممنون از این که بیشتر میتوانیم تو را اینجا ببینیم.
سلام
با اینکه این تصمیم یک تصمیم کاملا شخصی از طرف شماست ولی بخاطر دلایل خودم ازت ممنونم. من اونقدر توی روز نوشته های تو و سایت متمم در طول روزهایی که با اسمی به نام محمدرضا شعبانعلی آشنا شدم ،گشتم که کلا به دیدن و شنیدن اسمت گوشم و چشمم حساس شده ، و تقریبا هر جا پست میذاری و من آدرسش رو بلد باشم رو سر میزنم. الان که تصمیم داری متمرکز روی متمم و روزنوشته ها باشی ، منم دعا به جونت میکنم که توی این روزهای شلوغی که فعلا دارم پست های کمتری رو از دست میدم.
بازم ممنونم
یه چند وقت بود حسابی درگیر اسباب کشی بودم و خیلی فرصت نمی کردم بیام اینجا، امشب با خوندن پست رها شده در آب و کامنت شما اومدم اینجا و شروع کردم به خوندن چند پست آخر که از قلم افتاده بودن. خواستم بگم اینجا خیلی پر از آرامشه. فکر می کنم از معدود جاهای آنلاینی باشه که بعد از خوندنش من عمیقا به فکر فرو می رم. شاید متمم هم اینکار رو بکنه اما اینجا جنسش برای من متفاوته، یه جور غرق شدن تو افکاره به دور از شتاب زدگی، انگار یه روز تعطیل رفتی یه جای خوش آب و هوا و قصد داری حسابی نفس عمیق بکشی و هوشیارانه از تک تک لحظه هات غرق لذت بشی..
این جنس پست ها -روزمرگی ها- من رو یاد سال ها پیش میندازه که وبلاگ نویسی هنوز محبوب بود و دستنوشته های خوب زیادی بود که می شد با یه فنجون شیر داغ یه گوشه زانو به بغل نشست و آروم آروم از خوندنش لذت برد.
چه خوب که هنوز می شه حال و هوای اون روزا رو تو این جنس پست هاتون پیدا کرد و ممنون که آرامش این روزهاتون رو با ما تقسیم می کنید.
این روزافزونی شبکه های اجتماعی برای من ، به شخصه، ایجاد مشکل کرده ، چون وقت زیادی رو از آدم میگیره و دقیقا نمیدونی که ؛ کجا ، باید دنبال مطلب چه کسی باشی و آیا اون شبکه جزو اولویتهای اون شخص هست یا نه ؟
راحت تر بگم ؛ آدم رو گیج و منگ میکنه .
خب الان حداقل مشخص شد که اولویتت چیه و کجا باید پیدات کرد و بزبان ساده تر :
تکلیف منه خواننده مشخص شد و وقتم کمتر هدر ميره.
و در نهایت ، ممنونم.
سلام
چیزایی که درباره توئیتر گفتید رو واقعا قبول دارم.
یکی دیگه از چیزایی که منو درباره توئیتر اذیت میکنه اینه که توئیتر شده محلی برای نمک پرونی آدما،نمیدونم مردم چرا انقد تو توئیتر احساس باحال بودن بهشون دست میده؟!!
سلام آقای شعبانعلی عزیز
خیلی ناراحت شدم که از اینستاگرام خداحافظی کردین شاید یکی دلایل اومدن من به اینستاگرام شما بودین و شاید دلیل دومش علاقه ی زیاد من به عکس باشه
البته شاید ناراحتی من بی مورد باشه چونکه روزی چندبار به سایتتون سر میزنم و واقعا ازتون خیلی یاد گرفتم و میگیرم
شاید این تصمیم شما باعث بشه ما هم کمتر وقتمون رو تو این شبکه ها بگذرونیم و به کارای مفیدتر بپردازیم که خود من تو این یک ماه اخیر وقتی که تو شبکه های اجتماعی رو گذروندم بسیار اندک بوده و از این بابت خوشحالم
ببخشید یه سوال ذهنمو درگیر کرده بود
تو اینستاگرام شما گفته بودین که وقت کمی رو به اینستاگرام اختصاص میدین حدود۵ دقیقه در روز
که واقعا زمان کمی هست درصورتی که اینجا ذکر کردین که حدود ۵۰ ساعت در ماه
که بتظرم تمام کسانی که یه اکانت اینستاگرام دارن در همین حدود زمان میذارن
میشه یه توضیح در موردش بدین؟
البته اگه من اشتباه برداشت نکرده باشم
ممنون
افروز عزیز.
کاملاً درست میگی.
من در اینستاگرام گفته بودم پنج دقیقه در روز.
اینجا نوشتم ۵۰ ساعت در ماه.
تنها نکتهای که وجود داره اینه که دو جملهی فوق، “در یک لحظه” گفته نشدهاند!
(یک نفر چند روز پیش بهم میگفت: با توجه به کلیپی که از شما در برنامهی ماه عسل دیدم، فکر نمیکنید کمی مغرور باشید؟ گفتم: الان یا اون موقع؟!)
من تقریباً سه مقطع زمانی متفاوت رو در اینستاگرام تجربه کردم.
اوائل خیلی براش هیجان داشتم.
آمار دقیق ندارم. اما فکر میکنم اگر حساب میکردی و زمانهای پراکنده رو جمع میزدی، روزی دو ساعت براش وقت میگذاشتم. چون من هم مثل شما، علاقمند به عکس هستم و از دیدن عکس لذت زیادی میبرم.
اون زمان تک تک کامنتها رو جواب میدادم و با بقیه صحبت میکردم و …
بعد از یه مدت، احساس کردم صحبت کردن توی کامنتهای اینستاگرام، خیلی منطقی نیست. چون تقریباً به یقین رسیدم که وقتی که اکثر مردن برای فکر کردن روی کامنتشون میگذارند، از وقتی که برای تایپ کردن اون صرف میکنن، کمتره.
چند ماهی هم حضور اینستاگرامی خودم رو در حد چند دقیقه در روز کردم. اما به دلایل مسخرهای، نتونستم اون روند رو ادامه بدم. دلایلی که بخشی از اون، به گیمیفیکیشن ساده اما تاثیرگذار در پشت اینستاگرام مربوط میشه.
(مثلاً من راجع به یکی از دوستانم که مدیر یک شرکت هست مطلب مینوشتم و بعد میدیدم که دیگرانی که با ایشون مشکل دارن میان در صفحهی من نق میزنن و عقدهگشایی. طبیعیه که باید میومدم و سر میزدم که حرف بدی گفته نشه. یا اینکه راجع به یه کمپین حرف میزدم و زیرش، میدیدم مدیرعاملها و مدیران ارشد هر سه شرکت، میان و نظر میدن و سر نزدن من و جواب ندادن یا مدیریت نشدن بحث، بیاحترامی به اون دوستانه که خودشون رو پاسخگو میدونستن و حاضر بودند در یک اکانت شخصی پرت و بیخاصیت مثل اکانت من، حاضر بشن و پاسخگو باشن).
نهایتاً دوباره این زمان افزایش پیدا کرد و یک ماه آخری که من به اینستاگرام سر میزدم این عدد دوباره به ۵۰ ساعت در ماه (کمی کمتر از زمانهای روزهای نخست) افزایش پیدا کرد.
ممنون از پاسخ کاملتون و از وقتی که گذاشتین
امیدوارم اکانتتون رو حذف نکنین چون من خیلی دوستش دارم
البته خودمم هم دارم سعی میکنم وقت کمتری رو صرف شبکه ها کنم و زمان بیشتری رو به کارای مفیدتر مثل متمم بگذرونم.
شما بهترین معلمی بودین که من تا حالا داشتم
امیدوارم من هم بتونم درآینده به عنوان معلم مفید باشم
بهترین هارو براتون آرزو میکنم
سلام و درود بر معلم عزیزم
اتفاقا امروز داشتم به شما و اینستاگرام فکر می کردم و اینکه همین روزها روزه نبودنت تمام میشه و دوباره از تصاویر و مطالب مفیدتون بهره مند می شوم. قطعا تصمیمی که گرفتید قابل احترامه و برای امثال من که معتاد متمم و روزنوشته های شما هستیم مکان حس حضور شما فرقی نمی کنه مهم حس بودن شما و آموختن از شماست ، هر چند که این کار شما باعث میشه من هم کمتر به سراغ موبایلم برم و بیشتر وقتم را که زمانش گاهی از دستم در میره با شما و مطالب ارزشمندتون بگذرونم . از بودنتون خوشوقتم . جاودانه باشید.
سلام
محمدرضا جان چرا اینقدر ما رو اذیت می کنی؟
در این تقریباً چهل روز گذشته این دومین مرتبه هست که داری به ما شوک وارد میکنی !
اولی در ۱۹ شهریور در سمینار رفتارشناسی بود،هنگامی که برق رفت! بله منظورم رو درست حدس زدی اون زمانی که گفتی این آخرین سمینار سالیانه من هستش و برق از سر من رفت، یعنی پرید! ، هنوز تو شک اون بودم
و دومی هم که برگشتی میگی”بالاخره تصمیم گرفتم که دیگر به اینستاگرام سر نزنم”
حالا اگه بازم به اینجا ختم بشه خوبه مشکلی نیست،ولی میترسم به این روش عادت کنی و الان دارم احساس خطر میکنم که حالا یک وقت برنگردی بگی که دیگه به اینجا هم سر نمی زنمی! و فقط متمم، اون وقت دیگه از دستت ناراحت میشیم.
پی نوشت دوستانه ۱: راستی اون بالا در اون خطی که ابتداش نوشتی “گفتم به عنوان توبه ” یک اشتباه تایپی سهوی داری که به جای اینستاگرام نوشتی ” انیستاگرام” حالا اینجا جو دوستانه وخودی هستش مشکلی نداره ولی گفتم بهت بگم که هر وقت خواستی به انیستاگرامت!! سر بزنی و این مطلب رو بنویسی دیگه حواست رو جمع کنی آخه عزیزم اونجا غریبه!! زیاده یکوقت سوژه دستشون ندی!!
پی نوشت دوستانه۲: در باره اذیت کردن هرچی گفتم داشتم شوخی میکردم یکوقت به دل نگیری ،اگه یکی تو این دنیا بخواد ما رو اذیت کنه چه خوبه که اون یک نفر تو باشی محمدرضا جان
چقدر سعدی زیبا گفته:
نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست
سلام دوست عزيز
اين اولين كامنت من بعد از حدود دو سال مطالعه سايت شماست و شايد آخرين آن.
اين قسمت روزنوشتهايتان بهترين قسمت سايتتان ميباشد و كاش واقعاً هرروز ، روزنوشته اي مينوشتيد. من گاهي از اينكه ميبينم در طول يكهفته فقط يك روزنوشته نوشته ايد دلم ميگيرد،
گاهي با خودم ميگويم، شما براي نوشتن به اين دنيا آمده ايد و بايد بنويسيد، مهم نيست چه مينويسيد و در چه مورد… فقط بنويسيد… اميدوارم هميشه قلمتان پابرجا باشد، بخصوص نگاه متفاوت و خود نقاداتان را دوست دارم.
موفق باشيد و لطفاً بنويسيد
موقعیت هایی که فرمودید رو به شخصه تجربه و لمس کردم. توییتر رو به دلیل اول و دوم و سومی که فرمودید ترک کردم و میخوام بابت دلیل چهارمی هم که آوردید ازتون تشکر کنم. از اون جایی که بنده هم در حوزه developer هایی که فرمودید نفس میکشم، به شخصه بارها شاهد احساس کاذب و باطل همه چیز دانی در بین اهالی حوزه فناوری و تکنولوژی بودم و البته دلگیر از این موضوع. (و البته همیشه سعی کردم خودم رو از این بیماری دور نگه دارم).
با اجازتون ازتون میخوام اگر ممکنه راجع به شتابزدگی برای موفقیت که فرمودید، مصداقی بیارید و یا توضیح بیشتری بفرمایید که استفاده کنیم. البته فایل های شما (یادگیری) رو گوش دادم اما میخوام در این بحث هم بیشتر از صحبت هاتون استفاده کنم.
با تشکر
محمدرضا خوشحالم از اینکه در یک مورد زودتر از تو دست به کار شدم(ترک شبکه های اجتماعیو میگم).
البته فکر کنم تو هم خوشحال باشی چون هر معلمی دوست داره شاگردش ازش جلو بزنه!
