اگر به خاطر داشته باشید، زمانی تصمیم گرفتم کتابهای کتابخانهام و خاطرات و حواشی آنها را به تدریج اینجا، در کنار شما مرور کنم.
از گنجینه دانستنیها نوشتم که قرار بود با آن دانشمند شوم و از روشنفکران پاول جانسون که تصویر ذهنی مرا از روشنفکران تغییر داد.
این بار کتاب دیگری در کتابخانه به چشمم خورد که مرور آن، برای من مرور بخش مهمی از زندگی است: کتاب آنتونی رابینز با عنوان نیروی بیکران (از مجموعه کتابهای به سوی کامیابی)
سال سوم دبیرستان بودم که این کتاب را خریدم. یا بگذارید درستتر بگویم: قرار بود سوم دبیرستان باشم که این کتاب را خریدم و خواندم. پایان سال دوم دبیرستان، به خاطر نمرههای کم و معدل خراب، از دبیرستان اخراج شده بودم و هنوز هم مدرسهای پیدا نشده بود که حاضر باشد من را ثبت نام کند.
تمام آن سالها هم که درس نمیخواندم، مثل همین روزها، کتاب خواندن عادت زندگیم بود. دارویی که میتوانست بر هر دردی، مرهمی باشد. به میدان انقلاب رفتم و به دنبال کتابی که بتواند حال من را خوب کند.
آن موقع مثل این روزها، کتابهای مثبت اندیشی زیاد نبود. فیلم راز نیامده بود تا رازها و اسرار عالم را به سادگی و با قیمتی مناسب، برملا کند! آن روزها نه کسی راه سعادت را یافته بود و نه کسی بود که از حال خوب مردم بپرسد.
حتی کسی مثل سلیگمن هم اصطلاحاتی مانند روانشناسی مثبت گرا را چنانکه امروز رواج یافته، رواج نداده بودند.
آن روزها، فضا فضای دیگری بود. تیپ کتابهایی را که در آن سالها میخواندم خوب یادم هست: طراحی مدارهای دیجیتال موریس مانو. تی تی ال کوک بوک و کتاب گالوا تئوری نوشته یان استوارت. کتابهایی درباره طراحی فرکتال و گاهی هم هوش مصنوعی و الگوریتم ژنتیک. در کنار آنها هم ویل دورانت و شریعتی و آل احمد و آندره ژید.
آن روزها، حتی کتابهای نقل قول بزرگان هم چندان رواج نداشت.
در چنین فضایی، تصور کنید حال جوان شانزده سالهای را که کتاب بسوی کامیابی را میبیند! این کتاب همه جا بود. در ویترین همهی کتابفروشیها. برای کسی که شکست خورده، ناامیدانه و بیهدف، مسیر میدان انقلاب تا چهارراه ولیعصر را قدم میزند و کتابفروشیها را میبیند، چندان عجیب نبود که برای بررسی این کتاب، کنجکاو شود.
آن موقع هنوز ایمیل نبود. یادم هست که مهدی مجردزادهی کرمانی، داخل کتاب، به این نکته اشاره کرده بود که از سراسر کشور، نامههایی دریافت میکند که میگویند کتاب تاثیرهای زیادی برای آنها داشته! از شما چه پنهان. همان قبل از خریدن کتاب، به مهدی مجردزادهی کرمانی حسادت کردم! چقدر حس خوبی بود که از سراسر کشور برای کتابی که ترجمه کردهای نامه دریافت کنی!
کتاب را شروع کردم.
اوایل کتاب خیلی جالب نبود. برای خود آنتونی رابینز، لاغر شدنش خیلی جذاب بود و بارها به این مسئله به عنوان شاخصی برای موفقیتش اشاره میکرد. اما برای من که آن روزها کمتر از هفتاد کیلوگرم وزن داشتم و مشکلم لاغری شدید صورتم بود، چندان هیجان انگیز نمینمود.
آنچه برای من جالب بود، مشورت دادن آنتونی رابینز به افراد بزرگ و سرشناس و مشهور بود. از سیاستمداران تا هنرپیشگان. همینطور اینکه او از شرکتکنندگان در کلاسهایش میخواست که از روی زغال گداخته رد شوند. تا باورهای آنها نسبت به ترس و تهدید تغییر کند و زیر سوال برود.
