دوست خوبم ((محمدرضا))ی عزیز، نکتهای را در زیر بحث خرده مهارت مطرح کردند که احساس کردم شاید ارزش آن را داشته باشد که به صورت یک مطلب مستقل منتشر شود:
محمدرضا.
راجع به اصل ماجرا یعنی خرده مهارت سوال داشتم. من کتاب هایی در زمینه برنامه ریزی خوندم. تقریبا تو همشون این شیوه رو بیان کردن. که کارهای بزرگ را به کارهای کوچک خرد کنید و شروع کنید به انجام کارهای کوچک. اول اینکه میخواستم بدونم شیوه ی خرده مهارت آیا فرق خاصی با اون شیوه ها داره یا حرف جدیدی نسبت به اون ها داره؟ دوم این که دلیل خاصی داره که شما اسمش رو گذاشتید خرده مهارت؟ چرا مثلا نگفتید خرده کار، خرده وظیفه، خرده آموزش و… مثلا در بحث آموزش، آیا این همون فهرست بندی کتاب نیست؟ که یک کتاب با موضوع بزرگ را به فهرستی شامل فصل ها، بخش ها، زیر بخش ها و غیره تقسیم بندی میکنند و کسی که قصد مطالعه دارد فهرستی میخواند.
***
محمدرضای عزیز.
سلام.
به هر حال، کلیات حرف من از فضای مورد اشارهی شما، چندان دور نیست. اما تفاوتهای کوچکی در ذهنم بود و هست که فکر میکنم توجه به آنها ممکن است در خروجی چنین فعالیتی، تفاوتهای بزرگتری ایجاد نماید.
در کتابهای برنامه ریزی (و به طور کلیتر در مکتب برنامه ریزی) فرض بر این است که هدف بزرگی وجود دارد و ما آن را به بخشهای کوچکتری تقسیم میکنیم.
به عبارتی، این هدف نهایی است که اصالت دارد و سرمنزل مقصود است و این بخشبندیهای ما، صرفاً منزلگاههایی در میانهی راه هستند. همان مفهومی که در زبان انگلیسی هم برایش از واژهی Milestone (سنگی در میانهی راه که نشان میدهد گامی بیشتر به مقصد نزدیک شدهایم) استفاده میکنند.
با توجه به بحثی که در مورد ابهام در زندگی مطرح کردم و حاشیههایی که در این چند روز به بهانههای مختلف به آن اشاره کردم (تکنولوژی به کجا میرود و یا بحث یک دلنوشتهی شخصی و …)، باور کلی من (که البته دفاع جدی از آن ندارم، اما باور من است) این است که مفهوم برنامه ریزی و هدفگذاری کلان و خرد کردن اهداف بزرگ به منزلگاههای کوچکتر هر روز بیش از روز قبل، اعتبار خود را از دست میدهد و دنیای امروز، پیچیدهتر از آن است که بخواهیم برای زندگی در آن، برنامه ریزی کنیم و بعد هم در مسیر رسیدن به آن برنامه تلاش کنیم و هر روز هم به این پیچیدگی افزوده میشود.
اینها را فقط امروز نمیگویم که تکنولوژی همه چیز را متحول کرده و هر سال، چند عنوان شغلی، منقضی میشوند و میمیرند و چندده عنوان جدید، زاییده میشوند.
دوستانی که ده سال پیش در خدمتشان بودم و با هم در مورد مدیریت استراتژیک صحبت میکردیم (و امروز هم بخشی از آنها خوانندهی اینجا هستند) به خاطر دارند که همواره اصرار داشتم برنامه ریزی استراتژیک در مدیریت استراتژیک جایگاه گذشته را ندارد و نمیتوان آن را به اندازهی قبل، جدی گرفت و بهتر است به جای آن وقت بیشتری را برای تفکر استراتژیک صرف کنیم.