راستش محمدرضا.. این پست رو وقتی خوندم که همون ثانیه های اول آپ شدنش بود. (از اونجایی فهمیدم که اولین لایک بود که براش زدم) اما تا حالا نمیدونستم چی بنویسم .. یعنی اصلا حوصله ی اینکه چیزی بنویسم رو نداشتم… اما فکر کردم که مهم نیست حال من چی باشه و دلم خواست بیام و بهت بگم که امیدوارم در هر حال و در هر وضعیت که هستی، خوب باشی و شادمانی و آرامش، مهمان قلبت باشه.
خودت میدونی که این خونه برای ما از همه چیز و از همه جا مهم تره و اینکه بخواهی اوقات بیشتری رو در این خونه و برای این خونه و برای ساکنین این خونه صرف کنی، برای ما باعث دلگرمی و خوشحالی بیشتریه و بخاطرش ازت ممنونیم، اگر چه بودنت توی اینستاگرام هم به نوعی دیگه مایه ی دلگرمی و دلخوشی بود. اما خوشحالیم که اینجا رو به هر جای دیگه ترجیح دادی و میدی.
.
به یاد یکی از کامنتهای گذشته – توی پست: «شجاعت چیست؟» افتادم که دوست خوبمون، سامان (zoorba.booda)، توی اون گفته بود: “محمد رضای عزیز با روزنوشته ها به از آن باش که با اینستاگرامی(فیس بوکی-تویتری-…)”
.
و من هم این کامنت رو در جواب این دوست خوبم نوشته بودم:
“سلام سامان جان. ممنون از کامنتت. و همینطور ممنون از کامنت دوستان خوب دیگرمون محمد معارفی و هومن کلبادی، و دوستان دیگه مون در اینخصوص…
راستش وقتی من هم اون کامنت قبلی رو توی همین پست گذاشتم و به محمدرضا گفتم: “ممنون که دوباره پیش یاران قدیمی این خونه برگشتی… ” توی ذهنم بود که بعدش بگم: “اینستااااگرااام چیییییییه ه ه ه ؟؟ …”ولی ملاحظه کردم….:)
ولی حالا خواستم این جمله ی قصار سوالی!;) رو که اونموقع توی دلم بود و اومد توی ذهنم، ولی ملاحظه کردم و نگفتم، حالا با دیدن کامنت شما دوستان بگم که گفتمش دیگه…(راحت شدم)…;):)
اینستاگرام هم خیلی خوبه. توییتر هم خیلی خوبه. همه شون خیلی خوبن و از بودن اونجا و دیدن پست های قشنگ و دوست داشتنی محمدرضا در اونجاها هم لذت می بریم…
اما …… هیچ جااا خونه ی آدم نمیشه … میییشه؟؟!…:) ”
.
و دوستان خوب دیگرمون هم، همه حرفهای قشنگی در اونجا زدند و از جمله دوست خوبمون علیرضا داداشی عزیز، که گفت: “…ولی اجازه بدید این جمله ی زیبای شهرزاد رو مثل یه تابلو از طرف همه مون به استاد بزرگ تقدیم کنیم:
«هیچ جااا خونه ی آدم نمیشه»”.
…خوشحالم که باز هم، همه مون در کنار تو، و در کنار هم، توی خونه ی خودمون هستیم.
محمدرضای عزیز ، یادم هست اولین بار با جمله ” اشتباه تو تنها به دام انداختن کبوتر نبود.تو گندم را بی اعتبار کردی ” باهات آشنا شدم.از طریق صفحه دکتر حلت.تو همون اینستاگرام.
حداقل ، من از اینستاگرام بابت این که منو باهات آشنا کرد ممنونم.
راستش من یه کم ناراحتم.از این که هیچوقت نتونستم تو کلاس هات شرکت کنم.چون وقتی باهات آشنا شدم دیگه کلاس عمومی برگزار نمیکردی.تو سمینارهاتم هیچوقت نتونستم شرکت کنم.آخرین سمینار رو خیلی خیلی دوست داشتم باشم اما بخاطر مشکلاتی نشد.هنوز هم عکس هارو که میبینم حسودیم میشه.
امیدوارم ، تو روزنوشته ها همیشه ببینمت ، آقا معلم دوست داشتنی من.
بلد نیستم چجوری باید بنویسم اما بخاطر خیلی چیزها ازت ممنونم.
مهندس تمام نوشته ات یک طرف (که مثل همیشه عالی بود) ولی من بیشتر این عیب یابی و جایگزین عیب را واقعا دوست داشم.
ممنونم استاد گرامی درباره درس سم زدایی شبکه های اجتماعی.حتما امتحانش میکنم.
یه مورد محدودیتی هم که در اینستاگرام به شخصه باهاش مواجه هستم اینه که مثلا صفحه شخصی من به دلایلی که برام قابل قبوله همچنان به اصطلاح private شده است و از سویی میدیدم شما به صفحات بچه هایی که بازنشر میدن متن ایمیل های هفتگی رو سر میزدید.خیلی حس خوبی بود وقتی خودم رو جای اون بچه ها میذاشتم که استاد بهشون توجه کرده.هیچ راه مناسبی برای حل این مشکلم نیافتم!
درباره Developer ها واقعا حرف دل خیلی ها رو زدید.واقعا بعضی از اونا به نوعی برخورد میکنن و حرف مشتریان و خواستشون رو متوجه نمیشن(یا نمیخوان بشن) که متعجب میشم.به فرض یک مشتری برای داشتن یه سایت با یه کارکرد ساده مراجعه میکنه و هزینه اش رو هم میده ولی انتظار حداقلیش هم برآورده نمیشه.بله، این اتفاق در تمام اصناف ممکنه رخ بده اما اینجا یه تفاوتی هست که در زمینه مثلا IT زبان مشتری و توسعه دهنده یکی نیست و این کلی سوتفاهم به وجود میاره.از طرفی از مشتری که نمیشه درخواست کرد فنی صحبت کنه و این توسعه دهنده محترم هست که می بایست نیاز مشتری رو درک و انتظارش رو برطرف کنه.اما گاهی میبینیم که بعد از پایان پروژه ضمن اینکه نیاز طرف رو بر طرف نکرده در برابر مشتری شروع میکنه با زبان فنی توجیه کردن اشتباهات خودش! و از اینجا به بعد نگاهی عاقل اندر سفیه به مشتری داره و فکر میکنه مشتری از انسان های نخستینه و اون فقط میفهمه چی درسته و چی غلط! آخر سر هم میبینیم این میشه که کلی وب سایت هست که نه کارایی دارن و نه زیبایی و صاحب اون کسب و کار کلی هم پول براش پرداخت کرده و باید احتمالا در آینده یه بار دیگه هزینه مجدد کنه با این تفاوت که بسیار بدبین شده به حوزه آی تی و کل توسعه دهنده ها!
عذرخواهی میکنم از اینکه بحثم در این فضا کمی شاید شخصی شد و طولانی.
وقتی در آخرین سمینار شما شرکت کردم که البته اولین حضور من در کنار متممی ها بود عادت هر هفته و هر ماه سمینار رفتن را برای همیشه کنار گذاشتم، آنجا از خودم پرسیدم به دنبال چه هستی؟! و بعد دیدم به دنبال هرچه هستم در متمم بهتر و کامل تر هست و دیگر سمینار نخواهم رفت حتی در زمینه معماری و هنر هم حضور در نمایشگاه ها و دیدن آثار برتر موثرتر از سمینارهای امروزی ست. شما و متمم به من کمک کردید تا افق دید وسیع تر و جامع تری داشته باشم.
در مورد اینستاگرام هم اولین بار کلمه دیتاکس را از شما شنیدم و گاهی برای یک هفته تجربه کردم، عالی بود و بالاخره من هم از خودم پرسیدم اینجا چه می کنم و به دنبال چه هستم؟! و این شد که در ۱۸ مهر تصمیم به ترک همیشگی اینستاگرام در سطح گسترده و عمومی گرفتم، جالب اینجاست که خیلی ها واقعا نود درصد از شصت هزار نفر متوجه پایان فعالیت پیج نشدند.
امیدوارم بتونم وقت بیشتری برای متمم و اینجا بگذارم و بیشتر مشارکت کنم.
سایه جان.
خاطرهای هست که من قبلاً گفتهام (یا شاید نوشتهام و درست یادم نیست). اما انقدر برایم عزیز و آموزنده است که همیشه با خودم مرور میکنم و الان که تعبیر ۹۰ درصد از ۶۰۰۰۰ نفر رو گفتی، دوباره برای من زنده شد.
دلم میخواد دوباره اینجا بنویسمش.
سالها پیش وقتی در شرکتی کار میکردم که همکار و شریک تجاری راه آهن بود، هفتهای دو یا سه روز به راهآهن (خصوصاً کارگاههای آن) سر میزدم و این زمان به تدریج به تمام هفت روز هفته (شامل روزهای تعطیل) هم افزایش پیدا کرده بود.
بچههای کارگاهها لطف زیادی به من داشتند. من هم دوستشون داشتم. هر روز هشت صبح با هم شروع میکردیم و شاید تا هشت یا نه یا ده شب هم با هم بودیم (من برای راه اندازی ماشین آلات سر میزدم و این کار، معمولاً به دلیل محدودیت زمانی، به صورت فشرده انجام میشه).
گاهی فکر میکردم حضور من در اونجا خیلی مهمه. کارهایی رو که قبلاً با نامهنگاریهای رسمی طی هفتهها انجام میشد، همونجا با یک تلفن زدن به این کشور یا اون کشور انجام میدادم و قطعاتی که برای خریدش باید فرایند پیچیدهی تخصیص اعتبار ارزی انجام میشد رو به اعتبار شخصی میگفتم و میفرستادند و بعد تسویههای مالی انجام میشد و تلاش میکردم در حد سواد محدود خودم، برای حل مشکلات فنی تلاش کنم و …
یادمه یه بار با مدیر شرکتمون، سر موضوعی بحثمون شد. من گفتم از فردا سر کار نمیرم و واقعاً هم خونه نشستم.
فکر میکردم الان زمین و زمان به هم میریزه. کار شرکت میخوابه. مشتریها اذیت میشن.
یک روز گذشت. نه کسی زنگ زد. نه مسیجی زدن. هیچی. انگار نه انگار.
روز دوم هم شبیه همین. غیر از یکی دو نفر از همکارانی که مستقیم با من کار میکردند، هیچکس صدایش درنیامد.
احساس کردم همکاران، ملاحظهی موقعیت خودشون رو میکنند و فکر میکنند که حرف زدن با من، میتونه موقعیتشون رو در شرکت تخریب کنه (واقعاً فضای شرکت، از همین جنس بود).
گفتم اصلاً مهم نیست. سه چهار روز گذشت. برای اینکه حالم خوب شه گفتم میرم به کارگاهها سر میزنم.
یادمه رفتم کارگاهها.
منتظر بودم که الان همه هیجانزده بشن که محمدرضا اومد و سر زد و خوشحال بشن و …
اما وقتی به محوطهی کارگاهها رفتم (فضای اونجا خیلی بزرگه در حدی که پیاده روی توی اون زمان نسبتاً زیادی میگیره) دیدم همه چی عادیه. همه انقدر مشغول کار هستند که حتی یادشون میره سلام و احوال پرسی کنن.
در عرض همون سه چهار روز، هر کسی به زندگی خودش برگشته و هر کاری به روال سابقش انجام میشه و کسی هم مشکلی نداره.
انقدر زود به نبودنت عادت میکنند که دوباره باید تلاش کنی و اونها رو به بودنت عادت بدی!
برای من، قدم زدن در کارگاههای راه آهن در اون روز، یکی از آموزندهترین تجربیات زندگی بود و فکر میکنم خیلی نعمت بزرگیه که توی زندگی به کسی این فرصت رو بدن که چنان روزی رو تجربه کنه.
احساس میکنی یک روح سرگردان هستی که در بین مردم میچرخه. نه کسی برمیگرده و نگاهت میکنه. نه کسی بهت توجه میکنه. انگار که وجود نداری. گاهی باید به تن خودت دست بزنی تا مطمئن شی نمردی و حضور فیزیکی داری.
اون اتفاق زیبا، برای من درسهای بزرگی داشت.
و مهمترینش اینکه دنیا بی من یا با من، فرق چندانی نخواهد داشت. این ما هستیم که فکر میکنیم اگر الان از این شهر یا این کشور یا این رابطه یا این شرکت یا این خانه، بیرون برویم، همه چیز به هم میریزد.
