دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

دلتنگی

گاهی حس می‌کنم ما دو وطن داریم.
دوتابعیتی‌ها را نمی‌گویم. همین تک‌تابعیتی‌ها را می‌گویم. کسانی مثل خودم.
یک وطن در ذهن‌مان شکل گرفته.
با همه‌ی پیشینه‌ی تاریخی‌اش. با همه‌ی نمادهای جغرافیایش. با همه‌ی قصه‌ها و اساطیرش.
با همه‌ی افتخارات واقعی و غیرواقعی‌اش که در تمام این سال‌ها در مغزمان جا دادند.
یک وطن هم همان چیزی است که می‌بینیم. واقعیتی که هر روز بیشتر از دیروز، خودش را در چشم‌مان فرو می‌کند.
چقدر این دو تصویر از هم دورند. چقدر این دو وطن با هم بیگانه‌اند. چقدر هر روز از هم دورتر می‌شوند.
چنین شده که حس بسیاری از ما، دلتنگی است. دلتنگی برای وطن.
و بدترین حس، دلتنگی برای وطن است. آن‌هم وقتی که در وطنت باشی.

پی‌نوشت یک – ادگار هاو می‌گوید:

The worst feeling in the world is the homesickness that comes over a man occasionally when he is at home.

پی‌نوشت دو – واژه‌ی وطن دو معنا دارد. یکی معنای رایج آن است که سیاستمداران از آن برای توصیف قلمرو خود اما با هدف برانگیختن احساسات مخاطب استفاده می‌کنند. معنای دیگر،‌ مفهوم لغوی آن است: محل استقرار. محلی که سکونت می‌گزینی. جایی که settle می‌شوی. معنای اول، مدت‌هاست در ذهنم رنگ باخته اما «وطن» را به معنای دوم، هنوز هم به‌کار می‌برم.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


42 نظر بر روی پست “دلتنگی

  • حمید طهماسبی گفت:

    سلام محمدرضا
    زیر این پست کامنتم رو می نویسم، چون دلتنگتم هستم.
    سری کامنت های اخیر روزنوشته رو خوندم.
    چند تا چیز دوست داشتم بگم
    ۱- دوست دارم
    ۲- دوست داریم
    من که سعادت داشتم چندین بار از نزدیک ببینمت و پای صحبت هات بشینم تا حدودی می فهمم که هر کاری می کنی قطعا کلی بهش فکر کردی و استراتژی پشتش هست و استراتژی رو هم که همه جا کامل شرح و بسط نمیدن.
    من وقتی پیش شما هستم اصلا نظر نمیدم، چون بارها وقتی خودت برام تعریف کردی دیدم اوه ه ه ه تا کجا ها رو دیدی
    بعد انقدر خوشحال میشم که نظر ندادم (حداقل خودم رو کمتر کودن نشون میدم)

    روزی که زیر پست معرفی خودت جواب کامنت ها رو دادی ۲ تا نکته آموزنده دیدم (البته می دونم که اونجا زیاد جای یادگیری نیست اما دیگه خودت می دونی مدیریت منابع و لیمو و گوسفندنگری)
    ۱- چندین سال بود که نگفته بودی جایی مطالعه ات الان چقدر هست که اونجا اشاره کردی ۴ ساعت (البته تو فایل کتابخوانی امسال خاطرم هست که گفتی اخیرا دیگه ساعتی ملاکت نیست و فصل های کتاب رو میشماری)
    ۲- خواندن کتاب رابینز در راستای افتادن در مسیر مدیر شدن هم برام جالب بود

    شما هرجا بری و بنویسی، من میام می خونم، یاد می گیرم
    پراکنده گویی زیاد شد

    پی نوشت بی ربط: بچه های روزنوشته من تا امروز نمی دونستم باکس پایین که می تونیم کامنت توش بنویسیم سمت چپ پایینش رو می تونید بکشید و قسمتی که می خواین متن کامنت رو بنویسید اینجوری بزرگتر میشه. گفتم حداقل این رو بگم یه نکته آموزنده کوچیکی داشته باشه این کامنت

