قبلاً سه بار به عناوین مختلف از نگاه خودم به قوانین کسب و کار نوشتم (هنر اعتبار آفرینی، کمی صبر کن!، هیچکس از متوسط اطرافیانش فراتر نمیرود). اگر چه بارها گفته ام اما باز هم باید تکرار کنم که این قوانین شخصی هستند. به معنای اینکه اولاً نظر شخصی من هستند (مثل همهی حرفهایی که همهی ما در مورد همه چیز میزنیم) و دوم اینکه حتی حاضر نیستم کسی را به رعایتش توصیه کنم. اما خودم تا حد امکان در رعایت آنها میکوشم و باور دارم که موفقیتهایم حاصل رعایت این مجموعه قوانین و شکستهایم ناشی از بی توجهی به این مجموعه قوانین است.
قصهی ما با آقای رییس شروع میشه. آقای رییس، اولین مدیر من بوده.
قبلاً هم به شکلهای مختلف و به بهانههای مختلف از ایشون نقل قول کردم. شاید اگر بخواهید بر اساس حکایتهایی که من برای شما تعریف کردهام قضاوت کنید، احساس کنید که آقای رییس، حکیمی بودهاند که در کالبد یک مدیر ظاهر شدهاند! اما واقعیت این است که آقای رییس هم، مثل همهی انسانهای دیگر، ترکیب شیطان و فرشته بود.
هنوز هم وقتی به دیدنش میروم، از پشت در صدا میکنم: «رییس بزرگ؟» و صبر میکنم تا فریاد بزند و بگوید: «به به! مهندس! بیا تو!». البته انصافاً مهربانتر شده. قدیمها گاهی میگفت: «گوساله! بیا تو!» و مشکل ما چند کارمند این بود که میماندیم کداممان را صدا کرده است!
خوب یادم هست که در مقاطعی – که کم هم نبود! – فکر میکردم که در لغتنامهها، در کنار واژهی استثمار، باید تصویر او را بگذارند تا مفهوم بهتر بیان شود.
خوب یادم هست که زمانهایی، از اینکه چرا تصمیمهایی چنین ساده را تا این حد اشتباه اتخاذ میکند و کسب و کار را خراب میکند، حرص میخوردم.
خوب یادم هست که گاهی تعجب میکردم که چطور اینچنین موفق و ثروتمند شده و هر چه فکر میکردم میدیدم که انگار خودم بیشتر از او میفهمم (این هم از عجایب روزگار است و نعمتهای ارزشمند خداوند در وجود ما انسانهاست که هر یک خود را باشعورتر از متوسط انسانها میدانیم. درست مثل دانش آموزان یک کلاس که همه معتقد باشند نمره ریاضیشان بالاتر از معدل ریاضی کلاس است).
اما به هر حال، باید پذیرفت که در کارمندی – آنهم برای مدیری که حدود سه دهه از تو بزرگتر است و مثل گوسفندی که گرگ دیده است از او میترسی – حکمتها و ثمراتی است که در کارآفرینی – خصوصاً اگر همه هم سن و سال و معتقد به قوانین دموکراتیک باشیم – نیست.
همیشه برایم سوال بود که این موری که دانه کش است و میگویند میتواند پنجاه برابر وزن خود را جابجا کند، چرا وقتی با ده نفر از هم نوعان خود کار تیمی انجام میدهد در جابجایی نان، آنقدر که باید و شاید، توانمند نیست! یادم هست زمانی در یک نشریهی علمی خواندم که مورچهها، در جابجایی یک تکه نان، آن قدر هم که ما فکر میکنیم با شعور نیستند. بر خلاف ما که فکر میکنیم بعضیها نان را هل میدهند و بعضی میکشند، مورچهها احمق تر از این حرفها هستند. آنها هر کدام نان را به طرف خودشان میکشند و نهایتاً نیروی بسیاری از آنها با نیروی دوستان خود خنثی میشود و صرفاً کمک میکنند که نان از زمین بلند شود و با زمین اصطکاک نداشته باشد. برایند خالص نیروی ده یا بیست مورچه گرد نان، چیزی بیش از یکی دو مورچه نیست و باقی فقط به خنثی کردن کار دیگران مشغولند.