در بلندمدت، هیچ چیز به هم نمیریزه.
البته من هفتهی بعد به سر اون کار برگشتم و چند سال دیگر هم کار کردیم تا سالهای ۸۹ که تصمیم گرفتم سبک دیگری از زندگی رو شروع کنم و با وجود سالهایی که اونجا بودم و آموزش دیدم و آموزش دادم، احساس میکنم یکی از آموزندهترین روزهای من، همون روز سر زدن به کارگاههای راهآهن بوده.
یک اعتراف خیلی خیلی شخصی هم بکنم.
من هنوز هم با مدیر سابقمون و همکارانم در اونجا، رابطهی نزدیک دارم و هر وقت فرصت کنم حتمن به اونجا سر میزنم.
خیلی از بچههای شرکت عوض شدهاند (از منشی بگیر یا تکنیسینها و تیم فنی). عملاً من با فقط با دو سه نفر کلیدی شرکت، آشنا هستم.
وقتی میرم سر بزنم (که معمولاً هر بار هم میرم چند نفر عوض شدهاند!) منشی دم در بهم میگه: شما؟
میگم: شعبانعلی هستم.
میگه؟ جان؟ (فامیلیم رو تشخیص نمیده)
میگم: شع..بان…علی
میگه لطفاً منتظر بمونین.
میبینم که بیتفاوت و سرد نگاهم میکنه. کاغذهای روی میزش رو جمع میکنه (انگار یه غریبه اومده). بعد زنگ میزنه به مدیرش و با صدای آروم میگه: یه آقایی اومدن به اسم آقای شعبانعلی یا یه همچین چیزی.
بعد جملهای رو میشنوه و معمولاً لبخند میزنه و بلند میشه و تعارف میکنه و خوش امد میگه و با دقت و اشاره به جزییات من رو به سمت اتاقی راهنمایی میکنه خودم چند سال توش زندگی کردهام! (لطفاً انتهای راهرو تشریف ببرید. سمت چپ. درب آخر!)
چند وقت پیش به مدیر عزیزم میگفتم: من برای شما دلتنگ میشم و به اینجا میام. اما بیشتر از شما، دلم برای برخورد منشیهای شرکت با خودم تنگ میشه (خصوصاً اینکه تند به تند عوض میشن!)
هر وقت احساس مهم بودن میکنم. احساس غرور الکی میکنم. فکر میکنم آدم شدم. وقتی احترام بیش از حد رو دریافت و تجربه میکنم، سری به شرکت میزنم.
جایی که خودم در نصب تک تک میزهاش و انتخاب تک تک اتاقهاش نقش داشتم. جایی که از نخستین روزی که ساختمونش رو خریدیم در اونجا بودم. جایی که فکر میکردم کارآفرینی کردم و پروژههای جدید تعریف کردم و ایجاد اشتغال و …
وقتی پشت دری منتظر میمونم که چند سال، دیگران پشت همون در منتظر میموندن تا من رو ببینن.
وقتی میبینم که چقدر همه چیز بدون من، داره مثل زمان بودن من یا بهتر از من پیش میره!
من به این نوع تجربهها میگم: تجربههای نزدیک به مرگ.
به نظرم این “تجربههای نزدیک به مرگ” که میگن فلانی تصادف کرد و داشت میمرد و روحش چسبید به سقف و از بالا پایین رو دید و از چپ راست رو دید و …، برای گروه سنی الف طراحی شده. حتی اگر واقعی هم باشه خاصیتی نداره.
تجربهی نزدیک به مرگ رو باید بسازیم. نه با تصادف. نه با زیر ماشین رفتن. نه مثل این فیلم های تخیلی، زیر نور زنندهی چراغ اتاق عمل.
بلکه با برگشتن و دیدن خانهها و محلهها و جمعها و گروهها و شرکتها و سازمانهایی که زمانی فکر میکردیم بدون ما هرگز به روند عادی زندگی خودشون باز نخواهند گشت.
بسیاری از ما مثل نیاکانمون، دچار تفرعن و خودبزرگبینی هستیم. فرعونهای مصر، آنقدر وجود خودشون رو مهم میدیدند که نمیتونستن باور کنند که مثل هر موجود دیگری روی این خاک، میمیرند و به خاک گل کوزه گران تبدیل میشن.
مگر میشود فرعون باشی و به خاک بروی و هیچ چیز از تو و امپراطوری بزرگ تو باقی نمونه؟
همین شد که پس از مرگ سربازانی رو که در زندگی نگهبانشون بودند، اونها رو در اطراف اهرامشون دفن میکردند تا پس از مرگ هم، نگهبان آنها در دنیای دیگر باشند!
یکی از دلایلی که من به حیوانات علاقهی زیادی دارم و تصاویر اونها رو زیاد میبینم و زیاد منتشر میکنم همینه.
تا یادم بمونه که بی دلیل، خودم رو در مرکز عالم نبینم و گرفتار این توهمات خرافی نشم. بپذیرم که جزء کوچکی از این دنیا هستم مثل اون سوسمار یا سوسک یا اون مگس یا اون سگ یا …
و مرگ هر دوی ما، به یک انداره در سرنوشت کل جهان تاثیر خواهد گذاشت: تقریباً هیچ!
چهارصد سال از زمانی که کوپرنیک، زمین رو از مرکز عالم بیرون کشید و به گوشهای از این عالم بزرگ خلقت پرتاپ کرد، گذشته. نمیدونم چندصدسال یا چند هزار سال دیگه طول میکشه تا ما بتونیم خودمون رو از مرکز عالم هستی بیرون بکشیم و به کناری پرتاب کنیم و با پذیرش برابریمون با همهی اجزای عالم هستی، مفهوم بزرگتری از “عدالت و برابری” خداوند رو درک کنیم.
پی نوشت: شرمسارم از طولانی شدن این متن.
سایه جان. در اینستاگرام نمیشه کامنت این اندازهای گذاشت. این بود که اینجا نوشتم برات. چیزهایی هم که نوشتم بیشتر یادآوری به خودم بود. وگرنه تو و بسیاری از کسانی که این نوشتهها رو میخونند، آنقدر از این تجربهها داشتهاند که نیازی به تکرار و توصیف آن نباشد.
اما به هر حال، شبکههای مجازی، برای کسانی که در آن مخاطبان زیادی دارند، میتواند یک فرصت عجیب باشد. برای تجربهی لحظات نزدیک به مرگ!
سلام.محمدرضا جان مرسی. من ( و فکر میکنم خیلی از بچه های دیگه) این نوع کامنتهات و صحبت کردن از تجربه هات رو خیلی زیاد نیاز داریم. میدونی چرا؟ چون قبل از همه ی توهم های SWOT و استراتژیست شدن و کارآفرینی و … باید یه کم از این چیزا یادبگیریم. جایی نبود که یاد بگیریم تا اینکه شعبانعلی دات کام رو پیدا کردیم. من فکر میکنم که این نوع حرفا لابه لای کیسهای هاروارد یا حتی قبل از اونا جاش برای خیلیامون خالیه. خیلی هم به محیط کار محدود نمیشه. توی برخوردهای روزانه و زندگی شخصی هم مهمه.راستی من خیام رو دوست دارم. فکر کنم این شعرش به بخشی از حرفات تا حدی مربوطه:
در کارگه کوزهگری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش
سلام جناب شعبانعلی؛ به دلایل شخصی بسیار ممنون میشم پاسخ من را بدید
در مورد خاطره تون؛ منشی های شرکت به دلیل عوض شدن طبعا شما را نمیشناسند و رفتارشون قابل توجیه ولی در مورد اون پیاده روی در کارگاه راه آهن ؛ جدای از نتیجه گیری اصلی که به درستی بیان فرمودید؛ براتون حس بدی نسبت به آدم ها ایجاد نشده و نمیشه که کسانیکه تا چهار روز قبل اونقدر با شما نزدیک و صمیمی بودند ؛ الان دارند بی محلی می کنند؟ و اگر احیانا جوالتون مثبته، چطور با ابن حسه بد در زندگی کنار میایید؟
منظورم عدم صداقت انسان ها در ابراز احساساته (ظاهر سازی )
درسته سرشون به کار گرم بود و … ولی اونطور که از نوشته هاتون برداشت کردم، حسه بی محلی هم وجود داشته
سلام، ببخشید که من فضولی میکنم و سوالی رو که از محمد رضا پرسیدین من جواب میدم! یکی از اولین درسهای سختی که مدیر بودن به شما میده اینه که بسیار سخت میتونین پی به مکنونات قلبی آدمها در مورد خودتون ببرین! دلیلش هم اینه که شما و تصمیماتتون اثر مستقیم روی زندگی اون آدمها دارین! در نتیحه یاد میگیرین نه از بدگویی و منفی بافی و نه از تملق گویی و تعریف و صمیمیتهای افراد در محیط کار خوشحال یا ناراحت بشین و نگذارید که اثری چه مثبت و چه منفی بر شما بوجود بیاد! نتیجه این موضوع هم روشنه! شما تنهای تنها درمیان جمع خواهید بود! واقعیت اینه که حتی در میان همکاران هم سطح هم این موضوع وحود داره! یعنی شما وقتی میبینی که دو نفر که صبح و ظهر و شب با هم میگذرونن در محیط کار و یک روح در دو بدن هستن ظاهرا، تا پای تضاد منافع یا تقسیم منابع محدود پیش میاد در شرکت چطوری دیگری رو به آتش میکشن! این به نوعی رسم زمونه آدمهای کوتوله شده اما در سطح بالاتر واقعیتی بزرگی هست که میگه حتی استیو جابز بزرگ هم که حکم پیامبر تکنولوژی رو داره مرد و زندگی ادامه داره همه ما با آیفونهامون سرگرمیم و اپل هم هر روز فربه تر میشه! بخش مهمی از این تلخی که شما رو آزار میده تلخی زندگی هست! البته باید از سطحی عبور کنین تا این تلخی رو حس کنین و البته ترررررررررررررر که بعد از مدتی این حس تبدیل به مزه شکلات تلخ خواهد شد!
جناب آقای تقوی، من فایلهای صوتی جنابعالی با آقای شعبانعلی را گوش دادم و با شناختی که از جنابعالی دارم؛ بسیار بسیار خوشحال شدم که برای پاسخ من وقت گذاشید و ممنون از نظرتون
ماههاست با این حس بد و مشکل به دلایلی درگیر بودم که بعضی از اونا را اینجا نمیشه مطرح کرد و همینجا علی الرغم حجم بالای کاری جناب شعبانعلی؛ ازشون خواهش میکنم؛ در ایمیلی که میفرستم؛ کمکم کنند
دو تا سوال داشتم
۱) چطوری با وجود آگاهی با این نوع برخورد افراد؛ باز قلبا میتونیم با دیگران چه در محیط کاری و چه دوستی؛ با دید مثبت و … برخورد کنبم؛ راهی برای رفع این تعارض هست؟در زندگی هر فرد تعداد کمی هستند که طی سالها فیلتر شدند( مثلا جمع صمیمی خودتون، آقایان شعبانعلی، برادران نخجوانی؛ تقوی و پویان) که تکلیفشون معلومه ولی دیگراتی که روزمره باهاشون ارتباط داریم چی؟
۲)جناب آقای شعبانعلی ، میدونم سوال بسیار ابتدایی به نظر میاد ولی من همیشه می بینم که شما به درستی و به موقع از خاطرات و تجربیات گذشتتون یا نکاتی که در کتاب ها مطالعه می فرمایید، در زندگی استفاده می کنید و به کار می برید
راهی برای تقویت این کار هست یا صرفا به قدرت و سرعت انتقال ذهنی افراد بستگی داره
اینکه هزاران تجربه عملی یا نکته مطالعه شده را، بتونیم در تجربه های بعدی _ به موقع _ به کار ببریم
من هم با مورد شماره ۱ آقای اکبر دست به گریبانم.
ممنون میشم اگر پاسخ مبسوطی ارائه دهید.
این شکلات تلخ رو باهاتون کاملا موافقم خیلی مزه خوبی داره واقعا تعبیر جالبیه
چقدر حرکت خوبی بود که توی خبرنامه به کامنت های خوب لینک می دید.
