دوست داشتم به مناسبت سال جدید، چند کلمهای اینجا بنویسم. البته حرف و موضوع ویژهای در ذهنم نبود. اما حس کردم نوشتن، بهتر از ننوشتن است.
سال ۱۳۹۹ هم گذشت و حالا میشود گفت: «ما را به سختجانی خود این گمان نبود.»
اگر چه بیهزینه نگذشت. از انواع تنشها و فشارها و سختیها – که گفتنش تکرار مکررات است – تا از دست دادن عزیزانی که سال جدید را ناگزیر باید بدون آنها آغاز کنیم.
در سالهای گذشته، آنقدر از اهمیت برنامهریزی و یادگیری و رشد و نگاه رو به جلو گفتهام که نیازی به تکرارشان نیست. حتی شاید بتوان گفت آنقدر که اخیراً تأکید بر «نگاه به آینده» و «برنامهریزی» و «رشد» و «پیشرفت» باب شده، الان بیشتر به کسانی نیاز داریم که اثر اینگونه حرفها را در ذهنمان تعدیل کنند.
شاید تنها حرفی که یادآوریاش امروز و هر روز ضروری و مناسب باشد، دانستن قدر لحظههاست؛ چه برای من، چه شما، و چه هر فرد دیگری که فرصت محدود و تکرارناپذیر زیستن را تجربه میکند.
پیش از این هم در شرح گذر چهارمین دههی زندگی گفته بودم که لااقل برای من، به تدریج ارزش لحظهها تغییر کرده است. آنها را نه الزاماً به عنوان «سرمایهگذاری برای آیندهای که خواهد آمد» بلکه به عنوان «سرمایهای که هماکنون از دست میرود» نگاه میکنم.
شاید ما بیش از هر زمان دیگری، نیازمند اوقات «فراغت» هستیم. لحظاتی که «فارغ از جریان پرشتاب دنیا» آرام بگیریم و زنده بودن را تجربه کنیم.
امیدوارم در سال پیش رو چنین لحظههایی برای شما فراوان باشد.
پینوشت: امسال یکی از دوستان بسیار عزیزم برایم گلدانی هدیه آورد. کوکی و بلوط، هر از چندگاهی به گلدان سر میزنند و با تمام وجود آن را بو میکنند. به خوبی میشود حس کرد که در آن لحظه به هیچ چیز جز بوییدن فکر نمیکنند و با این کارشان به من هم یادآوری میکنند که قدر لحظههای کوتاه آرامش را بیشتر و بهتر بدانم. از بلوط عکس گرفتهام. اما از کوکی عکس نداشتم و یک فیلم کوتاه از او میگذارم (این کلیپ).
امیرحسین جان.
من از بسیاری از نوشتههای قدیمی خودم بدم نمیاد. اگر چه هستند معدود نوشتههایی که واقعاً دوستشون نداشته باشم. و البته نوشتههای بسیاری دارم که فکر میکنم با نگاه امروزم، احتمالاً اونها رو در قالبی جدید و با کلماتی متفاوت مینوشتم.
چیزی که شاید بشه گفت ازش بدم میاد یا بهتره بگم آزارم میده، خوانندگانی هستند که به اصول و مبانی خوندن نوشتههای قدیمی بیتوجه هستند.
ما هر نوشتهای رو در هر جایی میتونیم بخونیم و مستقل از قبل و بعدش، مستقل از زمان نوشته شدن، مستقل از گوینده، دربارهاش فکر کنیم یا سعی کنیم در ذهنمون نقد و تحلیلش کنیم.
از این منظر، من هیچ مشکلی با متنهای قدیمی خودم ندارم. مثلاً یه نفر ممکنه الان متنی رو که من سالها پیش دربارهی دکتر شریعتی نوشتهام بخونه و براش مفید هم باشه.
برای خوندن این متنهای قدیمی چند روش وجود داره.
روش اول اینه که فرض کنی اونها رو مثلاً تکهی پارهشدهای از یک روزنامه یا مجله دیدی و نمیدونی چه کسی در چه زمانی اونها را نوشته. بخونی و پیش خودت بررسی کنی و ببینی آیا با محتوا یا پیام اون متن قانع میشی یا نمیشی یا چه جاهایی میپذیریش و چه جاهایی نقدش میکنی.
روش دوم اینه که بگی میخوام بدونم نویسنده در سال X راجع به این موضوع به چه شکلی فکر میکرده. برای اینکه بتونی سیر تحولات فکری اون آدم رو بررسی کنی (البته طبیعتاً این کار رو برای متفکرها و انسانهای بزرگ انجام میدن تا با سیر تحول اندیشهشون آشنا بشن و نه برای کسی مثل من).
من هر دو روش رو میفهمم و کاملاً درک میکنم و حتی خودم هم گاهی یکی از این دو منظر رو انتخاب میکنم و نوشتههای قدیمی خودم رو میخونم.
اما روش سومی وجود داره که برای من عجیبه و به نظرم نادرسته و متأسفانه به نظرم متداولترین روش مطالعهی نوشتههای قدیمیه.
یه نفر میاد یه مطلبی رو که من مثلاً سه سال یا شش سال یا پانزده سال قبل نوشتهام میخونه (یا میبینه یا میشنوه) و بعد اون رو میذاره کنار «محمدرضای امروز.»
در بخشی از نوشتهها قاعدتاً تغییر جدی در نگرش من ایجاد نشده. اما این در مورد همهی نوشتهها صادق نیست.
طبیعیه که من هم مثل هر انسان دیگهای در طول زمان، نگاهم تغییر میکنه. نکات جدیدی یاد میگیرم. تجربههای جدیدی به زندگیم اضافه میشه و دستگاه فکری و مدل ذهنیم هم تغییر و تکامل پیدا میکنه. پس اون خواننده نوشتهای از «محمدرضای سال ۱۳۹۲» میخونه و میاد با «محمدرضای ۱۴۰۰» در موردش حرف میزنه.
ما اینجا با دو فرد روبهرو هستیم و نه یک فرد (نسخهی ۱۳۹۲ از یک نفر و نسخهی ۱۴۰۰ از اون آدم).
در اینجا هم یک روش درست وجود داره: «تو زمانی گفته بودی ….، آیا هنوز هم بر اون نظر هستی؟ اگر نیستی امروز نگاهت چیه؟»
اما روش رایج اینه که خواننده فرض میکنه با «یک فرد واحد» مواجه هست. نتیجه هم این میشه که با اظهارنظرهای عجیبی روبهرو میشیم.
