پیش نوشت اول: نیمههای سال ۸۴ بود. سرپرستی خدمات پس از فروش یک شرکت را بر عهده داشتم و جز معدود ساعاتی در هفته (و گاه در ماه)، فرصت نمیشد که به خانه خودم بروم. مسافرت و ماموریت. از این شهر به آن شهر و از این روستا به آن روستا. از شهرک صنعتی قراملک در حوالی تبریز تا شهر صنعتی کاوه در ساوه. از بیابانهای پشت بجستان تا ایستگاه راه آهن جلفا. از بافق تا اندیمشک. از بم تا آبشارهای بیشه در لرستان.
جوانی و خامی من در حدی بود که فکر کنم با پنج شش سال سابقهی کار رسمی و در کنار آن سه یا چهار سال، سابقهی کار غیررسمی (به قول شرکتها: سابقهی بدون بیمه!) حرفهای زیادی برای گفتن دارم و تجربیات زیادی دارم که میتوانم با دیگران به اشتراک بگذارم (مطلبی مثل گاهی قضاوت چقدر دشوار میشود) از آن جنس خاطرات و تجربههاست.
وبلاگی بینام و نشان درست کردم و شروع به نوشتن در آن کردم. میدانستم که خوانندهای ندارد و نخواهد داشت. اما فکر کردم شاید در سالهای بعد، بشود آن نوشتهها را جمع کرد و جایی مورد استفاده قرار داد.
دو سال در آن وبلاگ مینوشتم و کم و بیش، دوستانی هم در فضای بلاگستان آن سالها، پیدا کرده بودم. بعید هم نمیدانم که بعضی از خوانندگان این مطلب نیز، به تصادف جستجو یا به اشتباه خود یا به هدایت بیصدای من، سری به آن وبلاگ زده باشند.
روزهایی که وبلاگ شلوغ بود، پنج یا شش نفر به آن سر میزدند. عدد بدی نبود. آنقدر به من انگیزه میداد که هر روز یا یک روز درمیان، مطلب جدیدی منتشر کنم.
سال هشتاد و شش، وبلاگ جدیدم را به نام برای فراموش کردن نوشتم. آنجا پراکنده مینوشتم. از کتابخوانیهای خودم تا مسائل اجتماعی. از جملات کوتاه و نقل قول از دیگران تا حرفهای سیاسی.
کم کم به فکر راه اندازی یک گروه برای آموزشهای مدیریتی هم افتاده بودم. برایش نام متمم را انتخاب کردم (محل توسعه مهارتهای مدیریتی) و به همراه چند نفر از دوستانم از جمله وحیدگلشاییان (که پیگیری و ایدهی لوگوی اولیهی متمم از او و یکی از دوستانش است) کارمان را شروع کردیم.
عکسی که میبینید مربوط به همان سالهاست که از داخل آرشیو قدیمی ایمیلهایم پیدا کردهام:
کارمان پس از چند ماهی کند و عملاً متوقف شد. شاید مهمترین دلیلش این بود که برای رشد جدی یک کار، باید “یک” کار داشته باشی. ما محافظهکار بودیم. میخواستیم ساعتهای خلوت شبانه در معدود زمانهایی که تهران بودیم را به برنامه ریزی و پیگیری کارهای گروه اختصاص دهیم.
همچنان وبلاگنویسی ادامه داشت و من مطالب آموزشی را که مرتبط با متمم (به معنای آن زمان) بود، در هر جایی که پیش میآمد منتشر میکردم. چند سال بعد تصمیم گرفتیم یک وبلاگ دیگر داشته باشیم. دوستان سابق من دیگر ایران نبودند و باید با گروه دیگری کار را شروع میکردم. این بار دوباره نام جدیدی پیدا کردیم و گفتیم: مرکز توسعه مهارتهای فردی یا Personal Skills Development Center.
وبلاگ دیگری هم شروع کردیم به آدرس psdc.persianblog.ir
آن وبلاگ، بسیار غیرحرفهای بود و در گذاشتن آدرسش عمد دارم. تا خودم یادم بماند که روند تغییرات سالهای قبل چگونه بوده. مدتی گذشت و بار کارها تغییر کرد و موقعیت من و دوستانم هم (به لحاظ شغلی و جغرافیایی و انگیزه) تغییر کرد و دوباره نام دیگری بر کار قبلی گذاشتم و این بار با دوستان جدیدترم گروه مدیران پارس را درست کردم. آدرس سایت هم www.parsmanagement.com بود.
آن فضا هم مدتی ادامه پیدا کرد و به دلایل مشابه، متوقف شد. بگذریم از اینکه در نامگذاری هم اشتباهی جدی انجام داده بودم. یادم هست وقتی در بین دوستان خودم در آذربایجان بودم، به من گفتند که چرا گروه مدیران پارس؟ مگر شامل همهی ایرانیها نمیشود؟ بعداً این حس را به شکل مشابهی در میان دوستان عرب خودم در جنوب کشور هم تجربه کردم و فهمیدم که در نامگذاری به بیراهه رفتهام.
آن زمان خودم نشستم و کمی ووردپرس یاد گرفتم و این بار تنها، shabanali.com را راه اندازی کردم. همان سررسید قهوهای رنگی که احتمالاً خیلیها به خاطر دارید.
بعدها عباس ملک حسینی کمک کرد و تم اولیهی سایت (منظورم shabanali.com است و نه shabanali.com/ms) تغییر کرد و کمی شبیه چیزی شد که این روزها میبینیم:
شاید بهترین اتفاق آن سالها، پیدا شدن سمیه تاجدینی بود که از خوانندگان همین وبلاگ بود. هنوز کامنتهای روزهای اولش در زیر نوشتههای قدیمی هست:
جدای از دانش تخصصی، با مرور این کامنتها میشه به انعطافپذیری سمیه پی برد. چون اون موقع، بر خلاف بیمیلی من به شبکههای اجتماعی، توصیهی جدی داشت که من در شبکههای اجتماعی حضور داشته باشم و الان (نمیدانم از سر اجبار یا همدلی یا به عنوان انتخاب استراتژیک برای توسعه متمم و روزنوشتهها) به مدافع و حامی این باور من، تبدیل شده.
به هر حال، چیزی که امروز در متمم و روزنوشتهها دیده میشه (و نکات فنی زیادی که دیده نمیشه) حاصل کار سمیه است و به نظرم مهمترین ویژگیاش اینه که ویژگیهایی رو که در مطلب قبل در مورد Developerها گفتم نداره و این رو (که فهمیدنش خیلی سخته) میفهمه که اصول و قواعد، اگر به خروجی منجر نشوند، دلیلی برای استفاده از اونها یا تکیه بر اونها وجود نداره. حتی اگر برترین متخصصان دنیا، حاضر باشند برای دفاع از اونها، جان بدهند!
من گاهی به شوخی میگم اگر مطالعات رفتاری ما نشون بده که خواننده، از مطالعهی مطالب با رنگ فونت سیاه بر روی پس زمینهی سیاه لذت میبره و راضیه، من هرگز حاضر نیستم با طناب متخصصان UX و UI و …، به چاه برم و روی پس زمینهی سفید با رنگ سیاه بنویسم! (جالب اینجاست که تجربهی این چند سال، مواردی مشابه و البته نه به این شدت رو به من نشون داده و باورم رو تقویت کرده).
پیش نوشت دوم: طی این روزها، با مروری به مجموعهی آن چیزی که در فضای دیجیتال از من منتشر شده، دیدم که حدود چهار میلیون کلمه مطلب نوشتهام! اگر متوسط بگیریم، با کمی اغماض میتوان گفت به ازاء هر یک و نیم دقیقه از عمرم در ده سال گذشته، یک کلمه نوشتهام!
تصمیم گرفتم به مناسبت دهمین سالگرد نوشتن در فضای مجازی، بخشی از آموختههای خودم را در اینجا بنویسم. قاعدتاً لازم نیست برای خوانندهی آشنا تکرار کنم که اینها تجربههای شخصی و نظرات شخصی هستند و ممکن است بخش زیادی از مطالبی که میگویم، برای فرد دیگری در شرایط دیگری قابل استفاده یا استناد نباشد. اما به هر حال، من آنها را دوست دارم و اگر دوستی داشتم که میگفت به من اعتماد دارد و حاضر است نظرم را در بخشی از تصمیمهای زندگی خود لحاظ کند، بیشک از او خواهش میکردم که موارد زیر را رعایت کند و یا لااقل در تصمیمگیریهای خود، وزن کوچکی برای آنها قائل شود:
نخستین موردی که آموختم این بود که نوشتن در فضای مجازی، از هر رزومهی دیگری ارزشمندتر است. به قطع یقین، اگر به سال ۷۶ برگردم (ورودی کارشناسی) یا سال ۸۴ (ورودی ارشد) و به من بگویند که بین قبولی در دانشگاه و اجازهی نوشتن در فضای مجازی باید یکی را انتخاب کنم، با چیزی که در این ده سال تجربه کردم، لحظهای در رها کردن دانشگاه و شروع به وبلاگ نویسی، تردید نخواهم کرد.