(همینجا یک اعتراف هم میکنم و خواهش میکنم که شما هم پس از خواندنش فراموش کنید و راجع به آن کامنت نگذارید. فکر میکنم در جامعه ای که عقل مردم در حد مورچه باشد، دموکراسی هم اگر اجرا شود دموکراسی مورچه ای است. هر کس، نان قانون را به سمت خود میکشد و آنچه نهایتاً جامعه را به پیش میبرد حاصل چند میلیون فکر نیست. بلکه معادل فکر چند عدد مورچه است. شاید همین است که در کشورهایی که مردم توسعه نیافته اند، استفاده از الگوهای اجتماعی جوامع توسعه یافته، تکه نان اقتصاد و معیشت مردم را، آنطور که باید و شاید، تکان نمیدهد و جابجا نمیکند!)
منظورم از این مقدمه این بود که ما هم، بسیاری از حرفهای آقای رییس را، حتی بدون اینکه قبول داشته باشیم انجام میدادیم. یادم هست که در نخستین سالهای کار (شاید سال دوم یا سوم بود، درست یادم نیست) محصولات یک شرکت اروپایی را میفروختیم و آنها میبایست بر اساس قرارداد، اسناد فنی و دستورالعملهای مربوط به محصولات را علاوه بر انگلیسی به شکل فارسی هم تحویل مشتری میدادند.
ظاهراً در شرکت مادر، یک فرد ایرانی هم مشغول کار بود و به همین دلیل شرکت مادر به ما اعلام کرد که خوشبختانه ما میتوانیم خودمان ترجمه فارسی را هم تنظیم کنیم و تحویل دهیم.
روزی که اسناد تحویل شد، آن را نگاه کردم و دیدم در یک دفترچهی راهنمای شصت صفحهای (تعداد صفحات را بر خلاف تاریخ ماجرا، خوب یادم هست. حالا میبینید چرا!) چهار یا پنج غلط نگارشی وجود دارد. برای من که آن زمان دانش فنی کمی داشتم، فرصت خوبی بود تا پیش آقای رییس بروم و بالاخره در این «تنها فرصت دست داده» ابراز وجود کنم!
به آقای رییس گفتم: سلام. ببخشید. فکر میکنم توی این ترجمه چند اشتباه وجود داره. بعضیها نگارشی است و بعضیها اصلاً معنی رو غلط منتقل کرده. رییس گفت: ببینم؟
من هم تمام موارد را به او توضیح دادم. گوش داد و گفت: آفرین. درست میگی. برو کلش را تایپ کن بیار که براشون ارسال کنیم!
گفتم: رییس. اونها فایل رو دارند. ما کافیه بهشون شماره صفحه بگیم و شماره سطر.
رییس گفت: نه! اونها سرشون شلوغه. ضمناً این کار که من میگم خیلی سریعتره!
پرسیدم: سریعتر؟ گفت: برای خودمون نمیگم. برای اونها میگم. اینکه بخوان توی چند تا صفحه بگردند و اصلاح کنند با اینکه کل متن تو رو جایگزین کنند. سریعتر نیست؟
و من در سکوت و بهت به او نگاه کردم و گفتم: چرا. الان که فکر می کنم سریعتره.
دو روز درگیر اون پنج لغت لعنتی بودم. بعداً که فکر میکردم میدیدم که حتی همون ترجمههای غلط هم خودشون چقدر مفهوم رو خوب منتقل میکردند و اصلاً دلیل نداشت من ایرادی از آن متن بگیرم!
حدود دو سال از آن ماجرا گذشت. البته دقیق مطمئن نیستم. تاریخها را خوب یادم نمیماند.
