مدت زیادی بود که از سریِ #حرف های بی سر و ته چیزی ننوشته بودم.
اما این بار، حس کردم بد نیست بخشی از یک گفتگو را – بدون نقل سر و ته آن – برایتان بیاورم:
– …
– به جز تلاش برای “تغییر وضع موجود” و کوشش برای “حفظ وضع موجود” گزینهی سومی هم وجود دارد و آن “بیتفاوتی نسبت به وضع موجود” است. این “سکه” “سه” رو دارد.
– اما اگر همه اینطور فکر کنند هیچ چیز تغییر نمیکند.
– همه اینطور فکر نمیکنند.
– پس ایفای نقش تاریخیمان چه میشود؟
– اتفاقا نقش تاریخی را بیشتر، سومین گروه بر عهده داشتهاند. دو گروه دیگر، بیشتر نقش جغرافیایی ایفا کردهاند و توزیع منابع در سطح جهان را تغییر دادهاند.
– …
این نکته منشا تحولات ماندگار بودن، که در کامنت های بهش اشاره کردید خیلی کلیدی بود، برای من مطلب بدون بسطی که در کامنت ها داده شد ابتر بود.
انگار که فهمیدم موضوع رو اما نیاز داشتم که بیشتر درباره ش توضیح بدید و نیاز به تشریح بیشتری داشتم تا بتونم بپذیرم، چرا که تا به حال فکر می کردم بی تفاوتی به وضع موجود هم نوعی تلاش برای حفظ وضع موجود است و این انفعال ما رو در جبهه ای قرار می دهد که از آن بیزاریم.
قبل تر زیاد به این فکر کرده بودم که انسان های بزرگی در شرایط آشوب و نقاط تاریخی بحرانی رشد و ظهور پیدا کردند و به تعبیر شما منشا تحولات ماندگار شدند نه سوار بر موج اتفاقات گذرا. زندگی خیلی از بزرگان در ایران مصادف با دوران حمله مغول و یا در جهان مصادف با جنگ های جهانی بوده و خب این تاثیر نگرفتن ایشان از شرایط اون مقطع برایم جای بحث و تعمیق داشت و این مطلب و دیدگاه های زیر اون برای من خیلی روشنگر بود.
به نظرم بهتر باشه فهم خودم از نسیم طالب و این مطلب رو یکجا جمعبندی کنم.
بن مایه کتاب «پوست در بازی» برای من تا به اینجا این بوده: اقلیت یک دندهای که پوست در بازی دارند و ۳ الی ۴ درصد جامعه را ترجیح میدهند، کاری میکنند که سرتاسر جامعه به ترجیحات آنها تن در دهد.
از طرف دیگه «اقدام نکردن» و «سکوت کردن» و «اجازه دادن به سیستم برای آرامش و بازیابی خودش» رو بن مایه و اصلیترین محور سخنان دکتر رنانی در مصاحبهاش میدونم که منصور سجاد به خوبی بهش اشاره کرد.
در واقع برای فهم سیستم پیچیدهای که «توسعه» رو میتونه کلید بزنه، بهترین کار الان اینه که در عین اقلیت یک دنده بودن تلاش کنیم برای این که هیچ تأثیری روی هیچ چیزی نذاریم؛ برای ارائه تزهای توسعهای حداقل ۲۰ سالی صبر کنیم و اجازه بدیم «سیستم» تحولات درونی خودشو پیش ببره.
دو نسل قبل ما که همین الان هم بر ساختارهای کلان تصمیمگیری کشور سواره، ۴۰ سال تمام سعی کرد با ایجاد آشفتگی در سیستم تغییرات و تحولات مطلوب خودشو پیش ببره. طبیعتا سیستم نپذیرفت و نمیتونست هم بپذیره.
الان صرفا باید بشینیم و صبر کنیم.