برنامه ریزی استراتژیک، بر تعیین هدفهای دوردست و خرد کردن آن به گامهای کوچکتر اصرار دارد و تفکر استراتژیک، میگوید: من به تو کمک میکنم که امروز، در انتخاب بین گزینهها، گزینهی استراتژیکتر را انتخاب کنی. این گزینه، الزاماً چیزی نیست که در کوتاه مدت، حداکثرمطلوبیت را ایجاد کند اما در بلندمدت، میتواند پایداری بیشتری ایجاد نماید.
این همان مفهومی است که مینتزبرگ هم به آن اشاره میکند و به زیبایی، نام Emergence را بر روی آن میگذارد. به نظرم (که البته بر نظرم اصرار هم دارم) دو معادل زیبا برای Emergence وجود دارد: در زبان فارسی کلمهی پدیدار شدن و در زبان عربی کلمهی ظهور
این سه کلمه، یک مفهوم مشترک را در دل خود پنهان کردهاند و آن تدریجی بودن است.
وقتی میگوییم خورشید از پس ابر، پدیدار شد، یعنی به تدریج بیرون آمد و بر ما رُخ نمود.
در زبان عربی هم، دیدهام که کتابهای مربوط به حوزهی استراتژی، Emergence را با واژهی ظهور جایگزین کردهاند. اگر بخواهند از ناگهانی بودن حرف بزنند، حدوث را ترجیح میدهند (شبیه رویداد یا Event).
از همهی این معادلیابیها و واژهگزینیها که بگذریم، اصل ماجرا ساده است. همان چیزی که در بحث ابهام هم (به شکل دیگری) گفتم.
من در نگاه خودم، دنیا را با چنین استعارهای میفهمم:
فرض کنید که چشم شما را بستهاند (و هرگز تا ابد باز نخواهند کرد) و شما را در سرزمینی پر از پستی و بلندی با کوهها و تپههای زیاد، رها کردهاند و از شما خواستهاند که با راه رفتن، به تدریج به بالاترین نقطهی ممکن دست پیدا کنید.
در این سرزمین، انسانهای زیاد دیگری هم هستند که مانند شما، با چشمان بسته در حرکت هستند و فاصلهی ما چنان زیاد است که صدای یکدیگر را میشنویم اما عموماً با یکدیگر برخورد نمیکنیم.
همه هم، به دنبال پیدا کردن بلندترین نقطه هستند.
چگونه راه خود را پیدا میکنید و به سمت بلندترین نقطه میروید؟
احتمالاً پای خود را کمی از جایی که هست تکان میدهید و بر نقطهی دیگری میگذارید. اگر احساس کردید که کمی بلندتر از جای فعلی است، گام دوم را هم برمیدارید. اگر احساس کردید که ارتفاع آن کمتر از جای فعلی است، پای خود را بر تکیه گاه قبلی میگذارید و دوباره در جهتی دیگر، یک گام برمیدارید.
این کار را دائماً انجام میدهید تا به نقطهای برسید که به هر سو گام برمیدارید، میبینید که نقطهی جدید، پایینتر از نقطهی فعلی شماست و تصمیم میگیرید که در آنجا ماندگار شوید.
این استعاره، برای من که دانش و سواد چندانی ندارم، استعارهای ساده و زودفهم است که کمک میکند دنیا را بهتر بفهمم.
آن ارتفاع را، نمادی از رضایت در نظر میگیرم. نمادی از تعالی. نمادی از درک بهتر عالم هستی. نمادی از آرامش. نمادی از هر انگیزهای که مطلوب انسان است و برای کسب آن تلاش میکند.
از سوی دیگر، چشممان را بسته میبینم. ما فقط چند گام نزدیک را میبینیم. دور دستها را نمیبینیم. نمیدانیم که رفتار امروز یا تصمیم امروز یا گام امروز، قرار است در آینده ما را به کجا برساند. ما فقط با هر گامی که برمیداریم میبینیم که اوضاع کمی بهتر یا کمی بدتر شده.
