در گام اول، با یکدیگر قرار گذاشتیم که به جای برنامه ریزی در نخستین روز سال، این کار را دو ماه قبل شروع کنیم و در نخستین روز سال جدید، دستاوردهای آن را جشن بگیریم.
در این مرحله، میخواهیم کمی در مورد برنامه ریزی صحبت کنیم. در مورد برنامه ریزی و اهمیت آن، کم نشنیدهایم. از برنامه ریزی برای زندگی روزمره تا برنامه ریزی برای توسعه یک کسب و کار.
افراد کمی هستند که حاضر باشند صریح و قاطع بگویند: ما برنامه ریزی نمیکنیم، برنامه ریزی احمقانه یا غیرمنطقی یا غیرضروری است و یا اینکه برنامه ریزی، مانع موفقیت و رمز شکست است.
بسیاری از ما، از اهمیت برنامه ریزی میگوییم، اما اعلام باور به اهمیت یک موضوع با جایگاه دادن به آن موضوع در زندگی تفاوت دارد.
همهی ما از اهمیت صداقت میگوییم. اما بسیاری از ما با جدیت و پشتکار، دروغ میگوییم یا حتی دروغگویی را تئوریزه میکنیم (حتماً میدانید که معلمان زیادی در حوزهی مذاکره و فروش، با افتخار، فروختن یخچال به اسکیمو را به عنوان بزرگترین هنر فروشنده مطرح میکنند).
همین مسئله در مورد دزدی نکردن، تلاش کردن، دور نزدن دیگران و سایر حوزهها هم وجود دارد.
نباید احساس کنیم که چون اهمیت یک موضوع برای ما واضح یا بدیهی است و یا اینکه کاملاً با آن موضوع موافق هستیم، به این معنا است که آن موضوع در زندگی واقعی ما هم جایگاه دارد.
این همان چیزی است که کریس آرگریس به عنوان تفاوت Theory In Mind و Theory In Use مورد توجه قرار میدهد و میگوید که نظریه مورد حمایت با نظریه مورد استفاده تفاوت دارد.
***
تمرین پیشنهادی: اگر هنوز تمرین این درس را در متمم انجام ندادهاید، به نظرم انجام دادن تمرینش خیلی مفید است. خصوصاً اگر آخر شب (یا هر زمان دیگر که آزاد هستید) فرصت کنید و جواب دوستان دیگر را هم بخوانید (بخشی از درس مدل ذهنی است، اما به صورت مستقل قابل مطالعه است).
***
حالا بیایید با خودمان، کمی خلوت کنیم و فکر کنیم.
بسیاری از ما میپذیریم که برنامه ریزی، در واقعیت زندگی ما، جایگاه چندان والایی ندارد و یا حتی اگر دارد، میتواند جایگاه بهتری داشته باشد.
برای اینکه این مفهوم منتقل شود، من در عنوان این مطلب از تعبیر دوست نداشتن استفاده کردم. ممکن است یک نفر سالها با فرد دیگری زندگی کند، اما او را دوست نداشته باشد. بلکه به هزار اجبار و ملاحظه در کنارش قرار گرفته باشد.
زمانی در بحث رابطه عاطفی، مطلبی به نام مثلث اشترنبرگ و نیمرویی که به املت تبدیل نمیشود نوشتم که به لطف دوستان خوبم در عصر ایران و انتخاب و سایر سایتها، بسیاری از دوستان، آن را خواندهاند.
فکر میکنم تعبیر اشترنبرگ را میتوان به بسیاری از حوزههای دیگر هم تعمیم داد.
زمانی که در کانال تلگرام justfor30days@ در مورد مدل ذهنی حرف میزدم، فرصت نشد که بگویم ما با مدل ذهنی خود هم، رابطهی عاطفی داریم و همان مثلث در موردش مصداق دارد:
* قسمت Passion (اینکه مدل ذهنی و نگرشی که به دنیا داریم، چقدردر ما شور میانگیزد)
* قسمت Intimacy (اینکه چقدر منطق ما، این مدل ذهنی را میپذیرد و میفهمد)
* قسمت Commitment (اینکه چقدر احساس میکنیم که نسبت به آن متعهد هستیم و باید آن را حفظ کنیم)
رهایی، میتواند یکی از ستونهای بزرگ مدل ذهنی (یا هستهی یک مدل ذهنی) باشد.
