اگر به خاطر داشته باشید، زمانی تصمیم گرفتم کتابهای کتابخانهام و خاطرات و حواشی آنها را به تدریج اینجا، در کنار شما مرور کنم.
از گنجینه دانستنیها نوشتم که قرار بود با آن دانشمند شوم و از روشنفکران پاول جانسون که تصویر ذهنی مرا از روشنفکران تغییر داد.
این بار کتاب دیگری در کتابخانه به چشمم خورد که مرور آن، برای من مرور بخش مهمی از زندگی است: کتاب آنتونی رابینز با عنوان نیروی بیکران (از مجموعه کتابهای به سوی کامیابی)
سال سوم دبیرستان بودم که این کتاب را خریدم. یا بگذارید درستتر بگویم: قرار بود سوم دبیرستان باشم که این کتاب را خریدم و خواندم. پایان سال دوم دبیرستان، به خاطر نمرههای کم و معدل خراب، از دبیرستان اخراج شده بودم و هنوز هم مدرسهای پیدا نشده بود که حاضر باشد من را ثبت نام کند.
تمام آن سالها هم که درس نمیخواندم، مثل همین روزها، کتاب خواندن عادت زندگیم بود. دارویی که میتوانست بر هر دردی، مرهمی باشد. به میدان انقلاب رفتم و به دنبال کتابی که بتواند حال من را خوب کند.
آن موقع مثل این روزها، کتابهای مثبت اندیشی زیاد نبود. فیلم راز نیامده بود تا رازها و اسرار عالم را به سادگی و با قیمتی مناسب، برملا کند! آن روزها نه کسی راه سعادت را یافته بود و نه کسی بود که از حال خوب مردم بپرسد.
حتی کسی مثل سلیگمن هم اصطلاحاتی مانند روانشناسی مثبت گرا را چنانکه امروز رواج یافته، رواج نداده بودند.
آن روزها، فضا فضای دیگری بود. تیپ کتابهایی را که در آن سالها میخواندم خوب یادم هست: طراحی مدارهای دیجیتال موریس مانو. تی تی ال کوک بوک و کتاب گالوا تئوری نوشته یان استوارت. کتابهایی درباره طراحی فرکتال و گاهی هم هوش مصنوعی و الگوریتم ژنتیک. در کنار آنها هم ویل دورانت و شریعتی و آل احمد و آندره ژید.
آن روزها، حتی کتابهای نقل قول بزرگان هم چندان رواج نداشت.
در چنین فضایی، تصور کنید حال جوان شانزده سالهای را که کتاب بسوی کامیابی را میبیند! این کتاب همه جا بود. در ویترین همهی کتابفروشیها. برای کسی که شکست خورده، ناامیدانه و بیهدف، مسیر میدان انقلاب تا چهارراه ولیعصر را قدم میزند و کتابفروشیها را میبیند، چندان عجیب نبود که برای بررسی این کتاب، کنجکاو شود.
آن موقع هنوز ایمیل نبود. یادم هست که مهدی مجردزادهی کرمانی، داخل کتاب، به این نکته اشاره کرده بود که از سراسر کشور، نامههایی دریافت میکند که میگویند کتاب تاثیرهای زیادی برای آنها داشته! از شما چه پنهان. همان قبل از خریدن کتاب، به مهدی مجردزادهی کرمانی حسادت کردم! چقدر حس خوبی بود که از سراسر کشور برای کتابی که ترجمه کردهای نامه دریافت کنی!
کتاب را شروع کردم.
اوایل کتاب خیلی جالب نبود. برای خود آنتونی رابینز، لاغر شدنش خیلی جذاب بود و بارها به این مسئله به عنوان شاخصی برای موفقیتش اشاره میکرد. اما برای من که آن روزها کمتر از هفتاد کیلوگرم وزن داشتم و مشکلم لاغری شدید صورتم بود، چندان هیجان انگیز نمینمود.
آنچه برای من جالب بود، مشورت دادن آنتونی رابینز به افراد بزرگ و سرشناس و مشهور بود. از سیاستمداران تا هنرپیشگان. همینطور اینکه او از شرکتکنندگان در کلاسهایش میخواست که از روی زغال گداخته رد شوند. تا باورهای آنها نسبت به ترس و تهدید تغییر کند و زیر سوال برود.
هر فصل کتاب، با یک جمله الهام بخش شروع میشد. خوب یادم هست. یکی از فصلها با این جمله شروع میشد:«اگر فکر کنید میتوانید کاری را انجام دهید و نمیتوانید کاری را انجام دهید، در هر دو صورت درست اندیشیدهاید». فصل دیگری با جمله امرسون که میگفت: اگر ستارهها را هدف قرار دهید لااقل دستتان به ماه خواهد رسید. حرفها و جملاتی که این روزها، هزاران مورد از آنها هر روز در شبکههای اجتماعی به اشتراک گذاشته میشوند و شاید چندان هم جدی گرفته نمیشوند. اما آن زمان، هر یک از آنها میتوانست دنیایی از الهام باشد.
کتاب برای من سرآغاز یک تحول بود. اینکه به اصول و ارزشهای خود فکر کنی. اینکه ببینی چگونه تصمیم میگیری. اینکه به تصویرهای ذهنی که میسازی فکر کنی. اینکه کلمات خود را به دقت انتخاب کنی. اینکه هدف گذاری کنی و دهها مورد دیگر که در آن زمان، برای دانش آموزی مثل من که هر چه دیده بود و خوانده بود، کتابهای علمی و تخصصی بود، یک دنیای تازه بود.
