در میان تعریفهایی که از انسان خواندهام و شنیدهام، دوستداشتنیترین تعریف این بوده که انسان، موجودی پردازشگر است. اطلاعات را دریافت، پردازش، ذخیره و بازیابی و منتقل میکند.
این نگرش، علاوه بر زیبایی ظاهری با چارچوبهای علمی و دانستههای امروز انسان – از جمله آنچه در روانشناسی شناختی هم میگویند – همسویی و همخوانیِ بالایی دارد.
به عبارتی، ما مجموعهی متراکمی از اطلاعات هستیم. دادههای اولیه را در بدو تولد در قالب ژنوم از والدین میگیریم و دادههای ثانویه را به مرور از محیط میگیریم و در نهایت، اندوختههای خود را از طریق نگارش، تعامل، گفتگو و یا جفتگیری، به دیگران منتقل میکنیم و میمیریم.
اینکه هر کس در این میان کدام راهها را برگزیند، قطعاً یک انتخاب شخصی است و ممکن است انتخابهای من با انتخابهای تو و انتخابهای ما با انتخابهای دیگران، یکسان نباشد.
در اینجا ممکن است کسانی که انسان را مرکز عالم هستی میبینند، با خود بگویند که چنین تعریفی ممکن است ما را تا حد یک کامپیوتر پایین بیاورد.
این حرف، هم میتواند درست باشد و هم نادرست.
درست از این جهت که بسیاری از ما، صرفاً به انباری از اطلاعاتِ بیکارکرد و بیخاصیت تبدیل شدهایم و نواری هستیم که محفوظات خود را بارها و بارها برای هر گوش شنوایی که بیابیم، بازپخش میکنیم.
کسانی که به این سبک زندگی میکنند، باید بپذیرند که تفاوت چندانی با سیستمهای دیجیتال پردازش اطلاعات ندارند و اگر هم در جنبهای برتری دارند، به پس از مرگشان باز میگردد، چون در مقایسه با کامپیوترها، زودتر تجزیه میشوند و طبیعت را سریعتر از وجود خود آسوده میکنند.
اما قاعدتاً ما میتوانیم فراتر از ساختههای دست خود باشیم (لااقل امروز میتوانیم. شاید چند سال یا چند دهه بعد دیگر چنین حرفی، جز ادعایی پوچ و خاک خورده نباشد).
به شرطی که با محیط خود، تعاملی هوشمندانهتر و بهینهتر داشته باشیم و در دریافت و پردازش و ذخیره و بازیابی اطلاعات، مدبرانهتر عمل کنیم.
قاعدتاً اینکه هوشمندانهتر یا بهینهتر یا مدبرانهتر چه معنایی میتواند داشته باشد، سوال سادهای نیست و من ترجیح میدهم در اینجا با پذیرش اینکه این سه واژه، بدون توضیح بیشتر، هیچ معنایی ندارند از کنارشان عبور کنم.
آنچه اینجا میخواهم به آن بپردازم، گوشهای از استعاره مفهومی انسان به عنوان پردازندهی اطلاعات است.
درباره سه نوع سوال
پرسیدن، یکی از ویژگیها و توانمندیهای ارزشمند ما انسانهاست.
پرسیدن گاه میتواند به صورت کاملاً تصریحی باشد. من شما را میبینم و میپرسم: چه شد که الان اینقدر خوشحال هستی؟ یا اینکه چرا دیگر لبخند بر لبانت نیست؟ یا چگونه ثروتمند شدی؟ یا چه شد که ثروتمند نشدی؟ یا چگونه علاقهات به حافظ بیشتر از سعدی شد؟ یا چگونه فلسفه غرب بیش از فلسفه شرق بر دلت نشست؟
اینها همه سوالهای تصریحی هستند که مستقیماً از دیگری میپرسیم.
اما سوالها میتوانند تلویحی باشند. به این معنا که آنها را مستقیماً از دیگری نمیپرسیم. اما آن سوالها را گوشهی ذهن خود نگه میداریم و بر اساس آن سوالها وارد تعامل با طرف مقابل میشویم.
