پیش نوشت اول: نیمههای سال ۸۴ بود. سرپرستی خدمات پس از فروش یک شرکت را بر عهده داشتم و جز معدود ساعاتی در هفته (و گاه در ماه)، فرصت نمیشد که به خانه خودم بروم. مسافرت و ماموریت. از این شهر به آن شهر و از این روستا به آن روستا. از شهرک صنعتی قراملک در حوالی تبریز تا شهر صنعتی کاوه در ساوه. از بیابانهای پشت بجستان تا ایستگاه راه آهن جلفا. از بافق تا اندیمشک. از بم تا آبشارهای بیشه در لرستان.
جوانی و خامی من در حدی بود که فکر کنم با پنج شش سال سابقهی کار رسمی و در کنار آن سه یا چهار سال، سابقهی کار غیررسمی (به قول شرکتها: سابقهی بدون بیمه!) حرفهای زیادی برای گفتن دارم و تجربیات زیادی دارم که میتوانم با دیگران به اشتراک بگذارم (مطلبی مثل گاهی قضاوت چقدر دشوار میشود) از آن جنس خاطرات و تجربههاست.
وبلاگی بینام و نشان درست کردم و شروع به نوشتن در آن کردم. میدانستم که خوانندهای ندارد و نخواهد داشت. اما فکر کردم شاید در سالهای بعد، بشود آن نوشتهها را جمع کرد و جایی مورد استفاده قرار داد.
دو سال در آن وبلاگ مینوشتم و کم و بیش، دوستانی هم در فضای بلاگستان آن سالها، پیدا کرده بودم. بعید هم نمیدانم که بعضی از خوانندگان این مطلب نیز، به تصادف جستجو یا به اشتباه خود یا به هدایت بیصدای من، سری به آن وبلاگ زده باشند.
روزهایی که وبلاگ شلوغ بود، پنج یا شش نفر به آن سر میزدند. عدد بدی نبود. آنقدر به من انگیزه میداد که هر روز یا یک روز درمیان، مطلب جدیدی منتشر کنم.
سال هشتاد و شش، وبلاگ جدیدم را به نام برای فراموش کردن نوشتم. آنجا پراکنده مینوشتم. از کتابخوانیهای خودم تا مسائل اجتماعی. از جملات کوتاه و نقل قول از دیگران تا حرفهای سیاسی.
کم کم به فکر راه اندازی یک گروه برای آموزشهای مدیریتی هم افتاده بودم. برایش نام متمم را انتخاب کردم (محل توسعه مهارتهای مدیریتی) و به همراه چند نفر از دوستانم از جمله وحیدگلشاییان (که پیگیری و ایدهی لوگوی اولیهی متمم از او و یکی از دوستانش است) کارمان را شروع کردیم.
عکسی که میبینید مربوط به همان سالهاست که از داخل آرشیو قدیمی ایمیلهایم پیدا کردهام:
کارمان پس از چند ماهی کند و عملاً متوقف شد. شاید مهمترین دلیلش این بود که برای رشد جدی یک کار، باید “یک” کار داشته باشی. ما محافظهکار بودیم. میخواستیم ساعتهای خلوت شبانه در معدود زمانهایی که تهران بودیم را به برنامه ریزی و پیگیری کارهای گروه اختصاص دهیم.
همچنان وبلاگنویسی ادامه داشت و من مطالب آموزشی را که مرتبط با متمم (به معنای آن زمان) بود، در هر جایی که پیش میآمد منتشر میکردم. چند سال بعد تصمیم گرفتیم یک وبلاگ دیگر داشته باشیم. دوستان سابق من دیگر ایران نبودند و باید با گروه دیگری کار را شروع میکردم. این بار دوباره نام جدیدی پیدا کردیم و گفتیم: مرکز توسعه مهارتهای فردی یا Personal Skills Development Center.
وبلاگ دیگری هم شروع کردیم به آدرس psdc.persianblog.ir
آن وبلاگ، بسیار غیرحرفهای بود و در گذاشتن آدرسش عمد دارم. تا خودم یادم بماند که روند تغییرات سالهای قبل چگونه بوده. مدتی گذشت و بار کارها تغییر کرد و موقعیت من و دوستانم هم (به لحاظ شغلی و جغرافیایی و انگیزه) تغییر کرد و دوباره نام دیگری بر کار قبلی گذاشتم و این بار با دوستان جدیدترم گروه مدیران پارس را درست کردم. آدرس سایت هم www.parsmanagement.com بود.