نه فقط از جهتی که دکتر رنانی و تو بهش اشاره کردید. اتفاقا به این خاطر که ببینیم در نبود افکاری که اصلاح کردن رو پیشنهاد میکنند سیستم چه سمت و سویی پیدا میکنه. در واقع راستیآزمایی پیشنهاداتمون رو بزاریم روی «اجرا نشدن» و «مطرح نشدن» اونها.
با مهر
یاور
یاور جان برداشت من از “بی توجهی به وضع موجود” اینه که به آشوب ها و های و هوی های کوتاه مدتی که این ماه ها و سال ها جاری است بی توجه باشیم و در راستای تغییر اون ها کاری نکنیم. بلکه به راه حل های بلندمدت فکر کنیم و در راستای اون ها کار و تلاش کنیم.
در کوتاه مدت، حتی اگر بهترین رویدادها اتفاق بیوفتن، حتی اگر بهترین حکومت ها بر سر کار بیان، باز هم هیچ راه فراری از این نیست که یک کشور برای توسعه یافتن، نیازمند افراد متخصص و ماهر در زمینه های مختلف است.
افرادی که میتونن در این زمینه (ارتقای خود و اطرافیانشون) موثر باشند و کاری کنند، بهتره تمرکزشون رو روی همون بذارن تا اینکه در خیابان ها کشته بشن.
به نظرم این سکه در درون همهی ما وجود دارد و علاوه بر سه وجه دارای سه رنگ است: یک سمت آن طلایی است، سمت دیگرش نقرهای و سمت سوم خاکستری.
ما وقتی وارد محیط و وضعیت تازهای (دانشگاه، محل کار و زندگی مشترک) میشویم و سکه را میاندازیم غالباً سمت طلایی آن میآید. پس همهی تلاشمان صرفِ “تغییر وضع موجود” میشود. اما هر چه زمان میگذرد متوجه میشویم که وضع موجود با سرعتی که مطلوب ماست تغییر نمیکند. دوباره سکه میاندازیم. اینبار سمت نقرهای میآید. پس ناگزیر بخشی از اهداف و استانداردهایمان را تعدیل میکنیم و تمام کوششمان صرف “حفظ وضع موجود” میشود. اما گزینهی سادهتری هم وجود دارد. سکه را میاندازیم. سمت خاکستری آن میآید. پس خودمان را به خواب میزنیم تا از “بیتفاوتیمان نسبت به وضع موجود” رنج کمتری ببریم.
فقط اینروزها آنقدر فرسودهایم که دیگر حتا نای انداختن سکه را نداریم و بیشتر ما پذیرفتهایم که سکهی وجودمان یک رو بیشتر ندارد.
سلام
به نظرم کاری نکردن خودش یک تصمیمه.در سطح کلان شاید نتونیم کاری بکنیم .اما در سطح خورد میتونیم .
یک قانون نانوشته بین ما زمانی که بچه دبستانی بودیم وجود داشت.اینکه در بیشتر مواقع بچه های معلم ها بچه زرنگ نبودند.همیشه باعث تعجب ما بود چرا بچه ای که پدرو مادرش معلم هستند، مشکل تحصیلی داره.
فرض من اینه که این اتفاق توی بعض از خانواده های دیگه میافته . گاهی اوقات بچه های سیاستمدارها،سیاستمدار نمیشن.بچه های کار آفرین ها ،کار آفرین نمیشن،بچه های قاتل ها و ظالم ها ،قاتل و ظالم نمیشن(این صرفا یک نظر کاملا شخصی ه که خود من هم مثال نقض زیادی ازش دارم.).
سیستم از درون میپاشه،از درون تغییر میکنه ،به نظرم سیستمی که با زور و فشار از بیرون بخواد عوض بشه ،به سرانجام نمیرسه ،هیچ کس در دنیا دلش به حال ما نسوخته و نمی سوزه ،ضمن اینکه محو شدن یک شبه ی یک درصد از جمعیت دنیا خللی در امور دنیا ایجاد نمیکنه.