این نوع سوالها، باعث میشوند بخشهای زیادی از اطلاعات غیرضروری دریافتی مغز ما حذف شوند و بخشهای دیگری پررنگتر شده و در ذهن ما ثبت شوند و باقی بمانند.
اشتباه نیست اگر بگوییم، چشم پاسخ سوالی را میبیند که ذهن ابتدا آن را پرسیده باشد و گوش، پاسخ سوالی را میشنود که ابتدا ذهن آن را مطرح کرده باشد.
البته لایهی دیگری از سوال پرسیدن هم قابل تصور است و آن، سوالهایی است که به شکل ناآگاهانه در وجود ما شکل میگیرند و رشد میکنند.
تخم این سوالها را – خوب یا بد – والدین و جامعه و مدرسه، در نهاد ما میکارند و به تدریج، چنان در وجود ما رشد و ریشه میکنند که گاه نمیتوانیم بین آن سوالها و خودمان، مرزی قائل شویم. حتی اگر از ما بخواهند که برخی از آن سوالها را کنار بگذاریم، مقاومت میکنیم. چون احساس میکنیم با این کار، تصویری که از خود در خود داریم آسیب میبیند و محو میشود.
از هر کسی چه بپرسیم؟
فرصت زندگی محدود است و تعداد تعاملها محدودتر.
پس ظاهراً کسی مسیر زندگی را – با هر متر و معیاری که خود میپسندد و تعریف میکند – بهتر و سریعتر و کمهزینهتر میپیماید که بسته به آنچه میجوید، سوالهای بهتری بپرسد.
سوال بهتر پرسیدن کمی کلی است. باید دقیقتر بگوییم:
در مواجهه با هر فرد یا رویداد یا نهاد یا مجموعهای، بهترین سوال (یا سوالهایی) که میشود پرسید چیست.
از بین رویدادها و نهادها و مجموعهها و انسانها، اینجا فقط در مورد انسانها مینویسم.
انسانها متنوع هستند و سوالها هم متنوع.
اما دلم میخواهد برخی از سوالهایی را که از برخی از انسانها میتوان پرسید در اینجا فهرست کنم. مطمئنم که شما سوالهای بیشتر و بهتری دارید که به فهرست من بیفزایید:
از بعضی انسانها باید تکنیک پرسید. چکار کردی که چای تو خوشمزهتر از چای من شد؟ چه کردی که موتور خراب خودروی من استارت خورد؟ چگونه نامهای بنویسم که زودتر به من وام بدهند؟ چگونه گریه کنم که دل شریک عاطفیام به درد بیاید و گذشتهام را بر من ببخشد؟
از بعضی انسانها باید خاطره شنید. بعضی از انسانها، مخزن خاطراتند. غنای این مخزن، چندان هم که در نخستین نگاه به نظر میرسد، به سن و سال ربطی ندارد. بعضیها را انگار برای تبدیل کردن اتفاقها و رویدادها به خاطرهها و داستانها ساختهاند. آنها میتوانند رویدادی را که هرگز برای تو اتفاق نیفتاده، چنان تعریف و تبیین کنند که به بخشی از خاطراتت تبدیل شود. این کار میتواند تلخ یا شیرین، خوب یا بد باشد. اما اگر این سوال را از فرد درستی پرسیده باشیم، پاسخ آن میتواند بخشی از مسیر زندگی را کوتاهتر یا لااقل هموارتر کند.
از بعضی انسانها باید کلمات کلیدی پرسید. شاید خوب حرف نزنند. شاید اصلاً حرفی نداشته باشند که بزنند. شاید دنیایشان دورتر از دنیای ما باشد. اما چیزی دارند که ممکن است دیگران نداشته باشند. آنها خدایان کلمات کلیدی هستند. اسمهای اعظم را میدانند. نه الزاماً در راه آسمان. که حتی در مسیر زمین.
دوران دبیرستان، برای یکی از دانشجویان ارشد دانشگاه – که فارغالتحصیل مدرسهی خودمان بود – کار میکردم. یک بار به من گفت: محمدرضا سه علم هست که اگر برایشان وقت بگذاری، زندگی برایت شیرینتر میشود. سه علم دیگر هم هست که در ابتدا جذابیت و جذبهی فراوان دارد. اما تو را به جهانی خستهکننده و تاریک میبرد. این شش تا را برایت مینویسم. یادگاری نگه دار. آن برگه را به عنوان یادگاری جدی گرفتم؛ اما محتوایش را به فراموشی سپردم. امروز – که آن برگه را در جستجوی کاغذهای قدیمی پیدا کردم – یادم افتاد که چه چیزی را در کجا شنیدم و چگونه فراموش کردم (و همین شد که ترغیب شدم این حرفها را اینجا برایتان بنویسم).
از بعضی باید نقشه راه خواست. آنها شاید همراه خوبی نباشند اما میتوانند نقشه راه را برایمان ترسیم کنند. بگویند از کجا باید شروع کرد. در مسیر، چه منزلگاههایی وجود خواهد داشت و سرمنزل نهایی، چگونه جایی است.
از بعضی، تنها باید جواب خواست. گاه زندگی، فرصتی پیش روی ما قرار میدهد تا در حضور کسانی قرار بگیریم که پختهتر و عمیقتر از ما هستند و در مسیری که ما رویای پیمودن آن را داریم، راهِ بسیار پیمودهاند. از اینها میشود پاسخ خواست. پاسخی که مستقیم و هضم نشده، به ما داده شود، خوراک خوبی نیست. اما نشانهی خوبی است. میتواند کمک کند تا راه را گم نکنیم. درست مانند کسی که میگوید سه بار که دور آن کوه پیچیدی، سنگی بزرگ و لایهلایه را خواهی دید. این نشانه نمیتواند ما را به مقصد برساند. اما میتواند کمک کند که در میانهی راه، از درستی و نادرستی مسیری که آمدهایم مطمئن شویم. خصوصاً اگر به چشم و ذهن آن کس که این جوابها را میداند، حتی بیش از چشم و ذهن خویش اعتماد داشته باشیم.
این نوع افراد، حرفشان حتی فراتر از نقشهی راه است. شاید بتوان گفت محک و معیارِ سنجشِ راه از بیراهه است. اگر چه دیدن و یافتن و همکلامی با اینها، قاعدتاً علاوه بر وقت، به بخت هم نیاز دارد.
از بعضی هیچ سوالی نباید پرسید. کسانی که داشتهشان، سوال است. کسانی که ذهنشان بیش از آنکه انباشته از پاسخ باشد، انباشته از سوال است. آنها میتوانند سفرهای از سوالها را پیش روی ما پهن کنند و با سوالهایی که به ما میآموزند، ما را به کشف دنیاهای جدید دعوت کنند. آنها فرصتی در اختیارمان قرار میدهند تا توشهای از سوالها برگیریم و در مسیر زندگی، به دنبال دیگرانی بگردیم که پاسخی برای آن سوالها دارند. یا شاید؛ نقشه راهی برای رسیدن به آن پاسخها.
از بعضی دیگر هم هیچ سوالی نباید پرسید. کسانی که دانستههایشان، پاسخی به هیچ سوالی نیست و حرفها و دانستههایشان جز باری بر مغز و جان ما، چیزی اضافه نمیکند. و چقدر این گروه، در حال رشد و زایش هستند. شاید باید هر کسی را که برای نخستین بار دیدیم، در این گروه قرار دهیم و بعد منتظر بمانیم تا اثبات کند به گروه دیگری تعلق دارد.
امروز که گذشته را مرور میکنم، به خوبی میبینم که در پرسشهایم چه فرصتسازیها و فرصتسوزیهایی داشتهام.
بیشتر سوالهایی که برایم مهم بود را از بیشتر انسانهایی که میتوانستند در مسیر زندگیام مهم باشند، پرسیدهام.
اما آنچه گاهی برایم تاسف میآورد این است که گاهی، در انتخاب اینکه چه سوالی را باید از چه کسی پرسید، هوشمندانه عمل نکردم.
هوشمندانه را هر جور که میخواهید تعریف کنید. تعریف من این است که امروز، سوالهای درستی که از انسانهای نادرستی پرسیدم، بخشی از حسرتهای زندگیام را میسازند.
[…] نهایت خواندن این پست را توصیه […]
سلام محمدرضاجان. مقاله عالي و كاربردي بود. ممنونم ازت. يادم مياد يه سري مطالب خوب هم ميخواستي در خصوص نحوه سوال پرسيدن بهمون بگي. اينكه سوال هامون رو چطوري مطرح كنيم كه نتيجه بهتري بگيريم، چه سوالي رو در چه وقتي بپرسيم و خيلي مطالب كاربردي و مفيد ديگه.. دوستانت خوشحال ميشن اگه يك سلسله مطلب در اين مورد بنويسي.. شاد و سلامت باشي
من هم زیاد اهل سوال پرسیدن نیستم و تلاش می کنم خودم به پاسخ هر سوالی برسم آنقدر به این روش عادت کرده ام که گاهی حتی اگر دیگران به من جواب دهند به حرفشان گوش نمی کنم.
راستش فکر می کنم هر سوالی از دیگران باری ست بر گردن آنها و من خودم را محق تر می بینم که این بار را حمل کنم.
با خواندن این مطلب تصویر کسانی که با بخش های مختلف این مطلب مطابقت داشتند در ذهنم زنده شد جلوی هر کدام از آنها نام اطرافیانم را نوشتم تا سعی کنم در این عمر محدود ارتباطم را با کسانی که نامشان بیشتر تکرار شده حفظ کنم. علاوه بر اینها در اطراف من افرادی هم هستند که خودشان می گویند من در این زمینه تبحر دارم هر سوالی که داری از من بپرس یعنی خودشان به تو فضا می دهند برای پرسیدن حالا ممکن است تکنیک باشد یا هر چیز دیگری یعنی گفتگوی من با اینها فقط سوال پرسیدن از من هست و جواب دادن از آنها، فکر کنید اینها چه آدمهایی هستند که می توانند از من هم سوال بکشند هر چند با سوالات من کلی ایده هم در ذهن آنها ایجاد می شود.
این نوشته باعث شد قدر اطرافیانم را بیشتر بدانم و سعی کنم از خجالت و کمرویی فاصله بگیرم و بیشتر سوال کنم. با حسرت سوال های نپرسیده نمیرم و آن دنیا خدا یقه ام را بگیرد و بگوید این زبان را به تو دادم که آن را فقط در دهانت نگه داری؟ و این همه آدم دور و ورت گذاشتم که فقط نگاهشان کنی؟ یکسر برو جهنم:)
من معمولا از کسی چیزی نمی پرسم. فقط نگاه می کنم و دقت میکنم و سعی میکنم یاد بگیرم. به ندرت چیزی بپرسم. گاهی با خودم خیلی کلنجار میروم که آیا بپرسم یا نه. گاهی هم سوالم را نمی پرسم. سعی میکنم جوابم را خودم پیدا کنم.
سلام بر محمدرضای عزیز.
من این موضوع رو وقتی تجربه کردم که برای دورهی تابستانهی المپیاد کامپیوتر وارد باشگاه دانشپژوهان جوان شدم. من آنجا متوجه شدم که چقدر شخصی که از او برای این موضوع مشورت خواستم، مشورت اشتباهی به من داده است و من چقدر در یک سال قبل به بیراهه رفته بودم. برای مثال من نمیدانستم که اول الگوریتمها را یاد میگیرند و بعد به حل سوالاتی میپردازند که از آن ایده کمی تغییر یافته و یا ترکیب شده استفاده میکند و بنابراین سوالاتی را میدیدم که قادر به حل آنها نبودم و فکر میکردم که چقدر ذهن ضعیفی دارم. اما بعدها فهمیدم که مثلا الگوریتمی هست که همه بلد هستند و با کمی تغییر و ترکیبش با بقیه میشد آن مسالهی سخت را حل کرد و غیره.
باید حواسم را جمع کنم که در بقیهی تصمیمهای زندگیام مثل ادامه تحصیل و شغل و روابط عاطفی از آدم درستی مشورت بگیرم و زندگی و وقتم را بیحاصل نسوزانم.