اما برای یکی، بیشتر قسمت شور و شوق آن پررنگ است. حرف از رهایی میزند و چشمهایش برق میزند. شب شاملو میخواند و آن تب بزرگ رهایی در آن ذهن بزرگ، روح و جانش را قلقلک میدهد. اما صبح، به بردگی دیروز خود تن میدهد و به تن فروشی و مغز فروشی میپردازد (تن فروشی، ارزانترین و شرافتمندانه ترین شکل خودفروشی است. خطرناکترین شکل خودفروشی، وقتی است که به خاطر پولی که میگیریم، حاضریم مغزمان را قانع کنیم که متفاوت با چیزی که واقعاً قبول دارد، فکر کند و بیندیشد و رفتار کند).
برای دیگری، قسمت درک و صمیمیت و منطق (به قول علما، قسمت Cognitive یا شناختی) پررنگ است. مغزش میداند که رهایی خوب است و معادلات ذهنیاش میپذیرند که رها بودن، تنها معنای زندگی است و هر چه جز این است، اسارت و بردگی و مردگی است.
برای فردی دیگر، جنبهی تعهد پررنگ است. نه الزاماً منطقش آن را میپذیرد و نه احساسش. اما زمانی چنین چیزی برایش ارزش بوده و امروز مجبور است به خاطر تصویری که در نگاه دیگران دارد، آن را حفظ کند.
“رابطهی عاطفی ما با مفهوم برنامه ریزی” و نحوهی دوست داشتن و دوست نداشتن آن هم، در ذهن ما میتواند بر اساس این سه ضلع مثلث، توصیف شود:
ضلع اول: شوق برنامه ریزی دارم. اسم برنامه ریزی که میآید چشمانم برق میزند. من اصلاً عاشق برنامهریزیام. تمام زندگیام به برنامه ریزی گذشته است. من هر شنبه برنامه ریزی میکنم و حتی اگر برنامه هایم عملی نشود، هفتهی بعد با همان جدیت برنامه ریزی جدیدی انجام میدهم. اصلاً گاهی فکر میکنم عملی شدن برنامه، اولویت اول نیست. نفس برنامه ریزی هیجان انگیز است.
ضلع دوم: منطق ذهنی من، میپذیرد که برنامه ریزی لازم است. باید آن را انجام بدهم. نوع کارم، نوع زندگیم، موقعیت شغلی یا شخصیام، برنامه ریزی را اجتناب ناپذیر می کند.
ضلع سوم: خودم را متعهد به برنامه ریزی میدانم. با خودم قرار گذاشتهام این کار را انجام دهم. به دیگران هم توصیه میکنم که برنامه ریزی کنند. من ماهها پیش برای رسیدن به یک هدف برنامه ریزی کردم و مسیری را آغاز کردم، امروز دیگر، مستقل از جنبهی منطقی و احساسی، جنبهی تعهد آن وجود دارد. به دهها نفر گفتهام که برای مهاجرت برنامه ریزی کردهام و در مسیر اقدام هستم. امروز راهی برای رهایی از آن برنامه و پیاده شدن از آن کشتی که سوارش شدهام وجود ندارد.
طبیعتاً در هر رابطه عاطفی از جمله “رابطه عاطفی ما با مفهوم برنامه ریزی” این مثلث میتواند شکلهای مختلفی داشته باشد. متساوی الاضلاع شود. متساوی الساقین شود. یک یا دو مورد از اضلاع چنان کوچک شوند که تقریباً پاره خطی باقی بماند.
نمیدانم. اما تلاش من این است که در این سی گام که با هم میرویم (و الان در دومین گام هستیم) به تدریج بکوشیم تا رابطهی ما با برنامه ریزی، به یک رابطهی عاطفی کامل تبدیل شود. یک مثلث متساوی الاضلاع. دوستش بداریم. منطقش را بفهمیم و چنان متعهدش باشیم که گزینهی دیگری جز زندگی در آغوش آن، برایمان قابل تصور نباشد.
پیشنهاد (و خواهش من) این است که اگر فرصت کردید، علتهای رابطه عاطفی نامناسب با برنامه ریزی را اینجا بنویسید تا من هم، به عنوان دبیر جلسه، آنها را جمع و فهرست و ارائه کنم.
اگر بخواهم تیتروار بگویم، در لحظهی نگارش این متن، این موارد به ذهنم میرسد:
* برنامه ریزی وقتی شرایط محیطی مبهم است و آینده متلاطم است، معنا و کاربردی ندارد.