فکر میکنم فقط صدای دیگران را میشنویم. چون هرگز شیوهای نداریم که واقعاً بفهمیم آن فرد دیگری که میشناسیم یا حتی کنار ماست، در نقطهای بالاتر از ما قرار گرفته یا پایینتر.
شاید از صدا یا حرفها، حدسهایی بزنیم. اما به خوبی میدانیم که این حدسها، هرگز دقیق و قطعی نیست.
این استعاره، پیام دیگری هم دارد که برای من بسیار مهم است:
بسیاری از ما، در نقطهای قرار میگیریم که گام به هر سو بر میداریم، میبینیم پایینتر از نقطهی فعلی است. پس با خیال راحت آنجا میمانیم و میگوییم: آخر دنیا همین است. آخر لذت همین است. آخر درک عالم هستی همین است. آخر فهم از جهان همین است. اخر آسایش همین است. آخر درآمد همین است. آخر موفقیت همین است. اینجا دیگر منزلگاه نیست. بلکه سرمنزل مقصود است!
در حالی که ممکن است گرفتار تپهای کوچک باشیم و کمی دورتر (یا خیلی دورتر) قلههای بلندی وجود داشته باشند که هرگز از آنها مطلع نشویم.
این همان مفهومی است که در ریاضی به نام نقطهی بهینهی موضعی یا محلی میشناسند و در زبان انگلیسی هم به آن Local Optimum گفته میشود.
توضیحی تکمیلی کوتاهی برای دوستانم که در حوزهی هوش مصنوعی کار میکنند دارم که اصلاً مهم نیست و اگر این مسئله در حوزهی کار شما نیست، میتوانید به سادگی این قسمت را (که با رنگ دیگری مشخص کردهام) رد کنید و باقی بحث را بخوانید:
اگر دقت کرده باشید در مسئلهی Optimization هم، همین چالش وجود دارد. روشهای Deterministic مثل Downhill Simplex یا مثل Steepest Descent یا روش پاول، همگی روشهای خوب و سریعی هستند که میتوانند به سرعت ما را به نقطهی بهینه برسانند. اما دام آنها گرفتاری در نقطههای بهینهی محلی است.
اصلاً از همین جا بود که روش Stochastic مطرح شد. این شیوهها با وارد کردن Randomness به فرایند، عملاً به بهینهی محلی راضی نمیشوند و میکوشند از دام این نقطهی فریبنده خارج شوند. اگر دقت کنید، روشهایی مثل مونت کارلو و Simulated Annealing از این جنس هستند. حتی Genetic Algorithm هم در ذات خود از این گروه است و بی علت نیست که طبیعت هم، در جستجوی مسیر کمال خود، از ژنتیک استفاده میکند و عملاً جهش ژنتیکی (که البته گاهی موجودات ناقص و بیمار خلق میکند) عملاً شعبدهی هستی برای رهایی از نقطهی بهینهی محلی است.
استعارهی من در مورد جستجوی بلندترین تپه (یا قله)، دو نکتهی کلیدی برای خودم دارد:
نکتهی اول اینکه به خاطر داشته باشم که رشد و کمال و موفقیت و نگاه عمیقتر به جهان اطراف، زمانی به وجود میآید که گاهی اوقات حاضر باشیم از نقطهی بهینهی محلی یا آن منزلگاه موقت عبور کنیم. این همان مفهومی است که در کارآفرینی اتفاق میافتد (که البته قبلاً از دامهای آن گفته ام).
همان مفهومی است که در بحث ناحیهی امن باورها یا Comfort Zone مطرح میشود.
همان مفهومی است که میگویند اسکله جای امنی برای کشتی است، اما کشتی برای ماندن در اسکله طراحی نشده.