دومین موردی که آموختم: آموختم که وقتی در نوشتههایم اطلاعات شخصی و نظر شخصی وجود دارد، هرگز به صورت ناشناس، مطلب ننویسم. وقتی احساس میکنی مسئولیت حرفی که میزنی بر عهدهات نیست، به شکل دیگری مینویسی. بعضی جاها سطیتر. بعضی جاها بیملاحظهتر. نوشتن به صورت ناشناس، مثل راه رفتن بر روی زمین است و نوشتن با نام، مثل بندبازی (یا به تعبیر دیگر، تمرین صحبت کردن در غار دموستن). راه روندگان بر روی زمین بسیارند و اگر کسی در پی تمایز است باید دشواری بندبازی را به قیمت سختیها و تنشها و دردسرها و ملاحظات آن بپذیرد.
سومین مورد که آموختم این بود که در مورد سیاست ننویسم. از بین همهی نوشتههای سالهای دور خود، بیش از همه، به خاطر طعم و رنگ برخی از نوشتههای سیاسی اجتماعی خودم ناراحت هستم. قاعدتاً اینها به خاطر ترس و نگرانی نیست. اتفاقاً من در تمام سالهای استقرار دولت قبل، نظرات خودم را صریحاً مینوشتم و بسیاری از دوستانم که امروز، نقد گذشته جزو نمکپرانیهای روزمرهی آنهاست، از ترس تحمل دردسر و تبعات آن، جرات یک قهوه خوردن با من را هم نداشتند.
امروز که با خودم فکر میکنم، کسی که از سیاست حرف میزند، اگر در جستجوی آب و نان نباشد، لااقل در جستجوی مسیری میانبر برای اصلاح است و همچنانکه سالهاست گفتهام به این باور رسیدهام که برای بهبود پایدار وضعیت اقتصادی و برای رسیدن به زندگی بهتر و ساختن جامعه ای مترقی و حل یک چالش یا مسئله (به صورت دائمی و پایدار) هیچ راه میانبری وجود ندارد.
هرگز این استعارهی زیبا را که در یکی از نوشتههای راسل اکاف خواندم فراموش نمیکنم که برای زندانی، نقب کوتاهی که در زیر زمین حفر میکند، راهی به سوی آزادی نیست. بلکه راهی به سوی زندانی دیگر است.
فکر میکنم برای رسیدن به جامعهای توسعه یافته، باید بپذیریم که تغییرات جزیی و تدریجی در رفتار و فرهنگمان را ایجاد کنیم و با این هدف تلاش کنیم که دو یا سه نسل بعد (که قطعاً ما در میانشان نیستیم) نتایج پایدار و باثبات تلاشهای ما را ببینند. نسلی که میخواهد خودش، دستاورد تلاشش را به تمامی و به صورت کامل مشاهده کند، به نظرم رو به سوی فساد و تباهی نموده است.
چهارمین موردی که آموختم این بود که هیچوقت، وبلاگ و وبسایت و اکانت خودم در شبکههای اجتماعی را به نقطهی بن بست حضور مخاطب تبدیل نکنم. قانون گردش، قانون عجیبی است. رشد و توسعه و تکمیل و تکامل در گردش است.
کسی که پولی به دستش میرسد و اجازه نمیدهد که آن پول از دستش خارج شود، به بنبست سرمایه تبدیل میشود. به نظرم باید بین سرمایه دار و بنبست سرمایه تمایز قائل شد. بسیاری از کسانی که ما امروز میشناسیم، پولدار هستند. اما ثروتمند نیستند و به نظرم یکی از دلایل این وضعیت را میتوان در این مسئله جستجو کرد که آنها بنبستی برای سرمایهی اقتصاد هستند و اجازه نمیدهند سرمایه مانند خون، در رگهای جامعه به گردش در بیاید.
در این مورد، اگر فرصتی پیش بیاید، جداگانه تحت عنوان یکی از بحثهای قوانین زندگی خواهم نوشت. اما به هر حال، زندگی در دنیای دیجیتال هم، تابع قانون گردش است. “ترافیک” نباید در جایی حبس شود. اگر شما به سایت من سر زدید، باید با انسانهای دیگری آشنا شوید و به سراغ آنها هم بروید. اگر به اکانت من در فیس بوک و یا اینستاگرام سر زدید، باید به سمت اکانتهای دیگر هم هدایت شوید.
من وقتی میبینم که کسی بدون ذکر منبع مطلبی را نقل میکند، بیش از آنکه به کپی رایت یا مسائل مانند آن فکر کنم، میفهمم که میخواهد مخاطب را پیش خودش حبس کند. او نمیتواند یا نمیخواهد بخشی از جریان گردش در عالم باشد. در کنار ماده و انرژی که هزار جور حرفهای علمی و شبه علمی و غیرعلمی در موردشان گفتهاند، جنس دیگری از وجود در دنیای امروز موجود است و آن، ترافیک است. منظورم Packetهای دیتا نیست. بلکه جریان سیال انسانها در فضای سایبر است که اگر عمر و فرصتی بود، جداگانه در موردش خواهم نوشت.
پنجمین موردی که آموختم این بود که حجم اطلاعات رایگانی که در اختیار دیگران قرار میدهیم، یکی از مهمترین شاخصهایی است که مسیر رشد و موفقیت آینده ما را مشخص میکند. این که هر کسی در هنگام نوشتن، خودش را تبلیغ میکند (یا میخواهد بکند یا حق دارد بکند) هیچ ایرادی ندارد. این کار، مبنای انکارناپذیر کسب و کار است. اما توجه به اینکه تمام حرفهایمان به تیزر تبلیغاتی تبدیل نشود، به نظرم خیلی مهم است.
اینها پنج مورد کوتاهتر بودند. پنج مورد دیگر، حجم بیشتری داشتند و خودشان به یک متن مستقل با همین حجم تبدیل شدهاند.
آنها را جداگانه منتشر خواهم کرد.
لینک مطالب دیگری را که در زمینه وبلاگ نویسی نوشتهام ایتجا قرار میدهم تا اگر دوست داشتید بخوانید:
- ده نکته پس از ده سال وبلاگ نویسی (قسمت دوم)
- استفادهی منصفانه از مطالب دیگران (Fair Use)
- برای زینب دستاویز: چند پیشنهاد در مورد وبلاگ نویسی
سلام جناب آقای شعبانعلی، با سلام و تشکر از نکاتی که فرمودید؛ سوالی در مورد نکته چهارم _ گردش _داشتم و اینکه فرمودید:اگر شما با سایت من سر زدید ، باید با انسان های دیگری آشنا شوید و ….
در کسب و کار ها ؛ با مشکل اصطلاحا قر زدن افراد و پرسنل توسط انواع مراجعان؛ با توجه به قبول اصل گردش ؛ چطور باید کنار امد؟
و آیا اساسا اصل گردش در مورد کارمندان و پرسنل در رابطه با مراجعان صادق هست؟
جناب آقای شعبانعلی، با سلام و تشکر از نکاتی که فرمودید؛ سوالی در مورد نکته چهارم _ گردش _داشتم و اینکه فرمودید:اگر شما با سایت من سر زدید ، باید با انسان های دیگری آشنا شوید و ….
در کسب و کار ها ؛ با مشکل اصطلاحا قر زدن افراد و پرسنل توسط انواع مراجعان؛ با توجه به قبول اصل گردش ؛ چطور باید کنار امد؟
و آیا اساسا اصل گردش در مورد کارمندان و پرسنل در رابطه با مراجعان صادق هست؟
سلام
به لطف بودنت محمد رضا و البته بدون تلمذ از تو میخواهم چند خط بنویسم همین
وقتی که وارد محیط خوابگاه شدم و با دوستان سیگاری که کم هم نبودن آشنا شدم تقریبا یه چیز مشترک راجع به سیگاری شدنشان میگفتن اونم داریوش و احس سیگار تو اهنگاش اون روزای اول که وی چت یا شبکه اول اجتماعی اومده بودن من رقتی به اونا نداشتم چون اصولا ارتباط برقرار کردن چه مجازی چه حقیقیشو خعلی خوب بلد نیستم اگرچه کارم فروشه! !!