* برنامه ریزی، امید و شوق میخواهد و من (نوعی) در شرایط امید نیستم.
* خاطره خوبی از برنامه ریزی ندارم.
* برای برنامه ریزی انگیزه ندارم.
* هر بار برنامه ریزی میکنم و عملی نمیشود، عزت نفس من خدشه دار میشود. همان به که، رهایش کنیم تا هر چه میخواهد پیش آید.
* اصلاً هدف خاصی ندارم که بخواهم برایش برنامه ریزی کنم.
* این کارها لوکس و شیک است. اما عملی نیست. هزار نفر را میشناسم که اهل برنامه ریزی نیستند، خیلی هم راضی و موفق هستند.
و …
خوشحال میشوم اگر مطلبی را مطرح میکنید، با شرح و توضیح کامل باشد که بقیهی ما هم، بتوانیم تصویر ذهنی شما را بیشتر و بهتر درک کنیم.
سلام
از بین عواملی که شما بیان کردید شرایط محیطی مبهم و آینده متلاطم با توجه به عوامل مختلف که از حوزه اختیار من خارج است از کلان آن همچون عوامل اقتصادی و اجتماعی و سیاسی جامعه تا خرد آن افراد خانواده و نکته دیگر که گفتید برنامه ریزی امید و شوق می خواهد در خیلی از موارد من را از برنامه ریزی بازداشته است.
نکته ای که می خواهم به این موارد اضافه کنم مشغله فکری و از جمله ارتباط این مشغولیت با موارد اقتصادی و مشکلات ناگهانی همچون اتفاقی نابه هنگام یا غیر قابل اجتناب و یا درگیر شدن با مسئله ای خاص در حالی که در مسیر برنامه ای خاص قرار دارم و باعث فاصله افتادن بین من و برنامه ام میگردد.
نکته دیگر داشتن تمرکز بر روی یک برنامه است که با توجه به اینکه پیاده کردن یک برنامه مستلزم داشتن زمان کافی و مهارتهای لازم است خودبه خود نیاز به بستری مناسب است که گاهی نبود برخی مهارتها یا زمان کافی برای فراگرفتن آن ها من را از برنامه ریزی باز می دارد.
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی
در هر حال برنامه ریزی مداوم از نظر من از مهم ترین عواملش در حال زندگی کردن و رهایی و تمرکز فکر و داشتن امید است.
به نظرم برنامه ریزی شاید برای همه خوب نباشه، مثلا من در دوران پیش دانشگاهی برای کنکور ورود به دانشگاه برنامه ریزی بلند مدت و کوتاه مدت می کردم و گاهی برنامم انجام میشد گاهی نه
اما بعضی از دوستام فقط با برنامه ریزی بلند مدت (در حد چند ماه) و بدون برنامه ریزی کوتاه مدت دزس میخوندن بر خلاف من که همیشه با وسواس سعی می کردم همه جزئیات رو در نظر بگیرم زمان برنامه ریزی ، و جالب اینکه عملکرد درس خوندن اونها خیلی بهتر بود هم در مقایسه با من هم در مقایسه با خودشون ، زمانی که مثلا برنامه ریزی میکردن
در کل به نظر من که اکثر برنامه ریزی هام در حد نتیجه دلخواه عملی نشدند، عامل تعیین کننده برنامه ریزی کردن یا نکردن نیست، هر چند که چیز خوبیه اما به نظرم یه پیش نیاز هایی مهمتری داره که هرکسی باید قبل از برنامه ریزی کردن اونها رو با خودش حل کنه.