و یا میگویند کشف دنیای جدید، مستلزم دل کندن از آسایش و آرامش نقطهای است که در آن سکونت داریم و …
کسی که از زندگی مشترک خود راضی نیست و جرات جدایی هم ندارد و دنیا را برای خودش، همسرش و فرزندانش تلخ کرده است، عملاً گرفتار یک نقطهی بهینه محلی یا دام منزلگاه است. چون جدایی هم او را در آن لحظه به ارتفاع پایینتری میبرد. اما چارهای نیست. ما عقاب نیستیم که از قلهای به قلهی دیگر پرواز کنیم. ما، مار یا گوسفند یا بُز یا انسانی هستیم که باید با چشمان بستهی خود، پیاده از نقطهای به نقطهی دیگر برویم و صعود از تپهای موقت به قلهای بلندتر، مستلزم این است که نخست، در چند گام یا چند ماه، مسیر افول و پایین آمدن را بپذیریم و تجربه کنیم.
و نکتهی دوم اینکه فراموش نمیکنم و نمیکنیم که چشمهایمان بسته است. این فقط حدس ماست که قلهی بلندتری هم هست. ممکن است در نهایت به درهای عمیقتر تا تپهای با ارتفاع کمتر برسیم.
همهی اینها را گفتم که بگویم، در دنیای امروز، هر گام که برمیداریم، بخش جدیدی از جهان برایمان پدیدار میشود یا ظهور میکند.
اگر همهی مفروضات و استعارههای من را بپذیریم عملاً خرد کردن یک برنامهی بزرگ به گامهای کوچک مفهومی متضاد با برداشتن گامهایی کوچک به امید پدیدار شدن برنامهای بزرگ است.
به همین دلیل است که خالقان کسب و کارهای بزرگ، معمولاً میگویند که در ابتدای مسیر، نمیدانستهاند که آخر راه کجاست. همان تعبیری که من هم بارها به کار بردهام:
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
وقتی من از خرده مهارت میگویم (مثلاً مهارت هنر شناخت رنگ در فتوشاپ که مثال زدم) ممکن است فکر کنم که قرار است در آینده کار گرافیکی انجام دهم. اما وقتی در این مسیر گام برمیداری، بعد از مدتی کتابهای رنگی را میبینی و به خطاهای چاپ آنها و یا ترکیب رنگ آنها حساس میشوی. بعد ممکن است به سمت این مسئله سوق پیدا کنی که چرا کیفیت بعضی کتابها از لحاظ رنگ خوب است و بعضی دیگر ضعیف هستند. چرا رنگها روی هم ننشستهاند. بعد ممکن است با تکنولوژی چاپ آشنا شوی. مفهوم لقی یا Clearance در بستن زینک را بشناسی. حتی ممکن است به یک چاپخانه سربزنی. حتی بعید نیست که دو سال دیگر، ناظر چاپ یک چاپخانهی کوچک (یا بزرگ) باشی.
ممکن هم هست که چند ماه بعد بفهمی که اصلاً این مهارت، آنقدرها که به نظر میآمده، جذاب یا مفید یا کاربردی نیست. در گوشهی چمدان مهارتهایت بماند و به سراغ دهها خرده مهارت دیگر بروی.
طبیعتاً در انتخاب خرده مهارت (در مقایسه با خرده کار و خرده وظیفه و خرده آموزش و …) هم ملاحظاتی داشتهام. آموزش، میتواند از جنس دانش باشد یا مهارت یا نگرش. بنابراین میتواند در کوتاه مدت، نمود بیرونی نداشته باشد. مهارت نمود بیرونی دارد. برای من مهم است که اگر کسی این حرفها را میخواند و جدی میگیرد، چند هفته بعد، چیزی برای عرضه داشته باشد. چون با همین عرضه کردن (حتی در جمع دوستان یا حتی در زیر همین وبلاگ یا حتی در متمم یا در محل کار یا پیش والدین یا پیش فرزندان) انگیزه پیدا میکند که گام بعدی را بردارد.
در واقع، مثال من هم که بحث آشنایی با قهوه بود، خرده دانش شناخت قهوه نبود. بلکه خرده مهارت سرگرم کردن مذاکره کنندگان در جلسات تجاری با استفاده از بحث در مورد قهوه بود.
