پیش نوشت: این یک گزارش کاملاً شخصی است و برای دوستان و آشنایانم نوشته شده. ممکن است برای مهمان گذری این خانه، جذاب نباشد.
فکر میکنم که تقریباً تمام شبکههای اجتماعی متعارف را تجربه کردهام. بعضی از آنها را با اسم خودم و بسیاری از آنها را با حسابهای کاربری عمومی و ناشناس.
زمانی در فیس بوک فعال بودم و صفحهی شخصی داشتم. بعد که تعداد دوستانم به سقف تعریف شده توسط فیس بوک رسید، یک Fanpage درست کردم و آنجا هم مطلب منتشر میکردم. مدتهاست به آن سر نزدهام. وقتی آن را رها کردم و برای آخرین بار به آن سرزدم چندان شلوغ نبود و حدود بیست هزار لایک داشت. مدت کوتاهی هم دوستان خوبم آن صفحه را جمع و جور کردند و نهایتاً تصمیم گرفتیم آن را به صورت متروکه رها کنیم.
توییتر برای من تجربهی خوشایندی نبوده. علیرغم اینکه خاطرهی خاصی هم از آن ندارم. مدتی هم در آنجا فعالیت کردم احساس کردم آنجا را دوست ندارم. فضای توییتر ایرانی خیلی با فضای توییتر دنیا فاصله دارد و همیشه ناراحتم که چرا تقریباً هر کسی که در سطح دنیا میشناسیم، آدرس توییتر خود را قبل از آدرس ایمیل یا در کنار آدرس ایمیل به ما میدهد، ولی در ایران این فضا رایج نشده است.
شاید چهار دلیل اصلی باعث شد که توییتر را خیلی دوست نداشته باشم:
اول اینکه توییتر به ۱۴۰ کاراکتر محدود است و برای اینکه بتوانی در چنین فضای کوچکی، حرف ارزشمند و مفیدی بزنی باید به درجهی بالایی از حکمت رسیده باشی! افراد کم سواد و سطحی چون من، هنوز هم برای بیان سادهترین مفاهیمی که در ذهن دارند، نیازمند هزاران کلمهاند.
کارکرد دیگر توییتر هم گزارش روزانه و لحظهای است که به نظرم در فضای فرهنگی ما به دو دلیل، مطلوب نیست. نخست اینکه فرهنگ ما فرهنگ کنجکاوی است و کمتر چیزی به اندازهی اخبار و حاشیههای زندگی دیگران برایمان جذاب است. شاید نتوان این فرهنگ را به سادگی تغییر داد، اما میتوان آن را با استفاده از ابزاری مثل توییتر، تغذیه نکرد.
گزارش زندگی روزمره، به دلیل دیگری هم در کشور ما – در نگاه من – به خطا رفته است. گاهی میدیدم یک نفر توییت میکند که: #جورابم را گم کردهام! (دقیقاً با هشتگ! شاید برای اینکه جوراب گم کردگان توییتر بتوانند یکدیگر را راحتتر پیدا کنند!). بعد هم نیم ساعت بعد توییت میکرد: #پیدا #شد
این الگو را لااقل در میان کسانی که من میشناختم و تعقیب میکردم، زیاد دیدم. توضیح دقیقی برایش ندارم. اما یک بار در جلسهای به شوخی گفتم: فکر میکنم وقتی توییتر در ایران رایج شد، ما اکانتهای خارجی را معیار قرار دادیم و طبیعتاً بخشی از آن اکانتها که در نخستین تجربهها تعقیب میکردیم، اکانتهای سلبریتیها و افراد مشهور بود.
ما میدیدیم که Britney Spears توییت میکند که فلان لباسش گم شده و بعد هم توییت میکند که پیدا شد و در این فاصله میدیدیم که هزاران نفر، برایش کامنت میگذارند (انگار جای آن لباس را میدانند!) و یا آن جمله را Fav میکنند. احساس کردیم توییتر مال این کارهاست. فراموش کردیم که شاید گم شدن لباس بریتنی برای خیلیها در دنیا جذاب باشد، اما گم شدن جوراب من، حتی برای مادرم هم جذاب نیست. چه برسد به غریبهها!
دلیل سومی که توییتر را دوست نداشتم، استفادهی گسترده از الفاظ رکیک بود که به نظرم به نوعی مد تبدیل شده بود. این هم به نظرم خطای ترجمه است. فکر می کردیم چون F-words در انگلیسی خیلی رایج است، حتماً اینجا هم میتوان آنها را به کار برد و فراموش میکردیم که بار معنایی این کلمات در انگلیسی بسیار سبکتر از زبان فارسی است.