با این مقدمه میخوام بنویسم که اگر در سطح کلان نتونیم کاری بکنیم فقط باید مواظب بشیم جوگیر نشیم. چونکه سیستم با توجه به ورثه ای که خواهد گذاشت و با توجه به میکرو اکشن های ما و با توجه به آتشفشانهای چند وقت یک بار (گاهی در حد دود و گاهی در حد فوران موقت )تغییر میکنه.
ما باید بمیریم و طرز فکر ما از بین بره بچه های متولد ۱۳۸۰ به بعد که برسن به سن ۵۰ یا ۶۰ سالگی ،برای نسل بعدی خودشون میراثی بهتر از ما باقی خواهند گذاشت .
برای درک بهتر منظورم این مثال رو میزنم :شخصی که میخواست دنیا رو تغییر بده بعد یه مدت به این نتیجه رسید که برای تغییر دنیا باید از خانواده اش شروع کنه و بعد از یک مدت به این نتیجه رسید که برای تغییر خانواده اش باید خودش رو تغییر بده و شاید با تغییر دادن خودش چند نسل بعد دنیا جای بهتری باشه برای زندگی.
سرآخر اینکه فکر میکنم مادر دنیا ظاهرا قرار نیست زندگیِ راحت داشته باشیم. به عنوان یک انسان ما با مقداری از مشکلات به دنیا میاییم که باید اونا رو حل کنیم.شاید بتونیم با این حرف درد خودمون رو تسکین بدیم که در نظام تقسیم مشکلات،ما درگیر مشکلات متنوع تری برای حل کردن به نسبت دیگر انسانهای زنده ی دنیا و گذشتگان و آیندگان هستیم.
سپاسگزارم
سلام
دیشب داشتم بخش “ترک شغل قبل از رفتن” کتابِ نوآفرینی رو میخوندم(صفحه ۱۰۹- انتشارات آریاناقلم).
الان با این مطلب شما دوباره و با نگاهی دیگر به اون بخش برگشتم. یک بخشش رو اینجا مینویسم:
“براساس کتاب برجستهای به قلم آلبرت هرشمنِ اقتصاددان، چهار گزینهی مختلف برای اداره کردن هر وضعیت ناخشنودکنندهای وجود دارد. خواه از شغلتان، ازدواجتان، یا دولتتان ناراضی باشید، دههها تحقیق نشان میدهد که انتخاب شما از میان خروج، اظهارنظر، تحمل، و نادیدهانگاری است. خروج به این معنی است که خود را به طور کامل از آن موقعیت بیرون بکشید: ترک شغلی فلاکتبار، پایان دادن به ازدواجی اجحافآمیز، یا ترک کشوری ظالم.
اظهار نظر عبارت است از تلاش فعالانه برای بهبود بخشیدن به موقعیت: مراجعه به رئیستان با ایدههایی برای غنا بخشیدن به شغلتان، ترغیب همسر به رفتن نزد مشاور، یا تبدیل شدن به فعال سیاسی برای انتخاب دولتی کم فسادتر. تحمل یعنی اینکه دندانهایتان را به هم بفشارید و تاب بیاورید: سخت کار کردن حتی با وجود اینکه شغلتان خفهکننده باشد، چسبیدن به همسرتان، یا حمایت از دولتتان هرچند با آن مخالف باشید. نادیدهانگاری عبارت است از ماندن در موقعیت کنونی اما کاستن از تلاش: کارکردن فقط به اندازهای که اخراج نشوید، برگزیدن سرگرمیهای جدیدی که شما را از همسرتان دور نگه دارد، یا امتناع از رای دادن.
اساسا، این گزینهها مبتنیبر دو احساس کنترل و پایبندیاند. آیا معتقدید که میتوانید تغییری ایجاد کنید، و آنقدر به این مسئله اهمیت میدهید که برایش تلاش کنید؟ اگر معتقدید در وضع موجود گیر افتادهاید، وقتی پایبندی نداشته باشید، نادیدهانگاری را انتخاب میکنید، و وقتی پایبند باشید، تحمل کردن را. اگر احساس کنید میتوانید تغییری ایجاد کنید، اما به شخص، کشور، یا سازمان پایبندی ندارید، رها میکنید و میروید. فقط وقتی معتقد باشید که اقداماتتان اهمیت دارد و عمیقا اهمیت بدهید، اظهارنظر کردن را انتخاب خواهید کرد.”