چقدر حالم را خوب کرد. چقدر حس بهتری داشتم.
یکی از دوستانم همیشه میگوید: رشد و پیشرفت و بهبود اوضاع، یک روند است و نه یک اتفاق لحظهای. خودم هم در حوزهی تفکر سیستمی همین حرف را بارها و بارها تکرار کردهام. اما یک واقعیت دیگر هم وجود دارد. برای هر کسی، لحظاتی در زندگی وجود دارد که معتقد است دنیا قبل از آن لحظه و بعد از آن لحظه برایش تفاوت جدی داشته است.
یکی از تجربیات زیبا این است که از انسانهای مختلف در مورد آن لحظهها بپرسید. من در پی نوشت این نوشته، برخی از آن لحظهها را نوشتهام. اما آنچه اینجا میخواهم بگویم این است که «برداشتن کتاب آنتونی رابینز از میان کتابهای کتابفروشی و خریدن آن»، برای من یکی از همین نقاط عجیب است که هنوز در مرور گذشتهام، آن را جدی میگیرم.
سالهای سال گذشت.
بعدها آموختم که آنچه آنتونی رابینز به عنوان NLP گفت و بعدها همه از روی او و کتابهای مشابه تکرار کردند، روایتی بیش از حد ساده شده از NLP بوده است. بعدها که کتاب ساختار جادو و سایر کارهای بندلر و گریندر را خواندم، دیدم که آنها به فیلسوفهایی نظیر ویتگنشتاین خیلی نزدیکتر هستند تا نویسندگان انگیزشی.
بعدها آموختم که آنچه آنتونی رابینز به عنوان ارزش و نگرش و تغییر آن میگفت، شکل ساده شدهای از همان چیزی است که به عنوان روانشناسی شناختی، بحث میشود و پیچیدگیهای زیادی دارد.
بعدها آموختم که حرکت چشم به چپ و راست و تشخیص راست و دروغ، بحثهای پیچیدهای است با هزار اما و اگر. نه آن شعبدهی سادهای که تفریح مهمانیهای روزهای تعطیل ما میشد.
این سالها مشورت دادن او به افراد بزرگ دیگر شگفتانگیز و دور از ذهن نیست. حتی اگر صادقانه بگویم برای من این نوع تجربهها بیشتر از جنس خاطرههایی است که حتی رغبت تکرار هم در ذهنم برنمیانگیزد. این روزها حتی از روی آتش گداخته رد شدن هم شگفت زدهام نمیکند. خوب میدانم که عبور سریع از روی آتش، فرصت انتقال حرارت را کاهش میدهد و فراتر از آن را تجربه کردهام. اینکه با باوری مستحکم و یقینی استوار، میتوان روی زغال گداخته ایستاد و حرکت هم نکرد و نسوخت. کاری که زندگی روزمره در ایران، آن را برای همهی آنها که مانند اکثریت نمیاندیشند، تداعی میکند.
امروز رابینز، شاید دیگر آن قهرمان بزرگ دوران نوجوانی من نیست. اما هنوز هم، جایی در گوشهی ذهن من را به خودش اختصاص میدهد.
تا چند سال، وقتی به کتابفروشی میرفتم، از جلوی قفسه کتابهای آنتونی رابینز به سرعت رد میشدم. احساس میکردم الان برای سن و موقعیت و شرایط من، اصلاً خوب نیست که جلوی این قفسهها توقف کنم یا کسی مرا روبروی چنین کتابهایی سطحی و بازاری ببیند.
اما چند هفته پیش دوباره در کتابفروشی آنها را دیدم. این ماهها و روزها، بیش از هر زمان دیگری آموختهام که خودم را زندگی کنم و به قضاوت دیگران فکر نکنم. اثرش را حتی در کوچترین رفتارهای خودم هم میبینم.
کنار قفسه ایستادم. کتاب رابینز را برداشتم. به دیوار تکیه دادم و فصل اول آن را خواندم. دوباره کتاب را سر جایش گذاشتم تا در فرصتی مناسب، از روی نسخهای که در خانهام دارم، خاطرات آن سالها را مرور کنم.
آنتونی رابینز بخشی از مسیر رشد و توسعه بسیاری از هم نسلهای من بوده است. در زمانی که ابزارهای جایگزین دیگری، چندان وجود نداشتند. امروز کتابهایش جایگاه بزرگ سابق را ندارد. سخنران های انگیزشی زیاد شدهاند. حرفهای او را با آب و رنگ زیباتری تکرار میکنند.
امروز حتی میدانیم که او در سادهسازیها، خیلی از اصول علمی را قربانی کرد. اما شاید هیچ یک از آنها از ارزش کارهای او کم نمیکند. او برای من و شاید بسیاری از هم نسلهای من، نقطهی عطف است. در زمانی که آموزشهای صدا و سیما، از زنبوری که مادرش را میجست و نل که به دنبال پارادایز میرفت و کوزت که قربانی بی رحمی تناردیهها بود و کوزهی آب را در زمستان به دوش میکشید، فراتر نمیرفت.
پی نوشت: گفتم که زندگی برای همه ما روندی است که به تدریج رو به رشد یا رو به افول میرود و این روند از ترکیب تعداد زیادی رویداد تشکیل میشود. اما رویدادهایی را میتوان یافت که چنان مهم و تاثیرگذارند که گرهای جدی در این مسیرند و قبل و بعد از آن، دو تجربهی مختلف از زندگی ایجاد میشود.
