پیش نوشت ۱: این متن دو قسمت قبلی هم دارد. اگر آنها را نخواندهاید پیشنهاد میکنم قبل از خواندن این قسمت، لطف کنید و آنها را مطالعه کنید (قسمت اول، قسمت دوم).
پیش نوشت ۲: اصولاً باید چنین عنوانی، نخستین قسمت این سلسله نوشتار باشد. بنابراین شاید باید توضیح دهم که چرا تازه در سومین قسمت، دلیل نوشتناش را شرح میدهم. طی هفتههای اخیر، دیدم که بعضی از دوستانم میپرسند که چه شد که چنین عنوانی را مینویسی؟ آنها که نزدیکتر بودند نگران شدند که باز محمدرضا از جایی یا چیزی دلگیر شده و دست به قلم (یا شاید دست به کیبورد) شده مینویسد! بعضی دوستان دیگرم هم میگفتند که این نوشتهها در پشت خود، پیامی از ناامیدی دارد و شاید نوشتن آنها به صلاح نباشد. چنین شد که مجبور شدم در ادامه مسیر بحث غولی به نام مردم، به صورت دقیقتر و شفافتر در مورد دلایل شکل گرفتن این سلسله نوشتهها، توضیح بدهم.
پیش نوشت ۳: کارتون زیر، کار میخاییل زلاتکوفسکی است که در دومین دوسالانه بینالمللی کارتون تهران در سال ۱۳۷۴ است و البته من برای نخستین بار، آن را روی جلد کتاب «باز هم قلعه حیوانات» به ترجمه دکتر سعید کوشا دیدم. با توجه به سابقه زلاتکوفسکی در مخالفت با کمونیسم میتوان ایده اصلی در پس این کار را تا حد خوبی حدس زد. اما در طول بیش از ده سال که این تصویر را چاپ کرده و در خانهام در جایی در معرض دید گذاشتهام همیشه بر این باور بودهام که مفهومی که در آن نمایش داده میشود چیزی فراتر از یک مفهوم سیاسی است و میتواند کاملاً به شکلی اجتماعی هم تفسیر شود.
الان که فکر میکنم، احتمالاً دیدن دائمی این تصویر طی بیش از ده سال – ناخودآگاه – دلیل تداعی عنوان این سلسله مطالب بوده است.
اصل نوشته: طی این سالها، به خاطر تنوع کارهایی که داشتهام و دارم با طبقات متنوعی از جامعه سر و کار داشتهام. گاه برای اجرای پروژههای عمرانی، هفتهها و ماهها در شهرهای کوچک و روستاهای ایران مقیم بودهام و گاه ساعتها پای صحبت مدیران شرکتهای بزرگ نشستهام. گاهی در دانشگاهها با دانشجویان حرف زدهام و شب در خوابگاههای آنها خوابیدهام و گاه پای درد و دل کارگرها و کارمندهای مجموعههای مختلف نشستهام.
همان طور که انتظار میرود این گروههای مختلف، گاهی بیش از آنچه در نخستین نگاه به نظر میرسد با هم بیگانهاند. خواستهها و دغدغههای بسیار متفاوتی هم دارند. یکی در شهری کوچک گرفتار زنجیر سنت است که از او میخواهد شغل خانوادگی را دنبال کند. یکی در شهری بزرگ، گرفتار این است که اگر فلان مدل ماشین را سوار نشود همکارانش فکر میکنند ورشکست شده است.
یکی به سن بیست و دو سالگی رسیده و با وجودی که تا دریافت مقطع کارشناسی، لحظهای را به تحصیل علم نگذرانده به دنبال ادامهی تحصیل است! دیگری شغلی را انتخاب کرده که هیچ علاقهای به آن ندارد و ناگزیر در تمام ساعات کار، در حاشیه زندگی میکند.
گروهی از کارگران را میشناسم که پاره وقت درس میخوانند اما جرات ندارند در محیط کار بگویند (یکی از دوستانم میگفت در محیط کارگاهی که من هستم مهندس بودن چیپ و بیارزش است و آن را ویژهی بچههای سوسول میدانند و حتی گفتنش برایم خطر دارد!). گروه دیگری از دوستانم، انواع مدرکهای تحصیلی را خریداری کردهاند و بدون آنکه بتوانند یک جمله ساده انگلیسی را سه بار از رو بخوانند و تکرار کنند، همه به صورت یک شبه نظریه پرداز و دکتر شدهاند.
یکی دغدغه اعتماد به نفس دارد و میگوید که توانمند است اما اعتماد به نفس ندارد. دیگری آرزوی روزی که بتواند در مقابل جمعی پانصد یا هزارنفره، یک سخنرانی موفق نیم ساعته داشته باشد.
یکی دوست دارد ازدواج کند اما میگوید یک گروه دوستی خیلی خوب دارد که با ازدواج از آنها طرد میشود. دیگری میخواهد جدا شود و طلاق بگیرد و میگوید که تحمل حرف مردم را ندارد.
قطعاً چنان ساده اندیش نیستم که معتقد باشم هر چه مشکل در هر جا میبینیم، همه و همه صرفاً یک ریشه دارد. اما باورم بر این است که در میان ریشههای متعدد هر یک از مشکلات فوق، ریشهای وجود دارد که تا حد زیادی مشترک است: توجه به حرف مردم.
به همین دلیل بود که نخستین نوشته را با این موضوع آغاز کردم که توجه به حرف مردم، میتواند مانع جدی رشد و موفقیت باشد.
بارها دیدهام کسی که میگوید در مهارت سخنرانی ضعیف است، واقعاً مشکل سخنرانی ندارد. او مدیری باتجربه است که ذهن و زبانش بسیارقدرتمند و مسلط است. او نگران حرف مردم است. اینکه اگر حرف زد و سخنرانی کرد و جملات آنطور که باید پشت هم جور نشدند و کلمات به زنجیر کشیده نشدند، کارمندانش پشت سر چه خواهند گفت. صدا و تصویر ضبط شدهاش در کجاها منتشر خواهد شد.
دوستی دارم که به شدت استعداد نوشتن دارد. اما به خاطر اینکه عموم مردم نوشتن را شغل یا تخصص نمیدانند به سراغ یک رشته دانشگاهی مردم پسند رفته و مهندس شده و برای حقوق چند صدهزارتومانی و اضافه کاری ساعت چند هزارتومان، خودش را گرفتار یک بروکراسی پیچیده کرده و شاید تا لحظهی مرگ متوجه نشود که یک مقاله خوب ارزشمند (حتی اگر ماهی یک مورد باشد) میتواند همان حقوق را برایش تامین کند.