البته طبیعی است که شناخت من از توییتر به همان چند ماهی که آنجا سرمیزدم و به همان دو سه هزار نفری که با آنها در ارتباط بودم محدود است و نمیدانم فضای امروز آنجا چگونه است.
دلیل چهارمی که باعث شد توییتر را دوست نداشته باشم این بود که احساس کردم، بیشترین سهم در میان توییتریهای ایران، به اهالی حوزهی نرم افزار (یا به قول خود دوستان، Developerها) تعلق دارد. به رغم علاقهی جدی که به حوزهی تکنولوژی دارم و بخش عمدهای از فعالیتها و پروژهها و کارهای من هم در سالهای اخیر در این حوزه بوده است، به سختی میتوانم فضای اهالی حوزهی نرم افزار را درک کنم. به نظرم نوعی شتابزدگی برای موفقیت و نوعی تصویر ذهنی همه چیزدانی، در این قشر رو به رواج است. گاهی به شوخی میگویم هر موفقیتی که در سیلیکون ولی کسب میشود، فعالان حوزهی فن آوری را – از ایران تا ونزوئلا – مغرور میکند.
اگر بخواهم به تجربیات شخصی تکیه کنم، با مرور خاطراتم، فقط یک گروه دیگر را میشناسم که در “شتابزدگی برای موفقیت” و “همه چیزدانی” از Developerها جلوتر باشند و آن MBA خواندهها هستند (که خودم هم با کمال شرمندگی و اظهار پشیمانی و تقاضای عفو از شما، جزو آنها هستم). اخیراً هم که فروش مدرک MBA سادهتر و سریعتر از همیشه شده و DBA و سایر مدارک هم به همان سرعت و سهولت، عرضه میشوند و اگر کسی را دیدید که در جملات خود، کلمهای انگلیسی یا کلماتی مانند استراتژی و بازار و تحقیق و توسعه و برند و مذاکره و … را به کار میبرد، به نظرم علی الحساب به او “دکتر” بگویید. احتمال اینکه خطا کرده باشید خیلی کم است.
داستان من و حضورم در اینستاگرام، برای من درسهای آموختنی زیادی داشت. بیش از هفتاد هفته در اینستاگرام فعال بودم. این را امروز از سر زدن به نخستین عکسهای صفحهام فهمیدم.
امروز که به آن عکس نگاه میکنم، بیشتر و بهتر از قبل، یادم میآید که چرا در آن روزها تصمیم گرفتم وارد اینستاگرام شوم. آخرین جلسهی درس تفکر سیستمی برگزار شده بود و من هم نه به دلیل مسئلهای بزرگ، اما در اثر هزار دلگیری کوچک، تصمیم گرفته بودم (یا منطقی بود که تصمیم بگیرم و تصمیم هم گرفتم) که دیگر درس ندهم. یا لااقل به شیوهی رایج و در فضاهای رایج، درس ندهم.
برای من که ده سال تمام، در هفته بیش از ۵۰۰ نفر را در کلاسهای مختلف میدیدم و تقریباً پنج روز از هفت روز هفته را پس از پایان کار روزانه در شرکت، به کلاسهای آموزشی میرفتم و درس میدادم، فاصله گرفتن از آن حجم تعاملات اجتماعی، ساده نبود. اینستاگرام در چنین شرایطی، محل خوبی برای تعاملات اجتماعی بود.
البته وقتی از ریشههای یک تصمیم حرف میزنیم، منظورمان بیشتر محرکهای اصلی یا آخرین محرکهای آن تصمیم است. کسی که از شرکتی استعفا میدهد یا از رابطهای بیرون میآید، وقتی در مورد دلیل اصلی این تصمیم حرف میزند، حتماً به این مسئله توجه دارد (یا باید داشته باشد) که آن تصمیم، به هر حال گرفته میشد. چیزی که به عنوان علت آن تصمیم میگوییم، صرفاً آخرین محرک است. اگر هم نبود، آن تصمیم کمی زودتر، یا کمی دیرتر به تحریک رویداد دیگری، گرفته میشد.
به هر حال، من هم به اینستاگرام میآمدم. مثل خیلیهای دیگر. شاید کمی زودتر یا کمی دیرتر.
طبیعی است که در کشورهای توسعه یافته که انواع شبکههای اجتماعی در اختیار کاربران هستند، هر یک از کاربران بسته به نیاز خود یا دغدغهی خود یا علاقهی خود، حضور در برخی از آنها را انتخاب میکنند و از حضور در برخی دیگر صرف نظر میکنند.
