مهمترین انگیزه از گذاشتن این عکس – همانطور که معمولاً اشاره میکنم – فاصله انداختن میان نوشتههایی است که چندان روان یا دوستداشتنی نیستند یا طعمشان شیرین نیست. خصوصاً اینکه دو سه مطلبی هم که قصد دارم در روزهای آتی بنویسم، باز خشک و جدی هستند و لازم بود در میانهی آنها، فاصلهای ایجاد شود.
ما این کار را در متمم، با انتشار عکس گرگ و جغد و روباه و گاو تحت عنوان زنگ تفریح انجام میدهیم. اما وقتی خودم هستم دیگر به سگ و گاو نیازی نیست و همین نوع عکسها همان نوع کارکردها را دارند.
دومین انگیزه هم، اشارهی جواد در یکی از کامنتها بود که عکس بگذار و چون جواد به ندرت خواستهای را مطرح میکند، وقتی حرفی میزند نمیشود انجام نداد.
سوم هم اینکه خواستم در کنار کتابخانهی جدیدم عکسی داشته باشم تا آخرین تصویری که از من در ذهنتان دارید، با آن کتابخانههای قبلی نباشد (مردم معمولاً مراقبند با لباسهای قبلیشان عکس تکراری نداشته باشند؛ من این بیماری را با کتاب و کتابخانهام دارم).
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
چقدر دیدن این عکس خوبه، حس خوبی داره. از آخرین عکس مدتها گذشته بود که ندیده بودیمتون. از طرفی همیشه دیدن کتابخونه برام هیجان انگیزه، تنها جایی که به خودم اجازه فضولی میدم فقط دیدن کتابخونه افراده! نمیدونم کار درستی هست یا نه ولی من که از دیدن کتابخونه بسیار لذت میبرم، برای همین کلی عکس رو زوم کردم تا یه دید با دقت به کتابخونه داشته باشم 🙂
راستی تولدتون هم مبارک باشه، بالاخره هر روزی در تقویم که ۶ مهر نمیشه و این روز با تولد شما گره خورده و روز خاصی شده برای ما. خوشحالم که هستین واقعا، به معنای واقعی بودن.
موقعهایی که سرم شلوغه مثل این روزا(البته قطعا معیار من از شلوغی با شما فرق داره، الان در حد ۱۰-۱۲ ساعت کار در روز هستم) میام تو روزنوشتهها متنها رو نگاه میکنم و انرژی میگیرم برای ادامه دادن. این عکس هم از همون نوع بود. متن کمی در مورد مسائل روز هم هر موقع ناامید میشم میرم سراغش. یادگرفتم ازش که هر موقع شرایط سختتر شد، باید بیشتر تلاش کرد چون منابع در شرایط سخت اهمیت بیشتری پیدا میکنند و توسعه اونها مهم تر میشه.
سلام بر محمدرضای مهر ماهی مهربان.
با اینکه می دونم چندان از تولد و ماجراهاش خوشت نمیاد اما کله شقی میکنم و بابت خوشحالی از بودنت به ده ها دلیل شخصی ارزشمند برای خودم، این روز رو شادباش میگم و امیدوارم شادیهایت و سلامتیت جاودانه بادا.
پی نوشت:
راستش یادم نمیاد به جز دو سه مورد به آدم ها حسادت کرده باشم. یکی موفقیت های علمی اشون. دوم سفرهاشون و سوم کتابها و کتابخانه هاشون. الان با اینکه در سفرم ولی از حسادت دو مورد دیگه گلوم باد کرده 🙂
کتابخانه تون خیلی زیباست. ما هم یه کتابخونه ی سفید وتقریبا به همین اندازه داریم که من این روزها از کنارش که رد میشم احساس شرم میکنم. چون خیلی وقت هست که فرصت کتاب خواندنم کم شده و کلی کتابِ نخونده مونده برام. حالا که کتابخانه شما رو هم دارم میبینم با کلی کتابی که مطمئنم اکثرش رو من ندارم و نخوندم (به خصوص که ظاهرش تداعی کننده کتابخونه خودمونه برام و میدونم موضوعات کتابها اکثرا مورد علاقه و نیازم هست)، احساس میکنم بار بیشتری رو دوشم اومده 🙂
گاهی فکر میکنم باید همون مسیر دانشگاه و پژوهش رو ادامه میدادم تا شغلم یا حداقل شغل نیمه وقتم، محقق بود و با همون مطالعه و پژوهش که دوست دارم درآمد هم میداشتم.(البته مطمئنم یک روزی شرایط رو برای اینکه حداقل سه روز از هفت روز هفته ام برای اینکار باشه، جور میکنم)
از این بحث که بگذرم، (با لحن کمی شوخی ) آقاااا من نمی دونستم شما متولد مهر ماهید! مهر اسمش که قشنگه، وقتش که قشنگه، آدمهای متولدش هم فوق العاده ن، اصلا یک چیز دیگه هستن ( تعریف از خود نباشه :دی)
تولدتون مبارک باشه امیدوارم براتون این ماه پر از لحظات خوش باشه و همیشه سلامت باشید.
رضوان.