سوال مهمی که ما از حود نمی پرسیم اینه که:
اگر من نيز وظيفه ی خود را انجام می دادم، اگر سعی می كردم كه اراده ام را اعمال كنم، آيا آنچه كه رخ داده، اتفاق می افتاد؟ شاید این سوال بعدها موجب ناراحتی و روان پریشی ما هم بشه. تو کتاب سقوط کامو از قهرمان داستان نقل میکنه:
“من هرگز شب از روی پل نمی گذرم. این نتیجه ی عهدی است که با خود بسته ام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد. و آنوقت از دو حال خارج نیست یا شما برای نجاتش خود را به آب می افکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار شوید! یا او را به حال خود وا میگذارید و شیرجه های نرفته گاهی کوفتگی های عجیبی به جا می گذارد”
باید بگم تفکری وجود داره که اگر چیزی رو نادیده بگیریم از بین میره . همون تفکری که باعث شد اروپاییها ۲۰ سال هیتلر را نادیده بگیرند و نتیجه ش این شد که قسمت بزرگی از دنیا رو قتل عام کرد.
به نظرم مهم تر از انتخاب یکی از این سه گزینه اینه که هر انتخابی که کردیم مسئولیت انتخابمان را نیز با جان و دل قبول کنیم.
دقیقاً.
مثلاً من فکر میکنم که نسلی از متفکران و اندیشمندان هستند که اگر از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۷۰ دهان میبستند و در خانه مینشستند و در آن تب و تاب، کشته و محبوس و ناپدید نمیشدند، همچنان تحولات ۵۷ بدون حضور آنها اتفاق میافتاد و بعد هم اینها میتوانستند در مقطع دیگری، مفیدتر باشند و بهکار بیایند.
اما چه میتوان کرد که «ژست روشنفکربازی» و «کوتاهنگری» و «عقدهی مسئولیتپذیری بدون داشتن افق دید بلندمدت» و «تزریق افکار مسموم روشنفکران فرانسوی و الجزایری و ایرانی از سارتر و کامو تا نسخههای دست دوم آنها مثل شریعتی در ایران» باعث شد که همهی آنها با جریان اجتماعی آن زمان همراه شوند و ما آنها را در شرایطی از دست بدهیم که برای کارهای بزرگتری لازم داشتیم.
من هم با تو موافقم فواد. تمام آن افراد، «به خاطر انتخابشان»، به خاطر اینکه «خودشان را در مقطع نامناسبی سوزاندند»، به خاطر اینکه «فکر کردند هر حرکتی بهتر از حرکت نکردن است»، مسئولند. آنها به خاطر اینکه شور را به عقل ترجیح دادند و قربانی ژستهای مسئولیت شدند، مسئولند و باید پاسخگو باشند.
تذکر: کامنتی که برای محمدحسین نوشتم، مکمل این کامنت محسوب میشه و مطالعهی جداگانه یا منفک کردن بخشی از این کامنتها، میتونه سوء برداشت ایجاد کنه.
