نمیدانم وقتی غذایی که پیک موتوری رستوران برایتان میآورد سرد است، چه میکنید.
نمیدانم وقتی سوار تاکسی میشوید و میبینید کولر را روشن نکرده، چه میکنید.
نمیدانم وقتی کتابی را میخرید و میبینید که جلد آن تا شده یا صفحهای از آن کثیف است چه میکنید.
نمیدانم وقتی از سوپر مارکت خرید میکنید و متوجه میشوید که یکی از اقلام، اشتباه ارسال شده چه میکنید.
نمیدانم وقتی در کافیشاپ، کمی از چای در نعلبکی ریخته یا نانی که میآورند کمی مانده است، چه میکنید.
من معمولاً چیزی نمیگویم، مگر اینکه مجبور شوم (مثلاً کفشی بخرم و کفش دیگری تحویلم شود که در آنجا هم تا حد امکان، ایراد را گردن میگیرم و مثلاً میگویم ظاهراً من در توضیح مشخصات کفش اشتباه کردهام یا خوب بیان نکردم).
قدیمها چنین اخلاقی نداشتم. اما چند سال پیش، دوستی من را با مفهوم «مهمان دنیا» آشنا کرد.
او گفت: بعضی در دنیا، مثل صاحبخانهاند و برخی مثل مهمان. وقتی به عنوان مهمان جایی میرویم، توقعات کمتری داریم. به طعم غذا، به کهنه بودن میوه، به رنگ در و دیوار، اعتراض نمیکنیم. انگار «پیچِ پذیرش»مان را چرخاندهاند و روی سطحِ دیگری تنظیم کردهاند. در دنیا میتوان دو جور زیست. مثل صاحبان دنیا و مثل مهمانهای دنیا.
یادم هست به او گفتم: اگر هیچکس اعتراض نکند، هیچچیز بهتر نمیشود. همه چیز بد میماند. این نسخهی تو، نسخهی سقوط و قهقراست. اما او پاسخ داد: همیشه کسی هست که اعتراض کند. دنیا، صاحبان فراوان دارد. چیزی که کم است، مهمان است. نگاه طلبکارانه – حتی وقتی حق با توست – بر روی روش و منش تو تأثیر میگذارد و از تو انسانی دیگر میسازد و تو را از جمع «اقلیت مهمان» به «اکثریت صاحبخانه» میراند.
دوستم دیگر بین ما نیست. او از مهمانی دنیا رفته است. اما حرفش هنوز گوشهی ذهنم مانده. دنیا، بازی بزرگی است که من، در چند صحنه از آن، مهمان هستم. همین و نه بیشتر.
پینوشت: این روزها که اینجا و آنجا برخوردهای طلبکارانه را میبینم، با خودم میگویم شاید محروم شدن ما از بسیاری از حقوق طبیعیمان در عرصههای عمومی، ما را به سمت طلبکاری افراطی در قلمروهای خصوصی سوق داده باشد. شاید هم، چنین نباشد. نمیدانم.
سلام محمدرضا معلم عزیز
این دومین کامنت من توی روزنوشته هاست.
وقتی کامنتهای اینجا رو خوندم خیلی لذت بردم و در عین حال برام سوال ایجاد شد.
حس کردم شناخت ما از خودمون و هستی که در اون هستیم به زندگی مون معنا میده و میتونیم هدفمندتر و با معناتر تصمیم گیری و رفتار کنیم.
ممنون از شما و دوستان که چنین بحث هایی رو مطرح و تشریح می کنید.
میخواستم اگر میشه توی این موضوعات منابع مختلفی رو معرفی کنید تا امثال من هم بتونیم مطالعه کنیم و پیگیر موضوعات باشیم. موضوعاتی که با لحظه لحظه زندگی مون و رفتارهامون عجین شده و زندگی عملی مون رو شکل میده.
البته یک سری موضوعات و کلمات رو از بین بحث شما و دوستان خودم یادداشت کردم تا برم سرچ و جستجو کنم. اگر شما هم منابعی در سطح ابتدایی من بهم پیشنهاد کنید ممنون میشم.
هر روز به روزنوشته ها سر میزنم چون برام مفید بوده.
ممنون
محمدرضا جان یه وقت فرصت کردی و حس و حالشو داشتی لطفا عکسی، فیلمی چیزی از خودت بذار ببینیمت. دلمون تنگ شده برات.
لطفا کوکی هم باشه.
امیر جان. چشم.
الان که گفتی و موبایلم رو نگاه کردم متوجه شدم که من فقط از کوکی عکس میندازم و از خودم هیچ عکسی ندارم (البته این رو هم بگم که قیافهام حسابی قرنطینهای شده 😉 )
فعلاً برای اینکه به ۵۰٪ حرفت گوش داده باشم این عکس کوکی رو در حال تنآسایی و تنبلی تحویلت بدم. حتماً در اولین فرصت یه عکس هم از خودم میذارم.
محمدرضا در کنار اینکه از دیدن کوکی خوشحال میشم (چون ما از بچگی دیدیمش و داستان زندگیشو می دونیم) معمولا دیدنش منو به یاد شانس هم میندازه، اینکه گاهی شانس چقدر مستقیم تو سرنوشتمون موثره.
آقا حالا که کامنت گذاشتم یه چیز دیگه هم بگم، من مشتری پر و پا ثابت قسمت وبلاگ دوستان متممیام. اگه راه داره زودتر ردیفش کنید. ممنون
بالاخره منم مهمان روزنوشت ها شدم
خوش اومدی فرشته جان.
پیگیر کامنتهات توی متمم هستم و مسیر زندگیت برام جالب بوده همیشه. از کارگاه خیاطیت بگیر تا درس خوندن در طراحی لباس و راهاندازی مزون.
امیدوارم کارت رشد و توسعه پیدا کنه و راضیت کنه. البته احتمالاً ایام کرونا باید یه مقدار اذیت شده باشی.
وای چه سعادتی که جواب کامنتم رو دادین. یه چیزی بگم که خیلی دلم میخواست همیشه به خودتون بگم: من اگر شما رو چند سال پیش نمی شناختم الان نمی دونم کجا بودم ، خیلی آرامش ها و ساختن های خودم و حتی پسرم رو مدیون شما هستم . بهترین معلم که تا عمر دارم لحظه لحظه هامو با نوشته ها و گفته هاتون میسازم. شخصیتم ، کارم، حتی درس خوندنم و الانم کلی برنامه ها برای خودم و پسرم، همه و همه رو از شما دارم معلم عزیزم.
ایام کرونا هم شروعی هست برای یه تغییرات جدید در کارم .
کمتر روزی هست از شما نام نبرم . شما عجین شدی با زندگیم و برای بودنت خدارو همیشه شکر میکنم و ممنونم . کلییییییییییی عشق و قلب و از این چیزا
محمدرضا جان .
تو کامنت ها در جواب یکی از دوستان به تفاوت “خلق خوب و اخلاق خوب ” اشاره کردی که اگر اشتباه نکنم یکی دوبار هم در مطالب قبل بهش اشاره کرده بودی . این موضوع چند وقتی هست که ذهن من رو مشغول کرده و مصداق هایی رو هم در زندگی خودم پیدا کردم .اینکه شاید عموما توصیه خیلی از افراد به اخلاق و اخلاق مداری و اینکه فلانی آدم خوش اخلاقی است در واقع توصیه و مثال یه آدم خوش خلق است که ممکن است اتفاقا فاقد اخلاق هم باشد و اصولا فکر میکنم اخلاق پدیده ای است که معمولا از گذشته و هیستوری آدم ها و ارتباط نزدیک و تنگانگ با آنها مشخص میشود و خلق خوب پدیده ای لحظه ای و ظاهری و این هم شاید درست باشد که ما در دام خوش خلقی آدم ها می افتیم و انتظار اخلاق خوش داریم و تضاد بین این دو ما را سرگردان میکند اگر آنها را یک چیز تصور کنیم .
می دانم که این بحث بسیار بحث گسترده و عمیقی است و خواستم پراکنده چند کلمه ای از این موضوع که ذهن من رو به خودش مشغول کرده بود بنویسم و نظر تو را هم بدونم که آیا اصولا مرز این دو کجاست ؟ و اینکه داشتن هر دو در کنار هم چگونه میتواند باشد ؟ آیا خلق خوب یک تکنیک است و اخلاق خوب یک مهارت تربیتی بلند مدت ؟
سلام.
من فیلم جهان با من برقص رو دو بار دیده م. آدم فیلم بینی محسوب نمیشم و از بین فیلمهای کمی که دیده م، ایرانیها خیلی کمتر بوده اند اما جهان با من برقص برای من قطعاً یکی از بهترین فیلمهای ایرانی بوده. شاید در حد چهار پنج فیلم ایرانی ای که خیلی دوست داشته م. تصاویر زیبایی که بهش اشاره شد قطعاً یکی از ویژگیهای خیلی خوب این فیلم بود و خیلی چشم نوازش کرده بود.
برداشتی که من از این فیلم داشتم این بود که سروش صحت سعی کرده که این عادت ِ “دارماتیزه کردن” ِ ما رو ، خیلی قشنگ و کامل، با موقعیتهای طنزی که خلق کرده نشون بده و هم باهاش شوخی کنه و هم به ما تلنگر بزنه که این عادت رو کنار بذاریم و راحتتر زندگی کنیم و بذاریم بقیه هم راحتتر زندگی کنن. از اصل موضوع گرفته که مرگِ جهان (با بازی علی مصفا) بود و دور هم جمع شدن ِ دوستاش به این موضوع ربط داشت، اما همه درگیر داستان و شوخیهای خودشون شدن و لزوما ًفضای درام و سنگینی ایجاد نشده بود تا ازدواج همسر سابقٍ جواد عزتی با دوستش و خیلی چیزهای دیگه. چند جای فیلم سروش صحت اولش مخاطب رو با یه موقعیت آشنا و کلیشه ای روبرو میکنه و مخاطب منتظر یه اتفاقیه که براش بدیهیه، اما بعدش داستان یه چیز دیگه میشه. مثلا ًجایی که علی مصفا فکر میکنه که دخترش به خاطر مرگ پدرش ناراحته و به این دلیل قرص خورده که خودش رو بکشه (انتظاری که ما توی ذهنمون از اتفاقات زندگی داریم)، اما بعداً متوجه میشه که به خاطر یه پسری این کار رو کرده که “از نظر علی مصفا” هیچ جاذبه ای نداره. یه سکانس خیلی قشنگ بود و به نظرم اوج ِ شوخی با این موضوعی بود که اشاره کردم. اونم جایی بود که علی مصفا با دخترش دارن قدم میزنن و به دخترش میگه تو جلوتر برو، من میخوام گریه کنم و بعد به حالت بامزه ای نتونست گریه کنه. تقریباً در مورد تک تک سکانسها و کاراکترها میشه حرف زد و به نظرم توی همه این صحنه ها این موضوع دراماتیزه نکردن زندگی و اتفاقاتش خیلی پررنگ بود. شخصیت هانیه توسلی هم به عنوان نماینده یه تیپ شخصیتی خاص از جامعه جالب بود که اتفاقا فیلم به یکی دوتا از ویژگیهای خوبش هم اشاره داشت.