این یه چیز قابل قبوله که توی یک سیستم بودن و نبود حتی آدم های کلیدی در دراز مدت اثر آنچنانی نداره ، ولی آیا این باور که هیچکس نمی تونه کارها را مثل من به این خوبی انجام بده هم جزو بزرگ بینی کاذبه؟
اين كامنتت من و ياد سومين نامه ات به رها انداخت. البته كه پيام اين نوشته ات با اون متفاوت هست و كاملا متوجه منظور و پيامت در اينجا هستم، ولي من بيشتر دوست دارم وقتي به مرگ و بعداز مرگم و تاثيري كه بر جهان ميتونم داشته باشم يا نه فكر ميكنم بجاي اينكه انقدر به بي اهميت بودنم به اين بودن يا نبودن فكر كنم با اون نگاه و اون پيامت به مرگ فكر كنم. جملات آخر نامه رو حفظم كه گفتي:
کافی است چنان زندگی کنی که در لحظه مرگ، در آن چند ثانیه پایانی، لبخند بر لبانت بنشیند و بدان که اگر چنین شد، تو رستگار شده ای.
و چنان رفتار کن که اگر روزی، پس از مرگ، روبروی خداوند ایستادی، با غرور تمام بگویی
«خوشحالم که هستی، اما تو که خود خالق منی میدانی که اگر نبودی نیز، حتی یک گام از مسیر زندگیم را، تغییر نمیدادم. چرا که مسئولیت سنگین حفظ مقام انسان، در تمام سالهای زندگی، بر شانه ام بود…».
مهم نيست بود و نبودم در سرنوشت جهان تاثيري داره يا نه .مهم اينه كه يادم باشه بعنوان يك انسان بايد بميرم نه مثل يك سوسمار و سوسك و مگس.. و بايد اينجا يك فرقي باشه. هميشه گفتم يكي از درسهايي كه تو بعنوان يك معلم به ما دادي ” انسانيت” بوده و هست. چطور ميشه مرگ كسي مثل تو كه براي شهدا اينطوري مينويسه، كسي كه زباله گردهاي شهر رو جزو بهترين دوستاش ميدونه، كسي كه رها رو تو ١٨ نامه به اين قشنگي و با احساسي نصيحت كرده و كسي كه براي تمام موجودات زنده از همون مگس گرفته كه براش مرثيه مينويسه تا جغد و خرس و …. ارزش قائله ، با مرگ يك مگس فرقي نداشته باشه! حرفم بي ارزش دونستن حيوانات و جانورها نيست كه از اونها انتظاري جز مردن به شكل همون حيوان نيست ولي از ما هست. و همين كه تاثير بودن يك انسان به خوبي براي يك جامعه اي حتي كوچك به اندازه يك خانواده بمونه هم به اندازه خودش خوبه.. اگر قرار باشه به هيچ بودن خودم بعداز مرگ انقدر مطمعن باشم شايد درست و خوب زندگي كردن كه همون انسانيت هست هم برام بي اهميت باشه.
باز تكرار ميكنم متوجه اين نوشته و پيامش در جواب دوست خوبمون هستم ولي چندتا جمله اي رو توش دوست نداشتم. ميدونم اونقدر من و بعنوان يك شاگرد كوچكت ميشناسي كه بابت اين مخالفتم و بيانش ناراحت نميشي. اگرچه كه شايد بقيه دوستان زياد از اين مخالفت خوشحال نباشن ؛)
شاید کاملا بی ربط اما در رابطه با این قسمت
“یکی از دلایلی که من به حیوانات علاقهی زیادی دارم و تصاویر اونها رو زیاد میبینم و زیاد منتشر میکنم همینه.
تا یادم بمونه که بی دلیل، خودم رو در مرکز عالم نبینم و گرفتار این توهمات خرافی نشم. بپذیرم که جزء کوچکی از این دنیا هستم مثل اون سوسمار یا سوسک یا اون مگس یا اون سگ یا …
و مرگ هر دوی ما، به یک انداره در سرنوشت کل جهان تاثیر خواهد گذاشت: تقریباً هیچ!”
فکر می کنم بله اما حیوانات همیشه حیواناتند ولی ما توانایی تبدیل شدن به مادون تا فراحیوان رو داریم و به نظر من بعضی از انسان ها هستند که واقعا نمیشه در کفه ترازوی هستی معادل حیوانات قرارشون داد و گفت با مرگشون همون قدر تاثیر میذارند که یک حیوان می گذاره حتی در بلند مدت.
البته این نظر شخصی منه و قصد دفاع ازش ندارم.
مولانا میگه
از جمادی مردم و نامی شدم وز نما مردم به حیوان سر زدم
مردم از حیوانی انسان شدم از چه ترسم کی زمردن کم شدم
باز می میرم ز انسان و بشر تا برآرم با ملائک بال و پر
بار دیگر از ملک پران شوم آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون گویدم انا الیه راجعون
یکی از دیالوگ هایی که در فیلم چه (این فیلم در باره زندگی چه گوارا است و در دو قسمت تهیه شده است و ربطی به فیلم آقای حاتمی کیا ندارد) تکرار میشود مکالمه ای است بین چه گوارا و دستیارش . در دو موقعیت مختلف این دستیار از چه گوارا اجازه میگیرد که برای ساعاتی به دنبال کارهای خودش برود و در کنار چه گوارا نباشد. در هر دو مرتبه هم چه گوارا به او پاسخی میدهد به این مضمون که هیچکس در دنیا آنقدر مهم نیست که بود و نبودش اثر مهمی در پی داشته باشد. پس هر وقت خواستی میتوانی دنبال کارهایت بروی و نیازی نیست از من اجازه بگیری.
سلام به استاد بزرگوار،
با توجه به اینکه مطالب آموزنده زیادی خونده بودم ولی هیچ زمانی دیدگاهی نذاشته بودم وقتی این متن و خوندم دقیقاً رفتم سال ۹۰ ۹۱ که دقیقاً همین تجربه رو داشتم و حتی وقتی رفتم کارگاه که با بچه ها سلامی داشته باشم همه مشغول کار بودن. یه تعداد خیلی سریع سلام دادن و رفتن سر بتن ریزیشون و نقشه بردار که هم اتاقیم بود اونم مشغول کارش شد و تنها کسی که پرسید “خانم مهندس چند روزی نبودین ، نگران شدیم اتفاق بدی که نیافتاده؟!” آبدارچیمون بود که اونم فکر کنم بیشتر نگران چایی های نخوردش بود. (چون از همه بیشتر من چایی می خوردم )
همیشه فکر می کردم من نباشم کارگاه می خوابه ، همه کارار به ترتیب و تو زمان خودش حل نمی شه و خیلی فکرای دیگه که اون روز باعث شد که من بعد کارگاه از چهارراه گلوبندک تا پارک وی پیاده برگشتم خونه و همش داشتم فکر می کردم …. وای اون روز در حین برگشت تازه احساس می کردم دارم نفس می کشم و داره اکسیژن به مغزم میرسه …… خیلی ممنون که این متن و گذاشتید
سلام
معلم عزیز دقیقا همینطور که گفتید ، بود و نبود ما در خیلی از شرایط و موقعیت ها عملا تاثیر زیادی به جا نمیگذاره.
به نوعی اطرافیان خیلی زود به آنچه که هست عادت می کنند . شاید این شرایط و موقعیت ها از بودن یا نبودن در فضایی مثل اینستاگرام خیلی تعیین کننده تر باشه.
چیزی که هرگز و هرگز فراموش نمیشه ، تاثیر عمیق و مثبتی هست که فضای روزنوشته ها و متمم برای من و امثال من داشته.
از این که شرایطی رو انتخاب کردید که حس خوبی به شما می ده خوشحالم و امیدوارم چراغ این خونه حالا حالاها روشن بمونه .
شاد و پرامید باشید.
محمدرضا،
انقدر سبک نگارشت در پاسخ به نظرات رو دوست دارم که معمولا اول میام اونها رو مطالعه می کنم و بعد میرم سراغ اصل مطلب، به نظرم میاد در مطلب اصلی معمولا محتاط تری و در پاسخ به نظرات به مهاباتر
یه جاهایی اصلا فکر می کنم که بدنه مطلب رو بهانه ای قرار میدی تا یه سری کامنت ها بیاد و روی کامنتها اصل مطلب رو بیان کنی
ارادتمند
سلام
بی نهایت خوشحالم بایت خوندن این مطلب. ولی واسه من تجربه نزدیک به مرگ وقت هایی بوده که کسالت داشته باشم. تجربه عجیبی است آدم حس میکنه تمام عمرش رو اشتباه زندگی کرده ولی حیف که خیلی زود فراموش میشه!!!!
واسه همین تمام عمرم آرزو دارم که فراموش کردن رو فراموش کنم.
راستش این تجربه نزدیک به مرگ رو من هم داشتم می فهمم چقدر تلخ و مایوس کننده س. وقتی همکارم داشت برام توضیح می داد که شما برین اینجا هیچ اتفاقی نمیفته و همه به کار خودشون ادامه میدن و هیچکی ککش هم نمی گزه داشتم از درون منفجر میشدم و حرفاشو تایید می کردم حتی آخر دست خودش که داشت با من ابراز همدردی می کرد گفت شما که برین این اتاق رو من میتونم اتاق جلساتم بکنم دیگه داشت اون روم بالا میومد و اون شبها و روزها چقدر کابوس میدیدم ولی انگار برای ساخته شدن همه ما به این نوع ویرانی ها نیاز داریم الان بعد از گذشت هفت هشت ماه از اون مدیدیری که باعث شد من این تجربه رو داشته باشم ممنونم و فکر می کنم چقدر خوش شانس بودم اصلا ازش ناراحت نیستم چون این تجربه معجزه وار برای من اتفاق افتاد یکی از بهترین کارمندان سازمان بودم و دوست و آشنا و دشمن به کار من اعتقاد داشتند و تشویقم می کردند اما یکدفعه آن اتفاق افتاد…
سلام آقای شعبانعلی عزیز
خوندن تجربه شما ، مرا یاد بیست و دو سال پیش انداخت زمانی که سی سال داشتم و شبی به ناگهان تلفن خانه زنگ زد و به من گفتند که بایدبروم رشت ،وقتی رسیدم دیدم خبر هولناکتر از آن بود که فکر میکردم ، مادرم که شب قبل با اوتلفنی حرف زده بودم ، میگفتند که دیگر وجود ندارد چنان شوکی بهم وارد شد که تا روزها حتی نمی توانستم گریه کنم وحتی دربرابراصرار یکی از دوستان که یاسمن جان اگر گریه کنی بهتره ، با تعجب جواب میدادم آخر برای چه گریه کنم ، درخانه مادرم می چرخیدم و میدیدم که همه چیز سر جای خودش است حتی بافتنی نیمه کاره مادرم با میل هایی که بهش وصل بود ، ولی خودش حضور نداشت ، چندماه بعد فصل بهار از راه رسید و من باز با تعجب میدیدم که درختها جوانه زدند و گلها در حال شکفتن هستن و مردم اطراف من سخت مشغول جنب و جوش برای آمدن سال نو هستند ، حال عجیب و بهتر بگویم دردناکی داشتم من تصور میکردم مادر با محبت من رفته و لی دنیا هنوز داره تغییر میکنه ،چرا همه چیز حالت سکون بخودش نمی گیره ،،،،،، خلاصه اینکه دوست عزیزم ، من در اون مقطع خودم و مادرم را مرکز جهان تصور میکردم که شاید ناشی از خودخواهی بود یا اینکه تا اون لحظه اینقدر مرگ رو به خودم نز دیک ندیده بودم ،،،، درست است عزیزم تمام ارکان دنیا بدون ما و یا با ما به روال عادی خود ادامه میدهد ، و با دید امروزم این روند را خیلی هم زیبا می بینم.
سپاس از این حرکت هوشمندانه!!!
خوشحالم که این کار و کردی محمدرضا.
احتمالا خودت میدونی چرا انقدر خوشحال شدم
سلام محمدرضای عزیز
منم پا به پای شما این سم زدایی را انجام دادم و الان خوشبختانه دیگر اکانتی ندارم . فقط تلگرام را باقی گذاشتم . اما یک مطلب اینکه هنوز نتوانستم جایگزینی برای جای خالی این برنامه پر کنم و باز کماکان وقتم به هدر می رود . سعی می کنم به متمم سر بزنم یا فایل های صوتی را گوش کنم. باز هم مشتاقانه منتظر پست های جدید شما هستم .