    • حمید جان
      ممنونم از لطفی که همیشه به من داری و این حرف‌ها رو مطرح کردی. منم دلم برات تنگ شده و امیدوارم زودتر فرصتی پیش بیاد که دور هم جمع شیم.
      واقعیت اینه که گاهی اوقات، سوء‌تفاهم‌هایی که به وجود میاد و گلایه‌هایی که مطرح میشه، انرژی من رو کم می‌کنه و برام به یک دغدغه تبدیل میشه که شاید اثربخشی فعالیت‌هایی که تا حالا انجام دادم کمتر از چیزیه که به نظرم میاد.
      مثلاً من به احترام بچه‌های روزنوشته، قبل از اینستا رفتن اومدم این‌جا گزارش دادم که می‌خوام این کار رو انجام بدم و یه گوشه‌ای از علت‌هاش رو هم گفتم.
      اما این چیزی از «شخصی بودن تصمیم» کم نمی‌کنه. حتی یه جورایی شبیه تعارف می‌مونه؛ شبیه احترام گذاشتن به طرف مقابل.
      فرض کن بری خونه‌‌ی یکی مهمونی و آخرش بگی «با اجازه‌تون من بلند شم برم.»
      این «با اجازه» به این معنا نیست که تو واقعاً به اجازه‌ی صاحب‌خونه نیاز داری، یه جور احترامه. حالا فکر کن صاحبخونه بیاد بگه: «غلط کردی. کجا؟ بشین ببینم.»
      من وقتی می‌بینم که یه تصمیم شخصی مطرح می‌کنم و یکی می‌گه: «من حال نکردم و دلخورم و خودخواهم و حساسم» و اون یکی میگه «چرا این‌جا سوت و کوره» و اون یکی هم می‌گه «هوی! کامنت‌های این‌جا مونده و جواب ندادی. غلط کردی رفتی اونور»
      احساس می‌کنم توی دنیای واقعی اگر مهمون چنین افرادی باشم و بگم «با اجازه‌تون» این‌ها واقعاً فکر می‌کنن من اومدم اجازه بگیرم ازشون.
      نکته‌ی دوم هم چیزیه که تو می‌دونی و بعضی از بچه‌ها هم می‌دونن و خودم هم بهش اشاره کردم که من بر خلاف ظاهرم، به شدت اهل مشورت هستم. اما مشورت رو به شکل پابلیک و با همه انجام نمی‌دم. همیشه با چند نفر از آدم‌های معتمد که من رو می‌شناسن و شرایطم رو می‌دونن مشورت می‌کنم و بر اساس نظر جمعی تصمیم می‌گیرم (همه‌ی این‌ها رو توی کامنت‌های قبلی توضیح داده بودم).
      بنابراین فکر می‌کنم وقتی تصمیم بقیه رو می‌بینیم همیشه باید به این فکر کنیم که ما از یک «پنجره‌ی محدود» به مسئله نگاه می‌کنیم و فردی که خودش داره تصمیم می‌گیره، داده‌ها و اطلاعات بسیار بیشتری داره و ملاحظات و محاسبات گسترده‌تری انجام داده.
      من هم ممکنه مثلاً بعضی از استراتژی‌های تو رو در خدمت از ما – تا وقتی برام توضیح ندادی – نفهمم. اما همیشه فرضم بر اینه که از هر ده تا فکت، من یکی دو تاش رو می‌دونم و حمید هشت نُه تا دیگه هم می‌دونه. پس تصمیم‌هایی که من نمی‌فهمم، غالباً به خاطر «نقص اطلاعاته».
      اما در کل، راستش دوست نداشتم بعد از سال‌ها حرف زدن و نوشتن، چنین بدیهیاتی رو توضیح بدم. ترجیح می‌دم به غریبه‌ها بگم من «استاد» و «دکتر» نیستم تا به آشناها بخوام «فرق تصمیم شخصی و تصمیم غیرشخصی» رو یادآوری کنم.
      در پایان این‌ رو هم بگم که این روزها که من ساعات خلوتم بیشتر شده، خیلی علاقه داشتم که در روزنوشته درباره‌ی نحوه‌ی گذران این ساعت‌ها حرف بزنم.
      اما بعد از این‌که دیدم تا این حد مورد قضاوت و ضرب و شتم قرار می‌گیرم، در تصمیم خودم تجدیدنظر کردم. از این جهت می‌تونم بگم که حرف‌های بچه‌ها سبب خیر شد.

