پیش نوشت: این نوشته هم مانند بسیاری از نوشتههای من، بدون ویرایش و بازخوانی منتشر شده. اگر پیوستگی در آن نمیبینید یا هیچ معنای خاصی در آن مشاهده نمیشود، لطفاً پیشاپیش من را ببخشید!
اصطلاح چالش را به شکلی که در شبکههای اجتماعی مطرح میشود دوست ندارم. قبلاً هم مطلبی نوشته بودم با این عنوان: «من شما را به چالش دعوت میکنم». اما مفهوم اینکه چالشی را برای خودمان طراحی کنیم و اجازه بدهیم که ساعتها یا روزها یا ماهها یا سالها در ذهنمان بماند و جایی برای خودش اشغال کند، عموماً برایم جذاب و سازنده بوده.
بعد از مدتی که با چالشهای مختلف خودت را سرگرم میکنی، به فن آوری تولید و طراحی چالش و حتی غنی سازی چالش هم دستیابی پیدا میکنی. امروز میخواهم بخشی از این فن آوری و یکی از مصادیق آن را با شما به اشتراک بگذارم!
یکی از این روشها این است که اصلی را پیدا کنی که عموم مردم آن را قبول دارند و خودت هم آن را قبول داری.
معمولاً این نوع اصول، مصداقهای ثابت و مشخصی هم دارند که همه ما، فقط همان موارد را به خاطر میسپاریم و مورد توجه قرار میدهیم. این شیوهی تکرار آموختهها و عدم توسعه مصادیق کاربرد آنها، شبیه شیوه یادگیری طوطی و کاسکو است. از بین دو طوطی که یکی مدام فحش و ناسزا میگوید و دیگری جملات فلسفی عمیق را تکرار میکند، هیچیک برتر یا پستتر از دیگری نیست. آنها هر دو به تکرار ناآگاهانهی چیزی مشغول هستند که از اطرافیان خود آموختهاند. بدون اینکه کوچکترین پردازشی روی آن داشته باشند.
سپس فهرستی از رایج ترین مثالهایی که همه در مورد آن اصل مطرح میکنند و خودت هم آن مثالها را همیشه در ذهن داری بنویس. آنقدر که دیگر هر مثال دیگری که به ذهنت میرسد، مشابه یا نزدیک به یکی از مثالهای قبلی باشد.
سپس بکوش مثالهای نقضی برای آن اصل پیدا کنی و آنها را هم در فهرست جداگانهای بنویسی.
در مرحلهی آخر، بنشین و تردید کن! در اینکه آیا تقسیم بندی تو در این دو فهرست درست بوده یا نه!
ممکن است به نظر شما، این فن آوری من در تولید چالش، کمی ساده اندیشانه یا حتی غیرقابل فهم به نظر برسد. البته طبیعتاً وقتی فن آوری در طول سالها تلاش و مجاهدت و سختی به دست میآید و برای آن هزینه میدهی، به سادگی نمیشود انتقال فن آوری را انجام داد. اما من سعی میکنم با یک مثال این کار را انجام دهم:
طراحی چالش دنیای خاکستری من
مرحله اول: عموم ما پذیرفتهایم که همه چیز سیاه و سفید نیست. خاکستری هم وجود دارد. نمیتوان همه چیز را صفر و یک کرد. با ادبیات بچههای مهندسی، همه چیز دیجیتال نیست. خیلی چیزها آنالوگ هستند. یا با ادبیات اهل ریاضیات، دنیا ما دنیای گسستگیها نیست. دنیای پیوستگیهاست.
مرحله دوم: هر وقت میگویند فلانی بد است. یا فلانی خوب است. میگوییم: بد مطلق و خوب مطلق وجود ندارد. ما همه انسانهای خاکستری هستیم. ترکیبی از خوب و بد. هر وقت میگویند این تصمیم عالی بود یا فاجعه بود میگوییم: تصمیم عالی یا تصمیم فاجعه وجود ندارد. همه تصمیمها دستاوردهای مطلوب و نتایج نامطلوب دارند. همه آنها سود و هزینه دارند. تصمیم بهتر و تصمیم بدتر داریم. اما بهترین تصمیم و بدترین تصمیم وجود ندارد. هر وقت میگویند این تئوری سیاسی خوب است یا بد. میگویند تئوریها را به سیاه و سفید تقسیم نکنید. همه تئوریها خاکستری هستند.
این فهرست را میتوان به سادگی ادامه داد.