دوست دیگری دارم که در زمان دانشگاه نامزد کرد و حدود سه ماه گذشت و او و همسرش متوجه شدند که اشتباه کردهاند. اما جدا نشدند و گفتند: حرف مردم را چه کار کنیم؟ چطور به دانشگاه برگردیم؟ بچهها چه میگویند؟ باید برویم از اول کنکور بدهیم! نامزدی به عقد و ازدواج رسید. مشکلات بیشتر شد. باز هم میگفتند: خانوادهها را چه کنیم. هر دو نفر آنها از دوستانم هستند. چند روز پیش با هر کدامشان جداگانه حرف زدم. هر کدام درگیر رابطه عاطفی دیگری شده و هر دو هم به صورت نانوشته آن را پذیرفتهاند. به آنها میگویم از نظر شرع و عرف و قانون و اخلاق کار درستی نمیکنید. ضمن اینکه حتی آن آزادی واقعی را هم ندارید. چرا جدا نمیشوید؟ هنوز هم میگویند از حرف مردم میترسیم. تازه. مردم به آنها گفتهاند که اگر بچه دار شوند، ممکن است رابطهشان دوباره خوب شود!
بسیاری از طبقات شغلی در کشور ما خالی و خلوت است، صرفاً به دلیل حس بدی که مردم به آن طبقات شغلی دارند. بسیاری از رشتههای دانشگاهی کم طرفدار است به دلیل اینکه مردم به آن حس بدی دارند.
دوستی دارم که آمار خوانده. بیش از شش سال در یک شرکت مهندسی کار ستادی میکرد و همه هم به او میگفتند: آقای مهندس. یک بار به او گفتم که تو که استعداد خوبی داری. ریاضی را هم خوب میفهمی. چرا نمیگویی که درس آمار خواندهای؟ چرا کاری مرتبط با آن نمیکنی؟
گفت: محمدرضا. علاقمند به ریاضی و آمار بودم. به این رشته رفتم. بعدها یک بار در یک جا یک نفر مسخرهام کرد و گفت: تو اگر ریاضی و آمار را خوب میفهمیدی، تستها را بهتر میزدی و مجبور نمیشدی در کنکور آمار را به عنوان رشتهات انتخاب کنی. به یک رشتهی آبرومند میرفتی. از آن روز تصمیم گرفتم که در لباس یک مهندس زندگی کنم!
بعد از کلی نق و دعوا (از آن کارهایی که قدیم با حوصله انجام میدادم و امروز حوصلهاش را ندارم) حاضر شد تحلیل گری بورس را آغاز کند و وارد محیط دیگری بشود که دیگر او را مهندس صدا نمیزنند. خوشحالم که چنان زندگی و ثروتی دارد که این روزها، گوشی را روی من به سختی و با منت برمیدارد!
یک بار در پایان یک سمینار دانشجویی، یک نفر از من پرسید: محمدرضا خودت را موفق میدونی؟
گفتم: کاملاً. گفت: چرا؟ گفتم: به تو ربطی داره؟
اول کمی بچهها ناراحت شدند. احساس کردم جمع عصبی شد. انتظار این برخورد رو نداشت.
بعد برای او توضیح دادم که: تو پرسیدی که «خودت را موفق میدانی؟» و من هم گفتم که «خودم را موفق میدانم». من میتوانم خودم را مستقل از نظر تو، موفق یا شکست خورده بدانم. اما وقتی میگویی چرا؟ یعنی اینکه من باید بر اساس استانداردهای تو موفق یا شکست خورده باشم. یا لااقل استانداردها و معیارهایی را که برای موفقیت و شکست میدانم و قبول دارم به تو بگویم و در انتظار بنشینم که تو آنها را قابل قبول میدانی یا نه.
فضا کمی آرامتر شد و بعد توانستم توضیح بدهم که بچهها! هرگز اجازه ندهید که هیچ کس از شما برای احساس موفق بودن یا ناموفق بودن دلیل بخواهد. هرگز اجازه ندهید که کسی برای احساس رضایت یا احساس نارضایتی از شما دلیل بخواهد. هرگز اجازه ندهید که مثل این مصاحبههای احمقانهی تلویزیونی، از شما بپرسند که انگیزهتان از انجام فلان کار یا فلان تصمیم چه بوده است!
امروز در مرور کوتاهی به زندگی دوستان و اطرافیانم، بخش قابل توجهی را میبینم که ناراضی هستند. یا لااقل راضی و باانگیزه نیستند. نه در کار و نه در زندگی. هم خودشان میگویند و هم از چهرهشان و رفتارشان میشود خواند و فهمید.
بخشی از آنها، کسانی هستند که جامعه آنها را موفقترین و خوشبخت ترین میداند. اما خودشان راضی نیستند. دلیلش هم واضح است. آنها برای رسیدن به مترها و معیارهایی که جامعه مناسب میدانست تلاش کردهاند و چون مستعد و تلاشگر بودهاند، به آن معیارها هم دست یافتهاند. اما الان حالشان خوب نیست و میبینند آنچه میخواستند این نبوده است.
بخش دیگری از دوستانم، کسانی هستند که هم خودشان و هم جامعه آنها را شکست خورده و ناموفق میداند. آیا اینها مستعد نبودهاند؟ آیا بی انگیزه بودهاند؟ آیا کم تلاش کردهاند؟ پای حرفشان که مینشینی میبینی که در زمینه دیگری استعداد داشتهاند. اما به سراغ پرورش استعدادهایی رفتهاند که جامعه آنها را برترمیداند (مثلاً جامعه استعداد ریاضی را بالاتر از استعداد نگارش میداند و استعداد کلامی را بالاتر از استعداد حرکات موزون).
آنها امروز با معیارهای خودشان و با معیارهای جامعه، شکست خوردهاند. به دلیل اینکه یک روز در گذشته تصمیم گرفتند و انتخاب کردند که با معیارهای جامعه پیروز شوند.
بله. میدانم. مخالفت کردن با نظر مردم سخت است. آنها که زندگی شخصی من را میدانند مطلع هستند که چند بار بر خلاف نظر مردم تصمیم گرفتهام. چه در زندگی شغلی و چه زندگی عاطفی و چه زندگی اجتماعی. بنابراین درد این کار را میدانم. سختیاش را به خوبی میدانم. اما سوال اینجاست. بهتر است مدتی کوتاه، این سختی را تحمل کنیم و پس از بیرون آمدن از آن چاه (که در قسمت دوم گفتم) یک عمر با افتخار و سربلند زندگی کنیم؟ یا از هراس دیدن نیشخند مردم، دل به آرزوها و معیارهای آنها بسپاریم و پس از آنکه در دنیای بیرونی (یا درون وجودمان) شکست خوردیم، تازیانههای سنگینتر همان مردم را تحمل کنیم؟
پی نوشت: قسمت سوم را یک پرانتز داخل بحث درنظر بگیرید. از قسمت بعدی به روند عادی بحث برمیگردیم.
