در ادامه قسمت اول این بحث که در آن سعی کردم برخی از تجربیات و آموختههای شخصی خودم را طی ده سال وبلاگ نویسی توضیح دهم، این بار میخواهم ششمین نکتهای را که طی این سالها از وبلاگ نویسی آموختم (و به نظرم در جنبههای دیگر زندگی هم – لااقل برای من – قابل تعمیم است) شرح بدهم.
اگر بخواهم آن را خلاصه کنم، فکر میکنم شکل انگلیسی آن، سادهتر و به یادماندنیتر باشد:
Rule #6: Never follow your followers
مفاهیم راهبر و پیرو در دیدگاه شرقی ما، چنان بار معنای عمیقی پیدا کرده است که به سادگی نمیتوانیم لغتی مثل Follower را به پیرو ترجمه کنیم.
وقتی در فارسی از پیروی میگوییم و من میگویم که در حال پیروی از شما هستم، معنایی که در ذهن متبادر میشود این است که پیری، مرشدی، راهبر و راهدانی در حرکت است و من مسیر زندگیام را در پی او میروم.
اما مفهوم Follower بودن یا Follower-ship در دنیای دیجیتال امروز، خیلی سادهتر است. همین که من اکانت فیس بوک یا اینستاگرام یا توییتر شما را پیگیری میکنم، همین که شما هر وقت کافی شاپ میروید، یک عکس از آن کاپوچینوی مخصوصتان میاندازید و من هم اینجا انگشت محبت بر زیر عکس آن میگذارم، همین که شما جوجه کباب میخورید و من تصویرش را با لذت نگاه میکنم، همین که شما در توییتر به دوست خود فحش میدهید یا از او تعریف میکنید و من هم آنها را پیگیری میکنم، Follower محسوب میشوم!
از لغت تعقیب کنندگان هم حس خوبی ندارم. نمیدانم چرا تعقیب کردن، برایم تداعی کنندهی داستانهای پلیسی و قتل و کارآگاه است (البته به معنای واقعی، تعقیب کنندگان شبکههای اجتماعی، هویت کارآگاه گونه هم دارند!). تعقیب من را یاد کاراگاه ژاور در داستان بینوایان میاندازد.
چند سال پیش نوشته بودم که به نظرم یکی از کلیدیترین شخصیتهای داستان بینوایان ویکتور هوگو، کارآگاه ژاور است. کسی که نماد گذشته و نگاه به گذشته است. ژان والژان سبک زندگی دیگری را آغاز کرده و نگاه رو به جلو دارد. اما ژاور، هنوز در تعقیب اوست و گذشته او را برایش زنده میکند. ژاور نمیگذارد او از گذشتهاش عبور کند.
ژاور، اگر کمی دقیقتر نگاه کنیم، کارآگاه داستان نیست. او نقش یک قاتل را بر عهده دارد. قاتلی که یک قتل تدریجی را انجام میدهد. او گذشته را ریسمانی بر پای حال و آیندهی ژان والژان میکند و قدرت حرکت را از او میگیرد. او آن زندگی را که میتوانست وجود داشته باشد نابود میکند و به قتل میرساند و این زندگی را که وجود دارد برای ژان والژان حفظ میکند.
متاسفانه، ما فقط از بین بردن زندگی فعلی را قتل میدانیم و نابود کردن آن زندگی که میتوانست وجود داشته باشد اما ندارد را، قتل تلقی نمیکنیم که اگر میکردیم، چه بسیار والدین که دست اندرکار قتل فرزندان خویشاند و چه بسیار مردمی که بیآنکه بفهمند و بدانند، هر روز دست در خون زندگیهایی دارند که بدون دخالت آنها، میتوانست پا بگیرد و رشد کند. با چنین نگاهی، حتی گاهی نشر یک عکس خصوصی یا خبر خصوصی یک نفر، تفاوت چندانی با قتل ندارد. اما باید به قاتلان تبریک گفت که فعلاً قانون، در سراسر جهان، دستهای خونی را تنها نشانهی قتل میداند که اگر جز این بود، زندانها پر بودند و معدود افرادی، در کوچه و خیابان، در خلوت و انزوا قدم میزدند.