نمیدونم, شاید برای شما هم پیش اومده باشه که هر وقت برنامه ریزی برای انجام کاری میکنید, زمین و زمان دست در دست هم میدن تا بالاخره یه اتفاقی بیوفته که… نشه
مثلا با خودت قرار میزازی که از امشب یا فلان تارخ, شبی یک ساعت مطالعه کنی
یه شب مهمون میاد تا دیروقت نمیره
فرداش دوسات برنامه دورهمی میزارن
روز بعد همسرت بلیط تاتر یا سینما میگیره
حتی شده برق منطقه قطع میشه
تا یه بهونه ای واسه عملی نشدنش پیش بیاد
ولی واقعا همه اینها بهونه اس
کافی یه کم پایداری کنیم بعد زمین و زمان تصمیم به همکاری میکنن
من رابطه خوبی با برنامه ریزی ندارم، البته یه تایمی تو پیش دانشگاهی برنامه ریزی های خیلی قوی ای میکردم و میتونستم براس همه چی به اندازه وقت بذارمو …ولی بعدها از برکات دانشگاه این بوود که کلن علاف شدم و دیگه برنامه ریزی معنایی نداشت برام…
جالا چند سالیه دوباره رفتم سراغش و لی هیچ وقت دوباره انتظاراتم روبراورده نکرد
دلایلش شاید اینها که می نویسم باشه:
۱. عملی نشدن برنامه ریزی ها و نصفه کاره ول کردن کارها
۲. برنامه ریزی های احساسی و غیر دقیق
۳. گاهی اوقات هم حس می کنم عاخه الان برای چه هدفی برنامه ریزی کنم که بعدها با مطالعه پرورش استعدادها در متمم یادگرفتم که چه جوری هدف بذارم برای خودم البته تا حدودی..
من برنامهریزی رو بهعنوان ضرورتی که باهاش میتونم وجدان خودمو راضی کنم که هر خواسته و هدفم یه سهمی از روزمرگیم داره قبول دارم. اما موانع انجام این برنامهریزیها عبارتاند از:
مزاحمهای خارجی و حسوحال و هوسهای آنی (مثل تحقیق دقیقتر در یک زمینهی بدون درنظر گرفتن اولویت انجام اون کار)؛
و بطور ویژه، حس یاغیگری و لذت در شکست دیوارهای چارچوبیه که خودم برای خودم صلاح دیده و ساختمش!
۱- من نگاه می کنم مثلا فردی مثل محمدرضا شعبانعلی ۲۰ تا کتاب خونده در هفته، من برنامه ریزی می کنم ۴۰ تا کتاب بخونم تا روی محمدرضا را کم کنم. در حالی که نمیدانم ویژگی های فردی او و عادت های مطالعاتی او با من خیلی تفاوت دارد.
۲- فکر می کنم چمعه برنامه ریزی نکنم، دیگه شنبه نمیشه برنامه ریزی کرد و باید تا هفته دیگه منتظر باشم که جمعه بیاد و من برنامه ریزی کنم.
۳- همه چیز را می خوام در لیست برنامه ریزیم بنویسم تا کامل و قشنگ و دقیق برنامه ریزی کنم که خدایی نکرده یک دقیقه زمان را از دست ندهم. در حالی که به لیست برنامه ریزی نگاه می کنم، متوجه می شوم که چه قدر برنامه ها زیاد شده و اصلا نمی ارزد برنامه ریزی کنم.
( اگر اشتباه نکنم در فایل صوتی که در مورد مدیریت زمان صحبت کردید، دلایلی برای همین عدم پایبندی به برنامه ریزی باشد )
۳- کلا ما برنامه ریزی می کنیم تا به همه نشان بدهیم که ما چه انسانهای با نظمی هستیم و کلا مدیریت زمان خوبی داریم.
من همیشه ۵۰% برنامه هام عملی میشه…علتش هم اینه که خیلی بلندپروازی میکنم، چون وقت کمی دارم اما کارهام خیلی زیاده، حجم زیادی از کارهامو توی مدت زمان کم میذارم تا به همه ی کارهام برسم…که هیچ وقت عملی نمیشه و برای همین تو برنامه هام شکست می خورم و امیدم رو برای برنامه ریزی از دست میدم.
متمم عزیز تو این مدت کوتاهی که با شما همراه بودم یاد گرفتم که اگر هدف های بزرگ رو به اهداف کوچک تر تبدیل کنم و اون هارو اولویت بندی کنم و نیازهای اون هارو درنظر بگیرم، دسترسی به اهدافم امکان پذیرتره
من همیشه ۵۰% برنامه هام عملی میشه…علتش هم اینه که خیلی بلندپروازی میکنم، چون وقت کمی دارم اما کارهام خیلی زیاده، حجم زیادی از کارهامو توی مدت زمان کم میذارم تا به همه ی کارهام برسم…که هیچ وقت عملی نمیشه و برای همین تو برنامه هام شکست می خورم و امیدم رو برای برنامه ریزی از دست میدم.