حتماً خودت هم به این نتیجه رسیدی که هر چیزی جنبهی شغل پیدا میکنه، جذابیتش رو تا حدی از دست میده.
و این ویژگی چقدر بده.
من زمانی که کار فروش میکردم، تمام عشق و امیدم این بود که یه کار فنی کوچیک پیش بیاد و دست به آچار بزنم.
وقتی کارهای فنی، بخش مهمی از وقت روزانهام رو به خودش اختصاص داد، حس کردم چقدر کار خستهکنندهایه.
شاید یکی از علتهاش این باشه که خیلی سریع عادت میکنیم به شرایط جدیدمون.
گاهی وقتها فکر میکنم اگر یه چیزی شبیهِ «پیچِ عادت» روی سرِ ما بود که میشد بچرخونیمش و سرعت عادتکردنمون رو کم و زیاد کنیم، عددِ خوبش چند بود.
احتمال بالایی میدم که برای انسان، الان اون پیچ روی جای خوبی تنظیم نشده 😉
در موردِ متولدِ ماه مهر هم چیزی نمیگم. چون میترسم بخشی از Self-concept خودت روی همین مزخرفات ساخته باشی، خراب بشه #شوخی
سلام 🙂 در مورد شغل ، آره واقعا همینطور هست. برای خودم جالب اینِ که به این تاثیر بیشتر در مورد هنر فکر کرده بودم و حتی برای دور و بری های کوچکترم هم گاهی سخنرانی کردم که اگر شغلتون در رشته هنری باشه و منبع درآمدتون باشه به احتمال زیاد حال و هواش عوض میشه براتون. اما نمیدونم چرا به همین در مورد خودم و پژوهش فکر نکرده بودم تا الان.
پیچِ عادت، چیز جالبی میشد اگه کنترلش دست خودمون بود. اما الان گمونم دقیقا یه جای سر به سر براش انتخاب شده. یعنی فکر کنم نیاز به عادت کردن به اتفاقات و شرایط بد یا غم انگیز، نقطه ی میانگین رو به یه سرعت بالایی رسونده که وضعمون این شده:)
اما در مورد ماه مهر:) ; در حین نوشتنِ جوابم دنبال یه کلمه مناسب فارسی برای self-concept بودم که رسیدم به درس متمم درباره خودانگاره که قبلا هم نخونده بودم و تمام معادلاتم رو برای جوابی که داشتم می نوشتم به هم زد:) تمرینم رو فعلا روی کاغذ نوشتم تا بیشتر فکر کنم ولی تا هشت سطح که حرفی از ماه تولد نیومده و فعلا سربلندم تا ببینم تا آخر درسهای شخصیت شناسی به کجا میرسم :))
محمدرضاي عزيز
من هم قدردانت هستم و اين پست و تولدت رو بهونه ميكنم تا ضمن تبريك و آرزوي سلامتي و بهترينها براي معلم بزرگوارم اين رو عرض كنم كه با يادگيريهايي كه از اينجا و متمم داشتم بالاخره كتاب و كتابخوني جاي خودش رو به صورت جدي در خانواده سه نفره من پيدا كرده و امسال پسرم علاوه بر اينكه به صورت جدي براي انتخاب و خريد كتاب براي خودش وقت صرف ميكنه ، براي روز تولدم كتاب انسان خردمند رو برام هديه گرفت . دوست داشتم اين حس مثبت و رضايتم از شاگردي ات رو يكبار ديگه به خودم يادآوري كنم و ممنونت باشم .
زنده باد
محمدرضا جان.
بی نهایت ممنون که تقاضای من و چند تا از بچه ها را اجابت کردی.
اگه بدونی با دیدن عکس ات چقدر کیف کردم که نگو. کلی انرژی گرفتم و قند تو دلم آب شد. الان می تونم بگم که آماده درس های بعدی ات -که رایگان به ما آموزش می دهی- هستم.
چند نکته:
۱٫ کتابخانه جدیدت خیلی قشنگه. آدم روح اش تازه میشه. خیلی مزه می ده تو این فضا دم نوش کنار دست آدم باشه و کتاب بخونه. مبارکت باشه.
۲٫حدس میزنم که این تصویر تنها برشی از کل کتابخانه ات باشه. فکر کنم باید ادامه دار باشه یا اینکه اون طرفش هم کلی کتابای خواندنی داشته باشی.
۳٫چون قبلاً گفته بودی کامنت های اینجا، ی کم خودمونی تره میگم: خیلی گُلی.
سلام.
تولدتون (با یه روز تاخیر) مبارک باشه.
کتابخونه ی جدیدتون هم همینطور. از قبلی بزرگتر و جادارتر و زیباتره.
ما تو حسابداری یه قاعده داریم: «رجحان محتوا بر شکل». مطمئنم که این کتابخونه با همه ی زیبائیش، همچنان از این قاعده هم برخورداره.
میدونید که خیلی مخلصم.
درود و وقت بخیر .
چقدر این عکس حس خوبی داره !
فارغ از اینکه خودتون دارید حس خوب منتقل می کنید ولی کتاب ها هم همین حس دارن القا می کنند.