پ.ن : برای اولین بار بود که کامنتم رو مستقیم همینجا نوشتم و اونم به لطف حمید بود که گفت یه چیزی گوشی پایین سمت چپ هست که اگر بکشیم میتونیم فضای بزرگتری رو ببینیم. :))
سلام محمد.
تمام سکانسها و نکاتی که اشاره کردی رو دیدم و در ذهن داشتم، اما برام عجیبه که روی من اینقدر تأثیر نذاشت.
در مجموع با توضیحاتی که دادی – و کامنتهای بقیهی بچهها – به نظرم میرسه که باید یک مرتبهی دیگه فیلم رو ببینم. شاید مشکل از منه که فیلم رو جدی نگرفتم یا جدی ندیدمش.
محمدرضا جان سلام. امیدوارم که خوب باشی.
راستش خیلی از دوستای منم فیلم براشون معمولی بود و حتی یه عده میگفتن فیلم بدیه (البته این گروه دوم رو نمیفهمم). من فکر میکنم دو تا دلیل عمده داشت که من این فیلم رو اینقدر زیاد دوست داشتم. یکیش این بود که من خودم در گذشته ای نه خیلی دور، به شدت اهل دراماتیزه کردن زندگی بودم و نگاه سروش صحت برای من نگاه خیلی متفاوتی بود. خب کسی که مثل من نبوده، این حرفا براش حرف جدیدی نیست و به نظرش خیلی معمولیه. دومین دلیلش هم مقطعی بود که من فیلم رو دیدم. یعنی انگار منتظر بودم یکی این حرفا رو به من بگه، چون دوره ای بود که یه کم برای خودم و چالشهای روانی ای که داشتم بیشتر وقت گذاشته بودم و کلاً توی اون ماجراها بودم.
حالا که صحبتهای تو باعث شد کامنت بذارم، بهتره از فرصت استفاده کنم و یه موضوعی رو که خیلی وقته من و هیوا در موردش حرف میزنیم مطرح کنم. البته طبیعتاً من و هیوا هرکدوم برداشت خودمون رو داریم.
به نظر میرسه که توی کامنتها اخیراً به بعضی از موضوعات بیشتر اشاره میکنی که برای من خیلی جذاب و البته محل ِ سواله.
یکی از این موضوعات ماموریت شخصی بود که توی کامنتها بهش اشاره کردی و بحثی که درباره این موضوع شکل گرفت.
اما از اون جالبتر و چیزی که ردش رو توی کامنتهای اینجا و اینستاگرام دنبال میکنم و خیلی منتظریم که حتی توی یه پست مستقل بیشتر در موردش بنویسی چیز دیگه¬ایه که به بعضی از کامنتهات اشاره میکنم. حرفهای مثل یکی از پستهای اینستاگرام در مورد قفس و به طور خاص یکی از کامنتها در مورد اینکه قفس میتونه مصداقهای مختلفی داشته باشه و معنایی که به هستی میدیم ممکنه قفس ما رو بسازه. یا شاره¬ت به تمایلت به “مشاهده¬گر” بودن و اینکه ما انسانها بیشتر “مشغولیم” تا “مامور”. یا حرفت در مورد درست نبودن”اصرار به جایگاه ویژه انسان و متمایز کردن کردن اون از سایر حیوانات”. یه جایی هم اگر درست یادم باشه اشاره کرده بودی که انگار سوالی نداری و اغلب سوالهایی که داری جوابش رو گرفتی یا همچین مضمونی. این کامنت رو نتونستم پیدا کنم که دقیقتر بهش اشاره کنم. خلاصه اینکه این مجموعه اشاره¬هات حس میکنم حرفهای جدیدی توشه و امیدوارم هم فرصت داشت باشی و هم پیش بیاد که خیلی بیشتر و مفصلتر در موردشون بنویسی. (البته هیچ ایده ¬ای ندارم که در مورد این موضوعات چقدر میشه واضحتر و مفصل¬تر حرف زد.)
محمدجان خواستم بگم یه همچین نشانههایی که تو ازشون نام بردی که محمدرضا توی کامنتها بهشون اشاره کرده ذهن من رو هم به خودش مشغول کرده. حالا خواستم به بهانه این صحبتها و با هدف این که بعد از مدتی سکوتم رو توی روزنوشتهها شکسته باشم چند تا از برداشتهای خودم رو بنویسم (که احتمالا نیازی به تاکید نیست که شاید کاملا اشتباه باشند)
من احساس میکنم میشه با ادبیات سیستمهای پیچیده و از اون دریچه نگاه کرد. هستی یه پدیده بسیار پیچیده است که ما هم (در حال حاضر) عضو تشکیلدهندهای از اون هستیم، و البته این پدیده رفتار مستقلی از خواست و رفتار تک تک ما داره (البته تعریف این «ما» احتمالا در نگاه محمدرضا خیلی وسیعتره و شامل بینهایت نوع موجودات جاندار و بیجان هم میشه). شاید آنالوژی مشابهش این باشه که در نهایت دمای یک جسم از سرعت حرکت مولکولهای سازنده اون پدیدار شده اما حذف یک مولکول یا افزایش یا کاهش قابلتوجه سرعت اون تاثیری در اون دما نمیذاره.
البته من در یک اسکیل خیلی کوچک میخوام صحبت کنم، مثلا در حد جریان اجتماعی در یک کشور و نقش ما در اون.
جریان اجتماعی مشخصا یک رفتار Collective هست مثل حضور یا عدم حضور اکثریت آدمها در انتخابات یک کشور. رفتار فردی من در این جریان اجتماعی تقریبا مثل تاثیر سرعت مولکول در تعیین دمای یک جسم است. اثری بسیار بسیار ناچیز و قابل چشمپوشی (البته بحثهای مسئولیت فردی یا ماموریت یا واژههای مشابه رو برای متمرکز بودن روی این بحث فعلاً کنار بگذاریم). با کمک گرفتن از ادبیات همین پست، جریان اجتماعی با این که به علت رفتار تک تک آدمها شکل گرفته از رفتار تک تک آدمها مستقل است چون «همیشه عدهای هستند» که به اون رفتار اجتماعی شکل بدن. درست مثل خانه موریانهها که اگر فرضا یه موریانه تصمیم بگیره که توی ساختش مشارکت نکنه همیشه بیشمار موریانه دیگه هستند که اون خونه رو بسازند. البته در نگاه من این با جبرگرایی متفاوته. چون این جریانهای اجتماعی خیلی وقتها emerge میشن. یعنی واقعا نمیشه از قبل پیشبینی کرد که اون اتفاق حتما میافته یا نه. تشبیهای که من توی ذهنم دارم شبیه به فیلمی میمونه که حتی خود کارگردان هم نمیدونه انتهاش چی میشه (اگر فرض کنیم کارگردانی داشته باشه) اما این دلیل نمیشه که ننشست و فیلم رو تماشا نکرد چون خیلی وقتها فیلم بسیار خوشساختیه.
البته ممکنه با سوالهایی هم برامون پیش بیاد از جمله این که ما به خوبی مشابهت مولکول با یک فرد کارمند معمولی که توی توی یه اداره گمنام کار میکنه و بعد ازدواج میکنه بچهدار میشه و نوهدار میشه و در انتها عمرش به پایان میرسه رو احتمالا درک میکنیم. اما نمیتونیم چنین اثر و نقشی رو به مشاهیر بدیم. مثلا وقتی صحبت از مشاهیری همچون مولوی، نیوتون یا استیو جابز وقتی میآد (مثالها رو همین طوری بیان میکنم) نمیتونیم بپذیریم اینها اثری نداشتند و مثلا جریان Collective مستقل از اینها عمل کرده.
اولا که من هم خودم با چنین جنس سوالهایی درگیرم اما جواب سادهسازی شده خودم تا این لحظه اینه که دنیا همچون یک خاک حاصلخیز آبستن حضور چنین افرادی میشه ( به تعبیر دیگه نه این که قصدی باشه اما جریان امور به نحوی پیش رفته که به بروز و ظهور این افراد منجر شده و البته بازهم جریان collective خواسته تا در حافظه تاریخی خودش اونها رو نگه داره) استیو جابز بدون محیط اطرافش و شبکه نوآورانهای که در گِردش در حال شکل گیری بوده و بدون حضور در مقطع تاریخی که قرار داشته احتمالا فرد دیگهای بوده (نمیدونیم چه جور فردی؛ ولی دیگه استیو جابزی که ما میشناسیم و دنیا میشناسه نبوده) البته باز برداشت دیگهای که من دارم اینه که نباید ارزش کار استیو جابز در سطح فردی و لذت خلقی که براش به وجود میاومده رو انکار کرد یا با تحلیل در سطح بالاتر و Collective خلط کرد، به نظرم این دو تا مقوله جدا هستند.
اما در هر حال این نگاه همگامش یا به عنوان byproductش یه احساس تلخ داره. احساس تلخ سلب Agency، این که بود و نبود من پس فرقی نمیکنه.
من احساس میکنم دو تا نگاه میتونیم به این قضیه داشته باشیم یکی این که بپذیریم که بود و نبودمون برای دنیا فرقی نمیکنه و میوههایی مثل همین پذیرفتن نقش مهمان در دنیا رو ازش داشته باشیم یا هر میوهای که زندگی رو برامون مفیدتر میکنه. نگاه دیگه هم که الزاما نفیکننده نگاه اول نیست اینه که با چارچوب دیگهای به مساله نگاه کنیم، یعنی مثلا میپذیریم که در سطح «کلان» بود و نبود ما فرقی نداره حالا از خودمون بپرسیم چرا انقدر فریم رو در سطح بالایی بستیم و داریم تحلیل میکنیم و سعی کنیم بود و نبود رو در سطح فردی تحلیل کنیم. به طور مثال ما میپذیریم که نمیشه تولید ناخالص داخلی یک کشور در عرض یک سال بیش از چند درصد رشد کنه (تازه در بهترین حالت) اما در سطح فردی همواره این امکان وجود داره که درآمد یک فرد چندین برابر بشه یا مثلا اگر آمار نشون میده که بهترین شاخص برای پیشبینی ثروت یه فرد، مقدار ثروت خانواده اون هست، این به معنی این نیست که اگر من در خانواده فقیری بدنیا اومدم همواره فقیر میمونم و نوعی Agency در من وجود داره که خلاف این متوسط آمار بشم.