مرحله سوم: فهرستی از چیزهایی تهیه میکنم که فکر میکنم مطلقاً صفر و یک یا سیاه و سفید هستند. در اینجا به هزار و یک دلیل، صرفاً یک مثال میزنم. دلیل هزار و یکم این است که وقت ندارم مثال بیشتری بزنم.
جاندار و بی جان بودن، یکی از چیزهایی است که برای بسیاری از ما صفر و یک است. سنگ جان ندارد. انسان جان دارد. حیوان جان دارد. آب جان ندارد.
مرحله چهارم: حالا این دو فهرست را – که من بخش کوچکی از آن را اینجا نوشتم – کنار هم قرار میدهم و به آنها فکر میکنم. بسته به طول فهرست؛ مدت زمان درگیری با چالش تغییر میکند (در زمان نوشتن این متن، حدود دو ماه است که این دو فهرست در کیف من هستند و فکر میکنم هنوز یکی دو سال دیگر باید در کیفم باشند تا کمی بهتر آنها را بفهمم).
اینجا میتوانید هر چیزی را که فکر میکنید بنویسید تا بعداً بتوانید آنها را مرور کنید و درستی و نادرستی افکارتان را دوباره بسنجید. من بخش بسیار کوچکی از نوشتههای خودم را اینجا نقل میکنم:
چه معیاری وجود دارد که من در زنده بودن به خودم نمرهی یک میدهم و به یک سنگ نمرهی صفر. آیا اینکه من حرف میزنم و سنگ حرف نمیزند معیار خوبی است؟ شاید با من حرف نمیزند. اینکه من تکان میخورم و او تکان نمیخورد معیار خوبی است؟ اینکه من به ارادهی خودم تکان میخورم و او با لگد زدن من معیار خوبی است؟ من هم بارها در عکس العمل به لگد حرف و توهین و تهمت و انگیزش دیگران، از جای خود تکان خوردهام.
اصلاً سنگ به کنار. آیا من و گربهای که روبروی من نشسته است در جاندار بودن و بی جان بودن دقیقاً یک نمره میگیریم؟ آن گیاهی که روبروی من میروید چطور؟ راستی من که گیاهخوار هستم و حیوانات را نمیخورم، چگونه نتیجه گرفتم که گیاه را میشود خورد و جاندار نیست؟ یا اینکه گیاه خودآگاهی کمتری از یک حیوان دارد؟ فقط به خاطر اینکه گیاه پابند خاک است؟ یا به خاطر اینکه آهستهتر از گوسفند تکان میخورد؟ اگر گیاهی شاخههایش را به سرعت رقصیدن من در یک مهمانی حرکت دهد، آیا او را خواهم خورد؟ نکند فکر می کنم که تندتر حرکت کردن نشانهی جاندارتر بودن است و کندتر حرکت کردن یک موجود، میتواند او را در فهرست خوردنیهای من قرار دهد؟
اینها به کنار. آیا ما دقیقاً در یک لحظهی خاص – حداقل به شکل فیزیولوژیک – از وضعیت یک به وضعیت صفر تغییر میکنیم و میمیریم؟ این کدام لحظه است؟ لحظهای که قلب از حرکت میایستد؟ یا لحظهای که مغز از ارسال آخرین نوروترنسمیترها ناامید میشود؟ سلولی که هنوز در پای من است و لحظهای پس از مرگ من، در حال زندگی خوش خوشان خویش است، چه میکند؟ من در کدام لحظه تغییر ناگهانی وضعیت میدهم؟ یا اینکه این تغییر به تدریج – ولو در چند دقیقه یا ساعت – از سفیدی زندگی به برزخی خاکستری و در نهایت به سیاهی مرگ میرسد؟
آیا این نوع سوالات جواب مشخصی دارند؟ الزاماً نه. آیا جواب مشخص آنها مهم است؟ الزاماً نه. آیا فکر کردن به آنها مهم است؟ به نظر من بله. بعید میدانم این جنس سوالات، اگر بارها و بارها در فکر و ذهن ما روی دهند، الگوی ذهنی ما را ثابت و دست نخورده باقی بگذارند. این سوالات باید روزی، جایی، در سنگ تفکر ما نفوذ کنند. یا لااقل من اینطور فکر میکنم…
پی نوشت: اگر خواستید کامنت بگذارید، پیشنهاد میکنم ترجیحاً راجع به موضوع خاص جاندار و بی جان یا چالش دنیای خاکستری مثال نزنید. چون خاکستریها سیاه و سفید را میفهمند اما سیاه و سفیدها، خاکستریها را نمیفهمند و ممکن است برای اینکه یکدستی دنیایشان به هم نخورد، هر موجودی را که کاملاً سیاه یا کاملاً سفید به نظر نمیرسد، محکوم و طرد کنند! اگر خواستید میتوانید اصل پذیرفته شده ی دیگری را مورد بحث قرار بدهید. اصلی که خودش و تبعاتش، زیرمجموعهی تکراری اصل خاکستری من نباشد.
