به دعوت علیرضا شیری، دیشب در برنامه مذهبی نسیم ایشان شرکت کردم. قرار بود راجع به «سرشت و سرنوشت» صحبت کنم و به نوعی «جبر و اختیار». به هزار دلیل و اتفاق که بخشی از روی اختیار من بود و بخشی به واسطه ی جبر ایشان! نشد.
آنجا بعد از کمی شوخی کردن – ابزاری که معمولاً برای خوب شدن حال خودم، وقتی که حالم خوب نیست استفاده میکنم! – تصمیم گرفتم فقط یکی از نامههایی را که برای رها نوشته بودم و منتشر نکرده بودم بخوانم. آن را اینجا برای شما مینویسم. در یک سلسله نوشته، خلاصه حرفهای «سرشت و سرنوشت» را که میخواستم بگویم و نشد، نوشته و گزارش کرده ام. اگر چه حال که تغییر میکند قال هم تغییر میکند. اما به هر حال…
رهای عزیزم.
میترسم.
از آرزوهای تو میترسم.
میترسم از اینکه دیگران، نقشه رویاهای طلایی زندگی تو را ترسیم کنند.
میترسم از اینکه آرزوها و هدفهایت، تنها برای بستن دهان دیگران باشد.
میترسم که برای دیگران زندگی کنی و به امید دیگران.
میترسم از اینکه بازندگان، تو را به داشتن سهمی کم از ساختن داستان زندگیت، قانع کنند.
میترسم از اینکه برندگان، تو را به مالکیت مطلق داستان زندگیت، مغرور کنند.
میترسم از اینکه مردمان، داستان زندگیت را، برنده یا بازنده، ابزار طعن و تمسخر کنند.
میترسم که قدرتت را فراموش کنی.
میترسم که فراموش کنی موفقیت تو به تو بستگی دارد.
شادی تو به تو بستگی دارد.
هچیکس جز تو به تو چیزی نخواهد آموخت.
هیچکس به جای تو برای تو فکر نخواهد کرد.
هیچکس احساسات تو رو مانند تو درک نخواهد کرد.
هیچکس جز تو مالک مغز تو نخواهد بود.
هیچکس به جای تو نخواهد دید.
هیچکس به جای تو نخواهد شنید.
میترسم از اینکه فراموش کنی، شخصیت تو، مهمترین ساختهی دست توست
و تو انتخاب کردهای که در ساختنش، کدامیک از مصالح اطرافت را به کار گیری، و کدامیک را به کناری بگذاری.
میترسم که فراموش کنی که اگر سقوط کردی، به پای خود سقوط کردهای
و اگر برخیزی، به دست خود برخواهی خاست.
میترسم.
میترسم از اینکه امیدت، صدای تشویق دیگران باشد
و ناامیدیت، تلخی نیشخندهایشان
رهای عزیزم.
من میترسم.
میترسم که به عنوان یادگاری حضورت در این جهان،
به خراشیدن درختی،
یا نوشتن دیواری قانع باشی.
یا به داشتن فرزندی که او نیز، یادگاری خود را فرزند دیگری طلب کند.
در دنیای قدیم
برای زندگان صلیب میساختند و برای مردگان تندیس
امروز دنیا شلوغتر از گذشته است و کسی برایت تندیسی نخواهد ساخت.
اما تو خود، یک عمر برای تراشیدن تندیس خود وقت داری
تا از کردارت برای خود تندیسی جاودان بسازی
که مردم، خود را به کندن چیزی بیشتر از گور، متعهد نمیدانند.
میترسم از اینکه دغدغهات در ساختن تندیس زندگیت، تحسین دیگران باشد.
چه آنکه بسیار تندیسهای ارزشمند تاریخ بشر، که در تمام دوران تراشیده شدن، تکفیر شدهاند.
رهای عزیزم.
می ترسم.
میترسم که ذکر برای تو ورد شود
و دعا ابزاری برای جبران تنبلی
میترسم که فراموش کنی گاه رنگ مادیت، در مناجات معنوی یک مومن بیشتر از طعم معنوی است
همچنانکه گاه طعم معنویت، در تلاش یک کارگر، بیشتر از رنگ مادی است.
میترسم از اینکه محکمهی بزرگ الهی را
دادگاهی ببینی برای همه کارهای بد کوچکی که کردهای
نه دادگاهی برای همه کارهای خوب و بزرگی که نکردهای.
میترسم که دغدغهی جزئیات و تقوای صغیره، برای تو آرامش بخش و هموار کنندهی راه برای گناهان کبیره باشد.
میترسم از قیام قیامت
می ترسم از اینکه چنان پوچ و بیتاثیر در این دنیای بزرگ خداوند زندگی کنی،
که روز قیامت، تو را لایق قیام هم نبینند.
حتی برای اعزام به جهنم.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
قلم برداشتم، موسیقیای بدون کلام در گوشم شروع به نواختن کرد و این نوشتهات را بازنویسی کردم محمدرضای عزیز. تجربهی ناب و بینظیری بود. دوست دارم هر روز لابهلای روزمرگیها به آن برگردم. دوست دارم یادم بماند که اگر کاری نکردم و دست روی دست گذاشتم و چیزی به این دنیا اضافه نکردم، به تو و رهای عزیز بدهکارم.
حضورت مستدام محمدرضای عزیز و دوستداشتنی…
خیلی خوب بود. ممنون