وقتی بلیط نمایش سقراط را هدیه گرفتم، خیلی خوشحال نشدم. سقراط را از زمان دبیرستان میشناختم. زمانی که ویل دورانت، تلخی زندگی سقراط را برایم به نمایش کشید. خوب به خاطر دارم که یک شب تا صبح، چشمانم خیس بود. سالها بعد، وقتی تایم، سخنرانی سقراط را برترین سخنرانی تاریخ بشر اعلام کرد، یک بار دیگر به خواندن آن متن، ترغیب شدم. خواندم و این بار بیشتر از قبل گریستم.
اما به هر حال، بلیط نمایش را هدیه گرفته بودم و تصمیم گرفتم به دیدن آن بروم. نمایش ساعت هفت آغاز میشد. ساعت هفت و سه دقیقه رسیدم. درهای سالن بسته شده بود و مستقیم به بالکن هدایت شدم. رفتم و نشستم. صندلی خودم در بهترین نقطهی ردیف جلو، آن پایین، خالی بود و من سه منظره را میدیدم: سقراط را. مردم شهر خودم را – که به نمایندگی مردم آتن، روبرای سقراط نشسته بودند – و جای خالی خودم را.
فهمیدم که چرا اینجا هستم. سقراط – که سالها عزادارانه برایش گریسته بودم- مرا به یک «قیامت» دعوت کرده بود. تا از بالا، او را ببینم و مردم را. و صندلی خودم هم در تیررس نگاهم باشد تا فراموش نکنم که من هم خود، بخشی از همین مردم آتن هستم. نمایش شروع شد. شوخیهای کلامی سقراط زیاد بود و من که از همان آغاز، درد پایان را خوب میدانستم، به جای خنده، گریه میکردم. اطرافیان با تعجب نگاه کردند و من مجبور شدم تا نقطهی دورتر و خلوتتری در بالاترین بالکن انتخاب کنم. جایی که به خاطر حضور میلهها و پردهها، جذابیت نداشت و خلوت بود و میشد تمام مدت نمایش را گریه کرد.
به خانه بازگشتم. نامهای برای سقراط نوشتم و آن را اینجا هم برای شما منتشر میکنم.
سقراط سلام.
راستی! خروسی را که برای خدای پزشکی نذر کرده بودی کشتیم.
ما را ببخش. ما چنان سرگرم اجرای صحیح شعائر مقدس قربانی کردن بودیم که پیام تو در لا به لای هجوممان برای خوردن آن قربانی متبرک گم شد.
ما را ببخش. ما فراموش کردیم که خروس مردهی تو، قرار است نغمهی بیداری برای یک تاریخ باشد. اعتراض یک متفکر آزاداندیش که میگوید: وقتی محکوم است میان ما مردم زندگی کند، مرگ برای او شفاست.
سقراط عزیز و دوستداشتنی.
ما را ببخش. ما آنقدر گرفتار دردها و دغدغههای خودمان بودیم که حتی در آن دو ساعت هم، فرصتی برای گوش دادن به حرفهای تو پیش نیامد.
ما فقط وقتی برایت کف زدیم که حرفهای سیاسی ما را تکرار کردی. وقتی که از آزادی گفتی و محدودیت های تحمیلی.
ما را ببخش که آن شب، تو نقش غایب نمایشات شدی. چون فرصتی برای شنیدن حرفهای تو پیش نیامد.
این بود که وقتی از ارزشهای خودت گفتی، وقتی از «پایبندی به قانون غلط گفتی» و اینکه «حتی اگر قانون غلط مرا اعدام کند، پایبندی به آن را بهتر از فرار از قانون میدانم»، ما بیتفاوت نگاهت کردیم و منتظر جملهی هیجانانگیز مناسب دیگری بودیم تا دوباره تشویقت کنیم.
ما را ببخش. ما را ببخش که شوخیهای تو را جدی گرفتیم و جدیهای تو را شوخی.
ما را ببخش که وقتی سوال میکردی و میگفتی که خودت پاسخش را نمیدانی، بارها به تو خندیدیم. آخر سقراط جان. تو نمیدانی. ما مرکز تاریخ و جغرافیای قطعیت هستیم. ما جواب قطعی تمام سوالهایمان را میدانیم.
ما را ببخش که وقتی به آن زن روسپی گفتی: «تو برای آمرزشم دعا کن که اگر تو دعا کنی حتماً آمرزیده میشوم» فکر کردیم شوخی میکنی و خندیدیم. چهرهی ناامیدت را حتی از آن راه دور میشد دید. وقتی که بعد از خندیدن ما، سکوت کردی و آن کنار سرگرم کارهای خودت شدی.
ما را ببخش که وقتی محکومت کردند نشستیم و سکوت کردیم. راستش، به ما گفتهاند که اینها همه بازیهای سیاسی است. سیاست هم کثیف است. به ما گفتهاند در سیاست بهتر است طرف هیچکس را نگیریم تا خدای نکرده، اشتباه نکنیم و ابزار نشویم.
