نمیدانم وقتی غذایی که پیک موتوری رستوران برایتان میآورد سرد است، چه میکنید.
نمیدانم وقتی سوار تاکسی میشوید و میبینید کولر را روشن نکرده، چه میکنید.
نمیدانم وقتی کتابی را میخرید و میبینید که جلد آن تا شده یا صفحهای از آن کثیف است چه میکنید.
نمیدانم وقتی از سوپر مارکت خرید میکنید و متوجه میشوید که یکی از اقلام، اشتباه ارسال شده چه میکنید.
نمیدانم وقتی در کافیشاپ، کمی از چای در نعلبکی ریخته یا نانی که میآورند کمی مانده است، چه میکنید.
من معمولاً چیزی نمیگویم، مگر اینکه مجبور شوم (مثلاً کفشی بخرم و کفش دیگری تحویلم شود که در آنجا هم تا حد امکان، ایراد را گردن میگیرم و مثلاً میگویم ظاهراً من در توضیح مشخصات کفش اشتباه کردهام یا خوب بیان نکردم).
قدیمها چنین اخلاقی نداشتم. اما چند سال پیش، دوستی من را با مفهوم «مهمان دنیا» آشنا کرد.
او گفت: بعضی در دنیا، مثل صاحبخانهاند و برخی مثل مهمان. وقتی به عنوان مهمان جایی میرویم، توقعات کمتری داریم. به طعم غذا، به کهنه بودن میوه، به رنگ در و دیوار، اعتراض نمیکنیم. انگار «پیچِ پذیرش»مان را چرخاندهاند و روی سطحِ دیگری تنظیم کردهاند. در دنیا میتوان دو جور زیست. مثل صاحبان دنیا و مثل مهمانهای دنیا.
یادم هست به او گفتم: اگر هیچکس اعتراض نکند، هیچچیز بهتر نمیشود. همه چیز بد میماند. این نسخهی تو، نسخهی سقوط و قهقراست. اما او پاسخ داد: همیشه کسی هست که اعتراض کند. دنیا، صاحبان فراوان دارد. چیزی که کم است، مهمان است. نگاه طلبکارانه – حتی وقتی حق با توست – بر روی روش و منش تو تأثیر میگذارد و از تو انسانی دیگر میسازد و تو را از جمع «اقلیت مهمان» به «اکثریت صاحبخانه» میراند.
دوستم دیگر بین ما نیست. او از مهمانی دنیا رفته است. اما حرفش هنوز گوشهی ذهنم مانده. دنیا، بازی بزرگی است که من، در چند صحنه از آن، مهمان هستم. همین و نه بیشتر.
پینوشت: این روزها که اینجا و آنجا برخوردهای طلبکارانه را میبینم، با خودم میگویم شاید محروم شدن ما از بسیاری از حقوق طبیعیمان در عرصههای عمومی، ما را به سمت طلبکاری افراطی در قلمروهای خصوصی سوق داده باشد. شاید هم، چنین نباشد. نمیدانم.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
سلام محمدرضا معلم عزیز
این دومین کامنت من توی روزنوشته هاست.
وقتی کامنتهای اینجا رو خوندم خیلی لذت بردم و در عین حال برام سوال ایجاد شد.
حس کردم شناخت ما از خودمون و هستی که در اون هستیم به زندگی مون معنا میده و میتونیم هدفمندتر و با معناتر تصمیم گیری و رفتار کنیم.
ممنون از شما و دوستان که چنین بحث هایی رو مطرح و تشریح می کنید.
میخواستم اگر میشه توی این موضوعات منابع مختلفی رو معرفی کنید تا امثال من هم بتونیم مطالعه کنیم و پیگیر موضوعات باشیم. موضوعاتی که با لحظه لحظه زندگی مون و رفتارهامون عجین شده و زندگی عملی مون رو شکل میده.
البته یک سری موضوعات و کلمات رو از بین بحث شما و دوستان خودم یادداشت کردم تا برم سرچ و جستجو کنم. اگر شما هم منابعی در سطح ابتدایی من بهم پیشنهاد کنید ممنون میشم.
هر روز به روزنوشته ها سر میزنم چون برام مفید بوده.
ممنون
محمدرضا جان یه وقت فرصت کردی و حس و حالشو داشتی لطفا عکسی، فیلمی چیزی از خودت بذار ببینیمت. دلمون تنگ شده برات.
لطفا کوکی هم باشه.
امیر جان. چشم.
الان که گفتی و موبایلم رو نگاه کردم متوجه شدم که من فقط از کوکی عکس میندازم و از خودم هیچ عکسی ندارم (البته این رو هم بگم که قیافهام حسابی قرنطینهای شده 😉 )
فعلاً برای اینکه به ۵۰٪ حرفت گوش داده باشم این عکس کوکی رو در حال تنآسایی و تنبلی تحویلت بدم. حتماً در اولین فرصت یه عکس هم از خودم میذارم.
محمدرضا در کنار اینکه از دیدن کوکی خوشحال میشم (چون ما از بچگی دیدیمش و داستان زندگیشو می دونیم) معمولا دیدنش منو به یاد شانس هم میندازه، اینکه گاهی شانس چقدر مستقیم تو سرنوشتمون موثره.
آقا حالا که کامنت گذاشتم یه چیز دیگه هم بگم، من مشتری پر و پا ثابت قسمت وبلاگ دوستان متممیام. اگه راه داره زودتر ردیفش کنید. ممنون
بالاخره منم مهمان روزنوشت ها شدم
خوش اومدی فرشته جان.
پیگیر کامنتهات توی متمم هستم و مسیر زندگیت برام جالب بوده همیشه. از کارگاه خیاطیت بگیر تا درس خوندن در طراحی لباس و راهاندازی مزون.
امیدوارم کارت رشد و توسعه پیدا کنه و راضیت کنه. البته احتمالاً ایام کرونا باید یه مقدار اذیت شده باشی.