الان چند تا سوال اینجا مطرح میشه ؟
یکی اینکه هر قفسه کتاب با موضوع خاص طبقه بندی شده ؟
کتابخونه تا همین جا که داخل عکس معلومه هست یا ادامه هم داره ؟
کتاب های قفسه بالا که فکر میکنم دست به سختی بهش می رسه ارزش بیشتری داره که گذاشتید کسی دست نزنه یا همین طوری بدون فرمول خاصی چیده شده ؟
راستی تولدتون هم مبارک باشه استاد . خدا شما رو برای ما نگه داره طی سالیان طولانی
احمد جان. وقتی کامنتت رو خوندم، حس کردم از این مصاحبههای مکتوب نشریاته که خیلی منظم یه سری سوال مطرح میکنن و حس میکنی باید دقیقاً منظم و به ترتیب جواب بدی.
سوال اول: کتابخونه ترتیب مشخص و جدی نداره. جز بعضی ردیفهای خاص (مثلاً ادبیات و تاریخ و تکنولوژی دیجیتال). معمولاً روش من برای مرتب کردن اینه که هر وقت یه کتابی رو برمیدارم و نگاه میکنم، بعد که میخوام بذارمش توی کتابخونه، میگردم یکی از فامیلهاش رو پیدا میکنم (یا از همون نویسنده یا از همون موضوع). اینطوری اگر عمر نوح داشته باشم، قاعدتاً کتابخونه به شکل کامل مرتب میشه.
سوال دوم: این کتابخونه تقریباً دو برابر چیزیه که توی عکس دیده میشه. البته ادامهاش میره توی اتاقها و کابینت.
راستش رو بخوای، من که وسیلهی آشپزخونهای ندارم. یه قهوه ساز و یه چایساز و مایکروفر و چند تا دونه لیوان. به خاطر همین، توی اکثر کابینتها کتاب گذاشتم.
سوال سوم: دسترسی به بالاییها سخت نیست. چهارپایه دارم براش. ولی در عین حال، کتابهای بالا چیزهایی هستند که یا تقریباً حفظ هستم (مثل ارادهی قدرت و چنین گفت زرتشت نیچه). یا چیزهایی که این روزها مراجعهی کمتری بهش دارم. مثلاً قدیم یونگ رو زیاد میخوندم. الان اون رغبت رو بهش ندارم). اینه که در همون ردیفی که کتابهای انشا و ادبیات، پایین و دم دست هستن؛ بالای بالاش، کتابهای یونگ و یونگینها رو گذاشتم.
البته چون این رو گفتم باید اشاره بکنم که حسم به خود یونگ خوبه. اما اینکه یه «روایت از زندگی» رو با یه «مدل علمی از جهان» یکسان فرض کنیم، کمی برام دردآوره. این رو هم بیشتر باید به پیروان یونگ نسبت داد تا خود اون.
به طور خلاصه، همیشه آدمهای پیشتاز، به نظرم بیش از هر چیز، قربانی پیروانشون میشن.
یه بار یا یکی از دوستانم بحث این بود که چرا از بسیاری نویسندگان و متفکران، حرفها و نوشتهها و مطالبی نقل میشه که «در منظومهی فکری اونها مرکزیت نداره».
اون روز چیزی به ذهنم رسید که هنوز هم بهش باور دارم: بزرگترین سانسورچیهای فکری، حکومتهای خودکامه نیستند. بلکه سانسورچیهای واقعی اغلب، پیروان اندیشمندان و متفکران و مصلحان هستند که ناخواسته، به علت فهم ناقص خودشون، بخشهای غیرمرکزی از منظومهی فکری اونها رو پررنگ میکنن و بخشهای اصلی، مهجور میمونه.
حاصل هم این میشه که اگر بسیاری از بزرگان مرده در تاریخ رو از توی قبر بکشی بیرون بذاری جلوی طرفداران و پیروانشون؛ التماست میکنن که دوباره توی همون حفرهی خاک بندازیشون و روشون رو با خاک بپوشونی که نبینن چه بلایی سر افکار و ایدههاشون اومده.
ترکیب رنگ توسی و سفید عالیه.
هم زیبا، هم شیک، هم به اندازه کافی شاد.
سرخوش و سلامت باشید…
آرام. مشکی و نارنجی هم داره 😉
فقط وضع خونه یه جوریه که مجبور بودم همه جا رو کراپ کنم و توسی و سفیدش موند.
ممنونم از آرزوی خوبت و امیدوارم تو هم همیشه سرحال باشی.
کلاً اسمت رو کنار روزنوشته یا در سایدبار متمم میبینم، محاله همون لحظه کلیک نکنم و حرفهات رو نخونم.
سلام محمدرضا. پس خوبه، معلوم شد از تم های انرژی زا هم استفاده کردی.?
ممنون که وقت گذاشتی و برام پاسخ نوشتی.
لطفت باعث شد امروز سرکار جدیدم حسابی ذوق زده بشم.