گاهی میگن: «چرا تناقض توی حرفهات وجود داره؟»
گاهی هم میگن: «ما به حرفی که تو (مدتها پیش) زدی نقد داریم.» خب من چرا باید امروز بشینم به نقد تو دربارهی حرفی جواب بدم که الان خودمم بهش نقد دارم؟ اصلاً چرا باید از آدمی که دیگه وجود نداره (محمدرضای ۱۳۹۲ یا محمدرضای ۱۳۹۶ یا محمدرضای ۱۳۸۰) دفاع کنم؟
خندهدارتر اینه که گاهی هم به زحمت سعی میکنن این اطلاعات و تصویرها رو کنار هم بذارن و طبیعتاً موفق نمیشن. یه نفر یه بار برای من پیام فرستاده بود که «فیلم فلان سخنرانی تو در سال ۱۳۸۹» رو دیدم (که خودمم یادم نمیومد کجا بوده و کی فیلمبرداری شده) و واقعاً تصویری که از تو دارم فرو ریخت. تو اونجا داشتی راجع به آرکتایپهای یونگ با شور و هیجان حرف میزدی. فکر نمیکردم اهل این مباحث باشی.
اما یه نکتهی مهم رو باید تأکید کنم. من نمیگم حرفهای قدیمم کلاً به درد نمیخوره. اتفاقاً شاید به درد بعضی آدمها بخوره. فرض کن آدمی تازه داره از دینداری سنتی و واپسگرا فاصله میگیره و با کسانی مثل شریعتی و مطهری آشنا شده. اتفاقاً اینکه برای چنین آدمی کسانی مثل شریعتی یا مطهری رو بشکنی و نابود کنی اصلاً مفید نیست. یا اینکه بخوای ناگهان اون رو از مرحلهی «شیفتگی شریعتی» و «پیگیری مطهری» رد کنی و به زور فشارش بدی به سمت «فربهتر از ایدئولوژی سروش (یا بسط تجربهی نبوی)» یا «روایتهای اخلاق برای انسان مدرن مصطفی ملکیان» یا اصلاً به سمت «کارل پوپر»، «ریچارد داوکینز»، «دنیل دنت» و «کریس هیچنز.»
با این روش، آدمها لطمه میخورن. جا میزنن. یا عقبنشینی میکنن یا سقوط. سیر تحول اندیشه باید به تدریج طی بشه. با تفکر، تأمل، مطالعه، تجربه.
اتفاقاً اون آدم باید دفاع کردن از شریعتی و اندیشههاش رو یاد بگیره. باید با مطهری همدل باشه. باید بتونه در قبال کسانی که از خودش عقبترن (سنتیها) و کسانی که به زور میخوان اون رو جلوتر بکشن (نواندیشها، مدرنیستها و سکولارها) از جایگاه فعلی خودش و الگوهای فکری خودش دفاع کنه. پاش که توی جای خودش سفت شد، در قدم بعد تصمیم میگیره که رو به جلو حرکت کنه یا عقب.
اما طبیعتاً برای من راحت نیست چنین فردی با چنان دغدغهای حالا بیاد از من انتظار داشته باشه باهاش در مورد شریعتی یا مطهری صحبت کنم و بهش کمک کنم جای پاش رو در نقطهای که هست تحکیم کنه.
این فرد میتونه نوشتهی من رو در شرایطی که در مسیر تکامل فکری خودم در منزلگاهی شبیه اون بودهام بخونه و عبور کنه. بدون اینکه بخواد من رو دوباره چند سال عقب بکشه و درگیر موضوعات و دغدغههایی کنه که دغدغه و اولویت امروزم نیست.
به طور خلاصه حرفم اینه که هر چقدر از زمان خلق یک کلام فاصله میگیریم، فراموش نکنیم که گوینده هم از شخصیت خودش در اون زمان فاصله میگیره.
اگر چه همونطور که در داخل متن اشاره کردم این نوع گفتگو دربارهی آثار قدیمی رو کاملا معقول و منطقی میدونم که: «فلانی آیا هنوز در مورد فلان موضوعی که در فلان تاریخ گفتی و نوشتی، همون نظر رو داری؟ یا نظر امروزت متفاوته؟»
پینوشت صفر: فکر میکنم بینیاز از تذکر و یادآوری باشه که من چه در گذشته و چه امروز، معتقد نبوده و نیستم که نوع نگرش و مدل ذهنیم الزاماً درست یا کامله. من در تمام این سالهایی که بودهام و روزها و سالهایی که باشم، بخشهایی از دغدغهها، مدل ذهنی، ارزشها و نگرشهای خودم رو در جایگاه یک بلاگر – معلم (و نه منتور یا کوچ یا رهبر) با مخاطبانم مطرح میکنم و طبیعتاً میدونم که تکتک مخاطبانم در نهایت، بر اساس افکار و اندیشهها و قضاوتها و آموختههای خودشون، مسیر فکری و زندگی خودشون رو انتخاب میکنن.
پینوشت یک: در مورد قسمت بعدی کامنتت بعداً جداگانه مینویسم.
پینوشت دو: میدونم که هنوز میشه در ادامهی این بحث، موضوعات دیگهای رو مطرح کرد. مثلاً ممکنه بگی «محمدرضا این حرفهای تو رو در مواضع مربوط به مباحث سیاسی و اجتماعی میشه فهمید. اما آیا جایی هم که شخصیتره، مثلاً همین غولی به نام مردم یا نقدهایی که راجع به شبکههای اجتماعی داشتی، اونجا هم همین حرفها رو میزنی و همین نگاه رو داری؟»
بحثهای دیگه رو میذارم اگر خودت یا کسی به این کامنت ریپلای زد ادامه بدیم.
محمدرضا پی نوشت صفرت عالی بود. به نظرم اینکه یه نفر یا حتی یک کامیونیتی، همه چیز آدم بشه و جای ما فکر کنه و برامون ارزش گذاری کنه و ما هم بدون فکر بپذیریم، خیلی خطرناکه. فکر می کنم همونطور که گفتی ما باید هرکدوممون، مسیر فکری خودمون رو پیدا کنیم، که اگه چنین نکنیم، زندگیمون آفت زده می شه.