قسمتی از گفتگوی محمدرضا اسلامی با محسن رنانی که در سایت دکتر رنانی منتشر شده تکمیل خوبی بر این گفتگو است
از ایشان پرسیدم: پس چاره چیست؟ و چگونه میتوان این شرایط را تغییر داد؟ دکتر رنانی پاسخ داد: «نیازی به اقدام نیست. فقط باید آرام باشیم و به هیجان نسل نو دامن نزنیم و آنها را آرام کنیم و نگذاریم کشور به سمت جنگ یا شورش برود؛ به زودی نسلی از مدیران که از انقلاب تا کنون برسرکار بوده اند به طور طبیعی نوبت بازنشستگیشان، که احتمالا طی چهار پنج ساله آینده خواهد بود، فرا می رسد. قانونا که نتوانستیم آنها را بازنشسته کنیم، اما طبیعت آنها را بازنشسته خواهد کرد. و نکته این جاست که این ها یکی دو نفر نیستند، یک نسل هستند که از اول انقلاب مناصب را گرفته اند و اکنون لاجرم نوبت بازنشستگی طبیعی آنهاست. و چون به صورت زنجیرهای به یکدیگر متصل هستند یکی که از مدیریت خارج شود چند نفر دیگر هم با رفتن او عوض میشوند. این یک فرصت استنثایی است که هر کشوری ندارد. این نسل که جابهجا بشود نسل تازه ای وارد مدیریت کشور خواهد شد که فرسنگها با این نسل فاصله دارد. بنابراین به زودی فرصت برای نسل جدید پیدا میشود که در دوره کوتاهی جایگزین مدیران نسل قبلی بشوند. نسل جدیدِ مدیران حتی اگر فرزندان همان نسل قبلی هم باشند باز هم فرسنگها فاصله دارند و زبان نسل جدید و دنیای جدید را میفهمند. نگویید ما زمان نداریم، اتفاقا جامعه زمان دارد، این حاکمان هستند که زمان ندارند».
گفتم چه تضمینی هست؟ اگر نسل مدیران جدید هم مثل مدیران سابق بیندیشند و برهمین طبل بکوبند، در بر همان پاشنه خواهد چرخید. دکتر پاسخ داد: «فرض کنیم نسل جدید دقیقا مثل نسل قبل بیندیشد، اما نمیتواند مثل نسل قبل مدیریت کند. چون نسل قبل علاوه بر داشتن قدرت سیاسی، قدرت مذهبی و مهمتر از آن کاریزما یا تقدس هم داشت. خوشبختانه یکی از خدمات جمهوری اسلامی به این کشور این بود که تخم رویش کاریزما را در این کشور برچید و اجازه نداد در برابر کاریزماهای رسمی، هیچ کاریزمای دیگری شکل بگیرد. نسل جدید هم دشمن هرگونه کاریزماست. دیگر حتی مراجع تقلید هم در این کشور کاریزما نخواهند داشت چه رسد به مقاماتی که تازه برسرکار بیایند. وقتی کاریزما نباشد، درآمد نفت هم نباشد، حمایت خارجی هم نباشد، عشق توده وار داخلی هم نباشد، هر مقامی بخواهد غیرعقلانی مدیریت کند پیش از آن که مردم بخواهند کاری بکنند خودِ شرایط او را به زمین خواهد زد. نسل مدیران بعدی هیچ راهی ندارند جز آن که به عقلانیت و مشروعیت سیاسی و مقبولیت مردمی پناه ببرند تا دوام بیاورند. بنابراین معتقدم زمان به نفع نسل جدید است، زمان به نفع تحولخواهی است و زمان به نفع توسعه است. فقط کافی است این را به نسل امروز تفهیم کنیم».
پرسیدم پس الان وظیفه ما، روشنفکران و کنشگران مدنی چیست؟ دکتر رنانی پاسخ داد: «باید اجازه بدهیم ذهن و روان جامعه اندکی ارام بگیرد، پی درپی نگرانی و استرس به جان جامعه نریزیم و جامعه را به سوی هیجان نبریم. در شرایط آرام و عقلانی است که ا گر بحرانی اجتماعی یا اقتصادی یا سیاسی رخ داد روشنفکران و نخبگان میتوانند میدانداری کنند و نگذارند آن بحران جامعه را رو به ویرانی ببرد. جامعه ما فقط فرصت میخواهد، زمان به نفع جامعه است زمان به نفع توسعه است؛ اقتدار سیاسی به سرعت در حال افول است و به زودی مجبور می شود در برابر خواست جامعه کرنش کند. پس اجازه بدهیم این فرایند مبارک با ناامید کردن مردم و هیجانی شدن آنها به هم نخورد و متوقف نشود. به مردم فرصت آرامش بدهیم و در فضای مجازی به بازتولید خشونت، فساد و بیقانونی دست نزنیم».