آن فضا هم مدتی ادامه پیدا کرد و به دلایل مشابه، متوقف شد. بگذریم از اینکه در نامگذاری هم اشتباهی جدی انجام داده بودم. یادم هست وقتی در بین دوستان خودم در آذربایجان بودم، به من گفتند که چرا گروه مدیران پارس؟ مگر شامل همهی ایرانیها نمیشود؟ بعداً این حس را به شکل مشابهی در میان دوستان عرب خودم در جنوب کشور هم تجربه کردم و فهمیدم که در نامگذاری به بیراهه رفتهام.
آن زمان خودم نشستم و کمی ووردپرس یاد گرفتم و این بار تنها، shabanali.com را راه اندازی کردم. همان سررسید قهوهای رنگی که احتمالاً خیلیها به خاطر دارید.
بعدها عباس ملک حسینی کمک کرد و تم اولیهی سایت (منظورم shabanali.com است و نه shabanali.com/ms) تغییر کرد و کمی شبیه چیزی شد که این روزها میبینیم:
شاید بهترین اتفاق آن سالها، پیدا شدن سمیه تاجدینی بود که از خوانندگان همین وبلاگ بود. هنوز کامنتهای روزهای اولش در زیر نوشتههای قدیمی هست:
جدای از دانش تخصصی، با مرور این کامنتها میشه به انعطافپذیری سمیه پی برد. چون اون موقع، بر خلاف بیمیلی من به شبکههای اجتماعی، توصیهی جدی داشت که من در شبکههای اجتماعی حضور داشته باشم و الان (نمیدانم از سر اجبار یا همدلی یا به عنوان انتخاب استراتژیک برای توسعه متمم و روزنوشتهها) به مدافع و حامی این باور من، تبدیل شده.
به هر حال، چیزی که امروز در متمم و روزنوشتهها دیده میشه (و نکات فنی زیادی که دیده نمیشه) حاصل کار سمیه است و به نظرم مهمترین ویژگیاش اینه که ویژگیهایی رو که در مطلب قبل در مورد Developerها گفتم نداره و این رو (که فهمیدنش خیلی سخته) میفهمه که اصول و قواعد، اگر به خروجی منجر نشوند، دلیلی برای استفاده از اونها یا تکیه بر اونها وجود نداره. حتی اگر برترین متخصصان دنیا، حاضر باشند برای دفاع از اونها، جان بدهند!
من گاهی به شوخی میگم اگر مطالعات رفتاری ما نشون بده که خواننده، از مطالعهی مطالب با رنگ فونت سیاه بر روی پس زمینهی سیاه لذت میبره و راضیه، من هرگز حاضر نیستم با طناب متخصصان UX و UI و …، به چاه برم و روی پس زمینهی سفید با رنگ سیاه بنویسم! (جالب اینجاست که تجربهی این چند سال، مواردی مشابه و البته نه به این شدت رو به من نشون داده و باورم رو تقویت کرده).
پیش نوشت دوم: طی این روزها، با مروری به مجموعهی آن چیزی که در فضای دیجیتال از من منتشر شده، دیدم که حدود چهار میلیون کلمه مطلب نوشتهام! اگر متوسط بگیریم، با کمی اغماض میتوان گفت به ازاء هر یک و نیم دقیقه از عمرم در ده سال گذشته، یک کلمه نوشتهام!