یک بار نمایندگان یک شرکت دیگر آمده بودند و در تهران یک سمینار دویست دقیقهای داشتند (زمان را خوب یادم مانده. حالا میگویم چرا!). یکی از بستگان مدیرمان که کارمند شرکت هم بود، کار ترجمه همزمان را بر عهده داشت. یادم هست که مدیرمان به دلایل مختلفی – که خارج از این قصه است – از او خوشش نمیآمد و دوستش نداشت. بعد از چند سال، دیگر من هم برای او کمی دوست داشتنی تر بودم و شاید از گوساله به مقام گوسفند ارتقا پیدا کرده بودم!
من و آقای رییس، در ردیف اول نشسته بودیم و سمینار در حال برگزاری بود. آرام در گوش آقای رییس گفتم: کاش اینقدر تحت اللفظی ترجمه نمیکرد. دلیل ندارد به کلمات وفادار باشیم. مفهوم باید منتقل شود. رییس کمی فکر کرد و گفت: درست میگویی. واقعاً مفهوم مهم است.
وقتی سمینار به نیمه رسید و فرصت استراحت داده شد آقای رییس، همکارمان را صدا کرد و گفت: ببین! مهندس حرف درستی میزنه. تو همه اش لغت به لغت ترجمه میکنی. واژهها مهم نیست. مفهوم مهمه. تو بشین، مهندس ادامه میده!
دیگر به شما نمیگویم که در اولین تجربهی ترجمهی همزمان، آن هم از زبان انگلیسی با لهجهی مردی آلمانی که همسری عرب داشت در مقابل تعداد زیادی مدیران ارشد دولتی، چه بر من گذشت!
سه سال دیگر از آن ماجرا گذشت. تاریخها را البته خوب یادم نیست!
حالا من مدیرعامل شرکت بودم و آقای رییس، رییس هیات مدیره بود. آن زمان یک کارگاه داشتیم که قرار بود به نمایندگی از شرکتهای مختلف، خدمات فنی ارائه دهد. لوازم یدکی و ابزارآلات همه از اروپا ارسال شد و کارگاه، تجهیز شد.
در جلسه هیات مدیره، آقای رییس پرسید: مهندس. نظرت راجع به ابزارهایی که برای تجهیز کارگاه فرستاده شده چیه؟ گفتم: رییس. فکر می کنم اینها شرایط کار ما در ایران را نمیدانند. کاش به جای این تورکمتر بزرگ و گرانقیمت، همین بودجه را میگذاشتند و یک دریل شارژی پرتابل میفرستادند. یا به جای این نویزمتر برایمان یک مولتی متر فلوک خوب میفرستادند. اینجا کسی بعد از تعمیر هیدروموتور، دغدغهی نویز ندارد. اما ما برای تعمیر پی ال سیها، واقعاً ابزارهای بهتری میخواهیم.
آقای مدیر فکر کرد و گفت: درست میگویی. ابزار مهم است. موافق هستی که خودمان یک مجموعه ابزار کاربردی بخریم؟ حتی میتوانیم ابزارهای آنها را کنار بگذاریم و استفاده نکنیم. این بار که به تهران آمدند به آنها میگوییم که ببینید! وقتی بدون مشورت ما کار میکنید چقدر از فضای ایران دور هستید و به بیراهه میروید.
من هم، با وجودی که دیگر موقعیت شغلیام ایجاب نمیکرد اما به دلیل اینکه بتوانیم این پیام ارزشمند بومی سازی را به بهترین شکل ممکن به طرف خارجی خود منتقل کنیم، به همراه بچهها به حسن آباد رفتم و یک مجموعه ابزار خوب به قیمت شش میلیون و سیصد هزار تومان خریدیم. قیمت را خیلی خوب یادم مانده.
چند هفتهای گذشت و یک بار دیدم آقای رییس زنگ میزند (او این سالها دیگر کمتر با من تماس تلفنی میگرفت). گفت: مهندس! حسابدار شرکت گفته که تو هزینههای ابزارها رو به حساب شرکت زدهای. گفتم: بله!