اما با توجه به اینکه تنها شبکه اجتماعی مجاز برای ما، اینستاگرام است، طبیعی است که هر کس که گوشی هوشمندی دارد، سری به آن بزند (شبکه اجتماعی به معنای خاص آن را میگویم. به معنای عام، تلگرام و وایبر و حتی خود سیستم موبایل در کشور، یک شبکه اجتماعی است).
آن روزهای اول، خیلی برای خودم خوش بودم و از روزمرهترین اتفاقاتم عکس میگذاشتم. امروز چند عکس اول را مرور کردم:
به تدریج تعداد فالورها بیشتر و بیشتر شد و فکر میکنم الان که این مطلب را مینویسم ۳۷ یا ۳۸ کیلو، فالوئر داشته باشم.
کیلو را عمداً میگویم. چون وقتی صفحهی شما از حدی بزرگتر میشود، انسانها را به صورت کیلو میبینید. اکثر کسانی که صفحههای بزرگ چند صدهزار نفری دارند، مخاطبانشان را به جای نفر، بر اساس واحد کیلو میسنجند.
حتی اینستاگرام هم، یک نفر و دو نفر و حتی نود و نه نفر را، به عنوان رقم دوم و سوم بعد از ممیز حذف میکند! انگار نه انگار که هر کدام از آنها یک انسان هستند و انسانها را نمیتوان به این شکل و شیوه، به نزدیکترین عدد، رُند کرد.
وقتی اکانت عمومی داری و نمیتوانی آن را محدود کنی، پیچیدگیهای زیادی به وجود میآید. کسی چون من که بسیاری از مخاطبانش را نمیشناسد چارهای جز داشتن اکانت عمومی ندارد. من حتی همهی دانشجویانم را نمیشناسم و یا همهی خوانندگان روزنوشتهها و متممیها را (جز آنها که کامنت میگذارند) نمیشناسم. پس قاعدتاً باید اکانتی باز داشته باشم.
شاید برای کسی که اکانت شخصی برای دوستان و آشنایان نزدیک دارد، چیزی که من میگویم چندان ملموس نباشد. یا لااقل تجربه نشده باشد. اما در چنین فضایی، باید تسلیم مخرج مشترک علایق مخاطبان بشوی. یکی از زیباییهای زبان انگلیسی این است که Common همزمان به معنای رایج بودن، مشترک بودن بین اکثر انسانها، عموم مردم و همینطور به معنای متوسط و سطحی بودن به کار میرود. همچنانکه در فارسی هم عمومی بودن و عام بودن و عامه و عوام، از یک خانوادهاند.
به خاطر همین است که همیشه گفتهاند و من هم به دفعات گفتهام که کسی که میخواهد رضایت همه را تامین کند، همه را ناراضی خواهد کرد.
تازه این بهترین حالت قابل تصور است. چون اگر در تامین رضایت همه موفق شود، یعنی به هیچ و پوچ تبدیل شده. یعنی مرده. یعنی نابود شده. یعنی دم دستی و مستعمل است. یعنی هرز است. یعنی اضافی است!
من به اندازهی خودم، تلاش کردم چنین نکنم. یادم است زمانی که عکس حیوانات را میگذاشتم، بارها و بارها کامنت میگذاشتند که: خجالت بکش! خاک بر سرت! تو مثلاً استاد مدیریتی؟ اینها در شأن توست؟ نمیتوانی دو تا جملهی حسابی حرف بزنی؟ ما فکر میکردیم حرفی برای گفتن داری! دیگری میگفت: اهل کم فروشی است. یک جمله مینویسد و حتی حال ندارد برای آن توضیح بنویسد!
آنقدر عکس حیوان گذاشتم تا این کار الان مُد شده است و زمانی که همه سرگرم فتوشاپ و پاورپوینت برای پست ساختن در اینستا بودند، آنقدر با همین دستخط خرچنگ و قورباغهای خودم که در سایه هم میدود، جمله نوشتم که بعد از آن، نوشتن جملات دستنویس هم رایج شد. سعی کردم شیوهی خودم را بروم. اما بعداً با خودم فکر کردم:
من برای چه چیزی دارم تلاش میکنم؟ آیا اینها اولویت من است؟
آیا ممکن است صدها نفری که کامنتهای از آن جنس را مینویسند، حتی یک بار هم که شده به سایت من سر زده باشند؟
نگاهی به سایت کردم. شصت و پنج هزار کامنت، در روزنوشتهها وجود دارد. اگر چه من تک تک آنها را خواندهام. اما چقدر جوابها بوده که باید میدادم یا موظف بودم بدهم و ندادم؟
آیا کسی که به سراغ کامپیوترش میآید. سایت من را باز میکند. اسم وآدرس ایمیلش را میزند و پیغامش را مینویسد، نباید در مقایسه با کسی که در لابهلای دهها عکس خانه و خیابان و سگ و گربه و مهمانی و شور و شراب، جملهای هم زیر مطلب من نوشته و گفته: “آقای دکتر شعبانعلی. این مطلب چرا دکترا نمیخوانم را شما نوشتهاید؟” در اولویت باشد؟
احساس میکنم در سال گذشته قدرناشناسی کردم. به اندازهای که باید، برای آنهایی که برایم وقت گذاشته بودند، وقت نگذاشتم و وقتم را صرف کسانی کردم که حاضر نبودند لحظهای را صرف گوش دادن یا شنیدن یا خواندن من کنند. احساس بدی که هر روز و هر روز، بیشتر شد و الان که اینها را صادقانه مینویسم، در اوج است.