ما هم همون طور که واسه ت معلومه با جستجوی کامنت ها دنبال جملات شخص محمدرضا میگردیم تا ببینیم کجا چی گفته. راستی اخیرا بعد از ترک شغل با کمک کتاب ۵۳ اصل مذاکره، ترجمه ی خودت و آرش قبایی تونستم شرایطی رو به خوبی مدیریت کنم و الان مشغول دوتا کار هستم. اولی جانشین مدیرعامل در کارخونه ای که سالها قبل مدیر فنی اون بودم و دومی ترجمه کتاب برای ناشر. سرعت تغییرات گاهی اونقدر زیاده که آدم متحیر میشه. مقیاس کارم ده برابر بزرگتر شده ولی درسهای سنگین کار قبلم باعث شده با عقل و درایت بیشتر و پرهیز از نوسان و تلاطم ساخته دیگران بتونم چندروز اخیر در یه فضای پرحاشیه کارگری بدون دردسر جدی خودم رو مدیریت کنم. الان طوری شده که هرچی خوندم و شنیدم برام کاربرد داره و دارم میوه سالها رو کم کم برداشت میکنم. کاش میشد چند توصیه درباره مدیریت فضاهای پرحاشیه ازت بگیرم.
سالها قبل روزی به عزیزی نوشتم اینقدر بی تابی نکن آدمی باید چون خرچنگ، پوستی کلفت داشته باشد. از آن پس بود که دردها یکی یکی بر من سلام کردند و هربار یادم میآمد که
آن توصیه ی من چه حرف خامی بود.
چقدر این عکس خوبه 🙂
امیدوارم همیشه سلامت باشید.
کتابخونهی جدید هم مبارک باشه، خیلی دوست داشتنی و زیباست.
مثل همیشه با یه حسِ کنجکاویِ خاصی، کتابهاتون رو نگاه کردم 😉
طاهره. حتماً یه بار یه عکس بهتر میذارم از کتابخونه که وقت «کنجکاوی کردن»، چشمات اذیت نشه 🙂
اما در مورد حرفهات توی کامنتهای قبلی که گذاشته بودی، چند تا نکته و توضیح مونده بود که الان بهانهی خوبیه اینجا بنویسم:
کیندل لعنتی کلاً دو تا دردسر جدی داره.
یکی اینکه خیلی ساده، ممکنه با یه اشتباه کوچیک، کتاب رو بهت بفروشه.
مشکل دیگه هم اینکه وقتی از اکانتهای یک ساله و سیستم اشتراکش استفاده میکنی، قاعدتاً دو تا گزینه زیر هر کتاب میده. یکی قیمت خرید کتاب؛ یکی هم اینکه با امتیاز ماهانه خرید کنی (که معمولاً ارزونتر میشه).
من تا حالا دو بار در عین اینکه امتیاز داشتم (و مثلاً هر امتیاز با ۱۲ یا ۱۵ دلار به دست اومده بوده) دستم خورده گزینهی خرید ۲۵ و ۳۵ دلاری رو کلیک کردم.
اعتراف میکنم که خیلی درد داشت 😉
در مورد جملهی مُردن هم، یه جا این جمله از کتاب پیچیدگی رو پیشنهاد داده بودی:
«دنیا، اگر از چشم انسان به آن نگاه نکنیم، مجموعهی بسته و پیوستهی درهمتنیدهایست
که هر روز بیشتر از پیش، خود را میشناسد و میبیند و میفهمد و شاید هم زمانی، همهی
آن چه را که دیده و فهمیده به فراموشی بسپارد.»
واقعاً گزینهی بهتریه. اگر دیدی اون روز یکی داره نامه به رها میخونه، میکروفون رو ازش بگیر حتماً همین یا چیزی شبیه این رو بخون. اگر خارج از جمع متممیها هم کسی میکروفون دستش بود و کلاً توی فضای دیگه بود و داشت مردم رو ارشاد میکرد، همینجا وصیت میکنم که میکروفون رو سریع خاموش کنید. 😉
خوشم نمیاد کسی مرگ من رو خرج کنه برای اثبات ادعاهای خودش.
اینکه قراره از کتابخونهتون یه عکس با کیفیت بهتر اینجا بذارید، واقعاً لطف شماست. چون از این زاویه و با این کیفیت فقط میتونم معدود کتابهایی رو که خودم خوندم تشخیص بدم و نه بیشتر 😉
***
خدا منو بکشه. من منظورم اصلاً انتخاب یا پیشنهاد جملهی مُردن نبود.
فقط میخواستم بگم که ما متممیها از شما آموختههای عمیقتری هم یاد گرفتیم.
و امیدوارم که سالیان سال صحیح و سالم باشید و ما بتونیم از شما چیزای بیشتری یاد بگیریم و با عمل به آموختههامون (و نه صرفاً با تکرارِ مکرر حرفها و جملات)، شما رو از خودمون راضی نگه داریم 🙂
پینوشت: راجع به اینکه قبلاً گفته بودم برداشت خودم رو از اون جمله براتون مینویسم، دچار تردید شدم و فکر نکنم بیام توی روزنوشتهها، برداشت ناقص خودم رو بنویسم.
چون قطعاً خودتون با ادامه و شرح و بسط دادن بحثهای پیچیدگی و ابعاد گوناگونش، اونچه رو که مد نظرتون هست میگید. به این شکل هم ابهامهای ذهنی من برطرف میشه و هم برداشت درستتری از حرفهای این کتاب در ذهنم شکل میگیره.