سلام
منم همین کار رو کردم، اتفاقا همین مشکل شما رو دارم. اینا راهکار های منه:
من معمولا موقع رفتن به تختخواب گوشی دستم می گیرم که اون موقه هم سعی می کنم مطالب گذشته متمم رو که نرسیدم بخونم و همچنین با توجه به اینکه شدیدا به دنبال توسعه مهارت زبان انگلیسیم هستم کارهای زیر رو انجام دادم:
۱- نرم افزار TTPod رو نصب کردم که اهنگ های انگلیسی همراه با متن شعرش رو برام میاره.
۲- نرم افزار memrise رو نصب کردم و باهاش زبان می خونم
۳- آخر سر دیدم که جدائی از شبکه های اجتماعی به طور کامل امکان پذیر نیست نرم افزار wakie رو نصب کردم که بهت اجازه میده با افراد غریبه از سراسر دینا انگلیسی صحبت کنی که باز در راستای همون دغدغه زبان انگلیسی هستش.
۴- دیشب هم اپ TED رو نصب کردم که تصمیم دارم به صورت رندوم ویدئو های مورد علاقه م رو ببینم و باز اینم به همون بحث Listening زبانم کمک می کنه
سلام
ممنونم که تجربیاتتونو در اختیارم گذاشتین
البته منم سعی می کنم شب ها قبل از خواب کمی مطالعه کنم و از کتاب بسیار عالیه وین دایر شروع کردم که کتاب فوق العاده ای
سلام – در قسمتی از این مطلبتون نوشتید: ” اما این دستهی جدید از نوشتهها، باعث شده که احساس کنم هر چه دل تنگم میخواهد بگوید، میتواند بگوید و نباید دغدغه و نگرانی خاصی (غیر از دغدغه ها و نگرانیهای عمومی که همهی ما در این جامعه داریم!) داشته باشم.” چند وقت پیش مطلبی در BBC Future می خوندم که در اون نوشته بود:
The internet has a reputation for harbouring know-it-alls. Commenters on articles, bloggers, even your old school friends on Facebook all seem to swell with confidence in their understanding of exactly how the world works (and they are eager to share that understanding with everyone and anyone who will listen). Now, new research reveals that just having access to the world’s information can induce an illusion of overconfidence in our own wisdom.
گرچه شما همواره سعی می کنید بسیار متواضعانه مطالبتان را بنویسید ولی متاسفم که بگویم همییشه با خواندن مطالبتان این حس overconfidence را به من نوعی القا می کنید. این کامنت را به عنوان یک انتقاد دوستانه از من بپذیرید.
متشکرم
سلام
اول از همه آرزوی موفقیت دارم براتون در این روش جدید زندگی .
دوم اینکه ممنون م که هر روش و تجزیه و تحلیلی که دارید، شاگردان خاموش ( یا همون خواننده های خاموش قدیم) خودتون رو فراموش نمی کنید و براشون ارزش قائلید.
سلام
حدود یک ماهی میشه که اکانت فیسبوکم رو غیر فعال کردم و یک هفته ای هم میشه که تو زمان مشخصی به کانالهای تلگرام و اینستاگرام سر میزنم تو این مدت که از شبکه های اجتمائی دور شدم حس خوبی دارم و بیشتر رو کارهای تمرکز پیدا کردن ،قبلا در طول روز زمان زیادی از دست میدادم و ذهنم به بیراهه های کشیده میشد با خواندن این مطلب دلگرمیم بیشتر شد واز امشب تصمیمات جدی تری برای خلاص شدن از شبکه های اجتماعی خواهم گرفت.خوشهالم که افتخار شاگردی محمدرضا را دارم و برای همگی دوستانم ارزوی موفقیت میکنم.
ببخشید با موبایل پیام دادم دستم اشتباها خورد و ویرایش نشده ارسال شد (یه وقت)
اما به هر حال استاد عزیز ما میخواهیم شما همیشه حس و حالتون خوب باشه هر زمان دیدید اینجا هم نمی خواهید باشید اختیار با شماست ولی قبلش یه فکری به حال ما بکنید
عالی… من هم مدتیست به همین موضوع میاندیشم که این روزها همه گوینده شدهاند و هیچ شنوندهای وجود نداره… شاد باشید
استاد عزیزم از اینکه تصمیمی گرفتید که حس و حالتون رو بهتر کنه خوشحالم
و برای من که هیچ وقت اکانتی در این شبکه ها نداشتم و نمیدونم اونجا چه خبر بوده و چه تاثیر گذاری داشتید ، اینکه اینجا بیشتر با ما خواهید بود خبر خوشی بود.اما این جنس خبرها نگرانی پنهان برام داره .گاهی که می بینم مطالبی رو اینجا صریح اشاره کردید پیش خودم میگم کاش استاد کمی محافظه کاری میکرد که یه وقت ما این فضای یادگیری و آرامش رو همیشه داشته باشیم
بسیار عالی
منم فکر کنم که باید برم social media detox
ولیکن اگر لطف کنید این نرم افزارای اندازه گیری زمان سپری شده در شبکه های اجتماعی رو معرفی کنید بی نهایت ممنون میشم
نرمافزار qualityTime
بعضی از مواقع واژگانی پیدا نمی کنی که در مقام تشکر یا توصیف خوبی ها از طرف مقابل ت بکار بیاد.
الان یکی از همون مواقع ست…
محمدرضا جان خوشحالم مهمون های خونه خودت رو به رهگذران غرفه اجاره ای ات ترجیح دادی، منم موافقم کیفیت ارتباطات مون باید بالاتر بره، ابزارهای پیشرفته تر هم بیان کیفیت ارتباطات حضوری ی چیز دیگس ، من هم مدتیه فیس بوک رو ترک کردم، اینستاگرام رو هم برای ارتباط با دوستانم استفاده نمی کنم ، راستش برای دیدن غذاهای خوشمزه نصب کردم و پیگیری میکنم
پی نوشت: شاید حرفم نامربوط به این متن باشه اما به حال این روزام مربوطه و خواستم برای دوست نادیده ام درد دل کنم، محمدرضا جان من این روزای عزاداری دلم هم از بی عرضگی خودم می گیره که مسلمانی نمیکنم، هم طعم طعنه متجددان رو میشم و هم از عزادارانی که تلاش کوچکی هم برای حسینی زندگی کردن نمی کنند. یه مدت نمود های بیرونی شیعه بودن رو از خودم دور کردم و سعی کردم تو خلوت خودم حسینی باشم و در ظاهر انسانگرا ، حالا اما حس میکنم باید کاری کنم (هرچند کوچک) که حسینی بودن از زیر دست تهمت متجددین و عزاداری عوامانه بیرون بیاد، دلم پره از دست کسایی که میلیون ها تومن خرج میکنن تا فستیوال مذهبی فلان کشور رو ببینن و واسه دوستاشون که ما باشیم تعریف کنن اما به مراسم خودمون که میرسه مسخره میکنن، دلم میگیره وقتی میبینم طرف با افتخار از زرنگی ومالیات ندادن n میلیونی اش میگه و سالی چند بار تو مراسم مذهبی شرکت میکنه تا گناهانش reset بشه، گیر کردم بین این دو جماعت و تشنه قطره ای شعور و عمل از این هیئت به اون یکی، از این آدم به اون آدم میرم، آدم خوب هم البته میبینم که کارشون درسته، از مدیر یک شرکت چندصد نفره تا راننده تاکسی خطی خونه مون، اما جایی رو ندارم که پای درسش یاد بگیرم و عمل کنم، حرف امروز بزنه و درد امروزمون رو بگه ، اگر دلت خواست برام بگو تو این اوضاع تو چجوری بندگی میکنی که هم حسینی باشی و هم با این دو گروه به مشکل نخوری ،
يادمه اوايل نسبت به حضورت در اينستاگرام و….كه مينوشتي من باهات مخالفت ميكردم كه ميشه خيلي ها از طريق اينستا با متمم و روزنوشته ها آشنا بشن كه درموردش همينجا كامنتي گذاشتم و جواب كه بهم دادي خيلي خوب بود . متاسفانه الان هرچي گشتم نتونستم پيداش كنم دوست داشتم لينكش و بزارم تا اگر كسي اون كامنتت رو نخونده الان بتونه بخونه.اگر خودت ميدوني كجاست راهنماييم كن چون دوست دارم دوباره بخونم.
حالا الان ميخوام اعتراف كنم منتظر شنيدن اين تصميم ازت بودم و ميدونستم بلاخره اينكارو ميكني. اينستا براي مني كه يك اكانت شخصي معمولي داشتم جاي غيرقابل تحملي شده بود و نهايتن بستمش چه برسه به كسي مثل تو. اينروزها هم هروقت با پيج كارم كه هميشه دست خودم نيست ميرم اينستا واقعن حالم بد ميشه و به ندرت مثل امروز بحث هم ميكنم متاسفانه!
ولي ازاونجايي كه هر اتفاقي يك دليل خوب داره يكي از اتفاق هاي خوب اينستا براي من آشنا شدن بيشتر با تو با متمم بود.
راستي كاش اينجا هم ميشد مثل متمم مطلب و كامنتهاي گذشته رو پيدا كنيم
سلام
راستش بعد از خوندن این پست، باید یگم خوشحالم که قرار دوباره اینجا بیشتر فعال باشی
من برخلاف خیلی ها که از خودن مطالب طولانی خوششون نمیاد، برعکس جنس این نوع نوشته هاتو بیششتر دوست داشتم همیشه از همون روزی که باهات اشنا شدم. چون فکر می کنم اینجوری دستت بازه که کاملا حرفی که میخوای بزنی رو بسط بدی و همونی که می خوای رو بزنی
راستش اینستاگرام به نظرم شبکه اجتماعی خوبی برای دوستداران عکس و عکاسی می تونست باشه که خب شکلش برای ماها یکم فرق کرد و جوره دیگه ای شد و جنسش جوری شده که قابل هضم نمیشه، بگذریم.
راستی هرسال این موقع ها جنس حرفات از جنس حرف های دکتر شریعتی میشد و از امام حسین میگفتی البته به سبک خودت. منتظرم که پست امسالو بخونم، دوست دارم پست های هرساله این موقع هاتو
من توسعه دهنده هستم. داشتم فکر می کردم که چرا توسعه دهنده ها به یه حرکتی در دره سیلیکون (که هیچ ربطی هم به بقیه توسعه دهنده ها نداره!) افتخار می کنن. شاید به خاطر اینکه دست آورد های اونها به چشم نمیاد، مخصوصا در کشوری مثل ایران. به عنوان یه توسعه دهنده احساس می کنم که زحمت می کشم اما زحماتم کمتر از بقیه رشته ها به چشم میاد برای همین مجبورم دست به دامن دره سیلیکون بشم.
چند روز پیش یکی از دوستانم ازم پرسید :تو در تلگرام نیستی ؟و من با افتخار جواب دادم :نه!
من تا چند وقت پیش دچار اعتیاد شدید نسبت به گوشی همراهم بودم .در این مدت شاید افرادی که به کراک و شیشه معتاد بودند کمتر از من که به موبایلم معتاد بودم آسیب دیدند.
برای کسی که می شناختمش ، دوستش داشتم و باهاش زندگی می کردم وقت نداشتم ولی برای کسانی که حتی یه بارم ملاقاتشون نکردم و احساسی نسبت بهشون نداشتم وقت گذاشتم..
موقع غذا خوردن، وقت خواب، موقع تماشای تلویزیون، هنگام مطالعه حتی وقتی داشتم از پشت پنجره به منظره روبرو نگاه می کردم در فکر پست بعدی بودم که قرار بود در گروهی که عضو بودم به اشتراک بگذارم..
از تعداد زیاد لایک های زیر مطالبم ذوق زده شدم و از کامنت های غیر اخلاقی، روحم شکنجه شد
اما امروز دقیقا ۶ ماه است که پاک پاکم و دیگر معتاد دنیای مجازی نیستم
هر جند اصلا تصمیم راحتی نبود روز ها افسرده بودم و مثل معتادی که مغزش نیاز به نیکوتین داشت، انگشتان دستم ، ذهنم و ثانیه ها و دقایق زندگیم نیاز به سر زدن به این دنیای خیالی و غیر واقعی داشت اما من قبل از اعتیادم به شبکه های اجتماعی زندگی خوبی داشتم
تلاش کردم خودم رو از تنهایی نفرت انگیزی که به قول اطرافیانم به خاطر ساعت ها ور رفتن به گوشی همراهم دچارش شده بودم رهایی دهم و به گذشته شیرین خود برگردم..