      • سمانه گفت:

        من از صبح که کامنتا رو خوندم، درگیر این بودم که حرف بزنم یا نه، خیلی با خودم فکر کردم، ولی الان تصمیم گرفتم یه سری چیزایی که به ذهنم می رسه رو بگم:
        اول: محمدرضا، من فکر نمی کنم، اثربخشی فعالیت‌هایی که تا حالا انجام دادی کمتر از چیزی باشه که به نظرت میاد. حتی می تونم بگم خیلی بیشتر از چیزیه که فکر می کنی. حداقل در مورد خودم، می تونم خیلی محکم بگم، واقعا حضورت هم اینجا، هم متمم و هم حتی اینستاگرام، و حرفایی که می زنی، خیلی وقتها برای من مثل یه جرقه است که باعث میشه به موضوعی فکر کنم. (ولی این دلیل نمی شه که اگه محمدرضا گربه ها رو دوست داره منم سعی کنم به گربه ها علاقه مند شم.)
        دوم: مساله ای که میگی، من فکر می کنم شاید خیلی بدیهی نباشه و حتی پیچیده باشه. من فکر می کنم و علاوه بر اون، چیزی که تو اطراف خودم و حتی در خودم هم دیدم، دوست داشتن شرطی آدمهاست. آدمها رو تو مدلی که خودمون می خواییم، دوست داریم و اگه از اون مدل خارج بشن سعی در کنترلشون می کنیم و اگه نتونیم کنترل کنیم استرس می گیریم. این مدلی بود که من خودم، به این شکل رفتار می کردم و حتی تو این مدل بزرگ شدم. پذیرش این موضوع خیلی برام سخت بود و ترک کردنش خیلی سخت تر. به نظر من مرز باریکی بین دوست داشتن بدون قید و شرط و دوست داشتن شرطی هست و تشخیصش درستش خیلی سخته. خیلی از اوقات ما رفتاری می کنیم که از نظر خودمون به خاطر دوست داشتن اطرافیانمونه، ولی متوجه نمی شیم یا دیر متوجه می شیم که طرفمون داره اذیت میشه. کاری که حتی خیلی از پدر و مادرها هم نمی تونن درست انجام بدن و رفتار اشتباه می کنن، ولی معنیش این نیست که بچه هاشونو دوس ندارند.
        (جلوی تو این حرفها رو زدن، واقعا سخت بود)

      • غزل گفت:

        بعنوان مهمان این خانه، علاقه مندم از زمان های خلوتتان بشنوم. همانطور که از خودتان آموختم، در این حاشیه هاست که یادگیری اتفاق می افتد.
        البته این تصمیم میزبانست که چه شیرینی را جلوی مهمان بگذارد. اصل لذت بردن از این هم‌نشینیست.
        این را هم بگویم شیرینی های شیرین بسیاری را در این منزل چشیده ام.
        در بیان خواسته ام تردید داشتم. میترسم که نابجا و نابهنگام باشد، به همین خاطر خواهشمندم به صلاح دید خود آن را حذف کنید.

  • خسرو گفت:

    سلام
    از دلتنگی حرفی ندارم، چرا که دلم برای هیچ سرزمینی تنگ نشده. من آن سرزمینی که شما می گویید را تجربه نکرده ام و حتی تخیل هم نکرده ام. برای من که فکر میکنم خوب می توانم پرنده خیالم را پرواز دهم، عجیب است، اما هست.
    اما من در دلم کلی غصه دارم. غصه خودم، برادرانم و فرزندانشان و آینده. غصه دوستانم که می بینم هر روز زندگی بر آنها سخت تر می گیرد و من نهایت توانم این است که بنشینم و تماشا کنم. احتمالا اگر از آن دسته افرادی باشید که به “سهم خود” و ” تمامیت” و این حرف ها فکر می کنند، می گویید سهم خودت را بازی کن. اتفاقا کمی هم در آن راستا سعی کرده ام. اما حداقل این حق را به خودم می دهم که غصه دار دوستی شوم که حالا زندگی روی دشوارش را نشانش داده. سهم من می تواند اندکی خوش خیالی باشد و شاید اندکی دلخوشی که سرش را گرم کند.
    برای من که به اصطلاح غربت را تجربه نکرده ام، درک وطن فقط با محل زندگی مادر و پدر و دوستان و عزیزان معنی پیدا میکند. و این روند رو به زوال زندگی در این محل و مکان، حق غصه دار شدن را به من می دهد.
    این روزها خیلی زیاد به آنهایی فکر میکنم که در دنیای ده سال آینده در جغرافیای ایران باید لقمه نان در بیاورند و سرپناه بسازند. آنهایی که پشتوانه ای هم ندارند تازه باید در این سیستم شروع کنند به ماراتن بقا. به اینکه تعداد این افراد (شبیه خودم) کم نیست و به اینکه آیا آنها می توانند حداقل های زیستن را فراهم کنند.
    “ما خوب می دانیم چه می کنیم
    درخت می زنیم
    ریشه می کنیم
    و بعد پای اسم امضا میکنیم:
    سازمان حفاظت از محیط زیست”