تا اینکه از طریق دوستان متوجه حضور محمد رضا تو این فضا ها شدم محمد رضا شد داریوش و اینستا و…. شدم سیگار دم به دم من تا اینکه پست دیگر به اینستا سر نمی زنم منتشر شد امضای اون کار هم شد حضور پر رنگ محمد رضا ت شعبانعلی دات کام
خاستم بگم مرسی که هستی چه ۱۰ سال چه کمتر چه بیشتر
من حسین ۳ ساعته که پاکم و به خونه برگشتم
سلام محمد رضا جان
من هم تجربه وبلاگ نویسی رو چند سال پیش داشتم ولی شاید مثل سینا فکر می کردم و هر وقت می خواستم مطلبی رو بنویسم به نظرم مسخره می آمد تا اینکه از نوشتن روی صفحه کاغذی شروع کردم و دیدم که اون لحظه اصلاجذاب نبود و فقط تخلیه ذهنم رو می نوشتم ولی بعد ها که مراجعه می کردم، می دیدم که چقدر هوشمندانه متن نوشته شده و به خودم افتخار می کردم ولی حسرت می خوردم چرا روی وبلاگ خودم منتشر نکردم . الان که نگاه می کنم می بینم ترس ها یم غیر واقعی بودند و الان از اون سال ها ۸ سالی می گذره ولی باز هم دیر نشده . در ضمن محمد رضا جان ،جدیدا من هم وارد عرصه تولید محتوا شده ام چیزی که متتم انگیزه اصلی اون رو تامین کرد . خدا را شاکرم به دلیل آدم های مثل تو که خدمت به خلق را پیشه خود قرار داده اند.
برای من چند نکته از نوشته شما حائز اهمیت بود:
۱) اهمیت نوشتن در فضای مجازی و نشر اطلاعات
۲) عدم وجود راه میانبر که ساعت ها به آن فکر کرده ام
۳) قانون گردش
خیلی دوست دارم که در مورد این قانون گردش بیشتر بدانم. خوشحال می شوم که در این مورد بیشتر بنویسید.
با احترام
بی ربط : من بعد از یه مدت طولانی دوباره اومدم اینجا سر زدم، احساس کردم چقدر دلم واسه شما تنگ شده! نه نوشته هاتونا دقیقا خودتون،،، حالا من که اصن تاحالا شمارو ندیدم :))) خلاصه ما کماکان شمارو دوست داریم.
یه نکته هم من به نظرم می آد فقط دارم بلند فکر میکنم وگرنه البته که شما خودت بهتر صلاح کار خود دانی،،، من واقعا فکر میکنم face book خیلی متفاوت تر از شبکه ها و فضاهای مجازی دیگه ست، مثبت منظورمه،، بخصوص الان خیلی بهترم شده،، کلا فکر میکنم خیلی هوشمندانه تر از بقیه ی این فضاها طراحی شده و قابلیت این رو داره که یکی مثل شما بیشتر بهش توجه کنه، قربان شما ، موفق باشید :))
برای من این نوشته شما ، یادآور نکته ای است که خودتون در فایل های صوتی گفتین ، ما نباید فقط داستان های پیروزی ادم ها رو بخونیم ، داستان های شکست آدمها ، یا در واقع داستان نقطه هایی که ازش عبور کردند و حالا به این نقطه بالایی که ما فکر میکنیم رسیدن، میتونه خیلی به ما کمک کنه . ممنون از اینکه همه داستان و همه مسیرو برای ما میگید نه فقط نقاط و لحظات لذت بخش رو .
سلام محمدرضای عزیز
همیشه خدارو شکر میکنم که محمدرضا شعبانعلی در زندگیام هست. از خداوند میخواهم که به من درک و فهمی بده تا هرچه بیشتر و بیشتر و بیشتر حرفهای معلمم را بفهمم.
نحوه آشنا شدنم با روزنوشتها همیشه برای من جالبه بوده و مرورش میکنم. دوست دارم اینجا هم بنویسم.
همیشه سایت علیرضا مجیدی عزیز را میخواندم ( و میخوانم) و به پیشنهادهایی که میده عمل میکنم.سایت یک پزشک یک قسمت داشت که وقتی علیرضا مجیدی عزیز مطالبی را می خواند و دوست داشت دیگران هم بخوانند لینکش را اونجا قرار میداد.
یکروز لینک مطلب “چگونه کتابخوان شویم؟” را گذاشته بود.
بروی لینک کلیک کردم مطلب را خواندم و لذت بردم و لینک مطلب را در بوک مارکم اضافه کردم تا در زمان دیگه مجدد بخوانم.
دفعه بعد که مطلب را خواندم صفحه نخست را نزدم! و فقط آدرس shabanali.com را باز کردم !
راستش یک صفحه شلوغ را دیدم که پر از لینک بود (تم اولیه سایت که عکسش را گذاشتید) با دیدن این همه لینک از سایت خارج شدم.
مدتی گذشت چگونه کتابخوان شویم را باز کردم (ولی خداروشکر این مرتبه صفحه نخست را زدم) و مشتری پروپاقرص شما شدم.
دوست دارم این را هم بگم: توی گوشیم عکس خانواده و عزیزانی چون معلم خوبم محمدرضا را دارم که در لحظات مختلف با دیدن عکسها حالم خوب میشه و لحظات به گونه بهتری رغم میخوره.
ممنون که هستی محمدرضای عزیز.
ببخشید که وقت ارزشمندتان را گرفتم.
سلام
دهمین سال نگارش در دنیای سایبر مبارک باشه…
دست دوستان همکار حرفه ای و متشخصتون علی الخصوص سمیه ی تاجدینی عزیز درد نکنه. سمیه جان آدم ویژه ایست. خانمی با اعتماد بنفس و حرفه ای و در عین حال منعطف و همراه …
زحمات شما و تلاش و صبوری همکاران گذشته و حال شما برای من به شخصه خاطرات دلنشینی رو در اقامت چندساله م در این خونه و وبلاگ قبلی ساخته. واقعیت اینه وقتی زمان رو در چندسال گذشته مرور میکنم یک بسته بندی بزرگ از کل زمانم رو در اینجا صرف کردم. اونهم کسی که به راحتی یک جا نمیمونه.
آشنایی من هم از خوندن وبلاگ “برای فراموش کردن” و هنگام سرچ درباره “مذاکره” بود.
گرچه تشکر صرف در برابر کار بزرگ شما خیلی ناچیز هست اما به سهم خود عمیقا از همه شما عزیزان تشکر میکنم…
بقول یک دوست: «میگن وقتی دوستی بخشی از خاطرات خوب زندگیت شد برای بودنش از او تشکر کن …متشکرم که هستید»
هستید و این خونه حس خوب کیفیت و امنیت (به لحاظ استاندارد بالا و مسیری مناسب برای گذران عمر بسوی ارتقاء شخصی) رو برامون داره.
خسته نباشید استاد عزیزم برای تمام انرژی که این چند سال صرف کردید.
به نظرم رشته افکار و دونسته ها رو به تحریر در آوردن یک مهارت و یک هنر هست. واقعا میشه فهمید توانایی شما در انتقال مفاهیم به صورت نوشتاری حاصل سالها تمرین و آزمون و خطا در این زمینه ست. این اواخر ریشه هر موفقیتی رو که جستجو میکنم به واژه های مقدس صبر و پافشاری میرسم!
سلامت و پرشور باشید دوستان
اول میخواستم چیزهای دیگری بنویسم..چند تا جمله یا یک مقصود اما به چند بیان از ذهنم اومد و رفت که بنویسم..اما چشمم که به کامنت نازی شکیبا افتاد حس کردم واقعا چیزیه که دوست دارم و باید بگم…مرسی که با ما صحبت میکنید…مرسی که محصول اندیشیدن به تجربه هاتون رو به مامنتقل میکنید…واقعا حس شکرگزاری دارم از آشنایی با سایت شما..مثل یک chance میمونه به نوعی 🙂
متشکرم
دوست خوب من
چند سالیست که با تمام نوشته هایت زندگی کرده ام،
آنقدر با نوشته هایت عجین شده ام که تو ، محمدرضا یکی از نزدیک ترین و عزیز ترین دوستانم بشمار می آیی تا حدی که هر که به من نزدیک شود حتما تو را خواهد دید !
بهترین محمدرضای دنیا، من در این سالها بار ها و بارها نوشته هایت را با جان و دل خواندم و یاد گرفتم اما می دانم که من در حق دوستی مان کوتاهی کردم .
محمدرضا مرا ببخش .
من همیشه گفتم دوستی که دو طرفه نباشد مفت نمی ارزد .
من در این سال ها برایت کم نوشتم ، نه این که حرف قابل ارائه ای داشتم یا در آینده خواهم داشت، نه ! فقط اینکه بعد از چند سال نمی خواهم همچنان یک خواننده خاموش بمانم و به دوستی که ادعایش را دارم بی اعتنا باشم .
محمدرضا از بالا و پایین شدن خانه مان گفتی ، در این سال ها چه بسیار مواقع یک نوشته ات را بارها خواندم وقتی بالا و پایین می شدم و امید وارم در برابر تمام طوفان ها خانه مان سالم بماند تا ما از گرمایش استفاده ها ببریم .
من با نوشته هایت داد زدم، خندیدم، انرژی گرفتم و نمی دانی چقدر حس خوب از تو گرفته ام حتی آنجا که در رادیو مذاکره دهاتی بغض کردی با تو بغض کردم .