اما سقراط ببین! بگذار اعتراف کنم. وقتی که حاضر نشدی تبعید شوی و گفتی: اگر مردم کشورم، حرفهایم را نفهمند، غریبهها چه خواهند فهمید، ما این بار واقعاً پیام عمیق و تعهد بنیادین تو را به اصولت فهمیدیم. این بار واقعاً از ته دل میخواستیم دست بزنیم. باور کن. چه کنیم که بسیاری از ما، بلیطها و پاسپورتهایمان در جیبمان است و برخی دیگر در لاتاری ثبت نام کردهایم شاید ویزای آمریکا برایمان زودتر بیاید و برخی دیگر، که فرصت آموختن فارسی نداریم، در حال خواندن فرانسهایم که میگویند برای کانادا امتیاز اضافی دارد. اگر این مشکلات نبود، با تمام وجود برایت دست میزدیم باور کن.
سقراط عزیز. بگذار با تو صادق باشم. اگر صد بار دیگر هم به آن دادگاه دعوت شویم، جرات حرف زدن و دفاع کردن از تو را نخواهیم داشت. این بار همه، درست مثل دوران دانش آموزی و مدرسه، ردیفهای آخر را پر خواهیم. چون دادگاه تو، یک نمایش نیست. یک آزمون است. سکوت کردن هم خود اقدام خائنانهای است که بعداً دفاع میخواهد. ردیف آخر جای امنتری است. در امنیت سکوت میکنیم و بعدها که غبار معرکه فرو نشست، برایت بغض میکنیم که «حیف ما آن نزدیک نبودیم و صدایمان به کسی نمیرسید. وگرنه حتماً برای حمایت از تو فریاد میزدیم»
ما حرفهای تو را در نمایش نشنیدیم. ما دردهای تو را ندیدیم.
تو سعی کردی مهمترین درس زندگیت را با مردنت به ما نشان دهی. تو خوب نشان دادی که وقتی صاحبان رای، اثرات جاودانهی رای دادن و ندادن خود را نپذیرند، دموکراسی، جز بستری برای «قدرت بخشیدن به حماقت جمعی» نخواهد بود.
تو یک شخص مقدسی. تو شهیدی. شهیدی که جان داد تا ثابت کند «تردید» از «قطعیت» مقدس تر است. تو در آتن غریب مردی. اگر در کشور ما بودی، برایت «مقبرهای بزرگ» میساختیم در شان تو و «قطعیت تقدس تو». ما آنقدر تو را دوست داشتیم که دادگاهی تشکیل دهیم و هر کسی که در «در قطعیت بزرگی تو تردید کند» را به خونخواهی تو، اعدام کنیم.
سقراط عزیز. آسوده بخواب که ما بیداریم و وقتی ما بیداریم، فضا برای راه رفتن و تنفس کسانی چون تو، بسیار تنگ است…
پی نوشت: سقراط جان. بگذار یک اعتراف کنم. من هم مثل تو عاشق آن روسپی شهرم که میدانست روسپی است و میپذیرفت روسپی است و میخواست که دیگر روسپی نباشد. در میان مردمی که مانند روسپیها زندگی میکردند و نمیدانستند و نمیپذیرفتند که روسپی هستند و ترسشان از این بود که «به اشتباه!» روسپی نامیده شوند. روسپی شهر تو، روزی یک بار کاری را انجام میداد که مدعیان پاکی در شهر تو، روزی هزار بار رویای آن را در سر میپروراندند.
جناب شعبانعلی عزیز من این نامه رو چند بار خوندم و لذت بردم. با وجود اینکه نمایش سقراط را با دقت و علاقه بسیار بسیار زیاد دیده بودم به برخی نکات دقت نکرده بودم و نامه شما باعث شد ارزش این نمایش برای من صد چندان بشه. فقط ایکاش میشد بعد از خوندن این نامه دوباره سقراط نمایش داده بشه.
با تشکر فراوان
دوباره خوندم.
دیروز نسیم طالب توی فیسبوک نو،شته بود که:
Remember next time you attend a university lecture that the same people who teach Socrates today would have voted to put him to death then.
و به این فکر کنم که نکنه منم جز همین جماعت باشم. واینکه چطوری متونم جز آنها نباشم…
یاد شعر راه ناپیموده رابرت فراست افتادم:
I shall be telling this with a sigh
Somewhere ages and ages hence:
Two roads diverged in a wood, and I –
I took the one less travelled by,
And that has made all the difference.
سالهای سال بعد روزی
با حسرت به خود خواهم گفت:
در جنگلی دو راه از هم جدا میشد و من
آری – من راهی- را در پیش گرفتم که رهگذر کمتری داشت
و تمامی تفاوت در همین بود
ey kash hanoz bood ……………………………….. 🙁