سلام
جالب ترین قسمت نوشته اونجایی بود که درباره ی دوست مهندستون گفتید. همون دوستی که استعداد نویسندگی داره.
اگر اون دوستتون کامنت میذاشت و ازتون میخواست بهش بگید چه ایده ای به ذهنتون میرسه برای کار نویسندگی، چه پاسخی بهش میدادید؟:)
سلام
به نظر می آید بعضی وقت ها بعضی آدمها دوست دارند مردم در موردشون حرف بزنند البته این را زمانی دوست دارند که کاملا در زمینه شغلی، ازدواج، ورزش و هنر موفق باشی آنوقت به شدت از اینکه جامعه و به خصوص مردم به آنها افتخار کنند به وجد می آیند. شاید این یه نیاز واقعی باشد.
ضرب المثلی در زبان محلی داریم که اینطور ترجمه میشود: هیچ وقت نمیشه جلو یا عقب مردم راه رفت. اگر جلوی مردم راه بروی، میپرسند چرا عقبی؟ اگر جلوی آن ها راه بروی، میپرسند چرا جلویی؟ مردم وقتی از ما خوشحال میشند که دقیقا مطابق نظر اونها زندگی کنیم. و وقتی که این حقیقت رو بفهمیم که مردم ، جمعی از هزاران، میلیون ها آحاد است، متوجه میشود که هیچ همگرایی در این خواست ها نیست تا با آن ها هم قدم شد! ولی کاش که این موضوع رو بفهمیم!!!
تنها راه برای خوشحالی و رضایت درونی اینه که هیچ وقت هم مسیر و همراه مردم نشی. همانطور که اینجا نوشتید، هیچ وقت با استاندارد های مردم خودمون رو متر نکنیم. که این مترها در دست هرکس به یک شکل و یک مقیاسه.
واسه خودت زندگی کردن خیلی سخته :/
سلام معلم عزیز :
تمامی صحبتهای شما من رو یاد صحنه های زندگی گذشته ام انداخت. از کودکی علاقه مند به ورزش بودم و تقریباً در همه ی زمینه های ورزشی موفق بودم ولی از سال سوم راهنمایی ورزش فوتبال را انتخاب کردم و تمرکزم بر روی آن بود. علاقه شدیدی داشتم به طوریکه وارد تیم جوانان پرسپولیس شدم ، تا سال سوم دبیرستان خیلی خوب حمایت میشدم از خانواده و اطرافیان ولی بعدش حرف مردم و اظرافیان و کنایه هایی که میزدند مسیر زندگی من را عوض کرد. هنوز هم حرف هایشان در ذهنم هست ، که میگفتند : فوتبال شغل نیست!! فوتبال ورزش کثیفیه!! تازه معلوم نیست چه قدر پول بهت بدن !! پولتو بالا میکش آخرشم یه خورده پاپتسی بت میرسه!! تازه اگه بخوای زخمی و شکستگی نداشته باشی همش باید روی سکو باشی!! فوتبال بری همش فحش میخوری علاوه بر اون برای خانوادت فحش میخری!! زن بهت نمیدن!! تو باید مهندس بشی یا دکتر بشی!!آدم حسابیا همشون دکتر مهندسن!! و …… حرفهای مردم تاثیر داشت البته من گوش نمیکردم ولی روی پدر و مادرم تاثیر گذاشت و همین کافی بود نا من هم مثل دوست خوبتون که رشته آمار درس خونده بودن و مسیر مهندس شدن را رفتن ، من هم همین کار رو کنم و الان بگم مهندس هستم ، مردم!!! مشکلی با مهندسی ندارم و از موقعی که دانشگاه قبول شدم مهندس گفتن مردم برایم خنده دار بود ، چرا که همون مردم حالا میگفتن لیسانس که پر شده تو جامعه دیگه الان همه مهندسن!! الان کمه کم باید فوق لیسانس داشته باشی تا یه جای خوب کار گیرت بیاد!! یا اصن لیسانس مثل باقلوا میدن ، پسره فلانی رفته لیسانس گرفته الان مهندس بش میگن!! به فکر فوق لیسانس باش!! لیسانس گرفتن هنر نداره که!! و …..!! در کل فقط یک جمله به همه ی آن مردم بعد از سن ۲۰ سالگی گفتم ، و این جمله ای که گفتم <>
جمله که به آن مردم و در واقع به همه ی مردمان بعدی که از این حرفا میزدن گفتم ای بود : “” میدونید زمانی که لب بالایی شما با لب پایینیتان به هم می چسبه چه قدر صورتتون زیبا میشه “” و خدا را شکر از اون موقع به بعد آن مردم هنوز هم زمانی که من رو میبینن ، به فکر زیبا نشون دادن صورتشون به من هستند.
پی نوشت۱) معلم عزیز آقای شعبانعلی ، بابت همه ی صحبتهایتان ممنونم. به خاطر دارم که آخرین باری که کامنت گذاشتم مربوط به تبریک روز معلم بود ، و خوشحالم (با اینکه خیلی کم فرصت پیدا میکنم مطالب را پیگیری کنم) ، هر موقع که صحبت هایی از شما را میخوانم یا گوش میدهم ، هم دید بهتری به زندگی پیدا میکنم و هم بهتر میتوانم خاطرات در ذهنم را جمع بندی کنم و بر تجربه های کوچکم بیفزایم. من آرزوی سلامتی و سلامتی و سلامتی را از خداوند بزرگ برای شما و خانواده محترم و همه ی افرادی که همراه شما در متمم و پیگیر مطالب ارزشمند شما هستند را خواستارم.
پی نوشت۲) دوستان عزیز اگر میخواهید از زندگیتان لذت ببرید کلاً حرف مردم رو بیخیال شوید و به قول
” شل سیلور استاین ” تنها به صدای درونت گوش بده (http://amozesh94.mihanblog.com/post/62)
و درمورد صحبت مردم این سخن شیخ بهایی را در ذهنتان طلا بگیرید
( http://amozesh94.mihanblog.com/post/40)
پی نوشت ۳) از همه ی شما دوستان و معلم عزیز که زمان گذاشتید و نوشته ام را خواندید ، کمال تشکر را دارم.
این مسئله “حرف مردم” هم موضوع عجیبی هستش. با ایکه همه از این موضوع ناراضی هستند و خوششان نمی اید که دیگران در مورد انها نظر بدهند و موقعیت شان را زیر سوال ببرند ولی با این وجود خودشون این لطف رو در مورد بقیه ادم ها می کنند و تا جایی که بشود از خجالت هم در می ایند!!