مدت ها قبل من بسیار می نوشتم و الان به هزار دلیل نمی نویسم .
اما محمدرضا نمی خواهم چیزی را توجیه کنم، من برای دوستی مان کم گذاشتم و اگر تو مرا ببخشی سعی می کنم جبران کنم دوست من .
این جمله رو بسیار باهاش موافقم: نوشتن در فضای مجازی، از هر رزومهی دیگری ارزشمندتر است.
به عنوان کسی که افتخار میکنه که روزانه بیشتر از نیم ساعت از وقتش رو برای حرفهای ارزشمند شما میذاره، میخوام بگم من همهی این پنج مورد رو قبلن از نوشتههاتون فهمیده بودم و یاد گرفته بودم؛ و دوست دارم به عنوان یه فیدبک از طرف یه خوانندهی مستمر بگم که اینکه استفاده از بسیاری از مطالب متمم پولیه یه مقدار به اون مورد پنج و اون احساس خوبی که توی مخاطب ایجاد میکنه، لطمه میزنه. البته اینکه هنوز با مخاطبهاتون صادقانه و صمیمی حرف میزنید( مثل مطلب قبلی همینجا با موضوع دیگر به اینستاگرام سر نمیزنم) یه مقدار از اون احساس خوب رو زنده میکنه. جسارتن به نظرم اضافه کردن یکی دو تا فایل توی تراست زون هم میتونه برای دوستهاتون ارزشمند باشه.
سینا جان.
آیا اینکه شما ماشین میخرید و براش پول میدید، به احساس خوبتون به خودرو لطمه میزنه؟
انتظار دارید که رایگان به شما داده بشه؟
محتوا هم مانند هر کالای دیگری، هزینهی تولید داره. تا حالا به این فکر کردهاید که همین الان که فایل رادیو مذاکرهای که مال دو سال قبله و به نظر شما تموم شده و ضبط شده و منتشر شده، وقتی دانلودش میکنید، من دارم برای ترافیک دانلودش هزینه میدم؟
یا وقتی سایت مدام به روز میشه و طراحیاش تغییر میکنه یا اینکه تعداد بازدیدها زیاد میشه و فشار به سرور و دیتابیس میاد، من براش هزینه پرداخت میکنم؟
تازه. اینها هزینهای نیست. کلش برای شعبانعلی دات کام و متمم روی هم میشه ماهی چند میلیون تومن که برای من، به یک لبخند شما میارزه و من همیشه خودم تقبل کردم این هزینه رو.
هزینهی اصلی، مربوط به تولید محتواست که ما خیلی زیاد براش خرج میکنیم و خوشبختانه الان با حمایت کاربران ویژهی متمم، سر به سر شده (جدا از پولی که مستقیماً برای نگارش مطالب هزینه میشه، ما فقط ماه گذشته ۳۱ میلیون تومان کتاب و مقاله و حق دسترسی برای متمم خریدیم. شاید چنین اعدادی در تصور شما نگنجه. اما اگر در حوزهی محتوا درگیر باشید، احتمالاً میتونید تخمینی از هزینهی تامین منبع داشته باشید. تازه اینها به نسبت بودجهی توسعهِ سیستم هوشمند تحلیل سلیقهی مخاطب و تنظیم پویای محتوا تقریباً صفره!).
اما متاسفانه ما در فرهنگمون کالاهای دیجیتال رو کالا نمیبینیم. هزینههاش رو نمیبینیم.
هرگز خواننده سایت فکر نمیکنه که با هر کلیکش، من و تیم من داریم هزینه میکنیم.
البته این در مورد همهی خوانندگان عمومیت نداره. چنانکه الان هم بقیهی خوانندگان روزنوشته و متمم دارن این هزینه رو میدن که شما بتونین رایگان این مطالب رو بخونین (در واقع، اونها باید بیشتر از شما، به اینکه شما و امثال شما میتونین روزی نیم ساعت از محتوای رایگان استفاده کنید، افتخار کنند!)
اما انتظار من از خوانندهی اینجا و متمم اینه که درک کنه محتوا یک کالاست و از من انتظار نداشته باشه که بیشتر از چند میلیون تومن در ماه، از بودجهی شخصی خودم هزینه کنم و سهمی در مدیریت این مجموعه و حمایت از تولید محتوای اون داشته باشه.
پی نوشت: در صورتی که کمی با صنعت تولید محتوا و حواشی اون و تکنولوژی دیجیتال آشنایی داشته باشید می تونین تخمین بزنین که هزینهی عرضه ی فایل روی تراست زون از درآمدش بیشتره.
مگر اینکه منظورتون مشخصاً این باشه که من مشخصاً کمک مالی مستقیم به مخاطب بکنم. که به نظرم سهم محتوای رایگان عرضه شده (که اون هم با حمایت مالی دیگران انجام میشه) همین الان هم کم نیست.
فکر کنم نتونستم درست منظورم رو انتقال بدم. من با تمام وجودم و برای تمام عمرم از شما و تیم فوق العادهی متمم متشکرم و بابت همهی چیزهای خوبی که ازتون یاد گرفتم و تمام روزهای خوبی که با خوندن نوشتههای شما آغاز کردم، ازتون ممنونم. کاملن درک میکنم که تولید محتوایی با این کیفیت چه اندازه میتونه هزینه داشته باشه و به هیچ وجه نمیتونم تصور کنم که کسی بیش از ده سال مطالعات ارزشمندش رو به رایگان با مخاطبهاش به اشتراک بگذاره.
من خودم با این موضوع که برای محتوای دیجیتال باید هزینه کرد هیچ مشکلی ندارم و اگر الآن هم جزو حامیان متمم نیستم، بیشتر به این جهته که … حق با شماست! من حامی متمم شدم!
اما من هنوز میخوام در مورد علت نوشتن کامنت قبلیم توضیح بدم. من میدونم که برای شما خیلی مهمه و خودتون هم توی مورد پنج توضیح دادید که از طریق ارائهی خدمات رایگان نوعی احساسِ خوب رو در تک تک مخاطبینتون ایجاد کنید تا هم اونها رو حفظ کنید و هم بهشون انگیزه بدید تا با داشتن این حس خوب (که مخلوطی از احساس افتخار و دین هستش) توی جمع های مختلف متمم و شعبانعلی رو به افراد تازهای معرفی کنن. من صرفن خواستم جسارت کنم و بگم که تعداد بالای مطالبِ مختص کاربران ویژهی متمم به نسبت مطالب آزاد، ( که البته دو سه هفته س که من احساس میکنم متعادل تر شده) ممکنه این حس رو از بعضی ها بگیره و به ذهنم رسید که شاید قرار دادن فایلی توی تراست زون این احساس رو برای بعضی ها ترمیم کنه.
در نهایت بگم که خوب میدونم که از قضاوت کردن و قضاوت شدن بدتون میاد. من نخواستم قضاوت کنم. صرفن چون خودتون نوشته بودید که منتظر فیدبک هستید، خواستم فیدبکی داده باشم.
اين كامنت موضوعي رو كه تقريبن يكي از چالش هاي من هست يادم انداخت و دلم خواست يكم در موردش بنويسم. اگر چه كه شايد نشه بطور مستقيم به كامنت ايشون و ديدگاهشون نسبت به متمم ربط داد ولي منظور من از مطرح اين موضوع و مثالش اينه كه قبل از اينكه خواسته يا انتقادي داشته باشيم اول سعي كنيم اون موضوع رو درك كنيم.
يكي از عادتهاي من اينه كه هركسي رو با هر شغل يا حرفه اي كه ميبينم خودم رو چند لحظه بجاي اون ميگذارم تا بهتر بتونم دركش كنم. به عنوان مثال وقتي ميبينم راننده محترم تاكسي يا آژانس خيلي بداخلاق هست يا كرايه بالاتري ازم ميگيره بجاي عكس العمل متقابل در چند ثانيه با خودم مرور ميكنم كه اين آدم يكي از سخت ترين شغل هارو داره و طول روز بايد تو ترافيك و هواي آلوده شهر با مسافرين مختلف كه اونا هم هركدوم دغدغه هاي خودشون رو دارن بگذرونه. اون موقع است كه نه تنها ناراحت نميشم با رضايت كاملتر بهش كرايه اش رو ميدم و در مقابل اخمي كه داره لبخند ميزنم ،شايد كه تو دلش لبخند بزنه. اين كارو تقريبن هميشه انجام ميدم حتي در زمانهايي كه به نظرم يك نفر در جايگاه خوب و پرقدرتي نشسته. اون موقع پشت اين ظاهر قدرتمندش دغدغههاش رو ميبينم و….