هنوز هم باورم نمی شود همه آن روزهای لعنتی سپری شده اند ..حال و هوای این روزهای من خیلی خیلی خوب است:)
خوشحالم يكي هست كه با اينكه نه من ديدمش و نه اون منو ميشناسه ولي به معناي واقعي كلمه معلم اين روزاي منه.هميشه پيش خودم ميگم نبايد از يه آدم بت ساخت،قهرمان پروري خوب نيست،واسه همين هم رو ديوار اتاقم كنار عكساي انيشتين و جابز و دكتر شريعتي، از شما دو تا عكس گذاشتم:يكي عكس مربوط به پست كشتي بندر انزلي(فقط ظاهر عكس وگر نه قضيه كشتي كه معركه بود) و دومي لبخند مهربون توي خونه نيما يوشيج، اگه اشتباه نكنم،خواستم حواسم باشه بت نسازم،نميسازم،ولي سخته.
سلامت باشين
سلام محمدرضا
پیش نوشت۱: در این کامنت صرفا محمدرضا رو مخاطب قرار دادم و به صورت یک گفتگوی شخصی نوشته شده و تا حدودی تحلیلی از ذهنیت خودم و حرفهای محمدرضاست.
پیش نوشت ۲: با دیدن تیتر این نوشته یک لحظه حس خوشایندی بهم دست داد. بعد با خودم گفتم بهتره به ذهنم اجازه پیش داوری ندم و انقدر شهودی قضاوت نکنم؛ تمام مطلب رو با دقت بخونم تا بدونم موضوع از چه قراره. نیم نگاهی به نوشته ات انداختم و به نظرم کمی طولانی(مفصل) اومد. تصمیم گرفتم به جای اینکه همه مطلب رو یک جا بخونم و در آخر کامنت بذارم، پاراگراف به پاراگراف بخونم و هر چی به ذهنم رسید رو با خوندن هر بخش بنویسم.
دقیقا در مورد توئتر من هم با تو هم عقیده ام و برام سوال بوده که چرا “تقریباً هر کسی که در سطح دنیا میشناسیم، آدرس توییتر خود را قبل از آدرس ایمیل یا در کنار آدرس ایمیل به ما میدهد، ولی در ایران این فضا رایج نشده است.”
حس من، فضای توئتر رو مثل یه بندر یا ترمینال مسافربری میدونه. فضاهای عمومی مثل بندر ها هم تا حدی القا کننده ترس و خطر و ناامنی هستند. اگرچه خیلی شلوغ و پر رفت و امدن، اما روابط در اونها خیلی عمیق نمیشه و انگار فقط محلی برای عبور هستن. هر روز هم از اونها عبور میکنیم و یه ردی هم از شخصیتمون در اون به جا میذاریم.
به عقیده من ویژگی های اینستاگرام یا هر فضای اجتماعی دیجیتال دیگر محدود کننده دایره روابط از نظر نوع تعامل است.
محمدرضا توضیح اینکه دقیقا منظورم چیه سخته برام. مثال میزنم: وقتی یه خانم در قالب یه عکس بخواد ابراز کنه که از دیگری برتره، چه اتفاقی میفته؟ (خوب میدونی که چه چیزهایی رو باید بُلد کنه و خوب میدونی که چه چیزهایی باعث میشه که به این نتیجه برسه که باید چه چیزهایی رو بُلد کنه!) ریشه اینکه چرا “نفر” به “کیلو” تبدیل میشه هم با متن توی پرانتز اشتراکات خطرناکی داره.
باتوجه به دلایلی که بالا توضیح دادم، همیشه تلاش کردم که روابطم تا جایی که ممکنه به صورت حضوری و فیزیکی باشه و به همین صورت هم پرورش و ادامه بدم. سایت ها و برنامه های اجتماعی برای من ابزار اطلاع رسانی هستند.
محمدرضا تو در نهایت به این نتیجه رسیدی که به جای اون ۵۰ ساعت، اگر چند هفته یک بار، تماسی بگیری یا ایمیلی ارسال کنی یا به صورت فیزیکی سری به دوستان بزنی، ارزشمندتره. اما رفتی کتاب خریدی؟ اینجوری یه چالش دیگه داری با اون ۵۰ ساعت 🙂
پی نوشت۱: دکمه ادامه مطلب رو که اضافه کردی، دکمه لایک رو هم از زیر نوشته هات حذف کن.
پی نوشت۲: حس خوشایند و قضاوت شهودی پیش نوشت دوم، بعد از خواندن همه مطلب نیز به قوت خود باقی ماند.
سلام
با این حال که دو ساله تک تک نوشته های شما رو اینجا و هر جا (متمم، فیس بوک، توییتر و اینستاگرام) میخونم ولی خب اولین کامنتی هست که میخوام بنویسم! بعد از سمینار رفتارشناسی که اولین سمینار و ظاهرا! آخرین سمیناری بود که از شما شرکت کردم و بعدش گفتین که آخرین سمینار هست خب دروغ چرا؟! ناراحت شدم و این اولین باری نبود که از تصمیمات شما ناراحت میشدم! اولین بارش وقتی بود که گفتید دیگه کلاس حضوری برگزار نمیکنید و من که چقدر دلم میخواست در اون کلاس ها شرکت کنم. حالا هم که این پست رو خوندم اولش گفتم محمدرضا کم کم داره از همه جا میره، بیا اینم از اینستاگرام! ولی بعدش دیدم ظاهرا تصمیم اینه که بیشتر تو این خونه باشید، اما راستش میترسم یه روزی هم اینجا رو تعطیل کنید…
خیلی ممنون از اینکه دلیل تصمیمتون رو مفصل شرح دادید. من هم بیست روزه که Facebook و Instagram را حذف کردم، با وجود اینکه گاهی احساس تنهایی می کنم (چون من مهاجر هستم و از این طریق همچنان به گذشته وصل بودم) اما نتیجه اش این شده که الان وسط دو تا کتاب هستم در همین مدت و از اون ۵۰ تا ۱۰۰ ساعت ماهیانه بهتر استفاده کردم.
بازم ممنون محمد رضای عزیز 🙂
یکی از خوش شانسیای من این بوده که با اینجا آشنا شدم
تا جایی هم که بتونم سعی میکنم بقیه رو هم در این خوش شانسی شریک کنم!
سلام محمد رضای عزیر
مدت هاست به این فکر میکنم که مگر انسان های بزرگ در گذشته با فضای مجازی (شبکه های اجتماعی ) بودند که ماندگار شدند یامثلا عکسی یا دروبین قوی گوشی های پیشرفته برای ثبت لحظاتشان داشتند اصلا. که عزیر و ماندگار شده اند.شاید در میان این نوشته ات جوابم را گرفتم که انسان به یادگار می ماند چون نمی خواهد همه را راضی نگه دارد. میدانم شاید فکر کنی دارم بی ربط می نویسم ولی با نوشته ات هیجان زده شدم ادم هایی از قبیل شما موثراند چه در اینستاگرام چه اینجا و چه متمم تو انگار موضوع را در بعد بلند مدت مکانی میبینی اره اینستاگرام معنای ماندگاری نمی دهد گرچه خودم یکی از فالوئرها بودم ولی از این تصمیمت حمایت میکنم چون صادقانه بگویم در میان ان همه زرق و برق الکی تو را گم میکردم خیلی ها فرق شیشه و الماس را نمی فهمند از جمله خودم که از اینکه دیر با تو و تیمت اشنا شده ام حسرت میخورم .بگذار از دوست خوبم محمد معارفی از همینجا بابت معرفی ات تشکر کنم.
اگر در هم و بدون سازماندهی نوشتم ببخش.متاسفانه در زمان هیجانات این ضعف همراه منه
مرسی از همه چیز
از این که دیگه بیشتر اینجا و متمم هستید خوشحال شدم. حرف ها و نوشته های شما رو اگه چند هزار لغت هم باشه با ولع می خونم و بهشون فکر می کنم و خوشحالم جایی رو که باعث تغییر سلیقه از فکر کردن و اندیشیدن به دیدن عکس تغییر یافته رو ترک کردید.
امروز تاسوعاست. تصميم گرفتم به جاي اينكه برم خيابون و عزاداري مردم رو ببينم بشينم و كتاب حسين وارث آدم رو بخونم.
وقتي تو سايت اين مطلب شما رو ديدم برام خيلي جالب بود.
چقدر اين احساس شما نزديك به حال اين روزهاي من هست.
سينه زدن هايي كه مثل لايك زدن ها، سرسري و به قول تو بي توجهي موجه!
غذا خيرات ميكنيم اما حقيقت نه. سياه بر تن خود ميكنيم و كفن بر تن حقيقت.
متاسفانه بي توجهي موجه فقط شامل شبكه هاي اجتماعي نيست در بسياري از جهات سريع به اين نقطه مي رسيم.
این حرفایی که زدید کاملا درست اند و خودمم انجام دادم و هنوزم دارم انجام میدم چند ماهه
ولی نکته ای که است اینه که بهتره به دیگران توضیح ندی ، دیگران قدرت درک کافی ندارن واسه تصمیم های خوب ، فقط میگن افرین ، چ کار خوبی ، دقیقا عادت ناپسندی که شبکه های اجتماعی اوردند که لایک میکنن و یه کامنت و در نهایت باز هیچوقت بر نمیگردن ببینن چ بوده اصل مطلب !
این مردم چیزی به جز تحسین بلد نیستن در صورتی که اگه تک تک شون تصمیم به اصلاح به کارای درست بگیرن ، میتونن جامعه و کشورمون رو تغییر بدن !
من به شخصه ریشه همه ی مشکلات رو تو “کتاب” میبینم !
بهتره بیشتر صحبت نکنم ، چون فردی در هیچ ارگان دولتی هم نیستم و مقطع ام هم از دبیرستان حتی پیشی نمیگیره
ولی تو وقت آزادم همیشه به دنبال راه حلی واسه نجات ” سیاه دیدگان” هم وطنم میکنم.
میلاد عزیز و برادر دوست داشتنی
نمیدونم متوجه میشی که من کی هستم یا نه ( بیشتر دوست دارم ندونی 🙂 )
بار اول که دیدمت بین ورودی های جدید شریف و دوستای دیگه ات که قبول شده بودند اونجا بسیار حس خوبی نسبت بهت داشتم، چون به شدت از هم سن های خودت بالغانه تر رفتار میکردی و ادب و شوخ طبعی که درکلامت داشتی بیش از المپاد ی بودن و درخشیدنت اونجا نشان از هوش فوق العاده و سرشارت داشت
روزی که دیدم کتاب ازسریع القلم و …میخونی به شدت بین بقیه متمایز شدی توی ذهنم
امیدوارم از تک تک روزای پیش رو که داری نهایت استفاده را بکنی تا شاید وقتی شیش سال دیگه مث من به این روزایی که الان توش هستی نگاه کردی از صمیم قلبت بگی خدارو شکر که ” با هر چه خوب و بد از سرم گذشت از خودم و بودن خودم راضی ام ”
پاینده باشی برادر
پ.ن
امیدوارم این کامنتو ببینی اصن :)))))
ای بابا…منم رفتم مهندس نرم افزار بشم .
گفتید اینا الکی حس همه چیز دانی و شتاب موفقیت دارند.دوباره یادم افتاد من بین برق و نرم افزار شک داشتم.
البته من الان تو شریف بچه هایی که برق میخونند حس میکنم این جو توشون بیش تر هست تا دانشکده ما.
اابته صد در صد این کامنت ربطی به موضوع اصلی پست شما نداره.
محمدرضا سلام.
بیشتر از یک سال از آشنایی من با اکانت اینستاگرامت گذشته. اوایل به چشم یک فعال شبکه اجتماعی میدیدمَت.
اما از لابه لای پستهای آنجا بیشتر با تو آشنا شدم؛ برای فراموش کردن را حفظ شدم، روزنوشته ها را خواندم. با متمم هم قدم شدم.
اگر خودخواه باشم باید از توجه بیشتر تو به متمم و اینجا خوشحال شوم.
اما از این که میبینم پلی که روزی از آن گذشتم(اینستاگرام) اکنون خراب شده ناراحتم. شاید هم فقط یک دلبستگی باشد.