سوالهای جذاب دیگهای هم به نظرم وجود داره مثلا در بحثهای توسعه یا نقش ما در اونها که گاهگاهی ذهن خود من هم درگیرشون میشه و جواب روشنی براشون ندارم.
البته من اینجا سعی کردم خیلی خلاصه و با بیدقتی بسیار، کمی از برداشتهام رو مکتوب کنم و همون طور که نوشتم اینها صرفا یک سری برداشت هستند، احتمالا اگر محمدرضا فرصت پیدا کنه یا محدودیتها قابلتوجه نباشند، صحبتهاش (مثل همیشه) خیلی به ما در بهتر فکر کردن و فهمیدنمون کمک میکنه.
محمد جان.
خیلی از حرفهایی رو که میشد گفت، بابک گفت و شاید اگر خودم هم میخواستم بنویسم، مطلب چندان متفاوتی نمینوشتم.
تنها چیزی که دوست دارم به این بحث اضافه کنم بحث «معنا» است که البته چند مرتبه به شکل پراکنده بهش اشاره کردهام و نکاتی که اینجا مینویسم، تکرار حرفهای گذشته است.
البته میدونیم که در یک جمع کوچک، قطعاً میشه در این باره بسیار راحتتر و دقیقتر حرف زد. وقتی در یک فضای پابلیک در این باره مینویسم، ناگزیر میشیم که روی چند جمله و کلمهی کلیدی گیر کنیم و دور بزنیم و از شرح و بسط بیشتر مفاهیم صرفنظر کنیم.
ظاهراً در میان جانداران، صرفاً انسان (و شاید برخی گونههای نزدیک) به این نقطه رسیدهان که به قول دن گیلبرت به «مغز شبیهساز» مجهز شدهاند.
ما میتونیم یک ماشین رولزرویس رو در فیلم ببینیم و تصور کنیم که داخلش نشستهایم و حتی میزان لذتمون رو برآورد کنیم.
ما میتونیم توی ذهنمون با یک نفر زندگی کنیم و زندگی با اون رو تصور کنیم، کیفیت و لذت اون زندگی رو برآورد کنیم و دربارهی زندگی مشترک با اون تصمیم بگیریم.
این نوع شبیهسازیها کمک میکنه که ما تصمیمهای بهتری بگیریم و البته بسیاری از خطاهای تصمیمگیریمون هم به ضعفها و باگهای این سیستم شبیهسازی برمیگرده.
اما به هر حال، انسان میتواند «دنیا را به شکلی متفاوت از آنچه الان هست» تصور و تحلیل کند. به زبان دیگر، انسان میتواند «دنیا را به شکلی که نیست» تصور کند.
ما مشاهدات و مطالعاتی ندیدهایم که وجود چنین قابلیتی را مثلاً در یک کبوتر تأیید کند (فرض کن کبوتر بنشیند و به سرزمینی فکر کند که تمام کف آن را دانههای گندم و ارزن پوشاندهاند).
اما میدانیم که انسان از چنین توانمندیای بهرهمند است. سندش هم اینکه غالب شاعران جهان از یک سرزمین مطلوب، دنیای رویایی، تصور جهانی متفاوت از آنچه هست، دورانی که دنیا به شکل دیگری خواهد بود و «روزی که ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و زیبایی دست مهربانی را خواهد گرفت» شعر گفتهاند.
وقتی مغز به این قابلیت دست پیدا میکند که «دنیایی غیر از آنچه هست» را تصور کند، سوال دیگری هم در ذهنش شکل میگیرد: «پس چرا دنیا آنگونه نیست؟ چرا اینگونه شده؟ چگونه میتواند به گونهی دیگری تبدیل شود؟»
از اینجا به بعد، نطفهی بحث «معنا» هم شکل میگیرد: من برای چه هستم؟ چرا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بوده؟ من میتوانستم نباشم. ممکن است دنیایی باشد و بدون من به بودنش ادامه دهد (منظورم این است که به گمان من این سوالها بیشتر از اینکه سوالهایی واقعی باشند، محصول جانبی و باگ تصور و تصویرپردازی مغز هستند).
انسان در این میان به ابزار دیگری هم مجهز است. آن ابزار را میشود Pattern Detector نامید. همان سلاح مخوفی که باعث میشود در آسمان، چند ستاره را کنار هم ببیند و «خرس» بپندارد (دب اکبر و اصغر) یا در گوشهی دیگری از همان آسمان، عقرب ببیند و بعد هم نگونبختی و رویدادهای ناخوشایند را به این امر نسبت دهد که قمر در عقرب بوده است.
میگویم سلاح و میگویم مخوف. چرا سلاح؟ چون ما اگر Patternها را تشخیص ندهیم، نمیتوانیم بقا داشته باشیم. شکل سادهی تشخیص Pattern همان است که حیوانی که ظهرها از من غذا گرفته، امروز ظهر هم سر قرار میآید (اصطلاحاً شرطی میشود) و شکل پیچیدهی تشخیص Pattern همهی آن چیزی است که امروز به عنوان Science میشناسیم.
چرا میگویم مخوف؟ چون ما Patternها را در جاهایی که نباید، Project میکنیم.
حاصل هم میشود تمام خرافاتی که در این هزارهها دامن بشر را گرفته و رها نکرده است. افلاطون، معتقد میشود که چیزی به اسم «پترنِ مرجع» وجود دارد و هر چه ما میبینیم سایهی آن است. یا انسانهای دیگر در یونان باستان، انعکاس زمین را در آسمان المپ میبینند و برای هر چیزی روی زمین خدایی در آسمان میآفرینند و حتی به پای این خدایان، قربانی نیز میکنند.
انسانانگاری خدایان در میتولوژی یونان، نمونهای از همین برونیابی الگوهاست. هر چه را در اطراف خودشان دیدند و تشخیص دادند، به آنها هم نسبت دادند. همان مفهوم آنتروپومورفیزم که قبلاً هم از آن حرف زدهام، اما اینجا میخواهم بگویم که مصداقش فقط به برخورد ما به سگ و اسب برنمیگردد و تا زئوس و پوزیدون و آتنا و آرتمیس هم بالا میرود.
انسان خشمگین میشد پس لابد پوزیدون هم باید خشمگین شود و طوفان و زلزله حاصل خشم پوزیدون باشد. مادر بارور میشود پس باید دیمیتری هم باشد که باروری را برای زمین به ارمغان بیاورد. همانطور که میبینی انسان عصر باستان، برای هر چیزی روی زمین، انعکاسی در آسمان هم پیدا میکرد.
من اصطلاح The Whole Entity را خیلی دوست دارم: همهی آنچه هست یا به زبان سادهتر هستی.
اما چون به واژهی هستی عادت کردهایم من TWE را ترجیح میدهم. این همان سیستم بزرگ پیچیدهای است که بابک هم به آن اشاره کرد.
بزرگترین برونیابی الگو که بشر تا کنون انجام داده این است که لباس «انسانیت» را بر تن TWE کرده است. انسان گمان میکند رفتارهای خودش هدفمند است و به نوعی برای خودش Agency قائل است. پس TWE را هم آنقدر پست میکند و پایین میآورد تا سطح خودش برسد و سپس از Agency of The Whole Entity حرف میزند و بعد در این چالش گرفتار میشود که رابطهی ارادهی TWE را با ارادهی خودش تعریف کند.
فکر میکنم مولوی گرفتار این بازی بود و تربیت غلط ذهنی باعث شد که تا مُرد گرفتار این دام باقی بماند. خیام، عزادار این داستان بود و تا بود، در غم آن زیست. حافظ هم به داستان اعتراض داشت و عصیان میکرد. اما شاید عطار، ماجرا را بهتر درک کرد و سیمرغ او بیشباهت به همین مفهوم TWE که گفتم نیست. جهان عطار، نه رازآلودگی دنیای مولوی را دارد، نه عصیان حافظ را و نه غمِ نیستشدن خیام را.
حالا سوال اینجاست که رابطهی «من» با «TWE» چیست؟ یک جواب این است که TWE درگیر من است. من مرکز TWE هستم. هر چه هست و نیست به نوعی مرتبط با من است، در خدمت من، در تسخیر من.
یک جواب این است که من بخشی از TWE هستم و نمیتوانم از آن جدا باشم.
اگر از من بپرسی میگویم «من» چشمِ TWE هستم که «TWE» به کمک من به خودش مینگرد و خودش را نگاه میکند.
TWE در این میان چه میکند؟ آیا میتوان برای آن فعلی قائل شد؟ به گمان من بله. TWE هنوز و همیشه در حال خلق و بازآفرینی خویشتن است. شاید روزی از داشتن چشمی چون من هم بینیاز شود. شاید هم همه تن چشم شود. که میداند؟ هیچکس نمیداند.
محمدرضای عزیز.
خوندن خط به خط کامنتی که نوشتید برای من فوقالعاده لذتبخش بود و باعث شد تصویر شفافتر و واضحتری از جهانِ هستی (TWE) در ذهنم شکل بگیره. از این بابت از شما خیلی ممنونم.
فقط یه چیزی هنوز توی ذهنم جای سوال داره. البته نمیدونم سوالم یه سوالِ واقعی به حساب میاد یا اینکه برخاسته از باگِ مغزمه.
سوالم اینه که اگه هیچ حیاتی هم شکل نمیگرفت، باز هم میشد از TWE حرف زد؟
به این خاطر این سوال رو میپرسم که هر چقدر سعی کردم چیزهایی که تا به حال یاد گرفتم، کنار هم بچینم و به جواب این سوال برسم، موفق نشدم. به گمانم یه چیزی هست که یا بهدرستی نمیفهمش یا اینکه اصلاً نمیبینمش.
هرچند میدونم پیدایش حیات یه شگفتی محسوب میشه. اینکه مواد تشکیلدهندهی این دنیا تا این اندازه قابلیت تغییر شکل و ترکیب و پیچیده شدن دارن. اینو هم میدونم که شما در کتاب پیچیدگی، زنده بودن رو مساوی و هممعنا با پیچیدگی در نظر گرفتین. در این حالت حتی وقتی حیات رو حذف میکنم، هنوز برخی از ویژگیهای سیستمهای پیچیده باقی میمونه.
میدونم که ما حتی زبان و تمدن و فرهنگ و… رو هم میتونیم موجودات زنده در نظر بگیریم؛ چون همهی اینا در حال تکامل هستن و میشه مکانیزمهای سیستمهای پیچیده رو در اونها دید. ولی این نوع مصداقها همگی به انسانها وابسته هستن. یعنی انسانها یکی از المانهای چنین سیستمهایی هستن.