کار و وظیفه هم، طبیعتاً شروعی دارند و پایانی. مهارت، چیزی است که وقتی ایجاد شد، برای همیشه در توشهی من باقی میماند و طبیعتاً جنس متفاوتی دارد.
پی نوشت: محمدرضای عزیز. ممنونم که بهانهای ایجاد کردی تا من کمی روضه بخوانم! راستش را بخواهی، زمانی که در نامه به رها نوشتم:
شاید تکامل من و تو در زندگی، در پیمودن حلقه دائمی تردید و یقین حاصل شود. درست مانند راه رفتن که بازی دائمی پایداری و ناپایداری است.
بخشی از پیامی که در ذهنم بود، چیزی بود که امروز نوشتم و خوشحالم که این فرصت را برایم ایجاد کردی.
سلام
خواندن این گام من رو به یاد فیلم با چشمان کاملا بسته انداخت.
سپاس
عادت کرده ام بعضی مطالب شما را بعد از چند روز برمیگردم دوباره خوانی میکنم
اشاره ای که به تفاوت “خرد کردن یک برنامه” با “گامهای کوچک به امید یک برنامه” داشتید یک تفاوت اساسی است که دفعه اول درکش نکرده بودم
و نتیجه ای که امروز میگیرم این است که :لازمه استراتژی ظهور خوشبینی است, شجاعت و پذیرش است.
شاید کسی که میتونم بگم بر اساس استراتژی ظهور حرکت میکند یکی از سیاست مدار های کشور خودمونه
نمیخوام بگم همه چیز از ایران شروع شده ولی به نظرم این یه استراتژی ایرانیه یا حداقل خیلی با روحیات ما ایرانی ها همخونی داره , یه استراتژی پارتیزانی که ریشه در ادبیات ماهم داره. مثلا من فکر میکنم ما “هرچه پیش آید خوش آید ” را خیلی بد فهمیده ایم!
البته اینها فقط حدسیات منه
محمدرضا در کنار بحث های قبلی که در مورد ابهام، خرده مهارت و cyborg مطرح شد، سوالی داشتم: چطور می تونیم یک تصویر از ۱۰ یا ۲۰ سال آینده خودمان داشته باشیم؟ مثلا، طبق مطلب رزومه آینده نگر در متمم، بهتر است خودمان بنشینیم و برای کوتاه مدت، میان مدت و بلند مدت رزومه تهیه کنیم و سبدی از مهارت را تعریف کنیم. چند هفته پیش نشستم و برای ۱۰ سال آینده ام چند مهارت نوشتم ولی وقتی مطلب تو درباره Knowledge transfer را خواندم، دیدم اکثر مهارت هایی که نوشتم، در آینده منقرض خواهد شد. اگر سوالم را بخواهم طور دیگری بنویسم: آیا می توانم مهارت های مورد نیاز جامعه، در ۱۰ سال آینده را حدس بزنم؟
پی نوشت: یادم هست یکبار در کامنت ها نوشتی: روزی می رسد که مردم دکتریِ استراتژی محتوی می گیرند و برای من می فرستند که آنها را استخدام کنم!
جناب شعبانعلی عزیز سلام
هر روز که نه؛ ولی اکثر روزها هم نه. فقط برخی اوقات میام و روزنوشتهها و متمم رو میخونم و فکر میکنم که تازه فهمیده باشم که احتمالا نفهمیدم!
هر روز بیشتر از نفهمی خودم دردم میاد و با آنچه فکر میکردم که فهمیدم الان در تضاد و جنگم و کم کم داره درونم جنگی به پا میشه بین اونچه فکر میکردم میدونم و اونچه در مطالب شما میخونم که تمام درونم رو به هم ریخته. نمیدونم چه کنم که بتونم حداقل از این نقطه بهینه محلی عبور کنم؛ چون فکر میکنم بدجوری پابند موقعیت بهینه شدهام. اگه مقدوره درباره شجاعت و قدرت جداشدن از موقعیت فعلی هم مطلبی بگید چون فکر میکنم جداشدن از نقطه بهینه یا Fitness به همین راحتی گفتن (هرچند مطمئنم گفتنش واسه شما راحت نیست) و شنیدنش نباشه.