بگذریم.
داشتم میگفتم که لغت تعقیب کننده، به نظرم ترجمهی ظریفی برای Follower نیست. شاید به نظر برسد که لغت پیگیر، تعبیر مناسبی باشد. اما راستش، پیگیر هم واژهای دوست داشتنی نیست. کسی که پیگیر خبر است، روی رویدادها تاثیر ندارد. فقط مشاهدهکننده و دریافت کنندهی اخبار است. پیگیر نقش منفعل دارد. شاید برای کانالهای تلگرام یا هر سیستم دیگری که به صورت یکطرفه اطلاعات را جاری میکند، تعبیر پیگیر، زیبا و درست باشد. اما Follower به مفهومی که در فضای دیجیتال (چه در وبلاگ و چه در شبکه های اجتماعی) وجود دارد، چیزی فراتر از یک فرد پیگیر است. چون روی فردی که او را Follow میکند، تاثیر میگذارد (یا میتواند بگذارد).
بگذریم. همهی اینها را گفتم که اجازه بخواهم در این نوشته، از همان واژهی فالور استفاده کنم که هنوز، به داستانها و خاطرات آلوده نشده و در دنیای دیجیتال به معنای واقعی خود نزدیکتر است.
در ذهن من، فالور کسی است که منظم یک وبلاگ را میخواند. منظم مطالب یک اکانت در شبکه های اجتماعی را دنبال میکند و به هر شیوه، به صورت پیوسته در حال پیگیری یا تعقیب یک فرد است.
وقتی تعداد فالورها کم است، وقتی تعداد خوانندگان یک وبلاگ یا مشاهده کنندگان یک اکانت، پنج نفر و ده نفر و صد نفر است، معمولاً ما بیشتر “خودمان” هستیم. احساس میکنیم که اینها ما را میشناسند. احتمال سوء برداشت کمتر است. حتی اگر به خوبی نشناسند، به هر حال، جمعمان یک گروه کوچک است. چیزی شبیه یک مهمانی آخر هفته در اتاق کوچکی در گوشهی یک خانه. حتی میشود با پیژامه نشست. میشود هر چه میخواهی بگویی. میتوانی هر جور که میخواهی باشی.
اما به تدریج با افزایش تعداد فالورها، محافظه کاری، افزایش مییابد. اولاً میخواهی تصویر بهتری در ذهن آنها داشته باشی. هیچ جمع هزار نفری از انسانها را نمیتوانید تصور کنید که انسانها با پیژامه و لباس راحتی در آن بچرخند. تعداد، رسمیت میآورد. محدودیت میآورد. به پایمان زنجیر میشود. گاهی بی آنکه بفهمیم یا بخواهیم.
دومین دلیل، پیچیدهتر است. فالورها، در ذهن بسیاری از ما به یک دارایی تعبیر میشوند. گاهی چنان سینه صاف میکنند و میگویند که ما ۲۰K فالور داریم یا یک کانال چند هزار نفری داریم، که احساس میکنی در مورد متراژ ویلای خود در سواحل مدیترانه حرف میزنند! بگذریم از اینکه ویلای سواحل مدیترانه هم، ارزش خوشحالی کردن و فخر فروختن ندارد، اما این ۲۰ کیلو، حتی اگر از جنس طلا هم باشد (که عموماً نیست) صرفاً وزن اضافی است و بیش از آنکه زیوری بر گردن ما یا تاجی بر سرمان باشد، زنجیری به پایمان است.
قبلاً هم مثال زدهام که دنیای دیجیتال، با فضایی که ایجاد کرده است، به ما توهم مهم بودن میدهد. توهم دارایی و دارندگی میدهد. منجم داستان شازده کوچولو را به خاطر دارید که شبها وقت خواب، ستارههایش را میشمرد و میخوابید؟ مراقب بود که چیزی کم نشده باشد. همه چیز درست باشد.