در مورد پی نوشت دو، من فکر می کنم تمام حرف هایی که زدی در مورد جاهای شخصی تر هم درسته. ارزش های شخصی آدمها و مدل ذهنیشون و … در طول زمان و با تغییر شرایط، خیلی تغییر می کنه، (البته می دونم خیلی از آدم ها هم تغییر نمی کنند) حداقل در مورد خودم می تونم با اطمینان بگم، من شباهت های کمی به ۲۰ سالگیم یا ۳۰ سالگیم دارم یا حتی چندین سال اخیر زندگیم. پس این حق رو به بقیه آدمها هم می دم، که ارزش ها یا مدل ذهنی و … اونها هم تغییر کنه. (منظورم دقیقا تغییر در ارزش ها و مدل ذهنی ست، نه اینکه طرف بالاسریش عوض می شه، ۱۸۰ درجه رفتارش تغییر می کنه)
امیرحسین جان
بعد اینکه چندبار کامنتت رو خوندم و به حرف های هم که زدیم، فکر کردم، راستش یکم شک کردم، که نکنه اصلا من و تو داریم درباره دو موضوع جدا صحبت می کنیم یا شاید داریم یک حرف رو با دایره لغات متفاوت بیان می کنیم. باید خیلی بیشتر صحبت کرد که دقیقا منظور هم رو متوجه بشیم. البته فکر می کنم یک فضای عمومی که مسوولیتش با ما نیست، جای مناسبی برای بیشتر صحبت کردن نیست. ولی یه چیزایی می نویسم ;-).
به نظر من شاگردی کردن خیلی خوبه و بدون شاگردی کردن، اصلا نمی شه چیزی یاد گرفت. من خیلی شاگردی کردم و خیلی هم شاگردی خواهم کرد، ولی دوست ندارم تکرار کسی یا شخصی باشم، حالا این شخص هرکسی باشه، از پدر و مادرم گرفته تا آدمهای خیلی بزرگ و موفق. به نظر من اگه قراره از کسی الگوبرداری کنیم، در جایگاه شاگردی و معلمی باشه، نه تکرار. من با تکرار شدن مشکل دارم، نه با شاگردی کردن.
نمی دونم، شاید این قضیه یک مقدار هم شخصیتی باشه و برای همه نباید یک نسخه پیچید، تمام سال های زندگیم، مادرم تلاش کرد که من شبیه و تکرارش باشم، من هم، تمام سال ها مقاومت کردم و جنگیدم (البته یک جاهایی کم اوردم 😉 )، ولی الان میشه تقریبا گفت، جز شباهت ظاهری هیچ شباهت دیگه ای به هم نداریم. وقتی هم، هم سن و سال تو بودم البته بزرگتر، من هم دنبال یک الگو بودم، به قول تو، یکی که هر روز فاصله ام با او کمتر بشه، اتفاقا یک نفر رو هم پیدا کردم که در اون بازه دوست داشتم، مدل ذهنی ام شبیه اش بشه، دنیا رو از دید اون ببینم، ولی تمام اون مدت، یک چیزی از درون، خیلی خیلی اذیتم می کرد و بعد مدتی زدم زیر میز و رفتم دنبال زندگی خودم. الان می دونم راهی که برای من جواب می ده، “شاگردی کردنه”، شاید برای تو راهی دیگه باشه.
من اخر نفهمیدم اینجا چه جوری می شه نیم فاصله گذاشت 🙂
ممنون از محبتت محمد رضا جان.
شکر خدا الان خوب خوبم (تحت درمان هستم ولی خیلی خوبم می تونم ادعا کنم اگه قسمت بشه حضوری در گردهمایی خدمتتون برسم سخت بشه باور کنید) امیدوارم شرایطی مهیا بشه به هر طریقی که هست یا گردهمایی یا به گونه ای دیگر خدمتتون برسم،
نمی دونم می تونه مفید باشه یا نه ولی سعی می کنم در مباحث مرتبط با توجه به تجربه و نگاهم مشارکت کنم.
تا یادم نرفته عرض کنم در سال اول بعد از دوره پزشکم اجازه کار مجدد در اون شرایط در تهران را نداد، شغلی(خانه بازی) را شروع کردم که در ارتباط با کودکان زیر ده سال بود و عجب دنیایی دارند و عجب حس و حالی به من می دادن با صداقت، خلوص و محبت کردن هاشون، بعد اون یک باغ کوچولو خریدم و برای دلم باغبانی می کنم هر وقت درختی می کارم برگ می ده یاد نوشته های شما در مورد بلوط و کوکی میفتم حس و حالی داره.
حدود دو سالی هم هست مجددا مدیر اداری و منابع انسانی هستم وخداروشاکرم که با متمم آشنا شدم و این آشنایی کمک زیادی در انجام امورات کاری بهم کرده.
امیدورام صحت و سلامتی همراه همیشگی شما و همه دوستان باشه.
پیشنوشت. این کامنت ارتباط مستقیم به محتوای پست یا سال نو نداره، اما به خاطر فضای عمومی اینجا، فکر کردیم شاید جای مناسبی باشه.
حدود ۱۱ ماه قبل بود که به اتفاق در گروهی از بچههای متممی بودم. اون گروه به هدف دیگهای شکل گرفته بود، اما دستاوردی برای من، امیرمحمد قربانی و بهنام فلاح داشت و باعث شد تا ما به مرور نزدیک و نزدیکتر بشیم. حس خوب این دوستی، چیزی بود که گذر از سال سخت و تلخ ۹۹ رو برای ما هموار میکرد.
یکی از کارهای گروهی ما، خواندن «مقدمهای بر سیستمهای پیچیده» بود.
چیزهای زیادی یاد گرفتیم. مثالها و مصداقهای متعددی دیدیم و سعی کردیم تا اونجا که میتونیم، جهان رو با این عینک کمی بهتر بفهمیم و تحلیل کنیم. البته سوالاتی هم داریم که با همفکری حل نشده، اما هنوز موارد خواندنی و یادگرفتنی زیادی هم – در اینجا و متمم – هست که نخواندهایم.
صرفا گفتیم این پیام رو بنویسیم و از وقتی که برای آشنایی ما با سیستم پیچیده گذاشتی، و فرصت دوستی سهنفرهمون، تشکر کنیم.
از طرف بهنام، امیرمحمد و محمدرضا.