سلام
چند روز پیش یکی از دوستانم حرف جالبی گفت که با خوندن این مطلب یاد اون افتادم : ” جوری زندگی کن که دوست داری .. ولی هر کاری دوست داری انجام نده .. ”
من دوستش داشتم 🙂 هم متن شما رو و هم صحبت دوستم رو.
شاد باشید.
معصومه خانم عزیز ؛من هم این احساس را خیلی تجربه کرده ام.از وقتی که بچه بودم وقتی زنگ تفریح میخورد برای خریداز بوفه آنقدر اصل احترام رو رعایت میکردم تا زنگ میخورد ومن از فشار جمعیت له ولورده در راه خرید یه تنقل خسته وحیران از آموزه های پدر ومادر ومعلمین وکتاب های ادبیات فارسی ومثال های آقای سعدی جان(ادب از که آموختی از بی ادبان) تا به اکنون که سن وسالی ازم میگذرد بخصوص هنگام مترو سواری ،هنوز هم با این حس درگیرم.ولی هنوز نتوانسته ام مثل آنان شوم.البته غر میزنم بیان ناراحتی از وضع موجود میکنم ولی …مثل آنها نمیشوم.
با مردم زندگی کردن با برای مردم زندگی کردن خیلی متفاوته.وقتی این دو رو باهم اشتباه میگیریم این مسایل پیش میاد.از وقتی نطفه مان بسته میشود از فشار مردم در رنجیم تا وقتی که میرویم مگر آنکه در میانه ی این دو برگزینیم که میخواهیم چگونه آدمی باشیم ،اثر گذار یا تاثیر پذیر ؟یادمان میرود که حق انتخاب داریم.وهر انتخابی بهایی دارد .شاید این ازمیل شدیدمان به تاییدشدن است یا ترس ازتنهایی.که ناشی میشود از عدم شناخت ما از قدرت شگرف واعجاز تنهایی.چراکه در تنهایی است که ما با خودخودمان مواجه میشویم وشاید از دیدن خودمان میترسیم.شاید از مواجه شدن با این حقیقت تلخ که معنایی برای زندگیمان متصور نیستیم ویا هستیم اما جرات زندگی کردن آن معنا را نداریم ما را به سمت توده ای به نام مردم سوق میدهد که بخاطر پوشاندن ترسهایمان به آن نیاز داریم.ووقتی از آنهم زخم می خوریم کلافه تر از همیشه ایم.زندگی شاید به یک معنا آمد وشد ما میان تنهایی وجمعیت است.در تنهاییمان ایده الیستیم میسازیم وخلق میکنیم ودر جمعیتمان سابیده وپرداخت میشویم ودوباره به تنهایی میرویم تا باقدرت تر ودرخشانتر به جمعیت برگردیم.
من از پدرم یاد گرفته بودم با مردم بنابر اصل احترام و اعتماد رفتار کنم مهم نیست چه جایگاه و رنبه ای دارند اما وارد اجتماع که شدم دیدم این یک نقطه ضعف است و یاد گرفتم متاسفانه در مواجهه با مردم برا ی اینکه حقت را پایمال نکنند باید وقیح پررو و طلبکار بود.
برای اینکه خودت باشی لازم نیست وقیح و پررو و طلبکار باشی چون همین برخورد هم تاثیر گرفته از ترس از مردم است .
فقط خودت باش(یک انسان خوب). به همین سادگی.
من زندگی خودم را میکنم و
برایم مهم نیست چگونه قضاوت میشوم .
چاقم,لاغرم,قد بلندم,کوتاه قدم,سفیدم,سبزه ام همه به خودم مربوط است
مهم بودن یا نبودن رو فراموش کن
روزنامه ی روز شنبه زباله ی روز یکشنبه است
زندگی کن به شیوه خودت
با قوانین خودت
با باورها و ایمان قلبی خودت
مردم دلشان می خواهد
موضوعی برای گفتگو داشته باشند
برایشان فرقی نمی کند چگونه هستی
هر جور که باشی
حرفی برای گفتن دارند
شاد باش و
از زندگی لذت ببر
چه انتظاری از مردم داری ؟؟؟
آنها حتی پشت سر خدا هم
حرف می زنند!!!!
شاملو…
محمدرضاي عزيزم
داشتم لينك پيشنهادي متمم رو به نام”عادتهاي كوچك براي زندگي بهتر” رو ميخوندم كه چند مطلب به ذهنم رسيد و مينويسم ولي چون چيزهايي كه به نظرم رسيد با اين مطلبت مرتبط بود دوباره اين ٣ قسمت و خوندم و از اونجا كه من هم مثل همه تجربه روبرويي با اين غول رو داشتم و همچنان دارم حتي در مواردي كه خودم مخاطب” مردم” نيستم ولي از يك فاصله نه چندان دور شاهد اين مدل روابط هستم ،دلم خواست يك چيزهايي كه البته شايد كاملن مرتبط با موضوع نوشته تو نباشه ولي كليت يكي هست رو بگم.البته بيشتر راجع به خود جامعه ” مردم ” ميخوام بگم.
راستش قبل از هرچيزي اين و بگم كه من “خودم” رو جدا از كلمه هاي ” مردم” ديگران” ايراني” نميدونم پس حرفهام رو اول و مستقيم رو به خودم ميزنم و اول خطاب به خودم ميگم. خيلي با اين نوشته موافقم كه:
“دنيا پر شده از انسانهايي كه انقدر غرق در زيبا فكر كردن و زيبا حرف زدن ميشوند كه يادشان ميرود زيبا عمل كنند.. اگر قرار بود دنيا اينگونه باشد همان بهتر كه در تفكراتمان زندگي كنيم.. عاشق يك موجود خيالي بمانيم.. و فرياد عدالت را فقط در خواب هايمان سر دهيم.ما انقدر غرق تفكر شده ايم كه ديگر عمل هايمان هيچ ربطي به ما ندارد..
و آنقدر ادامه ميدهيم تا اتفاق ديگر به ما جهت دهد.. به اينمه پيچيدگي نبايد افتخار كرد .. تا وقتي كه دستها و رفتارهاي ما از تفكرمان حساب نميبرند ….
اينروزها بيشتر از گذشته اين “مردم” رو نه تنها از اين زاويه اي كه تو اينجا بهش اشاره كردي كه از چند جهت لمس كردم
و يكمقدار زيادي بابتش ناراحت هستم شايد به اين دليل كامنتم يكمقدار صريح و تند و تيز باشه كه اميدوارم من و ببخشي كه در محيط تو بروزش ميدم و حتي خواهش ميكنم اگر صلاح ديدي كامنت رو پاك كني.