تصمیم گرفتم به مناسبت دهمین سالگرد نوشتن در فضای مجازی، بخشی از آموختههای خودم را در اینجا بنویسم. قاعدتاً لازم نیست برای خوانندهی آشنا تکرار کنم که اینها تجربههای شخصی و نظرات شخصی هستند و ممکن است بخش زیادی از مطالبی که میگویم، برای فرد دیگری در شرایط دیگری قابل استفاده یا استناد نباشد. اما به هر حال، من آنها را دوست دارم و اگر دوستی داشتم که میگفت به من اعتماد دارد و حاضر است نظرم را در بخشی از تصمیمهای زندگی خود لحاظ کند، بیشک از او خواهش میکردم که موارد زیر را رعایت کند و یا لااقل در تصمیمگیریهای خود، وزن کوچکی برای آنها قائل شود:
نخستین موردی که آموختم این بود که نوشتن در فضای مجازی، از هر رزومهی دیگری ارزشمندتر است. به قطع یقین، اگر به سال ۷۶ برگردم (ورودی کارشناسی) یا سال ۸۴ (ورودی ارشد) و به من بگویند که بین قبولی در دانشگاه و اجازهی نوشتن در فضای مجازی باید یکی را انتخاب کنم، با چیزی که در این ده سال تجربه کردم، لحظهای در رها کردن دانشگاه و شروع به وبلاگ نویسی، تردید نخواهم کرد.
دومین موردی که آموختم: آموختم که وقتی در نوشتههایم اطلاعات شخصی و نظر شخصی وجود دارد، هرگز به صورت ناشناس، مطلب ننویسم. وقتی احساس میکنی مسئولیت حرفی که میزنی بر عهدهات نیست، به شکل دیگری مینویسی. بعضی جاها سطیتر. بعضی جاها بیملاحظهتر. نوشتن به صورت ناشناس، مثل راه رفتن بر روی زمین است و نوشتن با نام، مثل بندبازی (یا به تعبیر دیگر، تمرین صحبت کردن در غار دموستن). راه روندگان بر روی زمین بسیارند و اگر کسی در پی تمایز است باید دشواری بندبازی را به قیمت سختیها و تنشها و دردسرها و ملاحظات آن بپذیرد.
سومین مورد که آموختم این بود که در مورد سیاست ننویسم. از بین همهی نوشتههای سالهای دور خود، بیش از همه، به خاطر طعم و رنگ برخی از نوشتههای سیاسی اجتماعی خودم ناراحت هستم. قاعدتاً اینها به خاطر ترس و نگرانی نیست. اتفاقاً من در تمام سالهای استقرار دولت قبل، نظرات خودم را صریحاً مینوشتم و بسیاری از دوستانم که امروز، نقد گذشته جزو نمکپرانیهای روزمرهی آنهاست، از ترس تحمل دردسر و تبعات آن، جرات یک قهوه خوردن با من را هم نداشتند.
امروز که با خودم فکر میکنم، کسی که از سیاست حرف میزند، اگر در جستجوی آب و نان نباشد، لااقل در جستجوی مسیری میانبر برای اصلاح است و همچنانکه سالهاست گفتهام به این باور رسیدهام که برای بهبود پایدار وضعیت اقتصادی و برای رسیدن به زندگی بهتر و ساختن جامعه ای مترقی و حل یک چالش یا مسئله (به صورت دائمی و پایدار) هیچ راه میانبری وجود ندارد.
هرگز این استعارهی زیبا را که در یکی از نوشتههای راسل اکاف خواندم فراموش نمیکنم که برای زندانی، نقب کوتاهی که در زیر زمین حفر میکند، راهی به سوی آزادی نیست. بلکه راهی به سوی زندانی دیگر است.
فکر میکنم برای رسیدن به جامعهای توسعه یافته، باید بپذیریم که تغییرات جزیی و تدریجی در رفتار و فرهنگمان را ایجاد کنیم و با این هدف تلاش کنیم که دو یا سه نسل بعد (که قطعاً ما در میانشان نیستیم) نتایج پایدار و باثبات تلاشهای ما را ببینند. نسلی که میخواهد خودش، دستاورد تلاشش را به تمامی و به صورت کامل مشاهده کند، به نظرم رو به سوی فساد و تباهی نموده است.
چهارمین موردی که آموختم این بود که هیچوقت، وبلاگ و وبسایت و اکانت خودم در شبکههای اجتماعی را به نقطهی بن بست حضور مخاطب تبدیل نکنم. قانون گردش، قانون عجیبی است. رشد و توسعه و تکمیل و تکامل در گردش است.
کسی که پولی به دستش میرسد و اجازه نمیدهد که آن پول از دستش خارج شود، به بنبست سرمایه تبدیل میشود. به نظرم باید بین سرمایه دار و بنبست سرمایه تمایز قائل شد. بسیاری از کسانی که ما امروز میشناسیم، پولدار هستند. اما ثروتمند نیستند و به نظرم یکی از دلایل این وضعیت را میتوان در این مسئله جستجو کرد که آنها بنبستی برای سرمایهی اقتصاد هستند و اجازه نمیدهند سرمایه مانند خون، در رگهای جامعه به گردش در بیاید.
در این مورد، اگر فرصتی پیش بیاید، جداگانه تحت عنوان یکی از بحثهای قوانین زندگی خواهم نوشت. اما به هر حال، زندگی در دنیای دیجیتال هم، تابع قانون گردش است. “ترافیک” نباید در جایی حبس شود. اگر شما به سایت من سر زدید، باید با انسانهای دیگری آشنا شوید و به سراغ آنها هم بروید. اگر به اکانت من در فیس بوک و یا اینستاگرام سر زدید، باید به سمت اکانتهای دیگر هم هدایت شوید.
من وقتی میبینم که کسی بدون ذکر منبع مطلبی را نقل میکند، بیش از آنکه به کپی رایت یا مسائل مانند آن فکر کنم، میفهمم که میخواهد مخاطب را پیش خودش حبس کند. او نمیتواند یا نمیخواهد بخشی از جریان گردش در عالم باشد. در کنار ماده و انرژی که هزار جور حرفهای علمی و شبه علمی و غیرعلمی در موردشان گفتهاند، جنس دیگری از وجود در دنیای امروز موجود است و آن، ترافیک است. منظورم Packetهای دیتا نیست. بلکه جریان سیال انسانها در فضای سایبر است که اگر عمر و فرصتی بود، جداگانه در موردش خواهم نوشت.
پنجمین موردی که آموختم این بود که حجم اطلاعات رایگانی که در اختیار دیگران قرار میدهیم، یکی از مهمترین شاخصهایی است که مسیر رشد و موفقیت آینده ما را مشخص میکند. این که هر کسی در هنگام نوشتن، خودش را تبلیغ میکند (یا میخواهد بکند یا حق دارد بکند) هیچ ایرادی ندارد. این کار، مبنای انکارناپذیر کسب و کار است. اما توجه به اینکه تمام حرفهایمان به تیزر تبلیغاتی تبدیل نشود، به نظرم خیلی مهم است.
اینها پنج مورد کوتاهتر بودند. پنج مورد دیگر، حجم بیشتری داشتند و خودشان به یک متن مستقل با همین حجم تبدیل شدهاند.
آنها را جداگانه منتشر خواهم کرد.
لینک مطالب دیگری را که در زمینه وبلاگ نویسی نوشتهام ایتجا قرار میدهم تا اگر دوست داشتید بخوانید:
- ده نکته پس از ده سال وبلاگ نویسی (قسمت دوم)
- استفادهی منصفانه از مطالب دیگران (Fair Use)
- برای زینب دستاویز: چند پیشنهاد در مورد وبلاگ نویسی
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
دیدن تصویر این سررسید قهوه ای تداعی روزهای خوبی رو برای من داشت. دیدن دنیا از یک زاویه جدید و با یک عینک تازه. یادمه روزهای اول با هیجان مطالب رو میخوندم. شب تا نزدیکیهای صبح بیدار بودم، خسته نمیشدم. اون روزها سوالاتی ذهنم رو مشغول کرده بود. اینکه چطور میشه آدمی رو ندیده دوست داشت، چطور در تک تک کلماتش انگیزه و امید و حس خوب رو هم جا داده، چطوره که اسمش پایین کامنت ها وقتی جواب میده و باهات حرف میزنه اینقدر حال خوب بهت میده و مهمتر از همه چطور یه نفر میتونه با این موقعیت اجتماعی اینقدر شجاعت و صراحت داشته باشه؟
البته که جواب تمام این سوالها رو امروز دارم، امروز که خودم صدا و تصویر و کلمات این آدم رو به صدا و تصویر مشهورترین هنرمند ترجیح میدم(بهتر بگم دیگه علاقه ای به اون فضاها ندارم) دلیلش رو بهتر میفهمم.