برای من خواندن کتاب آنتونی رابینز، چنین نقطهای بود.
دیدن آقای یوسفی مدیر مدرسه مان که مرا اخراج کرده بود، در دانشگاه شریف، وقتی که پرسید: «تو را اینجا راه دادند؟» چنین نقطهای بود. نقطهای که از سال ۷۴ (زمان اخراج) تا شنیدنش در سال ۸۴ (زمان ورود به MBA شریف) برایش صبر کردم.
برای من، نخستین باری که پس از استعفا از شرکت سابقم، با هزینهی خودم، به کشور آلمان وارد شدم، چنین حسی بود. اولین بار بود که خودم خرج سفرم را میدادم و مسافر بودم و نه مامور. مشابه کسی که سالها تور لیدر است و به دیگران خدمت میکند و یک بار، به هزینهی خودش مسافرت میرود. یا گارسون یک رستوران که برای نخستین بار، میهمان رستورانی دیگر میشود و پیروزمندانه، غذا سفارش میدهد.
برای من، نخستین باری که یک کتاب علمی ارزشمند انگلیسی را در نمایشگاه دیدم و قبل از آنکه قیمتش را بخوانم در سبد خریدم گذاشتم چنین لحظهای بود.
شاید زندگی، همین لحظات کوتاهی است که رویدادهای ساده، به ما پیام میدهند که آینده، قرار نیست ادامهی گذشته باشد.
شاید زندگی فقط همین است. حتی اگر آینده، قرار باشد ادامهی بدون تغییر گذشته باشد.
سلام
راستش قبل از اينكه پست شركت هاي هرمي رو بذاريد براي اولين بار تو زندگي م مي خواستم با يكي درد و دل كنم و شما رو انتخاب كرده بودم چون آگاهيد نسبت به دغدغه و نگراني م ولي چون طولاني بود و وقتتون گرفته ميشد منصرف شدم. (اين قسمت رو لطفا قبل از انتشار پاك كنيد)
بعد اين پست رو خوندم و تصميم گرفتم اينجا بخشي ش رو بگم كه شما پست شركت هاي هرمي رو گذاشتيد . ممنون . اميدوارم فرصت كنيد و زودتر مبحث رو باز و كامل كنيد .
اما
واقعيت اينه كه اگه يه نقطه عطف بخوام تو زندگي م بگم قطعا يكي از مهم ترين هاش آشنايي با نتورك ماركتينگ هست. نه براي ميانبر در پولدار شدن بلكه بخاطر رشد شخصيتي كه برام داشته. وقتي مي بينم چيزهايي كه بالاسري هام بهم يادآور مي شند مشابه همون چيزهايي هست كه از شما و دكتر شيري و … ياد مي گيرم، وقتي بعضي از تعاريف تو اين كار برام معني پيدا مي كنه و يا حال خوب بهم مي ده و هميشه يادآور مي شند كه از كارت لذت ببر و در لحظه زندگي كردن رو تمرين مي كنيم و خيلي چيزهاي ديگه … با همه ابهامات و نگراني هايي كه در مورد درست و غلطي خود كار دارم ولي دوست ش دارم و فارغ از درآمدي كه مي تونه برام داشته باشه تبديل مي شه به نقطه عطف زندگي م. چون هر روزش من رو به خودم آگاه تر مي كنه و نيرويي بهم مي ده تا خصلت هام رو تقويت كنم يا اصلاح.
كه متاسفانه ۵ سال كارمندي م با بهترين رئيس و همكاران اين آموزه ها رو برام نداشته يا اگر داشته در انجام وظيفه كاري م مشكلي ايجاد نمي كرده و اصلاح م به خودم مربوط مي شده.