حالا اين حالت رو ناخودآگاه به متمم هم داشتم. هر صفحه اي كه باز كردم و خوندم ،هر ايميلي كه برام اومد،به تازگي پيام اختصاصي و… رو كه ميبينم جداي از تمام هزينه هاي مادي،از طراحي و گرافيك ايده متمم گرفته تا تهيه مطالب، به اين فكر ميكنم كه چقدر براي تمام اين محتوا كه ما راحت روش كليك ميكنيم و ميخونيم و ميبينيم و لذت ميبريم ” وقت ” گذاشته شده . و در مقابل با حداقل مبلغ جدا از تمام محتواهاي ارزشمندي كه رايگان در اختيارمون هست و كم هم نيست ،ميتونيم از اون مطالب استفاده كنيم. من مطمعن هستم هزينه اي كه كاربر ويژه پرداخت ميكنه شايد بتونه جوابگوي فقط هزينه هاي سايت باشه نه بيشتر. من حتي در مورد فايل صوتي ” گفتگوي دشوار ” كه محتواي بسيار عالي داره و به نظرم ميتونه به شكل يك سمينار برگزاربشه اون هم با تهيه بليط بالا ! فكر ميكنم كه چقدر با هزينه پايين ميتونيم ازش استفاده كنيم.
واقعن خسته نباشيد
اينكار جز با عشق به اين كار كه در وجود خودت و بچه هاي تيمت ديده ميشه نمي تونست به اين خوبي ادامه پيدا كنه. ممنون بابت وقت،هزينه،و عشقي كه برامون خرج ميكنيد.
من انگیزه ام از اینکه دوست داشتم بتونم حامی متمم بشم پرداختن هزینه بسیار بسیار بسیار ناچیزی بود برای مطالبی که تا آن موقع رایگان خونده بودم و یا خیلی خاص تر به خاطر فقط یک مطلب بسیار کوتاه که تو روزنوشته ها خونده بودم نه برای استفاده از مطالب به قول بعضی از دوستان پولی چون اگر بشینم و حساب کتاب کنم و از سیستم دو تصمیم گیری استفاده کنم خیلی بدهکار میشم و این کارو نمی کنم چون اونجوری اگه همه عمرم ۲۴ ساعت هم کار کنم نمی تونم پرداختش کنم و همه این بدهکاری ها رو میزارم به حساب مرام و معرفت محمدرضا که واقعا یه منبع تمام نشدنیه و از سیستم یک تصمیم گیری استفاده می کنه برا متمم و روزنوشته ها چون سیستم دو اینجا اصلا جواب نمیده خدایی…
ممنون محمدرضا
سلام
۱- چند روز پیش وقتی این پست رو خوندم بعدش با دوست مشترکمون در موردش کمی صحبت کردم. گفتم من این جور نوشته های محمدرضا رو خیلی بیشتر دوست دارم. نوشته هایی که در مورد مسیر و سیر پیشرفت و یادگیری و رشد خودشه. نوشته هایی که گاهی منُ خیلی به فکر فرو میبره. راستش باید اعتراف کنم که همیشه حسم این بوده که چون خیلی اهل مطالعه بودی و محیطهای کاری مختلف رو تجربه کردی و احتمالاً به شبکه ی حرفه ای منابع انسانی هم دسترسی داری شاید راه اندازی متمم حیلی برات سخت نبوده. یعنی از نظر زمانی فکر نمیکردم که اینقدر پیشینه داشته. بعد از چیزایی که قبلاً ازت یادگرفته ام، تازه ترین چیزی که دارم تمرینش میکنم “صبور بودنه”. چیزی که در کنار پشتکار و تیزهوشی (نه به معنای عامش که به هوش ریاضی ربطش میدن) صبر خیلی خیلی لازمه. حتی شاید خیلی بیشتر از هوش و به اندازه ی پشتکار.
۲- در مورد کامنت دوستمون ( که من ازش تشکر میکنم که این کامنت رو گذاشت تا تو بیشتر بنویسی)، باید بگم نکته ی دیگه ای که خیلی خیلی برام من مهم و جالبه اینه که میدونم متمم آموزشهاش رو زندگی میکنه. (یادمه یه جایی توی همین وبسایت از خودت یا دوستانمون یاد گرفتم که آدم باید عقایدش رو زندگی کنه. اینجوری نیازی به فروکردن یادگیری توی کله ی مخاطب نیست.چون خودش با مشاهده ی عینی یادمیگیره. )اینجا که گفتی “ما فقط ماه گذشته ۳۱ میلیون تومان کتاب و مقاله و حق دسترسی برای متمم خریدیم.” باعث شد به این فکر کنم احتمالاً یکی از “ارزشها” یی که متمم داره احترام به حق تالیف و شاید تشویق تولید محتوا و نوشتنه. یا حتی کمک به توسعه ی کتابخوانی و خیلی چیزای دیگه. حدس میزنم میشد از روشهای کم هزینه تری این حق دسترسی و … فراهم کنی اما احتمالا این روشها توی “ارزش”های تو و تیمت جایی نداره. من و دوستان شبیه به من وقتی متمم میخونن به وضوح رعایت نکات آموزشی رو در ذهن و عمل خود اعضای تیم متمم هم مبینن. (البته امیدوارم منتقدان همیشگی فکر نکنن که ما میگیم که متممی ها فرشتگانی هستند که در جسم انسانی به ما خدمت میکنن!!!). این چیزی که بهش اشاره کردم حداقل برای من خیلی مهمه، چون از نزدیک میبینم که اساتیدی یا بهتره بگم مجموعه ای که ادعای آموزش مدیریت در بالاترین سطح کشور رو داره، حرفهایی رو به ما منتقل میکنن که خودشون چندان بهش پایبند نیستند. (البته همیشه استثنائاتی هست و من هرگز نقش و سهم مشکلات سیستمی کلان رو نادیده نمیگیرم). راستش اگه بخوام صادقانه بگم علت اشاره های تکراریم به این قضیه اینه که اون چیزی که انتظار داشتم رو توی جایی که هستم ندیدم و منحنی رشدش هم نزولی میبینم ( با درنظر گرفتن سهم دانشجو و خودم). امیدوارم چالشها و موانع شما باعث نشه که اموزشهاتون رو در نوع فعالیت خود متمم نبینیم. فکر نمیکنم این اتفاق بیفته.
۳- من معمولاً ازت به صورت مستقیم نمیخوام از چیزی بنویسی.فقط میگم از چی خوشم میاد. اما یه خواهشی دارم. هروقت صلاح دونستی و از نظر ذهنی هم انگیزه ی کافی داشتی، ببشتر رامون از خاطراتی بنویس که به صبور بودنت ربط داشته. مثلا اینکه چندسال برای موضوعی تلاش کردی و بعد در طول مسیر میدیدی که دوستانت به موفقیتهایی رسیده ن و تو هنوز به چیزی که میخواستی نرسیدی.اینکه چطور تونستی تمرکزت رو حفظ کنی.یا حتی ممکنه که به اشتباهت پی برده باشی و مسیرت رو عوض کردی. چون اعتقاد دارم که اصرار به پیمودن یه مسیر و تمرکز داشتن همیشه هم هوشمندانه ترین کار نیست.
ببخشید طولانی شد
و مرسی بابت این پست.
راستش سينا جان – با توجه به اينكه گفتي مدتي هست كه با اين خونه آشنا هستي- از كامنتي كه گذاشتي بيشتر از اينكه ناراحت بشم، متعجب شدم .
اين حرفم ربطي به شخص محمدرضا شعبانعلي نداره و هر كس ديگه اي كه بود و همين چيزهايي كه ازش ديده بودم كافي بود تا همين نظر رو راجع بهش داشته باشم.
تعجب از اينكه : اينجا و متمم جزو معدود جاهايي هست(اگر تنها جا نباشه) -حتي در فضاي غير ديجيتال هم – كه يكي از بارزترين ويژگي هاش “رايگان بخشي” محتواي ارزشمند و ارجيناله. شايد من به تناسب شغلم كمي بيشتر با محيط آموزشي كسب و كار آشنا هستم و ميدونم ارزش همين مطالبي كه اينجا و متمم عرضه ميشه چقدره (آخه ميگن قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهري). تازه اين فقط مطالب حوزه كسب و كاره،در صورتي كه معتقدم ارزش مطالبي كه در حوزه پرورش مهارتهاي زندگي ارائه ميشه خيلي بالاتر از همين حوزه هم هست.
شايد فكر كني كه من مبالغه ميكنم ولي انقدر آدم هاي مختلفي توي اين حوزه ديدم و ازشون خوندم كه بتونم يك قضاوت نسبي بكنم.
بايد اينو بدوني كه هر كسي نميتونه مهمترين و بارزترين تجربه هاي زندگيشو (كه شايد خيلي هاشون شخصي هم باشن) به اين راحتي در اختيار همه قرار بده به اين اميد كه كمي بتونه براي جامعه ش سازنده باشه و در برخي موارد مثل همين پست براي جلوگيري از اختراع مجدد چرخ! (فكر ميكنم اينو بدوني كه بيشتر ماها برعكس عمل ميكنيم و تجربه هامونو به كسي نميگيم تا نكنه اون سريعتر بتونه راهو بره و …!). مطمئنم كسي كه داره با بخشندگي كم نظيرش اينكارو ميكنه روح خيلي بزرگي داره.