هر فصل کتاب، با یک جمله الهام بخش شروع میشد. خوب یادم هست. یکی از فصلها با این جمله شروع میشد:«اگر فکر کنید میتوانید کاری را انجام دهید و نمیتوانید کاری را انجام دهید، در هر دو صورت درست اندیشیدهاید». فصل دیگری با جمله امرسون که میگفت: اگر ستارهها را هدف قرار دهید لااقل دستتان به ماه خواهد رسید. حرفها و جملاتی که این روزها، هزاران مورد از آنها هر روز در شبکههای اجتماعی به اشتراک گذاشته میشوند و شاید چندان هم جدی گرفته نمیشوند. اما آن زمان، هر یک از آنها میتوانست دنیایی از الهام باشد.
کتاب برای من سرآغاز یک تحول بود. اینکه به اصول و ارزشهای خود فکر کنی. اینکه ببینی چگونه تصمیم میگیری. اینکه به تصویرهای ذهنی که میسازی فکر کنی. اینکه کلمات خود را به دقت انتخاب کنی. اینکه هدف گذاری کنی و دهها مورد دیگر که در آن زمان، برای دانش آموزی مثل من که هر چه دیده بود و خوانده بود، کتابهای علمی و تخصصی بود، یک دنیای تازه بود.
چقدر حالم را خوب کرد. چقدر حس بهتری داشتم.
یکی از دوستانم همیشه میگوید: رشد و پیشرفت و بهبود اوضاع، یک روند است و نه یک اتفاق لحظهای. خودم هم در حوزهی تفکر سیستمی همین حرف را بارها و بارها تکرار کردهام. اما یک واقعیت دیگر هم وجود دارد. برای هر کسی، لحظاتی در زندگی وجود دارد که معتقد است دنیا قبل از آن لحظه و بعد از آن لحظه برایش تفاوت جدی داشته است.
یکی از تجربیات زیبا این است که از انسانهای مختلف در مورد آن لحظهها بپرسید. من در پی نوشت این نوشته، برخی از آن لحظهها را نوشتهام. اما آنچه اینجا میخواهم بگویم این است که «برداشتن کتاب آنتونی رابینز از میان کتابهای کتابفروشی و خریدن آن»، برای من یکی از همین نقاط عجیب است که هنوز در مرور گذشتهام، آن را جدی میگیرم.
سالهای سال گذشت.
بعدها آموختم که آنچه آنتونی رابینز به عنوان NLP گفت و بعدها همه از روی او و کتابهای مشابه تکرار کردند، روایتی بیش از حد ساده شده از NLP بوده است. بعدها که کتاب ساختار جادو و سایر کارهای بندلر و گریندر را خواندم، دیدم که آنها به فیلسوفهایی نظیر ویتگنشتاین خیلی نزدیکتر هستند تا نویسندگان انگیزشی.
بعدها آموختم که آنچه آنتونی رابینز به عنوان ارزش و نگرش و تغییر آن میگفت، شکل ساده شدهای از همان چیزی است که به عنوان روانشناسی شناختی، بحث میشود و پیچیدگیهای زیادی دارد.
بعدها آموختم که حرکت چشم به چپ و راست و تشخیص راست و دروغ، بحثهای پیچیدهای است با هزار اما و اگر. نه آن شعبدهی سادهای که تفریح مهمانیهای روزهای تعطیل ما میشد.
این سالها مشورت دادن او به افراد بزرگ دیگر شگفتانگیز و دور از ذهن نیست. حتی اگر صادقانه بگویم برای من این نوع تجربهها بیشتر از جنس خاطرههایی است که حتی رغبت تکرار هم در ذهنم برنمیانگیزد. این روزها حتی از روی آتش گداخته رد شدن هم شگفت زدهام نمیکند. خوب میدانم که عبور سریع از روی آتش، فرصت انتقال حرارت را کاهش میدهد و فراتر از آن را تجربه کردهام. اینکه با باوری مستحکم و یقینی استوار، میتوان روی زغال گداخته ایستاد و حرکت هم نکرد و نسوخت. کاری که زندگی روزمره در ایران، آن را برای همهی آنها که مانند اکثریت نمیاندیشند، تداعی میکند.
امروز رابینز، شاید دیگر آن قهرمان بزرگ دوران نوجوانی من نیست. اما هنوز هم، جایی در گوشهی ذهن من را به خودش اختصاص میدهد.