محمدرضا (و البته امیرمحمد و بهنام).
در یه مقطعی، ادامه دادن اون کتاب پیچیدگی رو به علت یه سری ملاحظات متوقف کردم. از سال ۹۹ ملاحظاتم کمتر شد (هیچکدوم از اون فاکتورها و موانع تأثیرگذار کمرنگتر نشدهاند. اما روحیه و نگاه خودم تغییر کرده و جدیترم در طرح چنین مباحثی).
با این حال، سال ۹۹ از نظر بهرهوری و Productivity برای من واقعاً فاجعه بود. خصوصاً با سطحی از قرنطینه که من رعایت کردم و میکنم (بسیار جدی و در حد میزان رعایت مسئولین ارشد کشور قبل از اینکه واکسن فایزر بزنن) طبیعتاً انرژی آدم محدود میشه. چون همونقدر که تحمل اجتماع و تعاملات اجتماعی میتونه آدم رو مستهلک کنه، انزوای تحمیلی و محدود کردن ناخواستهی فعالیتهای اجتماعی هم میتونه فرساینده باشه.
نتیجه اینکه در سال ۹۹ صرفاً کارهایی رو انجام دادم که به نوعی از جنس تعهد (قانونی، عرفی، اخلاقی) بود و نمیشد انجام نداد. ساعت کارم خیلی زیاد بود اما دستودلم به کارهای غیر اجباری نمیرفت.
بنابراین برخلاف خیلیها که میگن فرصت قرنطینه کمک کرد فیلم ببینن، کتاب بخونن، تفریحات فردی رو تجربه کنن، ورزش کنن و …، برای من واقعاً اینطور نبود.
از اواخر سال (میتونم بگم از دی یا بهمن) اوضاع به تدریج تغییر کرد. نمیدونم به خاطر این بود که کمکم به شرایط عادت کردم یا اینکه برگشتنم به اینستاگرام که باعث شد یه سری از دوستیهای قدیمی زنده بشه و یه سری دوستهای تازه هم پیدا کنم و در فضای بیرون اینستاگرام با هم گپ بزنیم.
به هر حال الان از نظر سطح انرژی و انگیزه با دوران قبل از کرونا تفاوت جدی ندارم و از این جهت خیلی خوشحالم.
در سالهای پیش رو خیلی دوست دارم دو تا کار انجام بشه. یکی ادامه دادن پروژهی کتاب پیچیدگی. که البته مستلزم بازنویسی متن قبلی هم هست. متن قبلی ضعفهای متعددی داره که مهمترینش اینه که خیلی Authoritative هست و «من، من» توش زیاد داره.
کار دوم هم – همونطور که قبلاً توی یکی از کامنتها گفتم – بررسی و پالایش و ویرایش و جمعبندی و تکمیل نوشتههای قدیمی روزنوشته است. اونهایی که دوست ندارم رو کنار بذارم. اونهایی که دوست دارم رو تکمیل کنم. یه سری منابع برای مطالعهی بیشتر بهشون اضافه کنم و یه مقدار شبیه «جستار» بشن. الان خیلی از این مطالب چند تکه هستن، منابع پیشنهادی برای مطالعهی تکمیلی ندارن و پرشهای زیادی هم در محتواشون وجود داره. بگذریم از اینکه خیلیهاشون هم نصفه رها شدهان.
اگر بشه این کار رو کرد شاید نهایتاً بتونم شکل «پالایش و پیرایش» شدهی روزنوشته رو مثلاً در قالب یک کتاب (کاغذی یا دیجیتال) منتشر کنم.
این حرفهای من ربط مستقیمی به حرفهای تو نداشت. اما گفتم حالا که تو گزارش مختصری از سال قبل خودت و بچهها دادی، منم اینها رو بگم.
سلام
خیلی خوشحالم که خودم و تمام کسانی که دوستشون دارم در لیست بازماندگان کرونای سال ۹۹ هستیم(شاید خودخواهانه باشه که خوشحالیم از تاسفم برای از دست رفتن تمام کسانی که سال ۱۴۰۰ رو ندیدند بیشتره).
از اون جایی که ضمانتی وجود نداره بازمانده بمونم یه چیزی رو دلم خواست اینجا برای تو بنویسم.حرفهای تکراری که زیاد میشنوی و امیدوارم برای لحظه ای به عنوان یک معلم حالت رو خوب کنه.
سال ۹۳ برای من سال بسیار قشنگی بود.یکی از بهترین اتفاقاتش شناختن تو و خوندن روزنوشته های تو بود.این روزها به این فکر میکنم که دامنه تاثیرگذاری تو برای همه ما چقدر عمیق بوده و ازت ممنونم که با نوشته هات و دقتت در انتخاب کلمات برای ما این فرصت یادگیری رو ایجاد کردی.به شخصه راه طولانی در پیش دارم برای ساختن زندگی ایده آلم ولی مطمئنم سهم زیادی از آنچه که امروز در وجود خودم بهشون افتخار میکنم رو به معلمی تو مدیونم.
در مورد کتاب پیچیدگی تا حالا چند بار خوندمش (بگذریم از اینکه میزان فهمیدنم تغییر خاصی نمیکنه با بیشتر خوندن).من هم بیصبرانه منتظر ادامه روایت تو از داستان پیچیدگی هستم،کلمه ای مثل emergence رو اولین بار از تو شنیدم و منتظرم ببینم در نوشته های تو به کجا میرسه.
در مقدمه کتاب how to create a mind یه شعر هست که حتما خوندیش.به عنوان حسن ختام و تبریک سال ۱۴۰۰ اینجا مینویسمش.
سرت سلامت محمدرضا
The brain is wider than the sky
For put them side by side
The one the other will contain
With ease and you beside
The Brain is deeper than the sea
For hold them Blue to Blue
The one the other will absorb
As sponges Buckets do
The Brain is just the weight of God
For Heft them Pound for Pound
And they will differ if they do
As Syllable from Sound
سلام محمدرضا
خدمت شما و همه ی متممی ها سال نو و این روز نو را تبریک عرض می کنم. دوست داشتم زودتر پیام بدم اما نشد و حالا که این دو سه خط را می نویسم امیدوارم این تبریک ۱۹ فروردین، هم برای خودم و هم برای هر کسی که مثل من فرصت نوروز را از دست داده است فرصت دوباره یا Milestone دیگری باشد تا نگاهی بکنند که کجا هستند و کجا دوست دارند بروند. من هم فکر می کنم ما همه در هر سن و سالی نیازمند “فراغت” هستیم.
هر روزتان نوروز، نوروزتان پیروز
چه خوب که مهمترین کار شما در فرصتِ اندکِ قبل از مرگی که از قبل خبر داده خداحافظی از آدم ها است و چه بهتر خواهد شد اگر بشود آدم هایی را که دوستمان دارند را با یک نامه یا پیام خداحافظی برای این رفتن یا نبودن آماده کرد.
طبق عادت هر سال، اول تکلیفم رو انجام دادم (گوش دادن و خلاصه نویسی فایل صوتی عید) بعد اومدم کامنت بزارم برای تبریک
امیدوارم سال نو، سال خوبی باشه برای پیاده سازی بهتر هر آنچه در ذهن دارید و من هم بتوانم زیر سایه شما کماکان به دانش خودم بیافزایم
فایل برندسازی شخصی را خیلی دوست داشتم و دارم. با منابع برندسازی شخصی سال ۹۶ هم چک کردم و متوجه شدم که امسال کمی نگاه تان تغییر کرده بود(یا شاید با دقت بیشتری راجع به منابع توضیح دادید)، به عنوان مثال اسمی از Reinventing you نبردید. ولی برایم جالب بود که کماکان تاکید داشتید روی مقاله shepherd و کتاب The brand called you (البته دیدم این کتاب ترجمه هم شده) و علاقه مند شدم به خواندنشون.
محمدرضا خیلی فایل طولانی و کاملی بود. چقدر نکات ریز داشت.
تا جایی که متوجه شدم professional brand در مسیر personal brand است، یعنی برای رسیدن به برند شخصی ناگزیر هستیم که از برند حرفه ای عبور کنیم (چون اشاره کردید که مهمترین مسئله ارائه محصول خوب هست)
همانطور که خودتون در فایل صوتی و در اینستاگرام گفتید (به نظر من به عنوان شاگرد) بخش دهم خیلی جالب و پُر نکته بود. نکات بسیار ریز، کاربردی و مهم که حاصل علم به این موضوع و تجربه و عمل است را در خودش داشت. مدل NNG بخش هشتم هم خیلی از نظر دسته بندی برایم دلچسب بود.
باز هم تشکر می کنم
سالی پُر واکسن رو برای همه آرزو دارم
محمد رضا جان نوشدن طبیعت بر شما دوستان متممی و کلیه عزیزانی که این مناسبت فرخنده را جشن می گیرند مبارک باد.
خوشحالم که اولین کامنتم در روزنوشته ها با پیام تبریک همراه شد.
در خصوص قدر دانستن لحظه ها نوشتی کاملا درک می کنم به معنی کلمه با ذره ذره وجودم، اردیبهشت ۹۷ که مشخص شد تومور مغزی دارم و می بایست جراحی مغز انجام بدم یکهفته از زمانی که مشخص شد تا انجام عمل بدست دکتر گیو شریفی عزیز فرصت داشتم باور کنید بعد از شنیدن خبر تا تماس با خانواده در نیم ساعت اول شنیدن خبر با خودم جمع بندی کردم و در یک هفته آخر تقریبا کارهایی که فکر می کردم در صورت نبودنم نیاز به انجام دادن یا تعیین تکلیف بود را انجام دادم و بدون دغدغه(شاید باورپذیر نباشه) راهی اتاق عمل شدم و فقط این جمله را به اطرافیان می گفتم، “اگر از اتاق عمل بیام بیرون خوب می شم” و شکر خدا که امسال بهاری دیگر و اردیبهشتی و تولدی دیگر (تولدم اردیبهشت ماه می باشد)را تجربه می کنم، با کمال افتخار اعلام می کنم که در این مسیر متمم خیلی خیلی بهم کمک کرد، در پایان برای من که به نقطه خداحافظی و وصیت رسیده بودم احساس می کنم لحظه لحظه عمر معنی دیگری دارد.
پایدار باشید
مجید رضا جان.
من این جنس از تجربهای که تو داشتی رو نداشتهام. به همین خاطر صرفاً میتونم «سعی کنم» تصورش کنم. موارد متعدد از سانحههایی بوده که در حد چند ثانیه منتظر مرگ بودهام و پیش نیومده. اونها هم البته تأثیر بسیار عمیقی روی نگاه و تصمیمهای من داشتهاند. اما این جنس از «انتظار چند روزه و چند هفتهای» رو تجربه نکردهام.
حس میکنم چنین تجربههایی میتونن به نقطهی عطف مهمی در زندگی ما تبدیل بشن.
معمولاً تبریک گفتن تولد رو کار چندان جذاب یا معناداری نمیدونم. اما به نظر من در مورد تو ماجرا فرق میکنه. میشه گفت سومین تولدت محسوب میشه. از لحظهای که آگاهانهتر از همیشه «فرصت زندگی» رو درک کردی.
امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشی و باز هم در اینجا من رو از حال و احوال و تجربهها و نگاهت باخبر کنی.
سلام جناب شعبانعلی
خیلی خوشحالم که شما را می شناسم، خیلی خوشحالم که شما را به همه کسانی که دوستشان دارم معرفی کرده و می کنم. ما سال سختی را گذراندیم اما از اینکه هنوز فرصت زندگی داریم خوشحالیم.
علیرضا جان. دیدن اسمت اینجا خوشحالم کرد.
از لطفی که به من داری، و از محبتت در معرفی کردن من به دیگران ممنونم.
کامنتهای تو رو معمولاً با دقت میخونم. به خاطر اینکه خیلی وقتها سراغ روایتهای شخصی از جنبههای مختلف زندگیت میری (مثل اینجا که مسیر کارها و فعالیتت رو از خوشنویسی تا کارهای کامپیوتری روایت کردی.
در ماههای اخیر تجربههای زیادی داشتیم که شبیه فیلمهای آخرالزمانی هالیوود بود. هنوز صحنهی دو نفر آدم با پوشش عجیب که روبهروی بیمارستان فرمانیه یک نفر رو از آمبولانس پیاده کردهان یادم نمیره. و البته روزهای نخست کرونا که وقتی ماسک میزدم مراقب بودم دوست و آشنا و همسایه من رو نبینه که خجالت نکشم. چقدر سریع به شرایط جدید عادت کردیم و این صحنهها و تجربهها برامون عادی شد.
من هم مثل تو خوشحالم که هنوز فرصت تکرارناپذیر زندگی ازمون گرفته نشده و امیدوارم لحظات باقیمونده از زندگیمون رو بتونیم به شکلی سپری کنیم که در آخرین لحظات، راضی و خشنود باشیم.
سلام محمدرضا جان
امیدوارم تبریکِ با تاخیر منو برای سال نو بپذیری!
و امیدوارم همه ما در سال پیش رو، و در پرتو آگاهی حال و احوال بهتری رو تجربه کنیم!
راستش ذهنم حسابی درگیر شد وقتی جوابت رو به کامنت ساناز خوندم. جایی که از مفهوم Milestone نوشته بودی؛ اینکه زندگی ما انباشته از سنگنشانههاییه که یا خودمون اونا رو آگاهانه در مسیر قرار دادیم یا دستِ روزگار بدون خواست و اراده ما سر راهمون قرار داده. و بعد تجربه زندان انفرادی دوستت رو نقل کرده بودی.
به نظرم پاندمی کرونا یه سنگنشانهی بزرگ و عجیبه که سرِ راه زندگی میلیاردها آدم قرار گرفته و هر کدوم از ما رو به نحوی متاثر کرده. مثال دم دستی اون همین الزام به رعایت فاصله فیزیکی و نزدیک نشدن به همدیگه است.
حالا یک سال بیشتره که داریم دیوار سلول رو با ناخن خراش میدیم. و در پرتو کم رمقِ واکسیناسیون، دنبال اون «ارتفاع سیمانی» میگردیم؛ به این امید که بتونیم کمی نفس تازه کنیم و روزهای باقی مونده حبس رو با ناخن ثبت کنیم.
از اسفند سال قبل تا همین چند روز پیش که درگیری زیادی با کرونا داشتم غیر از رنج خود بیماری یکی یکی عزیزانم رو در ذهنم میگذروندم و از خدا می خواستم تجربه نکنن ای روزها رو. یکی از عزیزانم که براش این آرزو رو کردم شما هستی . از ته قلبم برات سلامتی و شادی رو آرزو می کنم .
برای من این روزها گلدون هام خیلی آرامش و دلخوشی به همراه دارن . رسیدگی به اون ها حتی در بدترین روزهای بیماری بهترین لحظه ها رو آفرید.
فرشته جان. از همون ابتدا خیلی نگران کرونای تو بودم. بعدش هم که عکس ریههات رو در اینستاگرام گذاشتی نگرانتر شدم (لایک نکردم چون بهنظرم لایککردنی نبود).
خوشحالم که خبر سلامتیت رو اینجا نوشتی. امیدوارم همیشه سلامت باشی و چنین تجربههای تلخی کمتر به سراغ تو و عزیزانت بیان.
کاش می شد نشون بدم که از پیام های شما چقدر دنیام رنگی تر و شادتر شد و مگه میشه شما احوال شاگردتونو بپرسید و او بال در نیاره؟ ممنونم ممنونم و خیلی عذرخواهم بابت نگرانی که ایجاد کردم (هرچند نمی تونم شادی خودمو از نگرانی شما برای خودم انکار کنم ). از خدا براتون سلامتی سلامتی سلامتی و کلی خنده آرزومندم.
فکر نکنین خودخواهما ، فقط اندازه ی خوشحالیمو خواستم بهتون بگم.
محمدرضای عزیز
نوروزت مبارک
من همیشه میگم مطمئنم که لحظههای شاد و پرباری رو خواهی ساخت.
از اونجایی که من هم در شرایط سنی مشابهی با تو هستم دهه چهل دهه عجیبی برای من بود.
پر از شگفتی و در بعضی موارد افسردگی. ولی من یاد گرفتهام که هیچوقت عقب نکشم و رو به جلو حرکت کنم.
آشنایی با تو و متمم در این دهه نقطه عطفی بود در زندگی من.
از تو ممنونم به خاطر همه آموزههایت و به خاطر بودنت.
پایدار بمانی.
سلام محمدرضای عزیز
جالبه که دستاورد من از هم از سال قبل و همه سختیهایی که از سر گذروندم فقط این بود که “قدر لحظات را بدونم”.
سال گذشته، بهقدری زندگی، جدا از کرونا، برای من اتفاقات غیر مترقبه و سخت داشت که یاد گرفتم اگر خوشی کوچکی در لحظهای نصیبم میشه، مثل گربه تو اونو بو کنم، حس کنم و نهایت لذت رو ازش ببرم.
بهقول معلم موسیقی فقیدم، متوجه شدم هیچ خری در دنیا نیستم و لازم نیست خودم و زندگی رو اینقدر جدی بگیرم.
سال گذشته برادرم دچار یک بیماری خاص شد و بعد فهمیدم خواهر کوچکم هم سالهاست اون بیماری رو داره و چون ایران نیست، تونسته از ما پنهان کنه. بعد از غم زیاد، به پذیرش رسیدم. نه فقط درباره این موضوع، بلکه در مورد همه زندگی.
عید امسال که با برادرم بودم، درحالیکه با دیدن مشکلش یک خنجر توی دلم فرو میرفت و حالم آشوب میشد، ولی باهش با صدای بلند آواز خوندم، رقصیدم، گردش رفتم و رنج رو ته دلم فشار دادم تا بالا نیاد.
بهنظرم مفهوم زندگی در لحظه چیزی نیست که به سادگی بشه به کسی توصیه کرد یا یاد داد، چیزیه که باید از خود زندگی یاد بگیری و انشالله که بهقدر کافی قدرت جذب این درس رو، وقتی که زمان فهمش میرسه، داشته باشیم.
چیزی که من در سی سالگی یاد گرفتم، همین «بودن در اکنون» هست، حتی اگر به فکر آیندهی ایدهآل برای خودمون هستیم.
منم فکر میکنم اتفاق خاصی در سطح زندگیم رخ نداده و همون یهلاقبای سابقم، اما کیفیت ِ زیستنم بسیار زیاد جهش پیدا کرده. بودن در اکنون و پذیرش آنچه هستم و در عین حال، تلاش برای تغییر زیستجهانم.
لذت وصفناپذیری است.
