برای دوستانی که برای نخستین بار نوشته ای از سلسله مطالب تحت عنوان قوانین یادگیری من را میخوانند، لازم است توضیح دهم که این مطلب ادامهی پنج مطلب دیگر است و مطالعه مستقیم این مطلب بدون مطالعه آنها، ممکن است موجب بروز پیش داوری یا سوء برداشت شود (مطلب اول، مطلب دوم، مطلب سوم، مطلب چهارم، مطلب پنجم).
مهمترین نکتهای که اگر چه بدیهی است، اما تجربه نشان داده که تکرار دائمی آن، همواره لازم بوده و هست، این است که: آنچه اینجا میخوانید کاملاً نظرات و سلیقه و تجربهی شخصی است و هیچ پایه و اساس علمی ندارد و صرفاً اصول و قوانینی است که نویسندهی این متن، در تحلیل یادگیری خود، مد نظر قرار میدهد. همچنانکه خوانندهی این متن هم، اگر لحظاتی وقت بگذارد و قلمی در دست بگیرد، فهرست مشابه یا متفاتی از چنین قوانینی را خواهد نوشت.
نکته مهم اینکه:
وقتی نوشتن متن تمام شد، دیدم که الزاماً از جنس قوانین یادگیری نیست. سهم دلنوشته هم در آن زیادتر شده. اما متن را اصلاح نکردم. گفتم بگذارم همانگونه که به ذهن رسیده و نوشته شده، خوانده شود. اینجا یک سایت وزین علمی نیست که مجبور باشم برای عدم تسلسل حرفها، بهانه و دلیل بیاورم. حرفهایی است که نوشته میشود و تمام میشود. همین!
یکی از قوانینی که من برای یادگیری به کار میبرم این است که وقتی مطالعه مطلبی تمام شد یا در کلاسی آن را شنیدم یا دوستی آن را برایم توضیح داد، تلاش میکنم دو روند تدریجی را به صورت همزمان آغاز کنم: اول اینکه در هر شرایطی که احساس کردم میتوان آن مفهوم را به کار بست، این کار را انجام دهم تا تسلطم بر آن مفهوم بیشتر شود. دوم اینکه تلاش میکنم استفاده از کلمات کلیدی آن مفهوم را در کلامم به حداقل برسانم!
اجازه بدهید که با یک مثال این قانون را سادهتر توضیح بدهم.
فرض کنید که امروز مطلبی در مورد فوبیای تصمیم گیری در متمم می خوانم. واژهی جالبی است. جدای از اینکه برچسب درست و خوبی برای بسیاری از تصمیم گیری های اشتباه من در گذشته است، واژهای شیک و مجلسی محسوب میشود!
حالا فکر کنید که من از فردا هر جا که می نشینم، تلاش کنم از این واژه استفاده کنم:
در گفتگو با یک دوست:
ببین. توی این مسئلهی مهاجرت، دچار فوبیای تصمیم گیری شدم. این رو کامل حس میکنم! میترسم که تصمیم بگیرم.
در گفتگو با همکار:
احساس میکنم این مدیر ما، کاملاً دچار فوبیای تصمیم گیری شده. از یک طرف اعلام کرده که علاقمند است مجموعه را کوچکتر کند، از طرف دیگر در تصمیم گیری نهایی و امضای دستور این کار، درمانده است.
در کامنت گذاشتن زیر نوشتههای شبکه های اجتماعی – در پاسخ به کسی که شعری نوشته: نه با یار توان بود، نه بی یار توان رفت…
دوست عزیزم. شما دچار فوبیای تصمیم گیری شده اید. بهتر است یک بار تصمیم نهایی را بگیرید. اگر میتوانید بی یار بمانید، این کار را بکنید و دنیای تنهایی خودتان را بسازید. اگر نمیتوانید، پس با یارتان ازدواج کنید!
در گفتگو با چند دوست دیگر در یک مهمانی (که آنها هم فوبیای تصمیم گیری را میشناسند):
بچهها. نمیخوام پیش قضاوت داشته باشم. اما فکر میکنم فلانی، دچار فوبیای تصمیم گیری است. کاملاً از رفتارش این رو میشه حس کرد. حتی در علائم چهرهاش هم دیده میشود (در اینجا به تولید دانش هم پرداختهایم و یک شاخهی دیگر از علم را به شاخهی فعلی پیوند زدهایم تا ببینیم چه چیزی از آب در می آید!).