بنظرم موضوع جدي تر اينه كه بنظر ميرسه جامعه اين غول ها كه تو اسمشون رو “مردم” گذاشتي روز بروز رو به افزايش هستند. جالبتر اينجاست كه من ميبينم ما هرچقدر علم و دانشمون و حتي مطالعاتمون و رو مسائل اينچنيني بيشتر و بيشتر ميكنيم به همون اندازه قضاوترگر تر و در جستجوي دليل و كند و كاو در روابط و زندگي ديگران قرار ميگيريم و در واقع جامعه “مردم” رو گسترش ميديم و جالبتر اينكه خودمون رو جزوي از اونها نميبينيم! ( البته اين رو بطور كل و در مورد همه نميگم)
به چشم خودم و از نزديك ميبينم حتي عزيزاني بسيار با سواد تر و پر مطالعه تر ، بيشتر دارن تو اين جامعه فرو ميرن! يادمه تو يكي از فايلهاي صوتيت اشاره اي اينچنيني داشتي كه ما ميريم مثلا دوره هاي تحليل رفتار متقابل و يادمون ميره اومديم خودمون و بهتر بشناسيم ! و بجاش ريز بين ميشيم در رفتار و كردار ديگران و اونا رو تحليل ميكنيم!
براحتي ميبينم كساني كه مدعي هستند و يكسره دانسته هاشون رو بيرون ريزي ميكنن و در كلام و تفكر بسيار زيبا حركت ميكنند در رفتار براحتي و براحتي از گفتگتوي يك زوج كاملن غريبه در صف و حتي زن فروشنده دوره گردي كه به همراه پسر جوانتري كار ميكنه گرفته تا وزير و وكيل و شخصيتهاي سازمان مللي رو نه تنها زير سوال و تحليل و قضاوت ميبرن حتي بخودشون اجازه دخالتي علني در خصوصي ترين مسائل اونها رو ميدن! فقط به اين دليل كه تصورشون اين هست كه خيلي ميدونن! و در مقابل از كوچكترين مقابله به مثلي آنچنان برافروخته ميشن و اونجا تازه يادشون ميافته مردم چنينن و چنانند! غافل از اينكه خودشون بخش بزرگي از اين مردم اند
ايندفعه كه در سفر بودم داشتم فكر ميكردم چرا من هر زمان كه ميخوام به سفر برم بخصوص كشورهاي اطراف ميگردم هتلي رو پيدا كنم كه ايراني نداشته باشه! يا اگر در هرجاي دنيا باشم صداي حرف زدن ايراني رو بشنوم آنچنان سكوت ميكنم كه مبادا متوجه بشه من هم ايراني هستم! و اين برام عجيب بود! طبيعتن بايد در يك كشور غريب از ديدن هموطن خودت خوشحال بشي ولي برعكس فراري ميشيم! چرا؟ و بخودم برگشتم و يقين دارم كه بهترين جايي كه ميشه شروع كرد براي كمتر كردن اين معضلات خودم هستم.
سالهاست كه بجاي مچ گيري ديگران سعي كردم به موقع مچ خودم رو بگيرم.تصور من اين هست كه انسانها همگي بيشعوري و خودخواهي و خودپسندي و و .. رو دارن ولي با نسبتهاي كوچك و بزرگ.. فكر كردم اي كاش بجاي اينهمه سعي در مچ گيري ديگران ، به موقع تو تمام اين موارد و بيشترش مچ خودمون رو بگيريم تا اگرچه جزئي از مردم نبودن سخت هست ولي بتونيم سهم كمتري از اين جامعه “مردم” باشيم.
و من هم واقعا به بیان چارلز شولتز ” من عاشق بشریت هستم اما تحمل آدمیان را ندارم
ببخش پرحرفي كردم و از موضوع اصلي مطلب تو پرت بود. تازه كلي ازش زدم ؛)
ميدوني كه من حرف نميزنم ولي بزنم متاسانه زيادي ميزنم:(
مطلبتون بسیار عالی بود.
شاید در دوران مجردی راحت تر بشه به گفته هاتون عمل کرد. خیلی راحت تر می شه مستقل زندگی کرد. و حرفای مردم برات مهم نباشه . اما بعد از اینکه ازدواج کردی همه منتظرن یه رفتار برخلاف میلشون بکنی . کوچکترین حرکتی باعث میشه کلی مساله بوجود بیاد که شاید برای من مهم نباشه اما برای اطرافیانم مهم باشه . برای کسی که باهاش زندگی میکنی مهم باشه .( مثلا یه روز که سر کار خیلی خسته شدی و میخوای زودتر بری خونه استراحت کنی و اگه همونطور اونجا بشینی خیلی پکر به نظر می رسی و همه فکر میکنن چه مشکل بزرگی وجود داره ) وقتی هم که نشون میدی که حرفاشون برات مهم نیست و تو ناراحت نمی شی و به زندگی عادیت می رسی ( البته حرفهایی که واقعا مهم نیستن ) فکر میکنن براشون احترام نزاشتی و بیشتر گلگی میکنن. واقعا باید چیکار کرد ؟ چرا نمی شه همونطور که دوست داریم زندگی کنیم ؟ مگه این زندگی مال خودمون نیست ؟
سلام
مطالبتان واقعا عالی است وقتی می خوانم زمان و مکان از دستم در می رود ،خیلی متشکرم و خوشحالم که با وب سایت شما آشنا شدم.
با سلام .
مطالبی که تو سایتتون هست انقدر جا برای فکر و تحلیل دارند که اگر بخوام برام مفید باشه باید ساعتها و شاید روزها درباره اونها صحبت و اندیشه کنم . یکی از مشکلاتی که در استفاده از مطالبتون دارم اینه که فرصت زیادی برای خوندن همه اونها ندارم
از طرفی وقتی اینجا میام جذابیت مطالب باعث میشه زمان از دستم خارج بشه والبته دچار گرفتگی عضلات گردن بشم . چون موضوعاتی که طرح میکنید دغدغه خیلی از ماهاست و انتخاب یکی از اونها سخته . کمک کنید تا به راه حل خوبی برسم . متشکرم
چقدر این موضوع رو دوست دارم. واقعا دستتون درد نکنه
چقدر مثال هایی که زدید برام ملموس بود. این که از ترس مردم کاری رو انجام بدیم یا ندیم در نهایت نه مردم رو راضی کردیم نه خودمون رو. به وضوح در اطرافم می بینم که افرادی که به حرف مردم اهمیتی نمیدن و نظر خودشون توی زندگی در اولویته چقدر خوشحالن. حتی اگر در مقاطعی شکست بخورن.