جناب آقای شعبانعلی عزیز
وجود و حضور شما واقعا برای کسانی مثل من که دغدغه رشد و پیشرفت پایدار و ساختن زندگی بهتر برای خودشان و نسل های آینده دارند، واقعا مسرت بخش و انگیزه بخش هست. و مهمتر این اینکه کسی هست که در این راه پر پیچ و خم و مه آلود زندگی راهنمایمان باشد و به بیراهه نرویم.
یاد داستانی افتادم که میگویند یک استاد و یک ماهیگیر در قایقی بوده اند (نقل به مضمون):
استاد: آیا ریاضی می دانی؟
ماهیگیر: نه.
استاد: پس نصف زندگی ات را از دست داده ای!
بعد از چند دقیقه، اتفاقی می افتد و استاد به داخل آب پرت می شود.
ماهیگیر: می گوید که شنا بلدی؟
استاد:خیر!
ماهیگیر: پس کل عمرت را از دست داده ای!
خواستم بگویم که اگر با شما و متمم آشنا نشده بودم، واقعا کل عمرم را از دست داده بودم.
علی جان. ممنونم از لطف و محبتت.
و البته میفهمم که این نوع لطف و توصیفها رو، نباید با معنی ظاهری کلماتشون – که قطعاً فراتر و بزرگتر از مقیاس واقعیه – درک و تفسیر کنم.
در ادامهی کامنت تو – چون ظاهراً سنتی شده که کامنتها و حرفها را به تعارف محدود نکنیم و چیزهای بیشتری هم در آنها بگنجانیم – حیفم آمد که یکی از جملههای پایانیِ داستان «نحوی و کشتیبان» (که به یکی از روایتهایش اشاره کردی) را نقل نکنم (البته قبلاً هم اشارهای به این نکته داشتهام).
معمولاً کمتر به ابیات پایانیِ این داستان (از دفتر اول مثنوی) پرداخته میشود و اغلب، به قسمت اول روایت کفایت میشود.
جایی که ناخدای کشتی (به قول مولوی: کشتیبان) به آن دانشمندِ سوار بر کشتی (که مولوی او را متخصص گرامر یا نحوی میداند) طعنه میزند:
گفت کلِ عمرت ای نحوی فناست
زانکه کشتی غرق این گردابهاست
اما جملهای که در بیت بعدی هم به آن اشاره شده، زیبا و دوستداشتنی است و نکات بسیاری در خود دارد:
محو میباید نه نحو، اینجا بدان
گر تو محوی بیخطر در آب ران
این محو بودن، تقریباً همان مفهومی است که گاهی در ادبیات ما با عنوان حیرت از آن نام برده میشود.
در ادبیات مدرن جهان هم، معمولاً از اصطلاح مشاهدهگر برای توصیف این وضعیت استفاده میکنند.
به این معنی که آخرین وضعیتی که در مسیر تجربهی دنیا وجود داره، اینه که از جایگاه «کنشگر» (من میخواهم با جهان در تعامل باشم و آن را عوض کنم) میشود به جایگاه «مشاهدهگر» رسید (من میخواهم از شلوغی دنیا کنار بکشم و شاهد و نظارهگر آن باشم و با همین شاهد بودن، لذت را تجربه کنم).
گاهی با خودم فکر میکنم که شاید سه مرحلهی کلی در تکامل فکری ما وجود داره:
* نگاه واکنشی (چه شد و من در برابر آن چه کار کنم).
* نگاه کنشگرانه (من میخواهم خود، آغاز تغییرها باشم و دیگران وادار شوند در واکنش به رفتار و حرکت من، تصمیم بگیرند)
* نگاه مشاهدهگر (اینکه من میتوانم در سرنوشت کلِ عالم هستی تحولی ایجاد کنم، نزدیک به توهم است. چنانکه کل بود و نبود کرهی زمین هم، در مقیاس عالم، هیچ نیست. پس کناری مینشینم و سرگرم مشاهده میشوم).
مولوی در ادامهی این قصه – که باز هم کمتر از اصل قصه نقل میشه – میگه من اصلاً کل این قصه رو از این جهت ساختم و بافتم و که نهایتاً روی این محو شدن تأکید کنم:
مرد نحوی را از آن دَر دوختیم
تا شما را نحوِ محو آموختیم
(اینجا نحو به معنای نحوه و شیوه به کار رفته و نه گرامر).
سلام جناب آقای شعبانعلی عزیز
وقتتون بخیر
از وقتی که این پاسخ شما را خوانده ام، موضوع «مشاهده گر» بودن در این دنیا بطور جدی تر از قبل ذهنم را به خود مشغول کرده و سوال های زیادی در ذهنم شکل گرفته است.
از جمله:
– چگونه و از چه راه هایی می توانم با این مفهوم بیشتر آشنا بشوم و آن را کامل تر درک کنم؟
– چگونه می توانیم عملا در زندگی چنین نگرش و سبک زندگی داشته باشیم؟ با اینکه شناخت ناکاملی از این موضوع دارم، به این باور رسیده ام که زندگی حقیقی در دنیا، رسیدن به همین مقام مشاهده گر بودن است.