ممکن است من از این شیوه برخورد، دفاع کنم و توضیح دهم که: با این کار در حال تلاش برای تمرین آموختهها هستم و این نوع کاربرد گسترده از آموختهی قبلی در زندگی روزمره، کمک میکند که این مفهوم در ذهن من بهتر تثبیت شود.
در اینجا پیشنهاد میکنم به خاطرات دوران کودکی خود برگردیم. آن زمان که به ما انشا نوشتن یاد میدادند و میگفتند که هر انشایی، مقدمه میخواهد و بعد مطالب مختلف را توضیح بدهید و در پایان نتیجه گیری کنید.
ما هم به عنوان مقدمه توضیح میدادیم که: آهوی قلم را بر دشت کاغذ میلغزانم و …
بعد هم به عنوان متن مینوشتیم که هر کسی علم داشته برایش مانده و هر کس ثروت داشته از او دزدیده اند و الان هر کسی که علم دارد خوشحال است و همه ثروتمندان سرطانهایی دارند که حاضرند همه داراییشان را بدهند، ولی خوب نمیشوند. و اگر کسی هم می بینیم که علم دارد و ثروت ندارد و سرطان هم دارد و در حال مرگ است، احتمالاً نیت او خوب نبوده و …
بعد هم به عنوان نتیجه مینوشتیم: پس علم بهتر از ثروت است و هر کس فکر میکند ثروت بهتر از علم است هیچ چیز نمیفهمد!
در آن زمان، کم نبودند دانش آموزانی که انشای خود را این طور ساختار میدادند:
مقدمه:
…………………….
…………………….
اصل موضوع:
……………………..
………………………
نتیجه:
……………………..
……………………..
بعدها که بزرگتر شدیم، یاد گرفتیم که مقدمه و اصل و نتیجه، چیزی در ذهن ماست و نباید بر روی کاغذ بیاید. ساختار انشای ما نشان میدهد که ما فرق مقدمه و اصل موضوع و نتیجه را میفهمیم یا نه.
نگاهی به اشعار حافظ بیندازید. چقدر واژهی «عرفان» در این نوشتهها به کار رفته؟ چه حجمی از اشعار حافظ، فضای عرفانی دارد؟ با خواندن بخش عمدهای از اشعار او، ما در فضای عرفان تنفس میکنیم اما خود این واژه، تمام ابیات و غزلها را فرا نگرفته است.
نگاهی به نوشته های مک لوهان در مورد رسانه بیندازید. هیچ جا نگفته که: دوستان. من الان میخواهم کمی با نگاه آینده پژوهانه برای شما صحبت کنم. او صحبتهایش را انجام داده و امروز حرفهایش را به عنوان مصداقی از پژوهش در آیندهی ناموجود و خودش را به عنوان پیامبر حوزه رسانه مطرح میکنند.
نگاهی به محصولات اپل به عنوان بت خلاقیت – در نگاه بسیاری از عاشقان تکنولوژی – بیندازید. در معرفی کدام محصول میگوید:
Our creative team, created a new creative product
خلاقیت از دامنه واژگان آنها حذف شده و دامنه محصولات آنها را فرا گرفته است.
حالا اگر من بودم و در ایران میخواستم همان محصول را تولید کنم، روی تمام بیلبوردها مینوشتم: حاصل خلاقیت ایرانی!
حرفهای راسل اکاف در مورد تفکر سیستمی را بخوانیم. خارج از فضای کلاس – که فضای یاد دادن و آموزش قطعاً استثنا هست – چقدر واژهی سیستم و تفکر سیستمی را در خاطرات و تحلیلها و نوشتههایش میبینیم؟ بسیار کم. اما در جمله جملهی حرفهایش میتوان این دغدغه ها را دید.
نوشته های نیچه را بخوانیم. چقدر واژهی فلسفه در آن نوشته ها تکرار شده؟ بسیار کم. اما هر آنچه گفته شده فلسفه است.
***
این مثالها کم نیستند. وقتی خودمان را مقید میکنیم که در دام واژه ها نیفتیم، مفاهیم در ذهن و زبان ما جاری میشوند.
این جمله را که یک مشاور مدیریت در یک جلسه به یک مدیر میگوید نگاه کنید:
به نظر من، شما اول باید نیازهای لایههای پایینی هرم مازلو را کاملاً ارضا کنید و سپس به تدریج به انگیزانندهایی مانند ادراک کارکنان از عدالت سازمانی فکر کنید و در نهایت بکوشید که به لایههای بالاتر مانند خودشکوفایی کارکنان باشید.
