خانم مروتی را خوب یادم هست. اگر چه سیزده سال از آخرین باری که او را دیدم گذشته است. برای تایپ بخشهایی از کتاب انسیس (اولین کتاب تالیفی زندگیم) با او آشنا شدم. زرنگار میدانست. برای دوستانی که جوانتر هستند و زرنگار برای آنها نام آشنایی نیست باید بگویم که زرنگار برنامه ای برای تایپ و صفحه بندی بود که در آن سالها خیلی رایج بود. آن روزها هنوز Quark و Word و InDesign رایج نبودند و صفحه بندی متون فارسی در زرنگار و برنامههای مشابه انجام میشد.
البته کار صفحه بندی توسط او به دلایلی انجام نشد و نهایتاً به دست ناشر انجام شد. اما آنچه برای من از خانم مروتی ماند، خاطرهی یک غروب زمستانی در زیرزمین یکی از پاساژهای خیابان انقلاب بود که هنوز هم برایم درس است و میکوشم آن را همیشه رعایت کنم.
سرد بود و تاریک و من از راه دانشگاه به خانم مروتی سر میزدم که ببینم همه چیز خوب است یا نه. خصوصاً اگر در تایپ فرمولها مشکلی داشت و سوالی داشت، کمکش میکردم.
با هم نشستیم و متنها را تطبیق دادیم و کار من تمام شد. خسته بود. آن روز زیاد کار کرده بود. این را میشد از چهرهاش فهمید. کیفش را کنارش گذاشته بود و آمادهی رفتن بود. گفتم: شما هم تشریف میبرید؟ گفت: خستهام. اما یک پاراگراف دیگر تایپ میکنم و بعد میروم.
به احترام او ایستادم تا وقتی که آن مغازهی کوچک را در آن پاساژ خلوت تعطیل میکند، کنارش باشم و لااقل تا پلههای بالا با او بیایم. وقتی پاراگراف را تایپ کرد به من رو کرد و گفت:
پدر خدابیامرز من قهوه خانه داشت. همیشه شبها که خسته میشد و ساعت کار تمام میشد و میخواست قهوه خانه را ببندد، میگفت: به اندازهی یک مشتری دیگر صبر میکنم و بعد میبندم.
او حریص نبود. ثروتمند هم نبود. پولش را هم راحت برای دیگران خرج میکرد. اما میگفت: تمام زندگی در آن یک قدم آخری است که بعد از خسته شدن بر میداری.
من هم به سبک او، وقتی که خسته میشوم و آماده میشوم که همه چیز را برای امروز تمام کنم، به یاد پدرم، یک گام دیگر برمیدارم. یک پاراگراف بیشتر مینویسم و این روزها که مرور میکنم، میبینم پدرم راست میگفت. زندگی در همین یک قدم آخر است.
شاید امروز این حرف برای شما خیلی ساده یا بدیهی یا مسخره بیاید. نمیدانم. اما برای من آن روز یک حرف عجیب بود. از این حرفهایی که گاهی احساس میکنی ابر و باد و مه و خورشید و فلک گرد هم آمدهاند تا تو در لحظهای، حرفی را بشنوی و از غفلت برخیزی.
همان شب با خودم قرار گذاشتم: یک گام بیشتر…
از آن روز هر وقت زبان میخواندم و ذهنم خسته میشد، میگفتم: باشه. فقط یک جملهی بیشتر میخوانم.
از آن روز وقتی کتاب میخوانم و مطالعه میکنم و چشمان خواب آلودم میسوزند میگویم: فقط یک پاراگراف بیشتر.
از آن روز وقتی پیاده روی میکنم و خسته میشوم و میخواهم برگردم میگویم: یک دقیقه بیشتر.
از آن روز وقتی از کسی به خاطر لطفی که به من کرده است تشکر میکنم با خودم میگویم: یک جمله بیشتر.
امروز دیگر «یک گام بیشتر» قانون زندگی من شده است. وقتی خسته و فرسوده میشوم و میخواهم دنیا متوقف شود تا استراحت کنم، یک گام بیشتر بر میدارم.
