امیرمحمد قربانی توی یکی از کامنتهاش به کتاب «صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی» اشاره کرد. متأسفانه هنوز این کتاب رو نخوندهام و قاعدتاً بعد از خوندنش، بسته به فضا و حال و هوای کتاب، در اینجا یا متمم دربارهاش مینویسم.
اما مدتی پیش (شاید سه چهار روز قبل از کامنت امیرمحمد) مورد مشابهی رو در یک استوری اینستاگرامی دیدم که حیفم اومد با شما به اشتراک نذارم:
من فکر میکردم خودم خیلی هنر کردهام که برای پرندهها و سگها و گربهها وقت میذارم و به نوعی، با تجربهی دنیای زیبای حیوانات، از تلخیهای بیپایانی که این روزها و این سالها (و شاید بشه گفت این دههها) بر همهی ما میره فرار میکنم.
اما دیدم کسانی هستند که دنیاهای کوچکتر رو هم لمس کردهاند و تجربههای عمیق و ماندگار رو در کارهایی مثل بازگرداندن حلزونها به شمال جستجو میکنند.
میدونم که هر شب که میخوابیم و بیدار میشیم، جمع بیشتری از مردم کشورمون وارد جامعهی فقرا میشن و دغدغهی نان، برای بخش کثیری از مردممون یک مسئلهی حلنشده است.
به همین خاطر شاید به نظر بیاد که فکر کردن به سرنوشت یک قُمری، یک تولهسگ، یک گربه، یک حلزون، یک گلدون گل یا یک درخت تشنه، کاری لوکس و از سر بیدردی به نظر برسه.
اما در طول این ماهها که وقتم رو بیشتر از پیش به پیادهروی در بخشهای مختلف شهر میگذرونم، به نتیجه رسیدهام که بخشی از مسئله، واقعاً به نوع نگرش ما برمیگرده.
وقتی یکی از همشهریان زبالهگرد رو میبینم که از توی سطل زباله برای موشی که بچهاش کمی دورتر پنهان شده، نون خشک جدا میکنه یا پیرزنی با چادر وصلهشده رو میبینم که یه تیکهی موندهی ته سفرهاش رو برای یک گربهی مادر شیرده میاره، احساس میکنم شاید اینها هم، با چنین کارهایی از «جهانی که در پیرامون ما میگذره» فاصله میگیرن و زنده بودن رو به شکلی عمیقتر تجربه میکنن.
نمیدونم شما این روزها برای فرار از دنیای کثیف سیاستمدارها و تنازعی که برای بقا بینشون شکل گرفته، چه روشها و تکنیکهایی رو به کار میبرید. اما یقین دارم که اگر نتونیم در لابهلای همین نابهسامانیها، برای چند دقیقه یا چند ساعت، زندگی رو تجربه کنیم، بیشتر از پیش، میبازیم.
برای اینکه این نوشته با تلخی به پایان نرسه، یکی از عکسهای خودم رو که مربوط به چند وقت پیش هست در حال وقتگذرانی کنار رفقام براتون میذارم:
یه عکس دیگه هم دارم که ربط خاصی به این نوشته نداره. اما دوست دارم اینجا بذارمش تا هر موقع دلم براش تنگ شد ببینمش.
اسم این گربه برنارده. از یک دست و یک چشم محرومه. اولین بار که دیدمش عاشقش شدم. حیف که نمیتونم بهش توضیح بدم که گاهی برای دیدنش ۴۵ دقیقه رانندگی میکنم و از اون سر شهر میام تا بهش غذا بدم و جست و خیزش رو ببینم.
اسمش رو نمیدونستم و فکر میکردم خودم کشفش کردهام. اما بعداً که با یه سری از حامیهای حیوانات پارک صحبت کردم، اونها اسمش رو گفتن. فهمیدم که برای اونها هم خیلی عزیزه و به شدت مراقبش هستن.
هنوز هم وقتی سیر میشه، برای شکار کلاغها کمین میکنه و به سمت اونها میپره. کلاغها هم که میدونن برنارد با این وضعیت، دستش به اونها نمیرسه همون اطراف میشینن و گاهی هم کمی پرواز میکنن و در این بازی برنارد شریک میشن.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
محمدرضای عزیز سلام
نمیدانم این از اثرات کرونا و شوک جهانی هست یا همانطور که در دربارهی دههی چهارم زندگی نوشتی فلسفه و دیدگاهت به زندگی تغییر کرده است؟ نوعی آسودگی و شاید تفاهم با دنیا را در نوشتههایت حس میکنم.