حالا به جملات مشاور دوم توجه کنید:
بچه ها مشکلات خیلی سادهای دارند. حقوق آنها مدتهاست پرداخت نشده. به آنها گفته میشود که پول نداریم. برای تامین هزینه های رفت و آمد خود دچار مشکل هستند. کارمندان شما، اخیراً در راستای سیاستهای صرفه جویی، قند چای خود را از خانه میآورند و از آن سو، شما به همان آبدارچی گرسنه، میگویید که در مسیر آمدن به شرکت، برای سگ شما چند عدد مرغ خریداری کند! چنین فضایی ملتهب است. چنین مجموعهای هر لحظه در آستانهی فروپاشی است. اما شما همین هفته، در جلسه با همکارانتان، از کاهش خلاقیت در سازمان گفتهاید. خلاقیت ذهن آزاد و روحیه خوب میخواهد. نه دستور مدیریتی!
به نظر میآید که هر دو نفر، مفاهیم مدیریتی را میشناسند.
اما نفر اول، یا به تازگی با مفاهیمی مانند عوامل انگیزشی و بهداشتی و نظریاتی مانند مازلو آشنا شده، یا اینکه خودش را ضعیف و غیرمعتبر میبیند و با جمله سازیهای مدیریتی، اعتبار میخرد و یا اینکه آمده است که جیب مدیر را خالی کند و برود.
به نظر میرسد در نفر دوم، این بحثها درونی شده. مدتها از مطالعه آنها و تجربه آنها گذشته. دیگر جمله سازی با واژههای علمی، نه برایش جذابیت دارد و نه اعتبار ایجاد میکند. او دغدغهی بهتر شدن سازمان را دارد. میداند که حرفهایی هست که کارمندان میبینند و نگفتهاند و نمیتوانند بگویند. میداند که برخی واقعیتها را اگر در پوششی از واژهها و مفاهیم تخصصی بپوشانیم، زیبا و قابل پذیرش نمیشوند. بلکه عقیم میشوند!
***
این دانشجویانی را که تازه از کلاسهای شخصیت شناسی بیرون میآیند دیده اید؟
وقتی با او بحث میکنی میگوید: ببین! تو ترکیب خطرناک افرودیت – هرمس هستی! من میفهمم و میترسم که قربانی کسی مثل تو شوم!
اگر این فرد، دیشب از کلاس شخصیت شناسی بیرون آمده باشد، این هیجان زدگی او قابل درک است. اگر یک ماه پیش کلاس را تمام کرده باشد، باز هم این حرف زدن او را میتوان تا حدی فهمید (دوستی داشتم که کلاس مذاکره من را شرکت کرده بود و تازه با مفاهیم اولیه مذاکره آشنا شده بود. میگفت: محمدرضا. حیف است که این همه پول دادهام و فقط گه گاه از این لغت استفاده کنم. باید آنقدر زیاد این کلمه را به کار ببرم، که قیمت کلاس سرشکن شود و اقتصادی تر باشد!).
اما اگر بعد از یکسال، هنوز این کلمات در گفتار من وزن غالب را دارند، احتمالاً من آنها را هضم و درک نکرده ام.
همین فرد، احتمالاً یک سال بعد، وقتی دانش شخصیت شناسی را هضم و جذب کرد، در شرایط مشابه چنین خواهد گفت:
تو زیبایی و جذابیت را در اوج داری. به خودی خود، حتی به پذیرفتن وعدههای نادرست تو، وسوسه میشوم. قدرت کلامی تو هم بالاست و به معجزهی کلمات، میتوانی حتی مخالف حرف خودت را هم اثبات کنی. بپذیر که من، در برابر پذیرفتن حرف تو، حتی وقتی با منطق خودم تطبیق دارد، تردید کنم.
شاید این فرد، چند سال بعد، حتی این جملات را هم نگوید. حرفهای طرف مقابل را بشنود. سکوت کند. لبخندی بزد و در هنگام جدا شدن، تمام شنیدهها را به فراموشی بسپارد.
وقتی شکر را در آب میریزی و هم میزنی، آب شیرین میشود، اما دانه های شکر دیگر دیده نمیشوند. وقتی قطره جوهری را به ظرف آبی اضافه میکنی، بعد از مدتی قطرهی جوهری دیده نمیشود. بلکه رنگ آب تغییر کرده است.