اما در مورد وبلاگ نویسی به نظرم کار جالبیه و روزنوشته ها یک الگوی خوب. یکی از مهمترین دستاوردهای من از خوندن پیوسته این وبلاگ در این سالها تجربه حس آزادی بوده و رهایی از قید و بندهایی که اطرافیان ساختن.
راستش من حرفها و بحث هایی که اینجا میخونم برای همان اطرافیانم که در بالا به آنها اشاره کردم تعریف میکنم. مدتی پیش یکی از نزدیکان به من تذکر جدی داد که نکنه محمدرضا شعبانعلی رو الگوی خودت قرار بدی!
الان زیاد جرات ندارم اسم شما را بیارم، حساس شده اند و متاسفانه مجبورم کردند بدون منبع نقل کنم. میگم جایی شنیدم که…
در مورد قانون گردش هم میخواستم بگم اگه مثلا روزی برسه که ما انگیزه ای برای دیدن روزنوشته ها نداشته باشیم(که بعید میدانم) حتما برای دیدن نامها و صفحات جدیدی که پیشنهاد میدهید(که تا امروز کم هم نبوده) باز هم به اینجا سر میزنیم.
سلام محمدرضا، با توجه به توصیه شما در مورد وبلاگ نویسی، نزدیک دو ماهی هست که تصمیم گرفتم یک وبلاگ درست کنم و در اون خلاصه کتاب هایی رو که می خونم بنویسم، اولین کتابی که خوندم و خلاصشو نوشتم کتاب the upside of irrationality از دن آریلی بود و کتابی که تازه شروع کردم خوندنشو power of introverts in a world that cant stop talking the از susan cain هست. راستش یک مطلب ذهنمو گاهی درگیر میکنه، اینکه این کتاب هایی که من از توی اینترنت دانلود می کنم پولی هستن و طبق اون چیزی که در کامنت یکی از بچه ها گفتی، گروه متمم مبلغ زیادی رو صرف خریدن این کتاب ها و مقالات و حق دسترسی ها میکنه، اما من به صورت رایگان این کتاب ها رو دانلود میکنم و ازشون استفاده میکنم. گاهی عذاب وجدان میگیرم که این کار درستی نیست که به صورت غیر مجاز کتاب ها رو دانلود کنی و بخونی چون حاصل تلاش یک عمر و زحمت یکی دیگه هستش و تو برای اون هیچ هزینه ای پرداخت نمیکنی، بعدش هم برای خودم دلایلی میارم و خودم رو قانع می کنم، حتی من کتاب دن آریلی رو هم برای دانلود در وبلاگ خودم گذاشتم، اصلا نمیدونم این کاری که میکنم درسته یا نه، ممنون میشم نظرتو بهم بگی.
آدرس وبلاگم: http://shakeriostad.blogfa.com/
با سلام
هرچند که به مطلب مطرح شده رای مثبت دادم ولی واقعا ارزش مطلب و صداقتش بحدی بالاست که نمیشد کامنت ننویسم.