مکس تگمارک در کتاب زندگی۳ میگه اگه در آیندههای دور، شرایط جوری رقم بخوره که انسان از کلِ این هستی محو بشه، اونوقت «کل استعداد کیهانی به هدر رفته».
راستش من چندان با این دیدگاه تگمارک موافق نیستم. بهنظرم اگه انسان از این جهان حذف بشه باز هم چیزی از عظمت این جهان کم نمیکنه. در واقع اینجا بر میگردم به حرف شما در کتاب پیچیدگی که گفتید: «[دنیا] هر روز بیشتر از پیش، خود را میشناسد و میبیند و میفهمد و شاید هم زمانی، همهی آنچه را که دیده و فهمیده به فراموشی بسپارد.» من با این دیدگاه بیشتر موافقم. اینکه جهان میتونه ما رو به دستِ فراموشی بسپاره، جوری که آب از آب هم تکون نخوره.
ولی الان میخوام چند گام عقبتر برگردم و بگم نه فقط انسان، اگه کلاً هیچگونه حیاتی در هیچجای TWE رخ نمیداد، باز هم ما چیزی به اسم یه موجود پیچیده و زنده داشتیم؟ اگه باز هم به عقبتر برگردیم و به قبل از پدیدار شدن فعل و انفعالات شیمیایی در مواد چطور؟ در واقع از کدوم نقطه به بعد هست که TWE رو میشه موجودی پیچیده و زنده خطاب کرد؟
و یه سوال دیگه. آیا باید اینطوری نگاه کنیم که بهطوری کلی «حیات» تنها کاری که برای TWE انجام داده «ایجاد بستری برای شناخت» بوده و حالا بدون این بستر، باز هم میشه از TWE پیچیده و زنده حرف زد؟
پینوشت: باز هم تأکید میکنم که نمیدونم کجا رو هنوز خوب نفهمیدم و از طرفی مطمئن نیستم سوالاتم رو باید جزء سوالات واقعی در نظر بگیرم یا سوالاتی ناشی از باگِ مغزم.
طاهره جان. اتفاقا من هم با خوندن صحبتهای محمدرضا توی این کامنت یاد بخشهایی از کتاب ۳/۰ افتادم؛ مخصوصا اونجا که نویسنده میگه وقتی ما نابود بشیم، نمایش کیهانی بدون تماشاگر ادامه پیدا میکنه و یا وقتی که از این صحبت میکنه که جهان به واسطهی ما انسانها زنده شده و رفته رفته از وجود خودش آگاه میشه.
در مورد این جملهای که از مکس تگمارک نقل کردی، راستش من با خوندن این عبارات این حس بهم دست نداد که منظور تگمارک اینه که انسان رو مرکز عالم هستی میبینه.
بلکه چیزی که ایشون توی این کتاب و فصل «استعداد کیهانی ما» میگه به نظرم ابراز نگرانی از این هست که ما انسانها قبل از اینکه به اَبَر هوش و هوش عمومی مصنوعی دست پیدا کنیم منقرض بشیم؛
چرا که معتقده انفجار هوش و تکینگی آغازِ استقرار و گسترش حیات در کل کیهان هست؛
و چون در حال حاضر انسان تنها موجود هوشمندی هست که میتونه به ابَرهوش دست پیدا کنه، و در واقع شرایط شکوفا شدن و گسترش حیات رو در کیهان فراهم کنه، این عبارت رو به کار میبره که با انقراض ما استعداد کیهانی هدر میره؛ در واقع منظورش اینه که با محو شدنمون از عالم هستی نتونیم چنین پدیدهی زیبا و شگفتی رو به منصهی ظهور برسونیم؛
مخصوصا که ایشون معتقده در کلِ جهان ما (ناحیهای از فضا که نور از اونجا به ما میرسه و قابل رؤیته) تمدن هوشمندی به جز ما وجود نداره، پس طبیعیه که نگران از دست رفتنِ قابلیت استقرار حیات در کیهان به کمک هوش مصنوعی باشه.
به طور کلی فکر میکنم دغدغهش ادامه پیدا کردن زندگی در سطح کیهانی هست، حتی اگر هوش مصنوعی انسانها رو نابود کنه و خودش تنها حیات باقیمانده باشه.
و در طول کتاب ابراز نگرانی میکنه از اینکه اگر فناوری رو جدی نگیریم و با دوراندیشی و برنامهریزی پیش نریم، ممکنه دیر بشه و به یک حادثهای و اتفاقی منقرض بشیم قبل از اینکه بتونیم با دستیابی به ابرهوش، به گسترش حیات در سطح کیهان کمک کنیم.
سلام . صحبت های عمیق و آموزنده ای رو از دوستان در مورد TWE خوندم .خواستم چند خط هم من نظرم رو بگم و خاصه پاسخی برای خانم “طاهره خباری” داشته باشم .
اول اینکه محمدرضای عزیز از الگوسازی ها و تشابه سازی مغز صحبت کرد و با اشارات ابرو و با ایهام از تبعات این ابزار مخوف یاد کرد . جالبه که ذهن محمدرضا در تبعیت از همین الگوسازی ، همانطور که چشم برای بدن انسان یک عضو حساس و مهم تلقی میشه ، خود انسان رو هم تشابه وار در مقام چشم TWE قرار داد تا اهمیت و معنای حضور انسان در هستی رو گوشزد کنه .
واقعیتش بگمان من کلیت موضوع اونقدرها پیچیده نیست . TWE به مانند یک سامانه از t=0 (حدود ۱۴ میلیارد سال قبل) شروع به کار کرده و تاکنون استمرار داشته . این عملکرد در مقیاس ماکروسکوپی کاملا بر اساس روابط علت و معلول و در مقیاس میکروسکپی و یا دقیقتر بگم زیراتمی عموما بصورت دیمی یا تصادفی یا رندم بوده . مهم اینه که در هر حال TWE در طی عمر ۱۴ میلیارد ساله خودش کاملا بر اساس اصولی مشخص و مطابق “قوانینی ثابت” اقدام کرده و رفتار نموده و اینجوری نبوده که به سمت “هدفی” خاص “هدایت” شده باشه . به عبارتی در سپیده دم ازل پلان و طرحی وجود نداشته که در ۱۴ میلیارد سال بعد سیستم پیچیده ای تولید بشه به نام مغز انسان و حاصل تراوشات اون این باشه : که از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ؟!
هر چه بوده صرفا سیطره و استیلای این قوانین بوده و در بطن اون آشوب ها ، اندرکنش ها ، فعل و انفعالات و … رسیدیم به این تجلی فعلی از TWE که در حال حاضر اون رو به تماشا نشستیم .
بنظر من انسان و در اصل مغزِ ادراک کننده و سوال کننده و تحلیل گرِ انسان حاصل یک فرآیند کور از همین اندرکنشها بوده و اینکه در بطن TWE چنین پتانسیلی ظهور داشته باشه صرفا ناشی از یک شانس بسیار بزرگ بوده نه تولید یک محصول عالی از پیش طراحی شده .
ما آدمها به اندام های مختلف مون از جمله چشم مون حساسیم . وسواس گونه ازش محافظت میکنیم . من فکر نمیکنم که TWE هم همین حس رو به چشمش داشته باشه ! حتا اگر بنا بر عللی انگشتی در چشمش تا حد کوری کامل فرو بره !
اما نظرم در مورد سوال طاهره عزیز اینه که بله میشه TWE رو همچنان پیچیده دونست بدون اینکه در هیچ نقطه ای از اون در طی تاریخچه اش چیزی به اسم حیات متبلور شده باشه . اگر ما TWE رو به مثابه سیستمی بدونیم که مطابق قوانین مشخصی داره رفتار میکنه ، اونوقت مطابق همین قوانین در بخشهایی از بدنه اون پیچیدگی هایی هست و Emergent داره و لذا بحث ما تمامه و این پیچیدگی وجود داره و هیچ وابستگی به این نداره که در آینده دور، “حیات” یا “موجود زنده ” یا “ارگانیسمی مجهز به سامانه شناخت ” بوجود بیاد تا این پیچیدگی رو ادراک کنه .
من فکر میکنم TWE ِ محمدرضا صرفا فقط و فقط هست و این هست اش تبعات مترتبه ای داره مثل وجود حیات ، مغز ، انسان و … . همین ! نه معنی خاصی داره و نه پیامی معنا دار .
من دوست داشتم چند تا نکته رو در ادامهی حرفهایی که طاهره و مریم و علیرضا گفتن بنویسم. البته حرف زیادی برای گفتن باقی نمونده، اما احساس کردم اینکه من هیچی ننویسم شاید به عنوان بیتوجهی تفسیر بشه. به همین علت، چند جملهی کوتاه به این بحث – از نظر و منظر خودم – اضافه میکنم (قصد دارم بدون فکر و بدون ادیت بنویسم).
اول اینکه من فکر میکنم باید بین واژههای حیات (Life)، هوش (Intelligence)، آگاهی (Awareness) و خودآگاهی (Consciousness) تفاوت قائل بشیم.
میدونم که تعریف هر یک از این چهار مفهوم بسیار سخته و بحث و اختلافنظر و دعواهای زیادی هم سر اینها وجود داره. اما حداقل در خلوت خودمون باید تکلیفمون با خودمون مشخص بشه که به اینها چجوری نگاه میکنیم.
من برای خودم، حیات رو ویژگیِ Built-in در کل هستی میدونم. یعنی حس نمیکنم از لحظهی خاصی حیات به وجود اومده. ذات حیات و تکامل، بر «خطا» و «Randomness» بنا شده. یعنی اگر این «خطا» رو از «قلم صنع» حذف کنیم، این قلم خشک میشه و هیچ چیزی ازش پدید نمیاد. تکامل فقط با جهش شکل میگیره. جهش هم یعنی «خطا در بازتولید یک المان». به خاطر همین از قدیم هم نوشته بودم و هنوز هم تأکید میکنم که ما موجودات زنده رو به Reproduction میشناسیم و نه Replication.
Replication یعنی دقیقاً مثل خودت رو تولید کنی. اما Reproduction یعنی چیزی شبیه خودت رو تولید کنی. اگر دنیا بر اساس تولید «مثل» پیش میرفت، قطعاً هنوز در بهترین حالت، زندگی تکسلولی روی این سیاره وجود داشت. اما به علت Reproduction و تولیدِ «شِبه»، هر موجودی چیزی شبیه خودش رو تولید میکنه با کمی خطا. حالا گاهی بهتر میشه و گاهی بدتر. فقط چون TWE همیشه برگ برندههای خودش رو نگه میداره، ما یادمون میره که تعداد گونههای منقرض شده و Fail شده بسیار بیشتر از گونههای Successful بوده. به زبون خودمونی، این تاس به ندرت جفت شش میاد، اما خب، بقیهی خروجیها تجزیه میشن و به کارگاه طبیعت برمیگردن و از پیش چشم ما ناپدید میشن و چیزی که میمونه همون چیزی میشه که میشه اون رو The Greatest Show on Earth نامید.