متممم عزیز تو این مدت کوتاهی که با شما همراه بودم یاد گرفتم که اگر هدف های بزرگ رو به اهداف کوچک تر تبدیل کنم و اون هارو اولویت بندی کنم و نیازهای اون هارو درنظر بگیرم، دسترسی به اهدافم امکان پذیرتره 🙂
سلام
من برنامه ریزی رو دوست دارم و بیشتر برای اهداف بلند مدت برنامه ریزی میکنم چون وقتی طبق برنامه کاری رو انجام ندم احساس بدی پیدا میکنم و به خاطر این، دچار استرس میشم که برای اهداف طولانی مدت میشه جبرانش کرد.
بنام خدا
باسلام و تحیت الهی
خدا قوت
من با سنی که ازم گذشته (۴۲ ساله) و احساس پیری زود رس میکنم در درونم اما در اجتماع خودمو سرحال و پرانرژی نشون میدم واقعیتش دیگه تمایلی به برنامه ریزی ندارم چونکه حس بد زندگی در جایی که هیچوقت با برنامه نبوده و همه چی پیش رفته ( شاید پیشرفتی نبوده) رو دارم
ازینکه همه انواع فعالیتهای روزانه ام با یه برنامه قبلی انجام بشه لذت میبرم و به همین دلیل هم اگر برنامه ریزی کنم و به هر دلیلی نتونم طبق برنامه هام پیش برم بشدت عصبی و نگران میشم.از اونجایی که پیش بینی شرایط زیاد آسون نیست،محقق شدن برنامه هام معمولا به بیش از ۶۰ درصد نمیرسه و البته گاهی تعمدا از برنامه ریزی بلندمدت اجتناب میکنم و سعی میکنم با زمان و شرایط هماهنگ بشم.
بهترین برنامه ریزی این که کاری رو که اون لحظه بایستی انجام بدی رو باید انجام بدی. یه داستان کوتاهی در یکی از کتب ادبیات دوران دبیرستان قدیم بود. ماجرای یک سنگریزه تو کفش نویسنده. هی جا به جاش می کرد می انداختش تو گودی کف پا لای انگشت ها گوشه کفش و همینطور به خودش زجر می داد و اینور و اونورش می کرد. تا اینکه بالاخره پاش رو از تو کفش در می اره و سنگریزه رو می اندازه بیرون و راحت می شه . ما اگر کاری رو که باید انجام بدیم رو بدیم بهترین برنامه ریزی.
شاید رابطه ی عاطفی من با برنامه ریزی یک مثلث متساوی الساقین باشه با دو ساق صمیمیت و تعهد و قاعده ای از جنس شور و هیجان، ضلعی که به مرور زمان کوتاه و کوتاه تر میشه! چون حوزه ی مورد علاقه من کارآفرینی هست (۲۱ سالمه و حدود ۲ ساله که در این حوزه ام) عمده برنامه ریزی های من برای بلند مدت صورت میگیره… برنامه ریزی های کوتاه مدت منظم و موثری هم دارم ولی این برنامه ریزی های کوتاه مدت باعث پیروزی (حداقل اونطوری که من لازم دارم و میخوام) نمیشه و همین باعث میشه شور و هیجانم رو از دست بدم! پس خیلی تلاش میکنم شور و هیجانم برای برنامه ریزی رو بالا ببرم و چون راهش رو پیدا نمکینم باعث میشه مستهلک بشم و کوتاه شدن این ضلع سرعت بگیره…
متمم عزیز
هر بار که برنامه ریزی رو شروع کردم تا چد هفته ای ساعت های روزم پر بار می گذشت و به همه کارهام می رسیدم و از درون هم خوشحالی زیادی داشتم که من برنامه دارم و من به همه کارهام می رسم . اما همیشه نمی دانم چطور می شود که از برنامه خارج می شوم . وقتی حواس جمع می شود و به خودم می آیم می بینم که چند روزی است از برنامه بیرون رفته ام . بعدش تا مدتها خودم رو سرزنش می کنم که بازهم نتونستی. تجربه با برنامه بودن قسمت شیرین زندگی ام است.
برنامه ريزي را دوست دارم و معتقدم باعث سامان دهي کارها ميشه اما اراده ي من در انجام آن کم هستش
و احساس مي کنم دچار روزمرگي شدم و از صبح تا عصر که مشغول کار هستم ترجيح ميدم ببينم بعد از تايم کاري
چي پيش مياد .