نشستم و به تصویری که احتمالا از نگاهکردن به غذاخوردن گربهها در ذهنت بود فکر کردم. بعد به خودم فکر کردم که چند سالی عقبتر از تو (البته از نظر سنی وگرنه دانشت جای دیگر نشیند) این تفاهم با دنیا را هنوز نتوانستهام درک کنم. برای من انگار همیشه چیزهایی دارند از دستم سر میخورند و میریزند. رضایتی جایی گم شده است که هیچ وقت نمیآید. دنیای اطرافم با این همه پیشبینیناپذیریها که جای خود را دارد از خودم هم با وجود همهی تلاشی که میکنم و میدانم بیشتر از این نمیشده راضی نمیشوم. ترس از دست رفتن روزها و زمانها همیشه هست. ترس از دست رفتن دههی چهارم. همان اندوه و حسرتی که شاعران و نویسندگانی که پا به سن گذاشتند نوشتهاند. ترس از این که درست زندگی نکنم. درست عاشق نشوم. درست لذت نبرم. انگار دستورالعملهایی پنهانی از رضایت و خوشبختی جایی نوشته شده و من دیوانهوار در پی یافتنش هستم.
حرفهایت برایم خیلی اهمیت دارد. خیلی از مسائلی را که میگویی من هم میبینم ولی بعد تو از دریچهی محمدرضاوار آن را نشان میدهی. به خودم میگویم بیشک محمدرضا به تفاهم با دنیا رسیده و از سر تسلیم ناگزیر نیست چون تو راههای زیادی برای رفتن داشتهای و داری. انتخابهای زیادی که میتوانستی انجام بدهی و یا بعد از این انتخاب کنی. ترسهایی که پشت سر گذاشتی. اعترافهایی که کردی. در این جملهات فقط این را درک میکنم که انگار دستورالعمل پنهانی را پیدا کردی. ممنون که نوشتی. برای من که در ادبیات حرفهای خوب زیاد خواندهام، خواندن دستورالعمل عادت است؛ دستورالعملهایی از جنس اخلاق؛ اما تو واقعی هستی. واقعیتر از نویسندگان ادبیات. امیدوارم دستورالعملت را بتوانم به کار ببرم.
پ.ن: دو ماهی هست که که دو تا بچهگربه به اعضای خانوادهی ما اضافه شدهاند. سرگذشتشان احتمالا مثل کوکی بوده. من حیوانها را دوست داشتهام اما از وقتی آمدهاند در خیابان که راه میروم محبت بیشتری در قلبم به حیوانات موج میزند.
ساناز جان.
خوشحالم که دو تا عضو جدید به خانوادهتون اضافه شده. امیدوارم زیاد اذیتتون نکنن و بتونن پیشتون باقی بمونن. این کامنت تو رو گذاشته بودم سر حوصله جواب بدم. یه کم نصیحتهای گربهای بکنم. بهت بگم که اوایل ممکنه کمی با شیطنتشون شما رو پشیمون کنن. اما اگر تحمل کنین، بعد از یه مدت دیگه شیطنتها و اذیتهاشون هم شیرین میشه.
اما الان که این کامنت رو مینویسم حالم فرق داره.
میخوام بهت بگم که وارد شدن به دنیای موجودات دیگه، شیرینه. دلبستن بهشون لذتبخشه. وقتی میبینی که اونها هم دوستت دارن شاد میشی و لذت عجیبی رو تجربه میکنی.
اما «دلبستگی» همیشه با «دلگسستن» هم همراه میشه. رنج خودش رو هم به همراه داره. هر شکلی از دلبستگی به هر چیزی. از اشیاء و داراییها تا انسانها و حیوانها.
توی حیوونهایی که من اطراف خونهام غذا میدم، یه گربه بود که خیلی دوستش داشتم. کالیکو بود. از اونایی که چند رنگ هستن، ترکیب زرد و سفید و سیاه. اسمش رو گذاشته بودم پاییز.