وای چه سعادتی که جواب کامنتم رو دادین. یه چیزی بگم که خیلی دلم میخواست همیشه به خودتون بگم: من اگر شما رو چند سال پیش نمی شناختم الان نمی دونم کجا بودم ، خیلی آرامش ها و ساختن های خودم و حتی پسرم رو مدیون شما هستم . بهترین معلم که تا عمر دارم لحظه لحظه هامو با نوشته ها و گفته هاتون میسازم. شخصیتم ، کارم، حتی درس خوندنم و الانم کلی برنامه ها برای خودم و پسرم، همه و همه رو از شما دارم معلم عزیزم.
ایام کرونا هم شروعی هست برای یه تغییرات جدید در کارم .
کمتر روزی هست از شما نام نبرم . شما عجین شدی با زندگیم و برای بودنت خدارو همیشه شکر میکنم و ممنونم . کلییییییییییی عشق و قلب و از این چیزا
محمدرضا جان .
تو کامنت ها در جواب یکی از دوستان به تفاوت “خلق خوب و اخلاق خوب ” اشاره کردی که اگر اشتباه نکنم یکی دوبار هم در مطالب قبل بهش اشاره کرده بودی . این موضوع چند وقتی هست که ذهن من رو مشغول کرده و مصداق هایی رو هم در زندگی خودم پیدا کردم .اینکه شاید عموما توصیه خیلی از افراد به اخلاق و اخلاق مداری و اینکه فلانی آدم خوش اخلاقی است در واقع توصیه و مثال یه آدم خوش خلق است که ممکن است اتفاقا فاقد اخلاق هم باشد و اصولا فکر میکنم اخلاق پدیده ای است که معمولا از گذشته و هیستوری آدم ها و ارتباط نزدیک و تنگانگ با آنها مشخص میشود و خلق خوب پدیده ای لحظه ای و ظاهری و این هم شاید درست باشد که ما در دام خوش خلقی آدم ها می افتیم و انتظار اخلاق خوش داریم و تضاد بین این دو ما را سرگردان میکند اگر آنها را یک چیز تصور کنیم .
می دانم که این بحث بسیار بحث گسترده و عمیقی است و خواستم پراکنده چند کلمه ای از این موضوع که ذهن من رو به خودش مشغول کرده بود بنویسم و نظر تو را هم بدونم که آیا اصولا مرز این دو کجاست ؟ و اینکه داشتن هر دو در کنار هم چگونه میتواند باشد ؟ آیا خلق خوب یک تکنیک است و اخلاق خوب یک مهارت تربیتی بلند مدت ؟
سلام.
من فیلم جهان با من برقص رو دو بار دیده م. آدم فیلم بینی محسوب نمیشم و از بین فیلمهای کمی که دیده م، ایرانیها خیلی کمتر بوده اند اما جهان با من برقص برای من قطعاً یکی از بهترین فیلمهای ایرانی بوده. شاید در حد چهار پنج فیلم ایرانی ای که خیلی دوست داشته م. تصاویر زیبایی که بهش اشاره شد قطعاً یکی از ویژگیهای خیلی خوب این فیلم بود و خیلی چشم نوازش کرده بود.
برداشتی که من از این فیلم داشتم این بود که سروش صحت سعی کرده که این عادت ِ “دارماتیزه کردن” ِ ما رو ، خیلی قشنگ و کامل، با موقعیتهای طنزی که خلق کرده نشون بده و هم باهاش شوخی کنه و هم به ما تلنگر بزنه که این عادت رو کنار بذاریم و راحتتر زندگی کنیم و بذاریم بقیه هم راحتتر زندگی کنن. از اصل موضوع گرفته که مرگِ جهان (با بازی علی مصفا) بود و دور هم جمع شدن ِ دوستاش به این موضوع ربط داشت، اما همه درگیر داستان و شوخیهای خودشون شدن و لزوما ًفضای درام و سنگینی ایجاد نشده بود تا ازدواج همسر سابقٍ جواد عزتی با دوستش و خیلی چیزهای دیگه. چند جای فیلم سروش صحت اولش مخاطب رو با یه موقعیت آشنا و کلیشه ای روبرو میکنه و مخاطب منتظر یه اتفاقیه که براش بدیهیه، اما بعدش داستان یه چیز دیگه میشه. مثلا ًجایی که علی مصفا فکر میکنه که دخترش به خاطر مرگ پدرش ناراحته و به این دلیل قرص خورده که خودش رو بکشه (انتظاری که ما توی ذهنمون از اتفاقات زندگی داریم)، اما بعداً متوجه میشه که به خاطر یه پسری این کار رو کرده که “از نظر علی مصفا” هیچ جاذبه ای نداره. یه سکانس خیلی قشنگ بود و به نظرم اوج ِ شوخی با این موضوعی بود که اشاره کردم. اونم جایی بود که علی مصفا با دخترش دارن قدم میزنن و به دخترش میگه تو جلوتر برو، من میخوام گریه کنم و بعد به حالت بامزه ای نتونست گریه کنه. تقریباً در مورد تک تک سکانسها و کاراکترها میشه حرف زد و به نظرم توی همه این صحنه ها این موضوع دراماتیزه نکردن زندگی و اتفاقاتش خیلی پررنگ بود. شخصیت هانیه توسلی هم به عنوان نماینده یه تیپ شخصیتی خاص از جامعه جالب بود که اتفاقا فیلم به یکی دوتا از ویژگیهای خوبش هم اشاره داشت.
پ.ن : برای اولین بار بود که کامنتم رو مستقیم همینجا نوشتم و اونم به لطف حمید بود که گفت یه چیزی گوشی پایین سمت چپ هست که اگر بکشیم میتونیم فضای بزرگتری رو ببینیم. :))
سلام محمد.
تمام سکانسها و نکاتی که اشاره کردی رو دیدم و در ذهن داشتم، اما برام عجیبه که روی من اینقدر تأثیر نذاشت.