احساس می کنم در ظاهر، مشاهده گر بودن با برخی از جنبه های عرفِ زندگی در این دنیا تناقض دارد. البته هنوز نمی دانم چگونه می شود در عین مشاهده گر بودن، امورات دنیایی خود را هم گذراند. به نحوی که اسیر دنیا نشویم. (یا به قولی؛ در نیا صرفا کارگری یا حمالی نکرده باشیم و واقعا زندگی کرده باشیم. به نظرم الان زندگی آدم ها شبیه دویدن روی تردمیل شده. بلاخره همه در حال دویدن هستیم. بعضی ها کند و بعضی ها تند. بعضی ها تردمیل کوچک و کهنه دارند و برخی تردمیل بزرگ و گران قیمت… و در آخر یک روز باید اینجا را ترک کنیم.)
از طرف دیگر هم، در دنیایی که اکثر افراد در پی نان و نام اند، زندگی کردن به این سبک عجیب و غریب و متناقض به نظر می رسد. و ممکن است بگویند فلانی نادان و یا دیوانه است. البته چنین نظراتی بی اهمیت است، اما به احساس تناقض دامن می زند.
نمی شود نشست و نگاه کرد (منظورم از جمله قبل، مفهوم مشاهده گر بودن نیست). و برای گذران زندگی لازم است کار و تلاش هم کنیم.
به نظرم مولانا این نکته را بهتر و جالب تر شرح داده است:
«چون گرسنه میشوی سگ میشوی
تند و بد پیوند و بدرگ میشوی
چون شدی تو سیر مرداری شدی
بیخبر بی پا چو دیواری شدی
پس دمی مردار و دیگر دم سگی
چون کنی در راه شیران خوشتگی»
منبع شعر: https://ganjoor.net/moulavi/masnavi/daftar1/sh138/
برداشتم این است که تقریبا مشاهده گر بودن، رهایی از «دمی مردار و دیگر دم سگی» بودن است.
اما این چگونه حاصل می شود؟
لطفا اگر فرصتی داشتید، کمی در این باره توضیح دهید.
و همچنین منابعی برای مطالعه در این زمینه معرفی بفرمائید.
با تشکر
ارادتمند شما
یکی از چیزهایی که امروز با دیدن این پست شاد شدم، دیدن خنده شما بود صد البته دیدن کتابخانه هم از درون باعث شادی من شد. این روزها بیشتر به شادیهای کوچک نیازداریم تا اتفاقات بزرگ.
اما در مورد این نوشته که : “مردم معمولاً مراقبند با لباسهای قبلیشان عکس تکراری نداشته باشند؛ من این بیماری را با کتاب و کتابخانهام دارم.”
من هم کمابیش دچار این مسئله هستم. بعضی اوقات دوستانم به من میگویند چند دست لباس بگیر بذار از این تکراری بودن دربیای. اما من گوشم بدهکار نیست. دوست دارم کتابخانهام همیشه آپدیت باشه تا لباسهام. فقط خواستم ابراز همدردی کنم. :))
تو لطف داری سعید. ممنون.
این مسئلهی تکراری بودن لباس، برای من یه پیچیدگی خاصی هم داره. فکر کنم قبلاً یه جا نوشتهام.
وقتی میرم لباس بخرم و از یه چیزی خوشم میاد، ازش چند تا میخرم (کاملاً یه جور) که در وقتِ خریدکردن صرفهجویی بشه. و این همیشه باعث میشه حتی وقتی لباسهام رو عوض میکنم، باز هم نهایتاً به همون تصویرِ تکراری قبلی برسم.
خوشبختانه دور شدنم از فضاهای اجتماعی و حضور نداشتن در شبکههای اجتماعی، باعث شده مشکل تا حد زیادی حل بشه. 😉
خوشحالمون کردی با این عکس.
تولدت مبارک معلم عزیز ما.
قربونت زینب و ممنون (با کمی تأخیر).
اگر چه یه مدت، این سمت (روزنوشته) فرصت یا بهانهای پیش اومده با هم حرف بزنیم، اما توی متمم، پیگیر حرفهات هستم.
این اصطلاح «آدم کبیر» رو هم که بین تو و دوستات رایجه، گاهی اینور و اونور بهکار میبرم و نقل میکنم 😉
قشنگ و دوست داشتنیه کتابخونهات محمدرضا. 🙂
مبارکت باشه، و مرسی که به ما نشونش دادی.
برای اینکه کامنتم خیلی خالی نباشه، یه جملهی قشنگ هم از لمونی اسنیکت «در مورد کتابخونه» بنویسم:
“The world is quiet here”
واقعاً درست میگه. نه؟
پی نوشت:
گفته میشه: لمونی اسنیکت (Lemony Snicket) نام مستعاری است که توسط دنیل هندلر نویسنده و فیلمنامه نویس آمریکایی به کار میره.
شهرزاد.
در ادامهی حرفِ تو و با توجه به همون نکته که گفتی (برای اینکه فقط یه حرفی زده باشم و کامنت خیلی خالی نباشه):
توی ذهن من سکوت دو تا معنی داره. یکی معنای رایج به معنای نبودن سر و صدا و دیگری به معنای کمرنگ شدن نویزهای ذهنی و حاشیهها و پریشانیها و نگرانیها و دلهرههایی که همیشه در ذهن ما هستند و بخشی از ظرفیت ذهنی ما رو به خودشون اختصاص میدن.
