رها جان.
میخواهم برایت خاطره بگویم.
در رستورانی در لینز نشسته بودم. مهمانی شام کوچکی بود با آقای پیترز مدیر مرکز آموزش یکی از شرکتهای بزرگ آنجا.
کارمند آن مدیر، یک آقای ایرانی بود که از کودکی در لینز زندگی میکرد. داشتیم قرار کار فردا صبح را میگذاشتیم. پیترز گفت: هشت شما را می بینم.
پرسیدم: هشت یا هشت و پانزده دقیقه؟ چون دیروز پانزده دقیقه تأخیر داشتید…
کارمند پیترز، به زبان آلمانی – که فکر میکرد من نمیدانم – به پیترز گفت: اینها که اینجا برای شما، در مورد ۱۵ دقیقه چانه میزنند، در دفتر وزرا و مسئولین خودشان، روزها باید بنشینند تا شاید در اتاق مسئولان به روی آنها باز شود…
پیترز – که حدود ۴۵ سال سابقه کار داشت و دنیا را بهتر از همه حاضران دور آن میز، دیده بود – به زبان انگلیسی به کارمندش گفت: «تو چند دهه هست که اینجا هستی، اما اگر چند نسل هم اینجا بودی، همچنان ایرانی بودی. وطن انسان، به یک یا چند نسل تغییر نمیکند. به اینکه کارمند مجموعه ما هستی فکر نکن. در چنین بحثهایی همیشه طرف هم وطن خود را بگیر تا اعتبار خودت را هم حفظ کنی».
پیترز ادامه داد: «من فردا رأس ساعت هشت، منتظر شما هستم. تأخیر دیروز اتفاقی بود که دیگر تکرار نمیشود» و به آرامی مشغول خوردن غذایش شد…
رها جان. مهم نیست کجا باشی و کجای دنیا زندگیت را ادامه دهی، هر جا باشی، بخواهی یا نخواهی تو ایرانی هستی. با هزاران سال سابقه و خاطرات تلخ و شیرین. با نقاط ضعف و قوت. با فرهنگی که بخشهایی از آن، غرور آفرین است و بخشهایی دیگر، چهره ات را از شرم سرخ میکند.
اسمش را هر چه میخواهی بگذار: نعمت الهی یا جبر جغرافیایی
تو ایرانی هستی و ایرانی می مانی…
——————————————————————————————
پی گفتار: این شعر مجتبی کاشانی (قصیده دوهزار) را زمانی خوانده بودم. دوست دارم آن را دوباره گوش بدهی…
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
سلام محمد رضا
پدر بزرگم هم یه خاطره مشابه از آلمان داره، همیشه میگم: مگه کسی جزما بر ما حکومت میکند؟!
ارزش کاری که میکنی خیلی بالاست گاهی یادمون میره تو آینه نگاه کنیم یادمون میاندازی.
ممنونم
سلام محمدرضا جان
با این خاطره ای که گفتی یاد کتاب نشت نشا افتادم
من هم همیشه اصالتم و ایرانی بودنم را جار می زنم و به آن افتخار می کنم.
آقای محمد رضا آن مثالی را که در پاسخ دوستی در مورد فرش نوشته بودید را بسیار پسندیدم.
من هم متعقدم که اگر این مملکت جهنم هم بشود من اینجا می مانم.
به این شعر فریدون مشیری که شهرام ناظری آن را بسیار خوب خوانده دقت کنیم :
ریشه در خاک :
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشک من تو را بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده است ، دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده است
غم این نا بسامانی ، همه توش و توانت را ز تن برده است…
تو را کوچیدن از این خاک ، دل بر کندن از جان است
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است…
تو را از نیمه ره برگشتن یاران ، تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان ، بانگ بی تعطیل زاغان ، در ستوه آورد…
من این جا ریشه در خاکم
من این جا عاشق این خاک از آلودگی پاکم ، من این جا تا نفس باقی ست می مانم
من از اینجا چه می خواهم ، نمی دانم.
امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست من این جا باز در این دشت خشک تشنه می مانم
من این جا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل برمی افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح می خوانم
و می دانم ،
تو روزی باز خواهی گشت . . .
درود بر فریدون مشیری