این «خطا» رو به زبان دقیقتر میشه Randomness نامگذاری کرد. چیزی که در مقیاس میکروسکوپی (و به تعبیر دیگه در سطح کوانتومی) وجود داره و چون از اولین لحظه هم وجود داشته، میشه گفت TWE مورد بحث ما در همون t=0 پروسهی خلق حیات رو شروع کرده و تا بینهایت هم این پروسه در جریانه.
خلاصه اینکه من فکر میکنم به وجود آمدن حیات، به تعبیری که ما میفهمیم و در گفتگوهای روزمره اشاره میکنیم، جبرِ ساختاریِ هستی است و دیر یا زود محصولات قابل مشاهدهی این ساز و کار به وجود میاومد و در سطح ماکرو ظهور میکرد.
راستش من هم این حس رو دارم که تگمارک انسان رو خیلی جدی گرفته. به خاطر اینکه کمی جوگیر شده و فکر کرده مثلاً انسان هوشمندتر از مگسه (در حالی که ما هنرمون اینه که سالها پس از مگس، تونستیم مثل مگس پرواز کنیم).
البته میشه حس کرد که انسان امروز به خاطر اینکه مثلاً تونسته یه بار روی ماه بره (و حالا هم هر غلطی میکنه نمیتونه روی همون ماه بره) و به خاطر اینکه فکر میکنه یه روز میتونه تا مریخ بره، فکر کنه دارای هوش برتر هست و خودش رو از مگس و پشه بالاتر یا از خرس آبی و عروس دریایی باهوشتر فرض کنه. اما وقتی مقیاس کل هستی رو در نظر میگیریم، فاصلهی پرواز یک مگس از این درخت به اون درخت، با فاصلهی پرواز ما از این سیاره به سیارهی دیگهای در منظومهی شمسی، تفاوت محسوس و ملموسی نداره (اگر این امید بود که ما مثلاً میتونیم از کهکشان راه شیری بیرون بریم، اونوقت میشد فرض کنیم که ما از مگس و پشه و … واقعاً جلوتریم).
کل استعداد کیهانی رو در یک مگس هم میشه دید. خصوصاً اگر معیار ما «هوش» باشه. اگر هم معیارمون چیزی مثل آگاهی (تشخیص و درک محیط) باشه، باز هم حرف چندانی برای گفتن نداریم. در مورد خودآگاهی و Consciousness هم، واقعیت اینه که ما نمیدونیم که چقدر از سایر حیوانات جلوتر هستیم (چون ما با معیارهای انسانی خودآگاهی رو میسنجیم).
به گمان من، انسان فقط میتونه بگه من حیوان ابزارساز هستم. دستاورد این ابزارسازی هم هنوز در حدی نبوده که ما رو به شکلی جدی از بقیهی حیوانات متمایز کنه (بسیاری از ابزارهای ما در سایر حیوانات به شکل Built-in وجود داره).
چهار تا مریخ و مشتری رفتن هم – همونطور که گفتم – در مقیاس کلی TWE اصلاً حرفِ قابل عرضی حساب نمیشه.
در کل من فکر میکنم این TWE با این قوانینی که داره و زیرساختی که داره «مجبور» به خلق حیات بوده چون در ذات خودش حیات هست. گهگاه در زیربخشهایی از کل این سیستم، خودآگاهی به شکل متراکم شکل میگیره و از بین میره (در یک سیستمی که میشه براش مرز تعریف کرد و میشه گفت از بیرون انرژی میگیره و یه چیزهایی هم دفع میکنه و در نتیجهی این متابولیسم، آنتروپی خودش رو در سطح پایین حفظ میکنه و نمیذاره افزایش پیدا کنه).
شاید تلخترین قسمت این فرایند برای انسان این باشه که میتونه بفهمه در این سیستم، حضور موقتی داره و به قول اونامونو در «درد جاودانگی»، حسرت ماندگاری و ناتوانی در رهایی از Mortality آزارش میده.
..::هوالرفیق::..
سلام محمدرضای عزیز،
امیدوارم که توی این روزهای شلوغ، سرحال و سرِحال باشی.
من هم چیزی نمیگویم؛ مگر این که مجبور شوم. صحبت دوستت مرا یاد آموزههای پدرم انداخت برای همین فکر میکنم کمی هم وارد فضای احساس شدم.
در کنار این صحبتها، میخواستم آنچه که فکر میکنم را اضافه کنم: (با مدل ذهنی امروزم)
فکر میکنم تمام تفاوت انتخاب مهمان بودن و صاحبخانه بودن به «آگاهی» ما از خود، محیط و شرایط برمیگردد. این که پیچ پذیرش را کمی بچرخانیم را اصلا به معنای کوتاه آمدن از حق خود، پذیرش ظلم یا زرنگ بازی دیگران نمیدانم. این را «آگاهی» به این که من فقط مهمان جهانی هستم که در چند صحنه از آن حضور دارم میدانم؛ و این باور عموما باعث آرامش و حفظ انگیزه برای دغدغهمند بودن من است.
قدیم البته اینگونه نبودم؛ شاید برای همین پدر، در این باره برایم هر از گاهی «آهسته و پیوسته» صحبت میکرد. امروز یادگرفتم بیشتر لبخند بزنم در مواجهه با این شرایط. صبورتر باشم، نه آن که بخواهم چیزی را تحمل کنم. فرق صبر و تحمل را در همان عصاره «آگاهی» تفسیر میکنم؛ یعنی آنکه من میدانم چرا دارم صبر میکنم.
این روزها تقریبا دروس انگیزش را تمام کردم؛ و یک فاصلهی طولانی در ادامه دادن دروس برایم اتفاق افتاد آقای معلم. دو دلیل اصلی داشت: فشردگی امتحانات ماهی که گذشت؛ و فکر کردن بر روی «زمین برنامهریزیام» و «افسانه سیزیف» و «بیانگیزگی ناشی از اقدامهای پوچ». به خودم کمی زمان دادم تا زمین را متر کنم، ارزیابی کنم، کمی علف هرز بچینم و به کاشتن بذرهای آینده فکر کنم. امروز بالاخره تصمیم گرفتم دروس MBA را نیز در کنار توسعه مهارتها «ادامه» دهم.
ارادتمند همیشگی
امیرعلی
پینوشت: محمدرضای عزیز، حقیقتا برایم سخت بود که این دیدگاه را با فعل و فاعل «تو» بنویسم. فقط چون در یکی از پستهای اینستاگرام خواندم که از مخاطبین خواسته بودی به سبک و سیاق همیشگی «محمدرضا» خطابت کنند؛ متنم را اینگونه تنظیم کردم.
تعبیر مهمان دنیا من رو به یاد فیلم «جهان با من برقص» ساخته سروش صحت انداخت. (آخرین تولد جهانگیر هستش و برای همین با دوستانش دور هم جمع شدن). سروش صحت به خوبی مهمان دنیا و صاحب دنیا رو مفهوم پردازی و شخصیت پردازی کرده توی این داستانش.
من خودم هم بیشتر مواقع سعی میکنم حواسم باشه که مهمان دنیا هستم. این جهان میلیاردها سال قبل از من بوده، و میلیاردها سال هم بعد از من خواهد بود.
راستش بعضی وقتها که دلم از روزگار میگیره، سعی میکنم مقیاس دید خودم از جهان رو تغییر بدم. میرم توی مقیاس زیر اتمی و هستهای مطالعه میکنم. یا بعضی وقتها در مورد فضا، ستارهها و کهکشانها مطالعه میکنم.
خوبی این کار اینه که بهم ثابت میشه انسانها تاثیر ناچیزی روی این دنیا دارن. اگر به حکومتهای مختلف در طول تاریخ نگاه کنی، با اون شور و حرارتشون، با اون دستگاه و تشکیلات، پادشاهان و رهبران قدرتمند هیچ کدوم دوامی نداشتن. دست آخر زور دنیا بهشون چربیده. مثل له کردن یک مگس. و به نظرم بهترین توصیف از خیام بوده که توی یک رباعی گفته که هیچکسی صاحب این دنیا نیست:
بهرام که گور میگرفتی همه عمر/ دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
حالا سر و صدای همسایه من یا فحش دادن زیر پستم توی اینستاگرام احتمالا عددی محسوب نشه.
من که تا قبل از این به زندگی با این تعبیر زیبا (مهمان دنیا) فکر نکرده بودم. استدلال خودم این بود من مگر چقدر زنده هستم که الکی حرص بخورم و دعوا کنم. به جای این ترجیح میدم انرژی و تمرکزم رو برای دیدن زیباییهای دنیا مصرف کنم. ولی الان به نظرم «مهمان بودن» تعبیر بهتر و مناسبتری هست.
مهمان بودن یک چیز دیگهای هم به ما یادآوری میکنه. آداب مهمانی رفتن و مهمان بودن.
صاحب این دنیا یا مام طبیعت همه چیزی توی این مهمانی تدارک دیده. همه چیز. و این ما هستیم که سر این میز انتخاب میکنیم که چه چیزی رو برداریم، چه چیزی ببینیم، و چه رفتاری داشته باشیم.
معمولا نزاکت و ادب حکم میکنه که مهمان با خودش یک هدیهای هرچند کوچک به صاحب مهمانی بده.
و ما اگر خودمون رو مهمانهایی با ادب و شریف میدونیم، چه هدیهای برای این مهمانی بزرگ آماده کردیم؟
به نظر من «متمم» هدیهای بینظیر و شایسته بود که با خودت به این مهمانی آوردی. و مطمئن هستم که طبیعت هم به عنوان صاحب مهمانی، از این هدیه راضی خواهد بود.
اگر از سقراط، نیچه، کیارستمی، فورد، حافظ، اینشتین و … بگذریم، من کتابفروشی رو میشناسم که به کسانی که پول کتاب خریدن نداشتن کتاب قسطی میفروخت. یا همین الان یاد دوست متممی خودمون سحر شاکر افتادم. یک کتاب لینوکسی رایگان نوشته.
و سوال آخر که همیشه توی ذهنم هست اینه که من چه هدیهای با خودم به این مهمانی آوردم؟
مهدی جان.
اتفاقاً من هم «جهان با من برقص» رو یکی دو هفتهی پیش دیدم. البته اگر بخوام صادقانه بگم با کارگردانی سروش صحت بیشتر از نویسندگیش ارتباط برقرار کردم.