به هر حال شاید غنیتر شدن مطالبت، از سهل الوصولتر شدنشان بیشتر به نفع همه باشد.
سلامت باشی
ممنون از محمد رضای عزیز
این نوشتتون منو یاد یکی از عکس های متمم انداخت که در پیغتم خصوصی برام ارسال شده بود
یه شخصی بود که یه حیوانی داشت ولی طناب این حیوان گردن خود اون شخص بود و دست حیوان
که کنایه ازین داشت بعضی از هدف ها و آرزوهای ما بجای اینکه در تسخیر ما باشند
ما در تسخیر اوناییم
مثل اینکه صبح تا شب منتظر این باشیم که ببینیم پستمون توی اینستا چندتا لایک میخوره
سلام
از بابت این حس جدید به شما تبریک میگم
و دقیقا درک میکنم
چیزی که همیشه منو قلقلک میداد تا با حضور در شبکه های اجتماعی فعالیت کنم اما همیشه در منتهای ذهنم به هدر رفت وقتم با این کار میرسیدم
هرچند که شاید انجام امور مفیدم در طول روز در مقابل شما صفر باشه اما جریان اعتیاد به این شبکه ها چیزی نیست که بین ادمها مخفی بمونه به همین دلیل همیشه وسوسه خریدن حتی گوشی اندروید واسه شخص خودم رو سرکوب کردم تا زمانی که قدرت ارادم برای اداره ی زندگیم محکم تر بشه
جالبه که همین احساس در یه هفته ی اخیر در من شدت گرفته بود و برای دست برداشتن از تنبلی و عینیت بخشیدن به تصمیمم وبلاگ کوچکی راه اندازی کردم تا حداقل برنامه ی روزانه خودمو در اون ثبت کنم تا الزامی باشه واسه ادامه این راه
http://goldenstart.blogfa.com
تصمیم داشتم از نوشته های شما هم در اون استفاده کنم مخصوصا برای شروع کار از مطلب ” موفقیت : آرزو یا خواسته؟” که بارها اونو خوانده ام و می خوانم و برایم واقعا انگیزه بزرگی بوده استفاده کنم
در مورد جایگیزین کردن مطالعه به جای شبکه های اجتماعی جرقه های خوبی بود واسه تغییر محیط فیزیکی برای سوق پیدا نکردن ناخداگاه انسان برای برگشت از تصمیم
از وقتی که میزارین خیــــــــــلی ممنونم
سلام!
یک نظر و خوشحالی شخصی!
گاهی برای اینکه اتفاقی، حرفی و احساسی فهمیده شوند قبلش باید توالی از پیشامدهایی رخ داده باشند که اگر نباشند آن اتفاق یا حرف یا احساس درک نمیشوند. و جنس این توالی بیشتر از نوع فروافتادن، ناکامی و باخت است.
من بیشتر از این دلخوشم که در زمان درست و در مکان درست “روزنوشته ها” و “متمم” را دیدم و شناختم. وگرنه مثل دیگر نوشته ها از کنارشان رد شده بودم.برای من این دو یک “واحه” اند در این عصر صحرا!
دوستاني كه بتوانيم احساساتمان را با آنها در ميان بگذاريم
بعضي وقتها مي توانند كمك بزرگي باشند
خصوصا اگر احساسات ما را درك كنند
اما بيش از حد تحت تاثير آنها قرار نگيرند .
دنيل كانمن ، نقل از متمم .
جناب شعبانعلی گرامی. البته این بار دوست داشتم عنوان نوشته و خطاب به جنابعالی را «دوست عزیز» می گذاشتم که با توجه به این که هنوز موفق به دیدار چهره به چهره با حضرت عالی نشده ام و از سویی به دلیل سیستم فرهنگی و این که همواره از خواندن نوشته های شما می آموزم و مانع اخلاقی درونم هست که نمی توانم با این سادگی صمیمی شوم. به هر حال.
نخست این را بگویم که من جدیدا یک گوشی هوشمند، آن هم از برادرم دریافت کرده ام که قرار بود در خارج از کشور برای ارتباط ساده تر و راحت تر از طریق نرم افزارها و پلتفرمهایی نظیر وایبر یا تلگرام با خانواده مورد استفاده قرار دهم. با علم به این که قبل از ورود به شبکه های جدیدتر علاوه بر فیس بوک، توئیتر و لینکدین، آموخته ها و به قولی «اشتباهات رایج در شبکه های اجتماعی» را از متمم آموخته ام؛ تا به امروز هنوز هیچ سیم کارتی روی آن گوشی موجود نیست. متوجه شدم که با استفاده از Epub بسیار راحت تر از PDF میتوان کتاب خواند، یا با استفاده از اپلیکشن هایی نظیر Memrise و Duolingo آموزش زبان از طریق گوشی بسی راحت تر از لب تاپ و حضور در سایت هایشان است. از اپلیکشن های Science daily و Science Magazine بسیار راحت تر میتوان اخبار علمی را حتی از خبرنامه ایمیلی که برایم ارسال می شود، بهره برد و اپلیکشن Coursera بسیار بسیار راحت تر و کم دردسرتر از مراجعه به سایت اصلی اش است.
من البته همانند شما آن قدر «برنامه نویسی» بلد نیستم که بتوانم صفحه ای با آدرس خودم روی فضای وب داشته باشم و همه چیزش از طراحی فونت تا ساختار را خودم انجام بدهم و در واقع پادشاه دنیای خودم شوم. اساسا به همان دلیلی که قبلا توضیح داده ام، شاید بدانید که من تا سال آخر دوره کارشناسی در گارد دفاعی با ریاضیات قرار داشتم و تصدیق می فرمایید که آموختن برنامه نویسی برای شخصی که با ریاضیات زاویه دارد، همانند توضیح دادن رنگ ها به یک انسان نابینای مادرزاد است. به هر صورت البته باز هم به لطف آموخته های متمم و شما، برایم دیر نشده است که نخواهم و نتوانم بیاموزم، اما دغدغه های ذهنی ام آن قدر گسترده شده است که به سختی شاید بتوانم زمان کوتاهی هم برای این امر اختصاص بدهم.
بر همین اساس من پروفایل فیس بوکم را تنها محلی برای قرار دادن یک سری اطلاعات کلی از جمله تحصیلات و… کرده ام؛ که البته فکر می کنم خیلی هم ضروری نیست؛ یک پیج به اسم خودم باز کردم و سعی کردم از فضای آماده ای که فیس بوک در اختیارم می گذارد، برای نوشتن دغدغه هایم بهره ببرم، هر چند آن نوشته ها آن قدر خام و نپخته و گاها احقمانه اند که خوشبختم که فیس بوک ابزاری همانند آرشیو نوشته ها نظیر وبلاگ ندارد. اینستاگرام ندارم و البته قطعا تصمیم دارم که نداشته باشم. در توئیتر هم به همان دلایلی که شما اشاره کردید، فعالیت آنچنانی نمی کنم. اساسا معتقدم توئیتر برای اطلاع رسانی اخبار بسیار رسمی آن هم از مراجع و اشخاص بزرگ و مهمی است که داشتن یا نداشتن آن اطلاعات در هر زمینه ای سرنوشت سازند. همانند اخبار جنگ جهانی دوم که با اولویت کمتر از ده دقیقه باید به اتاق جنگ می رسیدند و استراتژی ها و نقشه های جنگی بر اساسشان تنظیم می شدند و آن ده دقیقه آن قدر مهم بودند که هر ثانیه تأخیرش به منزله از دست دادن هزاران نفر بوده است.
عمدتا شخصا خودم را عرض کنم، هیچ خبری در مورد من نیست که اگر به جای یک روز، ده روز دیرتر به کسی برسد، تفاوت خاص و چشمگیری ایجاد کند.
من هم مانند شما از تاریخ۲۰ مهرماه وارد طرح دیتاکس شدم. دو نکته برای من در همین ده دروز اول آشکار شده است:
اول این که تا زمانی که درون شبکه های اجتماعی هستیم، “نمی توانیم” در موردشان بنویسیم. شاید من نتوانسته ام، بارها سعی کردم اما قلم در دستم نچرخید، اما امروز میتوانم بنویسم که درست است که ابزارهای تکنولوژی برای ارتباط بسیار مفیدند، اما گاهی لازم است از سرعت بسیار بالای زندگی کاهش داده و لحظه های پرسرعت را با ریتمی بسیار آرام «مزه مزه» کنیم، دقیقا همانند کاری که با سیر شدن می کنیم؛ یادمان باشد که بعضا باید در میانه های راه رفع گرسنگی متوقف شد و از «مزه» لذت برد. یعنی از امری کاملا انسانی و بر خلاف طبیعت و غریزه که هدفش فرو نشاندن آلارم های گرسنگی مغزی است.
دوم این که شبکه اجتماعی، حداقل در ایران، همه چیز است به جز اجتماعی. نمی دانم چقدر دقت کرده اید که حجم بالایی از نوشته ها، گروه ها و صفحه ها به خصوص تینجری اند و بی محتوا یا با محتوای کم ارزش که اگر تا هزار سال هم گفته و نوشته نشوند، گره کوری از ما باز نخواهد شد و لزوما فقط به معنای پر کردن فضا و گرفتن حجم سرورهاست (لااقل اگر به انگلیسی بودند، می توانستیم امیدوار باشیم که شاید زمانی برنامه های پاکسازی فضای سایبری از محتویات بی محتوا راه بیفتند و چنین نوشته هایی برای همیشه پاک شوند.)
آموخته های ناقص کریستالی من در مورد عقب ماندگی ایرانیان، به من می گوید که جامعه ایران اساسا نه با تعریف Society و نه با تعریف Community همخوانی ندارد و احتمالا در واقع جامعه نیست، بلکه واحدهای فشرده شده و اتمی شده ای از جامعه در قالب نفرات منفرد و بی ارتباط با همدیگر یا با ارتباط بسیار ضعیف با هم دیگر است. افراد منفردی که درون خودشان یک جامعه اند و تصادفا هم دزد، هم پلیس، هم متهم، هم قاضی، هم دادستان، هم شاکی و هم محکوم و همه تناقض ها یکجا، خودشانند. از این روست که تا تجربه یک پدیده اجتماعی را نداشته باشند، اصلا هیچ نظری در موردش ندارند و تازه پس از آن هم نظرشان برآیند هضم آن پدیده در جامعه ذره ای شده درون خودشان است و از همین روست که تجربیات اجتماعی ما، تقریبا به جز برای خودمان، نمی تواند راهگشای هیچ کس دیگری باشد و ای بسا که راهگشای خودمان هم نیست.
ما با این وضعیت درونی شده، با دیوارهای بلند و حصارکشی شده، وارد جامعه مجازی با دیوارهای شیشه ای می شویم که تصادفا همه چیز و همه کس قابلیت نظر دادن و دیدن را دارند. مشخص است که تناقض های متعدد پس ازمدتی ما را افسرده و درگیر شرایطش می کند و شاید این مهم ترین علتی باشد که بخش عمده ای از اطلاعات ما در شبکه های اجتماعی نادرست و غیر واقعی است.
من با خروج موقت از شبکه اجتماعی یاد گرفتم که به دورانی بازگردم که بدون داشتن حتی گوشی موبایل( سال ۸۸) می توانستم از لحظه لحظه زندگی و زمانم بهره ببرم و حداقل «مفید» باشم و اگر مفید هم نیستم، حداقل «مضر» هم نباشم.