از کودکی به کتاب علاقه خیلی زیادی داشتم، اما متاسفانه در محیط روستا، آنهم در اوایل دهه هفتاد، هیچ دسترسی به کتاب جز کتاب های درسی نداشتیم. تنها کتاب غیر درسی دوران کودکی ام کتاب «به من بگو چرا» از ایزاک آسیموف با نقاشی های جالب آن بود!در فامیل خودمان هم کسی نبود که مقاطع راهنمایی و دبیرستان را خوانده باشد و بتوانم حداقل این کتاب ها را بخوانم…
یک خاطره از دوران دبستان: یک روز صبح که همراه پدر بزرگم سوار بر الاغ راهی مزرعه بودیم از فاصله دوری، برق جلد (آن زمان کتاب ها را با نایلون جلد می کردیم) یک کتاب در دامنه تپه که شبنم صبحگاهی روی آن نشسته بود نظرم را جلب کرد. این احتمال به ذهنم آمد که حتما کتاب یکی از بچه های روستا که دانش آموز دوره راهنمایی یا دبیرستان است که برای درس خواندن آنجا آمده و کتاب رو فراموش کرده…
اولش تقریبا یک دقیقه برایم تضاد ذهنی بوجود آمد که اگر پیاده شوم باید بقیه راه را پیاده تا مزرعه بروم و اگر پیاده نشوم کتاب را از دست خواهم داد… نتوانستم بر اشتیاقم از دیدن و خواندن کتاب جدید غلبه کنم و پریدم پایین و به سمت کتاب دویدم… لحظه دردناکی بود… خبری از کتاب نبود، فقط یک بطری مایع ظرفشویی بود که زیر چرخ ماشین له و پهن شده بود و با انعکاس نور خورشید از دور مانند کتاب بنظر می رسید…
بعد از اینکه در دوره دبیرستان به قم مهاجرت کردیم، هر چند ماه یک دیوان شعر از شاعران معروف و مجله ماشین می خریدم تا اینکه سال ۸۴ که پشت کنکوری بودم و چند روز به تاریخ اعزامم به خدمت سربازی مانده بود، در پاساژ قدس که چندین کتاب فروشی دارد قدم می زدم و از پشت ویترین با حسرت به همه کتاب هایی که نمی توانستم بخرم نگاه می کردم! بودجه ام برای کتاب خریدن خیلی کم بود، بطوری که گاهی اوقات کرایه برگشت به خانه را هم به آن اضافه میکردم و پیاده برمی گشتم. چندین مغازه را چرخیده بودم تا اینکه کتاب متفاوتی را دیدم. کتاب «تکنولوژی فکر» از دکتر آزمندیان. برایم عنوان عجیب و جدیدی بود. (ناگفته نماند که مفهوم حدیث یک ساعت فکر کردن برتر از ۷۰ سال عبادت کردن است، همیشه در ذهنم بود و خیلی مبهم. پیش خودم گفتم شاید جواب این سوال در این کتاب باشد…). وقتی نگاهی به فهرست، مقدمه و پشت جلد آن انداختم، بدون معطلی آن را خریدم. و در مغازه دیگری کتاب معروف «قورباغه را قورت بدهید» برایان تریسی را دیدم و خریدم. آن روز خیلی هیجان زده بودم…
مطالعه این دو کتاب تغییر جهتی در نگرش و زندگی ام ایجاد کرد که سالها بعد با متمم و محمدرضا شعبانعلی آشنا شدم که همان هیجان و شوق کودکی ام را داشتم. خوشبختانه -جسارتا- اینبار بطری له شده نبود، گلستان بود و هر روز هم بر اشتیاقم افزوده می شود و با مطالعه هر مطلب جدیدی مثل دوران کودکی ام هیجان زده و خوشحال می شوم…
سلام ممنونم از همه ی کسانی ک برای این نوشته ها زحمت کشیدن و ممنونم از تو شما ک دیدگاه من و میخونی….راستش من خیلی دوس دارم کتابای دکتر شریعتی و و کتابای آقای هدایت و کتاب کوری و کتاب فلورانس اسکاول شین و ی چنتا کتاب دیگه و رو و بخونم اما حس میکنم سنم برای این کتابا و درکشون خیلی زیاده آخه ی چن باری امتحان کردم اما منظورشون و نمیفهمم
دبیرمون میگه وقتی با تو حرف میزنم فک میکنم ی دختر ۲۷ ساله روبرومه نه ی دختر ۱۷ ساله ب عقده ی ایشون من بزرگتر از سنم میفهمم اما نمیدونم چرا نمیتونم این کتابارو و درک کنم
ممنون میشم از شماها ک بهم ی چنتا کتاب خوب و مناسب سنم با این جور موضوعات معرفی کنین .
سلام به همگی
این نوشته محدرضای عزیز منم یاده ماجرای خریدن کتاب یسوی کامیابی انداخت که شاید به نوعی شروع تغییر مسیر کتابخوانی من از کتابهای تاریخی مخصوصا تاریخ معاصر(هرچند بعدها فهمیدم کتابهایی که میخواندم مغرضانه تحریف شده و بعضا دروغ بودند)به این نوع از کتابها و به تبع آن تغییر مسیر زندگیم بود.
سال ۸۸بود و من و برادرم یک تولیدی کوچیک پیراهن با سه کارگر داشتیم خوب یادمه اون روزا خیلی بی پول بودیم وبرای اینکه حداقل یک مقدار از حقوق آخر هفته کارگرهارو دربیاریم به پیشنهاد یکی از آشناهامون رفتیم در ستاد تبلیغاتی آقای کروبی (مرد بزرگ) ویک شب تاصبح به در ودیوار پوسترچسبوندیم .موقع برگشت نزدیک میدان امام جسین این کتابو از یک دست فروش که اجناس مختلف تو بساطش بود خریدم.هنوز صداش توی گوشمه وقتی که تردید من و چونه زدنمو دید بهم گقت: این کتاب زندگیتو عوض میکنه بشرطی که به حرفاش عمل کنی و مثل من نباشی.
راست میگفت.
سلام بسیار جالب بود برای لحظه ای منوبرد به همون سالها منتها فرق من با جنابعالی این بود که من دل نگران همون زنبوره (هاچ) بودم که بلاخره مادرشو پیدا میکنه یا نه و دلواپس کوزت که بلاخره چی میشه بهر حال دورانی بود یادش بخیر ممنونم از نوشته هاتون
بهمن یا اسفند سال ۹۱ بود. من اتفاقی با یه نفر آشنا شدم. نقطه ی عطف نبود، مشتق دوم زندگی من بود! ز بد عهدی ایام! باورم نبود که بتونم با یک نفر زندگی کنم. بدون اغراق، دو سال رو داشتم باهاش زندگی میکردم. روزانه، شبانه، خواب و بیداری، در فکر و در جسم. اما حرفی نمیزدم. فقط میشنیدم و میشنیدم و لذت میبردم. این قدر مشتاق بودم که شعبانعلی دات کام اسلش إم إس رو زودتر از مرورگر وارد میکردم و وارد دنیایی شیرین میشدم.