در مجموع با توضیحاتی که دادی – و کامنتهای بقیهی بچهها – به نظرم میرسه که باید یک مرتبهی دیگه فیلم رو ببینم. شاید مشکل از منه که فیلم رو جدی نگرفتم یا جدی ندیدمش.
محمدرضا جان سلام. امیدوارم که خوب باشی.
راستش خیلی از دوستای منم فیلم براشون معمولی بود و حتی یه عده میگفتن فیلم بدیه (البته این گروه دوم رو نمیفهمم). من فکر میکنم دو تا دلیل عمده داشت که من این فیلم رو اینقدر زیاد دوست داشتم. یکیش این بود که من خودم در گذشته ای نه خیلی دور، به شدت اهل دراماتیزه کردن زندگی بودم و نگاه سروش صحت برای من نگاه خیلی متفاوتی بود. خب کسی که مثل من نبوده، این حرفا براش حرف جدیدی نیست و به نظرش خیلی معمولیه. دومین دلیلش هم مقطعی بود که من فیلم رو دیدم. یعنی انگار منتظر بودم یکی این حرفا رو به من بگه، چون دوره ای بود که یه کم برای خودم و چالشهای روانی ای که داشتم بیشتر وقت گذاشته بودم و کلاً توی اون ماجراها بودم.
حالا که صحبتهای تو باعث شد کامنت بذارم، بهتره از فرصت استفاده کنم و یه موضوعی رو که خیلی وقته من و هیوا در موردش حرف میزنیم مطرح کنم. البته طبیعتاً من و هیوا هرکدوم برداشت خودمون رو داریم.
به نظر میرسه که توی کامنتها اخیراً به بعضی از موضوعات بیشتر اشاره میکنی که برای من خیلی جذاب و البته محل ِ سواله.
یکی از این موضوعات ماموریت شخصی بود که توی کامنتها بهش اشاره کردی و بحثی که درباره این موضوع شکل گرفت.
اما از اون جالبتر و چیزی که ردش رو توی کامنتهای اینجا و اینستاگرام دنبال میکنم و خیلی منتظریم که حتی توی یه پست مستقل بیشتر در موردش بنویسی چیز دیگه¬ایه که به بعضی از کامنتهات اشاره میکنم. حرفهای مثل یکی از پستهای اینستاگرام در مورد قفس و به طور خاص یکی از کامنتها در مورد اینکه قفس میتونه مصداقهای مختلفی داشته باشه و معنایی که به هستی میدیم ممکنه قفس ما رو بسازه. یا شاره¬ت به تمایلت به “مشاهده¬گر” بودن و اینکه ما انسانها بیشتر “مشغولیم” تا “مامور”. یا حرفت در مورد درست نبودن”اصرار به جایگاه ویژه انسان و متمایز کردن کردن اون از سایر حیوانات”. یه جایی هم اگر درست یادم باشه اشاره کرده بودی که انگار سوالی نداری و اغلب سوالهایی که داری جوابش رو گرفتی یا همچین مضمونی. این کامنت رو نتونستم پیدا کنم که دقیقتر بهش اشاره کنم. خلاصه اینکه این مجموعه اشاره¬هات حس میکنم حرفهای جدیدی توشه و امیدوارم هم فرصت داشت باشی و هم پیش بیاد که خیلی بیشتر و مفصلتر در موردشون بنویسی. (البته هیچ ایده ¬ای ندارم که در مورد این موضوعات چقدر میشه واضحتر و مفصل¬تر حرف زد.)
محمدجان خواستم بگم یه همچین نشانههایی که تو ازشون نام بردی که محمدرضا توی کامنتها بهشون اشاره کرده ذهن من رو هم به خودش مشغول کرده. حالا خواستم به بهانه این صحبتها و با هدف این که بعد از مدتی سکوتم رو توی روزنوشتهها شکسته باشم چند تا از برداشتهای خودم رو بنویسم (که احتمالا نیازی به تاکید نیست که شاید کاملا اشتباه باشند)
من احساس میکنم میشه با ادبیات سیستمهای پیچیده و از اون دریچه نگاه کرد. هستی یه پدیده بسیار پیچیده است که ما هم (در حال حاضر) عضو تشکیلدهندهای از اون هستیم، و البته این پدیده رفتار مستقلی از خواست و رفتار تک تک ما داره (البته تعریف این «ما» احتمالا در نگاه محمدرضا خیلی وسیعتره و شامل بینهایت نوع موجودات جاندار و بیجان هم میشه). شاید آنالوژی مشابهش این باشه که در نهایت دمای یک جسم از سرعت حرکت مولکولهای سازنده اون پدیدار شده اما حذف یک مولکول یا افزایش یا کاهش قابلتوجه سرعت اون تاثیری در اون دما نمیذاره.
البته من در یک اسکیل خیلی کوچک میخوام صحبت کنم، مثلا در حد جریان اجتماعی در یک کشور و نقش ما در اون.
جریان اجتماعی مشخصا یک رفتار Collective هست مثل حضور یا عدم حضور اکثریت آدمها در انتخابات یک کشور. رفتار فردی من در این جریان اجتماعی تقریبا مثل تاثیر سرعت مولکول در تعیین دمای یک جسم است. اثری بسیار بسیار ناچیز و قابل چشمپوشی (البته بحثهای مسئولیت فردی یا ماموریت یا واژههای مشابه رو برای متمرکز بودن روی این بحث فعلاً کنار بگذاریم). با کمک گرفتن از ادبیات همین پست، جریان اجتماعی با این که به علت رفتار تک تک آدمها شکل گرفته از رفتار تک تک آدمها مستقل است چون «همیشه عدهای هستند» که به اون رفتار اجتماعی شکل بدن. درست مثل خانه موریانهها که اگر فرضا یه موریانه تصمیم بگیره که توی ساختش مشارکت نکنه همیشه بیشمار موریانه دیگه هستند که اون خونه رو بسازند. البته در نگاه من این با جبرگرایی متفاوته. چون این جریانهای اجتماعی خیلی وقتها emerge میشن. یعنی واقعا نمیشه از قبل پیشبینی کرد که اون اتفاق حتما میافته یا نه. تشبیهای که من توی ذهنم دارم شبیه به فیلمی میمونه که حتی خود کارگردان هم نمیدونه انتهاش چی میشه (اگر فرض کنیم کارگردانی داشته باشه) اما این دلیل نمیشه که ننشست و فیلم رو تماشا نکرد چون خیلی وقتها فیلم بسیار خوشساختیه.