خانم مروتی راست می گفت. پدرش زندگی را خوب فهمیده بود. زندگی در همین یک گام بیشتر است. همین گامی که ذهنت به جسمت یادآوری میکند که حاکم من هستم. نه تو.
سالها بعد، این راز ارزشمندم را به دوستی که خیلی اهل فکر و تحلیل بود گفتم. لبخندی از سر تمسخر زد و گفت: این بازی پایان ندارد. در آخر گام بعد هم اگر بخواهی قانون خودت را رعایت کنی، باز باید گام بیشتری برداری. تازه بعد از مدتی تنبل میشوی و از قبل به اندازهی یک گام کمتر قدم برمیداری.
اما من میدانم. میدانم که قانونم را خوب میفهمم. میدانم که منظورم از آن یک گام بیشتر چیست. این را مطمئنم. و باور دارم که آن دوست اهل سفسطه، هنوز هم هیچ گامی در مسیر بهبود زندگی خود و اطرافیانش برنداشته است…
[…] قوانین زندگی من (۴) – فقط یک گام بیشتر! […]
[…] بالا را که میخواندم، یاد پست فقط یک گام بیشتر افتادم. شاید تنها یک گام بیشتر ما را به آنچه که باید […]
سلام
ببخشید اگه اینجا برای این حرفِ من مرتبط نیست. بین روشای ارتباطی که میشناختم ( ایمیل، تلگرام، روزنوشته) احساس کردم شاید این حرفم پایینِ این پست یک مقدار مناسبتر از دو روش دیگه و مرتبطتر از پستایی باشه که تو ذهنم بود.
محمدرضا جان میشه از معلمم بخوام یک مقدار راجع به وقتی که آدم میبره بنویسه؟ دیروز تو صحبتم با دوستم فهمیدم تصویرِ ذهنیم از بریدن اونقدرا هم واضح نیست: کسی رو میگم بریده که داشته راه میرفته، سختش بوده اما همچنان راه رفته تا جایی که پاش از خستگی نتونسته برای قدم بعدی بلند شه و یک لحظه نشسته. و الآن که نشسته مطمئن نیست که دلش بخواد دوباره بلند شه.
میدونم معلم جان که پیام اختصاصیِ امروز این بود که فاصلهی دو نقطه به اندازهی تمایل اولی برای رسیدن به نقطهی دومه. خوندم تو دیرآموختهها و این پست که اوج لذت وقتیه که در اوج خستگی یک قدم بیشتر بر میداری و مغز به بدن یادآوری میکنه که من فرماندهام. و تو قوانین موفقیت هم خوندم که گفتهبودی خانواده و اطرافیان و دوستان آخرین کسانی اند که قبول میکنن. و این که کاری بلندمدتتر از بقیه باشه لزوماً به معنای بدیش نیست (و این که اصولاً این کلمهی “بقیه” برات میمعنیه!)
اما وقتایی که آدم از حرفها و انتظارا نصیحتهای احمقانهای که انتظار دارن انجامشون بدی خسته میشه؛ وقتی آدمایی که آویزونِ استادا اند برای ورودِ اسمشون تو مقالهها به اونی که داره متاآتالیز یاد میگیره نصیحت میکنن تو هم این کارو کن (و البته این کارو میکنه اما از اوایل کار join شده، تا نتیجه گرفتن و انتشار کلی راه هست) و اونا شدن ارزش و بقیه هم براساس اونا نصیحت میکنن و انتظار دارن؛ وقتایی که از آدم مشورت میگیرن و اگر یک درصد مخالفِ نظر اونا باشه هر چی بهت نزدیکتر باشن جریحتر میشن برای سنگین جواب دادن و توهینکردن و… و اون آدم پسریه که تازه عیدِ امسال ۲۰ سالش کامل میشه، اگه یه وقت خسته شه، چیکار میتونه بکنه؟
ببخشید با وجود مشغلههایی که دارین این سوالِ این قدر شخصی رو پرسیدم. ولی خب منم معلم خوب زیاد ندارم… شاید به سن و تجربه و کلاً بهم نخوره این حرف ولی گاهی اوقات واقعاً به خودم میگم ول کن بابا. ولی خب نمیتونم (کدوم شاگردِ محمدرضا میتونه؟!) اونی که از خستگی یه لحظه نشسته و واقعاً سختش میاد بلند شدن، به نطرتون چیکار کنه که دوباره بلند شه؟
در نآمیدی هم دست از فعالیت نکشید که مبادا از تنبلی آسیب ببینید. امام علی
سلام
الان که دارم این متن رومیخونم یه گام بیشتر برداشتم
چون تازه از سرکار اومدم وچشمام از فرط خستگی داره میسوزه
قانون جذابی بود. خداقوت
هربار این متن رو میخونم با اینکه میدونم داستان چیه و آخرش چی میشه و حتی جمله و خط بعد چیه , مثل آدمی میخونمش که اولین باره میخونه,وسطش که داشتم میخوندم این به ذهنم اومد که من هر دفعه این کار و میکنم :)) مثل بچه ها که هرشب ی داستان تکراری براشون میخونن ولی باز لذت میبرن و میپرسن بعدش چی شد..