این روزها کمتر پیش میاد که طعم واقعی حسهای خوب و اخلاقی را چشید
یک دنیا سپاس از ایجاد حس دوست داشتنی صداقت در وجود ما
“برای زندانی ، نقب کوتاهی که در زیرزمین حفر می کند ، راهی به سوی آزادی نیست ، بلکه راهی به سوی زندانی دیگر است ” با این جمله ت خیلی حال کردم ، البته درست تر اینه که بگم با این جمله راسل ایکاف خیلی حل کردم ، ولی به یاد بچگی ها میگم : آقا اجازه ! ما هنوز درس تفکر سیستمی مون به راسل ایکاف نرسیده ، تازه امروز زیر درس ۱ تفکر سیستمی یه کامنت گذاشتیم (http://www.motamem.org/?p=1066&cpage=1#comment-35429)
حالا بپرسید چرا حال کردم ؟ دو تا مطلب را برای من تداعی کرد پس دوتا کریستال دارم :
۱- فیلم The Shawshank Redemption
۲- این بیت مثنوی که همایون شجریان هم در دیدار مولوی و شمس خیلی زیبا خوندتش : این جهان زندان و ما زندانیان *** حفره کن زندان و خود را وارهان
همیشه فکر می کنم نسبت ما با سیاست باید چگونه باشه نسبت افرادی مثل شما که مخاطبان زیادی دارند چگونه باید باشه چقدر حق داری که از نظرات و گرایشهای سیاسی و سلیقه هات در سیاست بگی شاید آدم یه موقعی دوست داشته باشه و نیاز داشته باشه از سلیقه و گرایشش در سیاست چیزهایی بگه البته خوب اگر بخواهیم نسبت به کشوری که در آن زندگی می کنیم حرف بزنم حق را به تو می دهم چیزی که نوشتی کاملا درسته…
من زمانی که ریاضی تدریس میکردم دانشجوهام خیلی مشتاق بودند و علاقمند که نظرات و گرایشهای منو بدونن و راجع به این چیزها بحث کنیم من اونقدر خودم رو بی اطلاع و بی خبر و خنگ نشون میدادم که اشتیاقشونو کاملا از دست میدادن . منی که از دوران دبیرستان به بعد کل شبکه های رادیویی را رصد می کردم و یه بار یادمه امتحان هندسه داشتم که خیلی هم سخت بود و اونروز سه بار دادگاه محاکمه کرباسچی رو دیدم و گوش دادم واقعا نمی دونم چرا لذت می بردم … واقعیتش این بود وظیفه ام رو سر کلاس ریاضی هم چیزی بالاتر از اون می دونستم که فضایی ایجاد کنم که این بحث ها ایجاد بشه و مهمتر از اون ما اصلا فضایی برا اینجور حرفها نداریم نه خودمون آمادگی داریم و نه خیلی چیزهای دیگه…اما با همه اینها گاهی وسوسه میشم نظرات و گرایش های خودم رو کاملا آزادانه در خصوص مسائل سیاسی و …جایی بنویسم اما دوباره منصرف میشم…قبلا تو نشریه های دانشجویی این کار رو می کردم…
راستش این مطلب برای من خیلی مفید بود من از سال ۸۵ وبلاگ شعرم رو فعال کردم خیلی فعال هم نه البته…اما الان با وجود شبکه های اجتماعی رغبت کمتری برای نوشتن تو وبلاگ دارم… قبلا هم خیلی مشتاق بودم که وبلاگ دیگه ای ایجاد کنم برای دلنوشته و اینجور چیزها و هیچوقت اینکار رو نکردم با وجودی که مطالبشم آماده کردم انگیزه ام هم خوندن مطلبای شما بود… اما باز منصرف شدم …اما ایندفعه دلیل شماره یک خیلی وسوسه ام کرد که این کار رو بکنم و صد درصد این تصمیم رو گرفتم که بنویسم… چون عاشق نوشتن هستم… و مهمترین دستاورد یه آدم رو تک تک کلماتی میدونم که می نویسه…بهتر از پول و جاه و مقام… انرژی عجیبی به آدم میده نوشتن…
یکی از شعرای وبلاگمو اینجا میزارم که دوسش دارم
باران که می آید
دو نفر می شوم
چتر را
می گیرم روی سر تو…
مادر همیشه سوال دارد
چرا؟
دختری که با چتر رفته بود
خیس
به خانه بازگشت…
چه داستان جذابی منجر به خلق متمم شده
دست همگی درد نکنه
من از طریق جستجو تو اینترنت، به یه سری وبلاگ های دیگه هم رسیدم، میشه تائید کنی همه اون مطالب اینجا و متمم پوشش داده شده یا نیاز هست برنامه ای هم برای اونا داشته باشیم؟ (منظورم همو ۲ ۳ تا وبلاگ روی پرشین بلاگه)
نظر اون دوستمون رو خوندم که میگه متمم خیلیاش پولیه، دلم گرفت، مخصوصا اون توضیحاتی که در ارتباط با هزینه های متمم مطرح کردی. کاش یه سازوکاری برای Promote کردن متمم طراحی می شد که بشه به دوستان بیشتر معرفی کرد، اکانت هدیه داد و حتی بخش Donation هم خیلی خوبه باشه.