تا چند سال، وقتی به کتابفروشی میرفتم، از جلوی قفسه کتابهای آنتونی رابینز به سرعت رد میشدم. احساس میکردم الان برای سن و موقعیت و شرایط من، اصلاً خوب نیست که جلوی این قفسهها توقف کنم یا کسی مرا روبروی چنین کتابهایی سطحی و بازاری ببیند.
اما چند هفته پیش دوباره در کتابفروشی آنها را دیدم. این ماهها و روزها، بیش از هر زمان دیگری آموختهام که خودم را زندگی کنم و به قضاوت دیگران فکر نکنم. اثرش را حتی در کوچترین رفتارهای خودم هم میبینم.
کنار قفسه ایستادم. کتاب رابینز را برداشتم. به دیوار تکیه دادم و فصل اول آن را خواندم. دوباره کتاب را سر جایش گذاشتم تا در فرصتی مناسب، از روی نسخهای که در خانهام دارم، خاطرات آن سالها را مرور کنم.
آنتونی رابینز بخشی از مسیر رشد و توسعه بسیاری از هم نسلهای من بوده است. در زمانی که ابزارهای جایگزین دیگری، چندان وجود نداشتند. امروز کتابهایش جایگاه بزرگ سابق را ندارد. سخنران های انگیزشی زیاد شدهاند. حرفهای او را با آب و رنگ زیباتری تکرار میکنند.
امروز حتی میدانیم که او در سادهسازیها، خیلی از اصول علمی را قربانی کرد. اما شاید هیچ یک از آنها از ارزش کارهای او کم نمیکند. او برای من و شاید بسیاری از هم نسلهای من، نقطهی عطف است. در زمانی که آموزشهای صدا و سیما، از زنبوری که مادرش را میجست و نل که به دنبال پارادایز میرفت و کوزت که قربانی بی رحمی تناردیهها بود و کوزهی آب را در زمستان به دوش میکشید، فراتر نمیرفت.
پی نوشت: گفتم که زندگی برای همه ما روندی است که به تدریج رو به رشد یا رو به افول میرود و این روند از ترکیب تعداد زیادی رویداد تشکیل میشود. اما رویدادهایی را میتوان یافت که چنان مهم و تاثیرگذارند که گرهای جدی در این مسیرند و قبل و بعد از آن، دو تجربهی مختلف از زندگی ایجاد میشود.
برای من خواندن کتاب آنتونی رابینز، چنین نقطهای بود.
دیدن آقای یوسفی مدیر مدرسه مان که مرا اخراج کرده بود، در دانشگاه شریف، وقتی که پرسید: «تو را اینجا راه دادند؟» چنین نقطهای بود. نقطهای که از سال ۷۴ (زمان اخراج) تا شنیدنش در سال ۸۴ (زمان ورود به MBA شریف) برایش صبر کردم.
برای من، نخستین باری که پس از استعفا از شرکت سابقم، با هزینهی خودم، به کشور آلمان وارد شدم، چنین حسی بود. اولین بار بود که خودم خرج سفرم را میدادم و مسافر بودم و نه مامور. مشابه کسی که سالها تور لیدر است و به دیگران خدمت میکند و یک بار، به هزینهی خودش مسافرت میرود. یا گارسون یک رستوران که برای نخستین بار، میهمان رستورانی دیگر میشود و پیروزمندانه، غذا سفارش میدهد.
برای من، نخستین باری که یک کتاب علمی ارزشمند انگلیسی را در نمایشگاه دیدم و قبل از آنکه قیمتش را بخوانم در سبد خریدم گذاشتم چنین لحظهای بود.
شاید زندگی، همین لحظات کوتاهی است که رویدادهای ساده، به ما پیام میدهند که آینده، قرار نیست ادامهی گذشته باشد.
شاید زندگی فقط همین است. حتی اگر آینده، قرار باشد ادامهی بدون تغییر گذشته باشد.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
برای من هم نقطه عطفهای زیادی بوده:
اون لحظه که هم کتاب خوندن و هم هنر منبت کاری رو از استاد منبت یاد گرفتم، ولی حیف که ادامه ندادم.
بعد از خوندن کتاب شازده کوچولو.
اون لحظه که حس کردم عاشق شدم.
اون زمان که چشمم رو روی تمام حرفهای خانواده و فامیل بستم و چمدونم و بستم و اومدم تهران برای کار.
اون لحظه که کار پیدا کردم و تونستم اولین اجاره خونه ام رو پرداخت کنم.
اون لحظه که عشقم رو از دست دادم.
اون زمان که با تو محمدرضای عزیز آشنا شدم و زندگیم کلا تغییر کرد.
سلام؛
البته نقاط عطف من به اندازه نقاط عطف شما علمی و بزرگ نیستند اما به اندازه ظرفی که زندگی کردم برام بزرگ بودند.
کتابای پائولو کوئلیو اون تاثیری رو که آنتونی رابینز تو۱۶سالگی رو شما داشت، در من باقی گذاشت و البته کتاب بی نظیر سه شنبه ها با موری و …
استاد زبانم که جسارت حرف زدن رو بهم داد؛ خوندن رمان های مشهور دنیا تو کتابخونه ای که قرار بود برای کنکور بخونم؛ شروع زندگی دانشجویی در زاهدان که۲۰۰۰km با تهران فاصله داشت؛ تجربه خلق مجسمه های سفالی؛ … دی ماه۹۲ که در پی جستجوی مطالب موثقی برای مذاکره و مصاحبه شغلی با شما و مطالب جذابتونو و رادیو مذاکره آشنا شدم و خیلی چیزای دیگه.
بابت سهمی که تو یادگیری و رشدم داشتید سپاس.
خیلی تجربه جالبی بود
ضمنا تهران زاهدان ۱۰۰۰ کیلومتره 🙂 شایدم با رفت و برگشت حساب کردین :)))
بی شک در زندگی هر کسی میتونه پر از این نقاط زیباباشه. برای من زمانی که بعد از فارغ التحصیلیم چمدونم رو بستم و اومدم تهران برای کار بدون این که حتی به این فکر کنم آیا میشه یا نمیشه و این که آیا بازگشتی در کار هست یا نه. در کنار دلتنگی هام و خیلی چیزای دیگه از همون موقع تصمیم گرفتم به قول تو محمدرضای عزیز قهرمان زندگی خودم باشم نه دیگران. من فکر میکنم از این نقاط تو زندگی ما خیلی زیاد هست فقط این که به قول استیو جابز برای فهمیدنشون باید برگشت و این نقاط رو در طول زمان به هم وصل کرد اون وقت هست که میبینی هر جا از زندگیت که به خودت ایمان داشتی و استوار قدم برداشتی حتی با وجود این که در تاریکی بودی دقیقا نقطه درستی بوده.
ممنون معلم عزیز که فرصت دادی این احساسات رو ابراز کنیم.
سلام من تقریبا چندماهی میشه به این وبلاگ سرمیزنم واونقدر علاقه مند بودم وهستم که بالای ۶۰درصد مطالب وبلاگتون رو خوندم اما هیچوقت نظر نذاشتم خواستم تشکرکنم و بگم خیلی چیزای خوب ازتون یاد گرفتم مرسی
سلام محمدرضا جان
یه جاهایی تو زندگیم تغییر کردم و اون ها رو عطف می دونم…
اما ۱۰ ماه پیش بزرگترین نقطه ی عطف زندگیم بود…
روزی که با تو آشنا شدم… با دیدگاه هات… با تفکراتت… و با اخلاق و منشت…
شناختی که یک شبه حاصل نشد… روز به روز کامل و کامل تر شد… و همچنان ادامه داره…
کاش می تونستم بگم که چقدر حسرت خوردم…
وقتی فهمیدم چون شماره ام رو تو متمم ثبت نکردم… برای اون گردهمایی با متممی ها دعوت نشدم…
ترجیح میدم به این موضوع دیگه فکر نکنم تا یادآوری این موضوع بیشتر از این اذابم نده…
حتما قسمت نبوده…. نمی دونم…
اما خیلی دوست داشتم شما رو یک بار از نزدیک ببینم…
ببینم قهرمان زندگیم از نزدیک چه شکلیه…
چقدر دردناکه تو یک سال با حجم عظیمی از داده ها مواجه بشی… که فضای روانی ۲۵ سال زندگیت رو بالکل تغییر بده…
اما اون قدر بیمار باشی که نتونی جز ذره ای به باقی شون عمل کنی…
فقط بشونی و از روشون رد بشی…