الان غبطه میخورم به اون روزا. چقدر خوب بود.
این روزا برا زیاد نیومدن بهونه دارم! امیدوارم بهونه هام رو رفع کنم. تا بیشتر بیام. البته اینجا که خونه است. آدم هرجا بره برمیگرده خونش.
من یک روانیه کتابم .بقول دوستانم باکتاب ازدواج می کنم وپیشنهاد من کتاب های رمان سیدنی شلدون است برای حال خوش مهرماه
یاد دوران جوانیم افتادم این کتاب زندگی منو متحول کرد به چیزایی که درفکرم بود رسیدم
ولیکن حدود ۳سال است زندگیم دستخوش هیچ تلاشی ازمن نبوده وراکدمانده وباز انگار باید خواندن کتاب را سربگیرم
ممنون ازیاد آوری خاطراتتون
من هميشه ميدان انقلاي رو دوست داشتم نه به خاطر شلوغي و سردرگمي كه تو ميدون هست بلكه فقط به خاطر كتابفروشي هاش كه اگه هم نخرم همين ديدن كتابها حالم رو خوب مي كنه. خيلي فكر كردم شايد نقطه ي عطف زندگي من زماني بود كه تو يه شركت خصوصي به عنوان برنامه نويس استخدام شدم و خيلي از ضعف هام رو شناختم ولي نتونستم مثل شما سرخم كنم و ياد بگيرم چون كسي حاضر به ياددهي نبود.
سلام ایا این مطالب فقط برای ادمای با سواده؟منم میخام زندگیمو تغییر بدم
نقطه ی عطف زندگی من زمانی بود که مصاحبه ای از شما و اقای عباس منش رو شنیدم و بعد از اون با شما و متمم اشنا شدم.
سلام.يه سوال.محتواي اين كتاب چيه
سلام
موضوع کتاب در مورد NLP(برنامه ریزی عصبی کلامی)است.
بخونیدش ضرر نمیکنید.
من شماره مبایل آنتونی رابینز را می خواهم
لحظه ها اينقدر شخصي هستند كه نميدونم بايد در يك صفحه عمومي گذاشته بشن يا خير .
در خانهء پدريم زيرزميني بود كه ديوارهاش با قفسه هاي فلزي پر از كتاب پوشيده شده بود . لحظه اي كه در ٨ سالگي اين گنج رو كشف كردم ( مثل چارلي بودم در كارخانهء شكلات سازي ) آغاز اين لحظه ها بود .
لحظه اي كه اولين مدرك باارزشم رو در زبان آلماني گرفتم ( چون نشون ميداد من هم ميتونم كاري رو به انتها برسونم )
لحظه اي كه اولين كتاب ترجمه شده ام چاپ شده در دستم قرار گرفت .
لحظه اي كه اولين پول رو بعنوان حق الزحمه تدريس زبان دريافت كردم .
لحظه اي كه تونستم روي تصميمم براي قطع يك رابطهء اشتباهي با يك فرد اشتباهي بمونم .
لحظه اي كه در ٣٠ سالگي ايستادم و ديدم با اون همه ادعا و رويا هيچ هيچ دستاورد واقعي غير از يك دختر ٤ ساله ندارم .
لحظه اي كه دخترم بهم گفت” مامان دقت كردي من چقدر حركات تو رو تكرار ميكنم ؟ ” ( گرچه از خودم و شخصيتم و حركاتم راضي هستم اما باعث شد تلاش كنم بهتر بشم تا الگوي بهتري رو بسازم و لحظهء ترسناكي بود چون الگو شدن ترسناكه )
لحظه اي كه در يك چت نيمه شبانهء جدي و دونفره يك كامنت طولاني و عالي گذاشتم كه خودم از خوندنش حظ فراوان بردم و از مخاطبم شنيدم اگه نميشناختمت فكر ميكردم يه جامعه شناس يا يك نويسنده كنارت نشسته و داره اينا رو بهت ديكته ميكنه.
و اخيراً لحظه اي كه آدمي كه بسيار دوستش دارم و بسيار ازش صدمه ديده ام ( در واقع از خودم ! از ماست كه بر ماست ) در يه گفتگوي چند نفره به فرد ديگري گفت : ميگن براي بدست آوردن هرآنچه نداشته اي بايد هرآنچه باشي كه تاكنون نبوده اي . و من فكر كردم متشكرم كه بدون اينكه حتي بدوني ، به من مي آموزي چگونه خودم رو رها كنم .
وقتی ۴۰ خط با تموم وجودم برای اولین بار کامنت گذاشتم و با تموم احساسم لذت بردم از کامنت خودم و قبل از ارسال دستم میخوره رو یه دکمه و همش پاک میشه:(اشکال نداره در همین حد که نقطه عطف زندگی من کتاب تو خوب هستی از یحیی دولت آبادی بود واسه یه دختر ۲۰ ساله عالی بود. من امروز ۲۲ سالمه ولی در تکمیل حرف محمد رضا آدم هایی هستن که وقتایی دارن تو زندگیشون ،اتفاقاتی دارن تو زندگیشون ،که قبل از اون موقع و بعد از اون موقع رنگ زندگی براشون عوض شده من با تموم وجوداین تغییر رنگ و احساسو تو زندگیم چشیدم…رنگ زندگی من هم تغییر زیادی کرده نمیدونم دوست ندارم به سیاهو سفید تعبیرش کنم شاید از بنفش به زرد بهتر باشه.بد نیست اولین جمله کتابو که باعث شد ادامه اونو با شوق بخونم اینجا بنویسم:
سیلاب عشقم را با این کتاب به آنهایی میبخشم که:
قلبشان شکسته اما هنوز میتپد!