اما برای بسیاری از ما، یادگیری نیمه کاره و سطحی به جای حل شدن مفاهیم در ساختار ذهنی و زبانی ما به رسوب مفاهیم منتهی میشود.
من حداقل برای خودم، این قانون را به صورت جدی به کار میبرم و ثمرات زیادی از آن دیده ام. جز در فضای آموزش و کلاس و درس، به سراغ اصطلاحات نمیروم. برای بیان آنها تلاش میکنم از جملات توضیحی و توصیفی استفاده کنم و هر وقت این قاعده را رعایت میکنم میبینم که مفاهیم، بهتر از گذشته در ذهن و زبانم، جای گرفتهاند.
پی نوشت نامربوط
دوستی داشتم که میگفت: محمدرضا. هر جامعهای در مسیر تاریخ خود، مدتی عدالت و آزادی و رفاه را فریاد میزند و این کلمات، به واژههای فراگیرش تبدیل میشوند. پس از آن، به تدریج عدالت و آزادی و رفاه از کلام محو میشوند و در تک تک تصمیم های افراد، در تک تک رفتارهایشان و در ساختار اقتصادی و سیاسی و فرهنگی آنها جای میگیرد. اگر دیدی که این واژگان، از دامنه سخنان روزمرهی حاکمان حذف نشدهاند، بدان که عدالت و آزادی و رفاه، هنوز رسوب کلامی هستند و نه مفاهیمی جاری در جامعه.
سلام محمدرضا! امیدوارم حالت خوب باشه.
من یه چند وقتی هست که یه مقدار درگیر مهارت یادگیری شدم و دارم سعی میکنم با تکنیک ها آشنا تر شم و به کار ببرمشون. این پست رو که داشتم میخوندم، به این فکر کردم که در نهایت شاید یکی از تکنیک ها استفاده از پومودور یا بازه های مناسب برای مرور یا تکنیک های یادداشت برداری باشه، اما باید و بهتره که کمی عمیق تر به یادگیری فکر کرد. این پست منو عمیق تر کرد. یه بینش جدید و خوب بهم داد.
چند وقت پیش داشتم یه کتابی میخوندم از آقای دیوید ایگلمن. در مورد تکنولوژی و کارکرد های مغز انسان بود. چیزی از این کتاب در خاطرم مونده که میگفت مغز انسان هر ورودی ای رو بهش بدی، پردازش میکنه. و با همین واقعیت پروتز هایی برای افراد معلول یا دستگاه هایی برای افراد نابینا طراحی شده و مستقیما پیام های محیط رو به مغز منتقل میکنه و مغز این پیام های جدید رو پردازش و درک میکنه. مثلا افراد نابینا از طریق لمس میتونن حسی دقیقا شبیه دیدن داشته باشند. و در یه جایی اشاره ای کرد که میشه طوری باشه که یه خلبان، هواپیمایی رو که داره حرکت میده، جوری درک کنه که انگار عضوی از بدن خودش رو داره تکون میده و درک میکنه. این پست منو یاد این تداعی انداخت. من به عنوان یه دانشجوی پزشکی باید بدن رو با تمام ویژگی هاش جوری درک کنم که انگار دارم دستم رو درک میکنم. تا همون حد بدیهی و تا همون حد رها از بند اسامی و اصطلاحات. جوری که با پوست و خونم آمیخته باشه. یه چیزی در مایه های زبان مادری. این پست کمی قدیمی بود ولی خیلی برام جذاب بود. خیلی ممنونم ازت.
[…] توسعه یعنی هضمشدن واژگان دردرون تصمیمگیریهای اجتماعی م… یعنی بازی نکردن با کلمات، یعنی گذشتن از سدی به نام شعار. […]
متن بسیار جالبی بود مخصوصا مصداق هایی که آورده اید و هنر همیشگی شما در استفاده ی همیشگیتان از آن برای حل شدن شکر علم در سیال ذهن مشتاقان و کنجکاوان و…
خیلی از این گزاره خوشم آمد ، “این بحث ها در … درونی شده” جایی قبلتر جایی ندیده بودم.به گمانم ترکیبی حاصل از واکنش شوق و احساس در شماست که همیشه مشهود است.