  • علیرضا داداشی گفت:

    سلام.
    حس من نسبت به این وطن شبیه این می مونه که عزیز آدم رو به زور ازش گرفته باشن، برده باشن یه جای دورِ ناپیدا.
    یا مثلا، ناگهان جلوی چشمش غیب شده باشه.
    انگار یهو همه چیزم رو از دست داده ام.
    بهت زده ام.
    هر کسی رو،به هر دلیلی، به هر اقدامی در جهت منافع جمعی و ملی تشویق کرده ام، به غلط کردن افتاده ام.
    فقط می دونم اگه قراره باز تصمیمی مثل تصمیم های قبلیم بگیرم، باید یه چیزهایی اساسی در سطوح خیلی خاص اصلاح بشه؛ که اینو بعید می دونم.
    (تصمیم های قبلیم یعنی: بودن و حضور داشتن و مشارکت و رای دادن و تشویق دیگران به این ها.)
    برقرار باشی.

  • یوسف گفت:

    سلام محمدرضا
    گفتی روحیه ام این نیست که سکه و دلار جمع کنم یا برم بورس بازی کنم.
    خواستم نظرت رو راجع به بورس و تاثیراتی که در موقعیت الان میذاره بپرسم، ، آیا اون رو هم مثل خرید دلار نامطلوب و مضر و غیر اخلاقی میدونی؟ و در این شرایط اثراتش رو روی تورم به چه شکل میبینی؟

    • یوسف جان.
      واقعیتش من حتی در مورد سکه و دلار هم، نمی‌تونم به طور مطلق حکم به مضر بودن یا غیراخلاقی بودنش بدم. وقتی می‌بینم یه کارمند برای حفظ تمام سرمایه‌اش که مثلاً چند ده میلیون تومن یا چند صد میلیون‌تومن می‌شه می‌ره سکه یا دلار می‌خره، چی می‌تونم بگم؟ بگم مضره؟ بگم غیراخلاقیه؟ اصلاً مگه تلاش برای حفظ داشته‌ها کار غلطیه؟
      من نمی‌خوام اسم ببرم. اما راستش من بیشتر دلم از کسانی می‌گیره که افراد سرشناسی هستند، هر روز درباره‌ی اقتصاد و سیاست نظر می‌دن و ظاهراً هم دلسوزی می‌کنن، اما در پنهان، تابعیت آمریکا و کانادا و کشورهای دیگه رو گرفتن، پول توی خونه‌شون رو هم در حدی به سکه و دلار تبدیل کرده‌ان که دیگه الان برای خرید یه نون بربری هم پول نقد ندارن، و با بالا رفتن قیمت‌ها یواشکی ذوق می‌کنن و با دم‌شون گردو می‌شکونن.
      بارها در بحث‌های رو در رو به چنین افرادی گفته‌ام که شما اگر این دلارها و سکه‌ها رو نداشتین، الان «آدم» بودین و از سقوط اقتصاد کشور و بدبخت شدن بقیه این‌قدر خوشحال نمی‌شدین.
      من بین این افراد و اون قشر ضعیفی که برای حفظ داشته‌هاش داره تلاش می‌کنه فرق می‌ذارم و اگر توی روزنوشته‌ها به دلار و طلا خریدن نق می‌زنم، خطاب به همون‌هاست (که می‌دونم این‌جا رو می‌خونن).

      در مورد بورس، واقعیتش من نمی‌دونم که روند فعلی رشد بورس قراره تا کی ادامه پیدا کنه و چه زمانی کالپس می‌کنه. و البته فکر می‌کنم هیچ‌کس هم نمی‌دونه، بنابراین نمی‌تونم تشخیص بدم کسی که در چنین روزهایی بخواد وارد بورس بشه، چه آینده‌ای در انتظارشه.
      اما اگر من بودم و می‌خواستم وارد بورس بشم، با نگاه پنج یا ده ساله وارد می‌شدم. یعنی فرض می‌کردم واقعاً می‌خوام بخشی از درآمدم رو سرمایه‌گذاری کنم و آمادگی سقوط رو هم داشتم و در همون سقوط هم، در بازار می‌موندم و سهم‌های زیر قیمت رو می‌خریدم و منتظر رونق بعدی می‌موندم.
      نگرانی من بیشتر از اینه که نکنه یه عده، بر اساس توصیه‌ی این و اون، وارد بورس بشن و دلشون رو به یه سری اطلاعات داخلی (Insider Information) خوش کنن که فلانی گفت این سهم رو بخر و اون سهم رو بفروش. و بعد هم جوگیر بشن که «بورس‌باز» شده‌ان.