بگذریم از اینکه چند بار آمار گرفتم و دیدم که حدوداً ماهیانه ۵۰ ساعت وقت برای اینستاگرام میگذارم (اگر شما هم اکانت اینستاگرام دارید، بعید است کمتر از این وقت بگذارید. به شهود خود اعتماد نکنید. از برنامههایی که اندازهگیری میکنند استفاده کنید. از ویژگیهای رفتارهای اعتیادآمیز این است که انسان در آنها گذر زمان را به درستی درک نمیکند).
این پنجاه ساعت را میتوانستم به شیوههای بهتری بگذرانم.
شاید بگویید پنجاه ساعت در ماه چیزی نیست. ما انقدر وقت تلف میکنیم که این چیزی نیست. اما قبلاً در مورد استفاده بهینه از اختیار حداقلی نوشتهام. واقعیت این است که من و شما، اختیار بخش عمدهای از زمانمان را نداریم و شاید در ماه، چیزی بین ۵۰ تا ۱۰۰ ساعت زمان داریم که مدیریت آنها کامل در اختیار ماست. پس ۵۰ ساعت یعنی نیمی از زندگی!
یکی دو بار، مفهوم Social Media Detox یا سم زدایی شبکه های اجتماعی را مطرح کردم (شاید دیدن این مطلب و این یکی مطلب برایتان جالب باشد). همزمان به داشتن یک اکانت شخصی برای دوستان و آشنایان فکر کردم. اما دیدم که در آن حالت هم، چیزی که وجود دارد، نوعی بیتوجهی موجه است. من حوصلهی شنیدن صدای تو یا دیدن تو را ندارم. من حوصلهی ایمیل زدن برای تو را ندارم. حتی حوصلهی ارسال یک پیام یا پیامک برای تو را ندارم. در لابه لای هزار کار دیگر، زیر نوشتهی تو انگشتم را فشار میدهم و عبور میکنم. خیلی دوست داشتنی نیست. پشهای که از روی میز من عبور میکند، سهم بیشتری از توجه من را کسب میکند. لااقل بعد از فشار دادن انگشت، یک باردیگر نگاهش میکنم تا آخرین وضعیتش را ببینم!
احساس کردم اگر چند هفته یک بار، تماسی بگیرم یا ایمیلی ارسال کنم یا در صورتی که امکانش وجود داشت، به صورت فیزیکی سری به دوستانم بزنم، ارزشمندتر خواهد بود.
الان که این متن را مینویسم در میانهی یک دیتاکس یک ماهه هستم. اول میخواستم بگذارم آن یک ماه تمام شود و بعد روی اینستا به آن چهل هزار نفر اعلام کنم که دیگر خدمتشان نیستم و سراغ همین چهار هزار نفر دوست خودم بیایم.
اما احساس کردم اگر این کار را بکنم، ادامهی همان خطای یک سال گذشته است. آنهایی که در شبکههای اجتماعی بودند، زودتر از آنها که اینجا میآمدند، از حال و احوال من خبردار میشدند.
گفتم به عنوان توبه از مسیری که تا امروز طی کردم، اول اینجا بنویسم و وقتی آن یک ماه تمام شد، مطلب کوتاهی منتشر کنم و بگویم که دیگر به اینستاگرام سر نمیزنم.
همیشه میگویند برای ترک یک عادت نادرست، باید جایگزینی برایش درست کنیم. چند هفته پیش رفتم و یک میز و صندلی کوچک برای اتاق خوابم خریدم. کنار تخت. همانجایی که معمولاً شب قبل از خواب یا صبح بعد از بیدار شدن، “دست به موبایل” میشدم.