یه سری جملات و واقعیت ها هستن که جاهای زیادی دیدیم و خوندیم و لایک و شیر کردیم، ولی فقط دیدیم و بهشون عمل نمی کنیم. هر کسی در یک مقطعی با یک جرقه به خودش میاد و این همه دانشی که تنها به دیدنشون بسنده کرده، رو به کار می گیره.چند ماه پیش این جرقه برای من زده شد. وقتی که در یک مراسم، لباسی که توش معذب بودم رو پوشیدم به این خاطر که رسم اون مراسم، اون لباس رو می طلبید و بعد هم سرزنش شدم! خیلی برام گرون تموم شد که اون همه سختی کشیدم و بعد سرزنش شدم ولی درس خیلی بزرگی برام داشت. این که حرف بقیه برام تعیین کننده مسیر نباشه. و دارم سعی می کنم که اون رو به کار بگیرم. گرچه هنوز باید خیلی روی خودم کار کنم تا این اندیشه، در تمام بخش های زندگیم جاری و اجرا بشه.
در نهایت باز هم تشکر می کنم از این زنجیره نوشته هاتون و امیدوارم همیشه موفق باشید.
هر قدر سنم بیشتر میشود کمتر به قضاوت مردم در مورد خودم اهمیت میدهم
از این رو هر چقدر مسنتر میشوم بیشتر از زندگی لذت میبرم
حذف کردن آدمها از زندگیم به این معنی نیست که از آنها متنفرم
معنای ساده اش این است که برای خودم احترام قائلم
هر کسی قرار نیست به هر قیمتی تا ابد با من بماند
لطف بسیار بزرگی در حق خودمان خواهیم کرد
اگر کسانی که روحمان را مسموم میکنند را رها کرده و به آرامش پناه ببریم
زندگی به من آموخت که هر اشتباهی تاوانی دارد
وهر پاداشی بهایی
پنیر مجانی فقط در تله موش یافت میشود
از سیمین بهبهانی
بسیار زیبا نوشتید. واقعا ممنونم از وقتی که گذاشتین و این متن رو نوشتین و اجازه دادین که ما هم استفاده ببریم
برای خودم قانون گذاشتم تا حرف جدیدی که حس کنم به فکر شما نرسیده رو ندارم، کامنت نذارم. فکر کنم با این روند تا ابد نتونم کامنت بذارم، ولی فقط یه مطلب رو بخوام بگم اینه که چطور شما تو خیلی از حرفاتون گفتین آدم مدیر یا مذاکره کننده یا … زاده نمیشه اما من خودم به شخصه خیلی از مسیرهایی که رفتم رو غریزی رفتم، همین ۳ مطلب شما راجع به غول مردم رو همین شکل ناخودآگاه فرض میکردم اما فقط شسته رفته و مرتب نمیتونستم بیان کنم هیچ وقت. مطمئنم خیلیا هم همینجوری بودن و هستن. نکنه آدم ها یا خط شکن به دنیا میان یا هضم شده در دل غول مردم؟ حالا همین رو راه داره طیفی در نظر گرفت که از یه آستانه ای از فشار مقاومت خط شکن بشکنه و هضم مردم شه. اما همین که در بدو تولد فرد یه سری سلول بنیادی مغز میشن و یه سری پا، در بدو تولد موجودی به نام مردم یه سری آدم بنیادی به عنوان جز با ساختاری مشابه نمیشن عضو خط شکن و یه سری دیگه عضو هضم شده غول مردم؟
خیلی پرت و پلا شد کامنتم اما خوب نتونستم بهتر توضیح بدم.
سلام محمدرضا
دو تا منبع خیلی خوب برای مطالعه که میتونه زور ما رو در مقابل «غول حرف مردم» زیاد کنه میشناسم.
یکی کتابای محمدجعفر مصفا است که سعی داره بگه توجه زیاد به حرف ها و قضاوت های مردم چقدر می تونه نقش مخرب و منفی تو ذهن و وجود آدما و در نتیجه زندگی آدما داشته باشه. محمدجعفر مصفا به خوبی از عهده این کار بر اومده البته با زحمت زیادی که در نوشتن هفت هشت جلد کتاب کشیده. من برای فهمیدن ایده مصفا خوندن کتاب «تفکر زاید» و «رابطه» و یا «انسان در اسارت فکر»رو کافی می دونم.
نکته جالب اینه که من بعد از خوندن و فهمیدن نظر مصفا کلا انگیزم رو برای زندگی از دست دادم و البته همچین آزاد هم نشدم! و پس از مدتها بررسی و دقت فهمیدم این اشکال بزرگ در من و یا مصفا و یا هر دوی ما بوده که فکر کردیم تنها «حرف مردم» مانع حرکت ما در زندگیه. نه! در واقع به غیر از حرف مردم سه عامل دیگه «زینت ها» و «نفس» و «وسوسه ها» هم آدمی رو به بند میکشه و مشغول خودش میکنه. حرص به مال و ماشین و خونه، تنبلی ها و سستی ها و عادت های شخصی، لغزیدن ها و وسوسه شدن های گاه و بیگاه در کنار حرف و حدیث های خلق، چهار زندانه که باید برای آزادی از همش برنامه و طرح داشت.
و نکته جالب تر این که بعد از رهایی از این چهار زندان تازه به نقطه صفر میرسیم! و به قول آیزایا برلین مرحله «آزادی منفی» رو گذروندیم و در آستانه «آزادی مثبت» هستیم. برلین از اولی با مفهوم «رهایی از» نام میبره و برای دومی از مفهوم «آزادی برای» یاد می کنه.
در واقع انسان برای حرکت مستمر و رو به رشد در زندگی باید علاوه بر رها شدن از عواملی که او رو به اسارت بردند به فکر یک آرمان و طرح جامع هم باشه که «آزادی مثبت» خودش رو خرج اون راه کنه و نزاره این «آزادی هرز»، خودش مانعی و بتی بشه سر راهش. در واقع باید از «آزادی» هم آزاد بشه.
حالا اینجا میخوام منبع دوم رو معرفی کنم که علاوه بر ارائه راهکار برای رهایی از اون چهار بند به طرح و آرمانی که آدما بتونن با انتخاب و اختیار پا در اون راه بزارن هم پرداخته. کتاب «مسئولیت و سازندگی» از علی صفایی حائری و البته سایر آثار این نویسنده میتونه تو این زمینه کمک کنه.
… حرفم رو طولانی تر نمی کنم، برای کسی که ارزش استعدادهاشو میدونه و به فکر رفع نیازهای خودش و دوستانش هم هست، برای آدمی که از تنزل و تنوع در زندگی خسته شده و به تحرک رو اورده، برای کسی که هنوز در مقابل جاذبه س.ک.س و سیمان و سکه تسلیم نشده شاید این نشونی ها غنیمت باشه. امیدوارم و …دلتنگ دوستانی چون تو.