عاشقش بودم. اونم خیلی منو دوست داشت. به جای غذا خوردن ترجیح میداد روی پاهام بشینه باهام بازی کنه برام حرف بزنه. خیلی وقتها هیچ کاری بیرون نداشتم اما به عشق دیدنش بیرون میرفتم.
امروز تصادف کرد و مُرد.
شاید به نظر خیلی آدمها مسخره باشه. شاید خیلیها نفهمن. شاید بگن چقدر بیدرده که الان این شده دردش. اما الان دو ساعته دارم با صدای بلند توی خونه ضجه میزنم و دلم آروم نمیشه. انگار دنیا هر چی خوشی به آدم میده، با بهرهی مرکب از آدم میگیره که یهو چیزی اضافه پیشت نمونه.
دلبستگی کلاً همیشه این رنج رو با خودش داره. در مورد آدمها هم همهمون تجربه کردهایم. میدونم که آدم باید از روز اول این رو بپذیره.
فقط خواستم بهت بگم که آرزو میکنم محبتی که توی خونه یا خیابون نسبت به حیوونها داری، با کمترین درد و رنج همراه بشه.
ویدئوی غذا خوردن پاییز رو میذارم اینجا که هر وقت دلم براش تنگ شد بیام ببینمش.
محمدرضای عزیزم.
متأسفم. خیلی زیاد. فکر کنم حال تو رو میفهمم. حداقل میتونم بگم تجربهاش کردم.
امیدوارم که الان کمی آرومتر شده باشی.
نمیدونم چه کار میکنی اینجور مواقع. برای من معمولا عمیقترین و بیشترین تسلی رو موسیقی داره و به سراغش میرم. الان با این همراه هستم.
محمدرضا. من هم کاملا حست رو درک میکنم.
وقتی «پاییز» دوستداشتنی رو در حال غذا خوردن دیدم، خیلی دلم گرفت. چه برسه به تو که هر روز میدیدیش. واقعا متاسفم.
من همیشه با خودم فکر میکنم چطور بعضی از این رانندهها که با بیاحتیاطی، جون یه گربه یا کلاغ یا هر حیوون دیگهای رو میگیرن و بیتفاوت رد میشن و میرن، واقعا دلشون به درد نمیاد؟
یکی از خاطرات تلخ من هم از رنج این دلبستگیها اینه که دو تا ماهی قرمز داشتیم که فوقالعاده باهوش و دوستداشتنی و بازیگوش بودن. و من خیلی وقتها مینشستم نگاهشون میکردم و به رفتارهاشون دقت میکردم و واقعا لذت میبردم.
یه روز رفتیم مهمونی و وقتی برگشتیم دیدیم یکیشون از تُنگ افتاده بیرون و …
من فقط تا دو روز بخاطرش اشک میریختم و تا یک هفته حالم بد بود.
سخته… چه در مورد حیوانات، و چه در مورد انسانهایی که دوستشون داریم.
امیدوارم دیگه چنین رنجهایی رو تجربه نکنی محمدرضا. چه در رابطه با حیوانات و چه آدمها. هیچوقت.
محمدرضای عزیز
نشستهام روبروی صفحه مانیتورم و گریه میکنم. نه دلم میخواهد بنویسم و نه سکوت کنم. به جای این که زیر پست اصلی بنویسم ترجیح دادم اینجا بنویسم. چون عنوان این متنت را خیلی دوست دارم. هنر فراموشکردن آنچه بر ما میگذرد یعنی با ترسهایمان چه کنیم؟ با دردهای کوچکی مثل فکر این که این گربه در سرمای زمستان چه میکند؟ و دلواپسی یک انسان کامل در انسانبودنش که تو داری. بارها آن پینوشت تلخی که نوشتی که شاید خیلی لوکس و تجملی به نظر برسد که دلمان برای حیوانها بسوزد در جایی که سرهای گرسنه زیادی بر بالین میرود در ذهنم آمده است. دفاعیهی انگار در ذهن من هم شکل میگیرد. کنار آن دفاعیه و آن همه اسم بزرگی که بردیٰ که گربهها را دوست داشتندٰ، من اسم تو را هم اضافه میکنم. به خاطر همهی محبتت و انسانیتت شخصا سپاسگزارم. نمیدانم شاید هم همهی آن بزرگانی که حیوان را دریافتند و محبتشان را نثارشان کردند، متفکرانی بودند که درد جامعهی معیوب و سیستم زباننفهم را دیدند و اندکی با دنیای حیوانات زبانبفهم تسکین گرفتند؛ شاید که استراحتی باشد. اما هنوز هم در کنار همهی دلبستگیها از خودم میپرسم با ترس از دستدادنهایم چه کنم؟ امیدوارم تا الان کمی این حالتت تسکین پیدا کرده باشد.