در واقع بهتر است به زبان ساده تر هرچیزی که یادمیگیریم ، ساعت ها بگذاریم ذهن به آن فکر کند (در هنگامرانندگی بهترین زمان برای اینجور کارهاست و یا کارهایی که نیمه خودآگاه ما را پیش می برد) چراکه استفاده های نابجا از آنها تهوع کلمات و اصطلاحاتی است که هیچ توسعه ی فردی و یا سازمانی بواسطه ی آن شکل نمیگیرد.
اگر کسی مفهومی را درک کرد به جای حرف زدن از آن بهتر است برای پیش رفتن کارها از آن عملی در جهت مثبت استفاده کند.نه فقط با استفاده از آن سناریوی “من چقدر واژه ها بلدم” را بازی کند.
اگر یادگیری یک مطلب کامل و عمیق صورت نگیرد ، آن مطلب در ذهن و قلب ما ننشسته است ، و اگر مطلبی در ذهن و قلب ما ننشیند ، آن تاثیری که باید در کلام ما ، رفتار ما ، نگرش ما و زندگی ما بگذارد را نمی گذارد ، و آنگاه ما به یک احمق بدل می شویم که انرژی ، وقت ، علاقه و امیدمان را مصرف کرده ایم اما چیزی بدست نیاورده ایم.
به نظرم مربوط ترین پاراگراف همون “پی نوشت نامربوط” بود که پاسخی برای خیلی از آدماست البته به شرطی که حاضر باشن به جای خوندن صرفا همون پارارگراف کل مطالب مربوط به قوانین یادگیری رو از اول بخونن تا به این پی نوشت برسن…
سلام
با تشکر از شما، پی نوشت آخر به اندازه یک کتاب چند صد صفحه در من و عقایدم تغییر ایجاد کرد
یه جورایی تک پاسخی بود به خیلی از سوالاتی که قبلا برایم مطرح میشد.
راستش نمیدونم این روش برای درسای عادی هم کاربرد داره یا نه اما من برای الکترو شیمی استفاده کردم و هی بجای این اکسید میشود و اکسنده است و میکاهد مفهومش رو میگفتم برا خودم و الان حس میکنم تسلط زیادی روش دارم و راحت میتونم اگر لازم باشه به اون عبارات هم بیان کنم!
“حاصل خلاقیت ایرانی!”
:)))))
خعلی حال کردم اصن یراست رفت توی مخم ایده این نوشته
پس ما هر مطلبی که از شعبانعلی برای دیگران نقل و قول می کنیم خوب آن را نفهمیدیم
تا زمانی که بتوانیم از زبان خودمان آن مطلب را بیان کنیم به طوری که کسی متوجه نشود داریم نقل قول می کنیم
البته با رعایت کپی رایت
این متن خیلی به دلم نشست . واقعا لذت بردم!
همیشه سهیل رضایی سر کلاساش میگفت : استادی که بتونه مفاهیم عمیق و به زبان ساده و رون بگه معلم واقعیه .نه کسی که یه جوری صحبت کنه که وقتی کلاس تموم میشه احساس کنی هیچی نفهمیدی ولی این و هم بهت فهمونده که خیلی بارشه و خیلی علمی !! صحبت کرده. این نوشته شما منو یاد حرف اقای رضایی انداخت
مرسی
سلام استاد
مطلب بسیار خوبی بود بخصوص که اخیرا در حال کار روی یه موضوع خاص هستم و این توصیه تون کاملا برام کاربردی بود. ممنون از زحمتی که برای این سایت می کشید…
با سلام ، استاد گرامی واقعا با نوشته هاتون من تحت تاثیر قرار میدهید. امیدوارم من و دیگران بتونیم بکار ببریم.
یک امیدواری دیگه: همیشه اندیشه و قلم تون زنده و در خدمت مردم وجامعه باشه و ماندگار به تشکر
پی نوشت از نظر من خیلی با ربط بود 😉
وقتی سهراب بهاصرار از ما میخواهد که «نام را باز ستانيم از ابر، از چنار، از پشه، از تابستان»، برای همین است. او دعوتمان میکند به کنارگذاشتن «واژه»ها و غرقشدن در طبیعت و لمسکردن آن و نه تشریح علمی و اصطلاحزدهاش.
شناخت علمی خوب است و ضروری؛ اما وقتی در عمل به «کاربرد» می رسد که در دام اصطلاحات علمی نمانَد و در عمق زندگی واقعیِ من و تو وارد آید.
با سلام .