من با بیشتر دیدگاههاتون درباره مردم موافقم .
فقط یک سوال دارم، من هم رشته تحصیلی ام آمار است و نزدیک ۱۳-۱۴ سال تحت این عنوان کار کردم و می کنم . می تونم خواهش کنم یه تعداد از رشته هایی که متناسب با این رشته و تا حدودی کاربردی باشه معرفی کنین مثل توصیه ای که به دوست تون کردین.
با تشکر
دوست عزیزم.
قطعاً چنین سوالی، بسته به اینکه از چه کسی پرسیده شود پاسخهای مختلفی خواهد داشت.
پیشنهاد من به آن دوست عزیزم بورس بود. به دلیل اینکه میتوانست در کوتاه مدت به صورت کاملاً انفرادی و با مبالغ کم، سرمایه گذاری انجام دهد و پس از مدتی – همچنانکه حدس میزدم – در آزمون تحلیل گری بورس شرکت کرد و از آنجا که به اندازه کافی تلاش کرد و استعداد خوبی هم داشت به مسیر کار رسمی در حوزه بورس کشیده شد.
نمیدانم چقدر به فضای کاری یا ذهنی شما نزدیک است. اما اگر من آمار خوانده بودم و میخواستم فعالیتی را در این حوزه آغاز کنم شاید به سمت «تحقیقات بازار» میرفتم (طبیعی است که این تنها گزینه و یا حتی بهترین گزینه نیست و صرفاً به خاطر شرایط شغلی من، بیشتر پیش روی من قرار دارد).
طی ماه ها و سالهای اخیر، فعالیت شرکتهای خصوصی در کشور بیشتر شده است. نقدینگی هم به سادگی و ارزانی سالهای گذشته در دسترس نیست و شرکتها علاقه دارند هوشمندتر عمل کنند.
امروز به سادگی گذشته شرکتها پولهای خود را روی گزینه های گرانقیمت و با اثربخشی کم حرام نمیکنند و نمیسوزانند (منظورم تبلیغات تلویزیونی و تبلیغات محیطی است). ضمن اینکه در انتخاب محصول و طراحی محصول و قیمت گذاری و سایر موارد مشابه، هوشمندانه تر عمل میکنند.
طبیعی است که خدمتی که میتواند به هوشمندتر کردن کسب و کارها کمک کند تحقیقات بازار است و تحقیقات بازار دانشی است که به طور مشخص، کسانی که درک و دانش خوبی از آمار دارند میتوانند در آن موفق باشند.
در حال حاضر – اگر از معدود استثناها بگذریم – وضعیت تحقیقات بازار در کشور ما بسیار ضعیف و نگران کننده است.
این فعالیتها از سویی عمدتاً توسط آژانسهای تبلیغاتی انجام میشود که طبیعتاً روی خروجی آنها تاثیر نامطلوب دارد.
حتی به فرض اینکه اخلاق علمی و حرفه ای در آن رعایت شود (که با بودن رقمهای میلیاردی روی میز کمی سخت است) سوگیری ذهنی ما انسانها در چنین شرایطی اجتناب ناپذیر و انکارناپذیر است.
از سوی دیگر، آژانسهای تبلیغاتی قدرتمند و موفق هم که به کار خود ایمان دارند، از وجود مجموعه های قدرتمند مستقل خوشحال میشوند. چون میتوانند مهر تایید و مکانیزم ارزشمندی برای ارزیابی اثربخشی آنها باشند.
بسته به موقعیت شغلی و شرایط زندگی، میتوان گزینههای مختلفی را مد نظر قرار داد.
از همکاری پاره وقت یا تمام وقت در همین زمینه با شرکتهای موجود تا راه اندازی و تاسیس شرکتهای جدید
البته طبیعی است که اگر شرکت جدیدی در این زمینه تاسیس شود باید کار خود را با ارائه خدمات به شرکتهای دست دوم تبلیغاتی آغاز کند. شرکتهایی که برای تهیه پیشنهاد اولیه یا تنظیم گزارش اثربخشی، نیازمند تحقیقات بازار هستند اما در این زمینه از توانایی بسیار پایینی برخوردارند.
در حال حاضر، معدود فعالیتهای تحقیقات بازار هم عمدتاً توسط فارغ التحصیلان مدیریت و MBA انجام میشود که طبیعتاً بسیاری از آنها به دلیل عدم آشنایی عمقی با مفاهیم آمار، در نهایت به تنظیم و استخراج گزارشهای سطحی با کارایی و اثربخشی کم اکتفا میکنند.
همچنانکه در ابتدا گفتم، بر این باور هستم که چنین پیشنهادی صرفا یکی از ده ها موردی است که بر روی میز قرار دارد. اما طبعاً پیشنهاد هر کس به سوابق ذهنی و تجربیات خودش باز میگردد.
پی نوشت: با توجه به گسترده شدن حوزه تکنولوژی دیجیتال، حوزه کار آماری و تحلیلی با اطلاعات حجیم یا همان Big Data هم زمینه بسیار مهمی است که شاید برای کسانی که به تازگی محیط دانشگاه را ترک میکنند و میخواهند برای یک یا دو دهه آینده برنامه ریزی کنند، جذاب و پولساز باشد.
البته در دنیا همین الان هم Big Data اصطلاح رایجی است و به یک مد تبدیل شده. اما جز معدود شرکتهای بزرگ حوزه تکنولوژی مانند گوگل و فیس بوک و آمازون و برخی OTT ها، شرکتهای دیگر کمتر به سراغ آن میروند یا کاری که انجام میدهند اساساً از جنس کارهای آماری اولیه است و واقعاً Big Data نیست.
متاسفانه این حوزه هم الان توسط کسانی که در حوزه IT فعال هستند پیگیری میشود و به همین دلیل زایش و رشد جدی در آن وجود ندارد. چون اساساً باید توسط متخصصان آمار پیگیری شود.
قبلاً هم گفته ام ماجرای متخصصان IT در ایران و جهان، ماجرای کسانی است که تشریفات عروسی را مدیریت میکرده اند و از روی تنبلی و درک ضعیف ما، انتخاب عروس هم به خودشان واگذار شده.
همیشه میترسم که به زودی تولد فرزند را هم به خودشان بسپاریم!
سلام..ممنون از پاسخ و راهنمایی کامل تون .
قبول دارم من سوالم خیلی کلی بود ، می بایست جزئیات بیشتری در اختیارتون میذاشتم .عذرخواهی منو بپذیرید .