البته ممکنه با سوالهایی هم برامون پیش بیاد از جمله این که ما به خوبی مشابهت مولکول با یک فرد کارمند معمولی که توی توی یه اداره گمنام کار میکنه و بعد ازدواج میکنه بچهدار میشه و نوهدار میشه و در انتها عمرش به پایان میرسه رو احتمالا درک میکنیم. اما نمیتونیم چنین اثر و نقشی رو به مشاهیر بدیم. مثلا وقتی صحبت از مشاهیری همچون مولوی، نیوتون یا استیو جابز وقتی میآد (مثالها رو همین طوری بیان میکنم) نمیتونیم بپذیریم اینها اثری نداشتند و مثلا جریان Collective مستقل از اینها عمل کرده.
اولا که من هم خودم با چنین جنس سوالهایی درگیرم اما جواب سادهسازی شده خودم تا این لحظه اینه که دنیا همچون یک خاک حاصلخیز آبستن حضور چنین افرادی میشه ( به تعبیر دیگه نه این که قصدی باشه اما جریان امور به نحوی پیش رفته که به بروز و ظهور این افراد منجر شده و البته بازهم جریان collective خواسته تا در حافظه تاریخی خودش اونها رو نگه داره) استیو جابز بدون محیط اطرافش و شبکه نوآورانهای که در گِردش در حال شکل گیری بوده و بدون حضور در مقطع تاریخی که قرار داشته احتمالا فرد دیگهای بوده (نمیدونیم چه جور فردی؛ ولی دیگه استیو جابزی که ما میشناسیم و دنیا میشناسه نبوده) البته باز برداشت دیگهای که من دارم اینه که نباید ارزش کار استیو جابز در سطح فردی و لذت خلقی که براش به وجود میاومده رو انکار کرد یا با تحلیل در سطح بالاتر و Collective خلط کرد، به نظرم این دو تا مقوله جدا هستند.
اما در هر حال این نگاه همگامش یا به عنوان byproductش یه احساس تلخ داره. احساس تلخ سلب Agency، این که بود و نبود من پس فرقی نمیکنه.
من احساس میکنم دو تا نگاه میتونیم به این قضیه داشته باشیم یکی این که بپذیریم که بود و نبودمون برای دنیا فرقی نمیکنه و میوههایی مثل همین پذیرفتن نقش مهمان در دنیا رو ازش داشته باشیم یا هر میوهای که زندگی رو برامون مفیدتر میکنه. نگاه دیگه هم که الزاما نفیکننده نگاه اول نیست اینه که با چارچوب دیگهای به مساله نگاه کنیم، یعنی مثلا میپذیریم که در سطح «کلان» بود و نبود ما فرقی نداره حالا از خودمون بپرسیم چرا انقدر فریم رو در سطح بالایی بستیم و داریم تحلیل میکنیم و سعی کنیم بود و نبود رو در سطح فردی تحلیل کنیم. به طور مثال ما میپذیریم که نمیشه تولید ناخالص داخلی یک کشور در عرض یک سال بیش از چند درصد رشد کنه (تازه در بهترین حالت) اما در سطح فردی همواره این امکان وجود داره که درآمد یک فرد چندین برابر بشه یا مثلا اگر آمار نشون میده که بهترین شاخص برای پیشبینی ثروت یه فرد، مقدار ثروت خانواده اون هست، این به معنی این نیست که اگر من در خانواده فقیری بدنیا اومدم همواره فقیر میمونم و نوعی Agency در من وجود داره که خلاف این متوسط آمار بشم.
سوالهای جذاب دیگهای هم به نظرم وجود داره مثلا در بحثهای توسعه یا نقش ما در اونها که گاهگاهی ذهن خود من هم درگیرشون میشه و جواب روشنی براشون ندارم.
البته من اینجا سعی کردم خیلی خلاصه و با بیدقتی بسیار، کمی از برداشتهام رو مکتوب کنم و همون طور که نوشتم اینها صرفا یک سری برداشت هستند، احتمالا اگر محمدرضا فرصت پیدا کنه یا محدودیتها قابلتوجه نباشند، صحبتهاش (مثل همیشه) خیلی به ما در بهتر فکر کردن و فهمیدنمون کمک میکنه.
محمد جان.
خیلی از حرفهایی رو که میشد گفت، بابک گفت و شاید اگر خودم هم میخواستم بنویسم، مطلب چندان متفاوتی نمینوشتم.
تنها چیزی که دوست دارم به این بحث اضافه کنم بحث «معنا» است که البته چند مرتبه به شکل پراکنده بهش اشاره کردهام و نکاتی که اینجا مینویسم، تکرار حرفهای گذشته است.
البته میدونیم که در یک جمع کوچک، قطعاً میشه در این باره بسیار راحتتر و دقیقتر حرف زد. وقتی در یک فضای پابلیک در این باره مینویسم، ناگزیر میشیم که روی چند جمله و کلمهی کلیدی گیر کنیم و دور بزنیم و از شرح و بسط بیشتر مفاهیم صرفنظر کنیم.
ظاهراً در میان جانداران، صرفاً انسان (و شاید برخی گونههای نزدیک) به این نقطه رسیدهان که به قول دن گیلبرت به «مغز شبیهساز» مجهز شدهاند.
ما میتونیم یک ماشین رولزرویس رو در فیلم ببینیم و تصور کنیم که داخلش نشستهایم و حتی میزان لذتمون رو برآورد کنیم.