بعد از گذشت چند روز مشاهده ی اطرافم و البته فکر کردن در مورد این پست شما فهمیدم که حق با شماست ودرس خیلی مهمی از این پست گرفتم. صداقت شما برای نوشتن چنین ایده ای و توضیح دادنش برای من قابل تحسینه. حتی اگر به قیمت جبهه گرفتن خیلی ها بر علیه شما باشد
سلام به متممیها و محمدرضا عزیزم
این سکه سه رو دارد، کاملاً درست است. اما سوال اینجا برای من اتفاق میفته که ما در کشورمون جزء کدوم دسته باشیم؟ سالهای سال است که اقوامم و دوستانم و هرکسی که قصد رفتن از ایران دارد را توجیه میکنم که بمون و کاری بکن. راستش اعتقاد دارم که باید موند و تغییر داد و یک جمله دارم که یکی از دوستانم از نوشته های روی دیوارهای سوریه برام ارسال کرده بود و اون ” وطن، هتل نیست که اگر خدماتش خوب نبود، اون رو ترک کنیم”.
ولی از ابتدای امسال که اوضاع در مسایل مختلف کِدرتر شده، دیگه نمیدونم باید چه بگم، چطور آدم ها رو قانع کنم که بمونن و کاری بکنن. حرفهام دیگه برای خودم هم کسالت بار شده…
حرفهای امروزت، من رو به سمت روزهای پیش رو (آینده) برده، جایی که ما باید انتخابهایی رو انجام بدیم، اما نکته اینجاست که همگی ما به نوعی آن روی سوم سکه شدهایم و به بیتفاوتی راضیایم. گویا باور کردیم که دیگر نمیتوانیم کاری کنیم و همه درهای سعادت و کمال بسته شده.
این شعر حال و هوای این وضعیت رو برایم یادآوری میکنه:
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟
نمیخواهم بدانم کوزهگر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت؟
ولی بسیار مشتاقم،
که از خاک گلویم سوتکی سازد.
گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی،
دَم گرم ِخوشش را بر گلویم سخت بفشارد،
و خواب ِخفتگان خفته را آشفته تر سازد.
بدینسان بشکند در من،
سکوت مرگبارم را…
حس میکنم سکوت مرگبار همان روی سوم سکه است جایی که بیتفاوتی نسبت به وضع موجود میتواند شرایط رو بدتر و بدتر و بدتر کنه. و اعتقاد دارم که باید کاری کرد، کاری کرد، کاری کرد…
ولی باز برمیگردم به سوال ابتدای این متن، که ما در شرایط فعلی در کدوم روی سکه قرار بگیرم تا بتونیم کاری بکنیم؟
خیلی خیلی ممنونم که وقت گذاشتید و مطالعه کردید
محمد حسین.
من فکر میکنم که «مقیاس مسئله» و «تعداد اجزاء درگیر مسئله» در شیوهی مواجههی ما با مسئله مهم هستند.
حرفهایی که اینجا میزنم، صرفاً در مورد مسائل سیاسی نیست، بلکه در هر مسئلهی اجتماعی دیگری و در هر مقطعی از زندگی، میشه براش مصداق پیدا کرد. بگذریم از اینکه به قول شیمبورسکا، در این کشور، ذهن ما چنان سیاسی شده که از هر چیزی حرف بزنی، تداعی سیاسی داره.
خیلی کارها، در مقیاس کوچک، قابل اجرا و قابل توصیه و مفید و خِیر هستند. اما در مقیاس بزرگ، همون کارها، غیرقابل اجرا، غیرقابل توصیه و حتی به نوعی، شرّ محسوب میشن.