باور كن اگر فقط هزار نفر از جمعيت ۷۷٫۸ميليوني ما همچين آدمهايي بودند و در اين سطح از آگاهي و تجربه، مملكتمون خيلي سريعتر ميتونست راه اصلاح رو در خيلي از زمينه ها طي كنه.
اميدوارم تلاش كنيم كه مصداق اين بيت مولوي نشيم “هركه او ارزان خرد ارزان دهد//گوهري طفلي به قرصي نان دهد”
پي نوشت: شك نكن كه اين كامنت رو از روي شور( يا همون جو گيري) برات ننوشتم و فقط خواستم نظرمو بهت بگم شايد برات جالب باشه
من خیلی استفاده کردم. چون خودم دارم از وبلاگم به عنوان راهی برای شناخته شدن برای کسب و کارم استفاده می کنم، حرفاتون خیلی به دردم خورد..
محمدرضا تو عشق منی!
خیلی چیزها ازت یاد گرفتم.یکی از مهم ترین ویژگی هات همین قانون گردشی که ازش حرف زدی.خیلی لذتبخش که سعی میکنی مثل یه منتور راه رو به آدم ها نشون بدی.عاشقتم دیگه…
بنظرم درسته که می گویند.زمانی از دید بقیه شجاع بنظر میرسی که خودت رو آسیب پذیر کنی.شاید برداشت اشتباهی داشته باشم ولی فکر میکنم این ویژگی تو فضای نوشته های تو موج میزنه…
پ ن:فکر میکنم تنظیمات هورمونی مغزم (دوپامین ،نورآدرنالین و سروتونین ) در زمان نوشتن نظرم تو سایتت بهم ریخته!برای اینکه حرفام به یار هم برنخورده باشه باید بگم آدم میتونه عاشق کتاب ، فیلم یا حتی کالباس هم باشه!
همیشه لذت میبرم و استفاده میکنم از نوشته های شما، مخصوصا اونایی که رنگ و بوی تجربه داره. البته فکر کنم این حس خیلی بین دوستان دیگه شایع باشه، چون پربازدیدترین نوشته ی شما همون «تجربه»ی یادگیری انگلیسیه. و اتفاقا به نظر من همین گفتن تجارب و اجازه دادن به دیگران برای استفاده از اونها مصداقی از قانون گردشه که گفتید.
دربین مواردی که اینجا نوشتید، از همه بیشتر مورد اول منو به فکر فرو برد. شاید به این خاطر که اولین مورد بود و انتظارشو نداشتم، شایدم چون کوتاهترین نکته است. دوست دارم بیشتر درموردش بنویسید.
احسان. حتماً دوست دارم راجع به این “گردش” بنویسم.
میدونی. بعضی حرفهای مهم هست که متاسفانه انقدر بازاری شده و تکرار شده که ارزش و جایگاه خودش رو از دست داده و شاید کسانی مثل من، ترجیح میدیم با حرف حرف زدن از اونها، دامن خودمون رو به بحثهای بازاری عوام فریبانه آلوده نکنیم.
اما از طرف دیگه. گاهی فکر میکنم که اگر مطلبی در نظر من یا شما یک “حقیقت” محسوب میشه، نباید از بیانش و اصرار بر اون شرم داشته باشیم. حتی اگر در روزگار ما، اون حقایق، عمدتاً ابزار کسب درآمد کاسبان علم و انگیزه باشه.
در این ساعتها در حال قانع کردن خودم بودم که این مسئله گردش رو جدیتر و کامل بنویسم که کامنت تو، بهم انگیزه داد که این کار رو حتما بکنم.
سلام محمد رضا
از اون دسته آدمایی هستم که به صورت کاملا اتفاقی با اینجا و متمم آشنا شدم.رابطه ای با اینترنتو سایتو این چیزا نداشتم چون فک میکردم ی مشت آدم سود جو ریختن میخوان جیبمو بزنن(نخندین بچه ها).البته خودمم خندم گرفت.وقتی با تو آشنا شدم دروغ چرا شک کردم گفتم مگه میشه آدم این چیزا رو رایگان بذاره.ی کاسه ای زیر نیم کاسه محمد رضا هس.حتما دوماه دیگه شروع میکنه صفحشو از تبلیغ پر کردن(شایدم حق دارن) ولی نه.روز به روز فهمیدم مفهوم فضای مجازی چیه.
فهمیدم زمانی میرسه که آدم اصلا دوس داره خودش پول بده ولی اون سایت به کارش ادامه بده.
یاد گرفتم چطور سخاوتمندانه سایتای دیگه رو یا مستقیم یا غیر مستقیم معرفی کرد
یاد گرفتم چطور میشه اعتماد آدما رو با نوشتن جلب کرد
یاد گرفتم دقت کلامی چقدر مهمه و تو چه خوب این ویژگی رو داشتی
یادگرفتم بیش از این که برات مهم باشه خواننده چقد تو سایت میمونه بیشتر به این فکر باشی که با خوندن متن من یه موقع وقتش هدر نره
نمیخوام طولانیش کنم.فقط میدونم هرکس بخواد درباره ی ی سایت خوب نظر بخواد اینجا رو معرفی میکنم میگم چن ماه برو تو سایت شعبانعلی میفهمی باید چیکار کنی.
ببخشید طولانی شد.ممنونم ازت
یکی از نکاتی که بین سطور این نوشته هست پیگیری ، آموختن و نا امید نشدن هست. اصلا فکر نمیکردم متممی که امروزکارکرد موفقی داره این همه شکست را تجربه کرده باشد.
سلام
من هم دوست دارم چند قانون ساده ای که در طی مدت ۷ ۸ سال وبلاگ نویسی یاد گرفتم رو در اینجا با دوستان به اشتراک بگذارم:
۱- ارزش آموزش آنلاین از کتاب نویسی بیشتر نباشه کمتر هم نیست،اخبار،تحلیل و نقد و.. به نظرم تاریخ مصرف دارند اما آموزش آنلاین سالیان سال موندگار خواهد بود
این موضوع رو پس از انتشار حدود ۴۰۰ مطلب آموزشی یاد گرفتم و اینکه فهمیدم حتی اگر چند سال هم سایت یا وبلاگ آپدیت نشه اما مطالب آموزشی همیشه بازخورد خودش رو خواهد داشت
گاها مطالب خودم رو در روزنامه ها ،سایت ها و .. که میخونم به این ارزش پی میبرم
از ساده ترین چیزهایی که یاد میگیرید آموزش تهیه کنید مطمئن باشید این موضوع مثل کاشتن درخت میوه هست و بعدها نتیجه اش رو خواهید دید
۲- جواب گو باشید نه مثل یک بلندگو،اگر مطلبی نوشتید و نقدی بهتون وارد شد تا جایی که ممکنه جواب مخاطب رو بدید ،مطمئن باشید چیزی از اعتبار شما کم نخواهد شد و حتی ممکنه مساله بسیار راحت با یک توضیح کوچک حل بشه
۳- تقلید باعث یادگیری شما میشه اما بعد از یادیگیری قوانین سعی کنید مطالبی رو منتشر کنید که خودشون تبدیل به یک قانون بشند به زبان ساده تر بعد از مدتی نوآوری داشته باشید و سعی کنید محتوا خاص خودتون رو منتشر کنید
۴- در زمانی که عصبانی یا غمگین هستید پیشنهاد میکنم وبلاگ نویسی نکنید این موضوع در نگراش و پستی که شما مینویسید بسیار یسیار تاثیر خواهد گذاشت
۵- از تعریف و تمجید بیش از حد و طرافداری دوری کنید و نظر نهایی رو به عهده خواننده بگذارید،اگر یک محصولی خوبه کتابی ارزشمنده یا سایت و سرویسی کارامد هست با تعریف و تمجید بسیار زیاد ارزش خودش رو از دست میده چراکه مخاطبین آنلاین بسیار جبهه گیر هستند و همیشه موضوعاتی مثل اینکه که الان داراید تبلیغ کی رو انجام میدید؟ شما طرافدار کدوم برند هستی یا اینکه یه چیزی دیده فکر کرده بهترینه متاسفانه مطرح میشه
در آخر هم امیدوارم جامعه وبلاگ نویسان فارسی زبان هر روز بیشتر از گذشته پیشرفت کنه
موفق و پیروز باشید
این مطلب رو خیلی دوست دارم، جدا از اینکه بیان روند این ده سال برام خیلی جذاب بود و در جمع بندی همین پنج مورد چراغهایی در ذهنم روشن کرد، هر جا صحبت از سمیه تاجدینی باشه خوشحال میشم چون عمیقا و قلبا خیلی برام عزیز و دوست داشتنیه، حضور و همکاریش با شما یکی از نقاط قوت مهم در متمم هست.