امروز همین کار را در شبکه های اجتماعی انجام میدهیم. چند نفر آمدند؟ چند نفر رفتند؟ او که دیروز آمده بود چرا امروز نیست؟ و …
مستقل از این قصههای تکراری، آنچه می خواهم بگویم این است که اینکه به اشتباه، فرض کنیم فالورها دارایی ما هستند، ما را به سمت محافظه کاری و تلاش برای حفظ آنها میبرد.
این میشود که زمانی، یکی مثل من، مینویسد چون دوست دارد و احساس خوبی را تجربه میکند. اما بعد از مدتی، مینویسد تا دیگران احساس خوبی تجربه کنند!
این میشود که آن دوست عزیز من، میگوید: محمدرضا چرا راجع به فیتیله موضع نگرفتی؟
با تعجب نگاهش میکنم. میگویم؟: موضع؟ فیتیله؟
میگوید: بله. بله. همه انتظار دارند که موضع داشته باشی. تاییدی. تکذیبی. مطلبی. بهانه کردن آن برای نشر مطلبی دیگر. به هر حال موضع بگیر. حرفی بزن. مثل سنگ نباش!
با خودم فکر میکنم که از هزاران سال پیش، که در قبال شاهان و کاخها و فرعونها و نمرودها یا فقر فقرا موضع میگرفتند، تا چند صد سال قبل که در مقابل باورها موضع میگرفتند، تا چند ده سال قبل که در مورد سوسیالیسم و کاپیتالیسم و اگزیستانسیالیسم و اسنشالیسم و دوالیسم و امپریالیسم و ایسم های دیگر موضع میگرفتیم، به کجا رسیدهایم که باید در مقابل “فیتیله” موضع بگیریم!
خوانندهی اینجا قطعاً میداند که منظور من، بیاهمیت یا بااهمیت جلوه دادن یک اتفاق نیست. حرف من این است که گرفتار شدن در مصداقهای ریز، دغدغههای درشت را از ما میگیرد. فرهنگی که قربانی استریوتایپ است، با حمله به یک قوم، یا دفاع از آن، به نقطهی بهتر یا بدتری نمیرسد. فرهنگی که نمیپذیرد سرطان استریوتایپ، تمام وجودش را فرا گرفته، با پیرایش مو و آرایش چهره، به نقطهی بهتری نمیرسد. لباس کثیف و چرکآلود، با هیچ لکهای زشتتر نمیشود. چه آنکه درگیر پاک کردن لکه شدن، آلودگی کل لباس را از خاطرمان میبرد و دغدغهی شستن آن را از ما میگیرد.
همین تلاش برای حفظ سرمایهی مخاطب است که باعث میشود مسیر خود را از چیزی که دوست داریم تغییر دهیم. وقتی دو بار راجع به شبکه های اجتماعی مینویسم، دهها پیام میرسد که محمدرضا، خواندن وبلاگت سخت شده. قصهای، نقل قولی، چیزی نداری بنویسی که راحتتر باشد؟ من هم با خودم فکر میکنم که اگر مطالب اینجا سخت باشد، مخاطب را از دست میدهم و این چنین میشود که وارد مسیر جدیدی میشوی که آغازش را میدانی، اما پایانش ناپیداست.
تجربهی یک دهه گذشته به من نشان داده که هر جا، بیش از حد دنبال Following the followers بودهام، به نقطهای رسیدهام که نه خودم را راضی کرده و نه فالور را.
دلیلش را حتی به شکل ریاضی هم میتوان شرح داد!
کسی که اینجا را میخواند و فالو میکند، احتمالاً ۷۰ یا ۸۰ درصد مطالب اینجا با سلیقهاش جور بوده است. میخواند و میبیند و فالو میکند. اما احساس خوبی ندارد که آن ۲۰% یا ۳۰% با سلیقهاش جور نیست (لغت سلیقه را با دقت و به عمد به کار میبرم. چون همیشه گفتهام که عمدهی چیزی که ما به اسم نقد میگوییم، در بهترین حالت از جنس اعلام سلیقه است و نه هیچ چیز بیشتر).
دوست دارد آن ۲۰ درصد تغییر کند. هم خودش حس بهتری داشته باشد و هم اینکه به نظرش، اینجا (که محل دوست داشتنی برای اوست) به گمان او، به جای بهتری تبدیل شود.
طبیعتاً دهها و صدها نفر دیگر هم چنین نظراتی دارند و هر کدام دنبال یک تغییر پنج یا ده یا بیست درصدی هستند. من به خیال خودم، به خاطر حفظ فالورها و همینطور احترام به نظر آنها، سعی میکنم سلیقهی آنها را تامین کنم.
نتیجه این میشود که یک تغییر بیست درصدی به نفع تو میدهم. اما این بیست درصد در حوزهی ۸۰ درصد رضایت یک نفر دیگر بوده. حرف او را هم گوش میدهم و تغییری پنج درصدی میدهم. غافل از اینکه تامین رضایت او، به معنای ایجاد نارضایتی در توست و وقتی که نهایتاً نظر همه را دخیل میکنی، از محلی که به طور متوسط رضایت ۷۰ درصدی یا ۸۰ درصدی مخاطب را تامین میکرد، به محلی تبدیل میشوی که برای هر مخاطب، پنج یا ده یا بیست درصد رضایت بخش است!
طنز ماجرا اینجاست که یک نفر در اینجا از همه بیشتر باخته است: خودت! چون تمام این ۱۰۰% را به دیگران بخشیدهای. یکی از دلایلی که میبینیم بعضی انسانها، در عین اینکه زندگی خوبی دارند، تصمیم به خودکشی میگیرند، یا بعضی کارآفرینان در عین اینکه کسب و کار موفقی دارند، آن را رها میکنند، یا بعضی نویسندگان، دست از نوشتن برمیدارند، یا بعضی از کسانی که در شبکه های اجتماعی فعال هستند، ناگهان آن را رها میکنند، میتواند این باشد که ناگهان به این نتیجه میرسند که چیزی که قبلاً رضایت صد درصدی خودشان و هفتاد درصدی بقیه را تامین میکرد، امروز رضایت بیست درصدی یا پنجاه درصدی بقیه و رضایت صفر درصدی خودشان را تامین میکند!
پی نوشت فنی: شاید باید دقت کنیم که دنیای تکنولوژی، این روزها شکلی از رابطه را ایجاد کرده که همزمان من فالور تو هستم و تو فالور من هستی (یا میتوانی باشی). این شکل از پیگیری دیگران و پیروی از نظر دیگران، میتواند یک حلقهی بسته ایجاد کند. کسانی که درس کنترل خواندهاند یا دینامیک سیستمها را میشناسند، یا کمی با شبکههای عصبی مصنوعی (خصوصاً از نوع کوهونن) آشنا هستند، یا منطق دارند(!)، میتوانند به سادگی تصور کنند که این شکل از رابطه، میتواند سیستمی بسیار هیجانی یا ناپایدار بسازد (اینها را اگر عمر و مهلتی بود، بعداً در فلسفه تکنولوژی دیجیتال خواهم نوشت).
منطقی است که در وبلاگ نویسی، هر کس افرادی غیر از فالورهای خود را برای بازخورد گرفتن یا برای فالو کردن انتخاب کند. این شیوه، آبشاری از دانش و نگرش میسازد. اما شیوهی قبل، میتواند به گردابی از هیجان و در نهایت به مردابی از بیحوصلگی و بیانگیزگی منتهی شود.
لینک مطالب دیگری را که در زمینه وبلاگ نویسی نوشتهام ایتجا قرار میدهم تا اگر دوست داشتید بخوانید:
- ده نکته پس از ده سال وبلاگ نویسی (قسمت اول)
- استفادهی منصفانه از مطالب دیگران (Fair Use)
- برای زینب دستاویز: چند پیشنهاد در مورد وبلاگ نویسی
مجمدرضا حان چه مطالب جالبی بود و چه حیف که دیر دیدم این مطالب ارزشمندت رو. هم درس گرفتم و هم یکمی روحیه از کم بودن مخاطبین سایتم، بدون اینکه بخوام کاستیها و تنبلیهام رو توجیه کنم.