کمرشان خم شده اما هم چنان ایستاده اند!
درد کشیده اند با این حال به زندگی میخندند!
بی وفایی دیده اند با وجود این دست از وفا نکشیده اند!
موفق و سربلند باشید دوستان خاص:)
سلام به شما و خوانندگان محترمون. من هرشب حداقل دوتا از مطالب سایت شما رو مطالعه میکنم و فرداش رو به فکر کردن یا نوشتن راجع به اون میگذرونم. اولین باری هست که نظر میدم فقط به خاطر جمله آخرتون.
من سری کتاب های به سوی کامیابی رابینز رو خوندم، وقتی اول دبیرستان بودم. یادم هست یکجا گفته بود ببینید میتونید فقط با اعتبار شخصیتون از یک بانک وام بگیرید. من اینکارو انجام دادم، سال ۸۰ اگر درست یادم باشه. ۱۰۰ هزارتومن از یک قرص الحسنه وام گرفتم، بدون اعتبار و بدون اینکه حتی به سن قانونی رسیده باشم، باهاش ساز خریدم که البته ادامه ندادم. با همون باورهایی که توی اون سالها ایجاد شد لیسانس و.فوق لیسانس گرفتم،مدرک آیلتس گرفتم و ویزای شهروندی کانادا رو. منم بعد از رابینز خیلی کتاب های مشابه دیگه خوندم، از راز گرفته تا چهاراثر فلورانس اسکاولشین، اما هنوزم معتقدم عمیق ترین تاثیر رودر ذهن من برای درک مفهوم توانایی وقتی همه.از غیرممکن بودن میگن، رابینز ایجاد کرده.
معتقدم نقش شما در ایجاد نگرش متفاوت به برخی مسایل، مثل ادامه تحصیل ، پذیرفتن خاکستری بودن آدم ها، انتقادنکردن و مانند اینها در این مقطع زندگیم چیزی شبیه نقش رابینز در نوجوانیم هست.
به خاطر وقتی که میگذارید و اندیشه هاتون رو.به اشتراک.میگذارید بسیار ممنونم.
گاهی وقتا یه جمله شنیدی و ازش رد شدی،بعدها یه جمله ی دیگه میشنوی و تازه مفهوم اون جمله قبلی رو میگیری.
لحظه ای که بعد از سه سال برای من تازه تکان دهنده شد رو براتون میگم.
قوانین زندگیتونو داشتم میخوندم و حرف های خانم مروتی که یاد این حرف از استاد تکواندومون افتادم،
وقتی سه سال پیش تابستونی که منطبق با ماه رمضون بود و دو ساعت قبل افطار ما کلاس داشتیم و از سختی تمرینا شکایت میکردیم و وقت استراحت میخواستیم،ایشون میگفتن:
“تازه از وقتی که خسته شدین بدنتون شروع میکنه به سوزوندن چربی ها…”
سلام , خدا قوت.
من هم دانشجو بودم و بدلیل اینکه در هنرستان درس خونده بودم سومین ترم پیاپی بود که ریاضی یک داشتم . خواندن کتاب همان و قبول شدن در مقطع کارشناسی ارشد بدون هیچگونه تلاش اضافی در چهارسال بعد همان . یادش بخیر آقای کیم وو چونگ ( موسس دوو) هم شده بود الگوم 🙂 . بعدش هم که آشنایی با سازمان مدیریت و دکتر حیدری و الان هم افتخار شاگردی شما که منو دوباره برد به همون دوران و حال و هوای نوشته های حاشیه کتابم . تا مدتها هم به کبیر و صغیر این کتاب را به هر مناسبتی هدیه میدادم . چقدر خوشحالم که در صندوق پستی ام هم نوشته های شما و تونی رابینز رو این روزها کنار هم میبینم. کتابای دکتر و تاریخ تقریبا همه چیز و مسافرت به آلمان و ,,,. چه تشابهی . امیدوارم بزودی بتونم تو سمینار مشترک شما و دکتر حیدری شرکت کنم.
خداوند حافظ شما .
به امید دیدار
علی
سلام . خیلی متن جالبی بود چون دقیقا حال و هوایی بود که من خودم تجربه کرده بودم و تقریبا همسن اون موقع شما بودم که با رابینز آشنا شدم. یادم اومد که از مادرم خواهش کردم که کتاب دومش که اون موقع نهصد تومن بود رو برای من بخره. کتاب رابینز برای من خیلی چیز عجیبی بود. حرفهای رابینز خیلی تازه بود . من این کتاب و کیمیاگر رو به فاصله خیلی کوتاهی خوندم و هنوز هم عقیده دارم که این دو تا ادم خیلی توی زندگی خود من نقش داشتن. هرچند که الان هردو به عنوان کتابهای عامه پسند بازاری درجه سه تقسیم میشه و حتی داشتن کتابش باعث میشه بقیه مسخره ات کنن ولی توی اون زمان که هیچ حرفی از انگیزش و هدف و اینده نبود و هنوز حرفای خوب اینقدر دور و بر ما زیاد نشده بود که دیگه اهمیتشون رو درک نکنیم واقعا تاثیرگذار بود. جالب بود که من خودم هم الان از جلوی کتابهای این دو نفر خیلی سریع رد میشم ولی امروز من هم یادم افتاد که خیلی اوقات که ناامید شدم یاد حرف انتونی رابینز افتادم که چیزی به نام شکست وجود ندارد یا خیلی اوقات حال اون موقع سانتیاگو رو داشتم که بهش میگفتن هیچ جوره به گنجش نمیرسه ولی اون نا امید نشد و یاد اوری اون باعث شد که با همه مشکلات ادامه بدم.