امروز صبح یک دوست بازیگوش و مهربان که ۳ ماه در کنارم بود را از دست دادم. خیلی تلاش کردم که از دستش ندم اما با وجود بیماری سختی که گرفته بود نتونست بیشتر از ۴ روز دوام بیاره.
عمیقا دوستش داشتم. اون هم دوستم داشت. تجربه قشنگی بود. و البته الان تجربه بسیار تلخیه. بی نهایت غمگینم و با تمام قلبم این جمله ت رو درک می کنم:
محمدرضای عزیز، دیروز با دیدن صحنهای یاد شما افتادم.
بنده که در حاشیه شهر زندگی میکنم رفتارهای خشونتآمیز زیادی را در برابر حیوانات میبینم. اینجا بچهها از فراری دادن گربهها، با سنگ زدن آنها و گاهی دار زدن این حیوانات زبان بسته، لذت میبرند. دیروز توی کوچه یکی از بچهها را دیدم که چند گربه را دور خودش جمع کرده بود، برایشان غذا آورده بود و نوازششان میکرد. گربهها هم به شکل عجیبی با این بچه انس گرفته بودند.
در محلهای که گربهها همیشه از آدمها فراریاند، این صحنه، همه را مات و مبهوت کرده بود. بچههای دیگر با حیرت تمام نگاه میکردند.
بعد این پسرک مهربان ما، رو کرد به بچهها و گفت:«چیه؟! فکر کردید نمیشه با گربهها دوست شد؟«
با اجازه میخوام به همه کامنتهای بیربطم یه کامنت دیگه هم اضافه کنم?
این عکست و حال و هواش رو که میبینم آهنگ کوچه لره سوسپمیشم رشید بهبودف انگار تو ذهنم پلی میشه?
محمدرضا عزيز سلام
اميدوارم حالت خوب باشه
من هم دوستي دارم به اسم «پويا» که از داشتن يک پا محرومه.
اسمش رو من «پويا» گذاشتم چون نقاط مختلفي از پارک ديدمش و خيلي وقت ها در حال گشت و گذاره. ديروز باز همديگرو ديديم و کمي وقت گذرونديم باهم. زير سايه درختچه هاي پارک نشسته بود و منم کنارش نشستم.
جزو دوستي هايي است که در اون سکوت، به منزله نداشتن حرف مشترک نيست.
عکس پویا
درضمن چون گفتي مناطق مختلف شهر رو ميگردي اين حرف اميرمحمد (قرباني) عزيز يادم افتاد:
“حيف که محمدرضا وقتي که ما کم کم داشتيم بزرگ ميشديم، حضور فيزيکي اش کمرنگ شد بين ما. درسته خيلي باهاش وقت ميگذرونيم اما خب همه ميدونيم تجربه ديدار حضوري چيز ديگري است”
من هم گهگاه وقتي ميرم پارک با خودم ميگم حالا شايد محمدرضا عزيز رو اينجا بشه تصادفي ديد. تصادفات خوب تو زندگيم کم نبوده و به همين دليل اميدوارم 🙂
اميدوارم کرونا رو بشه مهار کرد و با دوستان متممي بشه باز گرد هم اومد.
چند روزي از تولدت ميگذره و اما تکرارش خالي از لطف نيست:
با بودنت جهان جاي بهتري است و ما به يادت هستيم.
دوستدار تو
بهنام
بهنام جان.
از لطفی که به من داری ممنونم.
و همینطور ممنونم که عکس پویا رو برام گذاشتی. خوشحالم دوست خوبی داره. امیدوارم توی سرمای زمستون هم فرصت کنی و گاهی بهش سر بزنی (اگر بتونی چیزی هم بدی بخوره که دیگه عالیه).