و همینطور با اینکه نمیتونم در سمینار شرکت کنم خبرنامه های هفتگیش برام جالبه, امیدوارم فیلم با کیفیت بگیرید و بعدها اگر شد داخل سایت بذارید..
🙂
سلام
بارها می خواستم در مورد مشکلم با کارم از شما کمک بخوام، اما از اونجایی که شما رو و خودم رو میشنایم میدونم که نه شما علاقه ای دارید از این مسیرهای کلیشه ای به دیگران نشون بدید و نه من آدمی هستم که بتونم تو این مسیرها گام بردارم، میدونستم باید یه راه با مختصات خودم پیدا کنم
امروز یکی از جوابها رو گرفتم
یک گام بیشتر
ممنون
درود بر پدر هایی که هدایت گر اند.
“پدرم راست میگفت. زندگی در همین یک قدم آخر است.”
سپاسگذارم از مطالب مفیدتان.
تاثیر مثبت این نکته همیشه در ذهن من باقی میمونه
از دیروز من هم گرفتار یک متن بیشتر شده ام.منتظر یه بهونه م که بین کارهام یه گریز به اینجا بزنم و یکی از نوشته های شما را بخوانم یا توی سایت هایی که برای آموزش زبان معرفی کردید چرخی بزنم. اما آمدن همانا و…
خوشحالم از این گرفتاری جدید و ممنونم از شما بخاطر این اتفاق!
سلام
ممنون از به اشتراک گذاری، قانون خوبیه، گاها از این قانون استفاده میکنم. با خواندن فقط یک گام بیشتر،از این به بعد آگاهانه در اجرای این قانون بیشتر تلاش خواهم کرد تا لذت بیشتری نصیبم شود.
ممنون
عالی…مرسی
سلام من هم تو زندگی ام این کارو میکنم مخصوصا زمانی که هدفم کاملا روشن (در تایید حرف کاربر نسیم ..)و برام خیلی جذاب که اینجا در موردش میخونم…
سلام
نگاه جالبی بود
من هم از امروز شروع میکنم
یک گام بیشتر:-!
درود
محمدرضا جان، ممنون که باز هم انگشت هامو به چالش نوشتن آوردی.
قبلا با این سبک آدم ها مشکل داشتم، اینایی که سرشار از تفکر و تحلیل هستند و برای هر چیزی، به هر قیمتی باید یک جواب مونتاژ کنند! ولی وجودشون لازمه، مثل دونه های درشتی هستن که اول از همه توی الک گیر می کنن.
این ادراکات را باید ازگذشتگان یاد می گرفتیم، از امثال پدر خانم مروتی یا پدر بزرگ نانوای همسرم. اونها خوب می دونستند که یک چایی بیشتر یا یک نان بیشتر یعنی یک خستگی و یک شکم گرسنه کمتر. اونها خودشون رو واسطه حکمت و مجری خدمت میدونستن، تا حتی یک نفر بیشتر، با رضایت از پیششون بره. میدونستن عبادت یعنی خدمت به خلق و شاد کردن یک دل بیشتر، این می شد برکت زندگی ها.