مثلاً در یک جمع کوچیک، ممکنه به چند نفر از دوستانت بگی که «کشور، معلم کم داره. معلم دلسوز و باسواد کم داره. شما اگر میتونین از خواستههای بزرگ مادی و رویاهای بلندپروازانه چشم بپوشید، معلم بشید.»
اما اگر در جمع خیلی بزرگ، «همهی» مردم رو به معلمی تشویق کنی، یک جامعهی کاریکاتوری شکل میگیره که توش همه ادعای معلمی دارد و هیچ نوع یادگیری و آموزش در اون شکل نمیگیره. اینه که در مقیاس بزرگتر، باید «یادگیری» رو تشویق کنی و نه «یاد دادن» رو.
توی بورس، در مقیاس کوچک، سفته بازی بسیار مفیده و نقدینگی بازار رو تأمین میکنه. اما توی بورسی که همه سفتهباز بشن، یه بازار نوسانی ناپایدار درست میشه که هیچکس ازش سود نمیبره.
توی جمع دانشجویان مدیریت، حرف زدن از مزایای کارآفرینی میتونه مفید باشه. اما توی جمع بزرگتر، باید توضیح داده بشه که ارزش آفرینی واقعی، توسط میلیونها کارمند و کارگر انجام میشه که نه روی Stage میبینیمشون و نه باهاشون عکس یادگاری میندازیم و نه توی مصاحبههای رادیویی و تلویزیونی جایی دارن.
توی مقیاس کوچک، همونطور که قبلاً در بحث قناعت گفتم، تشویق به قناعت خیلی ارزشمنده. اصلاً یک فضیلت اخلاقیه. اما اگر در مقیاس بزرگ، کل جامعه رو به قناعت تشویق کنی، تقاضای مصرف کاهش پیدا میکنه و رشد اقتصادی از بین میره و همه فقیرتر میشن. در حدی که قناعت، از یک انتخاب، به اجبار ناگزیر تبدیل میشه (راجع به قناعت قبلاً حرف زدهام).
اینه که من اگر در جمع دوستان نزدیکم باشم، قناعت رو تشویق میکنم. اما اگر جایگاهی داشته باشم که تمام مردم کشور حرفم رو بشنوند، دیگه چنین توصیهای رو مطرح نمیکنم.
پس اگر من حرفی رو در روزنوشته برای دوستان خودم که جمع معدود و محدودی هستند و یک خانوادهی کوچک محسوب میشن مطرح میکنم، با توجه به مقیاس، مطرح میکنم. اساساً بسیاری از ایدئولوژیهایی که منشاء فساد و نابودی جوامع شدند، به خاطر بیتوجهی به اهمیت مقیاس در توصیههاشون بوده.
در مورد حرکتهای اجتماعی، این حرکات رو میشه به تغییر فاز در سیالات تشبیه کرد. هر انسان، یک مولکوله. تغییر فاز، یک اتفاق بنیادینه که وقتی تمام مولکولها درگیرش میشن اتفاق میفته.
اگر چند مولکول، به تنهایی تصمیم بگیرن از این فرایند کنار بکشن و یا چند مولکول به تنهایی تصمیم بگیرن چنین حرکتی رو آغاز کنن، هیچ اتفاقی نمیفته.
تحولات اجتماعی بزرگ، یک تغییر فاز اجتماعی در سطح کل جامعه هستند و جز این، روی نمیدن. نه هیچ فردی آغازگر اینهاست و نه هیچ فردی میتونه میتونه بشه (بگذریم از سیاستمدارهایی که «سوار» این تغییرات میشن).
بنابراین، من وقتی با دوستانم حرف میزنم دارم در سطح مولکولی و با یک جمع کوچیک صحبت میکنم.
این دوستان، هیچ کدوم آغازگر یا متوقفکنندهی حرکات اجتماعی نیستن. بنابراین مهمه که در تصمیم گیریها، مراقب باشن شور رو بر منطق ترجیح ندن و جایگاه خودشون رو هم، فراتر از چیزی که هست نبینند.
بسیاری از کسانی که امروز به عنوان بزرگان تاریخ ما شناخته میشن، نظیر سعدی و حافظ و مولوی، معاصر بحرانهای بسیار بزرگ مثل حملهی مغول بودهاند.
میتونستن درگیر اون اتفاقها بشن. نه باعث تسریعی در روند اتفاقات اجتماعی میشدند و نه مانع رویدادی.
اما اونها از تحولات کناره گرفتند، و اتفاقاً منشاء تحولات ماندگار شدن.
تنها مسئلهای که هست، ممکنه تو بگی: اگر همه چنین فکر کنند، چه میشود؟
پاسخ من ساده است: همه چنین فکر نمیکنند که اگر چنین فکر میکردند، باید عکس آنها فکر میکردیم.
تذکر: این کامنت رو نمیشه از پاسخی که به فواد دادم جدا کرد. اگر جمله یا بخشی از این بحث، جداگانه نقل بشه، میتونه سوء برداشت ایجاد کنه.
محمدرضای عزیز
حرف امروزت من رو یاد یه تلاش چندماهه انداخت برای وارد شدن به سازمانی که عاشقاش بودم. چند ماه بیوقفه تلاش کردم تا برای تغییر وضع موجود کاری بکنم (شاید این تغییر در حد عوض کردن رنگ یه فنجون بود)، اما اونقدر من رو با وعدهی پستهای گوناگون معطل کردن که عطاش رو به لقاش بخشیدم.
۴ ماه از زندگیام رفت. اما به قول تو، میوهی این تلاش شد: «انگار بعضی از سازمانها افرادی رو میخوان که تو توجیه وضع موجود کمکشون کنه و نه تغییرش».
محمد جان.
حس تو رو تا حدی میفهمم.
منم دو بازهی زمانی چند ماهه دارم که الان که بهشون فکر میکنم، احساس میکنم شاید «تعلل در تصمیمگیری» اونها رو سوزوند.
همیشه اینجور وقتها اون بحث Exit Voice Loyalty Neglect یادم میاد.
هیچ کدوم گزینههای خروج و اعتراض و وفاداری و چشمپوشی، به طور کلی نادرست نیستن و در شرایطی، میتونن درست باشن. اما امان از وقتی که یک گزینه رو در زمان نادرستی انتخاب کنیم. فشار روانی زیادی داره.
واقعیت اینه که خیلی وقتها فکر میکنم بحثی که تو مطرح کردی، سرنوشت اجتنابناپذیر سازمانهاست. انگار تفسیر کسب و کارها و سازمانها از «بقا» و Survival به تدریج تغییر میکنه.
اوایل، بقا براشون اینه که «تغییر کنن و خودشون رو تغییر بدن» تا زنده بمونن. اما بعد از مدتی که بزرگ میشن و تغییر دشوار (یا بیمعنی) میشه، معنای بقا براشون این میشه که بتونن «وضع موجودشون» رو حفظ کنن.
اگر جز این بود، سازمانهای بزرگ به تدریج حذف نمیشدن (همون مثال همیشگی: وقتی لیست Fortune 500 رو بعد از چند دهه نگاه میکنن، غولها حذف شدن و جایگزین پیدا کردهان).
من توی این بحث، کلمهی Relevance رو خیلی کلیدی میدونم. سازمانهای بزرگ، شکست نمیخورن. بلکه انقدر وضعیت خودشون رو حفظ میکنند که آروم آروم، Relevance رو از دست میدن و به وضعیتی میرسن که «دیگه ربطی به دنیای اطرافشون ندارن.»
اما یه نکتهی مهم رو مطمئنم خودت میدونی و قبول داری. الان فکر میکنی چهار ماهت رفته. اما اگر وارد اون سازمان نمیشدی، شاید سی سال بعد فکر میکردی ۳۰ سالت رفته.