به نظر من برنامه ریزی مثل آشپزیه، نباید بعد از هر برنامه ریزی بلافاصله انتظار داشته باشیم اتفاق بزرگی بیفته و همین طور هر برنامه جدیدی احتیاج به زمان داره تا ما باهاش مچ بشیم، توی یک مقاله روانشناسی که درباره عادت ها نوشته شده بود خوندم که، ۸۵ درصد فعالیت های روزانه ما رو عادتامون تشکیل میدند، پس اگه بعد از هر برنامه ای کمی صبور باشیم اون هم به یکی از عادت های ما تبدیل میشه، به عبارتی اعتیاد مثبت شکل میگیره.
برنامه ریزی رو دوست دارم و انجامش میدم . حتی برای کارهایی که اصلا اهمیتی ندارن. واسه گذروندن روزمرگی هام هم برنامه ریزی میکنم. پس واسش شور و شوق زیادی دارم.
از طرفی به شدت هم معتقدم به برنامه ریزی. معمولا بدون برنامه ریزی فکر میکنم که وقت زیادی دارم و اگه برنامه ریزی کنم خیالم راحت میشه که به همه کارها توی زمان مناسبش میرسم .
ولی به اندازه کافی بهش متعهد نیستم. همیش ” امید به شروع دوباره ” متقاعدم می کنه که اشکالی نداره این برنامه ام رو بشکنم … عیبی نداره… میتونم دوباره جبرانش کنم . با یه برنامه دیگه و معمولا فشرده تر.
به خاطر همین برنامه ریزی هام به طور متوسط ۳۰ درصد عملی میشن
یکی از دلایلی که من از برنامه ریزی خوشم نمی یاد اینه که احساس می کنم تحت تسلط هستم ولو این سلطه گری از جانب خودم باشد. رهابودن را بیشتر دوست دارم. شاید هم چون برنامه ریزی هایی که کردم انعطاف کافی را نداشته و باعث شده این نگرش در من ایجاد شود
برنامه ریزی مواقعی برام دوس داشتنیه که هدف اون برنامه برام جذاب باشه . و گرنه برنامه ریزی فقط خروج از ناحیه آسایشه . شاید برنامه ریزی اشلی می سازه که تنبلیهامو نشون میده .
به نظرم دلیل برنامهریزی نکردن یا اجرایی نکردنش، جدای از همه گزینههایی که مطرح فرمودید، همان طور که قبلا هم در متمم گفتهاید، ترس از تصمیمگیری باشه یا همون فوبیای تصمیمگیری.
برنامهریزی نوعی تعهد به بار خواهد آورد؛ لذا برای فرار از تعهد برنامهریزی نمیکنیم.
برنامهریزی موجب میشود رفتارمان را عوض کنیم؛ لذا چون با رفتارمان عادت کردهایم، برنامهریزی غیر ممکن میشود.
برنامهریزی سبب حذف عوامل و موانع رسیدن به هدف خواهد شد؛ لذا به سبب خو کردن با برخی افراد، برنامهریزی شروع نمیشود.
برنامهریزی از سر درد است؛ لذا چون دردی نداریم، خوشیم و نیازی نمیبینیم که برنامهریزی کنیم.
مرد را دردی اگر باشد خوش درد بیدردی علاجش آتش است.
سلام هرچند دیر شروع کردم اما منم می نویسم.
بیشتر برنامه ریزی های من به این خاطر رو زمین می مونن که من برای انجام دادن هرکدومشون شروع می کنم به جمع آوری اطلاعات تا بتونم اون کار رو به نحو احسن انجام بدم. شاید جمع آوری اطلاعات به تنهایی یک توانایی باشه اما برای انجام هر کار مقداری از اون لازمه اما من نمیتونم کنترل کنم و هی جمع می کنم و آخرش عملی در کار نیست.
دوم اینکه اگه بخوام برنامه ریزی کنم باید خودم به تنهایی انجام بدم و اگه یه کس دیگه هم باشه و به نوعی احساس کنم تحت فشارم دیگه برنامه ریزی و بعدش عملی در کار نیست
سلام
متشکر از مطالب مفیدتون
منم مشکلم با برنامه ریزی اینه که برنامه ریزی می کنم و بعدش انجام نمی دم و رهاش می کنم
و این کار خیلی سر خودم می کنه و باعث می شه عزت نفسم را کاهش بده
خوشحال می شم راهکاری براش پیدا کنم
اصلیترین مشکله من در برنامه ریزی فکر نکردنه، حوصله فکر کردن و تمرکز بر روی اهدافم ، نیازهاش و ابزار مورد نیازش رو ندارم ، و فقط برای تخلیه لحظه ای افکار و هیجاناتم دست به برنامه ریزی میزنم .