ما میتونیم توی ذهنمون با یک نفر زندگی کنیم و زندگی با اون رو تصور کنیم، کیفیت و لذت اون زندگی رو برآورد کنیم و دربارهی زندگی مشترک با اون تصمیم بگیریم.
این نوع شبیهسازیها کمک میکنه که ما تصمیمهای بهتری بگیریم و البته بسیاری از خطاهای تصمیمگیریمون هم به ضعفها و باگهای این سیستم شبیهسازی برمیگرده.
اما به هر حال، انسان میتواند «دنیا را به شکلی متفاوت از آنچه الان هست» تصور و تحلیل کند. به زبان دیگر، انسان میتواند «دنیا را به شکلی که نیست» تصور کند.
ما مشاهدات و مطالعاتی ندیدهایم که وجود چنین قابلیتی را مثلاً در یک کبوتر تأیید کند (فرض کن کبوتر بنشیند و به سرزمینی فکر کند که تمام کف آن را دانههای گندم و ارزن پوشاندهاند).
اما میدانیم که انسان از چنین توانمندیای بهرهمند است. سندش هم اینکه غالب شاعران جهان از یک سرزمین مطلوب، دنیای رویایی، تصور جهانی متفاوت از آنچه هست، دورانی که دنیا به شکل دیگری خواهد بود و «روزی که ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و زیبایی دست مهربانی را خواهد گرفت» شعر گفتهاند.
وقتی مغز به این قابلیت دست پیدا میکند که «دنیایی غیر از آنچه هست» را تصور کند، سوال دیگری هم در ذهنش شکل میگیرد: «پس چرا دنیا آنگونه نیست؟ چرا اینگونه شده؟ چگونه میتواند به گونهی دیگری تبدیل شود؟»
از اینجا به بعد، نطفهی بحث «معنا» هم شکل میگیرد: من برای چه هستم؟ چرا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بوده؟ من میتوانستم نباشم. ممکن است دنیایی باشد و بدون من به بودنش ادامه دهد (منظورم این است که به گمان من این سوالها بیشتر از اینکه سوالهایی واقعی باشند، محصول جانبی و باگ تصور و تصویرپردازی مغز هستند).
انسان در این میان به ابزار دیگری هم مجهز است. آن ابزار را میشود Pattern Detector نامید. همان سلاح مخوفی که باعث میشود در آسمان، چند ستاره را کنار هم ببیند و «خرس» بپندارد (دب اکبر و اصغر) یا در گوشهی دیگری از همان آسمان، عقرب ببیند و بعد هم نگونبختی و رویدادهای ناخوشایند را به این امر نسبت دهد که قمر در عقرب بوده است.
میگویم سلاح و میگویم مخوف. چرا سلاح؟ چون ما اگر Patternها را تشخیص ندهیم، نمیتوانیم بقا داشته باشیم. شکل سادهی تشخیص Pattern همان است که حیوانی که ظهرها از من غذا گرفته، امروز ظهر هم سر قرار میآید (اصطلاحاً شرطی میشود) و شکل پیچیدهی تشخیص Pattern همهی آن چیزی است که امروز به عنوان Science میشناسیم.
چرا میگویم مخوف؟ چون ما Patternها را در جاهایی که نباید، Project میکنیم.
حاصل هم میشود تمام خرافاتی که در این هزارهها دامن بشر را گرفته و رها نکرده است. افلاطون، معتقد میشود که چیزی به اسم «پترنِ مرجع» وجود دارد و هر چه ما میبینیم سایهی آن است. یا انسانهای دیگر در یونان باستان، انعکاس زمین را در آسمان المپ میبینند و برای هر چیزی روی زمین خدایی در آسمان میآفرینند و حتی به پای این خدایان، قربانی نیز میکنند.
انسانانگاری خدایان در میتولوژی یونان، نمونهای از همین برونیابی الگوهاست. هر چه را در اطراف خودشان دیدند و تشخیص دادند، به آنها هم نسبت دادند. همان مفهوم آنتروپومورفیزم که قبلاً هم از آن حرف زدهام، اما اینجا میخواهم بگویم که مصداقش فقط به برخورد ما به سگ و اسب برنمیگردد و تا زئوس و پوزیدون و آتنا و آرتمیس هم بالا میرود.
انسان خشمگین میشد پس لابد پوزیدون هم باید خشمگین شود و طوفان و زلزله حاصل خشم پوزیدون باشد. مادر بارور میشود پس باید دیمیتری هم باشد که باروری را برای زمین به ارمغان بیاورد. همانطور که میبینی انسان عصر باستان، برای هر چیزی روی زمین، انعکاسی در آسمان هم پیدا میکرد.
من اصطلاح The Whole Entity را خیلی دوست دارم: همهی آنچه هست یا به زبان سادهتر هستی.
اما چون به واژهی هستی عادت کردهایم من TWE را ترجیح میدهم. این همان سیستم بزرگ پیچیدهای است که بابک هم به آن اشاره کرد.
بزرگترین برونیابی الگو که بشر تا کنون انجام داده این است که لباس «انسانیت» را بر تن TWE کرده است. انسان گمان میکند رفتارهای خودش هدفمند است و به نوعی برای خودش Agency قائل است. پس TWE را هم آنقدر پست میکند و پایین میآورد تا سطح خودش برسد و سپس از Agency of The Whole Entity حرف میزند و بعد در این چالش گرفتار میشود که رابطهی ارادهی TWE را با ارادهی خودش تعریف کند.
فکر میکنم مولوی گرفتار این بازی بود و تربیت غلط ذهنی باعث شد که تا مُرد گرفتار این دام باقی بماند. خیام، عزادار این داستان بود و تا بود، در غم آن زیست. حافظ هم به داستان اعتراض داشت و عصیان میکرد. اما شاید عطار، ماجرا را بهتر درک کرد و سیمرغ او بیشباهت به همین مفهوم TWE که گفتم نیست. جهان عطار، نه رازآلودگی دنیای مولوی را دارد، نه عصیان حافظ را و نه غمِ نیستشدن خیام را.