      کسی که با نگاه بلندمدت وارد بازار می‌شه، به جای آویزون شدن به این و اون، کم‌کم تحلیل تکنیکال و فاندامنتال یاد می‌گیره، خوندن صورت‌های مالی رو یاد می‌گیره، عادت می‌کنه گزارش مجمع دنبال کنه، تحلیل‌گری یاد می‌گیره و خیلی چیزهای دیگه. نه رونق مغرورش می‌کنه و نه رکود، نابودش می‌کنه.

      البته از منظر اقتصادی قاعدتاً به بورس ما ایرادهای زیادی وارده که به نظرم اون مسئله، فراتر از دغدغه‌ی سهامداران خُرد هست و باید متولیان اقتصاد کلان بهش فکر کنن.
      این‌که پولی که در این مقطع وارد بورس ما می‌شه، بیشتر از این‌که به چرخه‌ی تولید وارد بشه، فقط بازار بورس رو متورم می‌کنه. و اگر هم جایی این سرمایه‌ها داره جذب میشه، به واسطه‌ی عرضه‌ی اولیه‌ی یک سری مجموعه‌ی فاسد و مفسد و ورشکسته‌ی حکومتی با مدیریت دولتیه که اسم این جنس فعالیت‌ها رو نمیشه «بازار سرمایه» گذاشت.

      اما همون‌طور که گفتم، این‌ها مسئله‌ی خرده‌سهام‌دارهای بورس نیست و اون‌ها باید با تکیه بر دانش و اطلاعات‌ و تحلیل‌شون، بازی خودشون رو در بورس انجام بدن.
      من اگر فرزندی داشتم، مطمئنم از سن ۱۴- ۱۵ سالگی براش سهام چند تا شرکت رو می‌خریدم و عادتش می‌دادم که قیمت‌ها رو چک کنه تا بازار رو بشناسه و به رونق و رکودش هم عادت کنه تا نه با رونق، دست‌و‌پاش رو گم کنه و نه با رکود، در هم بشکنه و نابود بشه.

      • شهرزاد گفت:

        محمدرضا.
        اوضاع این روزهایِ کشور و اوضاع مردم‌مون رو که می‌بینم خیلی دلم می‌گیره. خیلی.
        توی یه جمعی بودیم و در ادامه‌ی صحبتها یکی گفت:
        “ایران اتفاقاً، اگه کسی بلد باشه، بهترین جاست برای پول درآوردن!”
        و من با خودم فکر کردم:
        و اگه کسی بلد نباشه، اگه اینجور فعالیتها با روحیاتش، یا با ارزشهای درونیش جور در نیاد، و … اونوقت تکلیفش توی این کشور و با این اوضاع و با زندگیش چیه؟
        و به نظرم این شده که یه عده که این کار رو – به لطف همین بورس‌بازی ها و دلار و سکه‌بازیها و موارد مشابه برای هدف‌های کوتاه‌مدت‌ خودشون خیلی خوب بلد شدن و بلدن، سوار بر این موج‌های سهمگینی شده‌اند که از سوی دیگه‌اش داره قشرهای ضعیف و متوسط رو در هم میکوبه.
        و گویا حسابی هم دارن از این موج سواری لذت میبرن.