[…] در روزنوشته ها مطلبی نوشت با عنوان از هر کسی چه بپرسیم؟ نظری که من درباره ی این مطلب نوشتم باعث شد که باران […]
من واقعن کنجکاو شدم ببینم اون شش تا رشته چی بوده 🙂
من هم پیرو مطلب سامان که اشاره داشت علاوه بر سوال شونده بررسی خود سوال پرسنده هم می تونه مفید باشه میخواستم ازت درباره خود طرح سوال بپرسم. چطور می تونم کیفیت طرح سوال رو بالا ببریم؟ سوال ها رو بهتر اولویت بندی کنیم. سوال ها رو دسته بندی کنیم و زمانبدی کنیم؟
شاید به جوابی که سریع به ذهن برسه این باشه که هر چه انسان بیشتر بدونه و بخونه و دغدغه دیگران رو ببینه میتونه سوالهای بهتری رو طرح و اولویت بندی کنه اما از نظر من بیشتر دونستن همیشه به سوال بهتر ختم نمیشه. در بسیاری از انسانها زمینه سوال پرسیدن خیلی تقویت نشده و لازمه راهکاری رو پیدا کنند تا بهتر بتونن سوال کنند. دوست داشتم اگه فرصت داشتی بیشتر راجع بهش برامون حرف بزنی.
چطور میتونیم کیفیت سوال پرسیدنمون رو ارتقا بدیم؟
سلام
به نظر من این مطلب شما بسیار بسیار مهمه. از دو بابت. آدمهایی که کلمات کلیدی رو بهت میدن و آدمهایی که اصلن نباید ازشون سوال کرد.
خیلی سال قبل فکر کنم هنوز دبستانی بودم که توی یک برنامه تلوزیونی و شایدم توی یه کتاب خوندم که اگر زندگی آدمهای مهم رو بدونی و بخونی، خیلی از بقیه سریعتر میتونی به هدف برسی.
این یکی از چیزهایی بود که تا ابد در ذهن من حک شد. آدمهای بزرگی که زندگیهای درست و موفقی دارند وقتی به ما راه رو نشون میدن، اگه عقلمون درست کار کنه و حرفشون رو گوش کنیم، باعث میشن سرعت رشدمون خیلی سریع بشه و بسیاری از اشتباهات رو دوباره تکرار نکنیم.
من برای شنیدن کلمات کلیدی همیشه به داییم و مدیرعامل مهربون مراجعه میکنم. وقتی حرف میزنن سعی میکنم سراپا گوش باشم. همیشه راهی رو که نشون دادن، باعث شده به مقصد برسم.
نه اینکه کورکورانه از کسی تبعیت کنیم. اصلن این نیست. مثلن من اگر سوالم رو از کسی که تجربهاش در زندگیم به قدر خودمه یا از کسی که در زمینه سوالی که میپرسم خیلی موفق نیست، بپرسم، ممکنه به بیراهه برم. اینایی که میگم آدمهایی هستن با دنیایی از تجربه و آدمشناسی و سرد و گرم روزگار چشیده.
خیلی مهمه چشمهای تیزبین و گوشهای حساس داشتهباشیم برای پیدا کردن این آدمهای خاص. زندگی آدم رو میتونن زیر و رو کنن.
این البته تا حدی درمورد کتابهایی هم که میخونیم مصداق داره. گاهی یک کتاب خوب مسیر ادم رو حسابی هموار میکنه.
سوال از آدم اشتباهی پرسیدن هم کار بیسرانجام و گاهی خطرناکیه. مثلن برای ازدواج با کسی مشورت کنیم که تجربه زیادی نداره یا زندگی شخصی خوبی نداره. یه وقت ممکنه سر از ناکجاآباد در بیاریم و همیشه حسرت بخوریم.