من دبیر آموزش و پرورش هستم . اگر از موضوع تغییر و تحولات جدید با عنوان تحول بنیادین در آموزش و پرورش مطلع باشید در طی دو سه سال اخیر مسوولان اجرای این تحول تلاش میکنند تا به این هدف برسند این در حالیه که برای انجام این کار مهمترین و بیشترین تلاشی که برای محقق شدن این تحول انجام میشه برگزاری سمینار ها همایشها دوره های مختلف ضمن خدمت و از این دست برنامه هاست به نحوی که اگر از اکثر فرهنگیان بپرسید ذهنیت اونها از این تحول فقط شنیدن مکرر این کلمه و جملات و اصطلاحاتیه که انگار گویندگان اونها فکر میکنند هر چی بیشتر اونها رو تکرار کنن تحول بنیادین زودتر محقق میشه . وقتی مطالب شما رو خوندم علاوه بر بهره های مفید دیگر این صداها و تصاویر تکراری که هر روزبا اونها مواجه هستم برام تداعی شد . شاید با ساده ترین بیان بشه گفت با حلوا حلوا گفتن دهانمون شیرین نمیشه تا وقتی افکار و باورهای افراد این سازمان تغییر نکنه اگر تحولی هم اتفاق بیفته فقط در حد تغییر ظاهر ساختاره که هر روز از عمقش کمتر میشه و به سطح نزدیکتر !
سلام به همه دوستان متممی
مطالب کاربردی مناسبی برای تمرین یادگیری ارائه شد. به نظر من هم اگه قرار باشه یک سری از مفاهیم و کاربردهاشون در ذهن ما نهادینه بشه لازمه که هر دو مرحله رو طی کنیم. ابتدا در مرحله اول شاید مثل اون دوستمون که گفتن هنگام ارائه فایل صوتی آقای شعبانعلی، فقط تونسته با عبارات و اصطلاحاتبه ارائه بپردازه و توضیح اضافی نداشته، لازمه که ما هم حین استفاده از مفاهیم جدید، برای شروع عین همان عبارات رو بکار ببریم. در مرحله دوم که پس از گذشت زمان و با مطالعه مباحث مرتبط با عبارات و مفاهیم، شبیه سازی فضای بکارگیری مفاهیم، در معرض گفتمان های علمی و تبادل ایده ها قرار گرفتن و …… تحقق پیدا میکند، قادر خواهیم بود ضمن استفاده از عین عبارات مدنظر، موارد و مطالبی رو هم بهش اضافه کنیم و حتی وارد فاز تحلیلی بشویم. جالبه که من از این شیوه که نوعی استراتژی یادگیری محسوب میشه، بطور ناخودآگاه در یادگیری زبان استفاده می کردم. یعنی ابتدا لغات و عبارات و فریزها رو حفظ می کردم، بعدش موقع صحبت با دوستان و همکلاسی هام ازشون زیاد استفاده میکردم و سپس هر وقت در جایی حضور پیدا میکردم که این عبارات را برام تداعی میکرد، در ذهن خودم شروع میکردم به بازکردن اون عبارت و توسعه مفهومش در قالب عبارات انگلیسی. اونوقت هر موقع اون کلمه رو میشنیدم، کلی حرف برای گفتن داشتم……
ممنون از مثال های بسیار خوب و تبیین دقیق این شیوه یادگیری که ارائه شد.
با وجود اینکه با کلیت نوشته موافقم ولی در برخی موارد دچار این دوراهی میشویم که بین ساده و کاربردی صحبت کردن و کوتاه و گزیده گویی کدام را انتخاب کنیم .
از یکی از مثال های خود شما استفاده میکنم، بین آن مشاوری که به مدیر از هرم مازلو میگوید و مشاور دومی که آن را توضیح هضم شده میدهد، تفاوتی اضافه بر آنچه که شما اشاره کردی وجود دارد. اولی کل حرفش را در یک خط و نیم بیان کرد ولی دومی همان حرف را در ۵ خط ! به نظرم در بسیاری از بحث های کارشناسی و مدیریتی و تخصصی هنگامی که طرفین یک مفاهیم مشترکی را از قبل پذیرفته اند، شرایط حکم میکند که برای فهم سریع تر و نتیجه گیری در زمان کمتر از ان مفاهیم و اصطلاحات استفاده شود. مثلا وقتی میدانم که یک مدیر از مفهوم هرم مازلو اطلاع دارد،به عنوان یک مشاور مستقیما این کد را در صحبتم به او منتقل میکنم.