حالا سوال اینجاست که رابطهی «من» با «TWE» چیست؟ یک جواب این است که TWE درگیر من است. من مرکز TWE هستم. هر چه هست و نیست به نوعی مرتبط با من است، در خدمت من، در تسخیر من.
یک جواب این است که من بخشی از TWE هستم و نمیتوانم از آن جدا باشم.
اگر از من بپرسی میگویم «من» چشمِ TWE هستم که «TWE» به کمک من به خودش مینگرد و خودش را نگاه میکند.
TWE در این میان چه میکند؟ آیا میتوان برای آن فعلی قائل شد؟ به گمان من بله. TWE هنوز و همیشه در حال خلق و بازآفرینی خویشتن است. شاید روزی از داشتن چشمی چون من هم بینیاز شود. شاید هم همه تن چشم شود. که میداند؟ هیچکس نمیداند.
محمدرضای عزیز.
خوندن خط به خط کامنتی که نوشتید برای من فوقالعاده لذتبخش بود و باعث شد تصویر شفافتر و واضحتری از جهانِ هستی (TWE) در ذهنم شکل بگیره. از این بابت از شما خیلی ممنونم.
فقط یه چیزی هنوز توی ذهنم جای سوال داره. البته نمیدونم سوالم یه سوالِ واقعی به حساب میاد یا اینکه برخاسته از باگِ مغزمه.
سوالم اینه که اگه هیچ حیاتی هم شکل نمیگرفت، باز هم میشد از TWE حرف زد؟
به این خاطر این سوال رو میپرسم که هر چقدر سعی کردم چیزهایی که تا به حال یاد گرفتم، کنار هم بچینم و به جواب این سوال برسم، موفق نشدم. به گمانم یه چیزی هست که یا بهدرستی نمیفهمش یا اینکه اصلاً نمیبینمش.
هرچند میدونم پیدایش حیات یه شگفتی محسوب میشه. اینکه مواد تشکیلدهندهی این دنیا تا این اندازه قابلیت تغییر شکل و ترکیب و پیچیده شدن دارن. اینو هم میدونم که شما در کتاب پیچیدگی، زنده بودن رو مساوی و هممعنا با پیچیدگی در نظر گرفتین. در این حالت حتی وقتی حیات رو حذف میکنم، هنوز برخی از ویژگیهای سیستمهای پیچیده باقی میمونه.
میدونم که ما حتی زبان و تمدن و فرهنگ و… رو هم میتونیم موجودات زنده در نظر بگیریم؛ چون همهی اینا در حال تکامل هستن و میشه مکانیزمهای سیستمهای پیچیده رو در اونها دید. ولی این نوع مصداقها همگی به انسانها وابسته هستن. یعنی انسانها یکی از المانهای چنین سیستمهایی هستن.
مکس تگمارک در کتاب زندگی۳ میگه اگه در آیندههای دور، شرایط جوری رقم بخوره که انسان از کلِ این هستی محو بشه، اونوقت «کل استعداد کیهانی به هدر رفته».
راستش من چندان با این دیدگاه تگمارک موافق نیستم. بهنظرم اگه انسان از این جهان حذف بشه باز هم چیزی از عظمت این جهان کم نمیکنه. در واقع اینجا بر میگردم به حرف شما در کتاب پیچیدگی که گفتید: «[دنیا] هر روز بیشتر از پیش، خود را میشناسد و میبیند و میفهمد و شاید هم زمانی، همهی آنچه را که دیده و فهمیده به فراموشی بسپارد.» من با این دیدگاه بیشتر موافقم. اینکه جهان میتونه ما رو به دستِ فراموشی بسپاره، جوری که آب از آب هم تکون نخوره.
ولی الان میخوام چند گام عقبتر برگردم و بگم نه فقط انسان، اگه کلاً هیچگونه حیاتی در هیچجای TWE رخ نمیداد، باز هم ما چیزی به اسم یه موجود پیچیده و زنده داشتیم؟ اگه باز هم به عقبتر برگردیم و به قبل از پدیدار شدن فعل و انفعالات شیمیایی در مواد چطور؟ در واقع از کدوم نقطه به بعد هست که TWE رو میشه موجودی پیچیده و زنده خطاب کرد؟
و یه سوال دیگه. آیا باید اینطوری نگاه کنیم که بهطوری کلی «حیات» تنها کاری که برای TWE انجام داده «ایجاد بستری برای شناخت» بوده و حالا بدون این بستر، باز هم میشه از TWE پیچیده و زنده حرف زد؟
پینوشت: باز هم تأکید میکنم که نمیدونم کجا رو هنوز خوب نفهمیدم و از طرفی مطمئن نیستم سوالاتم رو باید جزء سوالات واقعی در نظر بگیرم یا سوالاتی ناشی از باگِ مغزم.
طاهره جان. اتفاقا من هم با خوندن صحبتهای محمدرضا توی این کامنت یاد بخشهایی از کتاب ۳/۰ افتادم؛ مخصوصا اونجا که نویسنده میگه وقتی ما نابود بشیم، نمایش کیهانی بدون تماشاگر ادامه پیدا میکنه و یا وقتی که از این صحبت میکنه که جهان به واسطهی ما انسانها زنده شده و رفته رفته از وجود خودش آگاه میشه.
در مورد این جملهای که از مکس تگمارک نقل کردی، راستش من با خوندن این عبارات این حس بهم دست نداد که منظور تگمارک اینه که انسان رو مرکز عالم هستی میبینه.