ببخشید که وقتتون رو گرفتم.
سلام
از متنی که نوشتید خیلی ممنونم عالی بود. یک سوالی در ذهنم ایجاد کرد و اون اینه که در بعضی از کارها مثل دادن کنکور بالاخره ما یه هدف کلی داریم و با خرد کردن هدف مثلا طی یک سال بالاخره کنکور می دیم . اینجا هدف خیلی معلومه و نتیجه اون هم اینه که یا می تونیم قبول بشیم یانه. (البته این مثال می تونه برای بدست آوردن گواهینامه ها هم مصداق داشته باشه و…) و در برخی کارها که شما کاملا توضیح دادید، واقعا حتی دستاورد هم مشخص نیست. آیا ما می تونیم کلا تو برنامه ریزی برنامه ها رو به دو دسته تقسیم کنیم؟اون هایی که می دونیم آخرش چی میشه و اونهایی که نمی دونیم ؟
سلام استاد
نمی دانم ایا روزی میرسد نسل کودک ما این نوشته ها را در کتاب هایشان بخوانند و وقتی به سن ۱۸ سالگی رسیدند با فهم این نکات فوق العاده برای زندگی شان تصمیم بگیرند؟
یا نه……..
مثل نسل های متوالی ما ایرانی ها دیر به بلوغ فکری برسند! و تازه بعد از لیسانس و فوق لیسانس تازه بفهمند راه زندگی شان مسیری دیگر بوده!
یاد حرف جلال چراغپور در برنامه ۹۰ که برای شکست تیم امید حرف میزد افتادم!
بازیکن ها ایرانی “دانش بازی ” را ندارند! برای همین کیروش دنبال بازیکن های دورگه و خارجی هست چون در خارج بازدیکن ها از سنین کودکی کشف میشوند!برای همین فوتبالیست های ما تا ۳۷ سالگی بازی می کنند! چون دیر به شخصیت مهاجم حرفه ای میرسند! تازه ۳۰ سالگی پخته می شوند.
موفق باشیم
سلام محمدرضای عزیز
چه لزومی داشت ما انسانها دنیای اطراف خود را بیش از اندازه پیچیده کنیم؟
چرا به همان اندازه ای که می فهمیدیم نگه نداشتیم؟
ممنون از تمام راهنمایی هایت
واقعا به فکر خردکردن مهارت هایم افتادم از وقتی این گام را خواندم مهارتهای زیادی در نظر گرفتم و در یک برگه به مهارتهای متعدد بخش بندی کردم .
ازت ممنونم
ممنون میشم درمورد لزوم پیچیده کردن زندگی صحبت کنید.
چشم باز و گوش باز و دام پیش سوی دامی می پرد با پر خویش
چه عواملی ما را به سمت دام می کشاند؟ آزمندی ما، برتری طلبی، نادانی، عقده های ما، یا اضطراب ما؟
بهتر نیست اول ببینیم چه عاملی همواره چشم ما را “کور” می کند و به دام های گوناگون می کشاندمان؟
در استعاره محمدرضا، جای “چاله” (دام های کوچک) و “چاه” (دام های بزرگ) را خالی می بینم. اشاره خوبی داشتی که “نمی بینیم” در واقع بقول مولوی “چشم بازِ” ولی عملا “بسته” ست. خاطر همینه که دام را نمی بینیم که هیچ آنقدر تعطیل شدیم که با چشم باز می پریم توی چاه، اونوقت هی بال بال می زنیم! در این بیابانی که مثال زدی، باتلاق شنی، گِلی و کلی چاه هم هست که با چشمان باز هم خطر افتادن در آنها وجود داره چه برسد به اینکه بقول شما “کور” هم باشیم.