الان هر کی پرکار باشه بهش میگن حرص مال دنیا داره و اثباب خوشحال وراث فراهم میکنه!
ما چی داریم واسه نسل بعد؟
انگیزه داد متشکرم
سلام. محمدرضاي عزيز، فقط اين نيست كه ! گام بيشتر، احساس بيشتر، درك بيشتر، فهم بيشتر و.و و.. ، ديگه شما بيشتر ميدوني، كه واسه همين انسانيت و كمالات بيشتره كه اين همه خاص شدين ديگه…موفق باشي هر روز بيشتر:-)
من یه جورایی بر عکس این قانون را دارم!
البته در مورد چیزهای آسون که شاید از لحاظ محتوایی مثل قانون شما در بیاد!
همیشه وقتی ساعتم صبحی زنگ می خورد می گفتم یه پنج دقیقه بیشتر می خوابم، بعد بلند می شم، اما الان یه جورایی خود به خود قبل از اینکه ساعت زنگ بزنه بیدار می شم. پای تلویزیون که می شستم، اگه قرار بود ساعت ۶ پاشم از پاش، می گفتم حالا بذار یه ده دقیقه بیشتر نگاه کنم، اما حالا ۵ دقیقه به ۶ بلند می شم. یه جور حمله جهت پیشگیری!
وقتىتو مسيرى هستى كه دلت ميخواد و خودت ساختيش,يه قدم بيشتر خسته ترت نميكنه…لبخند به لبت مياره و حس غرور!!!
كه:هى…من اينم,سرپا و يه قدم جلوتر از پايان!!!
اما,امان از وقتى كه شرايط مجبورت كنه قدم بردارى
امان…
خسته ام خسته
اینقدر که حتی از نگاه به جای گام بعدی می ترسم…..
سلام
استاد بعضی از آدمها راهی جز خوشبخت بودن ندارند البته نه به معنی ثروت بیشتر داشتن یا پست و مقام بالاتر داشتن یا …
بلکه مثل همین خاطره ای که شما ذکر کردید همین که در لحظه ای جایی کسی چیزی به باشد و نکته ای را به شما بگوید و شما لختی در آن تامل کنید و آن را سرلوحه کار و زندگی خود قراردهید و از آن درسها بیاموزید و هر لحظه شما انسان کاملتری شوید براستی که که استاد شما راهی جز خوشبخت بودن ندارید ممنون از اینکه به ما درس زندگی می دهید و به ما یاد می دهید که هر چیزی جنبه های خوب و درستش را ببینیم
شاد و سلامت باشید
با سلام و احترام
من در روزهای غربت که تمام تعلقاتم رو در تهران رها کردم برای ساختن زندگی جدیدم و ساختن خودم و به دورترین شهر ایران کوچ کردم با سایت شما آشنا شدم. جمله ایی که منو جذب ساییتون کرد این بود: علی رو بخاطر عدالتش تصدیق میکنم.(البته مفهوم جمله در ذهنم مانده). از خالق مهربان و حکیم خواسته ام به مثل تمام ثانیه های زندگیم که بهترین افراد رو سر راهم گذاشته، کماکان برایم خدایی کنه
میخوام یه قدم بیشتر برای هدف هام برای علایقم جلو برم. یه قدم بیشتر از وظیفه، یه قدم بیشتر از علاقه، یه قدم بیشتر…
بعضی جملات را آدم به محض شنیدن جذب میکنه مطلب یه گام بیشتر شما هم برای من از این دست بود.
سپاسگزارم. عالی بودی
دوست دارم یه دفتر داشته باشم و همه این نکات بدرد بخور رو توش بنویسم و بکار ببندم. همیشه ترس از اجرا نکردن آموخته ها رو بیشتر حس کردم تا نیاموختن نکته های جدید.
قشنگ بود. من هم سعی میکنم از امروز انجامش بدم.
یک گام بیشتر …
چقدر خوب بود 🙂