خیلی وقتها جاهایی هستیم که در ظاهر ساکتند، اما انقدر آشفتگیهای ذهنی جورواجور داریم و همهمههای زیادی در ذهنمون برپاست که حس میکنیم سر درد داریم.
زمانهای بسیاری هم وجود داره که ممکنه اطرافمون سر و صدای بسیار باشه، اما اون آشفتگیهای ذهنی و صداهای بیخاصیت، به حداقل ممکن میرسن.
من این سکوت دستهی دوم رو در چند جا خیلی تجربه کردهام:
در کنار کتابخانهها و داخل کتابفروشیهای بزرگ (که فروشنده مدام نپرسه: میتونم کمکتون کنم؟)
در بعضی از بازیهایی ورزشی که نیاز به تحرک و تمرکزِ دائمی دارن (قدیم که هر از چند گاهی بدمینتون بازی میکردم این حس رو داشتم)
در سر به سر گذاشتن با حیوونها (چند روز پیش چهار پنج تا سگ ولگرد دیده بودم و باهاشون سرگرم بودم؛ انقدر ناز و ادای اینها زیاد بود و درگیر این بودم که با محبت به هر کدوم، اون یکی حسودی نکنه، برای مدت کوتاهی نه به ذهنم میرسید دلار چنده و نه اینکه قدرت کشور در دست روحانیان است یا جسمانیان).
محمدرضا.
من هم این سکوت دوستداشتنی دستهی دوم رو بعضی جاها، خیلی تجربه کردم و میکنم.
از جمله: وقتی که توی متروی شلوغ (چه نشسته، چه ایستاده) در حال خوندن کتابهام و خط کشیدن زیر جملات و نکات شگفتانگیزش یا نوشتنشون توی حاشیهی کتاب و همچنین مشغول فکر کردن در موردشون، ارتباطشون با درسهای متمم و … هستم.
هر چقدر هم که شلوغ و همهمه باشه؛ در اون دقایق، به هیچوجه نه متوجه جمعیت هستم و نه شلوغیها و نه هیچ چیز دیگری.
یه جای دیگه هم توی باشگاه، به خصوص وقتی که داریم سِتهای ایروبیک رو میزنیم.
عجیب حس سکوتِ ذهنیِ قشنگی داره برام. فقط صدای موسیقیای به گوشات میرسه که داری حرکات رو هماهنگ باهاش میزنی و ازش لذت میبری.
محمدرضا. برای همین ایروبیک خیلی برام شگفتانگیزه و حتماً دیدی که هر وقت بتونم و خیلی جاها به بهانههای مختلف، ازش حرف زدم و میزنم.
یکی دیگه وقتی دارم توی دنیای شلوغ و درهم برهم و پر از نویز وب، نوشتههای خودت رو توی روزنوشته ها میخونم، و وقتهایی که درسهای متمم رو میخونم یا تمرینهاشون رو جواب میدم.
خداوند، این سکوتها را از ما نگیرد… 🙂
بعضی سکوتهای ناب هم هستند که به شکلی تجربه کردم و از یادشون در ذهن و احساسم، مثل جواهری حفاظت میکنم.
بعضی سکوت ها هم هستند که آرزوشون رو دارم. (و شاید تلفیقی از هر دو نوع سکوتای هستند که ازشون حرف زدی.)
یه نمونهی بارزش برای من – که احساس میکنم روحم بدجوری تشنهاش هست – اینه که توی یه منظرهی زیبا و سرسبز و باز و وسیع و آروم، که بیرونش یه رودخونهی کوچیک هم جاریه و اطرافش پر از چمن و سبزه و گلهای رنگارنگ باشه و بارون هم زیاد بباره، توی یک کلبهی چوبی تمیز و قشنگ و دوست داشتنی زندگی کنم.
(همون که توی آرزوهای قبل از مرگ توی متمم هم نوشتم. نمیدونم بالاخره بهش میرسم یا نه.)
راستی محمدرضا. تا جایی که میدونم، هیچ جا نگفته بودی که قبلنها بدمینتون بازی میکردی. خیلی خوشحال شدم که شنیدم. چون من هم توی همون دورانها تجربهاش کردم و میدونم که چقدر شیرین و دوست داشتنیه این ورزش، و خوشحال شدم که تو هم تجربهاش کردی.
برات لحظههای بیشتر و بیشتر و عمیقتر، مخصوصاً از نوعِ تجربهی سکوتِ دستهی دوم آرزو میکنم. به خصوص اوقاتی که سعادت و آرامشی حاصل از موقت-فراموشیهایی اینچنین… رو هم نصیبِ آدم میکنن.
درسته که تو علاقه ای به تبریکای روز تولد نداری. اما این دلیل نمیشه که من ازین فرصت برای ابراز احساسات نسبت به یکی از عزیزترین و دوست داشتنی ترین آدمای زندگیم استفاده نکنم.
تولدت مبارک دوست و معلم دوست داشتنی.