محمدرضا جان؛
دورهمی آنلاینی که از طریق اسکایپ داشتیم، به من کمک کرد که اینجا، توی کامنتام از حالت رسمی بودن دربیام و تصورم از محمدرضای خیالیم عوض بشه.
یک خوبی این دورهمیها، همین تعامل نزدیکتر من بعنوان یک عضو متمم با معلم دوستداشتنیم هست. و اینکه هیچ آداب و ترتیب خاصی نجویم.
راستش دیدم بازم کامنت گذاشتن زیر آخرین پستت و گفتن این حرفها، میتونه بهتر باشه.
پیش از این، برای کامنت گذاشتنم نه نگران برداشت تو بودم از حرفام و بقول معروف شسته شدن با پاسخت، و نه نگران کماهمیت بودن و کیفیت پایین حرفام از لحاظ علمی و محتوایی. من این رو حل کرده بودم که باید حرفم رو بزنم و اگر فیدبکی از سمت تو بود، نگرشم رو ارتقا بدم.
ولی بیشترین دغدغهم از اینکه کمتر کامنت میذاشتم، نگرانیم از گرفتن وقتت بود.
با هر کلمهای که نوشته میشه، و تو میخونیشون، مقداری از وقت روزانهت گرفته میشه. و به این فکر میکردم که اصلا کار درستیه با حرفام، قسمتی از وقتت رو به خودم اختصاص بدم؟ چون من محمدرضا شعبانعلی رو با نظم و دسیپلین روزانهش میشناسم و ارزشی که برای تکتک ثانیههاش داره. نمیتونم تصور کنم قسمتی از روزش رو به بطالت بگذرونه و مشغول کاری نباشه. پس هیچ حرفی نمیزدم و خلاصه و مفید صحبت میکردم تا در کمترین زمان، بیشترین پیام رو انتقال بدم. این یک برداشت از شخصیت تو بود که از طریق روزنوشتهها و متمم بهش رسیده بودم ولی دیشب فهمیدم که باید اصلاح بشه. خوشحالم که الان باهات راحتترم.
راستشو بخوای الان هم این نگرانی رو دارم و باعث میشه خیلی از دغدغههایی که جنبهی روایت دارن رو نگم اینجا.
ولی شنیدن حرفهای تو و استقبال کردنت از کامنت گذاشتن ما متممیها توی روزنوشته، جان تازهای بهم بخشید و باعث شد که اینجا رو، جایی بدونم مثل یک پل ارتباطی که به معنای واقعی بدون دغدغه و ترس، «آزادم» بنویسم.
سلام. خیلی فکر کردم که این کامنت رو بذارم یا نه. تهش به دلایلی که توی همین کامنت بهشون اشاره شده، تصمیم گرفتم که این کامنت رو بذارم.
به سبکِ محمدرضا:
پیشنوشت ۱: این کامنت رو به این دلیل زیرِ کامنت محمدجواد میذارم که اگر گفتگویی شکل گرفت، همینجا ادامه پیدا کنه که منسجم باشه. وگرنه حرفام مستقیماً به شخصِ محمدجواد ربطی نداره.
پیشنوشت۲: طبیعتاً اینها تحلیل و برداشت ِ منه و خوشحال میشم که بقیه دوستان هم از زاویه نگاه ِ خودشون بگن که دید ِ کاملتری داشته باشیم.
پیشنوشت۳: من در مورد علتِ کامنت نذاشتن بقیه حدسهایی دارم (همون که بهش میگن قضاوتهای ذهنی. همون قضاوتهایی که همهمون داریم اما دائم میگیم نباید قضاوت کنیم). اما اینها فقط حدسه. پس حرفایی که مینویسم فقط در مورد خودمه. چون فقط خودم رو تا حد خوبی میشناسم یا فکر میکنم میشناسم و دیگه صرفاً حدس نیست.
اصلِ حرف:
من هم مثل تعدادی از بچهها، کامنت گذاشتن برام سخت بود و هست. هم توی متمم و هم روزنوشتهها. یه جایی هم توی اینستاگرام محمدرضا، در جواب یه خانمی اشاره کردم که تصمیم گیری دربارهی کامنت گذاشتن از من انرژی ِ زیادی میگیره، اما وقتی کامنت میذارم کم پیش میاد که کوتاه باشه. :))
من یه مدتی خودم رو بررسی کردم و یه بخشی از این بررسی هم مربوط به رفتارهای مشابهِ کامنت گذاشتن بود. به این فکر میکردم که چرا کامنت نمیذارم؟ (یا چرا سرِ کلاسها خیلی نظر نمیدادم)
جوابهایی که اولش میگرفتم جوابهای شیک، شبهِ روشنفکری و به ظاهر منطقی بود. جوابهایی که نه تنها برای خودم قانعکننده بود، حتی برای دیگران هم همین اثر رو داشت. اما دقیقتر که شدم متوچه شدم که من برای علتهای ناخوشایند، توصیفهای زیبا خلق میکنم.
بعضی از این توصیفات زیبای گولزننده برای کامنت نذاشتن:
۱- محمدرضا وقتش تلف میشه و من میخوام وقتش رو برای کارهای ممهتر بذاره.
۲- من باید برم خیلی مطالعه کنم و بعد بیام کامنت بذارم.
۳- من باید کامنتی بذارم که شایستهی شاگردی محمدرضا باشه
۴- و کلی دلیل این شکلی
وقتی دقیقتر شدم (در کنار همه واکاویهایی که در مورد خودم داشتم) متوجه شدم که دلیل اصلی و البته رنجآلود بخش زیادی از این کامنت نذاشتنهای من، عزت نفس پایینه.
۱- اینکه محمدرضا وقتش تلف میشه یا نمیشه، کاملاً در اختیار خودشه. محمدرضا باهوش و بالغه و میفهمه که منبعی به اسم زمان رو چطور خرج کنه. اینکه من بگم نگران وقت محمدرضا هستم، ییشتر از اینکه به محمدرضا ربط داره، به روان من ربط داره. من کامنت میذارم و البته پذیرش این هم دارم که محمدرضا ممکنه وقت نکنه، دلش نخواد یا حتی براش مهم نباشه که کامنت من رو بخونه. البته همه میدونیم براش مهم هست. خلاصه نباید به جای محمدرضا و محمدرضاها فکر کنم. اندازه خودم فکر کنم و پذیرش انتخابهای طرف ِ مقابل هم داشته باشم.