منم تقریبن ۹ سال سابقه وبلاگ نویس داشتم. ک البته ولاگم بسته شد.
یه توصیه از یه تجربه تلخ: از وبلاگ های ایرانی استفاده نکنید
ممنون که تجربه ی این ۱۰ سال و با ما در میون گذاشتید.
خوندن این مطلب باعث شد که بخوام به مطالعه ی منظم تر و منسجم تر فکر کنم .
شاید اولش نتونم به بند بازی فکر کنم و به راه رفتن روی زمین اکتفا کنم 🙂
روزتون شاد
سلام
اول :تبریک میگم نوشتن ۱۰ ساله ی شما را در فضای وب استاد عزیزم. برای ما فوتبالی ها حسی شبیه خانواده ۱۰۰ تایی هاست(یعنی ۱۰۰ بازی ملی).
دوم:خیلی جالب بود سر زدن به لینک ها و آدرسهای این نوشتتون.اینکه گردش را میشه در اون وبلاگ ها هم دید.اینکه پرشین بلاگ بود و بلاگفا نبود(خاطره ی بد نوشتن تو بلاگفا برایم زنده شد،موقع من شد ،سرورها دچار اختلال شد و دیگر کاربری ورمز عبور را تشخیص نمیداد).
سوم: این پارگراف (فکر میکنم برای رسیدن به جامعهای توسعه یافته، باید بپذیریم که تغییرات جزیی و تدریجی در رفتار و فرهنگمان را ایجاد کنیم و با این هدف تلاش کنیم که دو یا سه نسل بعد (که قطعاً ما در میانشان نیستیم) نتایج پایدار و باثبات تلاشهای ما را ببینند. نسلی که میخواهد خودش، دستاورد تلاشش را به تمامی و به صورت کامل مشاهده کند، به نظرم رو به سوی فساد و تباهی نموده است.) خیلی دوست داشتنیه ،نمونه ی بارز کاریست که خود شما انجام میدهید و از تمام کسانیکه نوشته های شما را میخوانند ،این انتظار میرود که از مدل ذهنی شما الگوبرداری برداری کنند.اما یک نکته تو کتاب عقلانیت و توسعه یافتگی ایران ِدکتر محمود سریع القلم رهیافت جامعه محور و رهیافت نخبگان محور به عنوان متحول شدن یک کشور توسعه یافته یا جهان سومی مطرح است.اینکه نسل های بعد از ما نتیجه ی تلاش و نتایج پایدار ما را ببینند،رهیافت جامعه محور است،اما برای رهیافت نخبگان محور چه باید کرد؟چرا نباید تعداد بیشتری از بزرگانی چون شما ،باقی بمانند تا اکنون هم بتوان زندگی کرد معنای رشد و پیشرفت را درک کرد.
چهارم:منم عاشق نوشتنم،از شما هم خواهش میکنم اگر مطلبی نوشتم و ۵ درصد کیفیت نوشته های شما را داشت ،به آن سر بزنید و اولین کامنت خود را بگذارید.ما هم دل داریم زیر نوشته های خود نام شما را ببینیم.
ممنون محمدرضا بخاطر این ۱۰ سال
سلام محمدرضا
در خصوص “دومین مورد”
من مدتها، حتی برای حضورم در متمم هم این سوال رو داشتم که آیا باید با اسم و فامیل کامل بیام یا با اسامی مستعار یا مثلا فقط “سعید”
اما همیشه احساس میکردم که این نوع حضور تعهد آوره. بارها شده که متنی رو خوندم و برای جواب دادن بهش یک فایل ورد باز کردم و شاید چند ساعت زمان گذاشتم تا جواب رو نهایی کنم. از اونجا که متمم اجازه حذف کامنت رو نمیده (و این رو نکته مثبت میدونم) مساله کامنت گذاشتن در متمم یه جورایی دقت نظر خاصی رو طلب میکنه که الان دیگه دوستش دارم! گویی که اون بحث “بازنشر هیجانی” یا جواب هیجانی دادن رو باید کنترل کنم.