پس انداز چند وقت اخیرم را هم، رفتم و کتاب خریدم و در اتاق خوابم گذاشتم (آنقدر حریصانه کتاب خریدم که آخرین روز، برای خریدن یک سیبزمینی سرخ کرده هم پول نداشتم و با حسرت، بوی روغن سوخته را استشمام میکردم).
حالا همان پنجاه ساعت را، صرف خواندن کتاب میکنم (علاوه بر بقیهی ساعتهایی که صرف خواندن کتاب میکردم و میکنم).
گفتم حال خوب این روزهایم را با شما هم به اشتراک بگذارم و به این بهانه، به خاطر کمتوجهیهای اخیر عذرخواهی کنم. تنها چیزی که زحمت شما خواهد بود این است که از این به بعد، آن جنس حرفهای اینستایی و عکسهای اینستایی را، با سرفصل روزمرگیها در همین روزنوشتهها منتشر میکنم. شما با خیال راحت میتوانید بدون خواندن از روی آنها عبور کنید.
اگر چه عادت به استفاده از دکمهی “ادامهی مطلب” در وبلاگ نویسی ندارم، اما صرفاً در مطالب روزمرگی، از این علامت استفاده میکنم تا کسانی که حوصله یا علاقه دیدن این جنس مطالب را ندارند، هنگام اسکرول کردن صفحه، به خاطر طولانی بودن یا نامربوط بودن این مطالب، آزار نبینند.
پی نوشت یک: از این به بعد، فقط به اینجا و متمم سر میزنم. کانالهای مختلفی در تلگرام و اکانتهای دیگری (غیر از @mrshabanali) در اینستاگرام و توییتر، به نام من درست شده. اما فعلاً تنها جایی که واقعاً هستم، اینجا و متمم است. اگر جای دیگری بروم و بخواهم در شبکهای حضور داشته باشم، حتماً قبلش در اینجا میگویم و مینویسم.
پی نوشت: دو خیلی از این عنوان روزمرگیها راضی هستم. قبل از این، همیشه احساس میکردم که باید مراقب باشم حرفی که میزنم مفید باشد. یا لااقل جذاب و سرگرمکننده باشد. اما این دستهی جدید از نوشتهها، باعث شده که احساس کنم هر چه دل تنگم میخواهد بگوید، میتواند بگوید و نباید دغدغه و نگرانی خاصی (غیر از دغدغه ها و نگرانیهای عمومی که همهی ما در این جامعه داریم!) داشته باشم.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
[…] پی نوشت دو: قطعا همه ی ما تجربیات شخصی در شبکه های اجتماعی داریم، گاهی تجربیات بعضی از ما قابل تامل تر است، مثل تجربه ی محمدرضا شعبانعلی از شبکه های اجتماعی که خواندنش به دلم نشست و جاهایی از آن، مرا یاد تجربیات خودم انداخت و در گوشه هایی نیز به نکات ظریفی اشاره شده بود! سخن کوتاه کرده و شما را نیز دعوت به خواندن اش می کنم. «گزارش شخصی محمدرضا شعبانعلی» […]
[…] بیشتر تونستم کتاب بخونم. مهندس شعبانعلی هم در این مورد توی وبلاگش نوشته بود و من هم شخصاً تونستم تجربه اش […]
[…] به قول محمدرضا شعبانعلی: آیا کسی که به سراغ کامپیوترش میآید سایت من را باز میکند. اسم و آدرس ایمیلش را میزند و پیغامش را مینویسد، نباید در مقایسه با کسی که در لابهلای دهها عکس خانه و خیابان و سگ و گربه و مهمانی و شور و شراب، جملهای هم زیر مطلب من نوشته و گفته: “آقای دکتر شعبانعلی. این مطلب چرا دکترا نمیخوانم را شما نوشتهاید؟” در اولویت باشد. […]
[…] […]
[…] دست نوشته های خودمونی محمد رضا شعبانعلی درباره اینستاگ… […]
[…] مرا دوست داشته این مطلب محمدرضا را به جلوی چشمانم آورد . و صد البته این عکس امیرمحمد […]
[…] اشتباه نکنم)، محمدرضا شعبانعلی تصمیم گرفت که دیگر به اینستاگرام سر نزند. (شدت این تصمیم را فرضا ۸ از ۱۰ در نظر […]
خوشحالم که عدو (اینستاگرام) سبب خیر(پیدا کردن محمدرضا) شد و اعتراف میکنم این اواخر که فالوراتون چند کیلو شده بود احساس میکردم پیجتون رو مثل قبل نمی پسندم درحالیکه خودتون رو خیلی می پسندیدم 🙂
راستی اپلیکیشنی که ساعت استفاده رو میده میشه معرفی کنید؟