حداقل در نگاه من، انتخاب لوکیشنهای جذاب و قابهای چشمنواز و بازی زیبا با رنگ و نور، مولفهی قدرتمند فیلم بود و در مقابل، نتونستم با داستان اونقدر که باید ارتباط برقرار کنم (البته چون من چندان اهل اکیپ و اکیپبازی دوستانه نبودم، ممکنه به این علت نتونستم به اندازهی کافی به فضای فیلم نزدیک بشم).
اما یک نکته در داستان فیلم وجود داشت که به قول تو، به نگاه «مهمان دنیا» نزدیکه. اونم اینه که وقتی باور میکنی قراره دنیا رو در آینده ترک کنی، کمی متواضعانهتر و آرامتر با دنیا برخورد میکنی.
این ژستهای «من میخوام دنیا رو عوض کنم» و «اومدهام مردم رو اصلاح کنم» و «جهان در تسخیر من است (یا: باید باشد)» و «ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا من نانی به کف آرم …» کمکم رنگ میبازه و آدم خودش رو با عالم همسطح میبینه. چیزی که در فیلم سروش صحت، در رابطهی میان جهان و گاو میشه دید. همون چیزی که گاهی اینطوری توصیفش میکنن: «حرکت از Ego به Eco»
به قول تو تهش اینه که آدم سعی میکنه از طرف خودش یه هدیهای به دنیا بده و بره. اونم نه به خاطر نیاز دنیاست. به خاطر نیاز خودمونه که فکر کنیم بودنمون «معنا» و «خاصیت» داشته.
چند سال پیش نوشته بودم که:
«انسان بودن شاید،
به معنی تلاش برای بهتر کردن دنیا باشد
هر چقدر هم کوچک
حتی به اندازه ترسیم گلی ساده
بر روی سنگی در بیابان افتاده
جایی که هرگز دیده نخواهد شد.»
امروز دیگه میدونم که دنیا نیازی به اون گل نداره و اون سنگ هم به خودی خود زیباست و با ترسیم گل زیباتر نمیشه (مگر در چشم ما انسانها که اون هم در بین هزاران میلیارد چشمِ دیگه، هیچ اهمیتی نداره). این ما هستیم که به عنوان انسان، نیاز داریم «احساس کنیم» دنیا رو تغییر دادیم و به جای بهتری تبدیل کردیم.
وقتی انسان فهمید بودنش معنا و خاصیتی نداشته، چی باعث میشه به بودنش ادامه بده؟
سواله لیلا سوال منم هست 🙂
اینکه یک بار و فقط یک بار و فقط یک بار، فرصت داره این نمایش بزرگ و شگفتیآفرین عالم هستی رو ببینه.
من دم دستی ترین برداشت رو(شایدم بی ربط ترین) از پاسخ شما کردم. امیدوارم خوب و سلامت باشید.
پی نوشت ها:اثرات کتابهای یالوم تو من زیاده به خصوص درمان شوپنهاور و روان درمانی اگزیستانسیالش.البته نه اینکه خودم حواسم به مرگ بیشتر باشه، اینجا و اونجا دنبال مصداقش میگردم.
میدونم شما همیشه حواستون به مرگ هست و همیشه به اینکه حواستون هست هم اشاره میکنید.
اثرات کرونا هم هست بالاخره?
امیدوارم برداشتم اشتباه باشه.
بعد از گلایه های بسیار از تصمیم شما برای حضور کوتاه مدت تو اینستاگرام و نحوه برخوردتون با اونا، وسواس کامنت نویسیم کمتر شده?
سلام
دو مفهوم «صاحب دنیا» و «مهمان دنیا» چیزی رو در ذهنم تداعی کرد:
گمانِ کنترل شرایط و در اختیار داشتن عنان زندگی.
اغلب در تلاش هستیم تا شرایط رو تحت کنترل داشته باشیم و شاید به همین دلیل هم هست که وقتی اوضاع مطابق میل ما پیش نمیره (مثال خرید از سوپر مارکت و تاکسی و …) چون تصور می کنیم موضع تسلط ما تضعیف شده، رفتاری طلبکارانه بروز میدیم که نتیجه ای جز استهلاک روانی نداره. در صورتیکه اگر کمی از موقعیتی که هستیم فاصله بگیریم و دورتر بایستیم (مهمان دنیا) این بار آگاهانه، کنترل امور رو در دست خواهیم داشت. به عبارت دیگر، صاحبان دنیا، برده ی شرایطند.
محمدرضا من مدتیه این موضوع رو واسه خودم از دید دیگه ای نگاه میکنم و اون “مدیریت منابع” هست.
وقتی پیک اسنپ مارکت بار رو میاره و میندازه تو پاگرد خونه من یا مثلا راننده تپسی کولر رو نمیزنه و میگه بخاطر کروناست(در حالی که ماسک نداره)، یا وقتی راننده تاکسی میگه کرایه ت هزار تومن بیشتر میشه، با خودم فکر میکنم:
الان من موزیک یا پادکستی که دارم گوش میدم رو قطع کنم. لذت و فرصت اون شنیدن رو از خودم بگیرم و خرج یک اصلاح میکرو اسکیل تو پلتفرم اسنپ و تپسی کنم؟(مثلا)
یه سری چیزها هم هست اخه خرج کردن توجه براش اثر بخشه. مثلا من وقت میذارم و به هم خونه ام توضیح میدم که فلان طور رفتار نکنه بهتره.
راننده یک تاکسی اینترنتی، یا پیشخدمت فلان رستوران یا هرچی رو ما کِی دائما و دائما میبینیم که بخوایم اون تاثیر رو در یک ابعاد قابل لمسی تجربه کنیم اصلا.
به اصطلاح خودمونی باید بیخیال شد. چون هزینه فرصت ماجرا شفافه.
من هم در روابط اجتماعی چنین رفتاری دارم ولی گاهی اوقات از اینکه اعتراضی نکردم و متذکر نشدم احساس بدی بهم دست میده(در حد چندثانیه) و بعد فراموش میکنم.
بعد از خوندن این مطلب و بحثهایی که حول موضوع شکل گرفت، یاد سکانسی از فیلم ” لیست شیندلر” افتادم. جایی که اسکار شیندلر میگه:” Power is when we have every justification to kill, and we don’t.”
به نظرم اگه چنین دیدی به قدرت داشته باشیم، با پذیرش نقش مهمان، والاترین شکل از تجربه قدرت یا صاحبخانه بودن رو هم تجربه میکنیم. تجربهای که شاید در غیر از اون حالت قابل دستیابی نباشه.
حرفی هم که از دوستت نقل کردی، من رو یاد جمله “همه اینطور فکر نمیکنند” در مطلب این سکه سه رو دارد انداخت.
به نظرم رفتارهای دیگهای هم هستند که میتونیم با اتکا به دو جمله ” همه این طور فکر نمیکنند” یا ” همیشه کسی هست” اونها رو مورد بازنگری قرار بدیم.
سلام محمدرضا امیدوارم حالت خوب باشه
یاد خاطره ای از دوستم افتادم که خیلی برای من آموزنده بود
با دوستم رستورانی رفته بودیم . غذایی که برای ما میارن شور بوده . من توی این فکر بودم که برم بگم به صاحب یا مدیر رستوران یا کلا بی خیال شم
من کلا به دو گزینه فکر می کردم
توی این مدت فکر کردن من ،دوستم به یکی از پرسنل اون جا که از کنار میز ما رد میشد آروم دم گوشش گفت غذا شور شده واکنش اون مرد یادم نیست اما از دوستم پرسیدم چرا به صاحب رستوران نگفتی گفت این طرف آشپز بود اگر به صاحب رستوران می گفتم حقوق امروزش رو نمیداد شایدم بدتر
اون موقع گفتم چه حرکت قشنگی و جوانمردانه ای اما الان که نوشته و کامنت ها رو خوندم فهمیدم دوستم احتمالا مهارت همدلی داشته
باز هم ممنون از نوشته هات در روزنوشته و پیج اینستا و از همه مهم تر متمم
محمدرضا،
من در مثالهایی که زدی، سکوت میکنم. و چون میدونم که سکوت میکنم، ریسک خریدهام رو کم میکنم. مثلا اگه قراره کادوی تولد بخرم، قطعا یا اینترنتی نمیخرم و یا از جایی میخرم که ببنیم ریسکی نداره. ریسک سیل و زلزله رو هم درنظر نمیگیرم البته. یا مثلا برای سفارش غذا، به سابقه رستوران نگاه میکنم و …
یعنی چون اخلاق خودمو میدونم، سعی میکنم شرایطی که ممکنه نیاز به اعتراض داشته باشه رو خودم پیش نیارم. اینجوری کمتر در شرایطش قرار میگیرم.
اما بعضی مواقع، نمیتونم! و اصلا خودم و آسیبی که به من رسیده، برام مهم نیست. مثلا اگه کسی ماشینش رو جلوی پل خونهی ما پارک کرده باشه و اون نزدیکا نباشه و نیاز باشه یک ربع منتظر باشم که بیاد، این معطل شدن برام مهم نیست. اما از اینکه اون آدم چقدر ابله و بیشعوره، ناراحت میشم! یعنی هر کار کنم نمیتونم جلوی حرص خوردن خودم در این مورد رو بگیرم. یا مثلا در مورد نظراتی که ممکنه در مورد خودم از افرادی بشنوم که من رو نمیشناسن. از محتوای اون نظر، شاکی نمیشم. از این شاکی میشم که اون آدم چقدر ممکنه – صدای بووووق – باشه و براش نارحت میشم (حتی الان یهو حرصم گرفت 😀 )
اما خب معمولا جلوی فردی که خودش رو بالاتر و زرنگتر از من فرض میکنه، نمیتونم سکوت کنم. مخصوصا اگه بار اولشون نباشه. با اینکه وقتی اعتراض میشونن، یا دست پیش رو میگیرن یا میگن سوتفاهم بوده و یا …، اما حس میکنم اگه در مورد این افراد سکوت کنم، دفعه بعد آسیب بزرگتری میزنن. کلا از کنار آسیبی که از مورچه دیدم، میگذرم اما از کنار زنیور گاوی، نه!
به صورت خلاصه من اینجوریم که سعی میکنم کمتر در شرایطی قرار بگیرم که اعتراض کنم. اما اگه ببنیم اون فرد خودش رو در موضع قدرت میدونسته و اگر قراره آسیبی بزنه، به این دلیله که اطلاع داره من اعتراض نمیکنم، قطعا سوپرایزش میکنم! البته هنوز نمیدونم مراعات سن و سال رو باید کرد یا نه. یعنی سن بالا، الزامی برای احترام به وجود میاره یا نه.