محمد رضا خیلی نوشته خوبی بود.فکر میکنم خیلی برای من مفید خواهد بود. راستش اینکه از کی،چی بپرسم یکی از دغدغه های منم بوده و هنوزم هست. حتی وقتی با کتاب یک نویسنده مرده(از لحاظ فیزیولوژیک) مواجه میشم، اولین چیزی که به ذهنم میاد اینه که ازش میخوام چی بپرسم؟(هر چند که بیشتر وقتها یه کتاب رو برای این میخونم که سوال های جدیدتر و مفیدتری یادم بده)
وقتی خوندن این مطلب رو تموم کردم داشتم به این فکر میکردم که آیا سمت دیگر ماجرا هم به اندازه اینکه “از هر کسی چه بپرسیم” مهمه؟ منظورم سمت “سوال پرسنده ست”
آدم هایی رو توی زندگیم دیدم که احساس کردم تنها دغدغه زندگیشون “تکنیکه”. در واقع مدل ذهنی فردی ،ممکنه بیشتر از همه چیز، تکنیک پذیر باشه.فرد دیگه ای ممکنه بیشتر نقشه پذیر باشه. دیگری بیشتر سوال پذیره و دیگری فقط جواب رو میفهمه و الی آخر.(مثلاً میتونیم فرض کنیم که کسی فقط با عینک تکنیک و علامت سوال تکنیک سراغ آدم های مختلف میره)
منظورم اینه که آدمهای مختلف با مدل های ذهنی مختلف، چقدر باید به این توجه کنن که چه سوالی با توجه به مدل ذهنیشون و ویژگی های شخصیتیشون میتونه براشون مفیدتر باشه؟
اصلاً همه اینها به کنار(که ممکنه خیلی مهم هم نباشن)، حرفهای تو سوال بزرگتری رو پیش رومون میزاره.
اینکه چطور میتونیم تشخیص بدیم که آدم درستی رو برای سوالِ (به فرض درستمون!) مون انتخاب کردیم؟ (فکر کنم دارم به صورت ضمنی میپرسم که “هوشمندانه” از نظر تو چطور تعریف میشه:)
یکی از دغدغه های که دارم اینه که گاهی اوقات با خودم فکر می کنم اگر روزی محمدرضا شعبانعلی رو ببینم چه سوالی بپرسم.
راستش در متمم و روزنوشته ها جواب بسیاری از سوالاتم را یافته ام، اما هنوز برایم خیلی سخت است که اگر قرار باشد فقط یک سوال از محمدرضا بپرسم، چه سوالی بپرسم!
مدتي بود كه اين سوال ذهنم را به خود مشغول كرده بود كه اگر بخت يارم باشد و محمدرضا را براي اولين بار در گردهمايي متمم ببينم، در اين فرصت گرانبها كه شايد دقيقه اي بيش نباشد و ديگر تكرار نشود چه بگويم و چه بپرسم. چه بگويم كه هم او را نرنجانم و از خودم نا اميدش نكنم و هم خودم بهره كافي ببرم. گرچه حرفهايت و نوشته هايت پاسخي است به دهها سوال و سفره اي است براي دهها سوال جديد. ولي هر چقدر فكر مي كنم به اين نتيجه مي رسم كه در اين فرصت محدود نبايد سوالي پرسيد و تنها بايد جواب خواست تا بلكه جوابهايي كه مي دهي نشانه اي باشد تا راه را در ادامه مسير گم نكنيم و از درستي و نادرستي مسير در ادامه را مطمئن شويم. گرچه هر روز در متمم اين نشانه را به جا مي گذاري.
از بعضی از انسانها باید از شیوه ی مردنشان پرسید.شاید خیلی از انسانها نتوانند به این سئوال جواب بدهند .از جمله خود من .اما خیلی از انسانها با چگونه مردنشان به خیلی از سئوالات ما پاسخ می دهند.بیایید مرگ این اسامی را باهم مرور کنیم.
ابوریحان بیرونی.پروفسور حسابی .هیتلر.حر بن یزید ریاحی.معمر قذافی.صادق خلخالی.مهاتما گاندی.علی شریعتی.ژاندارک.صادق هدایت.آلن تورینگ.سقراط .و جوخه های مرگ انتحاری
چرا فکر می کنید چگونه مردن افراد می تونه مهم باشه؟
باران عزیز سلام
جواب سئوالی رو که پرسیدی توی وبلاگم نوشتم .خوشحال میشم اگر اونو بخونی .
http://b2n.ir/99247