در مورد حرف امیرمحمد که نقل کردی، همونطور که پیش از این هم چند بار به بهانههای مختلف اشاره کردهام، اگر از کرونا سالم و زنده بیرون بیام و این دورهی خستهکننده و آزاردهنده بگذره، قصدم اینه که حضور فیزیکیم رو بیشتر کنم. البته احتمالاً نه به معنای اینکه کلاس و سمینار بذارم، بلکه بیشتر به این معنا که بعضی روزهای هفته، اینور اونور برم و با بچهها قرار بذارم و ببینمشون.
البته تصمیم برای حضور فیزیکی بیشتر، در اثر فشار قرنطینهی ایام کرونا نیست. مدتی قبل از شروع کرونا هم من به تدریج شروع کردم و به بعضی از دوستان سر زدم و برنامهام این بود که این کار رو بیشتر بکنم و دو یا سه روز در هفته رو فقط به همین دیدارها اختصاص بدم یا گاهی به بهانهی این دیدارها به شهرهای دیگه سفر کنم، اما با اومدن کرونا این رویهی جدیدی که شروع کرده بودم متوقف شد.
فعلاً که کرونا همه جا پخش شده و در این «قمارخانهی بزرگ دنیا» تاس میریزه و قربانی میگیره. اگر از این بازی تلخ و سخت جون سالم به در بردیم، یقین دارم که این رویه رو به شکل جدی و منظم ادامه خواهم داد.
با اینکه یکبار کامنت گذاشتم اما خیلی دلم خواست تجربهام رو از یک همزیستی مسالمتآمیز با یک سگ کوچولو به نام بنجی بنویسم.
من حدود دو ماه توی یه شرکتی کار میکردم که قبلا تو متمم جریانش رو نوشتم که چرا اومدم بیرون، صاحب اونجا که یه خانم بود یه سگ کوچولو داشت، روز مصاحبه سگ هم اونجا بود، به من گفت از سگ میترسی گفتم بله و سگش رو صدا زد بره جای دیگه.
روزی که کار رو اونجا شروع کردم هی خدا خدا میکردم دیگه اون موجود رو با خودش نیاره و تا مدتی نبود، من تجربه بودن با گاو و گوسفند و پرندهها رو داشتم اما با سگ نه، فقط یه بار سر قله توچال نشسته بودم دیدم یه سگ داره لباسم رو لیس میزنه از جام تکون نخوردم و بیحرکت موندم تا بره، کلا از سگ میترسیدم چون یه بار به برادرم حمله کرده بودن.
خلاصه از یه تاریخی به بعد بنجی هم اومد سرکار، من ازش میترسیدم پشت سرم راه میفتاد بهش میگفتم ببین برو پیش خالههای دیگه پیش من نیا، از اون اصرار و از من انکار تا بالاخره باهاش دوست شدم و دیدم چه موجود بیآزاری هست از خودم به خاطر سنگدلیام و اینکه تا این مدت نزاشتم بهم نزدیک بشه خجالت کشیدم.
بنجی هر صبح که میاومد خیلی بهتر از خانم مدیر میومد کنار میز تکتک ما و سلام میکرد.
من از شرکت استعفا دادم، روزی که برای تسویه رفتم، خانم مدیر استقبال چندان خوبی از من نکرد هم اینکه برای پول رفته بودم و هم اینکه از رفتن من ناراحت بود.
اما بنجی سریع از اونور سالن اومد پرید رو پاهام کلی حیغ و داد و خوشحالی کرد خودم غافلگیر شدم خانم مدیر خودش خجالت کشید و عرق سردی رو پیشانیاش نشست و سرش رو انداخت پایین.
تازه فهمیدم این انسانهای از نوع حیوان چقدر بامحبت هستند. تا حالا تو زندگیام کسی از وجود من اینقدر خوشحال نشده بود:)
محمدرضا.
توی این چند روزی که از انتشار نوشتهات گذشت، به این فکر میکردم که چقدر این روزها نیاز به یک لیست شخصی داریم از این کارهایی که ما رو از این فضای فعلی، حداقل برای لحظاتی، جدا بکنه.