چرا من برنامهریزی را دوست ندارم ؟
در جواب این سوال که بهتر است برای خودم اینگونه عنوان کنم که ” چرا برنامهریزی را دوست نداشتم” باید بگویم بدین علت که برنامهریزی را تنها راه رسیدن به هدف در نظر می گرفتم. هر بار که برنامهای میریختم و به هدفم نمی رسیدم بیشتر از برنامه ریزی زده میشدم. اما با مرور این شکست ها فهمیدم که برنامهریزی نقش همان تخم مرغ در املت را دارد نه خود املت است. اینکه گوجه این املت چه باشد هرکس با توجه به کمبودهایی که دارد گوجه اش را تعریف می کند: یکی نحوه اجرای برنامه است یکی نامیدی از اجرا نشدن آن و….
اگر بخواهم با کلمات بازی کنم باید بگویم که من اکنون برای برنامه ریزی اهمیت قائلم و نه اصالت که در یک موجود مرکب اجزا فقط اهمیت دارند اما اصالت با نحوه ترکیب است.
فکر می کنم رابطه ی عاطفی مناسب با برنامه ریزی برای رسیدن به یک هدف ایجاد نمیشه بخاطر ایجاد تغییرات در روند زندگی ما .چون ذهن اغلب ما با تغییر به سختی انس می گیره و این باعث میشه که حس ناخوبی در ما ایجاد بشه که آیا این تغییرات به نتیجه میرسه که البته فکر میکنم ضلع منطق اینجا بتونه تا اندازه ای حس ما رو واقع بینانه تر کنه .
برنامه ریزی برای من بسیار شوق برانگیز بود و احساس میکردم با برنامه ریزی به تنهایی میتوانم پیشرفت کنم ولی تنها کافی بود اول برنامه ام بد اجرا شود دیگر تلاشی برای انجام آن نمیدادم. وقتی بیشتر فکر میکنم میبینم اینکار را در خیلی دیگر از روابط و کارها نیز تکرار میکردم و میکنم. و با کوچکترین خرابی در آنها کلا از آن برنامه خارج میشوم و به ساخت چیزی که حس میکنم شاید کامل کار کند میپردازم. اما دیگر دوست ندارم اینطور باشم و سعی میکنم اگر مثلث ارتباطیم حتی تبدیل به خط شد هم اول سعی کنم که مثلث شود و اگر واقعا راهی نبود آن مسئله را کنار بگذارم.
سلام
اول از همه، بابت این تجربههای ۳۰ قدمی ازتون بسیار سپاسگزارم. البته این دفعه فرمتش با دفعه قبل متفاوته و همچنین تعاملی شده.
مشکل من با برنامه ریزی از جایی آغاز شد که زود از انجام کارها خسته میشدم و نمیتونستم مدت زمانی رو که تعهد کرده بودم پای کار بمونم.
از طرف دیگه تعیین میزان مشخصی از پیشرفت کار در هر بازه زمانی در موقع برنامهریزی بدون درنظر گرفتن هیچ منطق و مدل کارامدی همیشه باعث می شد به هدفم نرسم و سرد شم یا فعالیت انقد سبک باشه که زود بهش برسمو احساس کنم از برنامه جلوام و متوقف شم.
دلیل دیگه که اخیراً و با بالا رفتن مسئولیتهام باهاش مواجهم ناپایدار بودن شرایطم هست. یعنی معلوم نیست چه مدت زمانی رو میتونم روی یک کار متمرکز بمونم.
به طور کلی هربار برنامهای ریختم لغوش به دو ساعت هم نکشید.
بهنظرم علتهای زیاد دیگهای رو میتونم نام ببرم که بسیاریش توی کامنتهای دوستان اومده و بیانش تکرار با ادبیات ضعیف من خواهد بود.
با سپاس فراوان از توجهتون
• دیگران برای رسیدن به خواسته های خود ، برایم برنامه ریزی کرده اند( خانواده / محل کار)
• در برنامه ریزی به ظرفیت های وجودی خودم توجه نکردم و بیش از توانم از خود انتظار دارم.
• الزام به اجرای برنامه ای که ، در مسیر شغلی خود باید / بهتر/ معمول است .
• برنامه های قبلی را که بسیار دوست داشتم به دلایل ناخواسته و ناخوشایند اجرائی نشد. ترس از برنامه ریزی!