۲- من هرچقدر هم مطالعه کنم، بازم کسی هست که از من باسوادتر باشه. من نباید از این بترسم که کسی توی ذهنش یا حتی کلامی به من بگه بیسواد. اتفاقاً باید اگر چیزی بلدم بیان کنم که از مخاطب یا معلم یا دوست و … فیدبک بگیرم. اگر کسی به معنای واقعی با سواد باشه، من رو تحقیر نمیکنه. اتفاقاً سعی میکنه که فیدبک درست بده و باعث بشه که من رشد کنم.
طبیعتاً منظورم این نیست که هرجای بی ربط و با ربط حرف بزنم و در مورد موضوعاتی که سواد یا تجربهای ندارم نظر بدم. حتی همین روزها هم توی متمم، بعضی از تمرینها رو حل نشده رها میکنم، چون واقعاً حرفی برای گفتن ندارم.
۳- من قرار نیست رفتاری کنم که مورد تایید کسی باشه. حتی محمدرضا. من قراره رفتار مناسب و درستی داشته باشم. همین. این چیزیه که من به وضوح از خود محمدرضا یادگرفتهام. اگر جایی صلاح بدونه تذکر میده. جایی هم ممکنه با هم فرق کنیم و رفتار متفاوتی داشته باشیم. محمدرضا شرایطی فراهم کرده و من از اون شرایط استفاده میکنم. سیستمی هم طراحی شده برای ارزیابی من. هرجا هم بدش میاد خودش من رو حذف میکنه. لازم نیست من خودم، خودم رو ساکت یا حذف کنم. به جای محمدرضا لازم نیست فکر کنم و تصمیم بگیرم. هرجا استانداردهای شاگردی رو تعریف کرد، من میگم میتونم طبق این متر و معیار عمل کنم یا نمیتونم. اگر نتونستم تشکر میکنم و خداحافظی میکنم.
کامنتم باز هم طولانی شد. :))) به لیست بالا میشه موارد دیگهای هم اضافه کرد. اما فکر کنم منظورم رو رسوندم. برای من مشکل عزت نفس بوده. مشکلی که باعث میشه برای رفتارهای غلط، دلایل زیبا و گولزننده بیارم. کاملاً هم از ناخودآگاه میاد که بحثش خارج از حوصله این کامنته.
(به نظرم دلایل زییا و شیک برای رفتارهای غلط و پنهان کردن دلایل اصلی، یه چالش فرهنگیه که میشه در موردش یه پست ِ جدا نوشت.)
همه اینها رو نوشتم که بگم، وقتی ما حرف نزنیم، یعنی کسانی فرصت حرف زدن پیدا میکنند که تنها ویژگیشون، پررو بودنه، نه لزوماً سواد بالا. مخصوصاً در فضای آنلاین.
پینوشت۱: با همه این حرفا، هنوز هم من درگیریهای ناخودآگاه رو برای کامنت گذاشتن یا ابراز وجود توی محیطهای مختلف دارم. گرچه با اختلاف بهتر شده
پینوشت۲: همین الان هم، توی متمم آدمهایی پیدا میشن که کامنتهای بلند هم میذارن، اما محتوای خاصی نداره. البته همهمون ممکنه از این کامنتها بذاریم. اما بعضیا بیشترِ کامنتهاشون این شکلیه.
و برای کم کردن تلخی غری که زدم بگم که یه بار دیدم یه نفر زیر یکی از پستهای اینستاگرام محمدرضا، کامنت گذاشته بود “اول” : ))))
یعنی خوشحال بود که اولین کامنت رو گذاشته بود. کاش خیلی از ما اندازه ایشون راحت بودیم. : )))
سلام به همه دوستان عزیزم و محمدرضای عزیز.
سال نو مبارک.
امیدوارم سال پیش رو سال خوبی باشه. ?
سلام محمدرضا جان
سال نو مبارک.
فکر کنم اولین باره دارم با نام خودم اینجا برات مینویسم.
بعد از چندسال که حضور خاموش در اینجا داشتم و خجالت میکشیدم بخاطر عدم فعالیت در متمم، اینجا اظهار نظر کنم، الان اومدم به بهانه تبریک سال جدید کمی از خود جدیدم بگم و اینکه قصد دارم با کمال طلبی کمتر و هدفمندی و واقع بینی بیشتری شروع به خوندن مجدد متمم کنم.
دوتا از مهمترین تغییرات زندگیم یکی در مورد فعالیت شغلیم هست که (فکرکنم) بالاخره تصمیم گرفتم در چه راهی مسیرمو ادامه بدم. امیدوارم بعدا به طور مشخص و واضحتری برات توضیح بدم. یکی هم در مورد مسیر خودشناسی و بهبودی روانمه که از طریق مشاوره و رواندرمانگری دارم پیش میرم.
در این سالها خیلی خیلی زیاد دلم برات تنگ میشد و دوست داشتم بیام بهت بگم اما اصلیترین مانع، احساس شرم بود و اینکه بخشی در درونم میگفت که من لیاقت همصحبتی با شما رو ندارم.
الان هم مثل فرزندی که بعد از سالها دوری، با اشک شوق و حسرت به خانه پدریش قدم میگذاره و در کنار دلتنگی فراوان، حس اضطراب مبهمی هم وجودشو گرفته به اینجا اومدم.
چندسال پیش که روز پدرومعلم یکی شده بود، شما رو پدر و معلم واقعی خودم خطاب کردم. هرچند حق فرزندی و شاگردی رو خوب ادا نکردم اما امیدوارم فرزند کوچک و شاگرد بازیگوش خودت رو دوباره پذیرا باشی.
زهرا جان.
خوشحالم که قراره امسال بیشتر برای متمم و مطالعه و یادگیری وقت بذاری.
امیدوارم مسیر شغلیای هم که انتخاب میکنی برات رشد، آرامش و رضایت به همراه بیاره و در آینده جزئیات بیشتری از اون رو بگی و بنویسی.
با علاقه منتظر میمونم ببینم در سال پیش رو چه اتفاقهای تازهای برای تو میافته و در چه زمینههایی تغییر و بهبود رو تجربه میکنی.
امیدوارم در ماههای آتی گزارشهای خوب و مثبت و امیدبخشی داشته باشی و بیای اینجا بگی.