دارم دست و پا می زنم… بد هم دست و پا می زنم…
امیدوارم این دردها روزی کم شه…
تا منم بتونم به عنوان یه انسان ارزشمند سرم رو جلوی بقیه بالا بگیرم…
کاری رو که تو سال ها داری انجام میدی…
محمدرضا جان
همیشه از خدا برات بهترین ها رو می خوام…
سلام آقای شعبان علی
از متفکرانه اندیشیدنتون نسبت به هر چیز سپاسگزارم. من وقتی این کتاب رو خوندم بچه بودم و بخاطر اینکه اونموقع تو کتابخونه ی هر احدی پیدا میشد خوندمش نه چون تشنه ی مطالبش بودم. هدف از انجام دادن هر چیز خیلی توی تجربه ی انجام دادن اون تاثیر میزاره. وقتی داستان روی آتش راه رفتن رو خوندم باور نکردم و فکر کردم حتما کلکی در کاره. بعدها این کار رو خودم کردم و دیدم کلکی در کار نیست بلکه توجیهی وجود داره. و یاد آب و تاب تعریف کردنش توی کتاب آفتادم که این کارو معجزه ی خود باوری معرفی میکرد. واقعیت اینه که نگاه موشکافانه و هدفمنده که پیشرفت حاصل میکنه و بعضا افراد به همون مطلب به دیده ی معجزه نگاه میکنن که کلاً برداشت از مطلب رو عوض میکنه. من با روی آتش راه رفتن به عنوان فعالیتی آشنا شدم که افرادی که یوگا انجام میدن و به یک سری معجزه ها پس از تحمل مصائب مختلف اعتقاد دارن میتونن راحت انجام بدن. برام تفاوت دید به قضیه جالب بود ولی در هر صورت من نحوه ی تفکر غیر معجز رو ترجیح میدم. والان که به مطالب این کتاب مراجعه میکنم این بار با هدف درست تر٬ به ارزششون بیشتر پی میبرم . راستی برای این دوره زمون کتابی با هدف مشابه و مطابق تر با سطح جوامع امروزی میشناسید که پیشنهاد کنید؟
سلام.
از آن لحظه هاي دوست داشتني:
خواندن جلد چهارم سري ۵ جلدي كتاب آنتوني رابينز در دوره پيش دانشگاهي
روز اول ثبت نام در دانشگاه كه تنها رفتم و از مادرم خواستم كه نيايد (گرچه به قيمت گم شدن شناسنامه ام تمام شد ولي اولين باري بود كه مسير طولاني و علمي را به تنهايي ي مي كردم).
انتخاب رشته داروسازي به عنوان اولين انتخاب (با وجود امكان قبولي دندانپزشكي و پزشكي)
شروع سفرهايي كه به تنهايي مي رفتم به اجبار كار يا تداخل برنامه شخصي-تحصيلي با برنامه خانواده
خريدهاي موفقيت آميز و لوكس به تنهايي
آشنايي با راديو مذاكره
عهد کرده بودم وقتی بلوغ بشم هرگز گناه نکنم.و فکر میکردم ۱۵ سال تمام یعنی پایان ۱۵ سالگی! و روزی که یکی از دوستان دبیرستانی وسط حیاط بهم گفت بلوغ شدی و … از این رو به اون رو شدم…
روزی که وارد دانشگاه شدم و موقع ثبت نام یه لحظه سرمو برگردوندم و “وه” که با دلم چه شد! آن دختر زیبا باعث شد که چه تکانی بخورد دلم.
ظاهرا نقاط عطف تو زندگی دو جورن.بعضیاش دامنه دارن بعضیاش نه.مثلا قضیه اول خیلی طول کشید و یه سری آگاهی ها هست که نقطه عطفند ولی خیلی دامنه ندارند.
آشنا شدن با نادر ابراهیمی، لئوبوسکالیا،دکتر هولاکویی و… همه نقاط عطف زندگی اند.البته عطف در لغت یعنی چرخش.وآشنا شدن با محمدرضا بیشتر ادامه بود تا چرخش.
خلاصه اینکه : چقد این روزها نقاط عطف برای من کمند.
بی گمان یکی از مهمتریناش آشنایی با شما بود. از رادیو مذاکره شروع شد، با متمم و همایش پیام ادامه پیدا کرد الان هم که درگیر اتیکت هستم به شدت.