وقتی کتاب نیمدانگ پیونگیانگ رضا امیرخانی را تمام کردم، همه فکر و ذکرم این بود مگر میشود مردم یک کشور اینقدر اهلی، مطیع، سر به زیر، قانع به هرآنچه هست و نیست و رهبرپرست باشند. همهی دوگانگیهایم بر سر همین بود. رفتاری که از مردم آن کشور خواندم و با خواندنم، دیدم، چیزی شبیه به همین مهمانهای دنیا بود که کسی جرئت “صاحبخانه بازی درآوردن” را نداشت. در آنجا، مهمانها در اکثریت بودند و صاحبخانه در اقلیت. و این برای مردم آن کشور، دیکتاتوری، عقبافتادگی، شادیهای کاذب و عدم آگاهی درست و تفکرات تحمیل شده آورد.
حس میکنم برخی جاها باید که صاحبخانه بود. در ملک خود! سودای دستاندازی به غیر نیست. حداقل برای تمامیت خودم “صاحبخانه” باشم و ملک خود را تمیزتر کنم. این شاید مربوط به ایدئولوژیهای مختلفی باشد که از دیگران به من تحمیل میشود. بهنوعی دربرابر سیستم جای برخی “انتظاراتِ سیستمی” هنوز باوجودِ “انسانیت” میتواند خالی باشد.
اما وقتی که تمامیت فردی من تمام شده و شخصیت دیگران پررنگتر است، میتوان که از کرسی ریاست پایین بیاییم و در کسوت مهمان درآمد.
هنوز هم کرهی شمالی و اجتماعاش برایم در حکم یک ابهام است.
تودهی اقلیت و اکثریتشان برعکس ماست…
محمدجواد.
من فکر میکنم ما باید مراقب باشیم تا «قواعد حاکم بر ساختار سیاسی» رو با «قواعد قابلتوصیه در روابط اجتماعی» مخلوط نکنیم.
کل بحثی که من داشتم دربارهی «روابط اجتماعی» بود. یعنی آدمهایی که در جامعه در کنار ما و در تعامل با ما هستن و در قالب حرفههای مختلف با همدیگه در تعامل هستیم.
اما مثالی که تو مطرح کردی، به ساختار سیاسی برمیگرده.
مبنای ساختار سیاسی، پاسخگویی صاحبمنصبان به مردم هست. در واقع سران سیاسی یک کشور باید همیشه خودشون رو نوکر و خدمتگزار و بنده و بردهی من و تو بدونن. اونها «مسئول» هستند. به معنای اینکه ازشون «سوال» پرسیده میشه و باید «پاسخگو» باشن. بگذر از اینکه در بعضی کشورها مسئولین خودشون به «سائل» تبدیل شدن و مدام از مردم درخواستهای مختلف دارن. اما ذات رابطهی سیاسی، رابطهی حاکم با «ولینعمت» یا همون «ملت» هست.
از اینها که بگذریم، باید مراقب باشیم که دچار خطای هالهای نشیم. ما میدونیم که مردم کشوری مثل کرهی شمالی، از سر ترس یا اجبار یا به فرض محال، از سر علاقه، سرسپردهی حاکمانشون هستن.
از این دادهی سیاسی، هیچ نتیجهای دربارهی تعاملات اجتماعی اون مردم نمیشه استخراج کرد.
چه بسا اونها هم در تعامل با هم، «طلبکاری سبکِ صاحبخانه» داشته باشن.
محمدرضای عزیز همینکه برای کامنتها وقت میذاری و هر جا توضیحی لازم باشه میدی و با حوصله میخونی همهی حرفامون رو، جای خوشحالی داره.
بخصوص که ابن توضیحات، ذهن من رو شفافتر کردن درمورد تعبیر صاحبخانه بودن و مهمان این دنیا شدن.
همینقدر لازم دیدم که خسته نباشیدی بگم و دستمریزاد و تشکری بابت همهی لطفی که به شاگردات داری
محمدرضا، عید سال ۱۳۹۷ بود (تقریبا ۱ ساعت مانده به سال تحویل) سوار ماشین بودم و عجله داشتم. دقیقا از بزرگراه مدرس وارد هفت تیر میشدم. بنده خدایی داشت عرض خیابون با ماشین طی میکرد با فاصله کمی ماشین نگه داشتم. چند جمله ای با حالت پرخاش گفتم، حرفام که تموم شد گفت عذر میخوام دم عید هستش ببخشید که کامتون تلخ کردم، امیدوارم سال خوبی داشته باشید. خشکم زد و منم سال نو خدمت ایشون تبریک گفتم.
از اون لحظه به بعد متحول نشدم اما یکی از حرفات برام مرور شد (دقیق یادم نیست کدوم فایل صوتی بود) گفتی اگر کسی که جلوی در پارکینگ پارک کرده غریبه هست نمیصرفه که بخواید قانعش کنید کارت اشتباه بوده اما اگر همسایه است جدی تر برخورد کنید تا دفعه بعد انجام نده.
گاهی اوقات با خودم فکر میکنم اگر داده ها پرت (کسانی مثل هیتلر و گاندی ) حذف کنیم نهایتا بیشتر ما با کمی اختلاف نسبت به هم قرار میگیریم.
فکر می کنم مفهوم “مهمان دنیا” بودن رو هر کسی عمیقاً درک کرده باشه، هم خودش زندگی آرومتر و عمیق تری داره و هم اطرافیانی که باهاش در ارتباطند در کنار اون این تجربه رو دارند.(چون فکر می کنم کسی که این کامنت رو زیر این مطلب میخونه بحث رو با چیزایی مثل دفاع از حقمون و غیره قاطی نمیکنه، پس توضیح بیشتری نمیدم)
با اینکه دوره های زیادی از زندگیم درگیر این مفهوم بودم ولی فکر می کنم هنوز هم عمیقاً درکش نکردم و رفتارهایی دارم که در تناقض با این مفهوم هستن.
علی الحساب چندتا معیار دم دستی برای خودم در آوردم که تا حدی کمکم کردن(تو هم به یه موردش اشاره کردی ولی دلم میخواد با زبون خودمم بیانشون کنم)
یکی دو ساله که یه معیار برای موضع گیری توی موقعیت هایی که اشاره کردی و موقعیت های مشابهش برای خودم در نظر گرفتم به اسم “سنجه ی گلّه”. هرجا تصمیم گیری برام سخت میشه با خودم میگم اگه گله بود چکار میکرد؟(منظورم از گله موضع گیری و رفتار اکثریته). بعدش من برعکسش رو انجام میدم.(گاهی هم از “سنجه ی روشنفکر مآبی” استفاده می کنم!)
نتیجه ش تقریباً مشابه “در موضع قدرت” یا “در موضع ضعف” بودنیه که بهش اشاره کردی.چون گله اکثراً وقتی در موضع قدرت هستن زبونشون دراز میشه.
اما موقعیت های زیادی هم هست که در موضع ضعف یا قدرت بودن در اونها چندان پر رنگ نیست. تجربه خودم اینه که در این موقعیت ها هم اغلب اوقات سکوت کردن و متوقع نبودن(یا توقع را بیان نکردن) بهتره.(منظورم بیشتر در زندگی شخصی و روزمره ست و ارتباط با دیگران)
یه مورد دیگه هم که توی ذهنم با این بحث قاطی شده اینه که “آیا بخاطر اینکه هزینه ندم مثلاً ساکت می مونم یا توقعم رو بیان نمی کنم؟”، که برعکس گله عمل کردن اینجا هم راهگشاست. چون گله هرجا احساس کنن ممکنه هزینه بدن یا هزینه دادنشون بیشتر از فایده ایه که عایدشون میشه رفتارشون قابل پیش بینیه.(به نظرم این نوع هزینه فایده کردن، با هزینه فایده کردنی که در جواب لیلا اشاره کردی، با هم متفاوتن)
البته میفهمم که مفهوم”مهمان دنیا” بودن یه مفهوم درونیه و باید در درون ما ساری و جاری بشه. این مواردی که گفتم بیشتر بیرونی هستن. در واقع یک شاخص بیرونی هم تعریف کردم که کمک کنه به شناسایی و تصمیم گیری بهتر برای اون مفهوم درونی.
محمدرضا جان، من سال ها بود همیشه با افتخار، این قانون شخصی خودم رو به بقیه اعلام میکردم که «اگر کسی به اشتباه خودش اقرار کنه، من قطعا میبخشمش».
اما مدتی پیش یه بازنگری نسبت به این قاعده انجام دادم و گفتم «واقعا چنین کاری خیلی هنره؟ اکثریت انسان ها در برابر اقرار دیگران، بخشش به عمل میارن.هنر اونجاست که نسبت به گناه کسی که اقراری نکرده(یا از روی خجالت، یا اصلا ناآگاهی نسبت به اشتباه خودش) چشمپوشی کنیم.»
البته خودم در دورانی هستم که دارم قاطعیت و ابراز وجود رو تمرین میکنم، اما همچنان این موضوع رو در نظر دارم که بدون پیش داوری و با در نظر گرفتن ارزش انسانی طرف مقابل، باید از حق خودم دفاع کنم(هرچند بین «در نظر داشتن» و «در عمل آوردن»، معلوم نیست چقدر فاصله وجود داشته باشه)
محمدرضا به نظرم فلسفه قوی و زیبایی پشت این رفتار “مهمان دنیا” هست: واقعاً ما در این دنیا مهمانیم. واقعاً صاحب خانه نیستیم.
کسی که از ضرورت تذکر حرف میزنه، هم داره توجیه میکنه و خودش رو فریب میده (چون به ندرت چنین قصدی داره) هم در اشتباهه (به ندرت با چنین تذکراتی، اصلاحی صورت میگیره)
نمیدونم چقدر مرتبطه ولی با خوندن این مفهوم “مهمان دنیا”، یاد این جمله ات افتادم: “اگر به گذشته برگردم، باز هم با همین فرض جلو میرفتم که «همهی پولی که به دست ما میرسد متعلق به ما نیست.»”
یعنی ما نه صاحب خانه ایم، نه حتی صاحب مایملک مون. حتی اگر یک سری قراردادها و نشانه ها این حس رو به ما بده که ما صاحب آنها هستیم.
به طور کلی پیش فرض ها و تصورات زیادی داریم که زندگی رو برامون سخت تر میکنه. مخصوصاً در این روزها که فکر میکنم ذهن و روان مردم بیشتر از قبل به هم ریخته و در نتیجه ناکارآمد بودن بعضی از این فرضها و تصورات بیشتر به چشم میاد.
نکته دیگه اینکه اگر این پیچ پذیرشمان را در سطح بالاتری تنظیم کنیم، هم به عزیزانمون هم به خودمون کمتر گیر میدهیم و اعتراض میکنیم.
– این مفهوم و تلنگر رو این روزها خیلی لازم داشتم. ممنونم
هیوا جان.