بلکه چیزی که ایشون توی این کتاب و فصل «استعداد کیهانی ما» میگه به نظرم ابراز نگرانی از این هست که ما انسانها قبل از اینکه به اَبَر هوش و هوش عمومی مصنوعی دست پیدا کنیم منقرض بشیم؛
چرا که معتقده انفجار هوش و تکینگی آغازِ استقرار و گسترش حیات در کل کیهان هست؛
و چون در حال حاضر انسان تنها موجود هوشمندی هست که میتونه به ابَرهوش دست پیدا کنه، و در واقع شرایط شکوفا شدن و گسترش حیات رو در کیهان فراهم کنه، این عبارت رو به کار میبره که با انقراض ما استعداد کیهانی هدر میره؛ در واقع منظورش اینه که با محو شدنمون از عالم هستی نتونیم چنین پدیدهی زیبا و شگفتی رو به منصهی ظهور برسونیم؛
مخصوصا که ایشون معتقده در کلِ جهان ما (ناحیهای از فضا که نور از اونجا به ما میرسه و قابل رؤیته) تمدن هوشمندی به جز ما وجود نداره، پس طبیعیه که نگران از دست رفتنِ قابلیت استقرار حیات در کیهان به کمک هوش مصنوعی باشه.
به طور کلی فکر میکنم دغدغهش ادامه پیدا کردن زندگی در سطح کیهانی هست، حتی اگر هوش مصنوعی انسانها رو نابود کنه و خودش تنها حیات باقیمانده باشه.
و در طول کتاب ابراز نگرانی میکنه از اینکه اگر فناوری رو جدی نگیریم و با دوراندیشی و برنامهریزی پیش نریم، ممکنه دیر بشه و به یک حادثهای و اتفاقی منقرض بشیم قبل از اینکه بتونیم با دستیابی به ابرهوش، به گسترش حیات در سطح کیهان کمک کنیم.
سلام . صحبت های عمیق و آموزنده ای رو از دوستان در مورد TWE خوندم .خواستم چند خط هم من نظرم رو بگم و خاصه پاسخی برای خانم “طاهره خباری” داشته باشم .
اول اینکه محمدرضای عزیز از الگوسازی ها و تشابه سازی مغز صحبت کرد و با اشارات ابرو و با ایهام از تبعات این ابزار مخوف یاد کرد . جالبه که ذهن محمدرضا در تبعیت از همین الگوسازی ، همانطور که چشم برای بدن انسان یک عضو حساس و مهم تلقی میشه ، خود انسان رو هم تشابه وار در مقام چشم TWE قرار داد تا اهمیت و معنای حضور انسان در هستی رو گوشزد کنه .
واقعیتش بگمان من کلیت موضوع اونقدرها پیچیده نیست . TWE به مانند یک سامانه از t=0 (حدود ۱۴ میلیارد سال قبل) شروع به کار کرده و تاکنون استمرار داشته . این عملکرد در مقیاس ماکروسکوپی کاملا بر اساس روابط علت و معلول و در مقیاس میکروسکپی و یا دقیقتر بگم زیراتمی عموما بصورت دیمی یا تصادفی یا رندم بوده . مهم اینه که در هر حال TWE در طی عمر ۱۴ میلیارد ساله خودش کاملا بر اساس اصولی مشخص و مطابق “قوانینی ثابت” اقدام کرده و رفتار نموده و اینجوری نبوده که به سمت “هدفی” خاص “هدایت” شده باشه . به عبارتی در سپیده دم ازل پلان و طرحی وجود نداشته که در ۱۴ میلیارد سال بعد سیستم پیچیده ای تولید بشه به نام مغز انسان و حاصل تراوشات اون این باشه : که از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ؟!
هر چه بوده صرفا سیطره و استیلای این قوانین بوده و در بطن اون آشوب ها ، اندرکنش ها ، فعل و انفعالات و … رسیدیم به این تجلی فعلی از TWE که در حال حاضر اون رو به تماشا نشستیم .
بنظر من انسان و در اصل مغزِ ادراک کننده و سوال کننده و تحلیل گرِ انسان حاصل یک فرآیند کور از همین اندرکنشها بوده و اینکه در بطن TWE چنین پتانسیلی ظهور داشته باشه صرفا ناشی از یک شانس بسیار بزرگ بوده نه تولید یک محصول عالی از پیش طراحی شده .
ما آدمها به اندام های مختلف مون از جمله چشم مون حساسیم . وسواس گونه ازش محافظت میکنیم . من فکر نمیکنم که TWE هم همین حس رو به چشمش داشته باشه ! حتا اگر بنا بر عللی انگشتی در چشمش تا حد کوری کامل فرو بره !
اما نظرم در مورد سوال طاهره عزیز اینه که بله میشه TWE رو همچنان پیچیده دونست بدون اینکه در هیچ نقطه ای از اون در طی تاریخچه اش چیزی به اسم حیات متبلور شده باشه . اگر ما TWE رو به مثابه سیستمی بدونیم که مطابق قوانین مشخصی داره رفتار میکنه ، اونوقت مطابق همین قوانین در بخشهایی از بدنه اون پیچیدگی هایی هست و Emergent داره و لذا بحث ما تمامه و این پیچیدگی وجود داره و هیچ وابستگی به این نداره که در آینده دور، “حیات” یا “موجود زنده ” یا “ارگانیسمی مجهز به سامانه شناخت ” بوجود بیاد تا این پیچیدگی رو ادراک کنه .
من فکر میکنم TWE ِ محمدرضا صرفا فقط و فقط هست و این هست اش تبعات مترتبه ای داره مثل وجود حیات ، مغز ، انسان و … . همین ! نه معنی خاصی داره و نه پیامی معنا دار .
من دوست داشتم چند تا نکته رو در ادامهی حرفهایی که طاهره و مریم و علیرضا گفتن بنویسم. البته حرف زیادی برای گفتن باقی نمونده، اما احساس کردم اینکه من هیچی ننویسم شاید به عنوان بیتوجهی تفسیر بشه. به همین علت، چند جملهی کوتاه به این بحث – از نظر و منظر خودم – اضافه میکنم (قصد دارم بدون فکر و بدون ادیت بنویسم).
اول اینکه من فکر میکنم باید بین واژههای حیات (Life)، هوش (Intelligence)، آگاهی (Awareness) و خودآگاهی (Consciousness) تفاوت قائل بشیم.