ممنون محمدرضا که وقت میزاری و نظرات ما رو میخونی
سلام محمدرضا
این ۵ تا قانونی که نوشتی به نظرم خیلی جالب بودن، وقتی داشتم می خوندمشون کاملا حس می کردم که عصاره ی سالها تجربه و آزمون و خطا هستن.
قانون گردش که مطرح کردی خیلی برام جالب بود، حتما در موردش بیشتر بنویس.
اما با نکته ی سوم مخالفم. به نظرم دیدگاهت خیلی به نگرشی نزدیکه که خواسته ی خیلی از سیاستمداران و زمامداران (در اکثر نقاط جهان) امروزه و دوست دارن که آدما این سبکی به سیاست نگاه کنن. به عقیده ی من این دیدگاهت یک ایراد اساسی داره، و اونم اینه که نمی خواد به موجودیت جامعه ی انسانی به عنوان یک سیستم پیچیده نگاه کنه. منظورم اینه که نگاه سیستمی در این طرز تفکر خیلی کمرنگه. اصالت رو بیشتر به فرد می ده، چکیده ش این می شه: “این فرده که وظیفه داره تغییر کنه، اگه فرد اصولی، اساسی و درست تغییر کنه، جامعه هم طبیعتا اصولی، اساسی و درست تغییر می کنه”. ولی این به نظر من یه اشتباه خطرناکه، چون در یک سیستم پیچیده خروجی کل سیستم الزاما برآیند خروجی تک تک اعضای اون سیستم نیست.
مطمئنا مثال دقیقی نیست اما الان که اینو می نویسم یاد فوتبال افتادم! به نظرت اگه به تک تک بچه هایی که دوست دارن فوتبالیست بشن این ذهنیت رو بدیم که تو کاری به سیستم مدیریتی حاکم بر ورزش نداشته باش، تو به دنبال مهارت، تکنیک و آمادگی خودت باش، تو خودت و اطرافیانت رو بساز، در نهایت جامعه ی فوتبال جهانی یک جامعه ی ورزشی بسیار با کیفیت و با دوام می شه. اگه به فیفا و فساد وحشتناکی که اونجا هست توجه کنی یا دنبال آب و نان هستی و یا می خوای راه میانبر فوتبالیست حرفه ای شدن رو طی کنی که صد البته غیر ممکنه. من فکر نمی کنم این دیدگاه کمکی به سلامت جامعه ی ورزش فوتبال بکنه، بلکه حتی ممکنه فساد موجود رو هم تشدید بکنه.
ممنون از این که وقت می ذاری و کامنت هارو می خونی.
با سلام
مثل همیشه عالی
مدت هاست که Home page گوشیم رو Shabanali.com قرار دادم.
در مورد متمم خیلی خوب میشد اگر امکان آشنایی با اعضای تیم مدیریت و تولیدکنندگان محتوا برای بازدیدکنندگان فراهم میشد.
سلام.
استاد عزیز(فک کنم از این که استاد گفتم ناراحت شدید شرمنده ولی واقعا برای من استاد بزرگی هستین) این اولین کامنتی که اینجا میذارم چون فک میکنم همه به نوعی حرف های من رو میگن ولی دیگه خواستم ابراز وجود کنم و بگم خیلی وقت میشه از مطالب مفیدتون استفاده می کنم و از اون موقع زندگی من خیلی تغییر کرده.هر روز به اینجا و متمم سر میزنم و خیلی ممنونم واقعا ممنونم که سخت تلاش می کنید تا ما بتونیم مطالبتون رو بخونیم از اونها استفاده کنیم و زندگی بهتر و رو به پیشرفتی رو داشته باشیم
تو تک تک لحظات همراه من هستید و هر لحظه بیشتر سعی میکنم که به اموزه های خوبتون بیشتر عمل کنم و به بقیه هم انتقال بدم.
خیلی خوشحالم که قرار کامنت من رو هم بخونید و خیلی مشتاق که کتاب های بیشتری رو معرفی کنید..بازم خیلییی ممنوونم
سلام
مورد اول و مورد چهارم خیلی خوب بودند و مفید. بن بست بودن کلمه جالبیه. تا حالا اینطوری به قضیه نگاه نکرده بودم
ممنون