متن جالبی بود و من را هم برد به حال و هوای اون روزها، جلد دوم این کتاب را همان سالها خواندم، اگر اشتباه نکنم یک کتاب جیبی هم داشت که موفقیت در ۳۶۵ روز.
جناب شعبانعلی یک نکته را متوجه نشدم، شما سال ۷۶ وارد دانشگاه صنعتی شریف (دانشکده مکانیک) شده اید ولی اینطوری که اینجا نوشته اید تداعی کننده این مطلب است که تا سال ۸۴ وارد هیچ دانشگاهی نشده بودید؟!
بنده هم کتاب موفقیت در ۳۶۵ روز را خواندم وقتی که دقیقا” هم سن آن روز های آقای شعبانعلی بودم اما نه در سال ۷۴ که در سال۸۵ و نه در فروشگاهی در خیابان انقلاب که در کتابخانه کوچک مسجد روستایمان. و فکر می کنم مدیون کسی هستم که این کتاب را برای آن کتابخانه خریده بود تا من از طریق یک کشف پیروزمندانه با این مطالب آشنا شوم و نه از طریق بمباران پیش پا افتاده این مطالب در اینترنت که بعدها برایم اتفاق افتاد و فکر میکنم همین موضوع باعث شده برخلاف بعضی هم سن و سالهایم این مطالب برایم همچنان الهام بخش باشند و نه شعاری.ممنون بابت متن زیباتون.
سلام حدودا سال ۸۱ پدرم این کتاب را خریده بود پدرم عاشق مطالعه بود،من هم خواندم فوق العاده حس خوبی برای زندگی و تلاش و دوست بودن با خودم به من داد.امروز سه شنبه ۱۱ آذر ۹۳ ساعت ۸:۳۰ از محل کارم این مطالب را خواندم و با تمام وجودم حس نویسنده را درک کردم و واقعا برای من هم لحظاتی وجود دارد که سکوی پرتاب در نحوه نگرش و زندگی من بوده.
واقعا ممنون از این نوشته و قلم بسیار زیبا و رسا.خیلی لذت بردم.
همیشه در پناه خدا باشید
شاید باور نکنید ولی امروز با خواهرم درمورد همچین موضوعی صحبت می کردم وخیلی اتفاقی این مطلب رو خوندم
امروز توسط یک آدم نادان ( البته از نظر من ) در یک جمع فامیلی تحقیر شدم
من یک دختر که ترم آخر دانشگاه هستم و اصلا سابقه کار کردن ندارم را با کسی که پنج سال از من بزرگتره و تقریبا هشت سال سابقه کار کردن را داره مقایسه می کرد واینکه من از نظر رفتار اجتماعی از اون دختر پایین تر هستم و همه با نگاه تحقیرآمیز به من حرف اون را تایید میکردند
در صورتی که به نظر من رفتار اجتماعی من و اون دختر اصلا نباید با هم مقایسه بشه
امروز به خواهرم گفتم من منتظر یه روز خیلی خاص هستم که نمیدونم چند سال دیگه است فقط مطمئن هستم که همچین روز و لحظه ای میرسه همون نقطه ای که شما ازش صحبت کردید و منتظرش بودید
که بعد این مطلب رو خوندم و کمی آروم شدم
يادش بخير اون روزا! اون روزا من تازه ديپلم گرفته بودم و اولين تجربه كاريم در شركت نشر ني و پخش آثار بود ، بعد از مدرسه، اولين محيط كاري كه تجربه كردم – با مرحوم دكتر احمد بورقاني – دكتر رضايي – جعفر همايي – و ….. يادش بخير – در كنار اين دوستان و مديران، من به عنوان بچه مدرسه اي بودم كه سرشار از انرژي بود براي بدو بدو و تبليغ ، شركت ما پخش انحصاري كتاب هاي آقاي مجرد زاده رو به عهده داشت، و از اين بابت خيلي مشهور شده بوديم كه از كل كشور سفارش مي گرفتيم، تمام مدت حواسم به اين بود كه فروش كتاب بالاتر بره و توجهي به متن كتاب نداشتم، و فقط به فروش فكر مي كردم، جالبه كه من اون وقتا كتاب نخونده، خودم داراي اين قدرت و فن بيان و جذابيت بودم ولي خودم اين رو نمي دونستم و برام خيلي طبيعي بود و با جون و دل كار مي كردم ، نه به فكر حساب و كتاب بودم نه به فكر پورسانت ، شركت رو مثل خانواده ام دوست داشتم و از صبح تا شب ويزيت مي كردم و از تمام شهرستان ها سفارش مي گرفتم و انصافا فروش خوبي داشتيم. روزايي كه آقاي مجردزاده مي آمدن براي گرفتن چك و تسويه حساب كتاب هاي فروش رفته – خيلي خوش مي گذشت و از خاطرات اين شهر و اون شهر كه رفته بودن و كف پاهاشون تاول زده بود حرف مي زدن- يادش بخير – يك كتاب جيبي هم اون روزا نوشته بودن كه ۳۶۵ صفحه بود – من هر روز يك صفحه ش رو مي خوندم ولي راستش رو بخوان نمي دونم چرا هيچ چيزي در من برانگيخته نمي شد!!!!