گفت: پیشنهاد تو بود. چرا شرکت پول بده؟
گفتم: آقای رییس! چه ربطی به من داره؟ مگه من با دریل شارژی رفتم خونه قاب عکس نصب کردم؟ یا مولتی متر رو به جای فازمتر خونه استفاده کردم؟
رییس گفت: نه! ببین. وقتی این ابزارها اینقدر مفید هستند، حتماً سرعت انجام پروژهها و سود شرکت بالا میره و من و تو سهامدار هستیم. از اون سود عملاً این پول رو برمیگرده دیگه. من خودم هم هفته پیش، گوشی تلفن شرکت خراب شد از خونه آوردم. خوب پولش بعداً از سود درمیاد.
حالا وضعیت من رو تصور کنید با شش میلیون و سیصد هزار تومان ابزار و مقایسه اون با قیمت یک تلفن پاناسونیک که گوشی اون هم ترک خورده بود!
حدود یک یا دو سال دیگر گذشت. تاریخ را البته خوب یادم نیست. اما یک گفتگوی دو دقیقهای از یک جلسه دو ساعته را خیلی خوب به خاطر دارم.
میخواستم از شرکت استعفا بدهم. پیش آقای رییس رفتم. گفتم: رییس جان! میخواهم بروم.
نشست. سیگار مارلبرویش را روشن کرد. به من هم گفت: بنشین (خیلی کم اتفاق میافتاد که به ما بگوید بنشینیم و اگر هم میگفت ما جرات نشستن نداشتیم). گفت سیگار میکشی؟ گفتم جلوی شما نه. گفت: این بار اشکال ندارد.
اما من باز هم جرات نکردم و نشستم و منتظر ماندم که اجازه بدهد، گله و شکایتهایم را آغاز کنم.
برایم توضیح داد که محمدرضا. به نظرم از شرکت نرو (خیلی خیلی به ندرت من را به اسم صدا میکرد). تو به جایی نمیرسی. هر کسی تا به حال از شرکت من رفته، در خیابانها به شستن شیشهها گرفتار شده (این جمله را همیشه میگفت و ما آنقدر میترسیدیم که در خواب هم جرات نداشتیم گزینهی دیگری برای شغل بعدی خود تصور کنیم!).
گفتم: رییس. من از شما خیلی خیلی چیزهای زیادی یاد گرفتهام. اما چند نکتهی کوچک هست که شاید اگر رعایت میشد، میتوانستم خیلی طولانیتر در خدمت شما باشم و چیزهای بیشتری هم یاد بگیرم. برایش چند مثال زدم. حرفهایی که سالها در دلم مانده بود و جرات نمیکردم بگویم (اشتباه نکنید. حرفهای بالا جزو مثالهایم نبود. بیشتر در مورد منافع مالی کارها بود و رشد و پیشرفت و مواردی مانند این).
گوش داد و طوری که انگار به فکری عمیق فرو رفته به چهره ام نگاه کرد. این چهرهاش را خوب میشناسم. همان چهرهای بود که سالها قبل به صورتم نگاه کرد و گفت: برو از اول تایپ کن. همان چهرهای بود که به صورتم نگاه کرد و گفت: درست میگویی. برو ترجمه کن. همان چهرهای که در جلسه نگاهم کرد و گفت: ابزار. خیلی مهم است. آفرین مهندس. برو بخر.
این بار هم نگاهم کرد و گفت:
راست میگویی. من هم در این سالها شاید رفتارهای اشتباهی داشته ام. اما من تو رو ده سال قبل وقتی دانشجویی بی تجربه بودی و پاره وقت کار میکردی و حتی نمیتوانستی یک جلسه را اداره کنی، تحویل گرفتم و امروز تو را تحویل دادم.
به نظرم، حالا که میبینی من اشتباهاتی داشته ام. تو اصلاحش کن. کار خودت را راه بینداز. آدمهای دیگری را بگیر. ده سال برایشان وقت بگذار. سعی کن اشتباهات کمتری نسبت به من داشته باشی و امیدوارم نتیجهی بهتری بگیری.