برای شما و دوستان از صمیم قلب آرزوی حال خوب دارم.
برای من هم یکی از نقاط عطف خواندن کتابهای آنتونی رابینز بود و یکی دیگر آشنایی با سایت شما و نوشته هایتان
نمیدونم از کجا شروع شد ، از جستجوی ساده فامیلی محمدرضا عزیز ، اونم فقط چون دوستم توی مکالمون اسمی از شعبانعلی برده بود ، و همون سرچ به موندن توی این خونه تا ساعت۶ صبح منجر شد و شد مشق هرشب من ، شد تغییر توی تفکر و دید من نسبت به طیف وسیعی از مسائل ریز ودرشت .گاهی وقت ها کلمه و جمله کم میاد واسه بیان بعضی از احساسات ولی این رو میدونم که اومدنم به این خونه ونشستن سر سفره ای به این رنگینی با وجود صاحب خونه و هم خونه ایی تا این حد ساده و صمیمی نعمتی هستش که باید به خاطرش خدارو شاکر باشم
با همه نقاط مثبت ومنفی زندگیتون امیدوارم همیشه شاد و پیروز باشید
دوستتون دارم
———————————————————————————————————————————–
پی نوشت : امشب دلم خیلی گرفته واقعا نمیدونم چرا
رامین جان
ما نیز تورا و این لحظات را دوست میداریم….
مرسی از محبتت محسن عزیز
شاد باشی
یکی از نقاط عطف زندگی من رها کردن کارم که تدریس در دانشگاه بود با همه مزایایش و مهاجرت به تهران و تحمل شرایط سخت و شروع کار جدید و آشنایی با آدمهای جدید و تضادها و تناقض ها و … بود.
یکی دیگر آشنایی با سایت شماست که باعث انعطاف پذیری من در خیلی از زمینه ها شد.
و آشنایی با یک سری آدمها با تجربه های مختلف که هر کدام نقطه عطفی است برای من
محمدرضای عزیز سلام
مدت زیادی نیست که با شما و نوشته هاتون آشنا شدم .
اما سعی میکنم سایت و به خصوص رادیو مذاکره های شما را دنبال کنم.
شاید این پیامم بر خلاف قوانین این قسمت باشه اما خیلی دوست داشتم از شما به خاطر این همه انرژی و احساس خوبی که منتقل می کنید تشکر کنم.
راستش بعد از خوندن این مطلب به این فکر افتادم که نقطه عطف زندگیه خودمو پیدا کنم اما چیزی به ذهنم نرسید، شاید دلیلش اینه که توقع من از یک اتفاق که نقطه اوج زندگیه من بوده باشه یکم زیاده. به هر حال امیدوارم خیلی زود پیداش کنم.
با تشکر
دوستدار شما
سلام محمدرضا
من خیلی وقته نوشته هات رو می خونم
بعضی هاش برام جدذیده و بعضی هاش تکراری
اما همواره خوندنشون برام درد داشته
میدونی چرا؟ چون خیلی چیزا رو می دونم که بهشون عمل نمی کنم و این دیگه کلافه م کرده
انگار به دست و پام زنجیری بسته شده که نمیذاره حرکت کنم و خودم باشم و برم دنبال ارزوهام
خواهش میکنم اگر راهی به ذهنت میرسه کمکم کن. یا بهم بگو ایراد کارم کجاست
کاش بهم ایمیل بدی چون با این همه درگیری که دارم، بعید می دونم دوباره به این صفحه برگردم و دنبال جواب سوالم بگردم
ممنونم
نسترن
يه خاطره بگم بخنديم. من هم دبيرستاني بودم كه نيروي بيكران خوندم. سالي كه كنكور داشتم سعي مي كردم از تصوير سازي و تقليد شيوه موفقين براي قبولي توي كنكور استفاده كنم. يكي از روش هام اين بود كه جلوي مدرسه كه سوار اتوبوس مي شدم چشمام رو مي بستم و تصور مي كردم تهران قبول شده م و دارم ميرم دانشگاه… تكنيك ها و تلاشها جواب داد و همون سال قبول شدم. دانشگاه شيراز! بعد هر بار كه بيست و هشت ساعت از اروميه تا شيراز توي اتوبوس بودم به خودم و آنتوني رابينز و تصويرسازي لعنت ميفرستادم!!!