تنها هدفم اون روزا به دانشگاه رفتن بود و پول درآوردن براي كمك به خانواده ام – پدرم در اثر سرطان ريه فوت شدن و من كه فرزند اول خانواده بودم احساس خيلي بزرگ بودن مي كردم و سروسامون دادن به خواهر و برادران كوچكترم رسالتم بود ولي اون روزا اين قدر همه مادي نبودن – ما خيلي دلي كار مي كرديم و اگه مي دونستم كه دنيا اينطور سريع مدرن مي شه يك فكري به اين روزام مي كردم ….
بگذريم مجرد زاده كرماني رو نمي دونم كه چه شد ولي من هنوز هم به قول مادرم «آهن فولاد كن مردم» هستم ، هنوز هم همين قدر انرژي در كار ميزارم ولي براي يك موسسه و يك دفتر ديگه !!
اي كاش مطالبي كه اين روزا شما مي نويسين بيست سال پيش در سن جواني من يكي تو گوشم مي خوند !
تا امروز حسرت آينده بدون تغييرم رو نخورم … من تغييري نكردم ولي تلاش كردم كه موجب رشد خانواده ام بشم و خدا رو شاكرم كه حداقل اين از دستم برومد
از اينكه روزنوشته ها و پيامها و متن هاي پسربچه سرگردون بيست سال پيش رو مي خونم خيلي لذت مي برم ، لذتي به اندازه ي اون روزهاي شما ! خيلي حال خوبيه ! اين روزا برعكس معلم انشاتون همه از دست نوشته هاي شما لذت مي برن و به ديكته ي شما نمره ي بيست مي دن – من كه واقعا لذت مي برم و رسالتم در اين روزا هم، اينه كه به هركسي مي رسم بگم به سايت محمدرضا شعبانعلي يك سري بزنه! خلاصه قهرمان اين روزاي منم شما هستين، قهرماني كه هر روز از خداوند براي وجودش شاكرم و براش آرزوي سلامتي و ماندگاري دارم ، با آرزوي سلامتي و شادي براي لحظه هاي شما ….
بعضی وقتا ادم باید سکوت کنه تا حرفاشو دیگران بشنون و این میتونه از زیبایی های زندگی باشه
سلام.واقعا که افرین به نظر من شما از بزرگترین انسان های روی زمین هستید که به خاطر شرایط رسالتی به این بزرگی رو به عهده گرفته اید و از پس ان بر امدید.
نمی خواستم دیدگاه بگذارم چون یک سال پیش این پست رو گذاشتید ولی گفتم شاید خدا خواست و یک روزی این دیدگاه من رو خوندید.
اگر متوکل و تلاشگرید موفق باشید.
خداحافظ.
وقتی که اولین بار نوشته ای از دکتر شریعتی به نام «کویر» را خواندم.
کتابی که مرا زیر رو کرد. و شروع تحول من بود.
نقطه عطف در زندگی من زیاد بوده.
کوچک که بودم به مدرسه ای غیرانتفاعی می رفتم. اونجا همه دست اندرکاران بسیار مذهبی بودند. گفتند که اگر یک تار موت پیدا باشه, خداوند از تو ناراضی می شه. تا چند سال بعد از دیپلم هنوز نتونسته بودم این باور رو از ذهنم خارج کنم.
مدرسه ام پر از بچه های پولداری بود که حتی به برف آمدن از آسمان هم افتخار می کردند: “برف دم خونه ما اندازه یه توپه. برف دم خونه شما که به درد نمیخوره.” تفاوت طبقانی در دنیای کودکی من به معنی این بود که هیچگاه اون دنیا دست یافتنی نیست.
دانشگاه رفتن و ادامه تحصیل و این تفکرات که کدام دانشگاه بهتر است, کدام رشته بهتر است, سراسری روزانه برای باهوش هاست و چون تو اونجا قبول نشدی پس کم هوش و یا به نگاه بعضی ها خنگ هستی.
از این داستان ها زیاد دیدم و متاسفانه سال ها من رو با خودشون رنگ و لعاب می دادن.
اما نقطه عطف من هم اتفاق افتاد:
درس ام که تمام شد و داتشگاه آزاد تهران هم خونده بودم, وارد بازار کار شدم و جالبه که بهتر از تمام همکلاس هام موفق شدم. به عنوان یک بانو, هم کار کردم و هم موفق تر از بچه هایی شدم که مدعی هوش بالا بودند و هم برخی شون من رو تمسخر می کردند.
حالا اهمیتی نداره که اون ها و یا بقیه چه فکری در موردم می کنند چون به ایمان به خودم رسیدم. حتی ادامه تحصیل دادم و امروز دارم دکترای مدیریت رو می خونم و تلاش می کنم که باز هم موفق تر از قبل باشم.
من هم با باورها و نگرش های نابجا رشد کردم, زندگی کردم, ولی امروز بالنده هستم و همین برام ارزشمنده.