چه کار خوبی کردی محمد رضا. خسته شدم از بس رفرش کردم امروز 🙂
تازه فهمیدم که خیلی هم سلیقه ی خوبی داری،چون کتابخونه ت عین مال منه 🙂 (البته میدونم که این فقط ظاهر ماجراست و تفاوتِ محتوای کتابخونه فرسنگ هاست)
به هر حال فقط خواستم عرض ادبی کرده باشم و قصد دیگری نداشتم.همین دیگه.
قربونت سامان.
راستش من اولین سری از اون کتابخونه قبلیها رو حدود ۱۹ یا ۲۰ سال پیش خریدم. بعد با زیاد شدن کتابها، دوباره مشابهشون رو میخریدم و ادامه میدادم.
اخیراً رفتم عکسش رو به یه فروشندهای نشون دادم و گفتم از این مدل کتابخونه میخوام. کجا میتونم بگیرم.
گفت پدربزرگ من، چهار تا داره. الان مریضه دیگه به زودی میمیره. شمارهات رو بذار بهت زنگ بزنم.
شوخی یا جدی رو نمیدونم (ظاهرش که خیلی جدی بود). اما پیامی که من گرفتم اینه که مدل اونها انقدر قدیمی شده که نمیتونم مشابهشون رو پیدا کنم و ادامه بدم.
به خاطر همین مجبور شدم عوضشون کنم.
بگذریم از اینکه این وانتهایی که وسایل کهنه میخرن رو صدا کردم. بهشون گفتم چند میخرین (نمیخواستم بفروشم. میخواستم مجانی بدم ببرن. ولی دوست داشتم بدونم عرفش چیه).
اونها هم گفتن: کی دیگه کتابخونه میخره آقا. دلت خوشه. ما که نمیبریم. بعد که کلی اصرار و التماس کردم ببرن، ۷۰ تومن گرفتن با نارضایتی بردن پایین دم سطل زباله گذاشتن.
شب هم کارکنان شهرداری زنگ زدن گفتن این مال شماست؟
فکر کردم لازم دارن. گفتم مال خودتون. قابلی نداره
گفتن قابلی نداره چیه. سنگینه توی ماشین هم راحت نمیره. بیاین پایین ماهیانهی ما رو بدین تا ببریمشون.
محمد رضا، پیامی هم که من از توضیحاتت میگیرم اینه که “سامان برو کشکت رو بساب.ظاهر کتابخونه مهم نیست،کتاب هایی که میخونی مهمن.” :))
ولی راستش رو بخوای هیچ وقت از اون مدلِ کتابخونه ها(با اینکه خودمم داشتم) خوشم نیومد. منو یاد کتابخونه هایی مینداختن که توی دفترِ مدرسه داشتیم و همیشه در شیشه ایشون قفل بود و این پیام رو میداد که اینا با ارزش تر از اونن که کسی بخوندشون:)
این بود که چند سال پیش که خونه رو عوض کردم دیدم بهترین فرصته. خودم طراحیش کردم(با کمک طرحهای ایکیا) و دادم یه کابیت ساز! بسازدشون. وقتی سر پاشون کردیم تازه فهمیدیم که هر وقت این خونه رو تحویل نفر بعدی بدیم باید کتابخونه رو هم براش بذاریم بمونه(توفیق اجباری) چون نه از در رد میشه و نه ارزش باز و بسته کردن و جابجایی دوباره داره 🙂 .ولی فایده ش این بود که یاد گرفتم ایندفعه طوری طراحی کنم که تا هر وقت زنده بودم بتونم با خودم همه جا ببرم.(طراح کتابخونه هم خواستین در خدمتیم:)
سامان. رپورتاژ آگهیت رو دربارهی مهارت ساخت کتابخونه خوندم 😉
اما جدا از شوخیهامون، علتِ اصلی اینکه برات راجع به کتابخونه قبلیها گفتم فقط این بود که برای خودم جالب بود. توی این چند وقت برای هر کی از راه رسیده تعریف کردهام. حتی سگ و گربههای توی خیابون (دور از جونِ تو).
تازه نمیدونی وقتی بهشون پیشنهاد کردم مبلها رو ببرن چی گفتن.
صاف گفتن: کدوم بدبختی ممکنه چنین مبلهایی رو بگیره و روش بشینه؟
انقدر خجالت کشیدم که توی برنامهام گذاشتهام یه بار دیگه درسهای عزت نفس متمم رو بخونم 😉
محمد رضا، رپورتاژ آگهی رو خوب گفتی :)). این روزا اوضاع خرابه دارم اینور اونور تبلیغ میکنم بلکه یه کار دیگه هم برا خودم دست و پا کنم 🙂
اون پیامی که گفتم از توضیحاتت گرفتم هم شوخی بود.فکر می کنم در اون حد بشناسمت که بدونم کی داری میزنی تو سرم و کی نه 🙂
حالا که خودافشایی مون در حوزه لوازم خونه گل کرده بگم: مبل های ما رو چی میگی؟! هرکی میاد خونه مون میگه خاک بر سرتون با این مبل هاتون که ده ساله آدم نشدین یه مبل درست حسابی بخرین.
به این میگن مسابقه ی بدبختی در حوزه لوازم خانه 😉 (منظورم محتوای کامنتهامونه)
:))))))))))))))