میدونم که تعریف هر یک از این چهار مفهوم بسیار سخته و بحث و اختلافنظر و دعواهای زیادی هم سر اینها وجود داره. اما حداقل در خلوت خودمون باید تکلیفمون با خودمون مشخص بشه که به اینها چجوری نگاه میکنیم.
من برای خودم، حیات رو ویژگیِ Built-in در کل هستی میدونم. یعنی حس نمیکنم از لحظهی خاصی حیات به وجود اومده. ذات حیات و تکامل، بر «خطا» و «Randomness» بنا شده. یعنی اگر این «خطا» رو از «قلم صنع» حذف کنیم، این قلم خشک میشه و هیچ چیزی ازش پدید نمیاد. تکامل فقط با جهش شکل میگیره. جهش هم یعنی «خطا در بازتولید یک المان». به خاطر همین از قدیم هم نوشته بودم و هنوز هم تأکید میکنم که ما موجودات زنده رو به Reproduction میشناسیم و نه Replication.
Replication یعنی دقیقاً مثل خودت رو تولید کنی. اما Reproduction یعنی چیزی شبیه خودت رو تولید کنی. اگر دنیا بر اساس تولید «مثل» پیش میرفت، قطعاً هنوز در بهترین حالت، زندگی تکسلولی روی این سیاره وجود داشت. اما به علت Reproduction و تولیدِ «شِبه»، هر موجودی چیزی شبیه خودش رو تولید میکنه با کمی خطا. حالا گاهی بهتر میشه و گاهی بدتر. فقط چون TWE همیشه برگ برندههای خودش رو نگه میداره، ما یادمون میره که تعداد گونههای منقرض شده و Fail شده بسیار بیشتر از گونههای Successful بوده. به زبون خودمونی، این تاس به ندرت جفت شش میاد، اما خب، بقیهی خروجیها تجزیه میشن و به کارگاه طبیعت برمیگردن و از پیش چشم ما ناپدید میشن و چیزی که میمونه همون چیزی میشه که میشه اون رو The Greatest Show on Earth نامید.
این «خطا» رو به زبان دقیقتر میشه Randomness نامگذاری کرد. چیزی که در مقیاس میکروسکوپی (و به تعبیر دیگه در سطح کوانتومی) وجود داره و چون از اولین لحظه هم وجود داشته، میشه گفت TWE مورد بحث ما در همون t=0 پروسهی خلق حیات رو شروع کرده و تا بینهایت هم این پروسه در جریانه.
خلاصه اینکه من فکر میکنم به وجود آمدن حیات، به تعبیری که ما میفهمیم و در گفتگوهای روزمره اشاره میکنیم، جبرِ ساختاریِ هستی است و دیر یا زود محصولات قابل مشاهدهی این ساز و کار به وجود میاومد و در سطح ماکرو ظهور میکرد.
راستش من هم این حس رو دارم که تگمارک انسان رو خیلی جدی گرفته. به خاطر اینکه کمی جوگیر شده و فکر کرده مثلاً انسان هوشمندتر از مگسه (در حالی که ما هنرمون اینه که سالها پس از مگس، تونستیم مثل مگس پرواز کنیم).
البته میشه حس کرد که انسان امروز به خاطر اینکه مثلاً تونسته یه بار روی ماه بره (و حالا هم هر غلطی میکنه نمیتونه روی همون ماه بره) و به خاطر اینکه فکر میکنه یه روز میتونه تا مریخ بره، فکر کنه دارای هوش برتر هست و خودش رو از مگس و پشه بالاتر یا از خرس آبی و عروس دریایی باهوشتر فرض کنه. اما وقتی مقیاس کل هستی رو در نظر میگیریم، فاصلهی پرواز یک مگس از این درخت به اون درخت، با فاصلهی پرواز ما از این سیاره به سیارهی دیگهای در منظومهی شمسی، تفاوت محسوس و ملموسی نداره (اگر این امید بود که ما مثلاً میتونیم از کهکشان راه شیری بیرون بریم، اونوقت میشد فرض کنیم که ما از مگس و پشه و … واقعاً جلوتریم).
کل استعداد کیهانی رو در یک مگس هم میشه دید. خصوصاً اگر معیار ما «هوش» باشه. اگر هم معیارمون چیزی مثل آگاهی (تشخیص و درک محیط) باشه، باز هم حرف چندانی برای گفتن نداریم. در مورد خودآگاهی و Consciousness هم، واقعیت اینه که ما نمیدونیم که چقدر از سایر حیوانات جلوتر هستیم (چون ما با معیارهای انسانی خودآگاهی رو میسنجیم).
به گمان من، انسان فقط میتونه بگه من حیوان ابزارساز هستم. دستاورد این ابزارسازی هم هنوز در حدی نبوده که ما رو به شکلی جدی از بقیهی حیوانات متمایز کنه (بسیاری از ابزارهای ما در سایر حیوانات به شکل Built-in وجود داره).
چهار تا مریخ و مشتری رفتن هم – همونطور که گفتم – در مقیاس کلی TWE اصلاً حرفِ قابل عرضی حساب نمیشه.
در کل من فکر میکنم این TWE با این قوانینی که داره و زیرساختی که داره «مجبور» به خلق حیات بوده چون در ذات خودش حیات هست. گهگاه در زیربخشهایی از کل این سیستم، خودآگاهی به شکل متراکم شکل میگیره و از بین میره (در یک سیستمی که میشه براش مرز تعریف کرد و میشه گفت از بیرون انرژی میگیره و یه چیزهایی هم دفع میکنه و در نتیجهی این متابولیسم، آنتروپی خودش رو در سطح پایین حفظ میکنه و نمیذاره افزایش پیدا کنه).
شاید تلخترین قسمت این فرایند برای انسان این باشه که میتونه بفهمه در این سیستم، حضور موقتی داره و به قول اونامونو در «درد جاودانگی»، حسرت ماندگاری و ناتوانی در رهایی از Mortality آزارش میده.