به مناسبت دهمین سالگرد نوشتن در فضایی مجازی این متن از بانو عرفان نظرآهاری تقدیم به شما و همه دوستان؛
(( پیچ هر جاده را که رد کنی ، شمعی به تو خواهند داد . هر شمع تورا یک گام به او نزدیکتر می کند . یا بمان و بپذیر شب را و سیاهی ات را ، یا برو ، زیرا شمعی به تو خواهند داد ))
اینها را رهسپار به من گفت که چهل سال بود صدایش را می شنیدم ، خودش را اما نمی دیدم .
رفتم و بی قراری توشه ام بود .
رفتم و چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم.
رفتم و چه سخت است وقتی دست هایت بیکارند و چشمهایت تعطیل.
رفتم و پیچ اولین جاده را که رد کردم شمعی به من دادند . شمعی دردناک که تا بن استخوانم را سوزاند.
ان رهسپار گفته بود که شمعی به تو می دهند اما نگفته بود که شمع را در پیکرت می کارند ! شمع را هرگز به دستم ندادند ، شمع را در گوشتم در خونم در استخوانم نشاندند.
جاده در پس جاده ، پیچ در پیچ . پشت یک پیچ شیطان بود و پشت یک پیچ فرشته .پشت یک پیچ شک بود و پشت یک پیچ یقین. پشت یک پیچ کفر بود و پشت یک پیچ ایمان.
و مدام شمع و شمع و شمع.
بهای هر شمع چرا این همه سنگین بود. به ازای هر وجب روشنایی چرا این همه درد .
درد من اما همه از شمعی نبود که در تنم می گداخت ، دردم از دوستانی بود که دوستم نداشتند .
راه که افتادیم هزار نفر بودیم، هزار دوست؛ اما پیچ هر جاده را که پشت سر گذاشتم ، برگشتم و دیدم که دوستی کم شد ، که دوست دشمن صدایم می کند .
و هر بار گریستم و گفتم : شمع نمی خواهم ، راه و پیچ و جاده نمی خواهم . دوستانم را می خواهم .دوستانم.
هر بار رهسپار می گفت : جلوتر برو ، کسی می تواند جلوتر برود که طاقت بی دوستی را داشته باشد. شجاعت دشمن خوانده شدن!
این یکی از هزار اصل رفتن است.
پیچ در پیچ ، جاده در جاده ، شمع در شمع .
هزار جاده مانده است و هزاران پیچ. تنم پر از شمع است …
احتمالا این وبلاگ نویسی تو هم نوعی حودخواهی هوشمندانه است.
و همچنین؛گاه فکر می کنم اگر نمی نوشتی ما باز هم زندگی خود را داشتیم و باز اگر جواب کامنت کسی را هم نمی دادی ما زندگی خودمان را داشتیم. بزرگترین درسی که من از روزنوشته های تو یادگرفتم این بود که در هرصورت تنها کسی که می تواند دغدغه های الان من را درک و رفع کند خودم هستم و هیچ کس جواب را به من کادو نخواهد داد.نه متمم نه محمدرضا شعبانعلی و نه هیچ کس دیگری
من حدود یکسال میشه که مطالب شما را میخونم و همیشه در حال یادگرفتن از شما هستم
بارها خواستم در متمم و اینجا کامنت بزارم اما این کار رو نکردم
و حتی به توصیه شما وبلاگی زدم ولی مطلبی ننوشتم
یک موضوعی همیشه مانع از این شد که در فضای وب بنویسم
اونهم اینه که احساس میکنم حرف تازه ای برای گفتن ندارم.
دلم نمیخواد به قول شما “روضه” بخونم!
واحساس میکنم خیلی از نوشته هایی که این روزها توی شبکه های اجتماعی و وبلاگ ها می بینیم حرف های تکراری هست که دیگران قبلا به نحو دیگه ای زده اند
سینا. قاعدتاً عموم مطالبی که هر یک از ما میفهمیم و درک میکنیم، تکراری است و کس دیگری قبلاً در جایی اون از طریق تجربه یا مطالعه یا کشف و شهود یا اندیشیدن، فهمیده و درک کرده.
راستش اگر نظر من رو به عنوان دوستت بخوای، فکر میکنم “تازه بودن” یا “تکراری بودن” بستگی به “ناظر” داره.
مطلبی که برای تو تکراریه ممکنه برای من تازه باشه و مطلبی که برای من تکراریه، ممکنه برای هیجان انگیز و الهام بخش باشه.
مطمئناً ما هر روز که از خواب بیدار میشیم تا لحظهای که میخوابیم، چیزهای تازهای رو میفهمیم یا لااقل دانستههای قبلیمون برامون معنای تازهای پیدا میکنن.
اگر برای خودت تازه است، قطعاً ارزش نوشتن و ثبت کردن داره. مستقل از اینکه من به عنوان خوانندهی تو چه نظری دارم.
حتماً میدونی که در مورد شبکه های اجتماعی با تو هم نظر هستم، چون سهم زیادی از مطالبی که اونجا نشر و بازنشر میشه، عملاً ناشی از تجربههای عینی بیرونی و یا حتی تجربیات ذهنی درونی نیست. بلکه صرفاً “بازنشر هیجان” محسوب میشه. من مطلبی رو میبینم و هیجان زده میشم و برای بقیه منتشر میکنم.
یا اینکه خبر و رویدادی من رو هیجان زده میکنه و تصمیم میگیرم در موردش بنویسم.
من یادمه هفت هشت سال پیش، یه جا از یونگ خوندم که: «انسان، هنگامی که چیزی ارزشمند را از دست میدهد، بیش از هر زمان دیگر، معنای زندگی و نقش خود را در جهان، جستجو میکند».
این حرف رو همه گفتهاند. همه هم شنیدهایم. دوباره گفتنش هم به قول تو ارزشی نداره. اما یادمه چند سال پیش که چند تا از داشتههای ارزشمند خودم رو در فاصلهی نزدیک از دست دادم، به صورت ناگهانی این جملات برای من معنای تازهای پیدا کرد.
اصل حرف تکراری است. اما برای من، آن روزها تازه شد.
یا اینکه “پشتکار” مهم است.
همه شنیدهایم. اما امروز که در ایمیل چند سال قبل، نام متمم و لوگوی متمم رو دیدم (که شاید باور نکنی، کاملاً داستانش رو فراموش کرده بودم!) برای من مفهوم “پشتکار” دوباره تازه شد.
به نظرم بنویس. هر تجربهای که برای تو تازه است بنویس. مستقل از دیدگاه و نظر بقیه.
و البته به من هم یک لطف بکن. هر وقت نوشتی. لینکش رو برای من توی کامنتها بگذار که من هم برم ببینم.
خیلی خوشحالم میکنی اگر این کار رو انجام بدی.
سلام
من هم قبلا تو شرایطی که فکر ميکردم حس وتجربه جديدی دارم وبلاگ زدم به نظرم خوب هم مينوشتم ولی بعد يه مدت ديگه ننوشتم . یعنی چيزی جديد وجالبی نداشتم که بنويسم حتی اسمش رو هم یادم نيست و پيداشم نکردم.من هم نسبت به اين همه اطلاعات جور واجور وبلاگها و سايتهايي که بروز نميشوند ومرده هستند حساس شدم وخوشم نمياد .به نظرم انتقال تجربه خوبه ولی نوشتن در فضای مجازی رو نميدونم وهنوز برای من سوال هست ونميتونم هضمش کنم که چرا اينقدر نوشتن در فضای مجازی رو توصيه ميکنيد؟البته اينکه اين سايت برای امثال من مفيد هست بحثی نيست وجای تشکرداره واقعا.
اصلاح ميکنم وبلاگم رو گير آوردم یادش بخير
منفی دادم چون باور دارم که حداقل فایدهی نوشتن مطلب ِ تکراری اما با زبان خودم، افزودن به محتوای فارسی وب هست.
سلام محمدرضا
یادمه چندین ماه پیش جایی در روزنوشته ها و در پاسخ به یکی از دوستان نوشته بودید ” تمام کسانی که با من دوست و همراه هستند مثل خودم دیوانگانی هستند که رویای آینده را به لذت امروز نمیفروشند…” راستش نه آن روز و نه الان احساس نمیکنم معنی و مفهوم آنچه نوشته بودید و آنچه مدنظرتان بود را فهمیده باشم. همچنین وقتی در جایی دیگر یادداشتی با این مضمون نوشته بودید که ” آدم باید خیلی چیزها رو با خودش حل کرده باشد که در خانه نشسته باشد و به در و دیوار نگاه کند و از زندگی لذت ببرد” پیش خودم گفتم این را هم خواندم ولی باز نفهمیدم!