پی نوشت بعدی: اصلاً بیکارید که روی این مطلب کامنت بگذارید؟ به نظرم اگر کامنتی دارید روی همان کاغذ خودتان بنویسید. من هم همین کار را میکنم. مطالب زیاد دیگری روی این سایت برای کامنت گذاشتن هست. توقف بی جای شما روی این نوع نوشتهها، میتواند مانع کسب ما شود!
[…] متن من صرفا یک زوایه دید با درجه کمی هست و قرار است به عنوان یک چالش به آن نگاه کنم […]
نقشی که رسانه های قدرتمند در تزریق هر نوع تفکر و بینش دارند رو ما نادیده گرفتیم. مثلا کشتن یک سگ در کشورهای جهان سوم بسیار قبیح تر باز کشتن هزاران نهنگ در جهان اول. یا مثلا موقع تعویض اسرای جنگی یک سرباز آمریکایی با چندین سرباز ویتنامی. یا کشتار سرخپوستها با کشتار داعش. ابراز تاسف درباره کودک سرطانی جهان اولی نسبت به گرسنگی میلیونها کودک جهان سومی. و چرا بشر برای شاد کردن خودش میلیونها دلار صرف آتش بازی و فشفشه و ترقه … می کنه ولی حاضر نیست یه دلار خرج یه گرسنه کنه … من هم مغذرت می خوام مثالهای بی ربط رو نوشتم
سلام
ابتدا فکر کردم نتیجه این کار می شود جدا کردن خود از اجتماع و انزوا. اما به ذهن مصداق یابم اجازه دادم کمی بیشتر فکر کند و حتی مثالی از دنیای واقعی آدمها و نه فقط فلسفی پیدا کند.
یک مثال به ذهنم می رسه شما اشکال منو بگید.
فرض کنید متهمی(کلمه ای با بار منفی. جرمی ثابت نشده. اما در دنیای خاکستری نشانده شده) رو به اداره پلیس میارن به خاطر اتهام به مثلا قتل(سیاه). کاراگاه سعی می کنه بفهمه متهم به کدام گروه اصلی مربوطه؟ (سیاه یا سفید)
اگر کاراگاه از همون ابتدا اون رو در دسته سفید(بیگناه) و یا سیاه(گناهکار) قرار بده نمیتونه حقیقت رو بفهمه. پس سعی می کنه در دنیای خاکستری(نه این نه آن) قرارش بده و بررسیش کنه.
تا زمانی که در دنیای مطلق سفید و یا مطلق سیاه گیر کرده باشیم درهای یادگیری رو به روی خودمون می بندیم.
سلام.من فایلهای صوتی رادیم متتمم را واقعا دوست دارم.درود بر شما خسته نباشین
ببخشید ندیدم مضمون دو پیام تکراری شد برای پوزش از یک زاویه دیگر ببینیم چون فلسفی می اندیشید از چندین دیدگاه میتوان خواند و لذت برد این قضییه ی خا کستری دیدن از ان سخترین کارهای دنیاست تربیت چنین اندیشه ای زمان بر است شاید در سطح جهان هم هنوز جای کار دارد با یکی دو فیلم اصغر فر هادی وغیره تربیت نمی شویم به قول استاد یاد گیری اتفاق نمی افتد باید با خودمان در روابطمان تمرین کنیم بند بازان در شاخه های مختلف هنری فرهنگی هنر نمایی کنن مثل هر کار جدی دیگری هوش می خواهد وصبوری ما قدر دان بند بازان هستیم که با خون دل و مستانه میسازند با وایبر وتکرار سطحی فقط توهم یادگیری پیش می اید نمی دانم سطحی شدن ازارزشش میکاهد همان لحظه دلزدگی ایجاد میکند اما گاهی هم میگویم شاید کاچی به از هیچی بگذار سطحی به گوشها برسد اما چون درست ونادرست با هم میاید دیگر قاطی میکنیم