خروج از شبکه اجتماعی را منزوی شدن نمی دانم بلکه بازگشت به راه های صحیح و سالم ارتباط اجتماعی است و میاندیشم که حداقل اگر به طور کامل هم شبکه را ترک نکنم، باز هم فرصتی یافته ام که راه های انسانی ارتباط را بیاموزم. آن جایی که به جای لایک زدن و یا درج شکلک و استیکر زیر نوشته دیگران، با آن ها روبرو نشسته و تنفس های نامنظم میان ادای کلماتشان را ببلعم، ارتباط چشمی با گوینده داشته باشم و حداقل وقتی پیامکی می نویسم، به جای ارسال برای همه و تنظیم زواید و تعدیلش، آن را با تمام وجودم برای «یک نفر» بنویسم و احساسم را آنگونه که هست برسانم، نه آن گونه که می خواهند بشنوند. آموختم که به جای لایک زدن صحبت های فلسفی ۱۴۰ کاراکتری دیگران که معلوم نیست از کجا می آید، نوشته های طولانی بخوانم و از جامعیت اندیشه بهره ببرم. خروج از شبکه های اجتماعی به من آموخت روزها میتوان رؤیا پردازی کرد و شب ها آن رؤیاها را دوباره دید و مزه کرد و برای آینده برنامه ریزی کرد. آینده ای که همه چیزش را فقط با کسانی به اشتراک می گذاری که چیزی فراتر از یک کلیک هستند، آن هایی که اهمیت میدهند، آن هایی که برایشان مهمی و آن هایی که با شنیدن صدایت خوشحال می شوند. همه این ها برآیند خروج از شبکه اجتماعی است و البته خیلی خوشوقتم که شاید بتوانم جزو آن دسته ای باشم که با خواندن نوشته های شما حالم خوب می شود و اهمیت میدهم و میتوانم احساسم را هر چند با ناچیزترین کلمات در قالب نوشته ها بریزم و اینجا پست کنم و خوشبختانه تر این که مطمئن باشم دیگرانی هم که ساکن این خانه و متمم اند، «حوصله خواندن» و مهم تر از آن «احساس کردن» دارند.
از شما بی نهایت سپاسگذارم و امیدوارم روزی بتوانیم چهره به چهره ملاقات کنیم.
سلام جناب مشیرفر عزیز
در ابتدا قصد داشتم برای استاد پیامی بنویسم و از اینکه روزمرگی های خودشون رو که برای شخص بنده خواندنی و پر از نکات مفید برای اصلاح سبک زندگی خودم هست تشکر کنم. اما بعد از خوندن پیام شما مجاب شدم که از شما به خاطر اینکه این پیام خوب و تاثیر گذار رو با ما به اشتراک گذاشتید تشکر کنم.
و البته اکنون دو تشکر از استاد دارم. اولی به خاطر بودن خودشون و توجهی هست که به شاگردان خودشون دارند و دومی به خاطر مهیا کردن چنین فضای فوق العاده ای گه باعث شده از نوشته های دوستانی همچون شما بهره مند بشیم.
ارادت دارم و بسیار متشکرم.
آقای مشیرفر عزیز، سلام
خوشحالم که شما یکی از دوستانی هستید که اینجا کامنت میذارید تا ما بتونیم از این گفتگویی که اینجا و لابه لای کامنتها شکل میگیره استفاده کنیم. روز آخرین سمینار محمدرضا، همه چیز اونقدر سریع گذشت که متاسفانه فرصت نشد با همه ی دوستانی که از قبل- از طریق همینجا – شناخته بودم، صحبت کنم. یکی از دوستانی که خیلی دوست داشتم توی سمینار ببینم شما بودید. همونطور که شما آرزو کردید که محمدرضای نازنین رو چهره به چهره ملاقات کنید، من هم ارزو میکنم بتونم بازهم همه ی دوستان اینجا از جمله ( و مخصوصاً) شما رو از نزدیک ببینیم.
هرجا که هستید سلامت و شاد باشید.
سلام و عرض ادب.
متشکر از این همه اظهار لطف شما به من کمترین. متأسفانه آن روزهایی که شاید باید آخرین فرصت دیدار را می داشتم درگیر امورات تنفر برانگیز «مهاجرتم» بودم، پرونده ای که هنوز هم برایم به طور کامل بسته نشده است. آن روزها اصلا فرصت نداشتم که فکر کنم شاید این آخرین فرصت دیدار باشد و فردایی در پس این امروز نیاید که متممی ها دوباره دور هم جمع شوند. آن روز را از دست دادم و شاید باورتان نشود، به محض دریافت ایمیل خبرنامه هفتگی محمد رضا و بحث هایی که در متمم شکل گرفت، متوجه شدم که آخرین فرصت هم از دست رفته است و برای همیشه باید مستأجر این خانه باشم تا از نوری که از پنجره اش می تابد، گرم شوم.
با تشکر از لطف شما.
سلام آقای مشیرفر عزیز
مدت هاست که دلم میخواد بنویسم ، و بارها هم شده که بیام بنویسم ،اما بعد از چندصد کلمه نوشتن ، تمام نوشته ها روپاک میکنم و روزنوشته ها رو میبندم و میرم .
این بار ،به بهانه ی کامنت شما و محمد معارفی مینویسم . شاهد بودم که محمد چه اندازه مشتاق دیدار شما بود روز سمینار و قبل تر از اون هم چند باری که با هم صحبت کردیم ، شنیدم که میگفت دوست داره حتماً ملاقاتی با شما داشته باشه .
کامنت دوم شما به اندازه ای من رو تحت تاثیر قرار داد و خاطراتی از حسرت های نبودن در سمینار های قبلی رو برام زنده کرد که دوست داشتم بنویسم.
سمینار رفتار شناسی ، اولین سمیناری بود که تونستم بعد از ۴ سال آشنا شدن با محمدرضا و تیم خوبش ، از نزدیک شاهد حس همدلی و فضای دوستانه هم قبیله های خوبم باشم .
سال های گذشته ،هربار که برنامه ای تدارک دیده میشد و فرصت حضور نداشتم ،تا مدت ها دلگیر بودم و ناراحت .چون میخواستم باشم ،اما نمیشد . بنابر دلایل مختلف که الان و اینجا جای گفتنشون نیست .
این بارهم عین همیشه تا اینجا چند بار نوشته م و پاک کردم و نمیدونم این کامنت رو در نهایت ارسال میکنم یا نه .
گاهی وقت ها در زندگی به خاطر تصمیم هایی که میگیریم یه حسرت هایی به وجود میاد که سخت میشه فراموششون کرد .
بعضی حسرت ها به مرور زمان رنگ میبازن و فراموش میشن
اما بعضی حسرت ها هر روز ریشه میدن و وجود آدم رو تسخیر میکنن
حسرت هایی که وقتی راه میری باهات راه میان
وقتی میخوابی ، تو خواب همراهیت میکنن
وقتی مینویسی، بین نوشته هات میان
وقتی ساکتی ،تو گوشت زنگ میزنن
و خلاصه هر جا و تحت هر شرایطی از آدم دور نمیشن
حسرت هایی از این دست، آدم رو از پا درمیارن ، از آدم انرژی میگیرن و آدم رو نابود میکنن .در عین اینکه به ظاهر نفس میکشی و کار میکنی و راه میری و به چشم دیگران زندگی!
گاهی آدم زنده زنده میمیره.نفس میکشه ،راه میره ، حرف میزنه ، کار میکنه ، زنده میمونه ، اما میمیره. من این مردن روتجربه کردم .برای همین
آرزو میکنم فرصتی فراهم بشه تا نبودن و حضور نداشتن در جمع متممی ها برای شما به حسرت تبدیل نشه .یا لااقل یه دیدار دونفره با محمدرضا داشته باشین . محمدرضا خودش تنهایی یه تنه اندازه تمام متممی ها به شما انرژی و حس و حال خوب میده .من مطمئنم .
نمیدونم چی نوشتم .بر نمیگردم که دوباره بخونم .چون اگه اینکار روانجام بدم ، باز هم این کامنت عین صدها کامنتی که نوشتم و نفرستادم ،ارسال نمیشه .برای همین از همه ی کسانی که شاید این نوشته رو بخونن و حرف هام حس بدی بهشون بده عذرخواهی میکنم .
آدم بین حرفهاش زحم هاش رو فریاد میکنه .شاید زخم حرفهای شما این اندازه نبود و آرزو میکنم این اندازه نباشه ،اما من زخم عمیق تری داشتم و دارم..
از اظهار لطف بی شمار شما جدا متشکرم و البته اساسا هیچ کلمه ای هم نمی توانم برای توصیف احساس بسیار زیبایی که بعد از خواندن کامنت شما و جناب معارفی پیدا کردم استفاده کنم و بنویسم.
یک بار نرم افزار پویای متمم در فهرست ای کاش ها و حسرت ها، از من خواست از حسرت هایم بنویسم، از آنچه از دست داده ام و این که آن از دست دادن چه درس هایی برایم داشته است. بهتر دیدم آن پاسخ را اینجا بنویسم.
آن روزها البته شاید دو صفحه کاغذ نویسی کردم که من در زندگیم هیچ حسرتی نداشته ام یا اگر داشته ام آن را همواره جزیی از جریان زندگی دیده ام و بر پایه سخن ارزشمند ماکسیم گورکی زیسته ام که «مفهوم واقعی زندگی در زیبایی و تلاش به سوی هدف است، و زندگی در هر لحظه باید مفهومی بس عالی داشته باشد» سعی کرده ام هر لحظه از زندگی، چه لحظات تلخ و چه لحظات شیرین برایم مفهومی عالی داشته باشند. آن روزها خواستم بنویسم که متمم عزیز، بیشتر موارد مورد اشاره تو در آن فهرست، اساسا ناچیزتر از آنند که بخواهم حسرتشان را بخورم؛ زمانی که مفهومی عالی برای زندگی در نظر گرفته باشم، آن غول بی شاخ و دمی به نام مردم برایم چه اهمیتی دارد که دردناک تر از صرف یک روز بدون داشتن مفهومی زیبا در پس آن، به خیال پهلو می زند.
خواستم بنویسم متمم عزیز، این روزها برای من تنها مورد حسرت خوردن، این است که رؤیایم را تعقیب نکنم. می بینی؟ آن قدر در نوشته های جناب شعبانعلی غرق شده ام که ناخودآگاه از کلمات ایشان بهره میبرم و هر نوشته ای میخواهم بنویسم، پشتش ایده ای از این خانه است و متمم.
پس زمانی که وجودم با متمم عجین شده است، اصلا چرا باید حسرت بخورم که در زندگی چیزی مهم تر داشتم و وقتی برایش نگذاشتم؟
من همواره معتقد بوده ام که حسرت های انسانی اگر چه تلخ اند، اما بخش مهمی از زندگی وی اند، بخشی از زندگی اند که هرگز هیچ جایی آموخته نخواهند شد، بخشی از زندگی که همانند لمس کورمال دست های نوزاد از جهانی که تازه به آن قدم گذاشته است، منحصر به فرد و غیر قابل توصیف اند. بخشی از زندگی و در واقع بهتر است بنویسم بخشی اصلی زندگی اند، بخشی که تلخ ترین و دردناک ترین آموزشش «سیلی آبدار» و دردی است که با آموختنش توأم است.
من فرصت دیدار با متمم را شاید برای همیشه از دست دادم. فرصتی که میتوانست یکی از نقطه های تحول در زندگی آینده ام باشد؛ فرصت دیدار با آن زمان که «اندک اندک، جمع مستان می رسند» و من در نقطه ای رسیدم که جزو نیستانی شدم که رفتند و از قافله «هستانی» که می رسند جا ماندم.
اما همین قضیه مرا در زندگی شبانه روزی با متمم مصمم تر کرد. درست است که شاید به اندازه ای که باید و مورد انتظار از خودم، هنوز در تمرین هایش شرکت نکرده ام یا هنوز آن میزانی که باید در پاسخ هایش با زندگی و درون خودم همسازی و تطبیق کرده و می نوشتم، ننوشته ام، یاد نگرفته ام وهمواره ده ها قدم از متممی ها عقب مانده ام، اما هنوز حسرت هایم «بوی متمم» می دهد و این بخشش را بسیار دوست دارم.
فکر می کنم اگر روزی برسد که افتخار دیدار حضوری را داشته باشم، شاید باید آن قدر رشد کرده و از استاد خودم جلو زده باشم که به این مقام برسم که در این میان دیدار دو نفره، آرزوی شیرین و اما آن قدر دست نیافتنی که به تعبیر هاوکینگ سفر یک آمیب به کره ماه.
به هر صورت این آرزوی بزرگ، ستاره راه و مسیر من است و خوشبختم که هنوز جناب شعبانعلی را «بت» نکرده ام و ایشان را با همه بالا و پایین ها و اشتباهات و نکات مثبت انسانی معلم و الگوی خودم قرار داده ام.
یاد برنامه ماه عسل افتادم و کلیپ ماهی هایی که خلاف جریان آب شنا می کردن . تو زمانه ای که خیلیا با صرف ساعت ها وقت و هزینه دنبال لایک و فالوئر بیشترن شما این وقت و هزینه رو صرف کتاب میکنی . افتخار میکنم که دوستت دارم محمدرضا جان و خوشحالم از اینکه بیشتر وقتمو اینجا با نوشته هات میگذرونم.