حرفی که میخوام بزنم به شکل مستقیم به صحبتهای تو ربطی نداره. اما نامربوط هم نیست.
اخیراً من بیش از هر زمان دیگهای به میمِ مالکیت در انتهای واژهها و کلمات حساس شدهام. مثلاً میبینم فلان سلبریتی میاد حرف میزنه میگه «من برای مردمم فلان کار را میکنم…» یا میگه «من برای سرزمینم» یا …
یکی از تمرینهایی که دارم با خودم انجام میدم اینه که هر بار این میم یا منِ مالکیت رو به کار میبرم، کمی فکر کنم و میبینم آیا واقعاً چنین مالکیتی معنا داره؟
حالا هر کسی بسته به زندگی و شرایط و موقعیتش، مصداقهای متفاوتی برای این مالکیتها پیدا میکنه.
مثلاً کسانی در موقعیت من خیلی وقتها ممکنه فکر کنن مخاطبانشون و فالوئرهاشون واقعاً جزو داراییهاشون هستن. ادبیات بازاریابی هم این نوع تصور رو تشدید و تعمیق میکنه (اونجایی که به اینها میگن Asset).
در حالی که میدونیم اگر یک قدم از مسیر انتظارات همین مخاطبها یا فالوئرها فاصله بگیریم، به سادگی ما رو کنار میذارن و اونها رو از دست میدیم.
من در خلوت خودم معمولاً اصطلاح «مشاهدهگران من» یا «ناظران من» رو به جای «دانشجویان من» یا «مخاطبان من» یا «فالوئرهای من» به کار میبرم و فکر میکنم این اصطلاح، توصیف بهتری از واقعیتِ رابطهی من با دیگران محسوب میشه.
اون زمانی هم که ماجرای بند و بندباز رو نوشتم، گوشهی ذهنم همین تعبیر و تفسیر وجود داشت.
من تقریبا تمام عمرم جزء دسته مهمانها بودم و چندوقتی هست که سعی میکنم یه جاهایی مثل صاحبها رفتار کنم و راستش بلد نیستم و اونوقتها بدرفتار کردم یا گاهی خشمگین شدم. فکر میکردم اگر همیشه مثل مهمانها باشم حقم خورده میشه و کمکم یه آدم منفعل میشم، یا بقیه عادت میکنن با همه نادرست رفتار کنن و پیش خودشون فکر کنن کسی متوجه رفتار اشتباهشون نیست یا حتی متوجه نشن که رفتارشون اشتباه هست.
آخرین باری که به یه آدم که داشت حق کس دیگه رو ضایع میکرد تذکر دادم(مثلا میخواستم تمرین کنم، خیلی آروم گفتم که نوبت شما نیست و بعد من نوبت اون آقاست) یه جوری سرم داد زد که نگو، تا حالا فریاد اون مدلی از یه خانم نشنیده بودم انقدر فحش خوردم، منتظر بودم یه چاقو دربیاره از جیبش : | خیلی ترسناک بود رفتارش، هنوزم بعد چندین ماه گوشه ذهنم مونده.
پینوشت: حالم خوب نبود، اومده بودم به حرفات پناه ببرم و خوب شم : ) اولش حرفهای ناراحت کننده نوشتم بعد یادم افتاد که قرار بود اینجا حرفهای ناراحت کننده ننویسم و گفتم چه کاریه حس و حال من میگذره اما نوشتههای اینجا سالها باقی خواهد ماند و شاید کسی با خوندنش حس و حال بد پیدا کنه. آقامعلم چراغ خونهات همیشه روشن.
لیلا جان. امیدوارم حالت زودتر خوب بشه و سرحال بشی.
میدونی به نظرم باید یه مرزی بین سبک «مهمان بودن» و ویژگی «Assertive بودن» تعریف بشه.
خود من این مرز رو اینطوری تعریف میکنم که: «آیا در موضع قدرت قرار دارم؟ یا در موضع ضعف هستم؟»
اگر در موضع ضعف باشم، کاملاً با منطق خشک به مسئله نگاه میکنم: «آیا میخوام تمرین کنم که صراحت و قاطعیت داشته باشم؟ آیا میخوام سر این آدم داد بزنم؟ آیا سود و منفعتش به هزینهاش میچربه؟ (به قول تو چاقو در نمیاره من رو بزنه؟)»
اما اگر در موضع قدرت باشم، همیشه همین داستان «مهمان دنیا» رو برای خودم مرور میکنم.
به خاطر همین مثالهایی هم که اینجا زدم، تقریباً همگی مربوط به مواردی بودن که «در موضع قدرت» هستیم.
راحت میشه سر فروشنده، سر پیکموتوری، سر خدمتکار رستوران داد زد. اونها هم احتمالاً معذرتخواهی میکنن و کوتاه میان.
اینجاهایی که داد زدن ریسک نداره و ما هم در موضع قدرت هستیم، به نظرم لذت داد نزدن و عبور کردن، خیلی عمیقتر و موندگارتره.
تو این جور مواقع من همیشه دو مدل رفتار می کنم، خیلی بستگی به طرف مقابلم داره، خیلی وقتها که سوار اسنپ می شم و راننده درخواست پول نقد می کنه، گرچه خیلی برام راحت تره که با همون اپلیکشن اسنپ پرداخت کنم، ولی سعی می کنم که بهش نقد بدم، حس بدی هم ندارم، فکر می کنم شاید یکم وقت بیشتری از من بگیره ولی اون دو سه روز زودتر به پولش می رسه. تو شرایط مشابه هم همینطوره، مثلا اگه غذای پیک موتوری سرد باشه فکر می کنم خوب شاید چندجا غذا برده و اصلا عصبانی نمی شم، ولی اگه حس کنم ایراد از رستورانه شاکی می شم.(البته شکایت خاصی نمی کنم، ولی عصبانی می شم) یا اگه سوار تاکسی بشم، حس کنم راننده الکی داره ازم هزارتومن اضافه می گیره شاکی می شم ولی اگه راننده بگه می دونم کرایه مسیر فلان تومنه ولی من الان پول ندارم که بقیه اشو بدم، با رضایت کامل حاضرم خیلی بیشتر از یک هزارتومنم بدم. البته من حس می کنم یکم تو قضیه شاکی بودن خوب نیستم، مثلا یه بار اینترنتی یه گلدون خریدم، وقتی رسید دستم پر از آفت بود، در این حد گفتم که گلدونی که فرستادید، خیلی آفت داره، چیکارش کنم و اونم نمی دوست. مکالماتمون به جایی رسید که من داشتم بهش آفت کش معرفی می کردم. به نظرم در این حدم خوب نیست.
و اما در مورد پی نوشتت محمدرضا، به نظرم خیلی جای صحبت داره.:-)
سمانه.
منم فکر میکنم این مسائل رو تا حد زیادی باید به شکل مصداقی بررسی کرد. به خاطر همین، نوشته رو با چند مصداق شروع کردم.
به نظرم اصلِ اصلِ اصلِ ماجرا، قاعدهی همدلیه. یعنی خودمون رو جای طرف مقابل بذاریم و ببینیم میتونیم درکش کنیم یا نه.
من هم مثل تو نمیتونم کسی رو درک کنم که «فکر میکنه داره سرم کلاه میذاره». اما اگر احساس کنم که چنین قصدی نداره، راحتتر میتونم باهاش کنار بیام.
یادمه یه بار صاحبخونه در عرض یکسال سه بار اجارهی من رو زیاد کرد.
دفعهی اول گفتم حالا نیاز داره، اشکالی نداره. دفعهی دوم گفتم: حالا حرص داره. اشکالی نداره. حرص در طبیعت انسانه.
دفعهی سوم که اضافه کرد مجبور شدم براش کلاس توجیهی بذارم.
دربارهی تفاوت «خلق و اخلاق» براش صحبت کردم و توضیح دادم که شما خلق خوبی داره و من بدخلق هستم. خودمم میدونم (انصافاً خوش خلق بود). اما شما اهل اخلاق نیستی و من هستم! و شما با خلق خوش میخوای اخلاق ناخوش خودت رو پوشش بدی.
بعد از یک سخنرانی توجیهی طولانی، بهش توضیح دادم که من از اونجا میرم و حاضر نیستم پولم رو در جیب کسی بریزم که ذرهای از اخلاق بو نبرده (ما قرارداد مکتوب داشتیم و اون بر خلاف قرارداد مدام افزایش نرخ میداد).
همهی این قصه رو گفتم که بگم خود منم همه جا ژست «مهمان دنیا» رو نمیگیرم. و مثل تو، وقتهایی هست که شاکی میشم و اعتراض میکنم.
محمدرضا دقیقا همونطور که گفتی این قضایا رو باید مصداقی بررسی کرد، می دونم اینا رو خودت خیلی بهتر از من می دونی ولی به نظر من همدلی کردن با کسی که پیک رستورانه خیلی راحت تره تا با یکی که رابطه احساسی باهاش داری، اینجا یکم توضیح دادنش سخته، چون نمی شه همه چی رو نوشت. فقط یه مثال بزنم، گرچه اینم شخصیه ولی جور بهتری به ذهنم نمی رسه که اینجا بشه گفت. چندوقت پیش برادر من با یکی دوست بود، گرچه دختر خیلی خوبی بود ولی کلا به علت یه سری مسایل، نمی تونست رابطه خوبی بشه. برادرم هم خودش خیلی خوب اینو می دونست ولی رابطه رو نمی تونست تموم کنه. یه جا به خودم اومدم، دیدم هم من دارم بهش فشار می آرم، به خاطر “نگرانی های خودم”، هم مامانم به وسیله من داره بهش فشار می آره، اونم به خاطر “نگرانی خودش”که رابطه رو تموم کنه. یه روز با خودم فکر کردم، من که برادرمو می شناسم، برای خرید یه لباس انقدر سختگیری می کنه، مطمینا دلایل خودشو برای ادامه این رابطه داره، چرا من انقدر بهش فشار می ارم؟ یا اینکه شاید باید انقدر ادامه بده، تا به یه نقطه ای برسه و اصلا اتفاق بدی بیفته، شاید لازم باشه که اون اتفاق بد رو تجربه کنه. مهم اینه که حس کنه حمایت منو همه جای این مسیر داره. نه فقط تو مسیری که من می گم درسته.
رسیدن به این نقطه، هم برای من خیلی طول کشید و هم خیلی سخت بود. اگه سه سال پیش بود من نمی تونستم باهاش همچین رفتاری کنم. پامو می ذاشتم رو خرخره اش که رابطه رو تموم کن. نمی دونم، شاید هم رفتار آلان من درست نباشه ولی حس می کنم الان ارتباطم با آدمها و حتی ارتباطم با خودم بهتر شده.