من کارنامه خودم را دارم. تو کارنامه من هستی. به دخترانم همیشه گفته ام که او را مانند فرزندم بزرگ کردهام و دوستش دارم.
ده سال بعد، کارنامهات را بیاور. با هم راجع به آن حرف میزنیم.
حاصل آن سالها، درسی بود که تکرارش در حد چند جمله است. اما تجربهاش یک دههی دیگر زمان میخواست و میخواهد:
اگر به شیوهی کار کسی نقدی داری، برو و آن کار را بهتر از او به صورت کامل انجام بده. اگر بهتر انجام دادی، هم او درس میگیرد و هم در دنیای بزرگ خداوند، شیوهای کمی بهتر را بنیان گذاشتهای. در غیر این صورت، دهانت را ببند و به روزمرگی و روزمردگی، مشغول باش!
با این سبک، هر انسانی در زندگی دو یا سه یا چهار بار فرصت نقد کردن دیگران را دارد و هر بار چند سال برای اثباتش زمان میخواهد. جالب اینجاست که حتی قبل از اینکه آقای رییس، این حرف را صریحاً و مستقیم به من بزند، آن را از او آموخته بودم. گویی که بی آنکه بفهمم — به دلیل تجربیات متعددی که تنها سه مورد از آن را برای شما گفتم و صدها مورد آن را به خاطر دارم – در روح و جانم رخنه کرده بود.
یادم هست وقتی دیدم دوستانم مدیریت خواندهاند اما جز حرف زدن کاری نمیکنند و نمیتوانند به بهبود سازمانها کمک کنند، هرگز به آنها نقدی وارد نکردم. نشستم. درس خواندم. کنکور دادم. مدیریت خواندم و سعی کردم برای بهبود شرکتها به آنها کمک کنم.
خوب یادم هست که وقتی کتابهای مذاکره موجود را نگاه کردم و راضی نشدم، به هیچکس حرفی نزدم. رفتم و نوشتن کتاب مذاکره را شروع کردم. زمان زیادی نبرد. سه سال شب بیداری چیزی نیست که بگویم برای چنین نقدی به چنان کتابهایی، زمان زیادی بود. کتابم را نوشتم و منتشر کردم.
خوب یادم هست که وقتی دیدم آموزش آنلاین، آن جور که دوست دارم نیست، خودم تصمیم گرفتم شکل دیگری از آن را آغاز کنم. نوشتن این خاطرات و روزنوشتهها، صدها ساعت فایلهای صوتی و هزاران مقاله آنلاین در نشریات و صدها مقاله در متمم، نقد من به شیوه آموزش موجود است.
آقای رییس شاید گاهی ما را تحقیر میکرد. هنوز هم وقتی با او حرف میزنم میگوید: تو هزار کار خوب هم بکنی، در نگاه من آدم نمیشوی. اما کار مهمی کرد. یادم داد که اگر مشکلی در کاری میبینی آن را به شکل بهتری انجام بده و اگر خود را در موقعیتی نمیبینی که آن کار را بهتر انجام دهی، شاید در تشخیص اینکه در موقعیت اظهار نظر هم هستی، اشتباه کردهای!
پی نوشت: امروز که فکر میکنم برای ادامهی زندگی، یک یا دو کوپن دیگر برای نقد دارم. ماندهام زندگیم را روی کدام انتقادهایم سرمایه گذاری کنم.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
اصلا هيچ توجيهي نمي بينم كه چرا اين متن رو از دست دادم و الان ميخونم.
عالي بود!
در راستاي همون صحبت هايي كه تو مطلب قبلي شد و من رو به اينجا كشوند نه نقد مي كنم و نه دچار روزمرگي و روزمردگي ميشم، عوضش همراه ميشم و ميرم اكانت متممم رو تمديد مي كنم.
جاويدان بمانيد 🙂