وقتی این جملت رو دیدم
"مینویسد چون دوست دارد و احساس خوبی را تجربه میکند. اما بعد از مدتی، مینویسد تا دیگران احساس خوبی تجربه کنند!".
یاد موضوعی افتادم که یکی از شاگردان مرحوم علامه جعفری نقل میکرد. چون تو یه برنامه تلویزیونی و خیلی سال قبل بود متاسفانه نمیتونم رفرنس بدم.
میگفت یه نفر مداوم در کلاسهای ایشون شرکت میکرد ولی خب درک صحبتهای ایشون کار سختی بود، مخصوصا اینکه با کمی لهجه شیرین آذری هم آمیخته بود.
خلاصه یه روز به سخن میاد و بعد کلاس میگه استاد یه کمی سطح مطالب رو پایین بیارید تا امثال بنده هم متوجه بشن.
ایشون هم در پاسخ میگه "شما سعی کنین سطح خودتون رو بالا بیارین".
[…] ده نکته پس از ده سال وبلاگ نویسی (قسمت دوم) […]
[…] تکمیلی: ده نکته بعد از ده سال وبلاگ نویسی ۱ – ۲ – ۳ – […]
[…] ده نکته پس از ده سال وبلاگ نویسی (قسمت دوم) […]
[…] ده نکته پس از ده سال وبلاگ نویسی (قسمت دوم) […]
خب چرا به follower نمی گید دنباله رو یا دنبال کننده؟! problem solved 🙂
سلام آقای شعبانعلی عزیز
دیشب که برایتان کامنت گذاشتم خیلی دیروقت بود و مغزم تحت تاثیر خواندن های زیاد تمرکز زیادی نداشت. شاید اگر بهتر بدانید که کامنت فوق الذکر را به دلیل نامربوطی حذف کنید، کار خوبی باشد. به هرحال تصمیم به عهده شماست.
خواستم بگویم من از سال ۲۰۰۰ یا ۲۰۰۱ وبلاگ می نویسم. همیشه ناشناس نوشتم. البته تا سالها که هنوز می شد ناشناس ماند. آن جا در واقع افکار زنی نوشته می شد که می خواست به زن های دیگر روش مبارزه با عرف اشتباه اجتماع را نشان بدهد و حرفهایی را بزند که در جامعه آن زمان، زنان ما فقط به آن فکر می کردند اما نمی گفتند. نه اینکه فمنیست باشم. خیر. من یک زن معمولی شاغل بودم و هستم و فقط طور دیگری به دینا نگاه می کردم.
نوشتم و نوشتم تا فالوئرها به تدریج زیاد شدند. روزی رسید که درست در همان دامی افتادم که نوشتید : فالوئر فالئرها شدن. بعد که تعداد دوستان حقیقی آشنا به فضای مجازی ام زیاد شد، نام وبلاگم را عوض کردم و آدم دیگری شدم. داستان تکرار شد. من هم البته نمی توانستم فقط برای در و دیوار وبلاگم بنویسم. خوانده شدن را دوست داشتم و دارم. به تدریج سنم همراه با وبلاگم بالا رفت. موقعیت شغلی ام عوض شد و هدفم این شد که خاطرات زنی را بنویسم که با مشکلات مدیریت در دنیای مردانه چطور روزگار را سپری می کند.
مدتی خصوصی نوشتم تا بتوانم نوشتن را ادامه بدهم چون اگر می خواستم هرآنچه دلم می خواست بنویسم باید از خیر فالوئر می گذشتم و برعکس. تناقض بدی بود.
الان دوباره یکی دو سال است عمومی نوشتن را شروع کرده ام. ولی به فالوئر اهمیت زیادی نمی دهم. به این اعتقاد رسیده ام که کسانی که بخواهند بدانند و از این دانستن در وبلاگ من حتی به قدر یک نقطه موجود باشد، پیدایش می کنند.