سلام
من آمار خوندم و در حوزه تحقیقات بازار مشغولم
علاقمندم در این زمینه پیشرفت کنم به جای انالیز داده ها و گزارش گیری به سمت و سوی کارهای مدیریتی و مشاوره ای برم. فکر میکنم با گذراندن دوره های MBA و همچنین مطالعه مطالب بسیار مفید متمم میتونم در این زمینه پیشرفت کنم. اگر پیشنهادهای دیگری برای پیشرفت در این حوزه دارید ممنون میشم بفرمایید. البته من همزمان در فیلد تحقیقات پزشکی هم فعالیت دارم و در دانشگاه های دولتی هم مدرس آمار هستم.
مطلبتون برام جالب بود.
ممنون
فقط میتونم بگم که خدارو شکر که شما هستید..عالی بود.بسیار برای من مادر دو دانشجو مفید بود..
سلام
به نظر میاد دارین سایت رو به روز کنین چون صفحه اول دفرم شده
دو تا چیز
یکی این که خواستم اینو باز کنم ، باز نشد
http://www.shabanali.com/en/negotiation-tips-from-email-exchange-between-steve-jobs-and
دومی این که الان خواستم زیر همین مطلب نظر بنویسم ، این پیام رو نشون داد:
دیدگاه تکراری شناسایی شد؛ شما پیش از این هم چنین چیزی گفته بودید!
خیلی عجیبه !
البته با ف شکن اومدم
حسادت می کنم به موقعیتی که دارید، به خوراک فکری تون، به مشغله ها و دلمشغولی هاتون.
من یه روستایی هستم که در استان البرز زنده هستم. من و همدهی هام داریم تو بی آبی با گرمای کشنده دست و پا می زنیم. تمام فکر و ذکرم شده همین فلاکت و درماندگی ای که داریم. روزانه فقط حدود نیم ساعت اون هم در زمانهای متفاوت آب داریم. تو این دقایق هم کارمون شده ذخیره آب. حمام کردن شده یه مصیبت بزرگ برای ما. آب رو ذخیره می کنیم، مقداری رو داغ می کنیم و بعد حمام می کنیم. دوش گرفتن دیگه برامون خاطره شده. تمام این مراحل کلی انرژی ازمون می گیره و این انرژی فقط فیزیکی نیست.
نمی دونم تا کی باید تو این نکبت سر کنیم. از ته دل می خوام که بمیرم. انگار نه انگار که ما روستاییها هم آدم هستیم و در این دنیا زندگی می کنیم. هر کی به فکر خودشه. رفاه فقط مال شهری هاست. به جای اینکه مایی که روستایی هستیم آب فراوونی داشته باشیم، همین آب طالقان رو هم برای شهریها حلال کردن و برای ما حروم. اگه بحران بی آبی داریم این بحران فقط مال ماهاست. ماهایی که تو روستا هستیم و انگار حق خوب زندگی کردن رو نداریم.
می گم خوش به حالتون که مسائلی مهمتر از مسائل مادی مثل بی آبی دارید.
سهیلای عزیز. ممنون که برامون نوشتی …
می خواستم برات بنویسم که امیدوارم این مشکلات تموم بشه اما می دونم که این امیدواری من هیچ سودی برای تو و برای همه ی ما نخواهد داشت. اما دلم می خواد صحبت های تو به عنوان نمونه ای از کسانی که در حال حاضر دارن از مشکل کم آبی رنج می کشند، من رو باز هم بیشتر متوجه ی این موضوع بکنه که منِ نوعی، به عنوان یک شهروند عادی این جامعه، چه سهمی می تونم برای کاستن از رنج توِ نوعی، هموطن عزیزم داشته باشم.
شاید مهمترین کاری که به ذهنم می رسه این باشه که در مصرف آب و در مدیریت و صرفه جویی اون بیش از پیش، دقت و حساسیت نشون بدم و تا جایی که از دستم برمیاد دیگران رو هم متوجه این موضوع بکنم…
به ياد شعر شاملو با نام “غم نان اگر بگذارد” افتادم…حتما غم نان فرصت انديشيدن به خيلي از مسائل را از انسانها مي گيرد
چه بد، کنار گوش پایتخت بودن و این مشکلات را داشتن شرم آوره، لااقل اسم روستاتون را می گفتید چهار جا شیر می کردیم بلکه از این طریق مجبور بشن کاری براتون بکنن
سلام دوست عزیز
من هم خودم روستایی هستم ، در واقع فکر میکنم تقریباً همه ی ما ایرانیها روستایی هستیم.
فقط خواستم بگم خیلیهای دیگه هم هستند که به شما حسودی میکنند. هستند کسانی که آب شیرین ندارند و وقتی حمام میروند یا موهایشان را فقط میشورند انگار نه انگار. هستند کسانی که آرزویشان پول و ماشین و …. نیست و تنها آرزویشان آب شیرین است ، حتی حاضرند به مدت ۵ دقیقه هم شده از آب شیرین استفاده کنند. انسانهایی را در همین شهر تهران دیده ام که حتی در آرزوی سقف خونه ای هستند تا فقط زمانی که بارون میاد خیس نشوند ، بقیه چیزها رو نمیخوان. بچه هایی را دیده ام که باهوش اند ولی در آرزوی یک کفش که فوتبال بازی کنند و …..
“روزی پیرمرد فقیری را دیدم که پای بدون کفش در حال شکر خدا بود. پرسیدم چرا خدا را شکر میکنی؟ گفت چون فرد دیگری را دیدم که پا نداشت”
در کل دوست عزیز در هز شرایطی که هستی ، این رو بدون تو در مقابل خیلیها نقش پادشاه را داری و خیلی ها حسرت لحظه ای از داشتن یک زندگی ای همانند شما. در هر شرایطی شکرخدا را بگویید.
خداوند به شما و اهالی روستایتان هم سلامتی دهد و هم مشکلاتتان به زودی حل شود ( إنشاءالله)
من در این کامنت حرفی از خدا و ناشکری زدم؟
می خواستم بگم کسی که در ارضای نیازهای اولیه اش درمانده، نمی تونه به نیازهای رده بالاتر فکر کنه. شایدم بتونه اما خیلی سخته.
من فقط تفاوتها رو گفتم. و اینکه هر کسی فقط به خودش فکر می کنه و بس. فقط همین لحظه رو خوش باشن و بس. غیر از خود شهرنشین ها، حتی خیلی از همدهی های من که از این روستا رفتن و ساکن شهرها شدن ، باز هم برگشتن و اینجا ویلا ساختن برای خوشگذرونی های روزای تعطیلشون. خیلی هاشونم چاه های غیرمجاز حفر کردن و این بلا رو سر روستا آوردن. این مشکل فقط برای روستای ما نیست.
حواسمون باشه داریم چه به روز زمین میاریم. دنیا فقط همین لحظه نیست.
از همه معذرت می خوام بخاطر کامنت بی ربطم.