وقتی چند هفته پیش در برنامه ایرانشهر خاطره ای از یکی از مدیران سابقتون که زندگی خیلی مرفّه ای داشت رو نقل کردید، و این جمله که آن مدیرتان به شما گفته من کار خاصی نمیکنم و لذت خاصی از زندگی نمیبرم که تو نتوانی از آن بهره ببری فقط توآمادگی ذهنی استفاده از این لذت ها را نداری.
وقتی این خاطره رو گفتین نمیدانم چرا آن دو جمله قبلی هم یهو در ذهنم مرور شد.
میدانم اینکه رویای آینده را به لذت امروز نمیفروشین معنی اش این نیست که شما رویا ندارین، من معنی رویا و آرزو را از شما آموخته ام. میدانم حتی اگر آن در و دیوار هم نباشد باز شما میتوانید از زندگی لذت ببرید، و میدانم احتمالاً آنچه آن روز مدیرتان به شما گفته را در سطحی بالاتر و باکیفیت تر تجربه و زندگی میکنید.
ولی من تقریباً هیچ کدامشان را کامل نفهمیدم و باز تقریبا مطمئن هستم که مسائل خیلی مهمی هستند، مسائلی عمیق و در عین حال پیچیده که متاسفانه به گونه ای هستند که با نگاه سطحی هم میتوان آنها را به صورتی که منطقی بنمایانانند تحلیل و تفسیر کرد
راستش وقتی دیدم این روزها بیشتر به نظرات دوستان پاسخ میدهید جسارت کردم و اینها را نوشتم که اگر احیاناً وقت داشتید و صلاح دانستید توضیح کوتاهی بدهید
ممنون
شاید اگه یه فایل ویدیویی مثل ویدیو های TED درست کنید و این ده مورد رو توش بگید چیز مفیدی از آب در بیاد. میشه مثلا تو وب یاد گذاشت.
من هم به نوشتن خیلی علاقه دارم محمد رضا و تقریبا ۶ ساله که توی وبلاگم مینویسم ، جدا از مقالات تخصصی که در سایت شرکت نوشتم و یا در جاهای مختلف نوشتم و یا در فیس بوک می نویسم کلا نوشتن رو دوست دارم هر چند در محضر شما حرف زدند از نوشتن زیره به کرمان بردن است ، شعر و داستان کوتاه هم دوست دارم و در سایت شعر نو و جاهای دیگه اکانت نیمه فعالی دارم . هر کسی به دلیل مشخصی مینویسه کسی به خاطر برند سازی و کسی به خاطر بالا بردن رنکی وب سیات که بعدا بتونه تبلیغ کنه و خلاصه همه رو نمیشه با یک چشم نگاه کرد ولی بهترین دلیل برای نوشتن به نظرم “عشق” است و کسی که عاشقانه زندگی میکند و عاشقانه می نویسد قلمش مرهمی است اول بروی زخم خودش و دوم بروی زخم دیگران ، این توان و انرژی محمد رضا و این قلم فقط از عشق میتونه نیرو بگیره .
من وبلاگ قبلیتو کاملا خوانده ام هر چند سیاسی زیاد نوشته بودی ولی برام خیلی جالب بود .
به هر حال من هم مثل سایر دوستان اینجا تو این مدت با نوشته های شما زندگی کردم و اکثر نوشته هات رو دوست دارم. ممنون از به اشتراک گذاری کتابهایی که میخونی ،حرفهایی که میشنوی ، نتایجی که میگیری ، حدس و گمانهایت که به قول خودت پایه علمی ندارد ولی از خود علم برای من جالب تر و واقعی تر است 🙂
نمیدونم چرا ولی من اینجا رو بیشتر از متمم دوست دارم ، احساس میکنم حرف های علمی متمم عالی و درست ولی سنگ محک نخورده اند ولی حرفای اینجا از جنس عمل و تجربه است .
محمدرضا جان. دلنشین بود حرفات.
و ممنون از نکات خوبی که گفتی و خوشحالم که نکات بیشتری رو باز هم برامون میگی.
من هم خوشحالم که سمیه ی عزیز، از لابلای همین کامنتها، امروز ادمین خوب متمم هستش و بخاطر همه ی همراهی های خوبش با تو و با متمم و با روزنوشته ها و با ما، ازش خیلی ممنونم و براش آرزوی بهترین لحظات زندگی رو دارم.
دهمین سالگرد نوشتن در فضای مجازی (یا شاید فضای دیجیتال که میدونم بیشتر از مجازی دوستش داری) رو خیلی بهت تبریک میگم.
خوشحالم که سه سال از این ده سال رو هر روز و هر ساعت با نوشته هات و گفته هات همراه بودم و هستم و خوشحالم که خیلی از افکار و احساسات و حرفها و قصه ها و غصه ها و غم ها و شادی ها و اشکها و لبخندهای این سه سال از زندگی من هم، لابلای خیلی از حروف و کلمات توی این خونه، جای گرفته… خونه ای که دوستش دارم.
بخاطر تک تک لحظه ها و ساعت ها و روزها و هفته ها و ماه های این سه سال ازت ممنونم و امیدوارم همیشه خوب باشی، و همیشه بنویسی…
مرسی که با ما حرف میزنید و صحبت میکنید
” نوشتن برای فراموش کردن است نه به یاد آوردن . ”
محمدرضا جان.با اجازت چند قسمت از نوشته های قدیمیتو که زیاد دوستشون دارم اینجا می نویسم.
” آنکس که علم و هنر دارد،دین نیز دارد.
آنکس که علم و هنر ندارد،بگذار دین داشته باشد…” ۲۴ دی ماه ۸۷
” اگر کسی را نیافته ای که با رفتنش نابود شوی، تمام زنگیت را باخته ای.” ۱۰ فروردین ماه ۸۹
” زندگی هر انسان خاطراتی است که وقتی تنهاست از زندگیش با خودش مرور می کند.” ۱۹ آبان ماه ۸۶
“پروردگارا !
به من قدرت فراموشی بده، تا بتوانم کسانی را که هیچگاه و در هر شرایطی دوستشان نداشته ام و نمیتوانم داشت، به دست فراموشی بسپارم
و
به من بخت خوب بده، تا به آغوش کسانی رو کنم که همیشه و در هر شرایطی دوستشان خواهم داشت و
چشمی بینا بده تا این دو گروه را به درستی از یکدیگر تشخیص دهم …” ۱۲ دی ماه ۸۸
” تراژدی بزرگ آن است که وقتی انسان زنده است، چیزی در درونش بمیرد .” ۱۱ بهمن ماه ۸۷
خیلی زیادن.این چند تا دوست داشتم حداقل برای خودم یادآوری بشن.
سلامت و موفق باشی.
ممنون بابت این یاد آوری این مطالب
واقعا هم همین هست تجربه و هر انچه که تا کنون اموخته ایم عملا دیگه به کارمون نمی یاد و برای همان دغدغه های گذشتمون بوده و تاریخ انقضای اون گذشته و مناسب اینده نیست.
حداقل محمدرضا با نوشتنش, خاطرات خوب را برامون به جا گذاشت نه تجربیات خوب را
فائقه جانم خیلیییی خیلیییی دلنشین بود برام خوندن دوباره شون، ممنونم که اونها رو گلچین کردی.
تشکر واقعی هم از خود محمدرضای عزیز که برای من از اون معلم هایی هست که وادارت میکنه فکر کنی و من این کارش رو از همه ” دوست تر” دارم.
اینجا و متمم رو واقعا دوست دارم و دلم میخواد کمک کنم که باشن، حتی اگه کمکم کوچک و کم باشه.
ممنون بانو.
فکر می کنم فاصله ی زیادی هست بین آنچه که محمدرضا حس می کنه و می نویسه و چیزی که ما از حرفاش متوجه میشیم.
با این وجود انقدر توانمند هست در انتخاب واژه ها که هر کدوم با خوندن نوشته هاش حس خوبی پیدا می کنیم با وجود برداشت های شخصی و متفاوتمون.
ربطی به بحثتون چندان نداره، اما اینی که می گید:
((به این باور رسیدهام که برای بهبود پایدار وضعیت اقتصادی و برای رسیدن به زندگی بهتر و ساختن جامعه ای مترقی و حل یک چالش یا مسئله (به صورت دائمی و پایدار) هیچ راه میانبری وجود ندارد.))
واسه م خیلی غم انگیزه. یعنی واقعا راه حل هایی وجود ندارن که سریع جواب بدن؟ پس این همه مردم مشکلات براشون ایجاد می شه ما چطوری هضمش کنیم؟ البته اینشتین میگه مردم شکستن چوب رو دوست دارن چون زود نتیجه ش مشاهده میشه، اما خب واقعا آدم مشکلات مردم رو می بینه گاهی هم توهم میزنه که میتونه خیلی کارهای بزرگی بکنه، مخصوصا فرهنگی، چونکه به گمونم بخش بزرگی از فقرها دذجامعه ی ما ناشی از فرهنگه.