نوشته بودید با نام حقیقی بنویسید اگر می خواهید اثرگذار باشید. واقعا می شود؟ من یک زنم. یک مدیرم و با اجتماعی کار می کنم که اگر مکنونات ذهنم را فاش کنم، از آن بر علیه من استفاده می شود. از طرفی اگر فقط بخواهم درباره چیزهایی بنویسم که بشود با نام واقعی نوشت، تبدیل می شوم به آدم دیگری که می نویسد.
جلسه قبل به دکتر خرم گفتم اجازه می دهید کلاس را ضبط کنم؟ گفت نه.. چون آن وقت دیگر من نیستم که حرف می زند، آدم دیگری ست که باید مراقب همه کلماتش باشد!
البته که قیاس مع الفارقیم من و دکتر خرم. ولی در مثل مناقشه نیست.
بهتان احترام می گذارم و آرزوی موفقیت روز افزون و دستانی پرتوان و ذهنی فعال برایتان دارم.
سلام اقای شعبانعلی
وقتی متن های شما رو میخونم یاد شریعتی میفتم…شما شبیهش هستید.مخصوصا از لحاظ روحیات
من با حرفاتون کاملا موافقم و از شبکه های مجازی فقط تلگرام رو برا خودم نگه داشتم اما باید بگم که ما نمیتونیم با تغییر مقابله کنیم. یا به قول شریعتی”انچه که لایتغیر است خود تغییر است” یا در جای دیگر چنین مضمونی دارند که”انها گه در مقابل تغییر میاستند زیر چرخهای تغییر له میشوند”
مثلا شریعتی با تبلیغات و مصرف گرایی مخالف بود اما الان رو ببینید…با مذهبی های نادان مخالف بود…
او به زمین و زمان گیر میداد و حرفاش هم حسابی بود.اما چون منی که هشت ساله با ایشونم می تونم بگم که حرفاش به جا نبود ومن از مسیری که شروع کرد راضی نیستم چون نتوانست به اونجایی که میخواست به پایانش برساند.و پیش خودم میگم شریعتی که آزادی را دوست داشت خودش اسیر کلمات و واژه ها شد. کلمات و واژه هایی که بعضا خودش برای خودش ساخته بود و همچنین اسیر حواس و احتیاجات و ذوق و سلیقه اش…
خلاصه میخوام بگم جوری بنویسد که اگه چند نسل بعد کسی چون من با شما آشنا شد این سوال را از شما نپرسد”آخرش که چی؟”
(جای ذکر است که بگم این کامنت حرف دل من برای تمام نوشته هایتان بود)
سلام محمدرضا،
شبت بخیر،از چند مدت پیش من و دوتا از دوستام برای اینکه نوشته هامون تو ایسنتاگرام و فیس بوک با مرگ خواندن مواجه نشن و فقط با یک حرکت انگشت از روش نگذرن؛همچنین برای اینکه نوشته های خودمون ذر ارتباط با مسایل روز دانشجویی و اجتماعی ،فرهنگی یک نظمی پیدا کنه،تصمیم به باز کردن به ولاگ گرفتیم..ولی تو اسمش موندیم…یه چیزی میخوام که جلو پشمه ولی ما نمیبینیمش…میشه پیشنهاداتی بکنی؟؟ خیلی خسته شدم از بس همه چی یا تکراری بود یا جذاب نبود…
بهنام. نمونههای نوشتههاتون رو کجا ببینم؟ الان روی اینستا یا فیس یا جای دیگه، میشه دید؟ یا میخواید از اول شروع کنید؟
پی نوشت: من اگر اسم بلد بودم بگذارم، به جای روزنوشته، یه اسم خاصتر میگذاشتم.
ما کلاً ژنتیکی، اسم بلد نیستیم بگذاریم.
هنوز تو فکرم که بابابزرگم وقتی فامیلی “شعبانعلی” رو انتخاب کرد، در اون لحظه داشت به چی فکر میکرد :))
به دلیل مسافرت دیر دیدم محمدرضای عزیز،اسم رو هم پیدا کردم همون شب،میفرستم لینکشود بعد از اتمام کار اما در کل اط جواب دادن ممنونم..