    • سعید رمضانی گفت:

      حامد قدوسی چند وقتی هست در توییتر فعال‌تر شده و مشخصا دغدغه چند ماه اخیرش موضوع بورس و «بازی جمع صفر» بوده. لینک زیر بخشی از توییت‌های ایشون هست که در این موضوع صحبت کرده:
      https://bit.ly/2Ou2mXP

  • مریم گفت:

    سلام
    احتمالا بی ربط رین کامنت کامنت منه
    وام گرفته از سووشون سیمین دانشور
    گریه نکن خواهرم
    در خانه ات درختی خواهد رویید
    در شهرت بی شمار درختان
    و باد پیام تورا به سحر خواهد رساند
    ” نقل به مضمون . تقریبا بیست سالی می شه که مجددا نخوندمش . بنا براین عذر می خوام بخاطر اشتباهات ”
    نقش تصادف و قوهای سیاه که همیشه نباید به ضرر مردم منطقه منا باشه . می شه به قوی های سیاه دوست داشتنی هم امیدوار بود
    بعلاوه تا ما با هم از یک موسیقی، شعر ، داستان و …. لذت می بریم . تا نسبت به همسایه دوست همکار به صداقت و شجاعت و …. باور داریم و عمل می کنیم هنوز وطن خیلی غریبه نیست
    تا ریشه در آبست امید ثمری هست

  • آیدا گلنسایی گفت:

    وطنِ تو رفته است…
    همان که دوستت داشت…

    به قول سهراب:
    ما هیچ
    ما نگاه…

    فقط دارم بهت زده به وطنِ بیرونی نگاه می کنم و یاد «فرهاد مهراد» می‌افتم….

  • مهدی کاواری گفت:

    محمدرضا
    این چند جمله منو یاد این شاه بیت غزل سایه انداخت:
    “چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
    من چه گویم که غریب است دلم در وطنم”
    این شعر رو سایه چند سال پیش در خارج از کشور به همراه بداهه نوازی محمدرضا لطفی خوند که لینکش رو اینجا میزارم.
    https://m.youtube.com/watch?v=VmQ4GWAwA_0
    سخت میشه راه اشک رو سد کرد.

  • محمدرضا گفت:

    یکی از ویژگی های سیستم‌ها این که عملکرد همدیگر بهبود بدند. فکر می کنم برعکسش هم وجود داشته باشه و توی وطن خودمون براش مصادیق زیادی وجود داره.
    کم سن و سال تر که بودم می‌خواستم دنیا نجات بدم، کمی گذشت خواستم وطنم نجات بدم، بعد رسید به خانواده و الان با خودم می‌گم که اول باید خودم نجات بدم. امیدوارم قدم بعدی این نباشه که نگذارم بقیه نجات پیدا کنند (جای نجات رشد هم می‌شه گذاشت). بعضی اوقات با خودم فکر می‌کنم خاورمیانه جایی هست که تعداد کسایی که به قدم آخر رسیدن زیاد باشه.

    • محمدرضا جان. منم این حرف تو رو قبول دارم که بخش‌های مختلف سیستم روی هم اثر می‌ذارن و به نظر میاد الان ما در یک سیستمی هستیم که داره به شیوه‌ی خودتخریبی و Self-destructive عمل می‌کنه.
      یه زمانی جورج اورول گفته بود: در دوران فراگیر شدن فریب، گفتن حقیقت یک اقدام انقلابی محسوب میشه.
      فکر می‌کنم با الهام از اون جمله می‌شه گفت: در دوران فراگیر شدن فساد و نابودی، «آدم موندن» یک اقدام انقلابی محسوب میشه.
      به نظرم، اگر ما در طول این دوران، فقط بتونیم اصول و ارزش‌هامون رو حفظ کنیم و بهشون وفادار بمونیم، واقعاً پیروز میدان هستیم.
      به قول تو، تلاش کنیم به قدم آخر نرسیم و از پرتگاه فاصله بگیریم.
      البته می‌دونم برای این‌کار هم نیاز به تکیه‌گاه هست.
      برای من، دوستانی که این‌جا توی روزنوشته دارم چنین تکیه‌گاهی محسوب می‌شن. احساس می‌کنم این بچه‌ها آخرین گروهی هستن که تسلیم می‌شن.
      وقتی خیلی دلم می‌گیره سعی می‌کنم با خوندن حرف‌ها و کامنت‌های بچه‌ها آروم بشم.

      • فرید آقاجانی گفت:

        احساس می‌کنم این بچه‌ها آخرین گروهی هستن که تسلیم می‌شن.
        از دیشب هر از گاهی به این جمله فکر می کنم و تو تنهایی دلم می گیره و دلم می خواد اشک بریزم.

        احساس می کنم این بچه ها چندین سال برای تربیت صحیح خودشون در ابعاد مختلف وقت گذاشته اند و مثل مدرسه های هنرهای رزمی که افرادی رو برای روزهای جنگ آماده می کنند، کل مجموعه(متمم، روزنوشته ها و وبلاگ تک تک دوستان) اون قدر موفق عمل کرده اند که این بچه ها آخرین گروهی باشن که تسلیم می شن.