جناب شعبانی عزیز
بدون تردید آنچه که از شما آموخته ام نگاه من را به پیرامونم چنان تغییر داده که گاه فکر می کنم در دنیایی متفاوت از گذشته هستم. جمله پایانی شما که چندان نامرتبط با نوشته اتان هم نبود وصف روزگار جامعه ماست. شاید این مطلب با کمی اغماض مصداق چنین مثالی باشد که گفته شده «دو صد گفته چون نیم کردار نیست»
همیشه شاد و موفق باشید.
با سلام
خیلی جالب بود مدت ها بود احساس می کردم گاهی اظهار نظرهام مضحکه، یا آن اثری که باید رو نداره، بکار گیری یک سری عبارات که برای خودم معنیش واضح بود ولی در زبان عامه چندان رواج نداشت قطعا یکی از اصلی ترین عوامل این به دل ننشستن بوده
به نظرم در این زمینه، کلمات سعدی گرانقدر و سهل ممتنع در داستان ها و مثل های او الگوی مناسبی است
در ضمن در جمله زیر فکر کنم “باشید” با “بپردازید” جایگزین بشه:
در جمله “در نهایت بکوشید که به لایههای بالاتر مانند خودشکوفایی کارکنان باشید.”
شما فرد متفکری هستین
میخوام بدونم،
در مواقع لزوم، مثل درس خوندن یا….
چطوری جلوی افکارتون رو میگرفتین؟!
محمدرضای عزیز سپاس از یک متن زیبا و پربار دیگر، راستش من هیچوقت از این زاویه نگاهش نکرده بودم چون کلا تمایلم به مفاهیم خیلی بیشتر از اصطلاحات و اسامی هست، از دید یادگیری در موردش فکر نکرده بودم. در ضمن شاید به این دلیل که بقول خودت متن کمی بیشتر شبیه دلنوشته بود باعث شد یکی دوجا حسابی بخندم 🙂 ممنون از سخاوتت در بیان اصولی که بهشون رسیدی که وقتی همراه با این قلم زیبا میشه واقعا خوندنی و تاثیر گذارند. شاد باشین
http://www.motamem.org/?p=1409
محمدرضا:
“داشتن مدل ذهنی علمی، برای تحلیل بسیار خوب و ارزشمند و لازم است. اما بهترین شیوهی تحلیل زمانی است که چارچوب در ذهن شما باشد و واژگان و جملات، در قالب نوشتهها و یادداشتها و سخنان روزمره مطرح شود. دانشجویان جوان مدیریت، به محض اینکه تصمیم میگیرند یک شرکت را از لحاظ استراتژی تحلیل کنند، دست به دامان ماتریسهای مختلف نظیر SWOT و… میشوند. اما مدیران کارکشته، همان مدل را در ذهن دارند، اما وقتی استراتژی شرکت شما را تحلیل میکنند در نهایت چند «توصیه» و «تحلیل» از آنها میشنوید.
استفادهی ضمنی از مدل بسیار بهتر از استفاده صریح است. همین ماجرا در تحلیل رفتار متقابل هم وجود دارد. آنهایی که به تازگی با این نگرش آشنا میشوند، صرفاً با تکرار واژههای کودک و بالغ و والد، جمله میسازند. اما آنها که بر این مدل ذهنی مسلط میشوند، دقیقاً با تکیه بر همان چارچوب حرف میزنند بیآنکه طرف مقابل احساس کند «مدل» بر روی «تحلیل» سایه انداخته است. یا کسانی که به تازگی با مفاهیم آرکتایپها آشنا میشوند، مدام توضیح میدهند که فلان شخص هرمس است و آن دیگری افرودیت و من که آتنا هستم با اون که فلان آرکتایپ را دارد، کنار هم راحت نیستیم! این نوع بیان، ضمن اینکه به هیچ وجه نشانهی حرفهای بودن نیست و از هیجان آشنایی تازه با یک نگرش، پرده برمیدارد، در ذهن مخاطب هم پیش قضاوتهای زیادی را ایجاد کرده و شکل میدهد.
البته بدیهی است آنچه گفته شد در مورد تحلیل مطالعات موردی در فضای کاربردی و اجرایی است. و گرنه در نوشتن تزهای دانشگاهی، بدون اشاره به مدل و متودولوژی، نمیتوان تحقیقی را انجام داده یا گزارش نمود.”