برای من یه راهش، دنیای موسیقی هست. اما تعداد قابل توجهیشون، بیدارکنندگی بیشتر به همراه دارند و به همین هدف ساخته شدهاند.
یه کار دیگه، یه چیزی هست که شاید بشه اسمش رو گذاشت Comfort Book – با اقتباس از Comfort Food. مثلا برای من هانس کریستین اندرسن اینجوری هست. همین چند روز پیش بود که دوباره میخوندمش.
و این تجربهی «وارد شدن به دنیای یک موجود دیگه» حس خیلی ویژهای داره.
شیراز یه بیمارستانی داره به اسم «نمازی» – موقوفهی محمد نمازی. حیاطش به نظرم بینظیره. کلا دلم میخواد کشیکهام بیفتم این بیمارستان.
یک حیاط خیلی بزرگ با درختهای قدیمی بلند، یک حوض مستطیلی وسیع و مقدار زیادی چمن و گل و گیاه دیگه و کلی گربه. در نگاهِ منِ گربهنشناس، تنوع زیادی هم دارند. اصلا شبیه به هم نیستند این تعداد گربه.
تجربهی ورود به دنیای گربهها رو تو پارک نداشتم ولی توی حیاط نمازی، چرا. مخصوصا نیمههای شب که با غذای سلف میام تو حیاط. گربهها کمی بعد پیداشون میشه. البته مواقعی پیش میاد که هیچکدوممون نمیتونیم بخوریمش.
ببخشید بابت دو تکه شدن کامنت. یه کمی از انتها جا موند چون که بار اولی که کامنت رو ارسال کردم، پرید. خوشبختانه قبلش متن رو کپی کرده بودم و چون در یکی از کامنتها اشاره کرده بودی، آمادگی این موضوع رو داشتم.
آخرش نوشته بودم که:
البته گربهنشناسی من در این حد هست که مواد غذاییای رو که براشون ضرر داره، بلد باشم.
و اینکه نمیدونم در عکسی که گذاشتی، به خاطر مقدار کافی غذا هست که هر کدوم سرشون به کار خودشون هست یا دلیل دیگهای داره. در تجربههای نهچندان زیادِ من، معمولا یکی از گربهها یه تیکهی بزرگ غذا رو میگرفت و میرفت و بقیه رو دور نگه میداشت تا خودش تنها با اون مشغول باشه.
سلام تولدتون مبارک، با همون ارزوی همیشگی، آرامش قلبی و احساس صلح با همه دنیا، که همیشه برای همه دارم.
پارسال هم همین رو گفتم و باورم نمیشه انقدر سریع یکسال شده، اونموقع تازه اومده بودم به شرکت جدید و خیلی انرژی داشتم. الان هم خیلی انرژی دارم اما هر چی بیشتر کار میکنم کار بیشتری بهم اضافه میشه و بیشتر روزها تا هشت یا نه شب شرکتم. برای همین اصلا به هیچ کاری نمیرسم جدیدا و این داره خسته ام میکنه. قطعا یکجایی در مدیریت کارها دارم اشتباه میکنم و بار اضافه به دوش میکشم.
بهرحال از اینها که بگذریم، خواستم بگم من هم برای فرار از دنیای کثیف بیرون به گربه هایی که میان تو بالکن خونه مون غذا میدم، و خیلی روحیاتشون جالبه.
نوبت بندی دارن، معمولا شبها یکی هست روزها یکی دیگه، بعد تا میبینن من خونه ام و در بالکن باز شده یا پرده کنار رفته میان و یکیشون خیلی باهوشه تا میبینه من میرم سمت یخچال میفهمه احتمالا غذا هست و میو میومیکنه و هر لحظه حرکاتت رو دنبال میکنه تا بری سمتش.
یکیشون اسمش روبرت هست که خیلی شیکه، اگر دو روز پشت هم بهش یک غذا رو بدم لب نمیزنه، با اینکه دیروزش همون رو خورده و دوست داشته، اگر هم غذا بریزی تا هستی لب نمیزنه غرور خاصی داره اصلا تو حرکاتش. بماند که با همه غروری که به ما نشون میداد یه روز در کمال ناباوری دیدیم کنار سطل اشغال محل داره دنبال غذا میگرده. حس خیلی خوبیه رسیدگی کردن به حیوانات، حتی وقتی با کثیف کردن و به هم ریختن همه جا حالت رو میگیرن:)
محمدرضا؛
تولدت رو تبریک عرض میکنم و امیدوارم بهانهای برای نفس کشیدن در فضای آزادتری از مشکلات باشه.
مثل همیشه، از توضیحات این پست شگفتزده شدم چون متأسفانه تا به اینجای زندگی، تجربهی زندگی نزدیک با حیوانات رو نداشتم در خانوادهای که زندگی میکنم. و حتی از تجربه کردن زندگی با یک حیوون خانگی مثل گربه هم محروم بودم.
اما در مدل ذهنی مردم شهر من در شرق کشور که اندکی خانوادهمحور هستند و متکیتر به دین و مذهب، دیدن یک فردی که عشق خودش و نوعدوستیش رو در وجود یک حیوان دوستداشتنی متبلور میکنه، و حتی گاهی اونها رو ((بچهی خودش)) خطاب میکنه، حالتهایی از تحسین دیده نمیشه. و این نگرش به سمت سرزنش پیش میره! البته من این رو کلی گفتم و صرفا نقل قول کردم.
هرچند معنی زندگی صرفا در ازدواج و بچهآوردن نیست و هر عشقی هم لزوما نباید از راه رابطهی ((پدر-فرزندی)) یا ((مادر-فرزندی)) شکوفا بشه، اما این طرز دید رو به وضوح در شهر محل سکونتم دیدم و تا حدی هم آزاردهندهست که هنوز این سبک زندگی مورد پذیرش قرار نگرفته در بین این مردم.
خواستم تشکری کنم که به نوبهی خودت، اینقدر زیبا زندگی و صمیمیت با حیوانات رو که خیلی از ما انسانها به فراموشی سپردیم رو به تصویر میکشی و تا حدی در فرهنگسازی هم نقش مؤثری رو بازی میکنه.
اینکه اندکی از سطح ظاهری زندگی فراتر بریم و عشق و مهربانیمون رو با حیواناتی شریک بشیم که انتظار جبرانی در قبال کارمون از اونها نیست و به این ترتیب، مهربانی کردن بدون چشمداشت رو تمرین میکنیم.
دوستدار تو!
سلام محمدرضا
اولین بار تو دوره ی جمفا مدیران ایران با اسم شما آشنا شدم؛ متاسفانه چون امکان حضور در کرج نداشتم، نتونستم به جلسه ای که شما برای بچه ها حرف زدید برسم.
بعدها کم کم از طریق وبلاگ و متمم بحث ها را دورادور دنبال می کردم و این باعث شد یک همراه همیشگی اینجا بمونم. تا جایی که شاهین، وقتی می خواست سربه سرم بذاره می گفت شاگرد متعصب محمدرضا 🙂 هرچند افتخار شاگری شاهین و ندا، جزو نقاط عطف زندگیم بود و با شما دورادور مسیر لذت بخش تر بود.
به هر حال مناسبت تولدت گفتم بیام بنویسم و حرفی شروع کنم. هرچند یکبار نوشتم و پرید و دیگه وقت و کمالگرایی فرصتی برای نوشتن نگذاشت(این بار دیگه حواسم هست اگرم پرید راحت دوباره paste کنم).
تجربه دیدن و لمس کردن زندگی حیوانات برای من هم لذت بخشه. بطوریکه گاهی بچه ها به شوخی(یا جدی هنوز نفهمیدم) می گن میعاد از کلاغ و کفتار هم خوشش میاد و می گه با مزه ان :)) بنظرم واقعا بامزه ان، وقتی از خانه هنرمندان رد می شم که برم خونه، گاهی راه رفتن کلاغ ها رو نگاه می کنم و خندم می گیره. یا مجذوب بازی Dean schneider با دوستاش تو اینستاگرام می شم.
در ضمن تولدت مبارک 🙂
سلام محمدرضا
توی این روزهایی که دنیامون شبیه اخرالزمان فیلم های تخیلی شده ، ممنون که برامون لحظه هایی واقعی از زندگیت رو ثبت میکنی و بهمون نشون میدی که میتونیم وسط سرعت دیوانه وار این دنیا روی یه نیمکت توی یه پارک در کنار چند تا موجود دوست داشتنی از دور تند زندگی کم کنیم و آروم بگیریم.
مدتیه که وقتی حس میکنم دیگه تحمل شنیدن و دیدن دنیای این روزها رو ندارم به عادت بچگی هام کف زمین توی هال خونه دراز میکشم و ساعتها آسمون رو نگاه میکنم، توی ابرها کلی تصویر پیدا میکنم و باهاشون ذوق میکنم حرکتشونرودنبال میکنم تا وقتی که دیگه از قاب پنجره م دیده نشن. میدونم که انتهای ذوق ها و شادی هام با ابرها، هجوم خبر ها و اتفاقات بد مثل سیلی توی صورتم میخوره اما به خودم میگم فاطمه اگه نتونی اون لحظات خوب رو تجربه کنی چطور میتونی از پسِ این ناملایمات بر بیای.
تولدت مبارک محمدرضا.
پی نوشت: منم عاشق برنارد شدم. خیلی دوست داشتنیه.
سلام فاطمه جان.
بهترین تعبیری که میشه برای این روزها به کار برد، همینه که تو گفتی: «روزهای آخرالزمانی»
حالا در تهران و شهرهای آلوده، کمی که هوا سردتر بشه و آلودگی هوا هم به مشکلات اضافه بشه، واقعاً کلکسیون شرایط آخرالزمانیمون تکمیل میشه.
این عادت دراز کشیدن و نگاه کردن به سقف یا آسمون رو من هم پیدا کردهام. فکر میکردم عادت شخصی و انحصاری خودمه.
واقعاً هنر بزرگمون در این مقطع زمانی میتونه این باشه که یه جوری بتونیم با کمترین استهلاک و فرسودگی، از این روزها عبور کنیم.
و البته قدر زندگی رو هم بیشتر بدونیم. چون واقعاً معلوم نیست که فرصت تجربهی طولانیمدت زندگی رو داشته باشیم.
یه تفریح دیگهی من توی روزهایی که خونه هستم، دیدن شبکهی نسیم هست. کلاً خوبی صدا و سیمای «جمهوری اسلامی» اینه که همه چیز توش خوبه. همه خوشحالن. هیچ بحرانی وجود نداره و مدام میتونی با انواع بیسکوییتها، ربها، روغنها و تخفیفهای شهر فرش آشنا بشی 😉
البته مستقیم نمیشینم تلویزیون رو نگاه کنم. اما روشن نگهش میدارم که صدا توی خونه باشه.
در مورد تبریک تولد، ممنونم ازت.
و خوشحالم که برنارد رو دوست داشتی. برای من نماد «شوق زندگی» محسوب میشه. اگر خونهی حیاطدار داشتم یا خونهی خودم کمی بزرگتر بود، شاید به این فکر میکردم که بیارمش پیش خودم. اما فعلاً امکاناتش رو ندارم. البته در چهرهاش هم نارضایتی دیده نمیشه. ظاهراً خیلی خوب تونسته با اوضاع کنار بیاد و از محیط زندگیش هم راضیه.
برنارد یه همتای دیگه هم توی پارک داره که اونم یه دست نداره و البته خوش و سرحاله. عکس شادمانیِ بعد از غذا خوردنش رو برات میذارم (اینجا).
محمد رضای عزیز سلام
این اولین کامنت من در روز نوشته هاست و چند وقت بود منتظر این بودم بتونم زیر یک نوشته که حس آشنا و نزدیکی باهاش داشته باشم کامنت بذارم، خیلی خیلی خوشحالم که این تجربه زیبای کند کردن و دوری از روزمرگی را باما به اشتراک گذاشتی، تولدت هم مبارک
رضا جان سلام.
ممنونم که وقت گذاشتی و اینجا برام حرفهات رو نوشتی. بابت تبریک تولدت هم ممنونم.
قبل از اینکه کامنت تو رو جواب بدم کمی توی سایتت چرخیدم و واقعاً لذت بردم.
امیدوارم روند کار و زندگیت هم خوب باشه و در این ایام کرونایی، تونسته باشی کارهات رو پیش ببری و خیلی اذیت نشده باشی.