      • محمدرضا میرزا گفت:

        می‌فهمم محمدرضا، برای من هم اینجا محیط امنی حساب می‌شه و به شخصه اینجا یکی از مصادیق این هست که:
        گاهی اوقات کسانی هستند که از نظر فیزیکی فاصله‌ی زیادی با تو دارند و شاید تا به حال آن‌ها را از نزدیک ندیده باشی اما می‌توانند احساس بهتری در تو نسبت به کسانی که هر روز باهاشون برخورد داری، ایجاد کنند.
        در مورد خود تخریبی یکی از تلخ ترین مثالی که به عینه دیدم، دوست صمیمی بود که تا همین قبل از عید با وجود سختی هایی که تولید (پوشاک) داشت اینقدر با ذوق از طرح‌ها و ایده‌هاش صحبت می‌کرد که خستگی کل روز من از بین می‌رفت.
        چند روز پیش می‌گفت که کل سرمایه‌ام پارچه خریدم، ۴ ماه بعد بفروشم ۴ برابر تولید، سود داره.
        به قول تو، امید حتی اگر برای فرد گامی به سوی شکست باشد، برای جامعه قطعا گامی به سوی پیروزی است.

      • مجتبی گفت:

        سلام و عرض ادب

        محمد رضای عزیز سالهاست که افتخار شاگردی تو رو دارم.یه زمانی که دوست داشتم در روزنوشته ها حرفی بزنم امتیازم در متمم اجازه نمیداد و از زمانیکه امتیازم اجازه میده ،متوجه شدم که چیزی برای اضافه کردن یا در حد گرفتن زمان شما و دوستان ندارم.

        بهرصورت تا امروز که رسیدم به این جمله که گفتی"فکر میکنم این بچه ها آخرین گروهی باشند که تسلیم میشوند."

        کمی احساساتی شدم از این جمله و این کامنت رو مرتکب شدم.

        منهم فکر میکنم که این بچه ها رو سخت بشه وادار به تسلیم کرد.

        خیلی ارادت دارم "آقا معلم"

  • فراز گرگین گفت:

    قسمت تخلش اینجاست که اون وطن اولی روز به روز داره از ما دورتر میشه. یه زمانی امیدی بود که این وطن دوم رو مثل وطن اول، اونطور که میخوایم خوب باشه، تبدیلش کنیم. اما بنظر میرسه هرروز، رسیدن به گذشته برامون دشوارتر میشه.

  • مرتضي كاظمي طاسكوه گفت:

    به قدر بضاعت خودم با هر بزرگي كه مكالمه اي داشته ام، استخوان در گلو و خار در چشم همچنان به آينده اميدوار بوده هرچند كورسويي بوده
    نه به ساختار قدرت و نه به مدعيان و نه به عوام بلكه به جوانان و همراهان مشتاقي كه در اطرافشان مي بينند اميد دارند كه اندك اندك وطن را به سوي صلاح و آباداني ببرن

  • سمانه گفت:

    اتفاقا چندوقت پیش با یکی از دوستام داشتیم در مورد وطن صحبت می کردیم و با هم موافق نبودیم :-). راستش من حس وطن به همون معنای سیاسی رو نمی تونم درک کنم، یعنی اگه یه آدم اونور این خط سیاسی، زاده شده باشه، حس من باید بهش فرق کنه؟ یا اگه یه اتفاق بدی اونور خط بیفته، باید کمتر ناراحت شم تا اینور خط؟
    نیروی خدماتی شرکت ما اهل افغانستانه، من حس نزدیکیه بیشتری بهش می کنم تا آدمهای دیگه شرکتمون. حرفای مشترک بیشتری باهاش دارم. با اینکه طبق تعریف مرزی، هموطنم نیست، ولی آدمهای دیگه شرکت هموطنم هستند.
    درباره وطن به معنای دوم هم، من وقتی نوجوون بودم دوست داشتم جهانگرد بشم، دوست نداشتم یه جا بمونم، الانم دوست ندارم ولی متاسفانه هیچ وقت نتونستم اینجوری زندگی کنم. ولی دوست دارم یه جا داشته باشم که بهش بگم خونه. برای من آدمهایی که دوسشون دارم و خاطراتی که دارم، خونه رو تعریف می کنه.

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser